امام حسن عسکرى(علیه السلام) مى فرماید:
خَیْرٌ مِنَ الْحَیاتِ ما إِذا فَقَدْ تَهُ أَبْغَضْتَ الْحَیاتَ! وَ شَرُّ مِنَ الْمَوْتِ مَا إذا نَزَلَ بِکَ أَحْبَبْتَ الْمَوْتَ!(1)
ترجمه
از زندگى بهتر، چیزى است که اگر آن را از دست دهى از زندگى بیزار مى شوى! و بدتر از مرگ چیزى است که هرگاه بر تو نازل گردد از مرگ استقبال مى کنى!
شرح کوتاه
بعضى تصور مى کنند بالاترین ارزش ها ارزش این زندگى مادى است در حالى که از آن ارزشمندتر فراوان است، در زندگى لحظاتى پیش مى آید که انسان آرزوى مرگ مى کند و حقایقى وجود دارد که با رضایت کامل جان شیرین خود را فداى آن مى سازد.
شهداى راه خدا، راه فضیلت و حق پرستى، آنها بودند که حقیقت این گفته پر معناى امام عسکرى(علیه السلام) را دریافته بودند و آن جا که زندگى را ناگوار و مرگ را دریچه اى به جهانى وسیع تر، به خشنودى و رضاى پروردگار مى دیدند با آن وداع، و از این استقبال مى کردند.
1. تحف العقول، صفحه 368.
پیامبر اسلام(صلى الله علیه وآله) مى فرماید:
إذا رَأَیْتُمُ الْمُؤْمِنَ صَمُوتاً فَادْنُوْا مِنْهُ فَإنَّهُ یُلْقِى الحِکْمَةَ وَالْمُؤْمِنُ قَلِیلُ الْکَلامِ کَثِیرُ الْعَمَلِ وَالْمُنافِقُ کَثِیرُ الْکَلامِ قَلیلُ الْعَمَلِ(1)
ترجمه
هنگامى که شخص با ایمان را خاموش یافتید به او نزدیک شوید که سخنان حکمت آمیز از او خواهید شنید - افراد با ایمان کم حرف و پرکارند ولى منافقان پر سخن و کم عملند!
شرح کوتاه
نیروى انسانى نامحدود و پایان نیافتنى نیست، به همین دلیل هنگامى که انرژى هاى انسان در یک مسیر زیاد به کار افتند در جاى دیگر گرفتار کمبود مى گردد، بنابراین جاى تعجب نیست که افراد پرگو و پر حرف افرادى کم عمل و کم کار هستند.
پیامبر اسلام(صلى الله علیه وآله) که در هرجا و در همه چیز طرفدار اثر مثبت است نشانه افراد با ایمان را تلاش در راه عمل، به جاى سخن، مى داند، در حالى که براى افراد منافق صفتى عکس آن قائل است.
1. از کتاب تحف العقول، صفحه 296.
امیرمؤمنان على(علیه السلام) مى فرماید:
خَیْرُ ماوَرَثَ الآباءُ لِلأَبْناءَ الأَدَبَ(1)
ترجمه
بهترین میراثى که پدران براى فرزندان مى گذارند ادب است.
شرح کوتاه
ادب همان برخوردهاى شایسته و ارتباط هاى آمیخته با احترام و بزرگوارى است، ادب گاهى در برابر خلق خدا، و گاهى در برابر خداست، و در هر صورت یکى از بزرگترین سرمایه هاى انسانى است که رمز موفقیّت در همه زمینه ها مى باشد.
و به همین دلیل امیرمؤمنان على(علیه السلام) بالاترین میراثى را که پدر براى فرزندش باقى مى گذارد ادب شمرده است، ادب سرچشمه محبّت و صفا و دوستى و اتحاد، و عامل مهمى براى تأثیر سخن و پیشرفت برنامه هاى اجتماعى است.
1. غرر الحکم، صفحه 393.
پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله) فرمود:
بِئْسَ الْقَوْمُ قَوْمٌ یَمْشِى الْمُؤْمِنُ فیهِمْ بِالتَّقِیَّةِ وَالْکِتْمانِ(1)
ترجمه
آنها که فرد مؤمن ناچار است در میان آنان با تقیّه و کتمان زندگى کند بد مردمى هستند!
شرح کوتاه
تقیّه و کتمان معمولا از این جا ناشى مى شود که یک اکثریت خود خواه اجتماع مانع از آن مى شود که اقلیّت صالح افکار خود را ابراز کند و عقاید خود را بازگو نماید، مسلّماً چنین جامعه اى جامعه سعادتمندى نخواهد بود، در یک جامعه اسلامى و انسانى باید افراد صالح این حق را داشته باشند که عقاید خود را بدون تقیّه و کتمان در معرض افکار عمومى بگذارند و عوام مردم نه تنها نباید سد راه چنان افرادى شوند، بلکه علاوه بر احترام به آزادى فکر در مسیرهاى سازنده، امکانات پرورش و به ثمر رساندن بن افکار را فراهم سازند.
1. نهج الفصاحه.
حضرت امام صادق(علیه السلام) فرمود:
سِتَّةٌ لا تَکُونُ فِى مُؤْمِن: اَلْعُسْرُ وَالنَّکْدُ والْحَسَدُ وَالْلَّجاجَةُ وَالْکِذْبُ وَالْبَغْىُ(1)
ترجمه
شش چیز است که در افراد با ایمان وجود ندارد: سختگیرى، کج خلقى حسد، لجاجت، دروغ و ظلم و ستم!
شرح کوتاه
آنها که از ایمان تنها به نام قناعت کرده اند، مؤمنان خیالى هستند نه واقعى، حدّاقل در یک فرد با ایمان باید صفات زشت ششگانه بالا نباشد، جالب این که صفات بالا همه بازگشت به روابط و پیوند انسانها به یکدیگر و مسائل اجتماعى مى کند، مؤمنان راستین آنها هستند که آسان گیر خوش خلق، خیرخواه، تسلیم در برابر حق، راستگو و عادل و دادگرند، و انتخاب این نام مقدّس و بزرگ بدون داشتن این صفات زشت است و نادرست!
اکنون بیازماییم مؤمن هستیم یا نه!
