دسته
لينك هاي دسترسي سريع
مطالب من در ثبت مطالب روزانه
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 1156042
تعداد نوشته ها : 1368
تعداد نظرات : 348
Rss
طراح قالب
مهدي يوسفي

اسکندر به قصد فتح بابل این شهر زیبا و عروس شهرها، عازم بابل شد پس ‍ از آنکه این شهر را فتح کرد در خود احساس بیمارى کرد، و لحظه به لحظه بر شدت بیماریش افزوده شد به گونه اى که امید زندگى از او قطع گردید و دانست که پیک مرگ به سراغش آمده است ، همانوقت نامه اى براى مادرش ‍ نوشت که بعدا خاطر نشان خواهد شد.
بقول فردوسى :

زبیمارى او غمى شد سپاه
چو بیرنگ دیدند رخسار شاه
همه دشت یک سر خروشان شدند
چو بر آتش تیز جوشان شدند
اسکندر که خود را در کام مرگ مى دید، نامه اى براى معلمش حکیم بزرگ ارسطاطالیس در مورد بیمارى خود نوشت ، ارسطاطالیس در پاسخ او مطالبى نوشت ، از جمله چنین توصیه کرد:
بپرهیز و تن را به یزدان سپار
بگیتى جز از تخم نیکى مکار
زمادر همه مرگ را زاده ایم
به بیچارگى تن بدو داده ایم
نه هرکس که شد پادشاهى ببرد
برفت و بزرگى کسى را سپرد
بپرهیز و خون بزرگان مریز
که نفرین بود بر تو تا رستخیر
جمعى از حاذقترین پزشکان در آن حال خود را کنار بستر اسکندر رساندند، و همه آنها با توجه خاصى به مداواى اسکندر پرداختند و در این مورد آخرین سعى خود را نموده کمیسیون پزشکى تشکیل داده براى درمان اسکندر مشورتها کردند و داروهاى مختلف آوردند و تا آنجا که قدرت و توانایى داشتند کوشش کردند، ولى کوشش آنها بجائى نرسید، بالاخره تیر مرگ اسکندر را صید کرد، چنانکه نظامى در اقبالنامه گوید:
طبیبان لشکر بزرگان شهر
نشستند برگرد سالار دهر
مداواى بیمارى انگیختند
زهرگونه شربت برآمیختند
طبیب ار چه داند مداوا نمود
چه مدت نماند از مداوا چه سود
پژوهش کنان چاره جستند باز
نیامد بدست ، عمر گم گشته باز


دسته ها : داستان باستان
سه شنبه بیست و دوم 11 1387
X