دسته
لينك هاي دسترسي سريع
مطالب من در ثبت مطالب روزانه
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 1165104
تعداد نوشته ها : 1368
تعداد نظرات : 348
Rss
طراح قالب
مهدي يوسفي
و نیز جناب آقاى ایمانى فرمودند در سفرى که از اصفهان به شیراز مى خواستیم مراجعت کنیم خدمت آقاى حاجى بیدآبادى سابق الذکر -اعلى اللّه مقامه - مشرف شدیم به ما فرمودند جناب میرزاى محلاتى (که در داستان اول ذکرى از ایشان شد) به من نوشته است که ایشان را از دعا فراموش کرده ام سلام مرا به ایشان برسانید و عرض کنید من شما را فراموش نکرده ام چنانچه در فلان شب ، سه مرتبه خطر مرگ به شما توجه کرد ومن از حضرت ولى عصر - عجل اللّه تعالى فرجه - سلامتى شما را خواستم و خداوند شما را حفظ فرمود.
نجات از دزد
آقاى ایمانى فرمودند پس از رسیدن به شیراز پیغام آقاى بیدآبادى را به جناب میرزا رساندیم ، فرمود درست است در همان شبى که ایشان فرمودند تنها به منزل مى آمدم درب منزل (زیر طاق ) که رسیدم یک نفر ایستاده بود تا مرا دید عطسه اى عارضش شد، پس سلام کرد و گفت استخاره اى بگیر، با تسبیح استخاره گرفتم ، بد بود، گفت یکى دیگر بگیر، آن هم بد بود، باز گفت استخاره دیگر بگیر، سومى هم بد بود، پس دست مرا بوسید و عذرخواهى کرد و گفت مرا وادار کرده بودند که شما را امشب با این اسلحه بکشم چون شمارا دیدم بى اختیار عطسه کردم و مردد شدم ، گفتم استخاره مى گیرم اگر خوب آمد، شما را مى کشم و تا سه مرتبه استخاره کردم و هر سه بد آمد، دانستم که خدا راضى نیست و شما پیش خدا آبرومندید.

سه شنبه بیست و دوم 11 1387
جناب آقاى ایمانى سابق الذکر نقل کردند از مرحوم حاج غلامحسین ملک التجار بوشهرى که گفت سفرى که حج مشرف شدم عالم ربانى مرحوم حاج شیخ محمد جواد بیدآبادى هم مشرف بودند و در آن سفر عده اى قطاع الطریق اموال زیادى از حجاج بردند و مرض وبا هم همه را تهدید مى کرد و همه ترسناک بودند، مرحوم حاجى بیدآبادى فرمود هرکس بخواهد از خطر وبا محفوظ بماند مبلغ 140 تومان یا 1400 تومان هرکس به مقدار توانائیش صدقه بدهد (و آن مرحوم به عدد 12 و 14 سخت معتقد بودند) و من سلامتى او را توسط حضرت حجة بن الحسن العسکرى علیه السلام از خداوند مسئلت مى کنم و ضمانت مى کنم سلامتى او را.
مرحوم حاج ملک گفت براى خودم مبلغ 140 تومان را دادم و همچنین عده اى از حجاج پرداختند و چون این مبلغ در آن زمان زیاد بود بسیارى ندادند و آن مرحوم وجوه پرداخته شده را بین حجاجى که دزد اموالشان را برده و پریشان بودند تقسیم فرمود و در آن سفر هرکس مبلغ مزبور را پرداخته بود، از آن مرض محفوظ و به سلامت به وطن خود برگشت و کسانى که ندادند، همه گرفتار و هلاک شدند از آن جمله همشیره زاده ام و کاتبم از پرداخت آن مبلغ امتناع ورزیدند و جزء هلاک شدگان شدند.
تاءثیر صدقه در حفظ بدن از مرض و جلوگیرى از خطر مرگ (مگر اجل حتمى ) و نگهدارى مال از هر آفتى ، از مسلمیات وتجربیات است و اخبار متواتره از اهل بیت : در این باره رسیده و مرحوم حاجى نورى بسیارى از این اخبار را در کتاب ((کلمه طیبه ))
نقل فرموده است .
نجات از وبا به وسیله صدقه
خلاصه انسان مى تواند بدن و جان و بستگان و دارائى خود را به وسیله صدقه بیمه الهى کند و اگر رعایت آداب و شرایط صدقه را به تفصیلى که در کتاب مزبور ذکر شده بنماید، یقین بداند خداى تعالى بهترین حفظ کنندگان است و داناترین و تواناترین یارى کنندگان است و خلف وعده نخواهد فرمود. و در اینجا براى زیادتى بصیرت خواننده عزیز یک روایت از کتاب مزبور نقل مى گردد.
در صفحه 193 ضمن شرط دهم از آداب و شروط صدقه از تفسیر امام حسن عسکرى علیه السلام نقل کرده که حضرت صادق علیه السلام به راهى تشریف مى بردند و جماعتى در خدمتش بودند در حالى که اموال خود را همراه آورده بودند به ایشان خبر دادند که در آن راه دزدان و راهزنانند اموال مردم رامى برند.
ایشان از ترس لرزان شدند حضرت فرمود شما را چه شده است ؟ گفتند اموالمان با ماست مى ترسیم از ما بگیرند آیا شما آنها را از ما مى گیرید شاید رعایت حرمت شما را کنند و چون بدانند این اموال از شماست صرفنظر نمایند. فرمود شما چه مى دانید شاید ایشان جز من کسى را اراده نکنند و به این کار تمام اموالتان تلف شود، عرض کردند آیا آنها را در زمین دفن کنیم ؟ فرمود: این بیشتر سبب تلف آنهاست ، شاید کسى بر آن وارد شود و آنها را برباید و یا اینکه شما محل پنهان کردن اموال را پیدا نکنید، عرض کردند پس چکنیم ؟
فرمود آنها را به کسى بسپارید که حفظش کند و آفات را از آن برگرداندو آن را زیاد کند و هریک را بزرگتر از دنیا و آنچه در اوست گرداند پس رد کند آنها را به شما در حال نهایت احتیاجتان به آن ، عرض کردند آن شخص کیست ؟
فرمود: پروردگار عالم . عرض کردند چگونه اموال خود را به او بسپاریم ؟ فرمود: آنها را صدقه دهید بر ضعفا و مساکین . گفتند: اینجا فقیر و بیچاره نیست . فرمود: عزم کنید ثلث آن را صدقه دهید تا خداوند باقى را از آنچه مى ترسید حفظ فرماید. گفتند: عزم کردیم . فرمود: پس در امان خدا بروید. پس رفتند چون دزدان پیدا شدند همه ترسیدند حضرت فرمود چگونه مى ترسید و حال آنکه شما در امان خدا هستید دزدها پیش آمدند و پیاده شدند و دست آن حضرت را بوسیدند و گفتند دوش در خواب حضرت رسول 9 را دیدیم و به ما امر فرمود که خود را به جناب شما عرضه دهیم پس ما در محضرت هستیم و همراه شما مى آییم تا شما و این جماعت را از شرّ دشمنان و دزدان حفظ کنیم . حضرت فرمود ما را به شما حاجتى نیست ؛ زیرا کسى که شما را از ما دفع کرده آنها را نیز دفع مى کند.
پس به سلامت رفتند و چون به مقصد رسیدند ثلث اموال خود را صدقه دادند پس ‍ تجارت ایشان برکت کرد و هر درهم ایشان ده درهم سود کرد آنگاه گفتند چقدر برکت حضرت صادق علیه السلام بزرگ بود.
حضرت فرمود: برکت خدا را در معامله با او شناختید پس مداومت کنید به معامله با خداوند.
و از عجایب صدقه در راه خدا این است که نه تنها صدقه سبب کم شدن مال نمى گردد بلکه سبب افزوده شدن آن گردیده و چندین برابر نصیب صدقه دهنده مى گردد و شواهد این موضوع بسیار است ، به کتاب مزبور مراجعه شود.

