دسته
لينك هاي دسترسي سريع
مطالب من در ثبت مطالب روزانه
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 1165113
تعداد نوشته ها : 1368
تعداد نظرات : 348
Rss
طراح قالب
مهدي يوسفي

بدتر از مرگ

 

امام حسن عسکرى(علیه السلام) مى فرماید:

خَیْرٌ مِنَ الْحَیاتِ ما إِذا فَقَدْ تَهُ أَبْغَضْتَ الْحَیاتَ! وَ شَرُّ مِنَ الْمَوْتِ مَا إذا نَزَلَ بِکَ أَحْبَبْتَ الْمَوْتَ!(1)

ترجمه

از زندگى بهتر، چیزى است که اگر آن را از دست دهى از زندگى بیزار مى شوى! و بدتر از مرگ چیزى است که هرگاه بر تو نازل گردد از مرگ استقبال مى کنى!

 

شرح کوتاه

   بعضى تصور مى کنند بالاترین ارزش ها ارزش این زندگى مادى است در حالى که از آن ارزشمندتر فراوان است، در زندگى لحظاتى پیش مى آید که انسان آرزوى مرگ مى کند و حقایقى وجود دارد که با رضایت کامل جان شیرین خود را فداى آن مى سازد.

   شهداى راه خدا، راه فضیلت و حق پرستى، آنها بودند که حقیقت این گفته پر معناى امام عسکرى(علیه السلام) را دریافته بودند و آن جا که زندگى را ناگوار و مرگ را دریچه اى به جهانى وسیع تر، به خشنودى و رضاى پروردگار مى دیدند با آن وداع، و از این استقبال مى کردند.

 


1. تحف العقول، صفحه 368.

دسته ها : درس های زندگی
سه شنبه بیست و دوم 11 1387

فرق میان مؤمن و منافق

 

پیامبر اسلام(صلى الله علیه وآله) مى فرماید:

إذا رَأَیْتُمُ الْمُؤْمِنَ صَمُوتاً فَادْنُوْا مِنْهُ فَإنَّهُ یُلْقِى الحِکْمَةَ وَالْمُؤْمِنُ قَلِیلُ الْکَلامِ کَثِیرُ الْعَمَلِ وَالْمُنافِقُ کَثِیرُ الْکَلامِ قَلیلُ الْعَمَلِ(1)

ترجمه

هنگامى که شخص با ایمان را خاموش یافتید به او نزدیک شوید که سخنان حکمت آمیز از او خواهید شنید - افراد با ایمان کم حرف و پرکارند ولى منافقان پر سخن و کم عملند!

 

شرح کوتاه

   نیروى انسانى نامحدود و پایان نیافتنى نیست، به همین دلیل هنگامى که انرژى هاى انسان در یک مسیر زیاد به کار افتند در جاى دیگر گرفتار کمبود مى گردد، بنابراین جاى تعجب نیست که افراد پرگو و پر حرف افرادى کم عمل و کم کار هستند.

   پیامبر اسلام(صلى الله علیه وآله) که در هرجا و در همه چیز طرفدار اثر مثبت است نشانه افراد با ایمان را تلاش در راه عمل، به جاى سخن، مى داند، در حالى که براى افراد منافق صفتى عکس آن قائل است.

 


1. از کتاب تحف العقول، صفحه 296.

دسته ها : درس های زندگی
سه شنبه بیست و دوم 11 1387

بهترین میراث

 

امیرمؤمنان على(علیه السلام) مى فرماید:

خَیْرُ ماوَرَثَ الآباءُ لِلأَبْناءَ الأَدَبَ(1)

ترجمه

بهترین میراثى که پدران براى فرزندان مى گذارند ادب است.

 

شرح کوتاه

   ادب همان برخوردهاى شایسته و ارتباط هاى آمیخته با احترام و بزرگوارى است، ادب گاهى در برابر خلق خدا، و گاهى در برابر خداست، و در هر صورت یکى از بزرگترین سرمایه هاى انسانى است که رمز موفقیّت در همه زمینه ها مى باشد.

   و به همین دلیل امیرمؤمنان على(علیه السلام) بالاترین میراثى را که پدر براى فرزندش باقى مى گذارد ادب شمرده است، ادب سرچشمه محبّت و صفا و دوستى و اتحاد، و عامل مهمى براى تأثیر سخن و پیشرفت برنامه هاى اجتماعى است.

 


1. غرر الحکم، صفحه 393.

دسته ها : درس های زندگی
سه شنبه بیست و دوم 11 1387

احترام به آزادى فکر

 

پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله) فرمود:

بِئْسَ الْقَوْمُ قَوْمٌ یَمْشِى الْمُؤْمِنُ فیهِمْ بِالتَّقِیَّةِ وَالْکِتْمانِ(1)

ترجمه

آنها که فرد مؤمن ناچار است در میان آنان با تقیّه و کتمان زندگى کند بد مردمى هستند!

 

شرح کوتاه

   تقیّه و کتمان معمولا از این جا ناشى مى شود که یک اکثریت خود خواه اجتماع مانع از آن مى شود که اقلیّت صالح افکار خود را ابراز کند و عقاید خود را بازگو نماید، مسلّماً چنین جامعه اى جامعه سعادتمندى نخواهد بود، در یک جامعه اسلامى و انسانى باید افراد صالح این حق را داشته باشند که عقاید خود را بدون تقیّه و کتمان در معرض افکار عمومى بگذارند و عوام مردم نه تنها نباید سد راه چنان افرادى شوند، بلکه علاوه بر احترام به آزادى فکر در مسیرهاى سازنده، امکانات پرورش و به ثمر رساندن بن افکار را فراهم سازند.

 


1. نهج الفصاحه.

دسته ها : درس های زندگی
سه شنبه بیست و دوم 11 1387

این شش صفت در مؤمنان نیست

 

حضرت امام صادق(علیه السلام) فرمود:

سِتَّةٌ لا تَکُونُ فِى مُؤْمِن: اَلْعُسْرُ وَالنَّکْدُ والْحَسَدُ وَالْلَّجاجَةُ وَالْکِذْبُ وَالْبَغْىُ(1)

ترجمه

شش چیز است که در افراد با ایمان وجود ندارد: سختگیرى، کج خلقى حسد، لجاجت، دروغ و ظلم و ستم!

 

شرح کوتاه

   آنها که از ایمان تنها به نام قناعت کرده اند، مؤمنان خیالى هستند نه واقعى، حدّاقل در یک فرد با ایمان باید صفات زشت ششگانه بالا نباشد، جالب این که صفات بالا همه بازگشت به روابط و پیوند انسانها به یکدیگر و مسائل اجتماعى مى کند، مؤمنان راستین آنها هستند که آسان گیر خوش خلق، خیرخواه، تسلیم در برابر حق، راستگو و عادل و دادگرند، و انتخاب این نام مقدّس و بزرگ بدون داشتن این صفات زشت است و نادرست!

اکنون بیازماییم مؤمن هستیم یا نه!

 


1. از تحف العقول، صفحه 282.

دسته ها : درس های زندگی
سه شنبه بیست و دوم 11 1387

همه پیوندها را قطع مکن

 

امام صادق(علیه السلام) فرمود:

اِتَّقِ الله بَعْضَ التُّقَى وَاِنْ قَلَّ وَدَعْ بَیْنَکَ وَبَیْنَهُ سِتْراً وَاِنْ رَقَّ!(1)

ترجمه

از خدا ملاحظه کن و بپرهیز هر چند کم باشد و میان خود و او پرده اى نگاهدار هر چند نازک باشد.

 

شرح کوتاه

   کسانى هستند که وقتى در مسیر گناه و خطا گام نهادند آنچنان پیش مى تازند که تمام پیوندها را در میان خود و خدا قطع مى کنند، همه پل ها را پشت سر خود ویران ساخته و تمام درهاى بازگشت را به روى خود مى بندند و به اصطلاح به سیم آخر مى زنند.

امام صادق(علیه السلام) در گفتار حکمت آمیز فوق مى گوید لااقل راه بازگشت را به روى خود مبند و تمام پرده را پاره مکن، بگذار آن روز که پشیمان مى شوى راه برگشت داشته باشى.

 


1. تحف العقول، صفحه 268.

دسته ها : درس های زندگی
سه شنبه بیست و دوم 11 1387

عبادت واقعى

 

امیرمؤمنان على(علیه السلام) به کمیل فرمود:

یا کُمَیْلُ! لَیْسَ الشَّأْنُ اَنت تُصَلِّىَ وَتَصُوْمَ وَتَتَصَدَّقَ، اَلشَّأْنُ اَنْ تَکُوْنَ الصَّلاةُ بِقَلْب نَقِىٍّ وَ عَمَل عِنْدَ اللهِ مَرْضِىٍّ وَ خُشُوْع سَوىٍّ(1)

ترجمه

اى کمیل! مهم این نیست که نماز بخوانى و روزه بگیرى و در راه خدا انفاق کنى، مهم این است که نماز (و سایر اعمال تو) با قلبى پاک و به طرزى شایسته در پیشگاه خدا و آمیخته با خشوع بوده باشد.

