ارابه زمان مى گشت ، سال 14 هجرى فرا رسید مسلمین براى جنگ با سپاه فارس به قادسیه (116) روانه شدند، سپاه بیکران فارس با تجهیزات لازم آماده جنگ با مسلمین بودند.
مى نویسند:
در میان سپاه فارس 33 فیل وجود داشت و مخصوصا فیل سفید رنگ در قلب لشکر قرار گرفته بود، اسبهاى مسلمین از آن فیلها رم مى کردند و همین موضوع باعث شده بود که اسبهاى مسلمین بجلو نمى رفتند.
مسلمانان که دست پرورده مکتب اسلام بودند، از پاى ننشستند، در این باره اندیشیدند و به مشاوره پرداختند و چنین تدبیر نمودند که شتر بزرگى انتخاب کرده ، پارچه هاى رنگارنگ بروى آن افکندند و اطراف آن شتر را عده اى فرا گرفتند و با همان وضع شتر را به میدان جنگ آوردند.
در این وقت اسبهاى عجم بیش از اندازه اى که اسبهاى مسلمین از فیلهاى عجم رم مى کردند، مى رمیدند و با این تدبیر توانستند در برابر سپاهیان فارس که با اسلام مى جنگیدند مقاومت کنند و سرانجام اسلام را پیشرفت دهند.(117)
در حقیقت ابوذر براى دفاع از حریم اسلام و انجام وظیفه مقدس امر به معروف و نهى از منکر، این صدمات را متحمل مى شد و لذا براى بزرگداشت او لازم بود که از طرف حق پرستان تاءییدى بعمل بیاید، از اینرو با اینکه عثمان اخطار کرده بود که کسى ابوذر را بدرقه نکند. و ماءمور جلادش مروان را براى ممانعت از بدرقه گماشته بود، اما شخصیت هاى بزرگى چون على (ع )، حسن و حسین (ع ) و عقیل و عمار وعده اى از بنى هاشم ، ابوذر را بدرقه کردند و هر یک با گفتارى ابوذر را ستودند و تبلیغات او را بجا و شایسته معرفى کردند.
در اینجا به فرازى از گفتار على (ع ) مى پردازیم ، آنجا که به ابوذر رو کرد و گفت :
((اى ابوذر! تو براى خدا خشم کردى ، به او امیدوار باش ، مردم به حساب دنیاى خود از تو ترسیدند و تو هم به خاطر دینت از آنان ترسیدى از اینرو ترا به بیابانها راندند.
بخدا سوگند اگر آسمان و زمین بر بنده اى تنگ گیرند ولى او پرهیزکار باشد، خداوند راه آسایش او را فراهم مى کند، جز از باطل مترس و جز با حق ، دوستى را انتخاب مکن .))(115)
سرانجام ابوذر در بیابان ربذه ، در آستانه مرگ قرار گرفت و با وضع رقت بارى از جهان چشم پوشید، اما شهادت او آنچنان موج و انقلابى در دلهاى مسلمین بوجود آورد که طولى نکشید جمع شدند و بزندگى عثمان خاتمه دادند.
خستگى و آزار بسیار در این راه به ابوذر رسید، گوشت رانهایش ریخت و وقتى که به مدینه رسید چند روزى بسترى بود، ولى پس از آنکه از بستر برخاست ، همان برنامه سابق را با لحنى جدى تر ادامه داد.
در اینجا براى ترسیم تبلیغات ابوذر در این وقت که منجر به تبعید او به ربذه گردید به طور فشرده به ذکر آنچه که در تفسیر على بن ابراهیم آمده مى پردازیم :
ابوذر که بر اثر بیمارى و ضعف به عصائى تکیه داده بود، بر عثمان وارد شد، متوجه شد که صد هزار درهم از بعضى نواحى اسلام نزد عثمان آورده اند، ولى اطرافیان و بستگانش ، گردن کشیده و به طمع اینکه آن درهم ها بینشان تقسیم گردد به انتظار نشسته اند.
ابوذر قفل سکوت را شکست و به عثمان گفت : این پولها چیست ؟
عثمان : این پولها مبلغ صد هزار درهم است که انتظار دارم همین مقدار هم بیاورند تا در آنچه صلاح دانستم مصرف نمایم .
ابوذر: صد هزار درهم زیادتر است یا چهار دینار؟
عثمان : صد هزار درهم بیشتر است .
ابوذر: آیا به خاطر دارى که شبى خدمت رسول اکرم (ص ) وارد شدیم ، او را محزون و گرفته خاطر یافتیم ، فرداى آن شب وقتى که به حضورش رفتیم ، حضرتش را خوشحال یافتیم ، از علت حزن شب و خوشحالى صبح پرسیدیم ، فرمود: از اموال مسلمین (بر اثر نرسیدن مستحق ) به مقدار چهار دینار مانده بود، شب که فرا رسید مى ترسیدم که مرگ سراغم بیاید و این چهار دینار نزدم بماند، ولى امروز آن چهار دینار را به صاحبانش رساندم و راحت شدم ؟!
عثمان به کعب الاحبار رو کرد و گفت : کسى که زکات واجب خود را بدهد، آیا بعد از این دیگر حقى در آن هست ؟
کعب : هیچ حقى باقى نمى ماند، اگر چه یک خشت از طلا و یک خشت از نقره بروى هم بگذارد.
ابوذر با شنیدن این جمله ، عصاى خود را بلند کرد و بر فرق کعب کوبید و گفت : اى یهودى زاده ! ترا چه حقى هست که در دین مسلمین فتوا مى دهى ؟...
عثمان رو به ابوذر کرده و گفت :
تو پیر و خرفت شده اى و عقلت رفته است ، اگر مصابحت تو با پیامبر (ص ) نبود دستور مى دادم ترا به قبل رسانند - در میان ابوذر و عثمان ، گفتار دیگرى نیز رد و بدل شد - تا وقتى که عثمان تصمیم گرفت ، ابوذر را از مدینه به ربذه تبعید کند.
و به او گفت :
باید به سوى ربذه (113) بروى ، و دیگر حق ندارى در مدینه بمانى ابوذر به یاد سخن پیامبر (ص ) افتاد که فرموده بود: ترا به ربذه تبعید مى کنند از این رو گفت : ((صدق رسول الله )) ((رسولخدا (ص ) راست گفت .))(114)
مبارزات و تبلیغات ابوذر به همین منوال ادامه داشت ، تا آنکه عثمان براى حفظ موجودیت خود، ابوذر را به شام تبعید کرد، تا در آنجا تحت نظارت و تهدیدهاى معاویه ، بلکه سکوت کند و صدایش به جائى نرسد، ولى وقتى که ابوذر به شام رفت ، طولى نکشید که چهره شام را دگرگون کرد، صریحا در ملا عام به معاویه اعتراض مى کرد و مکرر در مورد قصر سبزى که معاویه ساخته بود، مى گفت : ((اى معاویه اگر این قصر را از مال خدا ساخته اى خیانت است و اگر از مال خود ساخته اى اسراف مى باشد.))(109)
جلام بن جندل مى گوید: در زمان خلافت عثمان ، از طرف معاویه حاکم ایالت ((قنسر)) و ((عواصم )) بودم ، روزى به شام نزد معاویه آمدم ، دیدم کنار در خانه معاویه شخصى فریاد مى زند: این قطارها (ثروتهائى که از راه نامشروع انباشته شده ) براى شما آتش مى آورند، خداوندا امر کنندگان به معروف را که ترک کننده معروف هستند، لعنت نما و نهى کنندگان از منکر را که انجام دهنده آن هستند لعنت کن !
دیدم معاویه لرزه بر اندام شد و رنگش را باخت و به من گفت : آیا این فریاد زننده را شناختى ؟ گفتم نه ، گفت این جندب بن جناده ، ابوذر است که هر روز نزد ما مى آید و آنچه را شنیدى اعلام مى کند.(110)
معاویه که از بودن ابوذر در شام ، سخت هراسناک بود مکرر براى عثمان در مورد تبلیغات ابوذر در شام پیام مى فرستاد، و در یکى از نامه ها نوشت : ((مردم بسیارى صبح و شام دور ابوذر را مى گیرند و به سخن او گوش مى دهند، اگر به این سامان نیاز دارى او را نزد خود بخوان ، مى ترسم مردم را بر ضد تو بشوراند.))
عثمان با شنیدن این اخبار، دستور اکید داد که ابوذر را بر شتر بد راه و برهنه سوار کن و آن شتر را به مردى خشن بسپار، تا شب و روز آن را براند که خواب بر ابوذر غالب گردد و ذکر من و ترا فراموش کند.
معاویه طبق دستور عثمان ، ابوذر را از شام به مدینه فرستاد ولى بقدرى بیانات گرم ابوذر در اعماق دل مردم شام اثر گذاشته بود، با اینکه اخطارهاى مکرر معاویه را شنیده بودند، دسته دسته ابوذر را بدرقه کردند و عده زیادى تا دیر مروان (111) همراه ابوذر بودند و در آنجا با ابوذر نماز جماعت خواندند و پاى سخنرانى ابوذر نشستند و سپس جمعى مى خواستند تا مدینه ابوذر را همراهى کنند، ولى ابوذر به آنها گفت برگردید، و از محبت آنها سپاسگزارى کرد.(112)
ابوذر غفارى را در مورد مبارزه با خلافهاى عثمان مى توان قهرمان مبارزه نامید، او که از مردان بزرگ تاریخ اسلام بود و موقعیت بس عظیمى از نظر مسلمین داشت ، در برابر تهدیدهاى عثمان نهراسید و در این شرائط سخت ، دو وظیفه مقدس امر به معروف و نهى از منکر را بطور کامل ایفا کرد.
او کسى است که پیامبر اکرم (ص ) او را ((راستگو)) معرفى کرد آنجا که با این تعبیر جالب فرمود: ((زمین بپشت نگرفت و آسمان سایه نیفکند بر کسى که راستگوتر از ابوذر باشد.))(103)
و على (ع ) درباره او مى فرماید: ((امروز احدى باقى نمانده که در راه خدا از ستیزه سرزنش کنندگان نهراسد جز ابوذر.))(104)
او با آگاهى کامل به اوضاع مسلمین در عصر خلافت عثمان ، نظارت مى کرد، و از راههاى گوناگون با مفاسد و خیانتها مبارزه مى نمود گاهى این آیه الگوى تبلیغاتش بود ((بشر الذین کفروا بعذاب الیم :)) ((کافران را بعذاب دردناکى بشاره بده .))(105)
و زمانى در کوچه و بازار، مکررا این آیه را که مستقیما انتقاد به عثمان و کسانى که در سایه خلافت او صاحب گنجهاى فراوان شده بودند مى خواند ((والذین یکنزون الذهب والفضة ولا ینفقونها فى سبیل الله فبشرهم بعذاب الیم : ((آنانکه طلا و نقره را گنج (و احتکار) مى کنند و آن را در راه خدا انفاق نمى کنند، به عذاب سخت بشارت بده .))(106)
مبارزات صریح ابوذر به عثمان مى رسید، ولى عثمان در ابتدا در برابر موقعیت ابوذر و استقامت و عدم هراس او جز سکوت چاره اى نمى دید، اما طولى نکشید که کاسه صبرش لبریز شد و نخست توسط افرادى براى ابوذر پیغام فرستاد که از اعتراض دست بردارد، اما ابوذر فریاد مى زد: ((عثمان مرا از خواندن آیات قرآن منع مى کند، بخدا سوگند بخاطر خوشنودى عثمان خشم خدا را نخواهم خرید)).