سه شنبه بیست و دوم 11 1387
مرحوم آقاى رضوى فرمودند مرحوم بیدآبادى مذکور به قصد تشرف به مدینه منوره از طریق بوشهر به شیراز تشریف آوردند و قریب دوماه توقف فرمودند و در آن اوقات بین عموم طبقات مردم دودستگى ایجاد شده بود یعنى مشروطه خواهان و استبدادطلبان و مرحوم بیدآبادى در مسئله اصلاح ذات بین و جلوگیرى از فساد و تفرقه اهمیت زیادى مى داد و در آن ساعى بود و در این اختلاف هم زیاد کوشش ‍ فرمود حتى اینکه شخصا منزل مرحوم علامه حاج شیخ محمد باقر اصطهباناتى که از طرفداران مشروطه بود تشریف برد و هرچه کوشید این غائله را برطرف نماید سودى نبخشید پس از آن ناگهان عازم حرکت از شیراز شد هرچه اصرار کردیم که توقف نماید نپذیرفت و فرمود بزودى در این شهر آتش فتنه روشن مى شود و در آن عده اى کشته و خونهایى ریخته مى شود و خلاصه حرکت کرد و چند نفر از اخیار، خدمتشان حرکت کردند از آن جمله مرحوم حاج سید عباس مشهور به دلال و مرحوم آقا میرزا محمد مهدى حسن پور که هر دو از اصحاب مسجد جامع بودند و براى بنده نقل کردند که تا دشت ارژن خدمت آقاى بیدآبادى بودیم آنجا به ما فرمودند در شیراز آتش فتنه روشن شده و حاج شیخ محمد باقر اصطهباناتى کشته گردیده و عده اى دیگر و اهل بیت شما ناراحتند و باید شما برگردید، لذا ما دو نفر و چند نفر دیگر (که بنده اسم آنها را فراموش کرده ام ) به شیراز برگشتیم و صدق فرمایش ایشان را دیدیم .
سه شنبه بیست و دوم 11 1387
و نیز جناب آقاى ایمانى فرمودند در همان روز اول ورود آقاى بیدآبادى به مرحوم والد فرمودند خوراک من تنها باید ازآنچه خودت تدارک مى کنى باشد و آنچه دیگرى بیاورد قبول نکن .
تصادفا روزى مرحوم آقاى حاج شیخ ‌الاسلام - اعلى اللّه مقامه - یک جفت کبک آوردند و به مرحوم والد داده گفتند میل دارم آن را کباب کرده جلو آقا بگذارید. آن مرحوم قبول نمود و ازسفارش مرحوم بیدآبادى غافل بود، پس آن را کباب نموده و موقع صرف شام جلو آقا گذاردند، چون آقا کبک را ملاحظه فرمود از سر سفره برخاست و رفت و به مرحوم والد فرمود به شما سفارش کردم که از کسى هدیه اى قبول نکنید. خلاصه ذره اى از آن کبک میل نفرمود.
مبادا تعجب کنید که مرحوم بیدآبادى کبک را نخورد با آنکه آورنده آن مرحوم شیخ ‌الاسلام بود؛ زیرا ممکن است آورنده کبک براى مرحوم شیخ صید کننده آن را راضى نکرده باشد یا آنکه صیاد آن را تذکیه شرعى نکرده باشد مثلا ((بسم اللّه ))
نگفته و احتمالات دیگر و چون خوردن لقمه شبهه کاملا در قساوت و غلظت قلب مؤ ثر است ، آن بزرگوار از آن پرهیز مى فرمود و خلاصه لقمه اى که انسان مى خورد به منزله بذرى است که در زمین افشانده مى شود، اگر بذر خوب باشد ثمر آن هم خوب است و گرنه خراب ، همچنین لقمه اگرحلال و پاکیزه باشد ثمره اش لطافت قلب و قوت آثار روحانیت است و اگر حرام و خبیث باشد، ثمره اش قساوت قلب و میل به دنیا و شهوات و محرومیت از معنویات است .
و نیز تعجبى نیست که آن بزرگوار خباثت و شبهه ناکى کبک را دانست ؛ زیرا شخص ‍ به برکت تقوا و شدت ورع ، خصوصا پرهیز از لقمه شبهه ناک ، صفاى قلب و لطافت روح نصیبش گردد به طورى که امور معنوى و ماوراى حس را درک نماید.
مانند این داستان و بالاتر از آن ، از عده اى از علماى ربانى و بزرگان دین نقل گردیده و چون نقل آنها خارج از وضع این مختصر است ، تنها براى تاءیید اکتفا مى شود به ذکر داستانى که مرحوم حاجى نورى در جلد اول دارالسلام (ص 253) در بیان کرامات عالم ربانى مرحوم حاج سید محمد باقر قزوینى ، خواهرزاده سید بحرالعلوم نقل فرموده است از صالح متقى سید مرتضى نجفى که گفت به اتفاق جناب ((سید قزوینى ))
به زیارت یکى از صلحا رفتیم . چون سید خواست برخیزد آن مرد صالح عرض کرد امروز در منزل ما نان تازه طبخ شده دوست دارم شما از آن میل بفرمایید.
سید اجابت فرمود، چون سفره آماده شد، سید لقمه اى از نان در دهان گذارد پس ‍ عقب نشست و هیچ میل نفرمود، صاحب منزل عرض کرد چرا میل نمى فرمایید؟ فرمود: این نان را زن حائض پخته ، آن مرد تعجب کرد و رفت تحقیق نمود معلوم شد سید درست مى فرماید پس نان دیگر آورد جناب سید از آن میل فرمود.
جایى که پخته شدن نان به دست زن حائض سبب مى شود که یک نوع قذارت و کثافت معنوى در آن نان پیدا شود به طورى که صاحب روح لطیف و قلب صافى آن را درک مى کند، پس چه خواهد بود حالت نانى که پزنده آن مبتلا به انواع آلودگیها ازنجاسات معنوى و ظاهرى باشد.
و در حالات جناب ((سید بن طاووس )) گفته شده که هر طعامى که هنگام آماده کردن آن نام خدا بر آن خوانده نمى شد از آن میل نمى فرمود عملا بقوله تعالى :(وَلا تَاءْکُلُوا مِمّا لَمْ یُذْکَرِ اسْمُ اللَّهِ عَلَیْهِ).
(12)
واى از دوره اى که به جاى بردن اسم خدا هنگام طبخ ، موسیقى و آلات لهو استعمال نمایند و نعمت خدا را با معصیت همراه کنند و بدتر از آن اخبار از آتیه
نانى که گندم یا جو آن مورد زکات و حق فقرا بوده یا زمینى که در آن زراعت شده غصبى باشد،هرچند خورنده بیچاره ازاین امور بیخبرباشدلکن اثروضعى و حتمى آن بجاست .
از اینجا دانسته مى شود که چرا در این دوره دلها قساوت پیدا کرده ، موعظه اثر نمى کند و وساوس شیطانى بر آنها مسلط گردیده به طورى که صاحب مقام یقین و قلب سلیم عزیزالوجود گردیده و با این وضع اگر کسى با ایمان از دنیا برود خیلى مورد تعجب است .

سه شنبه بیست و دوم 11 1387
جناب حاج محمد حسن ایمانى گفتند زمانى امر تجارت مرحوم پدرشان آقاى على اکبر مغازه اى مختل شد و گرفتار مطالبات بسیار و نبودن قدرت بر ادا شدند، در آن اوان جناب عالم ربانى مرحوم حاج شیخ محمد جواد بیدآبادى که در داستان اول و چهارم از ایشان ذکرى شد از اصفهان به قصد شیراز حرکت نمودند و چون آن بزرگوار مورد علاقه و ارادت مرحوم والد بودند در شیراز منزل ما وارد مى شدند. به مرحوم والد خبر رسید که آقاى بیدآبادى به آباده رسیده اند.
مرحوم والد گفت : در این هنگام شدت گرفتارى ، آمدن ایشان مناسب نبود. چون ایشان به زرقان مى رسند، پنج تومان اضافه مى دهند و مرکب تندروى کرایه مى نمایند تا اینکه قبل از ظهر روز جمعه به شیراز برسند و غسل جمعه را بجا آورند (چون آن بزرگوار سخت مواظب مستحبات بودند خصوصا غسل جمعه که از سنن اکیده است ) و خلاصه پیش از ظهر جمعه وارد منزل شدند و هنگام ملاقات مرحوم والد با ایشان ، فرمودند بى موقع و بى مناسبت نیامدم ، شما از امشب با تمام اهل خانه سرگرم خواندن سوره مبارکه انعام شوید به این تفصیل که بین الطلوعین مشغول قرائت شوید و آیه :(وَرَبُّکَ اْلغَنِىُّ ذُوالرَّحْمَةِ) را تا آخر، 202 مرتبه تکرار کنید به عدد اسماء مبارکه رب و محمد و على علیه السلام پس به حمام رفته و غسل جمعه را بجا آوردند و به منزل مراجعت فرمودند و ما از همان شب شروع به خواندن پرهیز از لقمه شبهه
کردیم پس از دو هفته فرج شد و از هرجهت رفع گرفتاریها گردید و تا آخر عمر مرحوم والد، در کمال رفاه و آسایش بودیم .

سه شنبه بیست و دوم 11 1387
جناب آقاى حاج آقا معین شیرازى ساکن تهران نقل فرمودند که روزى به اتفاق یکى از بنى اعمام در خیابان تهران ایستاده منتظر تاکسى بودیم تا سوار شویم و به محل موعودى که فاصله زیادى داشت برویم .
قریب نیم ساعت ایستادیم هرچه تاکسى مى آمد یا پر از مسافر بود یا نگه نمى داشت و خسته شدیم ، ناگاه یک تاکسى آمد و خودش توقف کرد و به ما گفت : آقایان بفرمایید سوار شوید و هرجا مى خواهید بفرمایید تا شما را برسانم ، ما سوار شدیم و مقصدمان را گفتیم ، در اثناى راه من به ابن عمم گفتم شکر خداى را که در تهران یک راننده مسلمانى پیدا شد که به حال ما رقت کرد و ما را سوار نمود!
راننده شنید و گفت : آقایان ! تصادفا من مسلمان نیستم و ارمنى هستم ، گفتیم پس ‍ چطور ملاحظه ما را نمودى ؟ گفت اگر چه مسلمان نیستم اما به کسانى که عالم مسلمانها هستند و لباس اهل علم در بر دارند عقیده مندم و احترامشان را لازم مى دانم به واسطه امرى که دیدم .
پرسیدم چه دیدى ؟ گفت : سالى که مرحوم آقاى حاج میرزا صادق مجتهد تبریزى را به عنوان تبعید از تبریز به کردستان (سنندج ) حرکت دادند من راننده اتومبیل ایشان بودم ، در اثناى راه نزدیک به درخت و چشمه آبى شدیم ، آقاى تبریزى فرمودند اینجا نگه دار تا نماز ظهر و عصر را بخوانم ، سرهنگى که ماءمور ایشان بود به من گفت اعتنا نکن و برو! من هم اعتنایى نکرده رفتم تا محاذى آب رسیدیم ، ناگهان ماشین خاموش شد هرچه کردم روشن نگردید، پیاده شدم تا سبب خرابى آن را بدانم ، هیچ نفهمیدم . مرحوم آقا فرمود حالا که ماشین متوقف است بگذارید نماز بخوانم ، سرهنگ ساکت شد. آقا مشغول نماز گردید من هم سرگرم باز کردن آلات ماشین شدم بالاخره هنگامى که آقا از نماز فارغ شد و حرکت کرد، فورا ماشین روشن گردید. از آن روزمن دانستم که اهل این لباس ، نزد خداى عالم ، محترم وآبرومندند.
در موضوع و شرافت علماء و لزوم اکرام و احترام آنها روایات و داستانهایى است که ذکر آنها از وضع این رساله بیرون است ، به کتاب کلمه طیبه مرحوم نورى مراجعه شود.