 

شرح کوتاه

   جنبه هاى واقعى اعمال و چگونگى و کیفیت عمل است که ارزش واقعى آن را تعیین مى کند نه ظاهر و مقدار آن، همان طور که على(علیه السلام) به کمیل تأکید مى کند که به جاى پرداختن به ظاهر و اهمیّت دادن به زیادى مقدار، به روح علم بپردازد، زیرا هدف نهایى از این اعمال خیر تربیت و پرورش و تکامل انسان است و آن در گرو پاکى عمل است نه زیادى عمل.

 


1. تحف العقول، صفحه 117.

دسته ها : درس های زندگی
سه شنبه بیست و دوم 11 1387

عیب خود را فراموش نکن

 

امام صادق(علیه السلام) فرمود:

اِذا رَأَیْتُمْ الْعَبْدَ یَتَفَقَّدُ الذُّنُوبَ مِنَ النَّاسِ ناسِیاً لِذَنْبِهِ فَاعْلَمُوا اَنَّهُ قَدْ مُکِرَبِهِ(1)

ترجمه

هنگامى که ببیند کسى در جستجوى گناه مردم و خرده گیرى بر آنهاست اما گناهان خود را فراموش کرده بدانید که به مجازات الهى گرفتار شده است.

 

شرح کوتاه

   بسیارند آنهایى که در انتقاد از دیگران بسیار جسور و نکته سنج و باریک بین هستند در حالى که از خود بکلى بى خبرند و طبق مثل معروف خارى را در پاى دیگران مى بینند اما شاخه درختى را که در چشمشان فرو برود نمى بینند!

   این دسته از افراد مسلّماً بر اثر غوطهور شدن در گناه و خودپسندى و خودخواهى پرده هاى غرور و بى خبرى بر چشمهایشان افکنده شده و در بیراهه ها سرگردانند. سعادتمند کسى است که آنچه را بر دیگران عیب مى گیرد نخست از خود دور کند.

 


1. تحف العقول، صفحه 271.

دسته ها : درس های زندگی
سه شنبه بیست و دوم 11 1387

شکنجه بزرگ

 

امام صادق(علیه السلام) مى فرماید:

مَنْ ساءَ خُلْقُهُ عَذَّبَ نَفْسَهُ(1)

ترجمه

آن کسى که داراى سوء خلق است خود را شکنجه مى دهد.

 

شرح کوتاه

   معمولا مى گویند افراد بد اخلاق که با همه کس ترشرویى مى کنند باعث شکنجه دوستان و اطرافیان و بستگان خود هستند; در حالى که بزرگترین شکنجه ها را خودشان مى بینند که شهد زندگى حیات را در کام خود تلخ و آب زلال را ناگوار مى سازند.

   افراد کج خلق عمرشان کوتاه، و روحشان ناراحت، و جسمشان در عذاب است، و بیش از هرکس خودشان رنج مى برند.

   حسن خلق یکى از عباداتى است که اسلام پیروان خود را با تأکید فراوان به آن دعوت کرده است و یک عامل مهم وصول به بهشت جاودان شمرده شده است.

 


1. تحف العقول، صفحه 270.

دسته ها : درس های زندگی
سه شنبه بیست و دوم 11 1387

طراوت قرآن

 

امام على بن موسى الرضا(علیه السلام) فرمود:

اِنَّ اللهَ تَعالَى لَمْ یَجْعَلِ الْقُرآنَ لِزّمان دُوْنَ زمان وَلا لِناس دُوْنَ ناس فَهُوَ فِى کُلِّ زَمان جَدیدٌ وَعِنْدَ کُلِّ قَوْم غَضٌّ اِلى یَوْمِ الْقِیامَةِ(1)

ترجمه

خداوند قرآن را براى زمان خاصى قرار نداده و نه براى جمعیّت خاصى، و لذا در هر زمانى تازه و نزد هر جمعیّتى با طراوت است.

 

شرح کوتاه

   سخن فوق را امام(علیه السلام) در پاسخ کسى فرمود که سؤال کرده بود چرا قرآن با تکرار مطالعه و تلاوت و نشر کهنه نمى شود؟ امام با این گفتار اشاره پرمعنایى به این حقیقت مى کند که قرآن مخلوق جهان ماده و افکار زودگذر و متغیر بشر نیست که گرد و غبار فرسودگى با گذشت زمان روى آن بینشیند، بلکه از علم و دانش خداوند بزرگى سرچشمه گرفته که وجودش ازلى و ابدى است و لذا هر چه آن را بخوانند تازه تر و جالب تر است - و راستى یکى از نشانه هاى عظمت قرآن همین نشانه است.

 


1. سفینة البحار، جلد 2، صفحه 413.

دسته ها : درس های زندگی
سه شنبه بیست و دوم 11 1387

از هواپرستى بترس!

 

امام صادق(علیه السلام) مى فرماید:

اِحْذَرُوا اَهْوائَکُمْ کَما تَحْذَرُونَ اَعْدائکُمْ فَلَیْسَ شَىءٌ اَعْدین لِلَّرجالِ مِنْ اِتِّباعِ اَهْوائِهِمْ وَ حَصائِدِ اَلْسِنَتِهِمْ(1)

ترجمه

از هوس ها بترسید همان طور که از دشمنان (سر سخت) خود مى ترسید زیرا براى انسان هیچ چیز دشمن تر از پیروى هوس ها و نتایج زبان او نیست!

 

شرح کوتاه

   بدون شک دشمنان داخلى از دشمنان خارجى خطرناکترند و به همین دلیل هوس هاى سرکش که از درون وجود انسان او را تحت تأثیر قرار مى دهند از هر دشمنى براى انسان خطرناکتر محسوب مى شود.

   هواپرستى چشم و گوش انسان را کر و کور مى کند. فروغ عقل را مى گیرد، چهره حقایق را در نظر او دگرگون مى سازد و سرانجام وى را به پرتگاه فساد مى کشاند.

 


1. سفینة البحار - جلد دوم، ماده «هوى».

دسته ها : درس های زندگی
سه شنبه بیست و دوم 11 1387

تنها راه شیعه بودن

 

امام باقر(علیه السلام) به جابر جعفى فرمود:

بَلِّغْ شَیعتَى عَنّى السَّلامَ وَاَعْلِمهُمْ اَنَّهُ لا قَرابَةَ بَیْنَنا وَ بَیْنَ اللهِ عَزَّوَجَلَّ وَ لا یُتَقَرَّبُ اِلَیْهِ اِلاّ بِالطّاعَةِ لَهُ(1)

ترجمه

سلام مرا به شیعیان من برسان و به آنها بگو میان ما و خداوند خویشاوندى نیست، بلکه تنها راه نزدیکى به خدا اطاعت فرمان اوست.

 

شرح کوتاه

   بسیار هستند که گمان مى برند تنها ادعاى تشیع و علاقه به خاندان پیامبر(صلى الله علیه وآله)براى نجات و سعادت آنها کافى است، گویا با این ادعا جزء خویشاوندان امامان خواهند شد، آنها هم خویشاوندى خاصى با خدا دارند و با توصیه و پارتى کارها دست مى شود، در حالى که تنها پیوندى که بر روابط مخلوق و خالق حکومت مى کند رابطه اطاعت و انجام وظیفه است، هرکس مطیع فرمان او باشد از همه نزدیکتر و هرکس عصیان کند از همه دورتر است، هرکس که باشد.

 


1. بحارالانوار، جلد 15، صفحه 164.

دسته ها : درس های زندگی
سه شنبه بیست و دوم 11 1387

تناسب ثروت ها و مصرف ها!

 

امیرمؤمنان على(علیه السلام) مى فرماید:

مَنْ یَکْسِبُ مَالا مِنْ غَیْرِ حَقِّهِ یَصْرِفُهُ فِىْ غَیْرِ أَجْرِه(1)

ترجمه

کسى که ثروتى از طریق نامشروع به دست آورد در طریقى که پاداش الهى ندارد مصرف خواهد شد.

 

شرح کوتاه

   این سخن در میان مردم معروف است که هر مالى شایستگى صرف در راه هاى خیر و مفید و سازنده ندارد، حدیث بالا سندى است براى این اعتقاد عمومى، و به راستى چنین است زیرا بسیار دیده شده که افرادى خواسته اند با اموال خود در راه انجام کار مثبتى شرکت جویند، ولى در نیمه هاى راه از کار افتاده اند و یا اگر راه را تا پایان رفته اند، عمل انجام یافته آنها، بازده قابل ملاحظه اى نداشته، و یا نتیجه معکوس بخشیده است، امّا برعکس چه بسیار افراد با ایمان و پرهیزکارى که با سرمایه بسیار کوچک منشأ خدمات بزرگى شده اند.

 


1. از کتاب تحف العقول، صفحه 63.