1. از تحف العقول، صفحه 282.
امام صادق(علیه السلام) فرمود:
اِتَّقِ الله بَعْضَ التُّقَى وَاِنْ قَلَّ وَدَعْ بَیْنَکَ وَبَیْنَهُ سِتْراً وَاِنْ رَقَّ!(1)
ترجمه
از خدا ملاحظه کن و بپرهیز هر چند کم باشد و میان خود و او پرده اى نگاهدار هر چند نازک باشد.
شرح کوتاه
کسانى هستند که وقتى در مسیر گناه و خطا گام نهادند آنچنان پیش مى تازند که تمام پیوندها را در میان خود و خدا قطع مى کنند، همه پل ها را پشت سر خود ویران ساخته و تمام درهاى بازگشت را به روى خود مى بندند و به اصطلاح به سیم آخر مى زنند.
امام صادق(علیه السلام) در گفتار حکمت آمیز فوق مى گوید لااقل راه بازگشت را به روى خود مبند و تمام پرده را پاره مکن، بگذار آن روز که پشیمان مى شوى راه برگشت داشته باشى.
1. تحف العقول، صفحه 268.
امیرمؤمنان على(علیه السلام) به کمیل فرمود:
یا کُمَیْلُ! لَیْسَ الشَّأْنُ اَنت تُصَلِّىَ وَتَصُوْمَ وَتَتَصَدَّقَ، اَلشَّأْنُ اَنْ تَکُوْنَ الصَّلاةُ بِقَلْب نَقِىٍّ وَ عَمَل عِنْدَ اللهِ مَرْضِىٍّ وَ خُشُوْع سَوىٍّ(1)
ترجمه
اى کمیل! مهم این نیست که نماز بخوانى و روزه بگیرى و در راه خدا انفاق کنى، مهم این است که نماز (و سایر اعمال تو) با قلبى پاک و به طرزى شایسته در پیشگاه خدا و آمیخته با خشوع بوده باشد.
شرح کوتاه
جنبه هاى واقعى اعمال و چگونگى و کیفیت عمل است که ارزش واقعى آن را تعیین مى کند نه ظاهر و مقدار آن، همان طور که على(علیه السلام) به کمیل تأکید مى کند که به جاى پرداختن به ظاهر و اهمیّت دادن به زیادى مقدار، به روح علم بپردازد، زیرا هدف نهایى از این اعمال خیر تربیت و پرورش و تکامل انسان است و آن در گرو پاکى عمل است نه زیادى عمل.
1. تحف العقول، صفحه 117.
امام صادق(علیه السلام) فرمود:
اِذا رَأَیْتُمْ الْعَبْدَ یَتَفَقَّدُ الذُّنُوبَ مِنَ النَّاسِ ناسِیاً لِذَنْبِهِ فَاعْلَمُوا اَنَّهُ قَدْ مُکِرَبِهِ(1)
ترجمه
هنگامى که ببیند کسى در جستجوى گناه مردم و خرده گیرى بر آنهاست اما گناهان خود را فراموش کرده بدانید که به مجازات الهى گرفتار شده است.
شرح کوتاه
بسیارند آنهایى که در انتقاد از دیگران بسیار جسور و نکته سنج و باریک بین هستند در حالى که از خود بکلى بى خبرند و طبق مثل معروف خارى را در پاى دیگران مى بینند اما شاخه درختى را که در چشمشان فرو برود نمى بینند!
این دسته از افراد مسلّماً بر اثر غوطهور شدن در گناه و خودپسندى و خودخواهى پرده هاى غرور و بى خبرى بر چشمهایشان افکنده شده و در بیراهه ها سرگردانند. سعادتمند کسى است که آنچه را بر دیگران عیب مى گیرد نخست از خود دور کند.
1. تحف العقول، صفحه 271.
امام صادق(علیه السلام) مى فرماید:
مَنْ ساءَ خُلْقُهُ عَذَّبَ نَفْسَهُ(1)
ترجمه
آن کسى که داراى سوء خلق است خود را شکنجه مى دهد.
شرح کوتاه
معمولا مى گویند افراد بد اخلاق که با همه کس ترشرویى مى کنند باعث شکنجه دوستان و اطرافیان و بستگان خود هستند; در حالى که بزرگترین شکنجه ها را خودشان مى بینند که شهد زندگى حیات را در کام خود تلخ و آب زلال را ناگوار مى سازند.
افراد کج خلق عمرشان کوتاه، و روحشان ناراحت، و جسمشان در عذاب است، و بیش از هرکس خودشان رنج مى برند.
حسن خلق یکى از عباداتى است که اسلام پیروان خود را با تأکید فراوان به آن دعوت کرده است و یک عامل مهم وصول به بهشت جاودان شمرده شده است.
1. تحف العقول، صفحه 270.
امام على بن موسى الرضا(علیه السلام) فرمود:
اِنَّ اللهَ تَعالَى لَمْ یَجْعَلِ الْقُرآنَ لِزّمان دُوْنَ زمان وَلا لِناس دُوْنَ ناس فَهُوَ فِى کُلِّ زَمان جَدیدٌ وَعِنْدَ کُلِّ قَوْم غَضٌّ اِلى یَوْمِ الْقِیامَةِ(1)
ترجمه
خداوند قرآن را براى زمان خاصى قرار نداده و نه براى جمعیّت خاصى، و لذا در هر زمانى تازه و نزد هر جمعیّتى با طراوت است.
شرح کوتاه
سخن فوق را امام(علیه السلام) در پاسخ کسى فرمود که سؤال کرده بود چرا قرآن با تکرار مطالعه و تلاوت و نشر کهنه نمى شود؟ امام با این گفتار اشاره پرمعنایى به این حقیقت مى کند که قرآن مخلوق جهان ماده و افکار زودگذر و متغیر بشر نیست که گرد و غبار فرسودگى با گذشت زمان روى آن بینشیند، بلکه از علم و دانش خداوند بزرگى سرچشمه گرفته که وجودش ازلى و ابدى است و لذا هر چه آن را بخوانند تازه تر و جالب تر است - و راستى یکى از نشانه هاى عظمت قرآن همین نشانه است.