عثمان از راههاى مختلفى براى نرم کردن ابوذر وارد مى شد، یکى از آن راهها راه ((تطمیع ))بود، نقل مى کنند توسط یکى از غلامانش پولى براى ابوذر فرستاد و به آن غلام گفت : اگر ابوذر این پول را بپذیرد، به یمن مژده این پذیرش ، تو را آزاد خواهم ساخت .
غلام عثمان با خوشحالى ، کیسه پول را نزد ابوذر آورد، اما برخلاف انتظار هر چه اصرار کرد، ابوذر قبول نکرد، غلام اظهار داشت که این کیسه را بپذیر، زیرا اگر بپذیرى ، عثمان مرا آزاد خواهد کرد، ابوذر با کمال صداقت و صراحت گفت : ((ان کان فیها عتقک فان فیها رقى :)) ((اگر پذیرفتن آن مساوى با آزادى تو است ، ولى پذیرفتن آن مساوى با بندگى من است )) بالاخره قبول نکرد.
در کتاب الدرجات الرفیعه نقل شده : وقتى که عبدالرحمان بن عوف از دنیا رفت و اموال بى حسابى را به ارث گذارد، گروهى از مسلمین گفتند ما درباره عبدالرحمان که آن همه اموال به ارث گذارد، هراس داریم ، چگونه در بازخواست الهى جواب خدا را مى دهد.
کعب الاحبار(107) که در آنجا حضور داشت ، گفت : چرا درباره او هراسناک هستید او این اموال را از راه پاک بدست آورد و در راه پاک صرف مى کرد.
و در واقع این تبلیغ براى اغفال مردم بود که کعب الاحبار براى خشنودى عثمان مى کرد: وگرنه اموال عبدالرحمان از راه بخشش بى حساب عثمان بدست آمده بود.
ابوذر از گفتار کعب ، آگاه شد، خشم سراسر وجودش را گرفت ، از خانه بیرون جهید، در بدر دنبال کعب مى گشت ، در راه استخوان شترى را دید، آن را برداشت ، به کعب خبر دادند که ابوذر با چنین شرائطى در تعقیب تو است ، کعب از ترس خود به عثمان پناهنده شد.
ابوذر دست از تعقیب برنداشت ، پس از اطلاع از مکان کعب به خانه عثمان آمده ، تا کعب ابوذر را دید برخاست و پشت سر عثمان نشست ابوذر فریاد زد: اى یهودى زاده گمان مى کنى در میراث عبدالرحمان اشکالى نیست .
گوش فرا بده تا بیان پیامبر اسلام (ص ) را بازگو کنم : روزى آنحضرت عازم احد (نزدیک مدینه ) بود من ملازم رکابش بودم ، فرمود: اى ابوذر! آنانکه از راههاى نامشروع ، ثروتهاى کلان مى اندوزند در روز قیامت تهیدستند...
اى یهودى زاده منطق رسولخدا (ص ) چنین بود، ولى تو عبدالرحمان را مى خواهى تبرئه کنى ؟ با اینکه آن همه اموال را به ارث گذارده است در این وقت کسى با ابوذر سخنى نگفت و ابوذر از خانه عثمان همچنان خشمناک بیرون آمد. (108)
عمار یاسر در ردیف محبوبترین اصحاب رسول اکرم (ص ) بود و پیامبر (ص ) درباره اش فرمود: ((الحق مع عمار حیثما دار)): ((حق با عمار است ، هر جا که او بگردد حق با اوست ))، این مرد خدا که سرانجام در سن 94 سالگى در رکاب على (ع ) در جنگ صفین شهید شد، کارهاى خلاف عثمان را مى دید و احساس مسئولیت مى کرد، و دهان به اعتراض و امر به معروف و نهى از منکر مى گشود.
تا روزى با اصحاب رسولخدا (ص ) به این فکر افتادند که عثمان را در مقدمه این کارهاى خلاف از پیشرفت باز دارند، با هم نشستند و مشورت کردند و به عنوان نصیحت و خیرخواهى ، نامه اى به عثمان نوشتند و در آن نامه با لحن تند مطالبى نگاشتند که مواد آن از این قرار بود:
1 - تذکر مواردى که عثمان از روش رسولخدا (ص ) و ابوبکر و عمر مخالفت کرده است .
2 - چرا خمس اموال آفریقا را به مروان بخشیده ؟ با اینکه در آن حق خدا و رسول و حق خویشان پیامبر (ص ) و یتیمان و مستمندان قرار گرفته است .
3 - چرا آن همه ساختمان مجلل براى خود و بستگانش در مدینه ساخته است ؟
4 - چرا مروان قصرهائى را با چوبهاى مخصوص از بیت المال مسلمانان ساخته است .
5 - چرا فرماندارى و استاندارى ایالات را بین خویشان و بنى اعمام خود تقسیم کرده با اینکه آنها چنین شایستگى ندارند.
6 - چرا ولید بن عقبه را از امارت کوفه عزل نمى کند با اینکه در حال مستى ، نماز صبح را، چهار رکعت خوانده و به مردم کوفه گفته اگر بخواهید یکرکعت هم بیافزایم ؟
7 - چرا حد شرابخورى ولید را تعطیل کرده و تاءخیر انداخته است ؟
8 - چرا در امور، با مهاجران و انصار مشورت نمى کند و به راءى خود استبداد مى ورزد.
9 - چرا در مورد بیمارى تب که اطراف مدینه را گرفته توجه نمى کند.
10 - چرا از ارزاق و قطعات زمین به مردمى که ساکن مدینه هستند ولى نه از اصحابند و نه از حریم اسلام دفاع مى کنند و نه در راه اسلام جنگ مى کنند مى دهد.
11 - چرا بجاى خیزران (98) تازیانه و شلاق بکار مى برد. (99)
و پس از تحریرنامه باین فکر افتادند که نامه باین تلخى و تندى را به چه کسى بدهند تا به عثمان برساند.
عمار یاسر در راه اعلاى حق ، از هیچ کس هراس و واهمه نداشت ، با نهایت خونسردى گفت : نامه را به من بدهید، من آن را به عثمان مى رسانم ، نامه را برداشت و به خانه عثمان روانه شد.
هنگامى که بخانه عثمان رسید، عثمان در خانه بود، عمار را دید و به او گفت : با من کارى دارى ؟!
عمار به جاى جواب ، نامه را ارائه داد، عثمان نامه را از دست عمار گرفت ، و هنوز نخوانده بود پرسید این نامه را کى نوشته ؟ عمار گفت : جمعى از اصحاب رسول خدا نوشته اند، عثمان سر نامه را گشود، ولى بیش از دو سطر نامه را نخوانده بود که آن را به گوشه اى پرت کرد.
عمار با صراحت لهجه تمام گفت : این نامه را اصحاب رسول خدا نوشته اند، آیا نامه شایسته اى نبود که بدورش انداختى ؟ اگر آن را مى خواندى و دستورهایش را به کار مى بستى بهتر نبود.
عثمان که سخت به خشم آمده بود، فریاد کشید: ((دروغ مى گوئى اى پسر سمیه )). (100)
عمار یاسر با کمال متانت در پاسخ گفت : بدون شک من پسر یاسر و سمیه هستم .
عثمان از این جواب بسیار ناراحت شد، خیال کرد که عمار یاسر او را پسر عفان نمى داند، نعره زد این مرد را بزنید، غلامهاى عثمان دور عمار را گرفتند و آنقدر با چوب و تازیانه بر سر و صورتش زدند که بیهوش شد و او را به گوشه اى انداختند، عثمان به این اندازه هم قناعت نکرد و پیش رفت و بر پهلو و شکمش چند لگد سخت کوبید، این ضربه ها بقدرى سنگین بود که عمار را به بیمارى فتق دچار ساخت .
خویشاوندان و بنى اعمام عمار جمع شدند و او را از در خانه عثمان برداشته و به خانه بردند و تا نیمه شب بیهوش افتاده بود.
نیمه شب که بهوش آمد، پیش از همه کار، وضو گرفت و نماز ظهر و عصر و مغرب و عشا را که بر اثر بیهوشى قضا شده بودند، بجاى آورد، و همین رفتار ظالمانه یکى از عواملى بود که همه اصحاب را بر ضد عثمان رنجانید، و نطفه انقلاب بر ضد او را منعقد ساخت . (101)
عمار از مبارزات و امر به معروف و نهى از منکر خود دست بر نمى داشت ، و همواره از حق دفاع مى کرد، تا روزى خبر شهادت ابوذر غفارى در ربذه به مدینه رسید، عثمان گفت : خداى او را رحمت کند، عمار که در آنجا حاضر بود گفت : ((آرى خدا او را رحمت کند و این سخن را از صدق دل مى گویم )) عثمان که کینه عمار را بدل داشت ناراحت شد و پس از ناسزاگوئى گفت : آیا مى پندارى که من از تبعید ابوذر، پشیمان هستم و سپس گفت : عمار را نیز به ربذه برانید.
وقتى که عمار آماده رفتن به سوى ربذه شد، بنى مخزوم که از بستگان عمار بودند به حضور على (ع ) شرفیاب شده و عرض کردند که آن حضرت در این مورد با عثمان صحبت کند و مانع تبعید عمار شود.
على (ع ) عثمان را ملاقات کرد و به وى گفت : از خدا بترس ، تو مردى صالح از مسلمین (ابوذر) را تبعید کردى تا در ربذه از دنیا رفت و اینک مى خواهى نظیر او را تبعید نمائى ، بین على (ع ) و عثمان سخنانى رد و بدل شد تا آنکه عثمان خشمگین شد و به على (ع ) گفت : تو هم سزاوار است از مدینه بیرون روى ! على (ع ) فرمود: اگر مى خواهى (و مى توانى ) این کار را بکن .
در این اثناء، مهاجران جمع شدند و به عثمان گفتند: اگر بنابراین باشد که هر کسى که با تو سخن گفت و به روش تو اعتراض کرد او را از مدینه اخراج کنى ، اینکه کار را درست نمى کند، عثمان از عاقبت کار، هراسناک شد و سرانجام از عمار دست کشید.(102)
5 - عثمان در سال 29 هجرت براى انجام مناسک حج به مکه رفت دستور داد در صحراى منى ، براى مقام خلافت خود، سراپرده گران قیمت برپا ساختند، در صورتى که از روزى که اسلام مکه را فتح کرد یعنى از سال دهم هجرت تا سال 29 هجرت در طى این نوزده سال هیچ کس به خود جراءت نمى داد که در صحراى منى به این تشریفات و مراسم این چنین بپردازد، در حقیقت در محیطى که در پرتو مناسک حج ، همه مى بایست یکسان جلوه کنند و صحراى عرفات و منى هم چون صحراى قیامت باشد که کفن پوشیده به درگاه الهى پیشانى عجز و تواضع بر خاک بگذارند، عثمان در سایه خیمه هاى قیمتى بنشیند و خاطرات زمان جاهلیت را بازگرداند!