دسته ها : درس های زندگی
سه شنبه بیست و دوم 11 1387

راستگوترین و داناترین

 

پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله) فرمود:

لِکُلِّ أُمَّة صَدیقٌ وَ فارُوقٌ وَ صَدِیقُ هذِهِ الاُْمَّةِ وَفارُوقَها عَلِىُّ ابْنُ أَبِى طالِب(1)

ترجمه

هر امتى صدیق و فاروقى دارد و صدیق و فاروق این امت على ابن ابى طالب است.

 

شرح کوتاه

   براى تکمیل برنامه یک مکتب ریشه دار - آن هم یک مکتب جاودانى همانند مکتب اسلام، لازم است که بعد از رحلت پیامبر(صلى الله علیه وآله) آن هم پیامبرى که بیشتر دوران رسالتش با درگیرى هاى مختلف، با انواع و اقسام دشمنان سرسخت گذشت - کسى وجود داشته باشد که به تمام رموز آن مکتب آشنا و میان حق و باطل فرق بگذارد (یعنى شایسته نام فاروق باشد) و نیز در بیان و توضیح حقایق کاملا صادق و راستگو و گویا و صریح اللهجة یعنى (صدیق) باشد، تا هرگونه ابهام براى مردم بعد از درگذشت نخستین رهبر پیدا شود برطرف گرداند، این مقام طبق صریح عبارت بالا مخصوص على(علیه السلام) بود.

 


1. سفینة البحار، جلد 2، صفحه 221.

دسته ها : درس های زندگی
سه شنبه بیست و دوم 11 1387

زندگى ساده و همکارى در اداره خانه

 

امام صادق(علیه السلام) مى فرماید:

کانَ عَلِىٌّ عَلَیْهِ السَّلامُ یَحْتَطِبُ وَیَسْتَقِى وَ یَکنِسُ وَ کانَتْ فاطِمَةُ تَطْحَنُ و تَعجِنُ وَ تَخبِزُ!(1)

ترجمه

على(علیه السلام) (براى خانه خود) از بیابان هیزم جمع آورى مى کرد و آب مى آورد و نظافت مى کرد، و فاطمه(علیها السلام)آرد مى کرد، و خمیر مى نمود و نان مى پخت.

 

شرح کوتاه

   از این حدیث کوتاه یک جهان عظمت و روح و بلندى مقام انسانى از بزرگ پیشواى اسلام امیرمؤمنان على(علیه السلام) و بانوى نمونه جهان فاطمه زهرا(علیها السلام)مى بارد، زندگى آنها در نهایت سادگى و بى آلایشى مملوّ از صفا و صمیمیّت و همکارى و همگامى بود، کار عیب نبود و همکارى و تفاهم اصل اساسى محسوب مى شد، و بى پیرایگى امتیاز بزرگ آن بود.

   همان امورى که از خانه و خانواده هاى امروز رخت بربسته و به دنبال آن آسایش و آرامش هم رفته است.

 


1. سفینة البحار، جلد 2، صفحه 195.

دسته ها : درس های زندگی
سه شنبه بیست و دوم 11 1387

یک ساعت دادگرى

 

پیامبر(صلى الله علیه وآله) فرمود:

عَدْلُ ساعَة خَیْرٌ مِنْ عِبادَةِ سَنَة!(1)

ترجمه

یک ساعت عدالت و دادگرى بهتر از یک سال عبادت است!

 

شرح کوتاه

   عبادت همان پیوند خلق با خالق و ارتباط «ممکن» با «واجب» و توجه به این پیوند و ارتباط است، عبادت ها درس هاى تربیتى مهمى هستند که در ساختن روح و فکر انسان نقش مؤثر دارند.

   اما با این همه در حدیث بالا مى خوانیم یک ساعت عدالت کردن از یک سال عبادت (مستحبى) انجام دادن بهتر و بالاتر است.

   و در جاى دیگر مى خوانیم یک ساعت افکار و اندیشه از یک شب (یا از یک سال) عبادت بالاتر است; و این تعبیرات اهمیّت فوق العاده «عدالت» و «تفکر» را روشن مى سازد، و این هر دو نیز ریشه مشترک دارند، آن جا که عدالت نیست، فکر و اندیشه و خرد نیست!

 


1. نهج الفصاحة، صفحه 410.

دسته ها : درس های زندگی
سه شنبه بیست و دوم 11 1387

طبیب حقیقى

 

پیامبر(صلى الله علیه وآله) مى فرماید:

اَلطَّبِیب اللهُ وَلَعَلَّکَ تَرْفِقُ بِأَشْیاء تَخْرِقُ بِها غَیْرَکَ(1)

ترجمه

طبیب واقعى خداست و شاید چیزهایى براى تو خوب باشد که دیگران از آن زیان مى بینند.

 

شرح کوتاه

   حوادثى که در زندگى انسان رخ مى دهد «گاهى» از سوء تدبیر و سوء انتخاب یا سوء نیست اوست و بسیارند حوادث دردناکى که این چنین هستند.

   ولى گاهى حوادث ظاهراً نامطلوبى رخ مى دهند که هیچ یک از این عوامل موجب آن نشده اند و در واقع حکم داروهایى را دارند که طبیب واقعى یعنى خداوند براى بندگان خود تجویز کرده است، این داروها اگر چه تلخند ولى اثر درمانى مهمى دارند، گاهى زنگ بیدار باش، گاهى وسیله توجه به ضعف و ناتوانى انسان و گاهى باعث برطرف شدن غرور اوست.

 


1. نهج الفصاحه، صفحه 406.

دسته ها : درس های زندگی
سه شنبه بیست و دوم 11 1387

جانشینان پیامبر

 

پیغمبر اکرم(صلى الله علیه وآله) فرمود:

لا یَزَالُ هذَا الدِّینُ عَزِیزاً مَنِیعاً إلَى إثْنى عَشَرَ کُلُّهُمْ مِنْ قُرَیْش(1)

ترجمه

این دین همواره سربلند و از دست دشمنان در امان خواهد بود تا دوازده تن آن را رهبرى کنند که تمام آنها از قریش هستند.

 

شرح کوتاه

   در موردى خلفاى دوازده گانه پیامبر(صلى الله علیه وآله) در معتبرترین کتب اهل تسنن همانند «صحیح بخارى» و «صحیح مسلم» و «صحیح ترمذى» و «صحیح ابو داوود» و «مسند احمد» و کتب فراوان دیگر احادیث صریح و روشنى نقل شده و تعداد مجموع این احادیث از طرق شیعه و اهل تسنن را به 271 حدیث برآورد کرده اند! و جالب این است که احادیث فوق را بر هیچ کس از کسانى که بعد از پیامبر(صلى الله علیه وآله) رهبرى مسلمانان یا حکومت آنها را برعهده داشتند جز امامان دوازده گانه شیعه نمى توان تطبیق نمود زیرا نه خلفاى چهارگانه نخستین و نه خلافى بنى امیه و نه بنى عباس هیچ کدام مصداق این حدیث نیستند، و لذا دانشمندان اهل تسنن در تفسیر این حدیث معتبر به دردسر عجیبى افتاده اند ولى در مکتب شیعیان اهل بیت تفسیر آن کاملا روشن است.

 


1. از کتاب تیسیر الوصول، نوشته زبیدى شافعى.

دسته ها : درس های زندگی
سه شنبه بیست و دوم 11 1387

مجلس گناه

 

امام صادق(علیه السلام) فرمود:

لا یَنْبَغِى لِلْمُؤْمِنِ أَنْ یَجْلِسَ مَجْلِساً یُعْصَى اللهُ فِیْهِ وَ لا یَقْدِرُ عَلَى تَغْییرِه(1)

ترجمه

سزاوار نیست افراد با ایمان در مجلسى بنشینند که در آن گناه مى شود و توانایى بر تغییر آن را ندارند.

 

شرح کوتاه

   شرکت در مجلس گناه، گناه است اگرچه انسان مرتکب گناهى نشود و با اهل مجلس هم صدا نگردد، زیرا شرکت در چنان مجلسى عملا امضاى گناه است، مگر این که هدف او تغییر مسیر آن، و انجام وظیفه بزرگ امر به معروف و نهى از منکر باشد.

   بعلاوه مشاهده صحنه هاى آلوده به گناه در حالى که انسان در برابر آن بى تفاوت بماند، روح را تاریک و زشتى گناه را در نظر کم مى کند، و شخص را به گناه عادت مى دهد.