سه شنبه بیست و دوم 11 1387
و نیز نقل فرمود که جد من مرحوم آخوند ملا عبداللّه بهبهانى شاگرد شیخ اعظم یعنى شیخ مرتضى انصارى - اعلى اللّه مقامه - بود و در اثر حوادث روزگار به قرض زیادى مبتلا مى شود تا اینکه مبلغ پانصد تومان (البته در یکصد سال قبل خیلى زیاد بود) مقروض مى گردد و عادتا اداى این مبلغ محال مى نمود، پس ‍ خدمت شیخ استاد حال خود را خبر مى دهد،شیخ پس از لحظه اى فکر، مى فرماید سفرى به تبریز برو ان شاء اللّه فرج مى شود
ایشان حرکت مى کند و وارد تبریزمى شود و در منزل مرحوم امام جمعه - که در آن زمان اشهر علماى تبریز بود - مى رود. مرحوم امام چندان اعتنایى به ایشان نمى کند و شب را در قسمت بیرونى منزل امام مى ماند.
پس از اذان صبح درب خانه را مى کوبند، خادم در را باز کرده مى بیند رئیس التجار تبریز است و مى گوید به آقاى امام کارى دارم ، خادم امام را خبر مى دهد،ایشان مى آیند و مى گویند سبب آمدن شما در این هنگام چیست ؟ مى گوید آیا شب گذشته کسى از اهل علم بر شما وارد شده ؟ امام مى گوید بلى یک نفر اهل علم از نجف اشرف آمده و هنوز با او صحبت نکرده ام بدانم کیست و براى چه آمده است .
رئیس التجار مى گوید از شما خواهش مى کنم میهمان خود را به من واگذار کنید. امام مى گوید مانعى ندارد، آن شیخ در این حجره است پس رئیس التجار مى آید و با کمال احترام جناب شیخ را به منزل مى برد و در آن روز قریب پنجاه نفر از تجار را براى صرف نهار دعوت مى کند و پس از صرف نهار مى گوید آقایان ! شب گذشته که در خانه خوابیده بودم در خواب دیدم بیرون شهر هستم ، ناگاه جمال مبارک حضرت امیرالمؤ منین علیه السلام را دیدم که سوار هستند و رو به شهر مى آیند، دویدم و رکاب مبارک را بوسیدم و عرض کردم یا مولاى ! چه شده که تبریز ما را به قدوم مبارک مزین فرموده اید؟ حضرت فرمودند قرض زیادى داشتم آمدم تا در شهر شما قرضم ادا شود.
از خواب بیدار شدم در فکر فرو رفتم پس خوابم را چنین تعبیر کردم که لابد یک نفر که مقرب درگاه آن حضرت است قرض زیادى دارد و به شهر ما آمده بعد فکر کردم و دانستم که مقرب آن درگاه در درجه اول سادات و علما هستند،بعد فکر کردم کجا بروم و او را پیدا کنم ، گفتم اگراهل علم است ناچار نزد آقایان علما وارد مى شود پس ‍ از اداى فریضه صبح ، از خانه بیرون آمدم به قصد اینکه خانه هاى علما را تحقیق کنم و بعد مسافر خانه ها و کاروانسراها را و از حسن اتفاق ، اول به منزل آقاى امام جمعه رفتم و این جناب شیخ را آنجا یافتم و معلوم شد که ایشان از علماى نجف هستند و از جوار آن حضرت به شهر ما آمده اند تا قرض ایشان ادا شود و بیش از پانصدتومان بدهکارند و من خودم یکصد تومان مى دهم ، پس سایر تجار هم هریک مبلغى پرداختند و تمام دین ایشان ادا گردید و با بقیه وجه ، خانه اى در نجف اشرف مى خرد.
مرحوم صدر مى فرمود: آن منزل فعلا موجود و به ارث به من منتقل شده است .

سه شنبه بیست و دوم 11 1387
عالم متقى مرحوم حاج میرزا محمد صدر بوشهرى نقل فرمود هنگامى که پدرم مرحوم حاج شیخ محمد على از نجف اشرف به هندوستان مسافرتى نمود، من و برادرم شیخ احمد در سن شش هفت سالگى بودیم ، اتفاقا سفر پدرم طولانى شد به طورى که آن مبلغى که براى مخارج به مادر ما سپرده بود تمام شد و ما بیچاره شدیم .
طرف عصر از گرسنگى گریه مى کردیم و به مادر خود مى چسبیدیم ، پس مادرم به من و برادرم گفت وضو بگیرید و لباس ما را طاهر نمود و ما را از خانه بیرون آورد تا وارد صحن مقدس شدیم ، مادرم گفت من در ایوان مى نشینم شما هم به حرم بروید و به حضرت امیر علیه السلام بگوییدپدر ما نیست و ما امشب گرسنه ایم و از حضرت خرجى بگیرید و بیاورید تا براى شما شام تدارک کنم .
شرافت علما
ما وارد حرم شدیم جوج سر به ضریح گذاشته عرض کردیم : پدر ما نیست و ما گرسنه هستیم دست خود را داخل ضریح نموده گفتیم خرجى بدهید تا مادرمان شام تدارک کند، مقدارى گذشت اذان مغرب را گفتند و صداى قدقامت الصلوة شنیدم ، من به برادرم گفتم حضرت امیر علیه السلام مى خواهند نماز بخوانند (به خیال بچگى گفتم حضرت نماز جماعت مى خوانند) پس گوشه اى از حرم نشستیم و منتظر تمام شدن نماز شدیم ، کمتر از ساعتى که گذشت شخصى مقابل ما ایستاد و کیسه پولى به من داد و فرمود به مادرت بده و بگو تا پدر شما از مسافرت بیاید هرچه لازم داشتید به فلان محل (بنده فراموش کردم نام محلى را که حواله فرمودند) مراجعه کن . و بالجمله فرمود مسافرت پدرم چند ماه طول کشید و در این مدت به بهترین وجهى مانند اعیان و اشراف زادگان نجف معیشت ما اداره مى شد تا پدرم ازمسافرت برگشت .

سه شنبه بیست و دوم 11 1387
و نیز از جناب شیخ حسین تبریزى نقل فرمودند که ایشان فرموده در نجف اشرف روز جمعه به قصد تفریح به کوفه رفتم و در کنار شط قدم مى زدم به جایى رسیدم که بچه ها صید ماهى مى کردند، یک نفر از ساکنین نجف آنجا بود با آنکه براى صید ماهى دام مى انداخت گفت این مرتبه به بخت من بیند از. چون بند را به آب انداخت پس از لحظه اى بند حرکت کرد، آن را بالا کشید دید سنگین است ، گفت چه بخت خوبى دارى تا حال ماهى به این سنگینى ندیده بودم ، چون بند را بالا آورد، دید پسرى است که غرق شده است و دست به بند گرفته بالا آمده است ، آن مرد تا پسر را دید فریاد زد که پسر من است ، اینجا کجا بوده ، پس او را گرفت و پس ‍ از معالجه و بهبود، پسر گفت در قسمت بالا با عده اى از بچه ها شنا مى کردم ، موج آب مرا به زیر برد به طورى که نتوانستم بالا بیایم و عاجز شدم تا اینجا که بندى به دستم رسید آن را گرفتم و بالا آمدم .
سبحان اللّه ! براى نجات آن پسر چگونه به دل پدر الهام مى شود که بیرون بیاید و کنار شط برود و بگوید به قصد من صیدى کن .
براى این داستان و داستان قبل ، نظایر بسیارى است که ذکر آنها منافى وضع این رساله است و چند داستان نظیر این دو در اواخر کتاب انوار نعمانیه در باب اجل ذکر نموده و همچنین در کتاب خزینة الجواهر مرحوم نهاوندى ، داستانهایى نقل کرده به آنها مراجعه شود.

سه شنبه بیست و دوم 11 1387
حضرت آقاى حاج سید محمد على قاضى تبریزى که در سه سال قبل در تهران چندى توفیق زیارتشان نصیب و از مصاحبتشان بهره مند بودم ، داستانهایى از آن بزرگوار در نظر دارم از آنجمله فرمودند:
مسجد شش گلان تبریز که امامت آن با جناب آقاى میرزا عبداللّه مجتهدى است در چهار سال قبل ماه مبارک رمضان شب احیاء که شبستان بزرگ آن مملو از جمعیت بود، جناب آقاى مجتهدى بدون اختیار و التفات ، دو ساعت مانده به انقضاى مجلس ، احیاء را تمام مى کند بعد مى بیند حال توقف ندارد از شبستان خارج مى شود، به واسطه حرکت ایشان تمام اهل مجلس حرکت مى کنند و از شبستان بیرون مى آیند، نفر آخرى که بیرون رفت ناگاه طاق بزرگ تماما منهدم مى شود ویک نفر هم صدمه نمى بیند چنانچه اگر با بودن جمعیت ، منهدم مى شد معلوم نبودیک نفر هم سالم مى ماند.

سه شنبه بیست و دوم 11 1387
از مرحوم حاج شیخ مرتضى طالقانى در مدرسه سید نجف اشرف ، شنیدم که فرمود در این مدرسه در زمان مرحوم آقاى سید محمد کاظم یزدى ، دو قضیه عجیب و متضاد مشاهده کردم ؛ یکى آنکه در فصل تابستان که عده اى از طلاب در صحن وعده اى پشت بام مى خوابیدند شبى از صداى هیاهوى طلاب از خواب بیدار شدم ، دیدم همه طلاب به سمت صحن مى روند و دور یک نفر جمعند، پرسیدم چه خبر شده ؟ گفتند فلان طلبه خراسانى (بنده اسم او را فراموش کرده ام ) پشت بام خوابیده بوده و غلطیده و از بام افتاده است .
من هم به بالین او رفتم دیدم صحیح و سالم است و تازه مى خواهد از خواب بیدار شود، گفتم او را خبر ندهید که از بام افتاده است ، خلاصه او را در حجره بردیم و آب گرمى به او دادیم تا صبح شد و به اتفاق او به درس مرحوم سید حاضر شدیم و قضیه را به مرحوم سید خبر دادیم
سید خوشحال شد و امر فرمود گوسفندى بخرند و در مدرسه ذبح کنند و گوشتش ‍ را بین فقرا تقسیم نمایند. بعد از چند روز در همین مدرسه همان طلبه یا طلبه دیگر (تردید از بنده است ) در سرداب سن به روى تختى که ارتفاعش از دو وجب کمتر بود خوابیده و در حال خواب مى غلطد و از تخت مى افتد و بلافاصله مى میرد و جنازه اش را از سرداب بالا مى آورند.
این دو قضیه عجیب و صدها نظیر آن به ما مى آموزد که تاثیر هر سببى موقوف به خواست خداوندى است که اسباب راموثر قرار داده است ، زیرا مى بینیم سبب قوى که قطع به تاثیر آن است مانند افتادن از بام دوطبقه سید که قاعدتا باید خورد شود و بمیرد، کوچکترین اثرى از آن ظاهر نمى شود چون خداى عالم نخواسته و بالعکس ، افتادن از تخت کوتاه یک وجبى که قاعدتا نباید صدمه اى وارد آورد، چه رسد به کشتن ، سبب مردن مى گردد.