1. سفینة البحار، جلد 2، صفحه 413.
امام صادق(علیه السلام) مى فرماید:
اِحْذَرُوا اَهْوائَکُمْ کَما تَحْذَرُونَ اَعْدائکُمْ فَلَیْسَ شَىءٌ اَعْدین لِلَّرجالِ مِنْ اِتِّباعِ اَهْوائِهِمْ وَ حَصائِدِ اَلْسِنَتِهِمْ(1)
ترجمه
از هوس ها بترسید همان طور که از دشمنان (سر سخت) خود مى ترسید زیرا براى انسان هیچ چیز دشمن تر از پیروى هوس ها و نتایج زبان او نیست!
شرح کوتاه
بدون شک دشمنان داخلى از دشمنان خارجى خطرناکترند و به همین دلیل هوس هاى سرکش که از درون وجود انسان او را تحت تأثیر قرار مى دهند از هر دشمنى براى انسان خطرناکتر محسوب مى شود.
هواپرستى چشم و گوش انسان را کر و کور مى کند. فروغ عقل را مى گیرد، چهره حقایق را در نظر او دگرگون مى سازد و سرانجام وى را به پرتگاه فساد مى کشاند.
1. سفینة البحار - جلد دوم، ماده «هوى».
امام باقر(علیه السلام) به جابر جعفى فرمود:
بَلِّغْ شَیعتَى عَنّى السَّلامَ وَاَعْلِمهُمْ اَنَّهُ لا قَرابَةَ بَیْنَنا وَ بَیْنَ اللهِ عَزَّوَجَلَّ وَ لا یُتَقَرَّبُ اِلَیْهِ اِلاّ بِالطّاعَةِ لَهُ(1)
ترجمه
سلام مرا به شیعیان من برسان و به آنها بگو میان ما و خداوند خویشاوندى نیست، بلکه تنها راه نزدیکى به خدا اطاعت فرمان اوست.
شرح کوتاه
بسیار هستند که گمان مى برند تنها ادعاى تشیع و علاقه به خاندان پیامبر(صلى الله علیه وآله)براى نجات و سعادت آنها کافى است، گویا با این ادعا جزء خویشاوندان امامان خواهند شد، آنها هم خویشاوندى خاصى با خدا دارند و با توصیه و پارتى کارها دست مى شود، در حالى که تنها پیوندى که بر روابط مخلوق و خالق حکومت مى کند رابطه اطاعت و انجام وظیفه است، هرکس مطیع فرمان او باشد از همه نزدیکتر و هرکس عصیان کند از همه دورتر است، هرکس که باشد.
1. بحارالانوار، جلد 15، صفحه 164.
امیرمؤمنان على(علیه السلام) مى فرماید:
مَنْ یَکْسِبُ مَالا مِنْ غَیْرِ حَقِّهِ یَصْرِفُهُ فِىْ غَیْرِ أَجْرِه(1)
ترجمه
کسى که ثروتى از طریق نامشروع به دست آورد در طریقى که پاداش الهى ندارد مصرف خواهد شد.
شرح کوتاه
این سخن در میان مردم معروف است که هر مالى شایستگى صرف در راه هاى خیر و مفید و سازنده ندارد، حدیث بالا سندى است براى این اعتقاد عمومى، و به راستى چنین است زیرا بسیار دیده شده که افرادى خواسته اند با اموال خود در راه انجام کار مثبتى شرکت جویند، ولى در نیمه هاى راه از کار افتاده اند و یا اگر راه را تا پایان رفته اند، عمل انجام یافته آنها، بازده قابل ملاحظه اى نداشته، و یا نتیجه معکوس بخشیده است، امّا برعکس چه بسیار افراد با ایمان و پرهیزکارى که با سرمایه بسیار کوچک منشأ خدمات بزرگى شده اند.
1. از کتاب تحف العقول، صفحه 63.
پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله) فرمود:
لِکُلِّ أُمَّة صَدیقٌ وَ فارُوقٌ وَ صَدِیقُ هذِهِ الاُْمَّةِ وَفارُوقَها عَلِىُّ ابْنُ أَبِى طالِب(1)
ترجمه
هر امتى صدیق و فاروقى دارد و صدیق و فاروق این امت على ابن ابى طالب است.
شرح کوتاه
براى تکمیل برنامه یک مکتب ریشه دار - آن هم یک مکتب جاودانى همانند مکتب اسلام، لازم است که بعد از رحلت پیامبر(صلى الله علیه وآله) آن هم پیامبرى که بیشتر دوران رسالتش با درگیرى هاى مختلف، با انواع و اقسام دشمنان سرسخت گذشت - کسى وجود داشته باشد که به تمام رموز آن مکتب آشنا و میان حق و باطل فرق بگذارد (یعنى شایسته نام فاروق باشد) و نیز در بیان و توضیح حقایق کاملا صادق و راستگو و گویا و صریح اللهجة یعنى (صدیق) باشد، تا هرگونه ابهام براى مردم بعد از درگذشت نخستین رهبر پیدا شود برطرف گرداند، این مقام طبق صریح عبارت بالا مخصوص على(علیه السلام) بود.
1. سفینة البحار، جلد 2، صفحه 221.
امام صادق(علیه السلام) مى فرماید:
کانَ عَلِىٌّ عَلَیْهِ السَّلامُ یَحْتَطِبُ وَیَسْتَقِى وَ یَکنِسُ وَ کانَتْ فاطِمَةُ تَطْحَنُ و تَعجِنُ وَ تَخبِزُ!(1)
ترجمه
على(علیه السلام) (براى خانه خود) از بیابان هیزم جمع آورى مى کرد و آب مى آورد و نظافت مى کرد، و فاطمه(علیها السلام)آرد مى کرد، و خمیر مى نمود و نان مى پخت.
شرح کوتاه
از این حدیث کوتاه یک جهان عظمت و روح و بلندى مقام انسانى از بزرگ پیشواى اسلام امیرمؤمنان على(علیه السلام) و بانوى نمونه جهان فاطمه زهرا(علیها السلام)مى بارد، زندگى آنها در نهایت سادگى و بى آلایشى مملوّ از صفا و صمیمیّت و همکارى و همگامى بود، کار عیب نبود و همکارى و تفاهم اصل اساسى محسوب مى شد، و بى پیرایگى امتیاز بزرگ آن بود.
