گـفتی خداحافظ بـی هیـچ چـون و چـرایـی و ندانـستـی بی صـدا فـرو ریخـتـم کار من افـتـادن اسـت بی هیـچ بـهـانـه و شکـسـتـن تـقدیـر مـن اسـت گفـتـم خـداحافـظ هیـچ نـگفـتـی و این هیـچ نگفتـن تـو ، پـایـان مـن اسـت دریافتمت وقتی ، از دل تو بیرون رفتم ...خاموش و فراموشم ... من در قفس خانهبا معنی آزادی دل گشت چو بیگانه محبوس منم آریزندانی و در بانی رفتی تو از این خانه ... از من تو چه می دانی؟؟اتفاق های شیرین افتادند .... تند تند از زمین می ریختند برسر آسمان ....ستاره ها تک تک آنها را برداشتند ....و چیزی برای من نماند .....من چه تلخم امروزمن چه تلخم امروز |
گریه کردم گریه هم این بار آرامم نکرد
هرچه کردم ـ هر چه ـ آه انگار آرامم نکرد
روستا از چشمِ من افتاد، دیگر مثلِ قبل
گرمی آغوش شالیزار آرامم نکرد
بیتو خشکیدند پاهایم کسی راهم نبرد
دردِ دل با سایهی دیوار آرامم نکرد
خواستم دیگر فراموشت کنم اما نشد
خواستم اما نشد، این کار آرامم نکرد
سوختم آنگونه در تب، آه از مادر بپرس
دستمالِ تببُر نمدار آرامم نکرد
ذوق شعرم را کجا بردی؟ که بعد از رفتنت