اینها نمونه هائى از بى عدالتى ها و خلافکاریهاى عثمان است که همچون ابوذرها و عمارها و مقدادها را به جوش و خروش آورده ، این مردان آزاده ، احساس مسئولیت کردند، و به وظیفه بزرگ اسلامى امر به معروف و نهى از منکر توجه کامل داشتند، در قبال عثمان قد علم کردند و دهان به اعتراض گشودند و تا حد امکان براى حفظ قوانین اسلام تلاش کردند، در اینجا به طور اختصار نخست از عمار یاسر سپس از ابوذر غفارى سخن به میان مى آوریم ، تا چگونگى مبارزات این دو مرد آزاد اندیش و غیور، روشن گردد.
4 - عثمان در سال 28 هجرى یعنى در پنجمین سال خلافت خود دستور داد براى خود قصرى عالى که اطاقهاى زیبا و تالارهاى وسیع و بالکن هاى خوش نما داشته باشد بسازند، این نخستین قصرى بود که به خاطر یک مسلمان در شهر مدینه ساخته مى شد، در آغاز این ساختمان مردم مدینه فقط مى توانستند طرح عمارت و فعالیت معمارها و بناها را تماشا کنند و وقتى که این قصر مجلل ساخته و پرداخته شد از چهار طرف سر و صداى مسلمین بلند شد.
عجبا این مرد خود را جانشین پیامبرى مى داند که در طول 63 سال زندگانى خود، خشت بر روى خشت نگذاشته و اگر یک شب سیر مى خوابید شب دیگر حتما گرسنه سر به بالین مى نهاد، اگر عثمان خلیفه محمد (ص ) است باید مثل او زندگى کند، بعلاوه مصالح و مصارف این قصر از کجا آمده ؟ جز اینکه او از بیت المال مسلمین چپاول کرده است اگر چنین باشد به بیت المال خیانت کرده و اگر از میراث پدر این قصر را ساخته ، اسراف کرده است ... (97)
براى ترسیم تجاوز عثمان به بیت المال مسلمین ، کافى است که به گفته ابن سعد در طبقات توجه کنید، وى مى نویسد: وقتى که عثمان به قتل رسید، سى میلیون و پانصد درهم و 150 هزار دینار نزد خزانه دارش بود، در ربذه هزار شتر گذاشت و در قریه هاى : برادیس ، خیبر و وادى القرى ، معادل قیمت دویست هزار دینار طلا اموالى را که به عنوان زکات از مسلمین اخذ کرده بود، بجاى گذاشت .
3 - او فوق العاده بیت المال مسلمین را مورد اجحاف خود قرار مى داد و آنرا بطور بى حساب بخویشان خود مى بخشید.
بعنوان نمونه : آنقدر به عبدالرحمان بن عوف (برادر خوانده و شوهر خواهرش ) از بیت المال بخشید که بگفته مورخ معروف ابن سعد در طبقات ، وقتى که عبدالرحمان از دنیا رفت ، هزار شتر و سه هزار گوسفند و صد اسب که در بیابان بقیع مى چریدند به جاى گذاشت اینها همه بغیر از زمین مزروعى بسیارى بود که در سرزمین ((جرف )) نزدیکى مدینه واقع گردیده بود. عبدالرحمن یکى از زنانش را طلاق داد، وقتى که این طلاق با یک چهارم ثمن (یک هشتم ) مصالحه شد به هشتاد و سه هزار دینار رسید. (96)
2 - از خلافهاى عثمان این بود که مروان بن حکم بن عاص ، تبعید شده پیامبر (ص ) را به مدینه آورد و منصب وزارت خود را به وى بخشید، مروان با پدرش در عصر رسولخدا (ص ) آنچنان در نفاق و فساد غوطه ور بودند که رسول اکرم (ص ) با آن ((خلق عظیم )) دستور داد، تا این پدر و پسر را از مدینه طرد کنند. تا رسول اکرم (ص ) حیات داشت مروان و پدرش مطرود و ملعون بودند، عثمان هر چه از آنها شفاعت کرد، شفاعتش قبول نشد. (94)
پس از رحلت رسول اکرم (ص )، عثمان دست به دامن ابوبکر زد بلکه این دو موجود مطرود را بار دیگر به مدینه بیاورد، ابوبکر هم به خود این جراءت را نمى داد که این دو نفر را به مدینه راه دهد.
در عصر خلافت عمر، نیز به دست و پا افتاد که آنها را به مدینه بازگرداند، ولى عمر اجازه نداد.
پس از عمر، وقتى که خود بر مسند خلافت نشست ، در وحله اول ، مروان را به مدینه برگرداند و سپس منصب وزارت خود را به وى بخشید، و دختر خود را همسر برادر مروان کرد و یک پنجم بیت المال را به مروان داد و براى نخستین بار مورد اعتراض مسلمانان گردید.(95)
خواجه حسن میمندى (87) در دربار سلطان محمود، تقرب خاصى داشت ، سلطان به او گفت هر گاه فردوسى هزار شعر گفت ، هزار مثقال طلا به او بده .
میمندى هم طبق دستور، براى هر هزار شعر فردوسى ، هزار مثقال طلا به او مى داد، ولى فردوسى قبول نمى کرد و نیت آن را داشت که همه را یکدفعه بگیرد تا صرف در ساختن سیل بند طوس کند (چنانکه قبلا ذکر شد ذکر شد که این عهد را کرده بود.)
فردوسى شاهنامه را به پایان رساند. (88)
جالب اینکه گرچه فردوسى در شاهنامه به تاریخ ایران قدیم پرداخته ، ولى در موارد متعدد علاوه بر اشعار حکمت آمیز و نصیحت و پند، اشعار دینى بسیار در توحید و عدل و نبوت و معاد و نماز و روزه و حج و صدقات و اخلاقیات گنجانده است ، و در این کتاب حماسى ، وظیفه دین خود را ادا نموده است .
مخصوصا در مورد تشیع خود و علاقه سرشارش به حضرت على (ع ) و فرزندان پاک او در لابلاى شاهنامه داد و سخن داده است . (89)
همین مطلب باعث شد که عده اى از مخالفان و حاسدان ، به سلطان محمود گفتند: فردوسى ، رافضى (شیعه ) است ، و اشعارى از شاهنامه او را به عنوان تاءیید ذکر کردند.
سلطان محمود که سخت در مذهب خود (تسنن ) متعصب بود با آنها در مورد صله فردوسى به مشورت پرداخت ، آنها گفتند پنجاه هزار درهم به فردوسى ، بدهى کافى است بلکه بسیار است . (90)
فردوسى وقتى که این سخن را شنید از این پیمان شکنى بسیار ناراحت شد و اشعارى در هجو و انتقاد سلطان محمود گفت و شبانه از غزنین فرار کرد.
از اشعار انتقادى او است :
به عزنى مرا گر چه خونشد جگر |
زبیداد آن شاه بى دادگر |
کز آن هیچ شد رنج سى ساله ام |
شنید آسمان از زمین ناله ام |
زمیمندى آثار مردى مجوى |
زنام و نشانش مکن جستجوى |
قلم بر سر او بزن همچو من |
که گم باد نامش بهر انجمن |
1 - در راءس امور قرار دادن خویشان
یکى از فرازهاى برجسته تاریخ اسلام ، که در آن امر به معروف و نهى از منکر یاران و اصحاب بزرگ پیامبر اکرم (ص ) بسان عمار و یاسر و ابوذر غفارى و... منعکس شده و تبلیغات پى گیر و مستدل و مستحکم این مردان آزاده ، اثر رسانده و بسیار چشمگیرى داشته ، با زندگى فئودالى عثمان ارتباط دارد. در اینجا نخست بطور فشرده نمودارى از چهره خلافت عثمان را به اتکاء اساتید و مدارک اسلامى ترسیم مى کنیم و سپس به ذکر شیوه امر به معروف و نهى از منکر بعضى از اصحاب چون عمار و ابوذر مى پردازیم تا از این رهگذر نیز به جهان بینى اسلام و اندیشه درست اسلامى پى ببریم .
در سال 24 هجرت ، نتیجه شوراى شش نفرى عمر، این شد که حدود 12 سال طول کشید، ولى از عثمان در این دوران خلافهاى آشکار و عجیبى سرزد که ناچار مسلمین اجتماع کرده و او را در خانه اش کشتند.
خلافهاى عثمان بسیار است ، در اینجا بچند نمونه مى پردازیم :
1 - پس از آنکه عثمان بر مسند خلافت نشست ، خویشان خود را در راءس امور قرار داد و از اصحاب و مسلمین پرهیزکار اعراض کرد و در نخستین فرصت ، امپراطورى اسلام را میان بنى امیه تقسیم نمود، حکومت شام را بعنوان یک حکومت خودمختار به معاویة بن ابوسفیان گذاشت ، بطورى که او هر چه دلش مى خواهد در آن ایالت بزرگ انجام دهد، حکومت کوفه را به برادرش (برادر مادریش ) ولید بن عقبه و بعد به سعد بن عاص واگذار کرد، حکومت مصر را به عبدالله بن سعد بن ابى سرح (که در زمان رسول اکرم (ص ) مرتد شده بود و آن حضرت خون او را هدر کرده بود) بخاطر اینکه برادر رضاعیش بود، هدیه کرد.
عبدالله بن عامر اموى را که پسر عمویش بود، مستبدانه بر کرسى حکومت بصره و کشور پهناور ایران نشاند، یعلى بن امیه را به نام اینکه از خاندان امیه است و پسر عموى او است ، در کشورى همچون یمن ، مطلق العنان ساخت ، و خانواده هاى امیه را بر جان و مال ملت اسلام تسلط داد.
از ستارگان آسمان ادب و از بزرگترین سخن سرایان تاریخ ، حسن بن اسحاق معروف به ابوالقاسم فردوسى است . (80)
در وصف او شعرا و سخن سرایان ، شعرها و سخنها گفته اند، در اینجا فقط به ذکر سخنى از دولتشاه سمرقندى که در تذکره اش آمده مى پردازیم ، او مى گوید:
((اکابر و افاضل متفق اند بر آنکه شاعرى در مدت روزگار اسلام مثل فردوسى از کتم عدم پاى به معموره وجود ننهاده ، و الحق داد سخنورى و فصاحت داده و شاهد عدل بر صدق این دعوى ، کتاب شاهنامه او است که در این پانصد سال گذشته از شاعران و فصیحان روزگار، هیچ آفریده را یاراى جواب شاهنامه نبوده و این حالت از شاعران هیچکس را مسلم نیست و این عنایت خداى بود در حق فردوسى .))
فردوسى پس از پایان تحصیلات و تکمیل در رشته هاى علوم عصر خود، به مطالعه کتب ، بسیار علاقمند بود و اکثر وقتش در مطالعه مى گذشت در کنار منزل او نهرى بود که آب زلال و روان در آن جارى بود، و او بسیار دوست داشت ، کنار آن نهر بنشیند و از صفاى معطر کنار آب استفاده کند.