همان امورى که از خانه و خانواده هاى امروز رخت بربسته و به دنبال آن آسایش و آرامش هم رفته است.
1. سفینة البحار، جلد 2، صفحه 195.
پیامبر(صلى الله علیه وآله) فرمود:
عَدْلُ ساعَة خَیْرٌ مِنْ عِبادَةِ سَنَة!(1)
ترجمه
یک ساعت عدالت و دادگرى بهتر از یک سال عبادت است!
شرح کوتاه
عبادت همان پیوند خلق با خالق و ارتباط «ممکن» با «واجب» و توجه به این پیوند و ارتباط است، عبادت ها درس هاى تربیتى مهمى هستند که در ساختن روح و فکر انسان نقش مؤثر دارند.
اما با این همه در حدیث بالا مى خوانیم یک ساعت عدالت کردن از یک سال عبادت (مستحبى) انجام دادن بهتر و بالاتر است.
و در جاى دیگر مى خوانیم یک ساعت افکار و اندیشه از یک شب (یا از یک سال) عبادت بالاتر است; و این تعبیرات اهمیّت فوق العاده «عدالت» و «تفکر» را روشن مى سازد، و این هر دو نیز ریشه مشترک دارند، آن جا که عدالت نیست، فکر و اندیشه و خرد نیست!
1. نهج الفصاحة، صفحه 410.
پیامبر(صلى الله علیه وآله) مى فرماید:
اَلطَّبِیب اللهُ وَلَعَلَّکَ تَرْفِقُ بِأَشْیاء تَخْرِقُ بِها غَیْرَکَ(1)
ترجمه
طبیب واقعى خداست و شاید چیزهایى براى تو خوب باشد که دیگران از آن زیان مى بینند.
شرح کوتاه
حوادثى که در زندگى انسان رخ مى دهد «گاهى» از سوء تدبیر و سوء انتخاب یا سوء نیست اوست و بسیارند حوادث دردناکى که این چنین هستند.
ولى گاهى حوادث ظاهراً نامطلوبى رخ مى دهند که هیچ یک از این عوامل موجب آن نشده اند و در واقع حکم داروهایى را دارند که طبیب واقعى یعنى خداوند براى بندگان خود تجویز کرده است، این داروها اگر چه تلخند ولى اثر درمانى مهمى دارند، گاهى زنگ بیدار باش، گاهى وسیله توجه به ضعف و ناتوانى انسان و گاهى باعث برطرف شدن غرور اوست.
1. نهج الفصاحه، صفحه 406.
پیغمبر اکرم(صلى الله علیه وآله) فرمود:
لا یَزَالُ هذَا الدِّینُ عَزِیزاً مَنِیعاً إلَى إثْنى عَشَرَ کُلُّهُمْ مِنْ قُرَیْش(1)
ترجمه
این دین همواره سربلند و از دست دشمنان در امان خواهد بود تا دوازده تن آن را رهبرى کنند که تمام آنها از قریش هستند.
شرح کوتاه
در موردى خلفاى دوازده گانه پیامبر(صلى الله علیه وآله) در معتبرترین کتب اهل تسنن همانند «صحیح بخارى» و «صحیح مسلم» و «صحیح ترمذى» و «صحیح ابو داوود» و «مسند احمد» و کتب فراوان دیگر احادیث صریح و روشنى نقل شده و تعداد مجموع این احادیث از طرق شیعه و اهل تسنن را به 271 حدیث برآورد کرده اند! و جالب این است که احادیث فوق را بر هیچ کس از کسانى که بعد از پیامبر(صلى الله علیه وآله) رهبرى مسلمانان یا حکومت آنها را برعهده داشتند جز امامان دوازده گانه شیعه نمى توان تطبیق نمود زیرا نه خلفاى چهارگانه نخستین و نه خلافى بنى امیه و نه بنى عباس هیچ کدام مصداق این حدیث نیستند، و لذا دانشمندان اهل تسنن در تفسیر این حدیث معتبر به دردسر عجیبى افتاده اند ولى در مکتب شیعیان اهل بیت تفسیر آن کاملا روشن است.
1. از کتاب تیسیر الوصول، نوشته زبیدى شافعى.
امام صادق(علیه السلام) فرمود:
لا یَنْبَغِى لِلْمُؤْمِنِ أَنْ یَجْلِسَ مَجْلِساً یُعْصَى اللهُ فِیْهِ وَ لا یَقْدِرُ عَلَى تَغْییرِه(1)
ترجمه
سزاوار نیست افراد با ایمان در مجلسى بنشینند که در آن گناه مى شود و توانایى بر تغییر آن را ندارند.
شرح کوتاه
شرکت در مجلس گناه، گناه است اگرچه انسان مرتکب گناهى نشود و با اهل مجلس هم صدا نگردد، زیرا شرکت در چنان مجلسى عملا امضاى گناه است، مگر این که هدف او تغییر مسیر آن، و انجام وظیفه بزرگ امر به معروف و نهى از منکر باشد.
بعلاوه مشاهده صحنه هاى آلوده به گناه در حالى که انسان در برابر آن بى تفاوت بماند، روح را تاریک و زشتى گناه را در نظر کم مى کند، و شخص را به گناه عادت مى دهد.
| اسکندر در میان پادشاهان ، شهره جهان است ، آوازه کشورگشائى و جهانگیرى و اقتدار او به همه جا رسیده ، خاور تا باختر، روم و ایران و هند تا چین و تبت ، همه را تحت تسخیر کشید و گشاینده سى و شش مملکت گردید، فردوسى در دیوان معروفش درباره او مى گوید: |
| دو لشکر که آن را کرانه نبود |
| چو اسکندر اندر زمانه نبود |
| سکندر چو کرد اندر ایران نگاه |
| بدانست کاو را شد آن تاج و گاه |
| سوى کید هندى سپه برکشید |
| همه راه و بیراه لشکر کشید |
| یکى باگهر بود نامش سورگ |
| زهندوستان پهلوانى بزرگ |
| سرتخت شاهى بدو داد و گفت |
| که دینار هزگز مکن در نهفت |
| ببخش و بخور هر چه آید فراز |
| بدین تاج و تخت سپنجى مناز |
| که گاهى سکندر بود گاه فور |
| گهى درد و خشم است و گه بزم سور |
| سکندر سپه سوى بابل کشید |
| زگرد سپه شد هوا ناپدید |
اسکندر به قصد فتح بابل این شهر زیبا و عروس شهرها، عازم بابل شد پس از آنکه این شهر را فتح کرد در خود احساس بیمارى کرد، و لحظه به لحظه بر شدت بیماریش افزوده شد به گونه اى که امید زندگى از او قطع گردید و دانست که پیک مرگ به سراغش آمده است ، همانوقت نامه اى براى مادرش نوشت که بعدا خاطر نشان خواهد شد.
