دسته
لينك هاي دسترسي سريع
مطالب من در ثبت مطالب روزانه
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 1156235
تعداد نوشته ها : 1368
تعداد نظرات : 348
Rss
طراح قالب
مهدي يوسفي

عمار یاسر در ردیف محبوبترین اصحاب رسول اکرم (ص ) بود و پیامبر (ص ) درباره اش فرمود: ((الحق مع عمار حیثما دار)): ((حق با عمار است ، هر جا که او بگردد حق با اوست ))، این مرد خدا که سرانجام در سن 94 سالگى در رکاب على (ع ) در جنگ صفین شهید شد، کارهاى خلاف عثمان را مى دید و احساس مسئولیت مى کرد، و دهان به اعتراض و امر به معروف و نهى از منکر مى گشود.
تا روزى با اصحاب رسولخدا (ص ) به این فکر افتادند که عثمان را در مقدمه این کارهاى خلاف از پیشرفت باز دارند، با هم نشستند و مشورت کردند و به عنوان نصیحت و خیرخواهى ، نامه اى به عثمان نوشتند و در آن نامه با لحن تند مطالبى نگاشتند که مواد آن از این قرار بود:
1 - تذکر مواردى که عثمان از روش رسولخدا (ص ) و ابوبکر و عمر مخالفت کرده است .
2 - چرا خمس اموال آفریقا را به مروان بخشیده ؟ با اینکه در آن حق خدا و رسول و حق خویشان پیامبر (ص ) و یتیمان و مستمندان قرار گرفته است .
3 - چرا آن همه ساختمان مجلل براى خود و بستگانش در مدینه ساخته است ؟
4 - چرا مروان قصرهائى را با چوبهاى مخصوص از بیت المال مسلمانان ساخته است .
5 - چرا فرماندارى و استاندارى ایالات را بین خویشان و بنى اعمام خود تقسیم کرده با اینکه آنها چنین شایستگى ندارند.
6 - چرا ولید بن عقبه را از امارت کوفه عزل نمى کند با اینکه در حال مستى ، نماز صبح را، چهار رکعت خوانده و به مردم کوفه گفته اگر بخواهید یکرکعت هم بیافزایم ؟
7 - چرا حد شرابخورى ولید را تعطیل کرده و تاءخیر انداخته است ؟
8 - چرا در امور، با مهاجران و انصار مشورت نمى کند و به راءى خود استبداد مى ورزد.
9 - چرا در مورد بیمارى تب که اطراف مدینه را گرفته توجه نمى کند.
10 - چرا از ارزاق و قطعات زمین به مردمى که ساکن مدینه هستند ولى نه از اصحابند و نه از حریم اسلام دفاع مى کنند و نه در راه اسلام جنگ مى کنند مى دهد.
11 - چرا بجاى خیزران
(98) تازیانه و شلاق بکار مى برد. (99)
و پس از تحریرنامه باین فکر افتادند که نامه باین تلخى و تندى را به چه کسى بدهند تا به عثمان برساند.
عمار یاسر در راه اعلاى حق ، از هیچ کس هراس و واهمه نداشت ، با نهایت خونسردى گفت : نامه را به من بدهید، من آن را به عثمان مى رسانم ، نامه را برداشت و به خانه عثمان روانه شد.
هنگامى که بخانه عثمان رسید، عثمان در خانه بود، عمار را دید و به او گفت : با من کارى دارى ؟!
عمار به جاى جواب ، نامه را ارائه داد، عثمان نامه را از دست عمار گرفت ، و هنوز نخوانده بود پرسید این نامه را کى نوشته ؟ عمار گفت : جمعى از اصحاب رسول خدا نوشته اند، عثمان سر نامه را گشود، ولى بیش از دو سطر نامه را نخوانده بود که آن را به گوشه اى پرت کرد.
عمار با صراحت لهجه تمام گفت : این نامه را اصحاب رسول خدا نوشته اند، آیا نامه شایسته اى نبود که بدورش انداختى ؟ اگر آن را مى خواندى و دستورهایش را به کار مى بستى بهتر نبود.
عثمان که سخت به خشم آمده بود، فریاد کشید: ((دروغ مى گوئى اى پسر سمیه )).
(100)
عمار یاسر با کمال متانت در پاسخ گفت : بدون شک من پسر یاسر و سمیه هستم .
عثمان از این جواب بسیار ناراحت شد، خیال کرد که عمار یاسر او را پسر عفان نمى داند، نعره زد این مرد را بزنید، غلامهاى عثمان دور عمار را گرفتند و آنقدر با چوب و تازیانه بر سر و صورتش زدند که بیهوش شد و او را به گوشه اى انداختند، عثمان به این اندازه هم قناعت نکرد و پیش رفت و بر پهلو و شکمش چند لگد سخت کوبید، این ضربه ها بقدرى سنگین بود که عمار را به بیمارى فتق دچار ساخت .
خویشاوندان و بنى اعمام عمار جمع شدند و او را از در خانه عثمان برداشته و به خانه بردند و تا نیمه شب بیهوش افتاده بود.
نیمه شب که بهوش آمد، پیش از همه کار، وضو گرفت و نماز ظهر و عصر و مغرب و عشا را که بر اثر بیهوشى قضا شده بودند، بجاى آورد، و همین رفتار ظالمانه یکى از عواملى بود که همه اصحاب را بر ضد عثمان رنجانید، و نطفه انقلاب بر ضد او را منعقد ساخت .
(101)
عمار از مبارزات و امر به معروف و نهى از منکر خود دست بر نمى داشت ، و همواره از حق دفاع مى کرد، تا روزى خبر شهادت ابوذر غفارى در ربذه به مدینه رسید، عثمان گفت : خداى او را رحمت کند، عمار که در آنجا حاضر بود گفت : ((آرى خدا او را رحمت کند و این سخن را از صدق دل مى گویم )) عثمان که کینه عمار را بدل داشت ناراحت شد و پس از ناسزاگوئى گفت : آیا مى پندارى که من از تبعید ابوذر، پشیمان هستم و سپس ‍ گفت : عمار را نیز به ربذه برانید.
وقتى که عمار آماده رفتن به سوى ربذه شد، بنى مخزوم که از بستگان عمار بودند به حضور على (ع ) شرفیاب شده و عرض کردند که آن حضرت در این مورد با عثمان صحبت کند و مانع تبعید عمار شود.
على (ع ) عثمان را ملاقات کرد و به وى گفت : از خدا بترس ، تو مردى صالح از مسلمین (ابوذر) را تبعید کردى تا در ربذه از دنیا رفت و اینک مى خواهى نظیر او را تبعید نمائى ، بین على (ع ) و عثمان سخنانى رد و بدل شد تا آنکه عثمان خشمگین شد و به على (ع ) گفت : تو هم سزاوار است از مدینه بیرون روى ! على (ع ) فرمود: اگر مى خواهى (و مى توانى ) این کار را بکن .
در این اثناء، مهاجران جمع شدند و به عثمان گفتند: اگر بنابراین باشد که هر کسى که با تو سخن گفت و به روش تو اعتراض کرد او را از مدینه اخراج کنى ، اینکه کار را درست نمى کند، عثمان از عاقبت کار، هراسناک شد و سرانجام از عمار دست کشید.
(102)


دسته ها : داستان باستان
سه شنبه بیست و دوم 11 1387
X