ولى گاهى که سیل مى آمد، سیل بند سست خاک و گلى را مى برد و مدتى آن نهر، بى آب مى ماند و همین باعث ناراحتى فردوسى مى شد، آرزو مى کرد که بار دیگر سیل بند درست شود و آب در آن نهر جارى گردد، و با خود عهد کرده بود که هر چه در آینده از مال دنیا نصیبش شد، آنرا صرف در ساختن سد محکمى در برابر سیل کند تا هیچگاه آب آن نهر، قطع نگردد.
او مرد آزاده اى بود، سخت از کردار ظالمانه حاکم طوس رنج مى برد، و در درون مى سوخت که چرا باید حاکم طوس به اهل وطنش ستم کند، به همین لحاظ تصمیم گرفت از طوس بیرون رود و براى مدتى از ظلم حاکم طوس بدور باشد.
او در این هنگام وجودش سرشار از بدایع و ظرائف و ذوقیات و اشعار شده بود، و در اعماق دل و جانش ، نهال سخن سرائى و شعرگوئى بارور شده بود، به قصد دیدار سلطان محمود (که علاقه شدیدى به شاعران داشت ) به غرنین (81) رهسپار شد.
وقتى که به کنار شهر غزنین رسید، در باغى فرود آمد، و شخصى به شهر فرستاد، تا ورود او به غرنین را باطلاع بعضى از دوستان وى برساند. از اتفاقات نیک که باعث شهرت فردوسى شد، و شاعران و ادیبان را در برابر او خاضع کرد و شالوده عظمت بیان و شعر او را پى ریزى نمود، اینکه در آن روز شعراى بنام دربار غزنوى ، در آن باغ بزمى داشتند و به صحبت نشسته بودند، فردوسى از مجلس انس آنها اطلاع پیدا کرد، خود را به آنها رساند، آنها چون قیافه و وضع لباس روستائى فردوسى را دیدند، با خود گفتند که نباید این زاهد خشک را به مجمعشان راه دهند، چه آنکه ممکن است مجلس عیش آنان را به هم زند، هر کسى سخنى گفت : تا اینکه عنصرى (82) گفت :
او را با شعر، امتحان کنیم ، اگر تمام عیار به میدان آمد، همنشینى او را قبول کنیم وگرنه عذر او را بخواهیم .
بنا به نقل نظامى عروضى در چهار مقاله خود، عنصرى به فردوسى رو کرد و گفت : برادر! ما شاعر هستیم و مجلس شاعران ، جز جاى شاعر نیست ، ما هر یک مصرعى مى گوئیم ، تو مصرع چهارمش را بگو و یا ما را به وقت خوش خود ببخش ! به این ترتیب :
عنصرى گفت :
چون عارض تو ماه نباشد روشن
عسجدى (83) گفت :
مانند رخت ، گل نبود در گلشن
فرخى (84) گفت :
مژگانت همى گذر کند از جوشن (85)
فردوسى بى درنگ گفت :
مانند خدنگ گیو در جنگ پشن (86)
همه شاعران از حسن سخن فردوسى ، تعجب کردند، عنصرى گفت :زیبا گفتى ، مگر ترا در تاریخ سلاطین عجم ، اطلاعى هست ، گفت :
آرى ، عنصرى فردوسى را در ادبیات و اشعار مشکل آزمایش کرد و او را در شیوه سخن ورى ، توانا و بى نظیر یافت و زبان عذر گشود که ببخش ما را که ترا نشناختیم .
در این ایام سلطان محمود، به عنصرى امر کرده بود که تاریخ پادشاهان عجم را به نظم درآورد، ولى انجام این امر براى عنصرى مشکل بود، از این رو از ملاقات با فردوسى بسیار خوشحال بود و از فردوسى پرسید آیا تو قدرت بر نظم تاریخ ملوک عجم را دارى ؟ فردوسى گفت :
آرى ، عنصرى ، فردوسى را نزد سلطان محمود معرفى کرد، وقتى که فردوسى نزد سلطان محمود رفت ، در همان وقت ورود در مدح سلطان گفت :
چو کودک لب از شیر مادر بشست |
بگهواره محمود گوید نخست |
پس از آنکه سر از بدن جعفر برمکى جدا کردند، بدنش را به فرمان هارون به بغداد برده و بر سر جسر بغداد آویختند، تا وقتى که هارون عازم خراسان بود، دستور داد آنرا آتش زدند و سوزاندند.
از عجائب اینکه : یکى از کاتبان دولت هارون مى گوید:
روزى دفتر محاسبات هارون را بررسى مى کردم ورقى را دیدم که نوشته بود:
در این روز به موجب فرموده امیر، چندین زر و لباس و فرش و عطر به ابوالفضل جعفر بن یحیى داده شده است ، و چون آن را محاسبه کردم ، هزار هزار درهم بود، و بعد از آن در ورقى دیگر دیدم که قیمت نفت و بوریائى که جعفر را با آن سوزاندند، چهار دینار و نیم دانگ بود.(78)
اى طفل دهر گر تو زپستان حرص و آز |
روزى دو، شیر دولت و اقبال برمکى |
در مهد عمر غره مشو از کمال خویش |
یاآور از زمان بزرگان برمکى |
یا ایها المغتر بالدهر |
والدهر ذو صرف و ذو غدر |
لا تاءمن الدهر وصولاته |
وکن من الدهر على حذر |
ان کنت ذا جهل بتصریفه |
فانظر الى المصلوب بالجسر |
امام صادق(علیه السلام) مى فرماید:
کانَ عَلِىٌّ عَلَیْهِ السَّلامُ یَحْتَطِبُ وَیَسْتَقِى وَ یَکنِسُ وَ کانَتْ فاطِمَةُ تَطْحَنُ و تَعجِنُ وَ تَخبِزُ!(1)
ترجمه
على(علیه السلام) (براى خانه خود) از بیابان هیزم جمع آورى مى کرد و آب مى آورد و نظافت مى کرد، و فاطمه(علیها السلام)آرد مى کرد، و خمیر مى نمود و نان مى پخت.
شرح کوتاه
از این حدیث کوتاه یک جهان عظمت و روح و بلندى مقام انسانى از بزرگ پیشواى اسلام امیرمؤمنان على(علیه السلام) و بانوى نمونه جهان فاطمه زهرا(علیها السلام)مى بارد، زندگى آنها در نهایت سادگى و بى آلایشى مملوّ از صفا و صمیمیّت و همکارى و همگامى بود، کار عیب نبود و همکارى و تفاهم اصل اساسى محسوب مى شد، و بى پیرایگى امتیاز بزرگ آن بود.
همان امورى که از خانه و خانواده هاى امروز رخت بربسته و به دنبال آن آسایش و آرامش هم رفته است.
1. سفینة البحار، جلد 2، صفحه 195.
و یفرح بالمولود من آل برمک |
ولا سیما ان کان من ولد الفضل |
و یعرف فیه الخیر عند ولادة |
ببذل الندى والمجد والجود والفضل |
گرت اى دوست بود دیده روشن بین |
بجهان گذران تکیه مکن چندین |
نه ثباتیست به اسفند مه و بهمن |
نه بقائیست به شهریور و فروردین |
دل به سوگند دروغش نتوان بستن |
که بیک لحظه دگرگونه کند آئین |
به ربوده است زدارا و زاسکندر |
مهر سینه ، کله و مه کمر زرین |
در اینکه چرا هارون بر برمکى ها غضب کرد، و تصمیم گرفت که این خاندان را از میان بردارد، سخنهاى فراوان گفته اند، ولى از همه قابل قبولتر این است که او از قدرت و نفوذ آنها براى حکومت خود، احساس خطر کرد و مقتدرترین و با نفوذترین این خاندان ((جعفر)) فرزند یحیى بن بود، که مى توان او را نخست وزیر هارون نامید، ولذا در آغاز، تصمیم به کشتن جعفر گرفت .
روزى یکى از ماءمورین جلادش بنام ((مسرور)) را طلبید و او را امر کرد که برو سر جعفر را براى من بیاور مسرور نزد جعفر رفت و او را از جریان مطلع کرد.
جعفر گفت :
شاید هارون شوخى کرده است .
مسرور گفت :
نه به خدا سوگند، هارون این فرمان را از روى جدیت گفت .
جعفر گفت :
من بر گردن تو حقوقى دارم ، بخاطر آن حقوق ، امشب را بمن مهلت بده ، نزد هارون برو و بگو من جعفر را کشتم ، اگر صبح شد اظهار پشیمانى کرد که بجا بوده و مرا نکشته اى و گرنه آنوقت فرمان هارون را انجام بده .مسرور گفت :
نمى توانم مهلت دهم .
جعفر گفت :
پس مرا نزد خیمه هارون ببر، بار دیگر درباره قتل من به هارون مراجعه کن ، اگر باز فرمان قتل مرا صادر کرد، در آنوقت بیا و مرا به قتل رسان .مسرور گفت :
عیبى ندارد.
مسرور و جعفر وارد محوطه کاخ هارون شدند، مسرور، جعفر را در آنجا گذارد و نزد هارون رفت و گفت :
جعفر را آوردم .
هارون گفت :
همین الان سر او را بیاور و گرنه ترا مى کشم .
مسرور نزد جعفر رفت و گفت :
شنیدى فرمان قتل را.
جعفر گفت : آرى .
در این هنگام ، جعفر دستمال کوچکى از جیبش بیرون آورد و چشمان خود را بست و گردن خود را کشید، مسرور سر جعفر را از بدن جدا کرد و نزد هارون برد.
به این ترتیب جعفر در حالى که بیش از 37 سال از عمرش نگذشته بود کشته شد.
سپس هارون دستور داد، کلیه اموال برمکى ها ضبط شود، و کاخ هاى آنان خراب گردد، و مردان این خاندان همه زندانى شوند، جمعى از آنان در زندان درگذشتند، و عده اى از آنها پس از مدتى آزاد شدند.
از جمله کسانى که در زندان درگذشت ، یحیى بن خالد، پدر جعفر و فضل ، برادر جعفر بود، و آنها که از زندان آزاد گردیده بودند، با وضع عجیبى زندگى مى کردند(74) براى نمونه به این دو داستان توجه کنید.
پس از اینکه هارون الرشید، برمکى ها را برانداخت ، قدغن کرد که کسى نام برمکى ها را ببرد، و از فضیلت آنها سخن بگوید، و این موضوع در سراسر کشور رعایت مى شد، تا اینکه بوى گفتند:
پیرمردى هر شب در کاخهاى خراب شده برمکیان مى نشیند و به مدح و تمجید آنها مى پردازد و ورد و ذکرش ، ذکر فضائل براى برمکیان است .
هارون در خشم شد و دستور احضار او را داد، وقتى که پیرمرد نزد هارون آمد، آثار خشم را از سیماى هارون مشاهده کرد.
گفت : پیش از آنکه بر من آسیب برسانى به من مهلت بده که علت مدیحه سرائیم از برمکیان را معروض دارم .