بقول فردوسى :
| زبیمارى او غمى شد سپاه |
| چو بیرنگ دیدند رخسار شاه |
| همه دشت یک سر خروشان شدند |
| چو بر آتش تیز جوشان شدند |
| بپرهیز و تن را به یزدان سپار |
| بگیتى جز از تخم نیکى مکار |
| زمادر همه مرگ را زاده ایم |
| به بیچارگى تن بدو داده ایم |
| نه هرکس که شد پادشاهى ببرد |
| برفت و بزرگى کسى را سپرد |
| بپرهیز و خون بزرگان مریز |
| که نفرین بود بر تو تا رستخیر |
| طبیبان لشکر بزرگان شهر |
| نشستند برگرد سالار دهر |
| مداواى بیمارى انگیختند |
| زهرگونه شربت برآمیختند |
| طبیب ار چه داند مداوا نمود |
| چه مدت نماند از مداوا چه سود |
| پژوهش کنان چاره جستند باز |
| نیامد بدست ، عمر گم گشته باز |
اسکندر که به قول معروف قاف تا قاف عالم را گرفت و شرق و غرب را محل تاخت و تاز خود قرار داد، حتما با خود مى اندیشید که پس از فتح همه کشورها و بلاد، فرمانرواى کل و بى مزاحم همه نقاط زمین شده ، دیگر از هر نظر در آسایش و استراحت خواهد بود، اما ناگهان متوجه شد، که ممکن است با تلاش و پى گیرى ، همه چیز را بدست آورد ولى یک چیز است که با تلاش نمى توان به آن دست یافت و آن پایدارى در این جهان است .
وقتى این توجه به او دست داد که ناگهان خود را در کام بیمارى دید، و نشانه هاى مرگ را در خود مشاهده کرد، ولى چاره اى جز تسلیم مرگ شدن را نداشت ، از دل آه مى کشید و با یکدنیا حسرت و تاءسف لحظات آخر عمر را مى پیمود، چنانکه از وصیتهاى او (که بعدا ذکر مى شود) این تاءسف عمیق به خوبى آشکار است .
او مسافرتها کرد و در همه این مسافرتها، با پیروزى و فتح برگشت اما اینک مى اندیشید که باید به سفرى برود که در آن برگشتن نیست سفرى که در آن بدنش اسیر خاک مى گردد خاک بر او فرمانروائى مى کند سفرى که او در طى آن بازخواست خواهند کرد، در اینجا سرنخ را به دست شاعر توانا ((نظامى گنجوى )) مى دهم که او در قبال نامه از قول اسکندر گوید:
| کجا خازن و لشکر و گنج من |
| برشوت مگر کم کند رنج من |
| کجا لشکرم تا به شمشیر تیز؟ |
| دهند این تبش را زجانم گریز |
| سکندر منم خسرو دیو بند |
| خداوند شمشیر و تخت بلند |
| کمر بسته و تیغ برداشته |
| یکى گوش ناسفته نگذاشته |
| زقنوج تا قلزم (4) و قیروان (5) |
| چو میغى (6) روان بود تیغم روان |
| چو مرگ آمد آن تیغ زنجیر شد |
| نه زنجیر، دام گلوگیر شد |
| به داراى دولت سرافروختم |
| زدارا به دولت سرانداختم |
| شدم بر سر تخت جمشیدوار |
| زگنج فریدون گشودم حصار |
| زمشرق به مغرب رساندم نوند(7) |
| همان سد یاءجوج (8) کردم بلند |
| جهان جمله دیدم زبالا و زیر |
| هنوزم نشد دیده از دیده سیر |
| کجا رفته اند آن حکیمان پاک ؟ |
| که زر مى فشاندم بر ایشان چه خاک |
| بیائید گو خاک را زر کنید |
| مداواى جان سکندر کنید |
| زهر دانشى دفترى خوانده ام |
| چو مرگ آمد اینجا فرو مانده ام |
| سکندر که بر عالمى حکم داشت |
| درآندم که مى رفت عالم گذاشت |
| میسر نبودش کزو عالمى |
| ستانند و مهلت دهندش دمى |
هنگامى که اسکندر، نشانه هاى مرگ را در خود دید، وصیتهائى کرد که ما در اینجا به ذکر چند نمونه از آنها مى پردازیم :
نخستین توصیه او این بود وقتى جنازه اش را در میان تابوت مى گذارند، دستش را از تابوت بیرون بیاورند، تا مردم بدانند که اسکندر از این دنیا با دست خالى رفت و چیزى از متاع دنیا را با خود نبرد چنانکه در اشعار شعرا آمده است :
| شنیدم در وصایاى سکندر |
| که گفتى با ارسطوى هنرور |
| که از روز زمین چون دیده بستم |
| برون آرید از تابوت ، دستم |
| که تا بینند مغروران سرمست |
| که از دنیا برون رفتم تهیدست |
اسکندر هنگامى که خود را در آستانه مرگ دید، بطلمیوس بن اذینه را که فرمانده سپاهیان او بود به زمامدارى بعد از خود برگزید و به او وصیت کرد که تابوت مرا به اسکندریه نزد مادرم حمل کنید و به مادرم بگوئید که مجلس عزاى مرا به این ترتیب تشکیل بدهد.