سه شنبه بیست و دوم 11 1387
شنیدم از زاهد عابد و واعظ متعظ مرحوم حاج شیخ غلامرضاى طبسى که تقریبا در 35 سال قبل جبه ج شیراز تشریف آورده و چند ماهى در مدرسه آقا باباخان توقف داشتند و بنده هم به فیض ملاقاتشان رسیدم ، فرمود با چند نفر از دوستان با قافله به عتبات عالیات مشرف شدیم هنگام مراجعت براى ایران شب آخر که در سحر آن باید حرکت کنیم متذکر شدم که در این سفر مشاهد مشرفه و مواضع متبرکه را زیارت کردم جز مسجد براثا و حیف است از درک فیض آن مکان مقدس محروم باشیم ، به رفقا گفتم بیایید به مسجد براثا برویم .
گفتند مجال نیست و خلاصه نیامدند ، خودم تنها از کاظمین بیرون آمدم تا به مسجد رسیدم ، دیدم در بسته است ومعلوم شد در را از داخل بسته و رفته اند و کسى هم نیست حیران شدم که چکنم این همه راه به امیدى آمدم ، به دیوار مسجد نگریستم دیدم مى توانم از دیوار بالا بروم بالاخره هر طورى بود از دیوار بالا رفته و داخل مسجد شدم و با فراغت مشغول نماز ودعا شدم به خیال اینکه در مسجد را از داخل بسته اند و باز کردنش آسان است ، در داخل مسجد هم کسى نبود، پس از فراغت آمدم در راباز کنم دیدم قفل محکمى بر در زده اند و به وسیله نردبان یا چیز دیگر رفته اند. حیران شدم چکنم دیوار داخل مسجد هم طورى بود که هیچ نمى شد از آن بالا مسجد براثا
رفت . با خود گفتم عمرى است دَم از حسین علیه السلام مى زنم و امیدوارم که به برکت آن حضرت در بهشت به رویم باز شود با اینکه درب بهشت یقینا مهمتر است و باز شدن این در هم به برکت حضرت ابى عبداللّه علیه السلام سهل است پس با یقین تمام دست به قفل گذاشتم و گفتم یا حسین علیه السلام و آن راکشیدم ، فورا باز گردید، در را باز کردم و از مسجد بیرون آمدم و شکر خدا را بجا آوردم و به قافله هم رسیدم .
مسجد براثا

محدث قمى - علیه الرحمه - در مفاتیح فرموده ((مسجد براثا)) از مساجد معروفه متبرکه است و بین بغداد و کاظمین واقع شده جوج در راه ، زوّار غالبا از فیض آن محروم و اعتنایى به آن ندارند با همه فضایل و شرافتى که براى آن نقل شده است .
((حموى )) که از مورخین سنه ششصد است در معجم البلدان گفته ((براثا))
محله اى بود در طرف بغداد در قبله کرخ و جنوبى باب محول و براى آن مسجد جامعى بود که شیعیان در آن نماز مى گذاشتند و خراب شده و گفته که قبل از زمان راضى باللَّه خلیفه عباسى شیعیان در آن مسجد جمع مى گشتند و سب صحابه مى نمودند ...
راضى باللَّه امر کرد در آن مسجد ریختند و هر که را دیدند گرفتند و حبس نمودند و مسجد را خراب کرد و با زمین هموار نمود
شیعیان ، این خبر را به امیرالامراى بغداد به حکم ماکانى رسانیدند او به اعاده بنا و وسعت و احکام آن حکم نمود و اسم راضى باللَّه را در صدر آن نوشت و پیوسته آن مسجد معمور ومحل اقامه نماز بود تا بعد از سنه 450 که تا الان معطل مانده .
و ((براثا))
پیش از بناى بغداد، قریه اى بود که گمان مردم آن است که على علیه السلام مرور به آن کرده در زمانى که به مقاتله خوارج نهروان مى رفت و در مسجد جامع مزبور، نماز خوانده و در حمامى که در آن قریه بوده داخل شده و بعد از نقل داستان ابوشعیب براثى ، گوید از مجموع اخبار وارده در فضیلت مسجد براثا دوازده فضیلت براى آن است که آنها را ذکر مى کند و بعد مى فرماید فعلا مسجد در بسته و مورد اعتنا نیست .
بنده که در پنج سال قبل مشرف شدم ، مسجد براثا را بحمداللّه معمور و از هر جهت مجهز دیدم و تعمیر اساسى شده و داراى برق و لوله آب و درب مسجد هم باز و مورد تردد مؤ منین بود.

سه شنبه بیست و دوم 11 1387
شنیدم از عالم عامل و فاضل کامل جناب حاج شیخ محمد رازى مؤ لف کتاب آثارالحجه و غیره که فرمود شنیدم از جناب سیدالعلماء مرحوم حاج آقا یحیى (امام جماعت مسجد حاج سید عزیزاللّه در تهران ) و از جمعى دیگر از اهل علم که نقل فرمودند از مرحوم حاج شیخ ابراهیم مشهور به صاحب الزمانى که فرموده روز تولد حضرت على بن موسى الرضا علیه السلام (11 ذیقعده ) قصیده اى در ولادت و مدح آن حضرت گفتم و از خانه بیرون آمدم به قصد ملاقات نایب التولیه که قصیده ام را براى او بخوانم . چون عبورم از صحن مقدس افتاد با خود گفتم نادان ، سلطان اینجاست کجا مى روى ؟ قصیده ات را براى خودشان چرا نمى خوانى ؟!
پس ، از قصد خود پشیمان و تائب شدم و به حرم مطهر مشرف شدم و قصیده ام را مقابل ضریح مقدس خواندم ، پس عرض کردم یا مولاى از جهت معیشت در فشارم ، امروز هم عید است اگر صله اى عنایت فرمایید بجاست ناگاه از سمت راست کسى ده تومان در دست من گذاشت ، گرفتم و عرض کردم یا مولاى کم است ، فورا از سمت چپ کسى ده تومان دیگر در دستم گذاشت ، باز عرض کردم کم است ، ده تومان دیگر در دستم گذاشتند، خلاصه تا شش مرتبه استدعاى زیادتى کردم و در هر مرتبه ده تومان مرحمت فرمودند (البته ده تومان آن زمان مبلغ قابل توجهى بوده است )
چون مبلغ شصت تومان را کافى دیدم ، خجالت کشیدم که باز طلب زیادتى کنم ، پول را در جیب گذاشته تشکر کردم و از حرم مطهر خارج شدم ، در کفشدارى عالم ربانى مرحوم حاج شیخ حسنعلى تهرانى را دیدم که مى خواهد به حرم مشرف شود، مرا که دید در بغل گرفت و فرمود حاج شیخ خوب زرنگ شده اى با حضرت رضا علیه السلام نزدیک شده و روى هم ریخته اید، تو شعر مى گویى و آن حضرت به تو صله مى دهد، بگو چه مبلغى صله دادند؟
گفتم شصت تومان ، فرمود حاضرى شصت تومان رابدهى و دو برابر آن جراج بگیرى ؟ قبول کردم شصت تومان را دادم وایشان 120 تومان به من مرحمت فرمود، بعدا پشیمان شدم که آن وجهى که امام مرحمت فرمودند چیز دیگر بود، خدمت شیخ برگشتم و آنچه اصرار کردم ایشان معامله را فسخ نفرمود.

سه شنبه بیست و دوم 11 1387
و نیز جناب میرزاى مرحوم نقل فرمود از جناب شیخ محمد حسین مزبور که ایشان به قصد تشرف به مشهد حضرت رضا علیه السلام از عراق مسافرت مى کند و پس از ورود به مشهد مقدس ، دانه اى در انگشت دستش آشکار مى شود و سخت او را ناراحت مى کند، چند نفر از اهل علم او را به مریضخانه مى برند، جراح نصرانى مى گوید باید فورا انگشتش بریده شود و گرنه به بالا سرایت مى کند.
جناب شیخ قبول نمى کند و حاضر نمى شود انگشتش را ببرند. طبیب مى گوید اگر فردا آمدى باید از بند دست بریده شود، شیخ برمى گردد و درد شدت مى کند و شب تا صبح ناله مى کند، فردا به بریدن انگشت راضى مى شود.
چون او را به مریضخانه مى برند ، جراح دست را مى بیند و مى گوید باید از بند دست بریده شود، شیخ قبول نمى کند و مى گوید من حاضرم فقط انگشتم بریده شود، جراح مى گوید فایده ندارد و اگر الان از بند دست بریده نشود به بالاتر سرایت کرده و فردا باید از کتف بریده شود، شیخ برمى گردد و درد شدت مى کند به طورى که صبح به بریدن دست راضى مى شود؛ چون او را نزد جراح مى آورند و دستش را مى بیند مى گوید به بالا سرایت کرده و باید از کتف بریده شود و از بند دست فایده ندارد و اگر امروز از کتف بریده نشود فردا به سایر اعضا سرایت مى کند و بالاخره به قلب مى رسد و هلاک مى شود.
شیخ به بریدن دست از کتف راضى نمى شود و برمى گردد و درد شدیدتر شده تا صبح ناله مى کند و حاضر مى شود که از کتف بریده شود، رفقایش او را براى مریضخانه حرکت مى دهند تا دستش را از کتف ببرند، در وسط راه شیخ گفت اى رفقا! ممکن است در مریضخانه بمیرم ، اول مرا به حرم مطهر ببرید پس ایشان را در گوشه اى از حرم جاى دادند، شیخ گریه و زارى زیادى کرده و به حضرت شکایت مى کند و مى گوید آیا سزاوار است زایر شما به چنین بلایى مبتلا شود و شما به فریادش نرسید:((وَاَنْتَ اْلاِمامُ الَرّؤُفُ))
خصوصا در باره زوار، پس حالت غشوه عارضش مى شود در آن حال حضرت رضا علیه السلام را ملاقات مى کند، آن حضرت دست مبارک بر کتف او تا انگشتانش کشیده و مى فرماید شفا یافتى ، شیخ به خود مى آید مى بیند دستش هیچ دردى ندارد. رفقا مى آیند او را به مریضخانه ببرند، جریان شفاى خود رابه دست آن حضرت به آنها نمى گوید چون او را نزد جراح نصرانى مى برند جراح دستش را نگاه مى کند اثرى از آن دانه نمى بیند به احتمال آنکه شاید دست دیگرش باشد آن دست را هم نظر مى کند مى بیند سالم است ، مى گوید اى شیخ آیا مسیح علیه السلام را ملاقات کردى ؟!
عنایت و صله حضرت رضا(ع )
شیخ فرمود: کسى را که از مسیح علیه السلام بالاتر است دیدم و مرا شفا داد پس ‍ جریان شفا دادن امام علیه السلام را نقل مى کند.

