تعداد بازدید : 12552
تعداد نوشته ها : 17
تعداد نظرات : 21
می دونید چیه ... گاهی وقتها فکرها و ایده هائی به ذهنم خطور می کنه که گمان می کنم برای تبدیل اونها به داستان یا نمایش نامه و حتی فیلمنامه موضوعات خوب و مناسبی هستند . از بین این همه گاهی ... اما فقط گاهی ( چند بار ) برای نوشتن اون ایده ها دست به قلم شدم . نمی دونم چرا . بهرحال این دو تا طرح ا
صدای لولای خشک در سکوت خانه را برای لحظه ای برهم زد . مرد درنگی کرد و به لولای در نگاهی انداخت ، با خود گفت امروز دیگر باید آنرا روغن کاری کنم . وارد خانه شد و در را بست دوباره همان صدای دلخراش لولای خشکیده در تو فضای خالی خانه پیچید . مرد آرام و ساکت بطرف آشپزخانه رفت ، چراغ را روشن کرد و همان طور
اولین باری که قرار بود برم مشهد برای زیارت . سنم خیل یکم بود . هفت یا هشت سال . خیلی ذوق زده بودم . از دو سه روز مونده به موعد حرکت از شوق و ذوق شبها خوابم نمی برد . یعنی میبرد ولی بعد از کلی این پهلو و اون پهلو شدن . جوری که از بس با خودم فکر می کردم و نقشه ها می کشیدم که وقتی رسیدم مشهد چه ها کنم
داخل ماشین گیر افتاده درب ماشین باز نمی شود پنجره پائین نمی آید فریاد می زند . بدنبال وسیله ای برای اعلام خطر است ( سعی می کند با بوق زدن توجه کسی را جلب کند اما بوق ماشین هم کار نمی کند . موبایل را برمی دارد ... آنتن نمی دهد . ناگهان حضور کسی را یا چیزی را حس می کند از ترس ، دیوانه وار خود را به
همین که به خانه آمد و دید که پدرش خوابیده خوشحال شد . می خواست هر طور شده زودتر از حسن خبری را که معلمشان مدتها در انتظارش بود را به آقای احمدی برساند . برای همین بدون اجازه گرفتن از پدرش سوئیچ را برداشت و با عجله روی موتور پرید ، آنرا روشن کرد و بسرعت از کوچه خارج شد . پدرش صدای موتور را شنید اما