دسته
يك عالمه مطلب
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 12572
تعداد نوشته ها : 17
تعداد نظرات : 21
Rss
طراح قالب

آهسته پایش را از روی پدال گاز برداشت . از سرعت ماشین کم شد . ماشین را به سمت راست جاده هدایت کرد . کنجکاوانه بدنبال تابلوئی بود که مسیر را برایش مشخص کند . ماشین را آرام به پیش می برد ترمز را نرم فشار داد تا ماشین ایست کامل نمود . دنده را خلاص کرد و سوئیچ را برگرداند ماشین خاموش شد . چراغهای بیرون را هم خاموش کرد . ناگهان همه جا در ظلمت و تاریکی فرو رفت . با خونسردی و بدون عجله ، دستش را روی سقف گرداند و چراغ روی سقف را پیدا کرد . چراغ را روشن کرد . کمی خود را روی صندلی جابجا کرد . خم شد و درب داشبورد را باز کرد .  نقشه ای را که بارها و بارها ظرف دو ساعت گذشته مرور کرده بود و هیچ گره ای از مشکلش باز نشده بود را دوباره درآورد و روی فرمان پهن کرد . محلی را که حدس می زند باید آنجا باشد روی نقشه پیدا کرد . با شک و دودلی باز مسیری را که آمده بود بررسی کرد هیچکدام از نشانه های روی نقشه را در طول راه ندیده بود .  دیگر مطمئن شده بود که راه را اشتباه آمده و گم شده است . باید دور می زد و تمام آن دوساعت راه را بازمی گشت . با دلخوری و کلافگی سعی کرد نقشه را تا بزند ولی تمرکز لازم را نداشت . عصبانی شد و نقشه را به همان شکل تا شده و نشده روی صندلی بغلی انداخت . استارت زد صدای رون شدن ماشین سکوت شب را شکست چراغها را روشن کرد . آهسته و با احتیاط دور زد . بازهم به امید دیدن علامتی مسیر حرکت نور را زیر نظر گرفت ... فایده نداشت اثری از علامت یا تابلوی راهنما یا هر چیز دیگری نبود که نبود . با عصبانیت و از حرصش پدال گاز را تا ته فشار داد ماشین زوزه ای کشید و با شتاب به پیش رفت .  انعکاس تصاویر داخل ماشین بر روی شیشه جلو تقریبا ً مانع از دیدش شده بود ، در همان حالت حرکت دستش را بلند کرد و خواست از پشت سر چراغ سقفی داخل ماشین را خاموش کند . جهت حرکت دستش را نمی توانست درست انتخاب کند شاسی لامپ را پیدا نمی کرد زیر لب نفرینی کرد که خود هم نمی دانست نثار چه کسی می کند بسرعت سرش را چرخاند تا محل شاسی را بیابد ، ناگهان ضربه ای ، تکانی و ... بسرعت سرش را بطرف جلو برگرداند . بی اختیار و بشدت ترمز کرد از صدای ترمز ماشین خودش هم کم مانده بود سنگ کوب کند . ترس سراسر وجودش را فراگرفته بود . دست و پایش می لرزید . توی دلش هوری ریخت . احساس حالت تهوع می کرد . جرئت نداشت حرکتی کند . نفسش بند آمده بود . در یک آن هزاران فکر از مغزش گذشت . حتما ً حیوان وحشی یا شاید هم حیوان اهلی بوده . خدا کند اهلی باشد لااقل از سرگردانی نجات پیدا می کنم ، نکند آدم بوده ، آدم ... آدم وسط این برهوت چه می کند . من دو ساعت است دنبال یک موجود زنده ام ، پیدا نمی کنم ، حالا هم که پیدا شده با ماشین زده ام درب و داغانش کرده ام . شاید هم خواب آلود بودم خیالات برم داشته ، آره ... حتما خیال کردم ... اما چشمش خیره مانده بود به شیشه جلو ، که شکسته بود و حجم زیادی از خون هم سرتاسرش را پوشانده بود . نه خیال نیست . به خود آمد چند پلک سریع زد ، از ترس دندانهایش چنان بهم می خوردند که خودش هم از این وضع بدش آمد . ناگهان نفسش را خالی کرد و چند نفس سریع و کوتاه کشید . از آینه عقب را نگاه کرد . چیزی دیده نمی شد . دست برد به طرف دستگیره در را باز کند . دست دیگر نا غافل روی بوق ماشین که وسط غربیلک فرمان بود افتاد حجم عظیم و ناگهانی صدای بوق چنان از جا پراندش که کم مانده بود سرش به سقف بخورد . گوئی دستش را به مرده ای زده باشد سریع و با عصبانیت دستش را بالا برد و فریاد زد . از صدای فریاد خود ، از خواب پرید . همسرش مات و مبهوت نگاهش می کرد . لیوان آبی در دست داشت .گفت خواب بدی دیدم . همسرش نیشخندی زدو گفت : من یک دقیقه پیش رفتم برایت آب بیاورم تا قرصهایت را بخوری ، یعنی چه خواب دیدی ؟ آنهم خواب بد ... آب خورد ، نفس عمیقی کشید و آرام روی تخت دراز کشید . چشمهایش را بست و گفت : خدایا شکرت ... خواب بود ....


دسته ها : داستان
سه شنبه بیست و نهم 2 1388
X