تعداد بازدید : 12518
تعداد نوشته ها : 17
تعداد نظرات : 21
از کودکی عاشق موتور سواری بود و همیشه خود را در مسابقات سرعت موتور سواری تصور می کرد . در عالمرویا چنان سریع و بی محابا می راند که هیچ کس به گرد پایش هم نمی رسد . همیشه در مسابقات خیالی خود قهرمان بود و یکه تاز ... ولی زنش می گفت : هرگز او را نمی بخشد . از وقتی که تونست خود را روی موتور نگهدارد به هر کلکی بود موتور پدرش یا محمد آقا همسایه قدیمیشان را می گرفت و توی همان یکی دو دقیقه حالی می کرد با آن موتورهای فکستنی و زوار در رفته . خودش می گفت 16 سالش بود که با دستمزدی که از حاج کریم نجار محل بابت سه ماه کارگری گرفته بود اولین قدم را برای رسیدن به آرزوی دیرینه اش برداشته بود وچقدر هم قدم بزرگی بود . هر وقت برای زنش از خاطرات آنروزها تعریف می کرد چشمانش همان برق شادی و شور جوانی را دوباره تجربه می کرد . می گفت اون سال بعد از تعطیلات تابستانی وقتی با موتور گازی خودش ، همان موتوری که برای خریدنش کلی عرق ریخته بود ، رفته بود مدرسه ، تمام بچه های مدرسه دورش جمع شده بودند و کلی از ذوق و تعجب دوره اش کرده بودند . خیلی ها به طمع یک دور موتور سواری مفت و مجانی در همان اول کار زده بودند تو فاز رفاقت و داداش بازی ... یکی می گفت : بابا من با حسن موتوری چنان رفاقتی دارم که بیا و ببین اصلا ً ما با هم داداش هستیم رفیق کیلوئی چند ؟ یکی دیگه می گفت : من و حسن اگه یک روز همدیگر را توی محل نبینیم و دو سه تا بستنی با هم نخوریم اون روزمان شب نمی شه . خلاصه دوستی با حسن تا مدتها شده بود بزرگترین و مهمترین مسئله هر دانش آموزی ... عشق حسن به موتور عشق عجیبی بود . زن حسن می گفت : چند روز قبل که جشن تولد سی سالگی حسن را گرفته بودیم از او پرسیدم که عاشق چیست ؟ و از خدا چه می خواهد ؟ ... حسن بلافاصله گفته بود عاشق موتورم و از خدا می خوام بتوانم بهترین موتور دنیا را بخرم ... آنروز کلی از دستش عصبانی شدم آخر دوست داشتم بگوید عاشق من است ، دوست داشتم بگوید از خدا یک بچه خوشگل می خواهد ... ولی او گفت موتور ، موتور .... هوا خنک بود و باد ملایمی هم می وزید . توی سکوت نیمه شب صدای موتور حسن بود و خنده های او و زنش که از مهمانی به خانه برمی گشتند . تازه وارد یک خیابان خلوت شده بودند . کم کم حسن خنده اش را خورد ، خیابان شیب تندی داشت و سرعت آنها در سرازیری خیابان زیادتر و زیادتر می شد . زنش داشت از مهمانی و اتفاقات آنشب می گفت و حسن گوش می کرد و نمی کرد ... در لحظه ای حرف زنش را قطع کرد و گفت : می دانی ... من هیچ وقت به تو نگفته بودم که چقدر دوستت دارم ! سرعت موتور همچنان داشت زیاد تر می شد . زنش از این حرفش خوشحال شد اما تا خواست حرفی بزند . صدای شدید بوق ماشینی آنها را متوجه خود کرد . سرعت موتور دیگر بیش از اندازه زیاد شده بود درحالیکه زن حسن از سرعت زیاد موتور ترسیده بود و خودش را به حسن چسبانده بود . حسن آرام کلاه ایمنی را از سرش برداشت و گفت : نمی دانم چرا امشب اینقدر هوا گرم شده . کلاه را برداشت و به دست زنش داد و ادامه داد : چند دقیقه این کلاه را بگذار سرت ببین چقدر گرمت می شود . زنش هم کلاه را گرفت و روی سرش گذاشت . هنوز دستان زن حسن از روی کلاه پائین نیامده بود که دوباره بوق ماشین و صدای کش دار ترمز همه چیز را برهم زد ... صبح فردای آنشب روزنامه ها نوشتند در حادثه تصادف یک موتور سوار با یک خودرو ، راننده موتور در دم جان باخت اما همسر وی بعلت استفاده از کلاه ایمنی از مرگ حتمی جان سالم بدر برد . زن حسن می گفت : سیم ترمز موتور مدتها قبل بریده بود . از زمانی که وارد شیب تند خیابان شدیم حسن این موضوع را فهمیده بود ولی می خواست با آن بهانه مسخره کلاه ایمنی را به من بدهد . او را نمی بخشم ...