سه شنبه بیست و دوم 11 1387
و نیز نقل فرمودند از جناب شیخ محمد حسین مزبور که فرموده بود شبى دوساعت از شب گذشته به قصد خرید ترشى از خانه بیرون آمدم و دکان ترشى فروشى نزدیک سور شهر بود (سابقا شهر نجف اشرف حصار و دروازه داشته و دروازه آن متصل به بازار بزرگ و بازار بزرگ متصل به درب صحن مقدس و درب صحن محاذى ایوان طلا و درب رواق بوده است به طورى که اگر تمام درها باز بود، شخص از دروازه ، ضریح مطهر را مى دید) و شیخ مزبور هنگام عبور مى شنود عده اى پشت دروازه در را مى کوبند و مى گویند:((یا عَلى ! اَنْتَ فُکَّ اْلبابَ؛ یعنى یاعلى ! خودت در را باز کن )). و معجزه رضویه - شفاى بیمار
ماءمورین به آنها اعتنایى نمى کنند، چون اول شب که در را مى بستند تا صبح باز کردنش ممنوع بود.
آقاى شیخ مى رود ترشى مى خرد و برمى گردد چون به دروازه مى رسد این دفعه عده زوارى که پشت در بودند شدیدتر ناله کرده و عرض مى کنند یا على ! در را باز کن و پاها را سخت به زمین مى کوبند. آقاى شیخ پشت خود را به دیوار مى زند که از طرف راست چشمش به سمت مرقد مبارک و از طرف چپ دروازه را مى بیند، ناگاه مى بیند از طرف قبر مبارک ، نورى به اندازه نارنج آبى رنگ خارج شد و داراى دو حرکت بود، یکى به دور خود و دیگرى رو به صحن و بازار بزرگ و با کمال آرامى مى آید. آقاى شیخ نیز کاملا چشم به آن دوخته است با نهایت آرامش از جلو روى شیخ مى گذرد و به دروازه مى خورد ناگاه در و چهارچوب آن از دیوار کنده مى شود و بر زمین مى افتد.
عربها با نهایت مسرت و بهجت ، به شهر وارد مى شوند. داستان ششم و هفتم و هشتم را غالب نجفى ها خصوصا اهل علم باخبرند و هنوز بعضى از رجال علم که مرحوم محمد حسین را دیده و این مطالب را بلاواسطه از او شنیده اند، در قید حیاتند و اگر اسامى نقل کنندگان را ثبت کنیم طولانى مى شود و لزومى هم ندارد.

سه شنبه بیست و دوم 11 1387
و نیز نقل فرموده اند که مرحوم شیخ محمد حسین قمشه اى مزبور، عازم زیارت ائمه طاهرین که در عراق مدفونند مى شود،الاغى تندرو مى خرد و اثاثیه خود را که مقدارى لباس و خوراک و چند جلد کتاب بود در خرجین مى گذارد و بر الاغ مى بندد، از آن جمله کتابچه اى داشته که در آن مطالب مناسب و لازم نوشته بود و ضمنا مطالب منافى با تقیه از سب و لعن مخالفین در آن نوشته بود.
پس با قافله حرکت مى کند تا به گمرک بغداد وارد مى شود، یک نفر مفتش با دو نفر ماءمور مى آیند، مفتش مى گوید خرجین شیخ را باز کنید، تصادفا مفتش در بین همه کتابها همان کتابچه را برمى دارد و باز مى کند و همان صفحه اى که در آن مطالب مخالف تقیه بوده مى خواند. پس نگاه خشم آمیزى به شیخ مى کند و به ماءمورین مى گوید شیخ را به محکمه کبرى ببرید و تمام زوار را پس از جلب شیخ ، بدون تفتیش رها مى کند و خودش هم مى رود.
در سابق ، فاصله بین گمرک و شهر، مسافت زیادى خالى از آبادى بوده است آن دو ماءمور اثاثیه شیخ را بار الاغ مى کنند و شیخ را از گمرک بیرون مى آورند و به راه مى افتند.
پس از طى مسافت کمى ، الاغ از راه رفتن مى افتد به قسمى که براى دو ماءمور، رنجش خاطر فراهم مى شود، یکى به دیگرى مى گوید خسته شدم ، این شیخ که راه فرار ندارد من جلو مى روم تو با شیخ از عقب بیایید.
مقدارى از راه را که پلیس دوم طى مى کند، بالاخره در اثر حرارت آفتاب و گرمى هوا او هم خسته و تشنه و وامانده مى شود،به شیخ مى گوید من جلو مى روم تا خود را به سایه و آب برسانم تو از عقب ما بیا جوج به ما ملحق شو.
شیخ چون خود را تنها و بلامانع مى بیند و خسته شده بود سوار الاغ مى شود، تا سوار مى شود، حال الاغ تغییر کرده دو گوش خود را بلند مى کند و مانند اسب عربى با کمال سرعت مى دود تا به ماءمور اول مى رسد، همینکه مى خواهد بگوید بیا الاغ راهرو گردید تو هم سوار شو، مثل اینکه کسى دهانش را مى بندد جوج چیزى نمى گوید، با سرعت از پهلوى پلیس مى گذرد و پلیس هم هیچ نمى فهمد، شیخ مى فهمد که لطف الهى است و مى خواهند او را نجات دهند تا به پلیس دوم مى رسد، هیچ نمى گوید او هم کور و کر گردیده شیخ را نمى بیند و پس از عبور از ماءمور دوم ، زمام الاغ را رها مى کند تا هرجا خدا مى خواهد الاغ برود، الاغ وارد بغداد مى شود و بى درنگ از کوچه هاى بغداد گذشته وارد کاظمین 8 مى شود و در کوچه هاى شهر کاظمین مى گردد تا خودش را به خانه اى که رفقاى شیخ آنجا وارد شده بودند رسانده سرش را به در خانه مى زند.
پس از ملاقات رفقا، بزودى از کاظمین بیرون مى رود و خداى را بر نجات از این شرّ بزرگ سپاسگزارى مى کند

سه شنبه بیست و دوم 11 1387
و نیز از همان مرحوم آقامیرزا محمود شنیدم که فرمود در نجف اشرف مرحوم آقا شیخ محمد حسین قمشه اى که از فضلا و تلامیذ مرحوم سید مرتضى کشمیرى بود مشهور شده بود که ((از گور گریخته )) و سبب این شهرت چنانچه از خود آن مرحوم شنیدم این بود که ایشان در سن هیجده سالگى در قمشه به مرض حصبه مبتلا مى شود، روز به روز مرضش سخت تر شده اتفاقا فصل انگور بود و انگور زیادى در همان اطاقى که مریض بود مى گذارند، ایشان بدون اطلاع کسى ، از آن انگورها مى خورد و مرضش شدیدتر شده تا مى میرد.
در آن حال حاضرین گریان شدند و چون مادرش آمد و فرزندش را مرده دید مى گوید کسى دست به جنازه فرزندم نزند تا برگردم ، فورا قرآن مجید را برداشته و بالاى بام مى رود و سرگرم تضرع به حضرت آفریدگار مى شود و قرآن مجید و حضرت ابا عبدالله الحسین را شفیع قرار مى دهد و مى گوید دست برنمى دارم تا فرزندم را به من برگردانید.
چند دقیقه بیش نمى گذرد که جان به کالبد آقا محمد حسین برمى گردد و به اطراف خود مى نگرد مادرش را نمى بیند، مى گوید به والده بگویید بیاید که خداوند مرا به حضرت اباعبداللّه علیه السلام بخشید.
مادر را خبر مى کنند بیا که فرزندت زنده شده ، سپس گزارش خود را نقل نمود که چون مرگ من رسید دو نفر نورانى سفیدپوش نزدم حاضر شدند و گفتند چه باکى دارى ، گفتم تمام اعضایم درد مى کند، یکى از آنها دست برپایم کشید، پایم راحت شد، هرچه دست را رو به بالا مى آورد درد بدن راحت مى شد، یک دفعه دیدم تمام اهل خانه گریانند هرچه خواستم به آنها بفهمانم که من راحت شدم ، نتوانستم تا بالاخره آن دو نفر مرا به بالا حرکت دادند، بسیار خوش و خرم بودم ، در بین راه بزرگى نورانى حاضر شد و به آن دو نفر فرمود:((ما سى سال عمر به این شخص عطا کردیم در اثر توسل مادرش به ما، او را برگردانید))
.
به سرعت مرا برگردانیدند ناگهان چشم باز نمودم اطرافیان را گریان دیدم به مادر خود گفتم که توسل تو پذیرفته شد و مرا سى سال عمر دادند و غالب آقایان نجف که این داستان را از خودش شنیده بودند، در راءس مدت سى سال ، منتظر مرگش ‍ بودند و در همان راءس سى سال هم در نجف اشرف مرحوم گردید.
نظیر این داستان است آنچه در آخر کتاب دارالسلام عراقى نقل کرده از صالح متقى ملا عبدالحسین ، مجاور کربلا و داستانى است طولانى و خلاصه اش آنکه پسر ملا عبدالحسین از بام خانه اش مى افتد و مى میرد، پدرش پریشان و نالان بى اختیار به حرم حضرت سیدالشهداء علیه السلام پناهنده مى شود و زنده شدن پسرش را مى طلبد و مى گوید تا پسرم را ندهید از حرم خارج نمى شوم ، بالاخره همسایگان از آمدن پدر ماءیوس شده و مى گویند بیش از این نمى شود جنازه را معطل گذاشت به ناچار جنازه پسر را به غسّالخانه مى برند، در اثناء غسل ، به شفاعت حضرت اباعبداللّه علیه السلام روح پسر به بدنش برمى گردد لباسهایش را مى پوشد و با پاى خود به حرم حضرت مى آید و به اتفاق پدرش به منزل برمى گردد.
نجات از دشمن
موارد زنده شدن مردگان به اعجاز ائمه طاهرین : بسیار است و پاره اى از آنها در کتاب مدینة المعاجز ضمن معجزات آن بزرگواران مذکور است .