 


دسته ها : درس های زندگی
سه شنبه بیست و دوم 11 1387
اسکندر مقدونى

فاتح سى و شش کشور

اسکندر در میان پادشاهان ، شهره جهان است ، آوازه کشورگشائى و جهانگیرى و اقتدار او به همه جا رسیده ، خاور تا باختر، روم و ایران و هند تا چین و تبت ، همه را تحت تسخیر کشید و گشاینده سى و شش مملکت گردید، فردوسى در دیوان معروفش درباره او مى گوید:
((که او سى و شش پادشاه را بکشت ))
بالاخره او آنچنان عظمت و اقتدار پیدا کرد که به هر دیار که یورش مى برد و به هر کشور لشکر مى کشید، سلاطین و بزرگان آن دیار با تقدیم هدایا از او استقبال مى کردند و در برابر او سر تعظیم فرود مى آوردند در خطه هاى مختلف جهان شهرهائى به نام تاءسیس و مجالسى به نامش بر پا مى کردند.
عجیب اینکه تمام این کشورگشائى ها و فتح و جهانگیرى در مدت بسیار کوتاهى یعنى در پانزده سال ، آن هم در دنیاى آن روز انجام گرفته است ، چون مجموع مدت سلطنت او از پانزده سال تجاوز نمى کند که 9 سال پیش ‍ از قتل ((دارا بن دارا)) و شش سال پس از مرگ او بوده است .
او در سن 21 سالگى زمام امور سلطنت را به دست گرفت و در سن 36 سالگى یک کشور پهناورى را که با زور و شمشیر بدست آورده بود پشت سر گذارده ، ناگزیر دل از دنیا برکند و دیده از جهان بربست .

دسته ها : داستان باستان
سه شنبه بیست و دوم 11 1387
فلیقوس که قیصر و فرمانرواى ((یونان )) فرزند دختر خود را که اسکندر نام داشت بجانشینى خود برگزید و او را ولیعهد خود نمود و پس از آنکه از دنیا رفت ، اسکندر زمام امور کشور روم را به دست گرفت .
ولى اسکندر تنها به یونان قناعت نکرد، بلکه بى امان در راه کشورگشائى و توسعه ملک خود به تلاش و کوشش پرداخت و با سپاهیان بیکران خود به ایران و هند و یونان و تبت و... حمله هاى پى درپى کرد تا سرانجام همه را تحت تسخیر حکومت خود درآورد، از جمله از یورشهاى مهم اسکندر، یورش به ایران و جنگ با ((دارا)) است .
فردوسى در مورد حمله اسکندر به ایران و برخورد سپاه ایران با سپاه اسکندر گوید:
دو لشکر که آن را کرانه نبود
چو اسکندر اندر زمانه نبود
سرانجام در این گیرودار پادشاه ایران ((دارا)) کشته شد و خاک ایران تحت تصرف اسکندر درآمد.
در جنگ اسکندر با سپاه ایران ، پس از آنکه اسکندر بر سپاه ایران غالب شد، چهل ملیون طلا و نقره و آلات و ظروف طلا و جواهرآگین و اشیاء نفیس به عنوان غنیمت تحت تصرف مردم یونان درآمد، که آنها را با بیست هزار استر و پنجهزار شتر حمل کردند، و وقتى که اسکندر به شهر شوشتر آمد، دفینه اى از دارا به دست اسکندر رسید که محتوى پنجاه هزار ((طالینت ))
(2) بود.
وقتى که به تقاضاى ((همخوابش )) به شهر اصطخر وارد شد، مبلغ 120 هزار ((طالینت ))از مردم آن شهر به غارت برد و سپس همه شهر نامبرده را که سالها پایتخت پادشاهان ایران بود، خراب کرد و به آتش کشید و حتى دستور داد تخت جمشید را سوزاندند و ویران کردند.
در همین گیرودار کتاب مذهبى ایرانیان که ((اوستا)) نامیده مى شد از میان رفت .
اسکندر پس از آنکه خاک وسیع ایران را تحت قلمرو حکومت خود آورد، قصد سرزمین پهناور هند کرد در آن عصر پادشاه هند شخصى بود به نام ((کید)) که در بینش و درایت و آگاهى شهرت داشت .
اسکندر، لشکر خود را به سوى هند به راه انداخت ، به قول فردوسى :
سکندر چو کرد اندر ایران نگاه
بدانست کاو را شد آن تاج و گاه
سوى کید هندى سپه برکشید
همه راه و بیراه لشکر کشید
پس از درگیریهاى متعدد، سرانجام سپهسالار هند که ((فور)) نام داشت با سپاهش در برابر سپاه اسکندر قرار گرفتند، طولى نکشید که فور هندى به دست اسکندر، کشته شد، آنگاه اسکندر، سورگ هندى را به جاى فور، بر تخت نشاند، چنانکه فردوسى گوید:
یکى باگهر بود نامش سورگ
زهندوستان پهلوانى بزرگ
سرتخت شاهى بدو داد و گفت
که دینار هزگز مکن در نهفت
ببخش و بخور هر چه آید فراز
بدین تاج و تخت سپنجى مناز
که گاهى سکندر بود گاه فور
گهى درد و خشم است و گه بزم سور
پس از بپایان رساندن فتح سرزمین پهناور هند، اسکندر از جانب هندوستان برگشته به سوى جده عزیمت کرد و از جده به سوى مصر لشکر کشید، ((قبطون )) پادشاه مصر، به محض شنیدن لشکرکشى اسکندر، خود و سپاه و تاج و تختش را تسلیم اسکندر کرد، اسکندر با سپاهش یک سال در مصر استراحت کرد و سپس به سوى اندلس لشکر کشید و پس از آن مسافرتهاى طولانى به خاور و باختر نمود و در این سفر شگفتیها دید، و سپس به سوى یمن لشکر کشید و پس از آن با سپاه بیکرانى به طرف بابل (3) روانه شد.
سکندر سپه سوى بابل کشید
زگرد سپه شد هوا ناپدید
دسته ها : داستان باستان
سه شنبه بیست و دوم 11 1387

اسکندر به قصد فتح بابل این شهر زیبا و عروس شهرها، عازم بابل شد پس ‍ از آنکه این شهر را فتح کرد در خود احساس بیمارى کرد، و لحظه به لحظه بر شدت بیماریش افزوده شد به گونه اى که امید زندگى از او قطع گردید و دانست که پیک مرگ به سراغش آمده است ، همانوقت نامه اى براى مادرش ‍ نوشت که بعدا خاطر نشان خواهد شد.
بقول فردوسى :

زبیمارى او غمى شد سپاه
چو بیرنگ دیدند رخسار شاه
همه دشت یک سر خروشان شدند
چو بر آتش تیز جوشان شدند
اسکندر که خود را در کام مرگ مى دید، نامه اى براى معلمش حکیم بزرگ ارسطاطالیس در مورد بیمارى خود نوشت ، ارسطاطالیس در پاسخ او مطالبى نوشت ، از جمله چنین توصیه کرد:
بپرهیز و تن را به یزدان سپار
بگیتى جز از تخم نیکى مکار
زمادر همه مرگ را زاده ایم
به بیچارگى تن بدو داده ایم
نه هرکس که شد پادشاهى ببرد
برفت و بزرگى کسى را سپرد
بپرهیز و خون بزرگان مریز
که نفرین بود بر تو تا رستخیر
جمعى از حاذقترین پزشکان در آن حال خود را کنار بستر اسکندر رساندند، و همه آنها با توجه خاصى به مداواى اسکندر پرداختند و در این مورد آخرین سعى خود را نموده کمیسیون پزشکى تشکیل داده براى درمان اسکندر مشورتها کردند و داروهاى مختلف آوردند و تا آنجا که قدرت و توانایى داشتند کوشش کردند، ولى کوشش آنها بجائى نرسید، بالاخره تیر مرگ اسکندر را صید کرد، چنانکه نظامى در اقبالنامه گوید:
طبیبان لشکر بزرگان شهر
نشستند برگرد سالار دهر
مداواى بیمارى انگیختند
زهرگونه شربت برآمیختند
طبیب ار چه داند مداوا نمود
چه مدت نماند از مداوا چه سود
پژوهش کنان چاره جستند باز
نیامد بدست ، عمر گم گشته باز

دسته ها : داستان باستان
سه شنبه بیست و دوم 11 1387

اسکندر که به قول معروف قاف تا قاف عالم را گرفت و شرق و غرب را محل تاخت و تاز خود قرار داد، حتما با خود مى اندیشید که پس از فتح همه کشورها و بلاد، فرمانرواى کل و بى مزاحم همه نقاط زمین شده ، دیگر از هر نظر در آسایش و استراحت خواهد بود، اما ناگهان متوجه شد، که ممکن است با تلاش و پى گیرى ، همه چیز را بدست آورد ولى یک چیز است که با تلاش نمى توان به آن دست یافت و آن پایدارى در این جهان است .
وقتى این توجه به او دست داد که ناگهان خود را در کام بیمارى دید، و نشانه هاى مرگ را در خود مشاهده کرد، ولى چاره اى جز تسلیم مرگ شدن را نداشت ، از دل آه مى کشید و با یکدنیا حسرت و تاءسف لحظات آخر عمر را مى پیمود، چنانکه از وصیتهاى او (که بعدا ذکر مى شود) این تاءسف عمیق به خوبى آشکار است .
او مسافرتها کرد و در همه این مسافرتها، با پیروزى و فتح برگشت اما اینک مى اندیشید که باید به سفرى برود که در آن برگشتن نیست سفرى که در آن بدنش اسیر خاک مى گردد خاک بر او فرمانروائى مى کند سفرى که او در طى آن بازخواست خواهند کرد، در اینجا سرنخ را به دست شاعر توانا ((نظامى گنجوى )) مى دهم که او در قبال نامه از قول اسکندر گوید:

کجا خازن و لشکر و گنج من
برشوت مگر کم کند رنج من
کجا لشکرم تا به شمشیر تیز؟
دهند این تبش را زجانم گریز
سکندر منم خسرو دیو بند
خداوند شمشیر و تخت بلند
کمر بسته و تیغ برداشته
یکى گوش ناسفته نگذاشته
زقنوج تا قلزم (4) و قیروان (5)
چو میغى (6) روان بود تیغم روان
چو مرگ آمد آن تیغ زنجیر شد
نه زنجیر، دام گلوگیر شد
به داراى دولت سرافروختم
زدارا به دولت سرانداختم
شدم بر سر تخت جمشیدوار
زگنج فریدون گشودم حصار
زمشرق به مغرب رساندم نوند(7)
همان سد یاءجوج (8) کردم بلند
جهان جمله دیدم زبالا و زیر
هنوزم نشد دیده از دیده سیر
کجا رفته اند آن حکیمان پاک ؟
که زر مى فشاندم بر ایشان چه خاک
بیائید گو خاک را زر کنید
مداواى جان سکندر کنید
زهر دانشى دفترى خوانده ام
چو مرگ آمد اینجا فرو مانده ام
سرانجام مملکت و فرمانروائى را بدرود گفت و اجل لحظه اى مهلتش ‍ نداد.
سکندر که بر عالمى حکم داشت
درآندم که مى رفت عالم گذاشت
میسر نبودش کزو عالمى
ستانند و مهلت دهندش دمى

دسته ها : داستان باستان
سه شنبه بیست و دوم 11 1387

وصایاى اسکندر

1 - برون آرید از تابوت دستم

هنگامى که اسکندر، نشانه هاى مرگ را در خود دید، وصیتهائى کرد که ما در اینجا به ذکر چند نمونه از آنها مى پردازیم :
نخستین توصیه او این بود وقتى جنازه اش را در میان تابوت مى گذارند، دستش را از تابوت بیرون بیاورند، تا مردم بدانند که اسکندر از این دنیا با دست خالى رفت و چیزى از متاع دنیا را با خود نبرد چنانکه در اشعار شعرا آمده است :

شنیدم در وصایاى سکندر
که گفتى با ارسطوى هنرور
که از روز زمین چون دیده بستم
برون آرید از تابوت ، دستم
که تا بینند مغروران سرمست
که از دنیا برون رفتم تهیدست

دسته ها : داستان باستان
سه شنبه بیست و دوم 11 1387

اسکندر هنگامى که خود را در آستانه مرگ دید، بطلمیوس بن اذینه را که فرمانده سپاهیان او بود به زمامدارى بعد از خود برگزید و به او وصیت کرد که تابوت مرا به اسکندریه نزد مادرم حمل کنید و به مادرم بگوئید که مجلس عزاى مرا به این ترتیب تشکیل بدهد.
سفره طعام بگستراند و همه مردم کشور را به آن دعوت نماید و اعلام کند که همگان دعوتش را بپذیرند، مگر کسى که عزیز و دوستى را از دست داده باشد، در آن مجلس شرکت نکند، تا شرکت کنندگان در عزاى اسکندر با خوشحالى بدون خاطره تلخ وارد مجلس گردند و ایجاد خوشحالى کنند تا مجلس عزاى اسکندر مانند مجلس عزاى دیگران با حزن و غم تواءم نباشد.
وقتى که خبر مرگ و وصیت او به مادرش رسید و تابوت اسکندر را در کنار مادرش گذاشتند، مادرش نگاهى به جنازه فرزندش افکند و سپس گفت :
((اى کسى که ملک و حکومتت ، اقطار عالم را گرفته و همه پادشاهان بناچار در برابر عظمت تو تعظیم مى کردند، ترا چه شده است که امروز در خوابى و بیدار نمى شوى ؟ و در سکوت فرورفته اى و سخن نمى گوئى ؟))
سپس مطابق وصیت فرزندش اسکندر، به همه مردم کشور، اعلام کرد که در مراسم عزا و اطعام شرکت کنند، به شرط اینکه شرکت کنندگان ، به مصیبت مرگ دوست و عزیزى گرفتار نشده باشند، او ساعتها در انتظار نشست ولى هیچ کسى دعوت او را اجابت نکرد، از خدمتگذاران مجلس از علت این امر جویا شد.
در پاسخ گفتند: تو خود آنها را از اجابت دعوتت منع کردى .
گفت : چطور؟
گفتند: تو امر کردى که همه دعوت ترا اجابت کنند، به شرط آنکه ((کسى که عزیز و محبوبى را از دست داده جزء دعوت شدگان نباشد)) و در میان اینهمه مردم کسى نیست که داراى این شرط باشد.
وقتى که مادر اسکندر این مطلب را شنید به اصل ماجرا پى برد و گفت : فرزندم با بهترین راه تسلیت مرا تسلى خاطر داد.