هارون اجازه داد. پیرمرد گفت :
نام من ((منذر)) پسر مغیره شعبى است ، پدران من از بزرگان شام بوده اند، از حوادث روزگار، مستمند و بیچاره شدم ، از روى اضطرار و ناچارى با اهل و عیالم به بغداد آمدم ، آنها را در مسجد گذاشتم و خودم از مسجد بیرون آمده و در جستجوى کسى بودم تا مرا پناه دهد.
در این لحظه دیدم ، عده اى از بزرگان با لباسهاى فاخر بجائى مى روند، از پشت سر آنها راه افتادم ، ناگاه آنها نزدیک درب بسیار باشکوه رسیدند و از آنجا وارد خانه اى شدند، من به طفیل آن جماعت وارد آن خانه شدم مجلس بسیار اشرافى بود، در گوشه مجلس نشستم و از بغل دستى خود پرسیدم این منزل کیست ؟
جواب داد این منزل فضل بن یحیى برمکى است که به عنوان مجلس عقد برپا شده است .
پس از فراغ از عقد، طبقهاى طلا آوردند و نزد هر نفر یک طبق گذاردند، یک طبق طلا نیز به من دادند.
سپس اسناد و قباله هاى باغها و مزرعه هائى نثار کردند که هر کسى به هر اندازه از آنها بردارد، به همان اندازه صاحب باغها و مزرعه ها خواهد شد، در این میان سه قباله به دست من افتاد.
من طبق طلا را با آن قباله ها برداشتم و خواستم که از منزل خارج گردم ، غلام فضل دستم را گرفت و به حضور فضل برد.
فضل به من رو کرد و گفت :
من ترا در مجلس ، غریب دیدم خواستم حالت را بپرسم .
من داستان خود را گفتم ، حتى سکونت اهل و عیالم در گوشه مسجد را نیز تذکر دادم .
گفت : ناراحت مباش ، آنچه را بخواهى به تو خواهیم داد، آن شب مرا نگهداشتند و لباس فاخر به تنم کردند، فرداى آن شب ، غلام فضل مرا به خانه باشکوه و دلگشائى برد، اهل و عیال خودم را در آنجا دیدم بسیار مسرور شدم .
از اینرو همواره ملازم برمکیان هستم و مدح آنها را مى گویم .
هارون از شنیدن این جریان خوشش آمد، و پیرمرد را آزاد ساخت . (73)
جمعیت از هر سو سیل آسا به مسجد جامع کوفه سرازیر مى شدند صحنه کاملا غیر عادى به نظر مى رسید، و مى بایست چنین باشد، زیرا که مردم زیر چکمه ظلم بنى امیه به ستوه آمده بودند، و هر لحظه در انتظار برگشتن ورق تیره زمامداران اموى به سر مى بردند، و اینک شنیده اند که مردى به نام ((سفاح )) یعنى خون ریز، ملقب گردیده و نامش عبدالله است و به دو واسطه ، نسبش به عبدالله بن عباس پسر عموى پیامبر اسلام (ص ) مى رسد، پرچم مخالفت بر ضد بنى امیه برافراشته و به نام او در مسجد جامع کوفه از مردم بیعت گرفته مى شود. (66)
سفاح طرفداران بسیار پیدا کرد، آنچنانکه خود را براى مقابله و نبرد با مروان (آخرین خلیفه اموى ) آماده دید، عموى خود عبدالله بن على را فرمانده سپاه بیکرانى کرد و آن سپاه را به جنگ با مروان روانه ساخت . مروان به محض اطلاع از حرکت سپاه سفاح ، با تشکیل سپاه از شهر ((حران )) حرکت کرده تا با سپاه دشمن مقابله کند.
این دو سپاه در منزلگاه ((زاب )) در کنار رود آبى در برابر هم قرار گرفتند آتش نبرد درگرفت و شعله ور شد، مروان خود و سپاه خود را در معرض شکست دید، از اینرو با مرکب خود از میان سپاه بیرون جهید و فرار را بر قرار اختیار کرد، بسیارى از سربازان او که از مردم شام بودند بر اثر تعقیب سپاه سفاح ، به رودخانه کنار ((زاب )) افتادند و در آن غرق بحر فنا گشتند.(67) نکته بسیار جالب ، علت فرار مروان است که باعث فرار لشکریان او و در نتیجه علت سقوط حکومت هزار ماهه بنى امیه گردید و آن اینکه مروان در بحبوجه گیرودار جنگ از سپاه خود جدا گشته ، در گوشه اى از بیابان از اسبش پیاده شد تا ((ادرار)) کند، در همین لحظه ، ناگهان اسب رم کرد و به طرف سپاه مروان روان گشت ، سپاهیان او چون اسب را بى صاحب دیدند، تصور کردند که مروان کشته شده است ، ناگزیر دست از جنگ کشیده و دست جمعى به طرف بیابان فرار کردند.
بعضى از ظرفا این حادثه شگفت را با این جمله بیان مى کند:
ذهبت الدولة ببولة
یعنى دولت و شکوه بنى امیه با یک ادرار کردن از دست رفت .
مروان پس از این فرار همانند سگ پاسوخته ، در اطراف شهرها و روستاها، سرگردان مى گشت ، مردم که از او و اسلافش ، جز ستم و خیانت ندیده بودند، به او اعتنا نکردند و در خانه ها پناهش ندادند.
عبدالله بن على به طرف شهر ((حران )) آمد و قصر مروان را در آنجا خراب کرد، و خزائن اموال او را در آنجا غارت نمود، سپس به جانب دمشق رفت و آن شهر را محاصره کرد و ولید بن معاویة بن عبدالملک را با عده بسیارى از مردم شام کشت . سپس در تعقیب مروان بطرف نهر اردن سفر کرد و در آنجا عده زیادى از بنى امیه را که تعدادشان بیش از هشتاد نفر بود کشت .
مورخ معروف ((دمیرى )) و غیر او نقل کرده اند که عبدالله فرمان داد که فرشى بر روى کشتگان بنى امیه گستردند، آنگاه با افسران خود بر روى آن نشستند و طعام طلبید و در همانجا غذا خوردند در حالى که بنى امیه در زیر آنفرش ناله مى کردند و جان مى دادند، عبدالله گفت : ((این روز جبران آن روزى که بنى امیه حضرت ابا عبدالله الحسین (ع ) را کشتند، ولى هرگز جبران آن را نخواهد کرد.))
ارابه زمان بهمین منوال مى چرخید، تا اینکه طبق فرمان سفاح ، عمویش عبدالله ، ((صالح بن على )) را با عده اى ماءمور دستگیرى مروان کرد صالح پس از صدور این فرمان ، با همراهان خود به تعقیب مروان پرداختند، تا آنکه وى را در قریه ((بونصر)) یافتند: بى درنگ او را محاصره کردند، به نقلى این وقت شب بود، در اثناء درگیرى ، نیزه اى به تهیگاه او زدند که او را از پاى درآورد، در این هنگام سرش را از بدنش جدا نمودند و به زندگى کثیف و وجود پلید او خط بطلان کشیدند.
جالب توجه و عبرت انگیز، اینکه : مروان در این بحران ، شنیده بود که یکى از غلامانش رازى را نزد دشمن آشکار ساخته است ، زبان او را بریده و دور انداخته بود، و گربه اى آن را دیده و خورده بود، و پس از آنکه مروان کشته شد، سرش را قطع کردن و زبانش را بریدند و دور انداختند، همان گربه به سراغ آن زبان آمد و آن را خورد!(68) این است سرانجام آنانکه درست نیندیشیدند و فرجام کار را ندیدند.
یکى از بناهاى نمونه و بسیار پر شکوه ایران قدیم ، ((ایوان مدائن )) است ، که امروز خرابه آن نزدیک بغداد قرار دارد و از قلمرو حکومت ایرانیان خارج شده است .
این ایوان و تالار عظیم و بى نظیر، نمایانگر عظمت تمدن شهر مدائن پایتخت ایران قدیم مى باشد، که بر اثر استحکام و استوارى ساختمان آن ، تاکنون در وسط خرابه هاى شهر مدائن باقى مانده و قرنها در برابر باد و باران و عوامل ویرانى ، همچنان ایستادگى کرده است .
به عقیده جمعى از مورخین این بناى عظیم را شاپور دوم (نهمین پادشاه ساسانى ) در حدود قرن چهارم میلادى ساخته است و مدت بیست و اندى سال ، ساختن آن طول کشیده است .(60)
ولى بنابر معروف ، در زمان شاهان ساسانى ، به عظمت و آبادى شهر تیسفون (مدائن ) افزوده گشت ، به طورى که یکى از شهرهاى بزرگ جهان گردید، خسرو اول انوشیروان (61) در این شهر کاخى بزرگ ساخت ، این کاخ ((کاخ سفید)) نام داشت ، ایوان مدائن یا طاق کسرى خرابه همان کاخ بزرگ است ، اما ایوان شاپور ایوان دیگرى بوده که منصور عباسى آن را خراب کرده است .
سبک ساختمان پر شکوه این ایوان ، از نظر معمارى و مهندسى به قدرى جالب و چشمگیر است که با آن همه قدمت و عدم توجه در نگاه دارى آن ، هنوز با تالارهاى مهم فعلى جهان از نظر استحکام برابرى مى کند.(62)
نماى خارجى این کاخ را با آجر ساخته بودند ولى ستونها و کنگره هاى آن پوشیده از ورقهاى مس بود که به طلا و نقره اندود شده بود.
در داخل کاخ تخت سلطنتى ساسانى قرار داشت ، در بالاى تخت تاج شاهى آویخته شده بود.
فرش این بارگاه قالى بزرگى بود که بیش از 350 متر طول داشت و قالى بافان ایرانى ، آن را از ابریشم و گلابتون و تارهاى طلا و نقره بافته بودند، این قالى را مورخان ، ((بهارستان کسرى )) نامیده اند.
پس از 700 سال که تیسفون ، پایتخت ایران بود، این شهر در زمان خلافت عمر به دست عربها افتاد، در این زمان آن قالى نفیس پاره پاره شد، از آن پس مقدمات ویرانى شهر تیسفون و ایوان کسرى شروع شد و امروز، جز خرابه طاق کسرى اثرى از آن شهر بزرگ و تاریخى بجاى نمانده است .
مطابق تحقیقات دانشمندان و مورخان ، دیوارهاى ایوان و کتیبه هاى آن با ظریف ترین نقاشى ها مزین بوده و مقدار طلاى خالصى را که براى طلاکارى این ایوان در آنزمان به کار برده اند، اگر با پول امروز حساب کنیم از چند میلیون تومان تجاوز مى کند، نقاشى هائى که در داخل ایوان ترسیم گردیده است ، صورت انوشیروان همراه سپاه ایران است که به شهر انطاکیه یورش برده و آنجا را از دست سپاه روم گرفته و پرچم ایران را در آنجا باهتزاز در آورده اند.
جالب اینکه این ایوان در وسط شهر عظیم مدائن واقع بوده و در جلو ایوان ، میدان وسیعى بوده است و از آخر ایوان تا لب دجله ، باغها و بوستانهاى شهر مدائن به یکدیگر اتصال داشته و این امر نمایانگر یک منظره رویائى معطرى بوده است .