سه شنبه بیست و دوم 11 1387
فاضل محقق جناب آقاى میزرا محمود مجتهد شیرازى ، نزیل سامره - رحمة اللّه علیه - نقل فرمود از مرحوم حاج سید محمد على رشتى که غالب عمرش را در ریاضات شرعى و مجاهدات نفسانیه گذرانیده بود در اوقاتى که در مدرسه حاج قوام نجف ، طلبه و مشغول تحصیل علم بودم در بین طلاب مشهور بود که شخص ‍ پاره دوزى که درب باب طوسى است ((طى الارض )) دارد و هر شب جمعه نماز مغرب را در مقام مهدى علیه السلام در وادى السلام مى خواند و نماز عشا را در حرم حضرت سیدالشهداء علیه السلام بجا مى آورد، در صورتى که بین نجف و کربلا بیش ‍ از سیزده فرسنگ وتقریبا دو روز راه پیاده روى است ، من خواستم این مطلب را تحقیق نمایم و به آن یقین کنم ، پس با آن مرد صالح پاره دوز آمد و شد نموده و رفاقت کردم و چون رفاقتم با او محکم شد روز چهارشنبه به یکى از طلاب که با من هم مباحثه و به او اعتماد داشتم گفتم امروز براى کربلاحرکت کن و شب جمعه در حرم باش ببین رفیق پاره دوز را مى بینى ؛ چون رفت غروب پنجشنبه با یک تاءثرى نزد رفیق پاره دوز رفتم و اظهار ناراحتى کردم .
گفت تو را چه مى شود؟ گفتم مطلب مهمى است که باید الان به فلان طلبه رفیقم برسانم و متاءسفانه کربلا رفته و به او دسترسى ندارم . گفت مطلب را بگو خدا قادر است که همین امشب به او برسد، پس نامه اى که نوشته بودم به او دادم ، ایشان نامه را گرفت و به سمت وادى السلام رفت ، دیگر او را ندیدم تا روز شنبه که رفیقم آمد و آن نامه را به من داد و گفت شب جمعه موقع نماز عشا رفیق پاره دوز به حرم آمد و آن نامه را به من داد.
چون چنین دیدم یقین کردم که پاره دوز، طى الارض دارد، در مقام برآمدم که از او درخواست کنم که جاگرج بشود من هم داراى طى الارض گردم .
پس او را به خانه ام دعوت کردم چون هوا گرم بود پشت بام رفتیم و گنبد مطهر حضرت امیر علیه السلام نمایان بود، پس از صرف شام مختصرى به ایشان گفتم غرض از دعوت این است که من یقین کردم شما طى الارض دارید وآن نامه اى که به شما دادم براى یقین کردن من بود، الحال از شما خواهش مى کنم مرا راهنمایى کنید که چکنم تا جطى الارض ج نصیب من هم بشود.
تا این را شنید و دانست که سرّ او فاش شده ، صیحه اى زد و مثل چوب خشک افتاد به طورى که وحشت کردم و گفتم از دنیا رفت . پس از آنکه به حال خودآمد، فرمود اى سید! هرچه هست به دست این آقاست و اشاره به گنبد مطهر کر دو گفت و هر چه مى خواهى از او بخواه ، این را گفت و رفت و دیگر در نجف اشرف دیده نشد و هرچه تحقیق کردم دیگر کسى او را ندید
این داستان را از چند نفر دیگر از علماى اعلام شنیدم که همه از قول سیدرشتى مرحوم نقل کردند.
مبادا خواننده عزیز تعجب کند و برایش گران باشد که این قضیه را باور کند؛ زیرا براى ائمه طاهرین ، طى الارض دادن به یکى از دوستانشان چیزى نیست و براى این مطلب نظیرهایى است که در کتب روایات ثبت است .
از آن جمله در جلد 11 بحارالانوار، ذیل حالات امام هفتم حضرت موسى بن جعفر علیه السلام نقل کرده از على بن یقطین که رئیس الوزراى هارون و از شیعیان خالص ‍ بود و ابراهیم جمال کوفى سخت از او نگران و ناراحت بود، هنگامى که بر حضرت موسى بن جعفر علیه السلام در مدینه وارد شد حضرت به او بى اعتنایى فرموده و فرمود تا ابراهیم از تو راضى نشود من از تو راضى نمى شوم ، عرض کرد ابراهیم در کوفه است و من مدینه ام پس آن حضرت او را به اعجاز در یک لحظه از مدینه به کوفه ، درب خانه ابراهیم حاضر فرمود.
ابراهیم را صدا زد، از خانه اش بیرون آمد، على بن یقطین حاضر فرمود. دید، على گزارش کارش را به او گفت و او را از خود راضى ساخت بلکه صورت خود را زمین بگذارد و او را قسم داد که پاى خود را بر صورتم گذار تا امام علیه السلام از من راضى شود، بعد در همان لحظه به مدینه برگشت و امام علیه السلام از او دلشاد گردید.
و مانند سیر دادن امام محمد تقى علیه السلام خادم مسجد راءس الحسین در شام را در یک شب از دمشق به کوفه و به مدینه و مسجدالحرام و برگشتن به جاى خود و نظایر آن که ذکر آنها منافى وضع این رساله است ؛ زیرا در اینجا تنها آنچه از اهل وثوق و اطمینان شنیده شده یا دیده شده نوشته مى گردد نه آنچه در کتب ثبت شده و گاهى براى تاءیید مطلب از آنها هم نقل مى گردد.

سه شنبه بیست و دوم 11 1387
آقاى رضوى فرمودند که مرحوم بیدآبادى سابق الذکر، به قصد تشرف به مدینه منوره از طریق بوشهر به شیراز تشریف آوردند و قریب دو ماه در این شهر توقف فرمودند و در منزل آقاى على اکبر مغازه اى میهمان بودند و در همان منزل براى اقامه نماز جماعت و درک فیض حضورشان هر سه وقت ، جمعى از خواص حاضر مى شدند. شبى غسل جنابت بر من واجب شده بود پس از اذان صبح از خانه بیرون آمدم به قصد رفتن حمام ، ناگاه حاج شیخ محمد باقر شیخ ‌الاسلام را دیدم که عازم رفتن خدمت آقاى بیدآبادى بود، به من گفتند مگر نمى آیى برویم ، من حیا کردم بگویم قصد حمام دارم ، لذا با ایشان موافقت کرده پیش خودم گفتم وقت زیاد است مى روم سلامى خدمت آقاى بیدآبادى عرض کنم و بعد به حمام مى روم .
چون هر دو بر ایشان وارد شدیم ، اول آقاى شیخ ‌الاسلام با ایشان مصافحه کرد و نشست ، بعد من نزدیک رفته مصافحه کردم ، آهسته در گوشم فرمود:((حمام لازمتر بود))
.
من از اطلاع ایشان به خود لرزیدم و با خجلت و شرمسارى برگشتم ، مرحوم شیخ ‌الاسلام گفت آقاى رضوى کجا مى روى ؟ مرحوم بیدآبادى فرمود بگذارید برود که کار لازمترى دارد.
از این داستان به خوبى دانسته مى شود که حدث جنابت و سایر احداث از امور اعتباریه محضه نیستند که شارع مقدس براى آنها احکامى مقرر داشته ، چنانچه بعضى از اهل علم چنین تصور کرده اند، بلکه تمام حدثها یعنى تمام موجبات غسل و وضو خصوصا جنابت تماما از امور حقیقى و واقعى هستند؛ یعنى یک نوع قذارت وکثافت و تیرگى به واسطه آنها عارض روح مى شود که در آن حال هیچ مناسبتى با نماز که مناجات و حضور با حضرت آفریدگار است ندارد و نماز باطل است و اگرحدث اکبر مانند جنابت و حیض باشد، در آن حالت توقف در مساجد و مس ‍ خط قرآن مجید نیز حرام است .
به واسطه همان قذارت معنوى است که در آن حالت چیز خوردن و خوابیدن و بیش ‍ از هفت آیه از قرآن تلاوت کردن ونزد محتضر حاضر شدن مکروه است ؛ (زیرا در آن حالت محتضر سخت محتاج ملاقات ملائکه رحمت است و ملائکه از قذارت جنابت و حیض سخت متنفرند) و غیر اینها از محرمات و مکروهات در حالت جنابت و حیض که تماما به واسطه آن قذارت معنوى است که بعضى از خالصین از شیعیان و پیروان اهل بیت - علیهم السلام - که به واسطه مجاهدات نفسانیه و ریاضات شرعیه خداوند به آنها دل روشنى داده و امور ماوراى حس را درک مى کنند ممکن است آن قذارت را بفهمند چنانچه مرحوم بیدآبادى درک فرمود.
و نظیر این داستان بسیار است از آن جمله در کتاب قصص العلماء مرحوم تنکابنى نقل کرده است از مرحوم آقا سید عبدالکریم ابن سید زین العابدین لاهیجى که گفت پدرم مى گفت که در عتبات عالیات تحصیل مى نمودم و در آخر زمان مرحوم آقا باقر وحید بهبهانى - علیه الرحمه - بود و آقا به واسطه کهولت ، تدریس نمى فرمود و تلامذه آن بزرگوار تدریس مى کردند لکن آقا براى تبرک در خانه اش مجلس درسى داشت که شرح لمعه را سطحى درس مى گفت و ما چند نفر به قصد تبرک به مجلس ‍ درس او مشرف مى شدیم .
از قضا روزى مرا احتلام عارض شد و نماز هم قضا شده بود و وقت درس آقا رسیده بود، پس به خود گفتم مى روم به درس تا درس فوت نشود و از آنجا به حمام رفته غسل مى کنم . پس وارد مجلس شدیم و آقا هنوز تشریف نیاورده بود و چون وارد شد با کمال بهجت و بشاشت به اطراف مجلس نظر مى نمود، به یک دفعه آثار هم و غم در بشره اش ظاهر شد و فرمود امروز درس نیست به منازل خود بروید و همه برخاستند و رفتند و من چون خواستم بروم آقا به من فرمود بنشین ، پس نشستم چون همه رفتند و کسى دیگر نبود، فرمود در آنجا که نشسته اى پول کمى زیر بساط است آن را بردار و برو غسل کن واز این به بعد با جنابت در چنین مجلسى حاضر مشو.
و از آن جمله در کتاب مستدرک الوسائل ، جلد 3 صفحه 401 در ذیل حالات عالم بزرگوار صاحب مقامات و کرامات جناب سید محمد باقر قزوینى نقل کرده که در سنه 1246 در نجف اشرف ، طاعون سختى به اهل نجف رسید که در آن ، قریب چهل هزار نفر هلاک شدند وهرکس توانست فرار کرد جز جناب سید مزبور که پیش ‍ از آمدن طاعون شب در خواب حضرت امیرالمؤ منین (ع ) او را خبر کرده بودند و فرمودند:((بِکَ یَخْتِمُ یا وَلَدى ))
یعنى تو آخر کسى هستى که به طاعون از دنیا مى روى و همین طور هم شد؛ یعنى پس از مردن سید، دیگر طاعون تمام شد و در این مدت همه روزه سید از اول روز تا شب در صحن مقدس شغلش نماز میت خواندن بود و عده اى را ماءمور کرده بود براى جمع آورى جنازه ها و آوردن در صحن و عده اى را براى غسل و کفن و عده اى براى دفن ، تا اینکه گوید خبر داد به من سید مرتضى نجفى که در همان اوقات روزى نزد سید بودم که پیرمرد عجمى که از اخیار مجاورین نجف اشرف بود آمد و نظر به سید مى کرد و گریه مى نمود مثل اینکه به جناب سید کارى داشت و دستش به سید نمى رسید چون جناب سید او را چنین دید به من فرمود از او بپرس حاجتى دارى ؟
پس به نزدش رفتم و گفتم حاجتى دارى ؟ گفت اگر این روزها مرگم برسد آرزومندم که جناب سید بر جنازه ام منفردا یک نماز بخواند (چون به واسطه زیادتى جنازه ها سید بر هرچند جنازه یک نماز مى خواند) پس آمدم به سید حاجتش را خبر دادم ، قبول فرمود، پیرمرد رفت فردا جوانى گریان آمد و گفت من پسر همان پیرمردم و امروز طاعون او را زده و مرا فرستاده که جناب سید او را عیادت فرمایند، سید قبول فرمود و سید عاملى را جاى خود قرار داد براى نماز بر جنازه ها و خود براى عیادت آن مرد صالح آمد و جماعتى هم همراه سید آمدند در اثناى راه ، شخص صالحى از خانه اش بیرون آمد چون سید و جماعت را دید پرسید کجا مى روید
گفتم عیادت فلان . گفت من هم با شما مى آیم تا به فیض عیادت برسم ؛ چون سید وارد بر آن مریض شد، آن مریض سخت شاد شد و اظهار محبت و مسرت مى کرد با هریک از آن جماعت تا آن مرد صالحى که در وسط راه به ما ملحق شده بود وارد شد و سلام کرد ناگاه آن مریض متغیر و متوحش و با دست و سر مکرر به او اشاره مى کرد که برگرد و بیرون رو و به فرزندش اشاره کرد که او را بیرون کن به طورى که تمام حاضرین تعجب کرده و متحیر شدند در حالى که بین آن مریض وآن شخص ‍ هیچ سابقه آشنایى نبود پس آن مرد بیرون رفت و بعد از فاصله اى برگشت در این مرتبه آن مریض به اونظر کرد و تبسم نمود و اظهار رضایت و مسرت کرد و چون همه خارج شدیم سرش را از آن مرد پرسیدیم ، گفت من جنب بودم و از خانه درآمدم که حمام بروم چون شما را دیدم گفتم با شما مى آیم و بعد حمام مى روم چون وارد شدم و تنفر شدید آن مریض را دیدم دانستم که در اثر جنابت من است ، بیرون رفتم و غسل کرده برگشتم و دیدید که با من چگونه محبت کرد و خوشحال گردید.
صاحب مستدرک پس از نقل این داستان عجیب ، مى فرماید در این داستان تصدیق وجدانى است به آنچه در شرع مقدس از اسرار غیبى وارد نصیب شدن طىّاْلا رْض
شده که جنب و حائض در حال احتضارش وارد نشوند.