دسته ها : داستان باستان
سه شنبه بیست و دوم 11 1387
اسکندر علاوه بر وصیتى که به مادرش کرده بود و شرح آن گذشت ، نامه اى نیز به وى نگاشته بود که فردوسى آن را در ضمن این اشعار بیان کرده است :
زگیتى مرا بهره این بد که بود
زمان چون بکاهد نشاید فزود
مرا مرده در خاک مصر آکنید
زگفتار من هیچ مپرا کنید
به سالى زدینار من صد هزار
ببخشید بر مردم خویش کار
گرآید یکى روشنک (9) را پسر
شود بى گمان زنده نام پدر
نباید که باشد جز او شاه روم
که او تازه گرداند آن مرز و بوم
تا اینکه گوید:
من ایدر(10) همه کار کردم ببرک
به بیچارگى دل نهادم بمرگ
به اندرز من گوش باید گشود
به این گفت من در نباید فزود
نخست آنکه تابوت زرین کنید
کفن بر تنم عنبر آگین کنید
ز زربفت چینى سزاوار من
کسى سر نپیچد زتیمار من
همه درز تابوت مرا بقیر
به کافور گیرید و مشک و عبیر
نخست آکنید اندرو انگبین
زبر انگبین زیر دیباى چین
وز آن پس تن من نهید اندر وى
سرآمد سخن چون بپوشید روى
در پایان نامه گفت :
ترا مهر بد برتنم سال و ماه
کنون جان پاکم زیزدان بخواه
بدین خواستن باش فریادرس
که فریاد گیرد مرا دست و بس
نگر تا که بینى بگرد جهان
که او نیست از مرگ خسته روان
جنازه اسکندر را مطابق وصیت وى ، از بابل به اسکندریه حمل کردند، تمام بزرگان اطراف جنازه را گرفتند و عده اى از حکماء معروف یونانى و ایرانى و هندى و رومى و... کنار جناره اسکندر آمدند و هر کدام سخنى گفتند که ذکر خواهد شد.
پس از این وقایع ، بدستور مادرش ، جنازه را در اسکندریه دفن کردند
دسته ها : داستان باستان
سه شنبه بیست و دوم 11 1387
پس از آنکه جنازه اسکندر را با تشریفات خاصى به اسکندریه (12) منتقل ساختند، حکیمانى از ایران و هند و روم و... که همواره با اسکندر بودند و اسکندر بدون راءى آنها، فرمانى صادر نمى کرد، به اسکندریه آمده و در اطراف جنازه او اجتماع کردند(13).
این حکیمان در کنار جنازه اسکندر که آنرا در میان جواهر و طلا غرق کرده و تابوت طلا و جواهر آگین گذارده بودند، قرار گرفتند، برجسته ترین آنها (ارسطاطالیس ) به سایرین رو کرد و گفت :
سخن ارسطاطالیس : اسیر کننده اسیران ، خود اسیر گشت
به پیش آئید، و هر یک از شما سخنى بگوئید تا براى خواص تسلى خاطر بوده و براى عامه مردم مایه پند و وعظ باشد، آنگاه خود به عنوان نخستین نفر برخاست و دستش را بر تابوت گذارد و گفت :
((اصبح آسرالاسراء اسیرا:))
((آن کس که اسیر کننده اسیران بود، عاقبت خود اسیر گشت ))
جمع کننده طلاها
دومى گفت :
((هذا الملک کان یخباء الذهب فقد صار الذهب یخباءه :))
((این همان پادشاهى است که طلاها را جمع مى کرد و در بر مى گرفت ولى اینک طلاها او را در بر گرفته است ))
از شگفتترین شگفتیها
دیگرى گفت :
((من اعجب العجب ان القوى قد غلب والضعفاء لاهون مفترون :))
((از شگفتترین شگفتیها اینکه ، نیرومند مغلوب شد ولى ضعیفان سرگرم دنیا گردیده و به آن مغرور شده اند))
چرا مرگرا از خود دور نکردى
چهارمى گفت :
((یا ذا الذى جعل اجله ضمارا و امله عیانا فهلا باعدت من اجلک لتبلغ بعض املک :
((اى کسیکه مرگ را در پشت سر و آرزویت را پیش رو قرار داده بودى ، چرا مرگرا از خود دور نکردى تا به بعضى از آرزوهایت برسى ))
وبال گردن
دیگرى گفت :
((ایها الساعى المنتصب ، جمعت ما خذلک عند الاحتیاج الیه فغودرت علیک اوزاره وقارفت آثامه فجمعت لغیرک واثمه علیک :))
((اى کسى که همواره در توسعه طلبى و تلاش بودى ، بجمع آورى امورى پرداختى که هنگام احتیاج ترا بخود واگذاشت و در جمع آورى آنها مرتکب جنایتها شدى و حال آنکه آنها را براى دیگران جمع کردى و تنها گناه و وبال براى تو باقیماند))
موعظه اى مرگ
ششمى گفت :
((قد کنت لنا واعظا فما وعظتنا موعظة ابلغ من وفاتک ، فمن کان له معقول فلیعقل و من کان معتبرا فلیعتبر:))
((تو واعظ و پند دهنده ما بودى و اینک هیچ موعظه اى براى ما مؤ ثرتر از مرگ تو نیست ، بنابراین کسیکه داراى عقل است در این باره بیندیشد و کسیکه خواهان عبرت است باید عبرت بگیرد)).
وحشت وترس
دیگرى گفت :
((رب غائب لک یخافک من ورائک و هو الیوم بحضرتک ولایخافک :))
((چه بسا افرادى که از نظر تو غائب بودند ولى سخت از تو وحشت و ترس داشتند، اما همانها امروز در حضور تو هستند ترسى از تو ندارند))
سکوت
هشتمى گفت :
((رب حریص على سکوتک اذلا تسکت و هو الیوم حریص على کلامک اذلا تتکلم :))
((چه بسا افرادى که علاقه شدید بسکوت تو داشتند، ولى سکوت نمیکردى و همانها امروز علاقه بشنیدن سخن تو دارند اما سخن نمى گوئى ))
مرگ
دیگرى گفت :
((کم اماتت هذه النفس لئلا تموت و قد ماتت :))
((این شخص چقدر اشخاص را کشت تا اینکه نمیرد ولى عاقبت مرد))
پادشاهى
دهمى گفت :
((یا عظیم السلطان اضمحل سلطانک ، کما اضمحل ظل السحال و عفت آثار مملکتک کما عفت آثار الذباب :))
((اى کسى که سلطنت با عظمت داشتى ، پادشاهى تو مانند سایه ابر از بین رفت و آثار فرمانروائیت مانند آثار پشه هاى ضعیف چه زود محو گردید؟!))
زمین
دیگرى گفت :
((یا من ضاقت علیه الارض طولا و عرضا لیت شعرى کیف حالک فیما احتوى علیک منها:))
((اى کسى که زمین با این طول و عرض بر تو ننگ بود کاش مى دانستم اینک که چند وجب از زمین ترا در بر گرفته است حالت چگونه است ؟))
لذت زود گذر
دوازدهمى گفت :
((ایها الجمع الحافل والملقى افاضل الترغبوا فیما لایدوم سروره و تقطع لذته فقد بان لکم الصلاح والرشاد من الغى والفساد:))
((اى کسانى که در اینجا بگرد جنازه اسکندر اجتماع کرده و به هم پیوسته اید، بچیزى که سرور آن دوام ندارد و لذت آن زود گذر است دل نبندید، اینک براى شما راه درست و هدایت از راه گمراهى و فساد آشکار شد))
غضب
دیگرى گفت :
((یا من کان غضبه الموت هلا غضبت على الموت :))
((اى کسى که غضبت مرگ بود، چرا بر مرگ غضب نکردى ؟!))
عبرت
دیگرى گفت :
((قد رایتم هذا الملک الماضى فلیتعظ به الملک الباقى :))
((اى حاضران شما این پادشاه را که درگذشت دیدید، پس باید پادشاهانى که باقى مانده اند، از آن عبرت و پند بگیرند))
ساکتان سخن بگویند
پانزدهمى گفت :
((ان الذى کانت الاذان تنصت له قد سکت ، الان کل ساکت :))
((آن کسى که گوشها براى شنیدن سخنانش ، خاموش مى شدند، خود ساکت شد، و اینک همه ساکتان سخن بگویند))
ترا چه شده که مالک هیچ عضوى از اعضاى خود نیستى
دیگرى گفت :
((مالک لا تقل عضوا من اعضائک و قد کنت تستقل بملک الارض بل مالک لاترغب بنفسک عن ضیق المکان الذى انت فیه و قد کنت ترغب بها عن رجب البلاد:))
((ترا چه شده که مالک هیچ عضوى از اعضاى خود نیستى ، و حال آنکه اگر مالکیت همه زمین را مى گرفتى کم مى شمردى ، بلکه ترا چه شده که به این مکان تنگ قانع شده اى ؟ حال آنکه به کشورهاى پهناور قانع نمى شدى )))
سخنانى دیگر
دیگرى گفت :
((ان دنیا یکون هکذا آخرها فالزهد اولى ان یکون فى اولها:))
((دنیائى که پایانش این چنین باشد، پارسائى در آغازش بهتر است ))
وزیر تشریفات گفت :
((قد فرشت النمارق و نضدت النضائد، و لا ارى عمید القوم :))
((بالشها گشترده شده و تختها روى پایه هاى خود استوار گشته ولى بزرگ و رئیس قوم را نمى بینم ))
ماءمور خزانه گفت :
((قد کنت تاءمرنى بالجمع والادخار فالى من ادفع ذخارک ؟:))
((تو مرا بجمع آورى و روى هم انباشتن فرمان مى دادى ، اینک این اندوخته هایت را به چه کسى تحویل بدهم ))
دیگرى مى گفت :
((هذه الدنیا الطویلة العریضة قد طویت منها فى سبعة اشبار ولوکنت بذلک موقنا لم تحمل على نفسک فى الطلب :))
((از این دنیاى بزرگ و وسیع ، به هفت وجب زمین قانع گردیدى راستى اگر از آغاز، یقین به این موضوع مى داشتى ، آنقدر در توسعه طلبى به خود رنج نمى دادى ))
همسر اسکندر که ((روشنک )) نام داشت
(14) گفت :
((ما کنت احسب ان غالب دارا یغلب :))
((گمان نمى کردم کسى که بر دارا پادشاه ایران پیروز گردید مغلوب گردد))
(15)
سخن حکیم فردوسى
سخن سراى بزرگ ایران فردوسى براى مجسم ساختن این صحنه عبرت آمیز چنین مى گوید:
چو بردند او را به اسکندرى
جهان را دگرگونه شد داورى
بهامون (16) نهادند صندوق (17) او
زمین شد سراسر پر از گفتگو
به اسکندرى ، کودک و مرد و زن
به تابوت او بر شدند انجمن
اگر برگرفتى زمردم شمار
مهندس فزون آمدى صد هزار
حکیم ارسطالیس ، پیش اندرون
جهانى برو دیدگان پر زخون
بر آن تنگ صندوق بنهاد دست
چنین گفت که اى شاه یزدان پرست
کجا آن هش و دانش و راءى تو
که این تنگ تابوت شد جاى تو
بروز جوانى بدین مایه سال
چرا خاک را برگزیدى نهال (18)
حکیمان رومى شدند انجمن
یکى گفت : کاى پیل روئینه تن
زپایت که افکند و جایت که جست ؟
کجا آنهمه حزم و راءى درست ؟
دگر گفت : چندى نهادى تو زر
کنون زر چه دارد تنت را ببر
دگر گفت : کز دست تو کس نجست
چرا سودى اى شاه با مرگ دست
دگر گفت : کاسودى از درد و رنج
هم از جستن پادشاهى و گنج
دگر گفت : چون پیش داور شوى
همان بر که کشتى همان بدروى
دگر گفت : ما چون تو باشیم زود
که باشى تو چون گوهر نابسود
دگر گفت : کاى برتر از ماه و مهر
چه پوشى همى زانجمن خوب چهر
دگر گفت : دیبا بپوشیده اى
زما چهر زیبا بپوشیده اى
کنون سر زدیبا برآور که تاج
همى جویدت یاره (19) و تخت عاج (20)
دگر گفت : پرسنده پرسد کنون
چه دارى همى پاسخ رهنمون
که خون بزرگان چرا ریختى
به سختى به گنج اندر آویختى
چو دیدى که چند از بزرگان بمرد
زگیتى جز از نام نیکى نبرد
دگر گفت : روز تواندر گذشت
زبانت زگفتار بیکار گشت
دگر گفت : کردار تو باد گشت
سرسرکشان از تو آزاد گشت
ببینى کنون بارگاهى بزرگ
جهانى جدا کرده از میش و گرگ
هر آنکس که او تخت و تاج تو دید
عنان از بزرگى بباید کشید
که بر کس نماند چو برتر نماند
درخت بزرگى چه باید نشاند
دگر گفت : کاندر سراى سپنج
چرا داشتى خویشتن را به رنج
که بهر تو دین آمد از رنج تو
یکى تنگ تابوت شد گنج تو
دگر گفت : چون لشگرت بازگشت
تو تنها بمانى در ین پهن دشت
همانا پس هر کسى بنگرى
فراوان غم زندگانى خورى
وز آن پس بیامد دوان مادرش
فراوان بمالید رخ بر سرش همیگفت
کاى نامور پادشاه
جهاندار و نیک اختر و پارسا
جهاندار داراى دارا کجاست ؟
کزو داشت گیتى همه پشت راست
همان خسرو و اشک و قرقار وفور
چو خاقان چین و شه شهر زور(21)
دگر شهر یاران که روز نبرد
سرانشان زباد اندر آمد بگرد
چو ابرى بدى تند و بارش تگرگ
ترا گفتم ایمن شدستى زمرگ
زبس رزم و پیکار و خون ریختن
به هرمرز با لشکر آویختن
زمانه ترا داد گفتم جواز
همى دارى از مردم خویش راز
چو کردى جهان از بزرگان تهى
بینداختى تاج شاهنشهى
درختى که کشتى چو آمد به بار
همى خاک بینم ترا غمگسار
همه نیگوئى ماند و مردمى
جوانمردى و خوبى و خرمى
وگر ماند ایدر(22) ز تو نام زشت
نیابى عفى الله خرم بهشت
چنین است رسم سراى کهن
سکندر شد و ماند ایدر سخن
چو او ((سى و شش پادشاه )) را بکشت
نگر تا چه دارد گیتى به مشت
برآورد پر مایه ده شارسان
شد آن شارسانها همه خارسان
بجست آنکه هرگز نجستست کس
سخن ماند از وى در آفاق و بس
دسته ها : داستان باستان
سه شنبه بیست و دوم 11 1387
تاریخ گذشتگان آئینه عبرت است و بر ما لازم است در این نکته فکر کنیم که آیا این قدرتها و امکانات که در اختیار انسانها قرار مى گیرد در چه راه بکار گرفته مى شود؟ آیا در راه تاءمین رفاه بشر یا در راه تخریب جهان و بدبختى انسانها؟ آیا اسکندر با آنهمه تلاشها و توسعه طلبیها و غارتها و کشتارها چه کرد؟ و عاقبت کجا رفت ؟
چقدر خوب بود که او بیدار مى شد و این قدرتها را در راه رفاه بشر به کار مى انداخت ، و این فکر را مى کرد که سرانجام کارش چه خواهد شد؟ فردوسى مى گوید:
اگر چرخ گردون کشد زین تو
سرانجام خشتست بالین تو
اگر شاه گردى سرانجام چه ؟
زآغاز تخت و زفرجام چه ؟
دلت را بتیمار(24) چندین مبند
بس ایمن مشو بر سپهر بلند
تو بى جان شوى او بماند دراز
حدیثى درازست چندین مناز
تو از آفریدون فزونتر نه اى
چو پرویز با تخت و افسر نه اى
چو جمشید دیوت بفرمان نبود
چو کاوس گردونت ایوان نبود(25)
ستاند دهد دیگرى را دهد
جهان خوانیش بى گمان برجهد
جهان سر بسر حکمت و عبرت است
چرا بهره ما همه غفلت است .
شاعران بزرگ و سخن سرایان معروف ایران درباره کمتر کسى مانند اسکندر شعر گفته و از این راه هوشمندان را به بى ثباتى زندگانى دنیا و عبرت آموزى متنبه ساخته و به بهره بردارى از فرصتهاى زندگى ترغیب نموده اند.
در پایان این فصل براى نمونه باین قطعه نیز توجه کنید:
سکندر که از علم با بهره بود
به دین و خرد در جهان شهره بود
بعقل و بدانش سرافراز بود
زشاهان به انصاف ممتاز بود
چو در جنگ بردى شمشیر دست
فتادى در اجرام اختر شکست
شدى تیره چون عرض دادى سپاه
زگرد سواران رخ مهر و ماه
برفت از جهان با هزاران دریغ
نه او را سپه مانع آید نه تیغ
اگر دافع مرگ بودى سپاه
سکندر بدى در جهان پادشاه
سکندر بسى گرد گیتى شتافت
ولى چشمه زندگانى نیافت
چو او را چنین بود انجام کار
ترا حال چون باشد از روزگار
گرفتم که عالم گرفتى تمام
جهانگشت چاکر فلک شد غلام
نآخر چو کوس اجل کوفت مرگ
بریزد گل زندگى بار و مرگ
حیاتیکه او را ممات از قفا است
اگر آب خضر است آن بیوفا است
دسته ها : داستان باستان
سه شنبه بیست و دوم 11 1387