در دو طرف ایوان دو رشته عمارتهاى چند طبقه ، شبیه یکدیگر ساخته شده که بواسطه غرفه ها به هم متصل مى شده و همه ستونهاى آن از سنگهاى مرمر نفیس و برنز بوده است . (63)
از هنگامى که این ایوان پر شکوه ساکنان سرمست خود را از دست داده و جاى آن مغروران جاه و جلال و مال خالى مانده است ، کمتر کسى است که از کنار آن گذشته و کلمات عبرت انگیزى نگفته باشد منتهى هر قدر هشیارتر به همان نسبت کلماتش هم حکمت آمیزتر و عبرت انگیزتر بوده است .
روزى امیر مؤ منان (ع ) به قصد سرزمین تاریخ ساز ((صفین )) براى مبارزه با قهرمانان ظلم و جنایت معاویه ، از کنار این ایوان گذشت .
بقایاى عظیم ساختمانهاى ساسانیان را مشاهده کرد، یکى از همراهان از روى عبرت این شعر را خواند:
جرت الریاح على رسوم دیارهم |
فکانهم کانوا على میعاد |
هان اى دل عبرت بین از دیده نظر کن هان |
ایوان مدائن را آئینه عبرت دان |
یکره زره دجله منزل به مدائن کن |
وز دیده دم دجله بر خاک مدائن ران |
از آتش حسرت بین بریان جگر دجله |
خود آب شنیدستى کآتش کندش بریان |
گه گه به زبان اشگ ، آواز ده ایوان را |
تا آنکه بگوش دل پاسخ شنوى زایوان |
دندانه هر قصرى پندى دهدت نونو |
پند سر دندانه ، بشنو زبن دندان |
گوید که تو از خاکى ما خاک توایم اکنون |
گامى دو سه بر ما نه اشکى دو سه هم بفشان |
از نوحه جغد الحق مائیم بدردسر |
از دیده گلابى کن دردسر ما بنشان |
آرى چه عجب دارى کاندر چمن گیتى |
جغد است پى بلبل نوحه است پس از الحان |
این است همان درگه کو راز شهان بودى |
حاجب ملک بابل هند و شه ترکستان |
این است همان ایوان کز نقش رخ مردم |
خاک در او بودى ایوان نگارستان |
از است پیاده شو بر نطع زمین رخ نه |
زیر پى پیلش بین شه مات شده نعمان |
مستست زمین زیرا که خورده است بجاى مى |
در کاءس سر هرمز خون دل نوشروان |
کسرى و ترنج زر، پرویز و به زرین |
بر باد شده یکسر با خاک شده یکسان |
پرویز به هر بزمى زرین تره گستردى |
کردى زبساط خود زرین تره را بستان |
پرویز کنون گمشد زان گمشده کمتر گوى |
زرین تره کو بر گور رو ((کم ترکوا)) برخوان |
گوئى که کجا رفتند این تاجوران یکیک |
زایشان شکم خاکست آبستن جاویدان |
خون دل شیرین است آن مى که دهد رزبان |
زآب و گل پرویز است آن خم که نهد دهقان |
از خون دل طفلان سرخاب ، رخ آمیزد |
این زال سفید ابرو وین بام سیه پستان |
جمشید کو سکندر گیتى ستان کجا است |
آن حشمت جلال ملوک کیان کجا است ؟ |
تاج قباد و تخت فریدون نگین جم |
طبل سکندر و علم کاویان کجا است ؟ |
این بانک از مزار سکندر رسد بگوش |
دارا چه شد سکندر گردون مکان کجا است ؟ |
واکرده است طاق مدائن دهن بدام |
فریاد مى کشد که انوشیروان کجا است ؟ |
گردد زگنبد هرمان این صدا بلند |
آنکو بنا نهاده مرا در جهان کجا است ؟ |
گر بگذرى بخیمه سلجوقیان بگوى |
سنجر چگونه گشت و ملک شاهیان کجا است ؟ |
ایدل رهت بخاک سپاهان اگرفتد |
آنجا سؤ ال کن که الب ارسلان کجا است ؟ |
فردا است بلبلان همه با صد فغان و شور |
خواهند گفت واعظ شیرین زبان کجا است ؟ |
وه ...!! براستى گاهى که انسان تاریخ را ورق مى زند، با ملاحظه بعضى از فرازها در شگفتى فرو مى رود، براى اینکه شاهدى در این مورد ارائه دهیم ، موضوع دیوار چین را از تاریخ بیرون مى آوریم و در این باره مى اندیشیم :
بلندى این دیوار از 9 تا 12متر است .
عرض پایه آن 10 متر است .
طول دیوار به عقیده چینى ها، چهار هزار کیلومتر (670 فرسخ ) است !
در فاصله هر چند متر، برجى بر روى دیوار به منظور دفع دشمن و حفظ تسلط کامل بر کشور پهناور چین بنا گردیده است .
این دیوار از ((آن تونک )) واقع در قسمت علیاى خلیج ((لیاتوتونک )) شروع شده و مانند حصار دایره اى ، گردش کرده و در نزدیکى بندر فعلى ((یونک ینک )) به دریا متصل شده و باز از آنجا شروع شده و از شمال پکن به دو قوس تقسیم شده و کشورى را در درون خود قرار داده است ، و در نزدیکى رود زرد دو قوس یکدیگر را قطع کرده و در یک رشته به ساحل رود زرد در مغرب چین ، پایان یافته است .
این دیوار در عبور خود از کوههائى که در 3 هزار متر ارتفاع دارد و از دره هاى عمیق نشیب و فراز گرفته است .
دیوار مذکور داراى دو دروازه است ، یکى از آنها طرف چین فعلى که اختیارش بدست چینى ها است قرار گرفته و دیگرى سمت ((تون کن )) که در اختیار تون کنى ها است مى باشد(51)
عجیب اینکه : در مدت ساختمان این دیوار، چهارصد هزار کارگر تلف شده اند و تنها پانصد هزار نفر ماءمور ساختمان سنگرهاى آن در مدت ده سال بوده اند. براى حفظ آن دیوار، تا چندى قبل یک میلیون نفر سرباز، دست به کار حفاظت و حراست بودند.
و در تقویمهاى چینى ، فرمانى که در آن زمان بوده ، ترسیم شده و متن فرمان این است : ((اگر میخى لاى درز سنگى ، قابل کوبیدن باشد گردن سازنده آن قسمت باید قطع شود)). (52)
آنانکه با ساختن چنین دیوارى - گرچه تواءم با تلف شدن هزاران بینوا باشداحساس آرامش و پناه مى کردند، اینک آیا مى توانند جلو حشره کوچکى را که از سوراخ بینیشان بالا مى رود بگیرند؟ آرى حتى یک حشره کوچک فرمان آنها را نمى برد، این است وضع دنیا، روزگار قدرتها چقدر زود سپرى مى شود؟(53)
وه ...!! براستى گاهى که انسان تاریخ را ورق مى زند، با ملاحظه بعضى از فرازها در شگفتى فرو مى رود، براى اینکه شاهدى در این مورد ارائه دهیم ، موضوع دیوار چین را از تاریخ بیرون مى آوریم و در این باره مى اندیشیم :
بلندى این دیوار از 9 تا 12متر است .
عرض پایه آن 10 متر است .
طول دیوار به عقیده چینى ها، چهار هزار کیلومتر (670 فرسخ ) است !
در فاصله هر چند متر، برجى بر روى دیوار به منظور دفع دشمن و حفظ تسلط کامل بر کشور پهناور چین بنا گردیده است .
این دیوار از ((آن تونک )) واقع در قسمت علیاى خلیج ((لیاتوتونک )) شروع شده و مانند حصار دایره اى ، گردش کرده و در نزدیکى بندر فعلى ((یونک ینک )) به دریا متصل شده و باز از آنجا شروع شده و از شمال پکن به دو قوس تقسیم شده و کشورى را در درون خود قرار داده است ، و در نزدیکى رود زرد دو قوس یکدیگر را قطع کرده و در یک رشته به ساحل رود زرد در مغرب چین ، پایان یافته است .
این دیوار در عبور خود از کوههائى که در 3 هزار متر ارتفاع دارد و از دره هاى عمیق نشیب و فراز گرفته است .
دیوار مذکور داراى دو دروازه است ، یکى از آنها طرف چین فعلى که اختیارش بدست چینى ها است قرار گرفته و دیگرى سمت ((تون کن )) که در اختیار تون کنى ها است مى باشد(51)
عجیب اینکه : در مدت ساختمان این دیوار، چهارصد هزار کارگر تلف شده اند و تنها پانصد هزار نفر ماءمور ساختمان سنگرهاى آن در مدت ده سال بوده اند. براى حفظ آن دیوار، تا چندى قبل یک میلیون نفر سرباز، دست به کار حفاظت و حراست بودند.
و در تقویمهاى چینى ، فرمانى که در آن زمان بوده ، ترسیم شده و متن فرمان این است : ((اگر میخى لاى درز سنگى ، قابل کوبیدن باشد گردن سازنده آن قسمت باید قطع شود)). (52)
آنانکه با ساختن چنین دیوارى - گرچه تواءم با تلف شدن هزاران بینوا باشداحساس آرامش و پناه مى کردند، اینک آیا مى توانند جلو حشره کوچکى را که از سوراخ بینیشان بالا مى رود بگیرند؟ آرى حتى یک حشره کوچک فرمان آنها را نمى برد، این است وضع دنیا، روزگار قدرتها چقدر زود سپرى مى شود؟(53)
((منفتاح )) پسر رامسیس دوم ، فرعون زمان موسى (ع ) است ، این فرعون همان است که موسى و هارون براى دعوت و ارشادش از طرف خدا ماءمور شدند(47)این همان است که ادعاى خدائى مى کرد و همواره با موسى مبارزه مى نمود.
تا آن هنگام که دنبال موسى و بنى اسرائیل (که موسى آنانرا از چنگال فرعون خارج کرده از مصر بیرون مى برد) با سپاه بیکران خود از شهر بیرون رفت و سرانجام او و سپاهش در دریاى احمر، غرق شدند ولى خداوند بدن فرعون را براى عبرت دیگران ، به کرانه دریا افکند(48).
چنانکه در قرآن مى خوانیم : ((امروز بدن ترا به بیرون مى افکنیم تا براى آیندگان مایه عبرت باشد.))(49)
از معجزات قرآن کریم اینکه : همانگونه که فرموده ، بدن فرعون مایه عبرت آیندگان شده است .
توضیح اینکه : بدن منفتاح (فرعون موسى ) در اقصر (در سرزمین مصر) کشف شده و هم اکنون در موزه مصر موجود است .
مفسر معروف طنطاوى در تفسیر آیه مذکور (یونس - 92) در جلد ششم تفسیر خود صفحه 78 مى نویسد:
بسال 1900 میلادى با حضور عده اى از دانشمندان حفارى باستان شناس ، تابوت فرعون را گشودند، و بدنش را (که در میان مومیائى بود) از تابوت بیرون آوردند، طول قامت او از فرق سر تا پا یک متر و 62 سانت بود، و عرض بدن در قسمت شانه 40 سانت بود.