سه شنبه بیست و دوم 11 1387
چون در داستان یکم از مرض موت میرزاى محلاتى ذکرى شد، جنابت پلیدى معنوى است
دوست داشتم داستان موت ایشان را نیز نقل کنم .
مرحوم حاج میرزا اسماعیل کازرونى مى فرمود: در ساعت احتضار، میرزاى محلاتى شروع فرمود به تلاوت آیات آخر سوره حشر و مکرر خواند تا مرتبه آخر در وسط آیه :(هُوَاللَّهُ الَّذى لا اِلهَ اِلاّ هُوَالْمَلِکُ الْقُدّوُسُ السَّلامُ)
(10) همینجا روح شریفش به عالم اعلى ارتحال فرمود (وَلا یَخْفى لُطْفُهُ)
و راستى تمام سعادت همین است که لحظه آخر عمر، زبان ودل به یاد خدا باشد و بمیرد و همین است آرزوى تمام اهل ایمان :(وَفى ذلِکَ فَلْیَتَنا فَسِ الْمُتَنافِسُونَ)
(11) اَللّهُمَّ اجْعَلْ خاتَمَةَ اَمْرِنا خَیْرا بِجاهِ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطّاهِرینَ (ع )
سه شنبه بیست و دوم 11 1387
از مرحوم حاج غلامحسین مشهور به تنباکو فروش ، شنیدم که گفت از مرحوم آقاى حاج شیخ محمد جعفر محلاتى شنیدم که فرمود هنگام مرض مرحوم حجة الاسلام شیرازى ، حاج میرزا محمد حسن ، عده اى از بزرگان علما، اطراف بسترشان بودند و مى گفتند در هریک از مشاهد مشرفه مخصوصا در حرم حضرت سیدالشهداء علیه السلام و در اماکن متبرکه مخصوصا در مسجد کوفه عده اى از اخیار معتکف شده اند و شفاى شما را از خداوند خواهانند وصدقه هاى بسیارى براى سلامتى حضرتت داده شده است و ما یقین داریم که از برکات دعاها و صدقه ها خداوند شما را شفا مى بخشد و براى مسلمانان نگاه مى دارد.
مرحوم میرزا پس از شنیدن این کلمات ، این جمله را فرمود:((یا مَنْ لا یَرُدُّ حِکْمَتَهُ الْوَسائِلُ))، گویا آن جناب ملهم شده بود که اجل حتمى ایشان رسیده و باید رفت و لذا اشاره فرمود که این وسیله ها جلوگیرى از ((حکمت حتمى الهى )) نمى کند.

سه شنبه بیست و دوم 11 1387
از ((آقاى سید محمد رضوى ))(9) شنیدم که فرمودند زمانى که مرض سختى عارض ‍ دائى بزرگوارشان مرحوم آقاى میرزا ابراهیم محلاتى شد، به طورى که اطبا از معالجه ایشان اظهار یاءس کردند، امر فرمودند که مرضشان را به عالم ربانى مرحوم ((حاج شیخ محمد جواد بیدآبادى )) که مورد علاقه و ارادت جناب میرزا بودند، خبر دهیم ، ما هم به اصفهان تلگراف کردیم و مرحوم بیدآبادى را از مرض سخت میرزا با خبرکردیم ، فورا جواب دادند مبلغ دویست تومان صدقه دهید تا خداوند شفا عنایت فرماید.
هرچند آن مبلغ در آن زمان زیاد بود، لکن هرطور بود فراهم آورده بین فقرا تقسیم کردیم و بلافاصله میرزا شفا یافت .
مرتبه دیگر میرزاى محلاتى به سختى مریض شدند و اطبا اظهار یاءس کردند، من ابتدا مرحوم بیدآبادى را تلگرافا با خبر کردم و با اینکه جواب تلگراف را قبول و درخواست کرده بودم ، از ایشان جوابى نرسید تا بالاخره در همان مرض ، میرزا مرحوم شدند آنگاه دانستم که سبب جواب ندادن اجل حتمى علاج ندارد
مرحوم بیدآبادى این بود که اجل حتمى میرزا رسیده و به صدقه جلوگیرى نمى شود.
از این داستان دو مطلب فهمیده مى شود یکى آنکه به واسطه صدقه ممکن است در شفاى مریض تعجیل شود بلکه مرگ را به تاءخیر اندازد و در باره تاءثیر صدقه در شفاى مریض وتاءخیر مرگ و طول عمر و دفع هفتاد قسم بلا، روایاتى از اهل بیت : رسیده و داستانهایى نقل گردیده که ذکر آنها خارج از وضع این جزوه است ، طالبین به کتاب ((لئالى الاخبار)) مرحوم تویسرکانى و کتاب ((کلمه طیبه ))
مرحوم نورى مراجعه کنند.
مطلب دیگر آنکه : هرگاه اجل حتمى باشد و بقاى شخص مخالف حکمت ، حتمى خدا باشد دعا و صدقه از این جهت بى اثر مى شود هرچند از سایر آثار خیریه دنیوى و اخروى آن بهره مند خواهد بود و براى تاءیید این مطلب ، داستان دیگرى نقل مى گردد.

سه شنبه بیست و دوم 11 1387
این ضعیف ، در مدت عمر خود، داستانهایى از بندگان صالحین و صاحبان تقوا و یقین دیده و شنیده ام که هریک از آنها شاهد صدقى است بر الطاف الهیّه از بروز کرامات و استجابت دعوات و نیل به درجات و سعادات و دیدن آثار توسل به قرآن مجید و ائمه طاهرین - صلوات اللّه علیهم اجمعین .
در این هنگام که سنین عمرم رو به آخر و از 65 گذشته و قاصدهاى مرگ یعنى ضعف قوا و هجوم امراض ، مرا به قرب رحیل در جوار رب جلیل و ملاقات اجداد طاهرین و سایر مؤ منین ، بشارت مى دهد، خواستم آنچه از آن داستانها بخاطر دارم در این اوراق ثبت کنم به چند غرض :
1 - هرچند از عباد صالحین نیستم لکن ایشان را دوست دارم وآرزومندم که از آنها بگویم و از آنها بنویسم و از آنها بشنوم و آنها را ببینم - ((گر از ایشان نیستى برگو از ایشان ))
2 - چنانچه در حدیث رسیده نزد یاد خوبان رحمت خدا نازل مى شود، امید است نویسنده و خوانندگان عزیز مشمول این رحمت (عِنْدَ ذِکْرِ الصّالِحینَ تَنْزلُ الرَّحْمَةُ)،
(8) باشیم .
3 - چون هریک از این داستانها موجب تقویت ایمان به غیب و رغبت قلوب به عالم اعلى و توجه به حضرت آفریدگار است ، آنها را ثبت کردم تا فرزندانم و سایر خوانندگان بهره مند شوند و خصوصا در شداید و مشکلات ، دچار یاءس نشوند و دل به پروردگار، قوى دارند و بدانند که دعا و توسل را آثارى است حتمى چنانچه سعى در تحصیل مراتب تقوا و یقین را مقامات و درجاتى است که از حد ادراک بشرى افزون است .
4 - شاید پس از من عزیزى از مطالعه آنها با پروردگار خود آشنا شود و او را یاد کند و حال خوشى نصیبش گردد، خداوند هم به فضل و رحمتش ، این روسیاه را یاد فرماید.

