صفحه ها
دسته
برگزیدگان انجمن از دید علی
برگزیده ی وبلاگ علی
دانلود محبوب علی
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 163218
تعداد نوشته ها : 65
تعداد نظرات : 262
Rss
طراح قالب
عارف موسوي

به نام خدا

- - - - - - - - - - - - - - - - - - - -


تو که عاشق ترین عاشقایی
فرشته ای ز عرش کبریایی

تو ای مادر صفا و شور خونه
برکت وجودت نور خونه

اگه با این ترانه حقیرم
سرا پاتو من از طلا بگیرم

هنوز شرمندتم ای نازنینم
کلام اولم ای بهترینم

سرم رو باز بذار به روی شونت
بخون لالایی های عاشقونت

بگو با من خدای ما بزرگه
فدای اون دعاهای شبونت


خدا از خاک عشق تو رو سرشته
فرستاده از آسمون فرشته

که در آغوش امن خود بگیرم
که این یک ذره جا مثل بهشته

بمیرم من اگه با غصه و غم
گذاشتم روی دوشت کوله باری

بشه ای کاش نگاهم سایه ساری
که روی چشم من قدم بذاری

بمون مادر که دل بی تو میمیره
دل کوچیک من پیش تو شیره

نشه کم سایه تو از سر من
خدا هرگز تو رو از من نگیره

------------------------------------------------

پ1. چند ساعت قبل، تو صف نونوایی برام اتفاق جالبی افتاد.
قضیه اینه که من نفر اول صف بودم و یک جوون با قد تقریبا 190 سانت و وزن نزدیک به 90 کیلو، چهار شونه و هیکلی، با سیگار اومد تو صف.
نونوا بهش گفت که سیگارشو خاموش کنه و اونم که انگاری بهش برخورده بود به من گفت "بیا کنار".

یه نگاه عاقل اندر سفی بهش انداختم و هیچ حرکتی نکردم. اونم دوباره حرفشو تکرار کرد. منم که تازه حس قُد بازیم گل کرده بود بهش گفتم "درب اونجاست"
-ایشون: نمی خوام که نون بگیرم. میخوام باهاش حرف بزنم
-من: خب بیا از اینور باهاشون حرف بزن
آقا این جمله آخرو که گفتم دیگه اعصابش کفری شد و با گفتنِ "برو بابا" منو از صف به بیرون پرت کرد(لااقل 2 متر پرت شدم)
-من : (در حال پرت شدن) دییییییوانه ای ی ی ی ی؟!!  (و)  ***** (خوب شد فحش از دهنم در نیومد)
بعدش برگشتم حقشو کف دستش بذارم که یه آقایی بهم علامت داد بی خیالش بشم.
- من (البته در دلم): حالا چون شمایی و بزرگتری، اینبار بی خیالش میشم ولی دفعه ی بعد...

بگذریم که بعدش چند بار چپ چپ نگاهش کردم و دوبارم بهش بد تنه زدم (یکی نیست بگه تنت میخارید؟ شانس آوردم دعوا نشد) اونم همش روشو ازم بر می گردوند(احتمالا از کارش پشیمون شده بود یا ازم ترسیده بود )

بعدش رفتم مسجد و تمام مدت داشتم به این فکر میکردم که اگه جای شنا، فوتبال، والیبال و شطرنج؛ دو روز میرفتم بدن سازی تا فقط وزنم بیشتر بشه اونوقت به این راحتی رو هوا پرت نمیشدم.(راستش یه مقداریم خودمو جهت دار به عمد پرت کردم تا با خانوما و آقایون برخوردی پیدا نکنم)

برگشتن، بیرون مسجد داشتند پرچم میزدن اما چون زیر جا پرچمی ها ماشین پارک بود، نمیدونستن برن صاحب ماشین رو پیدا کنن یا برن رو ماشین.تا اینکه من (بخوانید سوپرمن) از راه رسیدم و جلدی پریدم رو پنجره ی مسجد و پرچم ها رو نصب کردم.

حالا از خودم احساس بهتری دارم. حتی بهتر از قبل صف نونوایی!