آیا اسکندر همان ذوالقرنین است ؟

قرآن سه بار از ذوالقرنین نام برده است

قرآن در سوره کهف سه بار از ذوالقرنین نام برده (26) و این خصوصیات را براى او بیان نموده است :
1 - ((ما ذوالقرنین را بر زمین تسلط و تمکین بخشیدیم و آنچه را که براى استوارى حکومت و اکمال فتوحات خود لازم داشت در اختیارش ‍ نهادیم ))
(27)
2 - سه پیشروى مهم نصیب دوالقرنین شد، اول
نفوذ (و لشکر کشى ) در سمت غرب ، دوم نفوذ (و لشکرکشى ) در سمت شرق ، سوم هجوم به طرف بلاد کوهستانى و دشتهاى شمال شرقى براى جلوگیرى از یاءجوج و ماءجوج (قبایل وحشى بیابانى که در شمال شرقى مى زیسته اند) و ساختن ((سد)) بخاطر مسدود کردن راه تجاوز آنها
(28).
3 - ذوالقرنین طرفدار عدالت بود و از ظلم و ستم دورى مى کرد و از ضعفا و ناتوانان حمایت مى نمود
(29).
4 - او به خدا و آخرت ایمان داشت
(30).
5 - او حرص به ثروت اندوزى نداشت از اینرو پس از ساختن سد، مغلوبین خواستند مالى فراهم کنند و به او بدهند، او نپذیرفت و گفت :
آنچه خدا به من عطا کرده مرا از اموال شما بى نیاز خواهد کرد
(31).
اینک در این باره سؤ ال مى شود که آیا ذوالقرنین با این خصوصیات چه کسى بوده است؟

دسته ها : داستان باستان
سه شنبه بیست و دوم 11 1387
بین مفسران و علماى تاریخ ، آراء و گفتگوهاى بسیار به میان آمده است و در روایاتى که مربوط به ذوالقرنین هست نیز اختلاف وجود دارد.
در مورد اسم ذوالقرنین ، در بعضى از روایات آمده ، نام او ((عیاش )) بود و در بعضى دیگر آمده اسم او ((اسکندر)) بود، و در پاره اى اسم او ((مرز یابن مرز به یونانى )) و در برخى دیگر اسم او ((مصعب بن عبدالله بن قحطان )) و در بعضى ((صعب بن ذى المراثد)) و در بعضى دیگر ((عبدالله بن ضحاک )) و... آمده است
(32).
فخر رازى در تفسیر خود اصرار دارد که ذوالقرنین همان اسکندر مقدونى است ، و در این باره گفتارى دارد که خلاصه اش این است :
قرآن دلالت مى کند که قلمرو حکومت ذوالقرنین تا به آخر غرب و شرق و سمت شمال رسید و بنابر شهرت تاریخى کسى که حکومتش به این حد رسید، جز اسکندر شخص دیگرى نیست ، چه آنکه اسکندر بر تمام کشورها مسلط شد سپس به مصر رفت اسکندریه را ساخت و سپس وارد شام شد و هر جا قدم مى نهاد آنجا را فتح مى کرد، بر ایران و هند و چین و... تسلط یافت ، وقتى که قرآن ذوالقرنین را چنین معرفى مى کند که بر همه جا تسلط یافت و در تاریخ ثابت شده که اسکندر قاف تا فاف عالم را گرفت پس ‍ ذوالقرنین همان اسکندر است
(33)
در گفتار فخر رازى چند اشکال وجود دارد:
نخست اینکه کسى که از نظر تاریخ بر مشرق و مغرب و شمال و جنوب تسلط یافته باشد، تنها اسکندر نیست ، بلکه افرادى نیز مثل کورش ، بخت النصر و... چنین استیلاء پیدا کردند.
دوم اینکه قرآن ، ذوالقرنین را مؤ من به خدا و روز قیامت و یگانه پرست معرفى مى کند، در صورتى که اسکندر از ستاره پرستان بود و نقل کرده اند که حیوانى را براى ستاره مشترى ذبح نمود
(34).
سوم اینکه : در هیچیک از تواریخ ذکر نشده که اسکندر مقدونى سد یاءجوج و ماءجوج را ساخته باشد.
چهارم اینکه : اسکندر در راه کشورگشائى ، افراد بسیارى را کشت و خونریزى در عالم بپا کرد، در صورتى که قرآن ، ذوالقرنین را عادل و مهربان و مخالف ظلم معرفى کرده است ...
علامه سید هبة الدین شهرستانى مى گوید: ذوالقرنین یکى از پادشاهان تبابعه
(35) یمن بوده است ، و چون یمن با حجاز مجاور هم بوده اند مردم حجاز از پیغمبر (ص ) جویاى جریان و داستان او گردیدند، و قرآن به خواست آنها پاسخ مثبت داد و شرح حال او را بیان کرد(36).
اخیرا آقاى ابوالکام آزاد، وزیر اسبق فرهنگ هندوستان با تحقیقات دامنه دار و ذکر قرائنى در مقام اثبات این نکته برآمده است که منظور از ذوالقرنین ، کورش کبیر
(37) است ، و تمام علائم و اوصافى که قرآن در مورد ذوالقرنین گفته با اوصاف کورش تطبیق مى کند(38).
آقاى علامه طباطبائى نیز این قول را قابل انطباقتر از اقوال دیگر با قرآن و قابل قبولتر مى داند
دسته ها : داستان باستان
سه شنبه بیست و دوم 11 1387