سفره طعام بگستراند و همه مردم کشور را به آن دعوت نماید و اعلام کند که همگان دعوتش را بپذیرند، مگر کسى که عزیز و دوستى را از دست داده باشد، در آن مجلس شرکت نکند، تا شرکت کنندگان در عزاى اسکندر با خوشحالى بدون خاطره تلخ وارد مجلس گردند و ایجاد خوشحالى کنند تا مجلس عزاى اسکندر مانند مجلس عزاى دیگران با حزن و غم تواءم نباشد.
وقتى که خبر مرگ و وصیت او به مادرش رسید و تابوت اسکندر را در کنار مادرش گذاشتند، مادرش نگاهى به جنازه فرزندش افکند و سپس گفت :
((اى کسى که ملک و حکومتت ، اقطار عالم را گرفته و همه پادشاهان بناچار در برابر عظمت تو تعظیم مى کردند، ترا چه شده است که امروز در خوابى و بیدار نمى شوى ؟ و در سکوت فرورفته اى و سخن نمى گوئى ؟))
سپس مطابق وصیت فرزندش اسکندر، به همه مردم کشور، اعلام کرد که در مراسم عزا و اطعام شرکت کنند، به شرط اینکه شرکت کنندگان ، به مصیبت مرگ دوست و عزیزى گرفتار نشده باشند، او ساعتها در انتظار نشست ولى هیچ کسى دعوت او را اجابت نکرد، از خدمتگذاران مجلس از علت این امر جویا شد.
در پاسخ گفتند: تو خود آنها را از اجابت دعوتت منع کردى .
گفت : چطور؟
گفتند: تو امر کردى که همه دعوت ترا اجابت کنند، به شرط آنکه ((کسى که عزیز و محبوبى را از دست داده جزء دعوت شدگان نباشد)) و در میان اینهمه مردم کسى نیست که داراى این شرط باشد.
وقتى که مادر اسکندر این مطلب را شنید به اصل ماجرا پى برد و گفت : فرزندم با بهترین راه تسلیت مرا تسلى خاطر داد.
| زگیتى مرا بهره این بد که بود |
| زمان چون بکاهد نشاید فزود |
| مرا مرده در خاک مصر آکنید |
| زگفتار من هیچ مپرا کنید |
| به سالى زدینار من صد هزار |
| ببخشید بر مردم خویش کار |
| گرآید یکى روشنک (9) را پسر |
| شود بى گمان زنده نام پدر |
| نباید که باشد جز او شاه روم |
| که او تازه گرداند آن مرز و بوم |
| من ایدر(10) همه کار کردم ببرک |
| به بیچارگى دل نهادم بمرگ |
| به اندرز من گوش باید گشود |
| به این گفت من در نباید فزود |
| نخست آنکه تابوت زرین کنید |
| کفن بر تنم عنبر آگین کنید |
| ز زربفت چینى سزاوار من |
| کسى سر نپیچد زتیمار من |
| همه درز تابوت مرا بقیر |
| به کافور گیرید و مشک و عبیر |
| نخست آکنید اندرو انگبین |
| زبر انگبین زیر دیباى چین |
| وز آن پس تن من نهید اندر وى |
| سرآمد سخن چون بپوشید روى |
| ترا مهر بد برتنم سال و ماه |
| کنون جان پاکم زیزدان بخواه |
| بدین خواستن باش فریادرس |
| که فریاد گیرد مرا دست و بس |
| نگر تا که بینى بگرد جهان |
| که او نیست از مرگ خسته روان |
| چو بردند او را به اسکندرى |
| جهان را دگرگونه شد داورى |
| بهامون (16) نهادند صندوق (17) او |
| زمین شد سراسر پر از گفتگو |
| به اسکندرى ، کودک و مرد و زن |
| به تابوت او بر شدند انجمن |
| اگر برگرفتى زمردم شمار |
| مهندس فزون آمدى صد هزار |
| حکیم ارسطالیس ، پیش اندرون |
| جهانى برو دیدگان پر زخون |
| بر آن تنگ صندوق بنهاد دست |
| چنین گفت که اى شاه یزدان پرست |
| کجا آن هش و دانش و راءى تو |
| که این تنگ تابوت شد جاى تو |
| بروز جوانى بدین مایه سال |
| چرا خاک را برگزیدى نهال (18) |
| حکیمان رومى شدند انجمن |
| یکى گفت : کاى پیل روئینه تن |
| زپایت که افکند و جایت که جست ؟ |
| کجا آنهمه حزم و راءى درست ؟ |
| دگر گفت : چندى نهادى تو زر |
| کنون زر چه دارد تنت را ببر |
| دگر گفت : کز دست تو کس نجست |
| چرا سودى اى شاه با مرگ دست |
| دگر گفت : کاسودى از درد و رنج |
| هم از جستن پادشاهى و گنج |
| دگر گفت : چون پیش داور شوى |
| همان بر که کشتى همان بدروى |
| دگر گفت : ما چون تو باشیم زود |
| که باشى تو چون گوهر نابسود |
| دگر گفت : کاى برتر از ماه و مهر |
| چه پوشى همى زانجمن خوب چهر |
| دگر گفت : دیبا بپوشیده اى |
| زما چهر زیبا بپوشیده اى |
| کنون سر زدیبا برآور که تاج |
| همى جویدت یاره (19) و تخت عاج (20) |
| دگر گفت : پرسنده پرسد کنون |
| چه دارى همى پاسخ رهنمون |
| که خون بزرگان چرا ریختى |
| به سختى به گنج اندر آویختى |
| چو دیدى که چند از بزرگان بمرد |
| زگیتى جز از نام نیکى نبرد |
| دگر گفت : روز تواندر گذشت |
| زبانت زگفتار بیکار گشت |
| دگر گفت : کردار تو باد گشت |
| سرسرکشان از تو آزاد گشت |
| ببینى کنون بارگاهى بزرگ |
| جهانى جدا کرده از میش و گرگ |
| هر آنکس که او تخت و تاج تو دید |
| عنان از بزرگى بباید کشید |
| که بر کس نماند چو برتر نماند |
| درخت بزرگى چه باید نشاند |
| دگر گفت : کاندر سراى سپنج |