پ2.
من از بازوی خود دارم بسی شکر                که زور مردم آزاری ندارم حافظ


پ3. 21:35- 10/12/1388

دسته ها : * مادرانه *
دوشنبه دهم 12 1388

به نام خدا

-------------------------------------------

به بهشت نمی روم اگر مادرم آنجا نباشد         
                                   حسین پناهی


-------------
------

دسته ها : * مادرانه *
يکشنبه نهم 12 1388
به نام خدا

---------------------------

چشم روی چه کس باز شد از روز نخست
                            چشم روی که را دید همان شب که بخفت

به شب و روز سیاهم چه کسی بود مرا یار و ندیم
                     که همی در پی من بود چو سایه، چو شقایق، چو نسیم

دسته ها : * مادرانه *
شنبه هشتم 12 1388

به نام خدا
----------------------------

در بیابانی دور
که نروید جز خار
که نتوفد جز باد
که نخیزد جز مرگ
که نجنبد نفسی از نفسی
خفته در خاک کسی

زیر یک سنگ کبود
در دل خاک سیاه
میدرخشد دو نگاه
که بناکامی ازین محنت گاه
کرده افسانه هستی کوتاه

باز می خندد مهر
باز می تابد ماه
باز هم قافله سالار وجود
سوی صحرای عدم پوید راه
با دلی خسته و غمگین -همه سال-
دور ازین جوش و خروش
میروم جانب آن دشت خموش
تا دهم بوسه بر آن سنگ کبود
تا کشم چهره بر آن خاک سیاه

وندر این راه دراز
میچکد بر رخ من اشک نیاز
میدود در رگ من زهر ملال

منم امروز و همان و راه دراز
منم اکنون و همان دشت خموش
من و آن زهر ملال
من و آن اشک نیاز

بینم از دور،در آن خلوت سرد
-
در دیاری که نجنبد نفسی از نفسی-
ایستادست کسی!

"
روح آواره کیست؟
پای آن سنگ کبود
که در آن تنگ غروب
پر زنان آمده از ابر فرود؟"

می تپد سینه ام از وحشت مرگ
می رمد روحم از آن سایه دور
می شکافد دلم از زهر سکوت!

مانده ام خیره براه
نه مرا پای گریز
نه مرا تاب نگاه!


شرمگین میشوم از وحشت بیهوده خویش
سرو نازی است که شادابتر از صبح بهار
قد برافراشته از سینه دشت
سر خوش از باده تنهائی خویش!

"
شاید این شاهد غمگین غروب
چشم در راه من است؟
شاید این بندی صحرای عدم
با منش یک سخن است؟"

من،در اندیشه که :این سرو بلند
وینهمه تازگی و شادابی
در بیابانی دور
که نروید جز خار
که نتوفد جز باد
که نخیزد جز مرگ
که نجنبد نفسی از نفسی...

غرق در ظلمت این راز شگفتم ناگاه:
خنده ای میرسد از سنگ بگوش!
سایه ای میشور از سرو جدا!
در گذرگاه غروب
در غم آویز افق
لحظه ای چند بهم می نگریم
سایه میخندد و میبینم : وای...
مادرم میخندد!...

"
مادر ،ای مادر خوب
این چه روحی است عظیم؟
وین چه عشقی است بزرگ؟
که پس از مرگ نگیری آرام؟

تن بیجان تو،در سینه خاک
به نهالی که در این غمکده تنها ماندست
باز جان میبخشد!
قطره خونی که بجا مانده در آن پیکر سرد
سرو را تاب و توان می بخشد!

شب،هم آغوش سکوت
میرسد نرم ز راه
من از آن دشت خموش
باز رو کرده باین شهر پر از جوش و خروش
میروم خوش به سبکبالی باد
همه ذرات وجودم آزاد
همه ذرات وجودم فریاد

فریدون مشیری 
دسته ها : * مادرانه *
جمعه هفتم 12 1388
به نام خدا

-------------------------------

بیمارم ،مادر جان!
میدانم،میبینی
میبینم،میدانی
میترسی،میلرزی
از کارم،رفتارم،مادر جان!
میدانم ،میبینی
گه گریم،گه خندم
گه گیجم،گه مستم
و هر شب تا روزش
بیدارم،بیدارم،مادر جان!
میدانم،میدانی
کز دنیا ، وز هستی
هشیاری ،یا مستی
از مادر،از خواهر
از دختر،از همسر
از این یک، وآن دیگر
بیزارم،بیزارم،مادر جان!
من دردم بی ساحل.
تو رنجت بی حاصل.
ساحر شو،جادو کن
درمان کن،دارو کن
بیمارم،بیمارم،بیمارم،مادر جان!