مردى بنام ((هوارد کارتر)) پس از 32 سال تفحص و تلاش در نقاط مصر، بدن فرعون را کشف کرد.
آرى شاید عبرتى از این بالاتر نباشد که فرعون یعنى آن کسى که آوازه قدرت و شوکتش به عرش فلک رسیده بود، و خود را خداى بزرگ زمین مى دانست ، بدنش هزاران سال بهمان وضع در میان مومیائى بماند، و مردم هر زمان به موزه مصر بروند، و بدن بى حرکت او را بنگرند، و درس عبرت بگیرند، از این رو که همین شخص آنچنان سرمست غرور بود که ادعاى خدائى مى کرد و مردم را به دور خود جمع نموده و فریاد مى زد: من پروردگار شما هستم (50) ولى اینک همانطور که مردم را تحت فشار استعمارش قرار داده بود، هزاران سال است بدنش در میان فشار مومیائى قرار گرفته و مایه عبرت مردم شده است .
به مصر رفتم و آثار باستان دیدم |
بچشم آنچه شنیدم زداستان دیدم |
بسى چنین و چنان خوانده بودم از تاریخ |
چنان فتاد نصیبم که آنچنان دیدم |
گواه قدرت شاهان آسمان درگاه |
بسى ((هرم )) ز زمین سر به آسمان دیدم |
تو کاخ دیدى و من خفتگان در دل خاک |
تو نقش قدرت و من نعش ناتوان دیدم |
تو تخت دیدى و من بخت واژگونبر تخت |
تو صخره دیدى و من سخره زمان دیدم |
تو تاج دیدى و تخت رفته بر تاراج |
تو عاج دیدى و من مشت استخوان دیدم |
تو عکس دیدى و من گردش جهان برعکس |
تو شکل ظاهر و من صورت نهان دیدم |
تو چشم دیدى و من دیده حریصان باز |
هنوز در طمع عیش جاودان دیدم |
تو سکه دیدى و من در رواح سکه ، سکوت |
تو حلقه من به نگین نام بى نشان دیدم |
میان اینهمه آثار خوب و بد به مثل |
دو چیز از بدو از خوب تواءمان دیدم |
یکى نشانه قدرت یکى نشانه حرص |
دو بازمانده زدیوان خسروان دیدم |
بشر گاهى بر اثر مستى غرور و طغیان ، آنچنان روح تکبر بر مغزش مسلط مى شود که حتى مى خواهد پس از مرگش عالى ترین و پرشکوهترین قبرها را داشته باشد، حال اگر براى ساختن این قبرها حق میلیونها نفر حیف و میل شود، و هزاران نفر در این راه کشته شوند و یا به سختى و مرگ تدریجى بیفتند. هیچ مانعى نخواهد داشت .
یکى از شواهد معروف براى این موضوع ، ((اهرام سه گانه )) مصر است ، این سه اهرام ، در نزدیکى قاهره در 8 کیلومتر و سیصد مترى رود نیل در محلى موسوم به ((جیره )) قرار دارند، و از بزرگترین ابنیه و آثار باستانى کشور مصر به شمار مى روند.
انگیزه ساختن این اهرام این بوده که ، فراعنه و ملوک مصر، همانگونه که در زندگى با سایر مردم امتیاز داشتند، و حتى بعضى از آنها خود را خداى مردم مى دانستند، خواستند پس از مرگشان ، قبرشان نیز با قبور سایر مردم فرق داشته باشد از این رو به ساختن اهرام مشغول شدند.(42)
این اهرام در عهد ((زوسر)) امپراطور مصر باستان از فراعنه سلسله سوم بنا گردید. در این دوره اولین قبر از آجر بنام ((مستبه )) و قبر سنگى بنام ((پیرامیدها)) که همان اهرام باشد بوجود آمد.
این اهرام که براى خصوص دفن فراعنه مصر بوجود آمده از راهروهاى تودر تو و خطرناکى تشکیل شده است که فقط یکى از آنها بمقبره ختم مى شود(43).
بگفته دانشمند معروف فرید وجدى در دائرة المعارف : ((بزرگترین هرم از سه هرم نامبرده ، بلندیش از سطح زمین 150 متر است و هر ضلع (پهلو) آن معادل با 235 متر مى باشد و بطور کلى 250 ملیون متر مکعب ساختمان در آن بکار رفته است ))
و بگفته مفسر معروف طنطاوى ، سنگهائیکه براى بناى هرم اول بکار رفته براى ساختن دیوارى در اطراف همه زمین کشور مصر، کافى است !
در دائرة المعارف فرهنگ و هنر(44) درباره ((هرم بزرگ جیره )) آمده : هرم بزرگى که نزدیک قاهره دیده مى شود، از اولین عجائب هفتگانه دنیا است ، که تا این زمان وجود دارد و گذشت زمان و حوادث ، نتوانسته است خللى در ارکانش ایجاد کند، سطح قاعده هرم جیره ، مربعى است که هر ضلع آن 233 متر است و این هیولاى حیرت انگیز، متکى به سطحى است که مساحتش بالغ بر 54 هزار متر است و ارتفاعش 147 متر مى باشد.
بر اثر عوامل جوى تاکنون 12 متر از ارتفاعش کاسته شده ، حجم این توده عظیم سنگ ، سابقا دومیلیون و هفتصد هزار متر مکعب که شامل وزنى معادل 8 میلیارد کیلو بود.
بناى عظیم روى قاعده سنگى هرم بسیار دقیق است ، به طورى که معماران امروز حیرانند که در آن زمان با چه وسائلى به این دقت ترازو و اندازه گیرى شده است .
راهرو ورودى هرم ، مختصر خمیدگى دارد که یک راست بطرف شمال مى رود، اگر یک خط فرضى از آخر راهرو ادامه یابد با چند درجه اختلاف ، پائین تر به قطب منتهى مى شود، این اختلاف به علت محور زمین است که در طول این مدت پیدا شده است .
یکى از دانشمندانى که درباره اهرام تحقیق کرده است مى گوید: 800 میلیون قطعه سنگ را از فاصله 980 کیلومترى آورده و روى هم چیده اند و بنائى ساخته اند تا جسد مومیائى شده فرعون و ملکه را در زیر آن دفن کنند، و خود دخمه که مدفن اصلى است و محلى است بزرگ ، فقط از 5 قطعه سنگ یک پارچه رخام و مرمر که چهار قطعه سنگ بزرگ به عنوان دیوار و یک قطعه دیگر به عنوان سقف این دخمه برپا شده است .
براى تصور قطر و وزن سنگى که سقف را تشکیل مى دهد، کافى است بدانیم که چندین میلیون قطعه سنگ بزرگ را تا نوک اهرام روى همین سقف چیده اند و این سقف در حدود 5 هزار سال است که این وزن را تحمل مى کند. (45)
درباره شگفتى بنا و ساختمان اهرام ، مطالب بسیارى گفته شده است که از جمله اینکه به روایت مرحوم صدوق ، ((حمادویه بن احمد بن طولون )) تصمیم گرفت که دو هرم از اهرام سه گانه را خراب کند، هزار نفر کارگر را ماءمور آن کرد، آنان یکسال در اطراف آن دو هرم به کار ویران کردن ادامه دادند، بى آنکه نتیجه بگیرند، خسته شدند و از آن دست کشیدند. (46)
به نظر ما این تمدن نیست ، بلکه آثار جنایت و استعمال و استثمار طاغوتها در طول تاریخ است ، و اکنون نیز باید به این عنوان به آن نگریست ، با توجه به اینکه براى ساختن آن ، هزارها نفر کشته و بدبخت و بى خانمان گشتند.
دنیا با تحولات و دگرگونیهائى که در اوضاع خود دارد، راستى عجیب است ، و عجیب تر آنکه انسانها با دیدن این سراى رنگارنگ دل به آن مى بندند و احیانا در راه آن ، دین هم مى فروشند.
اینک براى ترسیم این معنا باز تاریخ را ورق مى زنیم و در این آئینه عبرت ، چهره دیگرى را مى بینیم :
دارا فرزند بهمن بن گشتاسب بن سهراب بن کیخسرو که یکى از سلاطین بزرگ و معروف ایران است ، در اوج شکوه مى زیست ، آوازه کشورگشائى و اقتدار و عظمت او به همه جا رسیده و در اندک زمانى همه گردن فرازان آن عصر را تحت فرمان آورد، پادشاهان قدرتمند خدمت آستانش را موجب افتخار و سرافرازى مى دانستند.
در پهنه گیتى فقط ((فیلقوس ))که قیصر و فرمانفرماى کشور مقتدر روم بود با وى از در مبارزه وارد شد، و سر از فرمان او تافت ، وقتى که این مطلب را گزارشگران به ((دارا))گزارش دادند، او مانند تنوره آتش فشان مشتعل گردید، و فورا با سپاه بیکران خود فرمان داد تا براى سرکوبى وى متوجه روم شوند
قیصر پس از اطلاع از این امر با تجهیز سپاه ، براى مقابله ، حرکت کرد.
دو سپاه مجهز و نیرومند دارا و قیصر در برابر هم صف آرائى کردند و بى امان به جنگ پرداختند، طولى نکشید که سپاه قیصر درهم شکسته شد، تا آنجا که خود قیصر، ناگزیر جبهه جنگ را پشت سر گذارده ، به قلعه اى پناهنده گردید دارا قیصر را اجبارا از قلعه بیرون کشید، ولى کشور روم را به او بخشید، اما با این قرارداد که هر سال هزار تخم طلا که هر تخمى به وزن چهل مثقال باشد، به خزانه ایران تسلیم نماید.
مدت چهارده سال این خراج سنگین مرتبا از طرف فیلقوس امپراطور روم به خزانه دولتى ((دارا)) تسلیم مى شد، ولى در طى این مدت ((دارا)) فرزند خود را که او نیز ((دارا)) نامیده مى شد و معمولا آن را داراى اصغر مى گفتند و بسیار نزد پدر محبوب بود، به عنوان ولیعهدى به جاى خود برگزید، از آنطرف فیلقوس نیز داراى فرزندى به نام اسکندر گردید.
بالاخره پیمانه عمر دارا پر شد و همچون دیگران که روزگارى خاکپایش زینت بخش چهره مردم بود، اسیر خاک زیر پاى مردم گردید.
فرزندش دارا که او را چنانکه گفتیم ((داراء اصغر)) مى خواندند بجاى او نشست ، از آن سوى فیلقوس قیصر روم نیز با جهان وداع کرد، پسرش اسکندر به جاى او زمام امور را بدست گرفت ، اسکندر تخمهاى زرین را که هر سال پدرش به خزانه دارا مى فرستاد قطع کرد و از دادن این باج ، سر برتافت .