دنیا با تحولات و دگرگونیهائى که در اوضاع خود دارد، راستى عجیب است ، و عجیب تر آنکه انسانها با دیدن این سراى رنگارنگ دل به آن مى بندند و احیانا در راه آن ، دین هم مى فروشند.
اینک براى ترسیم این معنا باز تاریخ را ورق مى زنیم و در این آئینه عبرت ، چهره دیگرى را مى بینیم :
دارا فرزند بهمن بن گشتاسب بن سهراب بن کیخسرو که یکى از سلاطین بزرگ و معروف ایران است ، در اوج شکوه مى زیست ، آوازه کشورگشائى و اقتدار و عظمت او به همه جا رسیده و در اندک زمانى همه گردن فرازان آن عصر را تحت فرمان آورد، پادشاهان قدرتمند خدمت آستانش را موجب افتخار و سرافرازى مى دانستند.
در پهنه گیتى فقط ((فیلقوس ))که قیصر و فرمانفرماى کشور مقتدر روم بود با وى از در مبارزه وارد شد، و سر از فرمان او تافت ، وقتى که این مطلب را گزارشگران به ((دارا))گزارش دادند، او مانند تنوره آتش فشان مشتعل گردید، و فورا با سپاه بیکران خود فرمان داد تا براى سرکوبى وى متوجه روم شوند
قیصر پس از اطلاع از این امر با تجهیز سپاه ، براى مقابله ، حرکت کرد.
دو سپاه مجهز و نیرومند دارا و قیصر در برابر هم صف آرائى کردند و بى امان به جنگ پرداختند، طولى نکشید که سپاه قیصر درهم شکسته شد، تا آنجا که خود قیصر، ناگزیر جبهه جنگ را پشت سر گذارده ، به قلعه اى پناهنده گردید دارا قیصر را اجبارا از قلعه بیرون کشید، ولى کشور روم را به او بخشید، اما با این قرارداد که هر سال هزار تخم طلا که هر تخمى به وزن چهل مثقال باشد، به خزانه ایران تسلیم نماید.
مدت چهارده سال این خراج سنگین مرتبا از طرف فیلقوس امپراطور روم به خزانه دولتى ((دارا)) تسلیم مى شد، ولى در طى این مدت ((دارا)) فرزند خود را که او نیز ((دارا)) نامیده مى شد و معمولا آن را داراى اصغر مى گفتند و بسیار نزد پدر محبوب بود، به عنوان ولیعهدى به جاى خود برگزید، از آنطرف فیلقوس نیز داراى فرزندى به نام اسکندر گردید.
بالاخره پیمانه عمر دارا پر شد و همچون دیگران که روزگارى خاکپایش ‍ زینت بخش چهره مردم بود، اسیر خاک زیر پاى مردم گردید.
فرزندش دارا که او را چنانکه گفتیم ((داراء اصغر)) مى خواندند بجاى او نشست ، از آن سوى فیلقوس قیصر روم نیز با جهان وداع کرد، پسرش ‍ اسکندر به جاى او زمام امور را بدست گرفت ، اسکندر تخمهاى زرین را که هر سال پدرش به خزانه دارا مى فرستاد قطع کرد و از دادن این باج ، سر برتافت .
وقتى که براى داراء اصغر مخالفت اسکندر، آشکار شد، نخست قاصدى نزد اسکندر فرستاد و مطالبه باج معهود کرد، اسکندر در پاسخ او گفت : از قول من به ((دارا)) بگوئید آن مرغى که تخمهاى طلا به وجود مى آورد از دنیا رفت ، دارا از این سخن سخت ناراحت شده یک گوى و چوگان
(40) و مقدارى کنجد براى اسکندر فرستاد و در ضمن پیغام داد که تو هنوز کودکى ، و لذا شایسته است که با این گوى و چوگان چون طفلان بازى کنى و پنجه در پنجه مردان نیندازى و این مقدار کنجد نمونه اى است از عدد لشکر و شماره سپاه من که معادل هر دانه آن هزار مرد صف شکن دارم ، بنابراین اگر در ایصال باج کاهلى کنى خاطر و اطمینان داشته باش که همچون گوى در خم چوگان ترا حیران و بى سر و سامان خواهم ساخت .
به محض رسیدن این پیام به اسکندر، اسکندر در پاسخ او چنین نوشت :
اى دارا! از پیام تو فال نیک به خاطر من رسید، چه آنکه امیدوار شدم که به توفیق الهى همانطور که گوى در خم چوگان مقهور است ، و چوگان بر آن مسلط مى باشد، کشور و آب و خاک تو نیز مقهور و مسخر اراده قدرت من خواهد شد و چوگان اراده من بر کشور تو مسلط خواهد گشت ، سپس در برابر کنجد، مقدارى حنظل
(41) فرستاد یعنى : بزودى مذاق تو از چاشنى حنظل قهر و غلبه من تلخ خواهد شد، بارى به حکم و ان الحرب اولها الکلام یعنى جنگ از سخن آغاز مى شود، کم کم میان دارا و اسکندر، آتش ‍ جنگ فروزان گردید، سپاه روم و ایران در برابر هم قرار گرفتند، در یکى از روزهاى جنگ دارا از اردوگاه خود برگشته ، خسته و کوفته ، در بارگاه استراحت کرده بود، که ناگهان دو نفر از دربانان او که در دربار او تقرب زیاد داشتند، با خنجرهاى بران بر او حمله کرده و سینه اش را شکافتند و پس از انجام این کار با عجله تمام به میان سپاه اسکندر گریختند.
اسکندر از این حادثه مطلع شد با تعجیل هر چه بیشتر، خود را به بالین دارا رساند، وارث ملک کیان هنوز رمقى از حیات داشت ، چشمش به چهره دشمن که بر روى سینه او خم شده بود افتاد. آه جانکاه و سردى کشید.
اسکندر سر ((دارا)) را به بالین گرفته و بوسید و سوگند یاد کرد که من به این موضوع امر نکرده ام ، دارا از اسکندر التماس و خواهش کرد که قاتلان را به کیفر برساند، و دخترش را همسر خود گرداند، و بیگانه را حاکم ایران قرار ندهد.
اسکندر اطمینان داد که وصایاى دارا را اجرا خواهد کرد.
و به این ترتیب طومار زندگى و سلطنت دارا درهم نوردیده شد و مدت پادشاهى او چهارده سال بود.
او در لحظات آخر عمر گفت : ((اى اف بر این دنیا! به شاه شاهان و صاحب هفت اقلیم بنگر که مجروح و تنها دور از یاران و دوستان بر روى خاک افتاده در حالى که شوکتش پایان یافته و هلاکتش نزدیک شده است ، از آنچه مى بینى عبرت بگیر، پیش از آنکه خود عبرت ناظران دیگر گردى !))
و به گفته نظامى در اسکندرنامه ، وقتى که اسکندر به بالین دارا آمد، دارا گفت :

اگر تاج خواهى ربود از سرم
یکى لحظه بگذار تا بگذرم
چو من زین ولایت گشودم کمر
تو خواه افسر از من ستان خواه سر
پس از درگذشت دارا، قلمرو فرمانروایى اسکندر، توسعه یافت ولى دیرى نپائید که پیمانه اسکندر نیز پر شد که شرح آنرا مستقلا خاطرنشان ساختیم .

دسته ها : داستان باستان
سه شنبه بیست و دوم 11 1387
X