مهدی اخوان ثالث
دسته ها : * مادرانه *
پنج شنبه ششم 12 1388


به نام خدا

----------------------------

مادر

ای مادرم چه پاکست
آغوش پر زمهرت
تو چون فرشته پاکی همچون خدا مقدس

آغوش پر زنازت
گهوارهء جهانست بس نرم و مهربانست
آغوش تو مکانیست زیبا تر از دو گیتی

مادر مرا به یاد است
             هر ناز و هر گپ تو
             آن رنج هر شب تو

دسته ها : * مادرانه *
چهارشنبه پنجم 12 1388

به نام خدا

سلام
---------------------------


بهتر زجان ندارم، جانم فدای مادر
                              تا زنده ام چو خاکم در زیر پای مادر

نشنیده وندیدم اندر جهان هستی
                             آهنگ دلنشینی چون لای لای مادر


دسته ها : * مادرانه *
سه شنبه چهارم 12 1388

به نام خدا

-----------------------------


مادر کودکش را شیر می دهد
و کودک از نور چشم مادر
خواندن و نوشتن می آموزد
وقتی کمی بزرگ شد
کیف مادر را خالی مکند
تا بسته سیگاری بخرد
بر استخوان های لاغر و کم خون مادر راه می رود
تا از دانشگاه فارغ التحصیل شود
وقتی برای خودش مردی شد
پا روی پا می اندازد
و در یک از کافه تریاهای روشنفکران
کنفرانس مطبوعاتی ترتیب می دهد و می گوید:
عقل زن کامل نیست
و به افتخار این سخن
مگس ها و گارسون ها کف طولانی می زنند!

(سعاد الصباح)

دسته ها : * مادرانه *
دوشنبه سوم 12 1388

به نام خدا

نذر چهل پست مادرانه؛ برای سلامتی مادران.
-----------------------------------------------


تاج از فرق فلک برداشتن

جاودان آن تاج بر سر داشتن

در بهشت آرزو ره یافتن

هر نفس شهدی به ساغر داشتن

روز در انواع نعمت ها و ناز

شب بتی چون ماه دربر داشتن

صبح، از بام جهان چون آفتاب

روی گیتی را منور داشتن

شامگه ، چون ماه رویا آفرین

ناز بر افلاک و اختر داشتن

چون صبا در مزرع سبز فلک

بال در بال کبوتر داشتن

حشمت و جاه سلیمان یافتن

شوکت و فر سکندر داشتن

تا ابد در اوج قدرت زیستن

ملک هستی را مسخر داشتن

بر تو ارزانی که ما را خوشتر است

لذت یک لحظه مادر داشتن

 

فریدون مشیری
دسته ها : * مادرانه *
يکشنبه دوم 12 1388
------------------------------------------

به نام خدا
با سلام
در خدمت شما هستم با قسمت پایانی
-------------------------------------

به اونجایی رسیدیم که پسر عاشق به خودش اومده بود و از پیر دانا تقاضای کمک و راه حل کرد.پیر دانا هم بهش گفت که باید بره و عشق جاویدان رو پیدا کنه.
طبق گفته ی پیر دانا قرار شد که پسرک به اعلم کوه بره و از اونجام مسیرشو به سمت قله ی دماوند کج کنه و سر راهشم به کوه دارزنو سر بزنه که میگن طبیعت زیبا و روح بخشی داره.آخه به قول پیر دانای ریش سفید مو سپید، برای سفر عشق، یکی جیگر شیر مهمِ و یکی روحیه خوب.حالا بعضی از پیرای دیگه تغذیه ی مناسب رو هم بی تاثیر نمی دونن!

به هرحال پسرک راه افتاد و خیلی خلاصه بهتون بگم که در راه به شیر داستان اول ما رسید.آقا شیرِ که ماجرای پسرک عاشق رو شنید با خودش فکر کرد من که باید یا از ته مونده ی غذای کفتار بخورم یا بشینم و بمیرم؛ چه کاریه میرم و به این پسره در راه رسیدن به عشقش کمک می کنم.
اولش پسرِ مخالف بود اما وقتی شینید که شیر گفت تو که جیگر شیر نداری چجوری می خوای سفر عشق بری؟ راضی شد تا این شیرِ بی حال و لاجون رو هم با خودش ببره.

 در مدت سفر پسره که خیالش از بابت جیگر شیر راحت شده بود سعی می کرد با شوخی و خنده روحیه خودش و آقا شیره رو بالا ببره و از اونجایی که خیلی از پیرای دانای دیگه تغذیه مناسب رو هم لازم می دونستن، با شکار حیوانات و مخصوصا با آبپز کردن و بخار پز کردن که سالم ترین نوع پخت غذا می باشد! حسابی به خودشون رسید.

سفرشون خیلی خوب پیش میرفت بطوری که این مسیر شیش ماهه رو تو کمتر از دو سه ماه با کمک همدیگه طی کردن و به دماوند رسیدن.