| چرا داشتى خویشتن را به رنج |
| که بهر تو دین آمد از رنج تو |
| یکى تنگ تابوت شد گنج تو |
| دگر گفت : چون لشگرت بازگشت |
| تو تنها بمانى در ین پهن دشت |
| همانا پس هر کسى بنگرى |
| فراوان غم زندگانى خورى |
| وز آن پس بیامد دوان مادرش |
| فراوان بمالید رخ بر سرش همیگفت |
| کاى نامور پادشاه |
| جهاندار و نیک اختر و پارسا |
| جهاندار داراى دارا کجاست ؟ |
| کزو داشت گیتى همه پشت راست |
| همان خسرو و اشک و قرقار وفور |
| چو خاقان چین و شه شهر زور(21) |
| دگر شهر یاران که روز نبرد |
| سرانشان زباد اندر آمد بگرد |
| چو ابرى بدى تند و بارش تگرگ |
| ترا گفتم ایمن شدستى زمرگ |
| زبس رزم و پیکار و خون ریختن |
| به هرمرز با لشکر آویختن |
| زمانه ترا داد گفتم جواز |
| همى دارى از مردم خویش راز |
| چو کردى جهان از بزرگان تهى |
| بینداختى تاج شاهنشهى |
| درختى که کشتى چو آمد به بار |
| همى خاک بینم ترا غمگسار |
| همه نیگوئى ماند و مردمى |
| جوانمردى و خوبى و خرمى |
| وگر ماند ایدر(22) ز تو نام زشت |
| نیابى عفى الله خرم بهشت |
| چنین است رسم سراى کهن |
| سکندر شد و ماند ایدر سخن |
| چو او ((سى و شش پادشاه )) را بکشت |
| نگر تا چه دارد گیتى به مشت |
| برآورد پر مایه ده شارسان |
| شد آن شارسانها همه خارسان |
| بجست آنکه هرگز نجستست کس |
| سخن ماند از وى در آفاق و بس |
| اگر چرخ گردون کشد زین تو |
| سرانجام خشتست بالین تو |
| اگر شاه گردى سرانجام چه ؟ |
| زآغاز تخت و زفرجام چه ؟ |
| دلت را بتیمار(24) چندین مبند |
| بس ایمن مشو بر سپهر بلند |
| تو بى جان شوى او بماند دراز |
| حدیثى درازست چندین مناز |
| تو از آفریدون فزونتر نه اى |
| چو پرویز با تخت و افسر نه اى |
| چو جمشید دیوت بفرمان نبود |
| چو کاوس گردونت ایوان نبود(25) |
| ستاند دهد دیگرى را دهد |
| جهان خوانیش بى گمان برجهد |
| جهان سر بسر حکمت و عبرت است |
| چرا بهره ما همه غفلت است . |
| سکندر که از علم با بهره بود |
| به دین و خرد در جهان شهره بود |
| بعقل و بدانش سرافراز بود |
| زشاهان به انصاف ممتاز بود |
| چو در جنگ بردى شمشیر دست |
| فتادى در اجرام اختر شکست |
| شدى تیره چون عرض دادى سپاه |
| زگرد سواران رخ مهر و ماه |
| برفت از جهان با هزاران دریغ |
| نه او را سپه مانع آید نه تیغ |
| اگر دافع مرگ بودى سپاه |
| سکندر بدى در جهان پادشاه |
| سکندر بسى گرد گیتى شتافت |
| ولى چشمه زندگانى نیافت |
| چو او را چنین بود انجام کار |
| ترا حال چون باشد از روزگار |
| گرفتم که عالم گرفتى تمام |
| جهانگشت چاکر فلک شد غلام |
| نآخر چو کوس اجل کوفت مرگ |
| بریزد گل زندگى بار و مرگ |
| حیاتیکه او را ممات از قفا است |
| اگر آب خضر است آن بیوفا است |
قرآن در سوره کهف سه بار از ذوالقرنین نام برده (26) و این خصوصیات را براى او بیان نموده است :
1 - ((ما ذوالقرنین را بر زمین تسلط و تمکین بخشیدیم و آنچه را که براى استوارى حکومت و اکمال فتوحات خود لازم داشت در اختیارش نهادیم ))(27)
2 - سه پیشروى مهم نصیب دوالقرنین شد، اول
نفوذ (و لشکر کشى ) در سمت غرب ، دوم نفوذ (و لشکرکشى ) در سمت شرق ، سوم هجوم به طرف بلاد کوهستانى و دشتهاى شمال شرقى براى جلوگیرى از یاءجوج و ماءجوج (قبایل وحشى بیابانى که در شمال شرقى مى زیسته اند) و ساختن ((سد)) بخاطر مسدود کردن راه تجاوز آنها(28).
3 - ذوالقرنین طرفدار عدالت بود و از ظلم و ستم دورى مى کرد و از ضعفا و ناتوانان حمایت مى نمود(29).
4 - او به خدا و آخرت ایمان داشت (30).
5 - او حرص به ثروت اندوزى نداشت از اینرو پس از ساختن سد، مغلوبین خواستند مالى فراهم کنند و به او بدهند، او نپذیرفت و گفت :
آنچه خدا به من عطا کرده مرا از اموال شما بى نیاز خواهد کرد(31).
اینک در این باره سؤ ال مى شود که آیا ذوالقرنین با این خصوصیات چه کسى بوده است؟
دنیا با تحولات و دگرگونیهائى که در اوضاع خود دارد، راستى عجیب است ، و عجیب تر آنکه انسانها با دیدن این سراى رنگارنگ دل به آن مى بندند و احیانا در راه آن ، دین هم مى فروشند.
اینک براى ترسیم این معنا باز تاریخ را ورق مى زنیم و در این آئینه عبرت ، چهره دیگرى را مى بینیم :
دارا فرزند بهمن بن گشتاسب بن سهراب بن کیخسرو که یکى از سلاطین بزرگ و معروف ایران است ، در اوج شکوه مى زیست ، آوازه کشورگشائى و اقتدار و عظمت او به همه جا رسیده و در اندک زمانى همه گردن فرازان آن عصر را تحت فرمان آورد، پادشاهان قدرتمند خدمت آستانش را موجب افتخار و سرافرازى مى دانستند.