وقتى که براى داراء اصغر مخالفت اسکندر، آشکار شد، نخست قاصدى نزد اسکندر فرستاد و مطالبه باج معهود کرد، اسکندر در پاسخ او گفت : از قول من به ((دارا)) بگوئید آن مرغى که تخمهاى طلا به وجود مى آورد از دنیا رفت ، دارا از این سخن سخت ناراحت شده یک گوى و چوگان (40) و مقدارى کنجد براى اسکندر فرستاد و در ضمن پیغام داد که تو هنوز کودکى ، و لذا شایسته است که با این گوى و چوگان چون طفلان بازى کنى و پنجه در پنجه مردان نیندازى و این مقدار کنجد نمونه اى است از عدد لشکر و شماره سپاه من که معادل هر دانه آن هزار مرد صف شکن دارم ، بنابراین اگر در ایصال باج کاهلى کنى خاطر و اطمینان داشته باش که همچون گوى در خم چوگان ترا حیران و بى سر و سامان خواهم ساخت .
به محض رسیدن این پیام به اسکندر، اسکندر در پاسخ او چنین نوشت :
اى دارا! از پیام تو فال نیک به خاطر من رسید، چه آنکه امیدوار شدم که به توفیق الهى همانطور که گوى در خم چوگان مقهور است ، و چوگان بر آن مسلط مى باشد، کشور و آب و خاک تو نیز مقهور و مسخر اراده قدرت من خواهد شد و چوگان اراده من بر کشور تو مسلط خواهد گشت ، سپس در برابر کنجد، مقدارى حنظل (41) فرستاد یعنى : بزودى مذاق تو از چاشنى حنظل قهر و غلبه من تلخ خواهد شد، بارى به حکم و ان الحرب اولها الکلام یعنى جنگ از سخن آغاز مى شود، کم کم میان دارا و اسکندر، آتش جنگ فروزان گردید، سپاه روم و ایران در برابر هم قرار گرفتند، در یکى از روزهاى جنگ دارا از اردوگاه خود برگشته ، خسته و کوفته ، در بارگاه استراحت کرده بود، که ناگهان دو نفر از دربانان او که در دربار او تقرب زیاد داشتند، با خنجرهاى بران بر او حمله کرده و سینه اش را شکافتند و پس از انجام این کار با عجله تمام به میان سپاه اسکندر گریختند.
اسکندر از این حادثه مطلع شد با تعجیل هر چه بیشتر، خود را به بالین دارا رساند، وارث ملک کیان هنوز رمقى از حیات داشت ، چشمش به چهره دشمن که بر روى سینه او خم شده بود افتاد. آه جانکاه و سردى کشید.
اسکندر سر ((دارا)) را به بالین گرفته و بوسید و سوگند یاد کرد که من به این موضوع امر نکرده ام ، دارا از اسکندر التماس و خواهش کرد که قاتلان را به کیفر برساند، و دخترش را همسر خود گرداند، و بیگانه را حاکم ایران قرار ندهد.
اسکندر اطمینان داد که وصایاى دارا را اجرا خواهد کرد.
و به این ترتیب طومار زندگى و سلطنت دارا درهم نوردیده شد و مدت پادشاهى او چهارده سال بود.
او در لحظات آخر عمر گفت : ((اى اف بر این دنیا! به شاه شاهان و صاحب هفت اقلیم بنگر که مجروح و تنها دور از یاران و دوستان بر روى خاک افتاده در حالى که شوکتش پایان یافته و هلاکتش نزدیک شده است ، از آنچه مى بینى عبرت بگیر، پیش از آنکه خود عبرت ناظران دیگر گردى !))
و به گفته نظامى در اسکندرنامه ، وقتى که اسکندر به بالین دارا آمد، دارا گفت :
اگر تاج خواهى ربود از سرم |
یکى لحظه بگذار تا بگذرم |
چو من زین ولایت گشودم کمر |
تو خواه افسر از من ستان خواه سر |
قرآن در سوره کهف سه بار از ذوالقرنین نام برده (26) و این خصوصیات را براى او بیان نموده است :
1 - ((ما ذوالقرنین را بر زمین تسلط و تمکین بخشیدیم و آنچه را که براى استوارى حکومت و اکمال فتوحات خود لازم داشت در اختیارش نهادیم ))(27)
2 - سه پیشروى مهم نصیب دوالقرنین شد، اول
نفوذ (و لشکر کشى ) در سمت غرب ، دوم نفوذ (و لشکرکشى ) در سمت شرق ، سوم هجوم به طرف بلاد کوهستانى و دشتهاى شمال شرقى براى جلوگیرى از یاءجوج و ماءجوج (قبایل وحشى بیابانى که در شمال شرقى مى زیسته اند) و ساختن ((سد)) بخاطر مسدود کردن راه تجاوز آنها(28).
3 - ذوالقرنین طرفدار عدالت بود و از ظلم و ستم دورى مى کرد و از ضعفا و ناتوانان حمایت مى نمود(29).
4 - او به خدا و آخرت ایمان داشت (30).
5 - او حرص به ثروت اندوزى نداشت از اینرو پس از ساختن سد، مغلوبین خواستند مالى فراهم کنند و به او بدهند، او نپذیرفت و گفت :
آنچه خدا به من عطا کرده مرا از اموال شما بى نیاز خواهد کرد(31).
اینک در این باره سؤ ال مى شود که آیا ذوالقرنین با این خصوصیات چه کسى بوده است؟
اگر چرخ گردون کشد زین تو |
سرانجام خشتست بالین تو |
اگر شاه گردى سرانجام چه ؟ |
زآغاز تخت و زفرجام چه ؟ |
دلت را بتیمار(24) چندین مبند |
بس ایمن مشو بر سپهر بلند |
تو بى جان شوى او بماند دراز |
حدیثى درازست چندین مناز |
تو از آفریدون فزونتر نه اى |
چو پرویز با تخت و افسر نه اى |
چو جمشید دیوت بفرمان نبود |
چو کاوس گردونت ایوان نبود(25) |
ستاند دهد دیگرى را دهد |
جهان خوانیش بى گمان برجهد |
جهان سر بسر حکمت و عبرت است |
چرا بهره ما همه غفلت است . |
سکندر که از علم با بهره بود |
به دین و خرد در جهان شهره بود |
بعقل و بدانش سرافراز بود |
زشاهان به انصاف ممتاز بود |
چو در جنگ بردى شمشیر دست |
فتادى در اجرام اختر شکست |
شدى تیره چون عرض دادى سپاه |
زگرد سواران رخ مهر و ماه |
برفت از جهان با هزاران دریغ |
نه او را سپه مانع آید نه تیغ |
اگر دافع مرگ بودى سپاه |
سکندر بدى در جهان پادشاه |
سکندر بسى گرد گیتى شتافت |
ولى چشمه زندگانى نیافت |
چو او را چنین بود انجام کار |
ترا حال چون باشد از روزگار |
گرفتم که عالم گرفتى تمام |
جهانگشت چاکر فلک شد غلام |
نآخر چو کوس اجل کوفت مرگ |
بریزد گل زندگى بار و مرگ |
حیاتیکه او را ممات از قفا است |
اگر آب خضر است آن بیوفا است |
چو بردند او را به اسکندرى |
جهان را دگرگونه شد داورى |
بهامون (16) نهادند صندوق (17) او |
زمین شد سراسر پر از گفتگو |
به اسکندرى ، کودک و مرد و زن |
به تابوت او بر شدند انجمن |
اگر برگرفتى زمردم شمار |
مهندس فزون آمدى صد هزار |
حکیم ارسطالیس ، پیش اندرون |
جهانى برو دیدگان پر زخون |
بر آن تنگ صندوق بنهاد دست |
چنین گفت که اى شاه یزدان پرست |
کجا آن هش و دانش و راءى تو |
که این تنگ تابوت شد جاى تو |
بروز جوانى بدین مایه سال |
چرا خاک را برگزیدى نهال (18) |
حکیمان رومى شدند انجمن |
یکى گفت : کاى پیل روئینه تن |
زپایت که افکند و جایت که جست ؟ |
کجا آنهمه حزم و راءى درست ؟ |
دگر گفت : چندى نهادى تو زر |
کنون زر چه دارد تنت را ببر |
دگر گفت : کز دست تو کس نجست |
چرا سودى اى شاه با مرگ دست |
دگر گفت : کاسودى از درد و رنج |
هم از جستن پادشاهى و گنج |
دگر گفت : چون پیش داور شوى |
همان بر که کشتى همان بدروى |
دگر گفت : ما چون تو باشیم زود |
که باشى تو چون گوهر نابسود |
دگر گفت : کاى برتر از ماه و مهر |
چه پوشى همى زانجمن خوب چهر |
دگر گفت : دیبا بپوشیده اى |
زما چهر زیبا بپوشیده اى |
کنون سر زدیبا برآور که تاج |
همى جویدت یاره (19) و تخت عاج (20) |
دگر گفت : پرسنده پرسد کنون |
چه دارى همى پاسخ رهنمون |
که خون بزرگان چرا ریختى |
به سختى به گنج اندر آویختى |
چو دیدى که چند از بزرگان بمرد |
زگیتى جز از نام نیکى نبرد |
دگر گفت : روز تواندر گذشت |
زبانت زگفتار بیکار گشت |
دگر گفت : کردار تو باد گشت |
سرسرکشان از تو آزاد گشت |
ببینى کنون بارگاهى بزرگ |
جهانى جدا کرده از میش و گرگ |
هر آنکس که او تخت و تاج تو دید |
عنان از بزرگى بباید کشید |
که بر کس نماند چو برتر نماند |
درخت بزرگى چه باید نشاند |
دگر گفت : کاندر سراى سپنج |
چرا داشتى خویشتن را به رنج |
که بهر تو دین آمد از رنج تو |
یکى تنگ تابوت شد گنج تو |
دگر گفت : چون لشگرت بازگشت |
تو تنها بمانى در ین پهن دشت |
همانا پس هر کسى بنگرى |
فراوان غم زندگانى خورى |
وز آن پس بیامد دوان مادرش |
فراوان بمالید رخ بر سرش همیگفت |
کاى نامور پادشاه |
جهاندار و نیک اختر و پارسا |
جهاندار داراى دارا کجاست ؟ |
کزو داشت گیتى همه پشت راست |
همان خسرو و اشک و قرقار وفور |
چو خاقان چین و شه شهر زور(21) |
دگر شهر یاران که روز نبرد |
سرانشان زباد اندر آمد بگرد |
چو ابرى بدى تند و بارش تگرگ |
ترا گفتم ایمن شدستى زمرگ |
زبس رزم و پیکار و خون ریختن |
به هرمرز با لشکر آویختن |
زمانه ترا داد گفتم جواز |
همى دارى از مردم خویش راز |
چو کردى جهان از بزرگان تهى |
بینداختى تاج شاهنشهى |
درختى که کشتى چو آمد به بار |
همى خاک بینم ترا غمگسار |
همه نیگوئى ماند و مردمى |
جوانمردى و خوبى و خرمى |
وگر ماند ایدر(22) ز تو نام زشت |
نیابى عفى الله خرم بهشت |
چنین است رسم سراى کهن |
سکندر شد و ماند ایدر سخن |
چو او ((سى و شش پادشاه )) را بکشت |
نگر تا چه دارد گیتى به مشت |
برآورد پر مایه ده شارسان |
شد آن شارسانها همه خارسان |
بجست آنکه هرگز نجستست کس |
سخن ماند از وى در آفاق و بس |