بعد یه مدتم شیر تک و تنها به جنگلش برگشت و با تغذیه مناسب و روحیه خوبی که بدست آورده بود تونست زندگی روزانه شو دوباره از سر بگیره.

از پسر عاشق هم کسی خبری نداره و تا الانم کسی ندیدتش.اما بعضی از محلی ها میگن که تو راه برگشتن از کوه افتاده و بعضی ها هم میگن که تو دماوند مونده و همونجا داره زندگی میکنه.
کم کم شایعه ها بالا گرفت و شیرِ جنگل که تا این وقت سکوت کرده بود خیلی کوتاه گفت که " چیز زیادی یادم نیست، وقتی به کوه رسیدیم بی هوش شدم و وقتی هم که به هوش اومدم تو راه برگشتن بودم.فقط خیلی محو و کم رنگ چهره پسر یادمه که بهم گفت: هیچکی خوشحالت نمیکنه دوستِ من، مگه اینکه خودت از خودت راضی باشی"

---------------------------------------------------

خب حالا ربطش به من.

یک پسر عاشق مثل همین پسر ِ داستان اومده دنبالم تا با هم بریم دماوند کوه پی عشقش.منم که شیرم و باید باهاش برم. اصلا خدا رو چه دیدین؟ شاید رفتیم و پسرِ تو داستان رو هم پیدا کردیم!

غرض از مزاحمت و گفتن داستان این بود که بگم من که لف تاف ندارم.اونوقت تو مدت سفر چیجوری باهاتون درتماس باشم؟ هان؟ نه بگید ببینم چجوری؟ بگید دیگه!
خب پس یه کاری می کنیم، اگه می تونید دوری ه این مدتِ منو تحمل کنید (عمرا اگه بتونید) که هیچی اما اگه نهههههههه پس یه سرشکن کنید پول جمع بشه تا من یه لف تاف بخرم
نا سلامتی مهندسیماااا ()

با درمان کامل، بعد از سفر هستم در خدمتتون، راستی پول ها رو هم به شماره حساب دو صفر شیش شیش واریز کنید!



« چیزی که به زندگی شور و هیجان می بخشد، تعقیب است نه تسخیر، راه است نه مقصد، تلاش است نه کامیابی » 
آلپورت

جمعه شانزدهم 11 1388
 ادامه از پست قبل ...


پیر دانای ریش سفید مو سپید یکم فکر کرد و بعد با یه حالت بابابزرگی گفت ببین پسرم.گل پسرم.شاه پسرم (بفرمایید نوشابه:).منم یه روزی مثل تو عاشق بودم. درد عشق رو کشیدم.بعد این بیت رو برای گل پسر خوند:

و شیرین گرچه با فرهاد سّری و سری دارد        ولی در آرزوی دولت پرویز می سوزد

شاه پسر که این بیت رو شنید زد زیر گریه و میگفت درست ه. درد منم همینه و خلاصه از اینجور حرفای لوس ِ بی مزه که همه ی عاشقای درد فراغ کشیده میزنن و تازشم فکر می کنن که بزرگترین درد دنیاست، زد و سیل اشکش روان شد.

بعد اینکه کلی گریه کرد و سبک شد پیر دانای ریش سفید مو سپید رو صدا زد. پیر دانای ریش سفید موسپیدم گفت:جانم پسرم.هرچی میخوای بگو. جان ِ پسر هم گفت: دستمال داری دماغمو پاک کنم؟
پیر دانا چششاش اینجوری شد
 پسره که حساب کار دستش اومده بود از پیر دانا تقاضای راه حل کرد.

پیر دانا اینجوری راهنمایش کرد: میری پیش عشقت و بهش میگی
من عاشق جان توام لیلی همان است           لیلی همان احساس پاک جاودان است

عشق یعنی این پسرم. الهی ه الهی. بیا اینم دستمال!

-نمی خواد با آستینم پاکش کردم


------------------------------------------------

بقیه شو تو پست بعدی تعریف می کنم و همچنین ارتباط بین دو داستان.

خواهشا فعلا خبرگزاری چهل کلاغ، شایعه پراکنی نکنه تا بعد بگم داستان ها چه ربطی به من داشت؟!

یه وقت فکر نکنید از نوشتن خسته شدم ها؟ نه. چشام سفیدی میرن و سرمم درحال ترکیدن. اگه حالم خوب بود چهار پنج تا دیگه داستان تنگش میزدم.

تا پست بعدی خدانگهدار

راستی پست بعدی سورپرازینگش بالاستاااااا
شنبه دهم 11 1388
X