در پهنه گیتى فقط ((فیلقوس ))که قیصر و فرمانفرماى کشور مقتدر روم بود با وى از در مبارزه وارد شد، و سر از فرمان او تافت ، وقتى که این مطلب را گزارشگران به ((دارا))گزارش دادند، او مانند تنوره آتش فشان مشتعل گردید، و فورا با سپاه بیکران خود فرمان داد تا براى سرکوبى وى متوجه روم شوند
قیصر پس از اطلاع از این امر با تجهیز سپاه ، براى مقابله ، حرکت کرد.
دو سپاه مجهز و نیرومند دارا و قیصر در برابر هم صف آرائى کردند و بى امان به جنگ پرداختند، طولى نکشید که سپاه قیصر درهم شکسته شد، تا آنجا که خود قیصر، ناگزیر جبهه جنگ را پشت سر گذارده ، به قلعه اى پناهنده گردید دارا قیصر را اجبارا از قلعه بیرون کشید، ولى کشور روم را به او بخشید، اما با این قرارداد که هر سال هزار تخم طلا که هر تخمى به وزن چهل مثقال باشد، به خزانه ایران تسلیم نماید.
مدت چهارده سال این خراج سنگین مرتبا از طرف فیلقوس امپراطور روم به خزانه دولتى ((دارا)) تسلیم مى شد، ولى در طى این مدت ((دارا)) فرزند خود را که او نیز ((دارا)) نامیده مى شد و معمولا آن را داراى اصغر مى گفتند و بسیار نزد پدر محبوب بود، به عنوان ولیعهدى به جاى خود برگزید، از آنطرف فیلقوس نیز داراى فرزندى به نام اسکندر گردید.
بالاخره پیمانه عمر دارا پر شد و همچون دیگران که روزگارى خاکپایش زینت بخش چهره مردم بود، اسیر خاک زیر پاى مردم گردید.
فرزندش دارا که او را چنانکه گفتیم ((داراء اصغر)) مى خواندند بجاى او نشست ، از آن سوى فیلقوس قیصر روم نیز با جهان وداع کرد، پسرش اسکندر به جاى او زمام امور را بدست گرفت ، اسکندر تخمهاى زرین را که هر سال پدرش به خزانه دارا مى فرستاد قطع کرد و از دادن این باج ، سر برتافت .
وقتى که براى داراء اصغر مخالفت اسکندر، آشکار شد، نخست قاصدى نزد اسکندر فرستاد و مطالبه باج معهود کرد، اسکندر در پاسخ او گفت : از قول من به ((دارا)) بگوئید آن مرغى که تخمهاى طلا به وجود مى آورد از دنیا رفت ، دارا از این سخن سخت ناراحت شده یک گوى و چوگان (40) و مقدارى کنجد براى اسکندر فرستاد و در ضمن پیغام داد که تو هنوز کودکى ، و لذا شایسته است که با این گوى و چوگان چون طفلان بازى کنى و پنجه در پنجه مردان نیندازى و این مقدار کنجد نمونه اى است از عدد لشکر و شماره سپاه من که معادل هر دانه آن هزار مرد صف شکن دارم ، بنابراین اگر در ایصال باج کاهلى کنى خاطر و اطمینان داشته باش که همچون گوى در خم چوگان ترا حیران و بى سر و سامان خواهم ساخت .
به محض رسیدن این پیام به اسکندر، اسکندر در پاسخ او چنین نوشت :
اى دارا! از پیام تو فال نیک به خاطر من رسید، چه آنکه امیدوار شدم که به توفیق الهى همانطور که گوى در خم چوگان مقهور است ، و چوگان بر آن مسلط مى باشد، کشور و آب و خاک تو نیز مقهور و مسخر اراده قدرت من خواهد شد و چوگان اراده من بر کشور تو مسلط خواهد گشت ، سپس در برابر کنجد، مقدارى حنظل (41) فرستاد یعنى : بزودى مذاق تو از چاشنى حنظل قهر و غلبه من تلخ خواهد شد، بارى به حکم و ان الحرب اولها الکلام یعنى جنگ از سخن آغاز مى شود، کم کم میان دارا و اسکندر، آتش جنگ فروزان گردید، سپاه روم و ایران در برابر هم قرار گرفتند، در یکى از روزهاى جنگ دارا از اردوگاه خود برگشته ، خسته و کوفته ، در بارگاه استراحت کرده بود، که ناگهان دو نفر از دربانان او که در دربار او تقرب زیاد داشتند، با خنجرهاى بران بر او حمله کرده و سینه اش را شکافتند و پس از انجام این کار با عجله تمام به میان سپاه اسکندر گریختند.
اسکندر از این حادثه مطلع شد با تعجیل هر چه بیشتر، خود را به بالین دارا رساند، وارث ملک کیان هنوز رمقى از حیات داشت ، چشمش به چهره دشمن که بر روى سینه او خم شده بود افتاد. آه جانکاه و سردى کشید.
اسکندر سر ((دارا)) را به بالین گرفته و بوسید و سوگند یاد کرد که من به این موضوع امر نکرده ام ، دارا از اسکندر التماس و خواهش کرد که قاتلان را به کیفر برساند، و دخترش را همسر خود گرداند، و بیگانه را حاکم ایران قرار ندهد.
اسکندر اطمینان داد که وصایاى دارا را اجرا خواهد کرد.
و به این ترتیب طومار زندگى و سلطنت دارا درهم نوردیده شد و مدت پادشاهى او چهارده سال بود.
او در لحظات آخر عمر گفت : ((اى اف بر این دنیا! به شاه شاهان و صاحب هفت اقلیم بنگر که مجروح و تنها دور از یاران و دوستان بر روى خاک افتاده در حالى که شوکتش پایان یافته و هلاکتش نزدیک شده است ، از آنچه مى بینى عبرت بگیر، پیش از آنکه خود عبرت ناظران دیگر گردى !))
و به گفته نظامى در اسکندرنامه ، وقتى که اسکندر به بالین دارا آمد، دارا گفت :
| اگر تاج خواهى ربود از سرم |
| یکى لحظه بگذار تا بگذرم |
| چو من زین ولایت گشودم کمر |
| تو خواه افسر از من ستان خواه سر |