سه شنبه بیست و دوم 11 1387

ابوذر غفارى را در مورد مبارزه با خلافهاى عثمان مى توان قهرمان مبارزه نامید، او که از مردان بزرگ تاریخ اسلام بود و موقعیت بس عظیمى از نظر مسلمین داشت ، در برابر تهدیدهاى عثمان نهراسید و در این شرائط سخت ، دو وظیفه مقدس امر به معروف و نهى از منکر را بطور کامل ایفا کرد.
او کسى است که پیامبر اکرم (ص ) او را ((راستگو)) معرفى کرد آنجا که با این تعبیر جالب فرمود: ((زمین بپشت نگرفت و آسمان سایه نیفکند بر کسى که راستگوتر از ابوذر باشد.))
(103)
و على (ع ) درباره او مى فرماید: ((امروز احدى باقى نمانده که در راه خدا از ستیزه سرزنش کنندگان نهراسد جز ابوذر.))(104)
او با آگاهى کامل به اوضاع مسلمین در عصر خلافت عثمان ، نظارت مى کرد، و از راههاى گوناگون با مفاسد و خیانتها مبارزه مى نمود گاهى این آیه الگوى تبلیغاتش بود ((بشر الذین کفروا بعذاب الیم :)) ((کافران را بعذاب دردناکى بشاره بده .))(105)
و زمانى در کوچه و بازار، مکررا این آیه را که مستقیما انتقاد به عثمان و کسانى که در سایه خلافت او صاحب گنجهاى فراوان شده بودند مى خواند ((والذین یکنزون الذهب والفضة ولا ینفقونها فى سبیل الله فبشرهم بعذاب الیم : ((آنانکه طلا و نقره را گنج (و احتکار) مى کنند و آن را در راه خدا انفاق نمى کنند، به عذاب سخت بشارت بده .))(106)
مبارزات صریح ابوذر به عثمان مى رسید، ولى عثمان در ابتدا در برابر موقعیت ابوذر و استقامت و عدم هراس او جز سکوت چاره اى نمى دید، اما طولى نکشید که کاسه صبرش لبریز شد و نخست توسط افرادى براى ابوذر پیغام فرستاد که از اعتراض دست بردارد، اما ابوذر فریاد مى زد: ((عثمان مرا از خواندن آیات قرآن منع مى کند، بخدا سوگند بخاطر خوشنودى عثمان خشم خدا را نخواهم خرید)).
عثمان از راههاى مختلفى براى نرم کردن ابوذر وارد مى شد، یکى از آن راهها راه ((تطمیع ))بود، نقل مى کنند توسط یکى از غلامانش پولى براى ابوذر فرستاد و به آن غلام گفت : اگر ابوذر این پول را بپذیرد، به یمن مژده این پذیرش ، تو را آزاد خواهم ساخت .
غلام عثمان با خوشحالى ، کیسه پول را نزد ابوذر آورد، اما برخلاف انتظار هر چه اصرار کرد، ابوذر قبول نکرد، غلام اظهار داشت که این کیسه را بپذیر، زیرا اگر بپذیرى ، عثمان مرا آزاد خواهد کرد، ابوذر با کمال صداقت و صراحت گفت : ((ان کان فیها عتقک فان فیها رقى :)) ((اگر پذیرفتن آن مساوى با آزادى تو است ، ولى پذیرفتن آن مساوى با بندگى من است )) بالاخره قبول نکرد.
در کتاب الدرجات الرفیعه نقل شده : وقتى که عبدالرحمان بن عوف از دنیا رفت و اموال بى حسابى را به ارث گذارد، گروهى از مسلمین گفتند ما درباره عبدالرحمان که آن همه اموال به ارث گذارد، هراس داریم ، چگونه در بازخواست الهى جواب خدا را مى دهد.
کعب الاحبار
(107) که در آنجا حضور داشت ، گفت : چرا درباره او هراسناک هستید او این اموال را از راه پاک بدست آورد و در راه پاک صرف مى کرد.
و در واقع این تبلیغ براى اغفال مردم بود که کعب الاحبار براى خشنودى عثمان مى کرد: وگرنه اموال عبدالرحمان از راه بخشش بى حساب عثمان بدست آمده بود.
ابوذر از گفتار کعب ، آگاه شد، خشم سراسر وجودش را گرفت ، از خانه بیرون جهید، در بدر دنبال کعب مى گشت ، در راه استخوان شترى را دید، آن را برداشت ، به کعب خبر دادند که ابوذر با چنین شرائطى در تعقیب تو است ، کعب از ترس خود به عثمان پناهنده شد.
ابوذر دست از تعقیب برنداشت ، پس از اطلاع از مکان کعب به خانه عثمان آمده ، تا کعب ابوذر را دید برخاست و پشت سر عثمان نشست ابوذر فریاد زد: اى یهودى زاده گمان مى کنى در میراث عبدالرحمان اشکالى نیست .
گوش فرا بده تا بیان پیامبر اسلام (ص ) را بازگو کنم : روزى آنحضرت عازم احد (نزدیک مدینه ) بود من ملازم رکابش بودم ، فرمود: اى ابوذر! آنانکه از راههاى نامشروع ، ثروتهاى کلان مى اندوزند در روز قیامت تهیدستند...
اى یهودى زاده منطق رسولخدا (ص ) چنین بود، ولى تو عبدالرحمان را مى خواهى تبرئه کنى ؟ با اینکه آن همه اموال را به ارث گذارده است در این وقت کسى با ابوذر سخنى نگفت و ابوذر از خانه عثمان همچنان خشمناک بیرون آمد.
(108)

دسته ها : داستان باستان
سه شنبه بیست و دوم 11 1387

مبارزات و تبلیغات ابوذر به همین منوال ادامه داشت ، تا آنکه عثمان براى حفظ موجودیت خود، ابوذر را به شام تبعید کرد، تا در آنجا تحت نظارت و تهدیدهاى معاویه ، بلکه سکوت کند و صدایش به جائى نرسد، ولى وقتى که ابوذر به شام رفت ، طولى نکشید که چهره شام را دگرگون کرد، صریحا در ملا عام به معاویه اعتراض مى کرد و مکرر در مورد قصر سبزى که معاویه ساخته بود، مى گفت : ((اى معاویه اگر این قصر را از مال خدا ساخته اى خیانت است و اگر از مال خود ساخته اى اسراف مى باشد.))(109)
جلام بن جندل مى گوید: در زمان خلافت عثمان ، از طرف معاویه حاکم ایالت ((قنسر)) و ((عواصم )) بودم ، روزى به شام نزد معاویه آمدم ، دیدم کنار در خانه معاویه شخصى فریاد مى زند: این قطارها (ثروتهائى که از راه نامشروع انباشته شده ) براى شما آتش مى آورند، خداوندا امر کنندگان به معروف را که ترک کننده معروف هستند، لعنت نما و نهى کنندگان از منکر را که انجام دهنده آن هستند لعنت کن !
دیدم معاویه لرزه بر اندام شد و رنگش را باخت و به من گفت : آیا این فریاد زننده را شناختى ؟ گفتم نه ، گفت این جندب بن جناده ، ابوذر است که هر روز نزد ما مى آید و آنچه را شنیدى اعلام مى کند.
(110)
معاویه که از بودن ابوذر در شام ، سخت هراسناک بود مکرر براى عثمان در مورد تبلیغات ابوذر در شام پیام مى فرستاد، و در یکى از نامه ها نوشت : ((مردم بسیارى صبح و شام دور ابوذر را مى گیرند و به سخن او گوش ‍ مى دهند، اگر به این سامان نیاز دارى او را نزد خود بخوان ، مى ترسم مردم را بر ضد تو بشوراند.))
عثمان با شنیدن این اخبار، دستور اکید داد که ابوذر را بر شتر بد راه و برهنه سوار کن و آن شتر را به مردى خشن بسپار، تا شب و روز آن را براند که خواب بر ابوذر غالب گردد و ذکر من و ترا فراموش کند.
معاویه طبق دستور عثمان ، ابوذر را از شام به مدینه فرستاد ولى بقدرى بیانات گرم ابوذر در اعماق دل مردم شام اثر گذاشته بود، با اینکه اخطارهاى مکرر معاویه را شنیده بودند، دسته دسته ابوذر را بدرقه کردند و عده زیادى تا دیر مروان
(111) همراه ابوذر بودند و در آنجا با ابوذر نماز جماعت خواندند و پاى سخنرانى ابوذر نشستند و سپس جمعى مى خواستند تا مدینه ابوذر را همراهى کنند، ولى ابوذر به آنها گفت برگردید، و از محبت آنها سپاسگزارى کرد.(112)

دسته ها : داستان باستان
سه شنبه بیست و دوم 11 1387

خستگى و آزار بسیار در این راه به ابوذر رسید، گوشت رانهایش ریخت و وقتى که به مدینه رسید چند روزى بسترى بود، ولى پس از آنکه از بستر برخاست ، همان برنامه سابق را با لحنى جدى تر ادامه داد.
در اینجا براى ترسیم تبلیغات ابوذر در این وقت که منجر به تبعید او به ربذه گردید به طور فشرده به ذکر آنچه که در تفسیر على بن ابراهیم آمده مى پردازیم :
ابوذر که بر اثر بیمارى و ضعف به عصائى تکیه داده بود، بر عثمان وارد شد، متوجه شد که صد هزار درهم از بعضى نواحى اسلام نزد عثمان آورده اند، ولى اطرافیان و بستگانش ، گردن کشیده و به طمع اینکه آن درهم ها بینشان تقسیم گردد به انتظار نشسته اند.
ابوذر قفل سکوت را شکست و به عثمان گفت : این پولها چیست ؟
عثمان : این پولها مبلغ صد هزار درهم است که انتظار دارم همین مقدار هم بیاورند تا در آنچه صلاح دانستم مصرف نمایم .
ابوذر: صد هزار درهم زیادتر است یا چهار دینار؟
عثمان : صد هزار درهم بیشتر است .
ابوذر: آیا به خاطر دارى که شبى خدمت رسول اکرم (ص ) وارد شدیم ، او را محزون و گرفته خاطر یافتیم ، فرداى آن شب وقتى که به حضورش رفتیم ، حضرتش را خوشحال یافتیم ، از علت حزن شب و خوشحالى صبح پرسیدیم ، فرمود: از اموال مسلمین (بر اثر نرسیدن مستحق ) به مقدار چهار دینار مانده بود، شب که فرا رسید مى ترسیدم که مرگ سراغم بیاید و این چهار دینار نزدم بماند، ولى امروز آن چهار دینار را به صاحبانش رساندم و راحت شدم ؟!
عثمان به کعب الاحبار رو کرد و گفت : کسى که زکات واجب خود را بدهد، آیا بعد از این دیگر حقى در آن هست ؟
کعب : هیچ حقى باقى نمى ماند، اگر چه یک خشت از طلا و یک خشت از نقره بروى هم بگذارد.
ابوذر با شنیدن این جمله ، عصاى خود را بلند کرد و بر فرق کعب کوبید و گفت : اى یهودى زاده ! ترا چه حقى هست که در دین مسلمین فتوا مى دهى ؟...
عثمان رو به ابوذر کرده و گفت :
تو پیر و خرفت شده اى و عقلت رفته است ، اگر مصابحت تو با پیامبر (ص ) نبود دستور مى دادم ترا به قبل رسانند - در میان ابوذر و عثمان ، گفتار دیگرى نیز رد و بدل شد - تا وقتى که عثمان تصمیم گرفت ، ابوذر را از مدینه به ربذه تبعید کند.
و به او گفت :
باید به سوى ربذه
(113) بروى ، و دیگر حق ندارى در مدینه بمانى ابوذر به یاد سخن پیامبر (ص ) افتاد که فرموده بود: ترا به ربذه تبعید مى کنند از این رو گفت : ((صدق رسول الله )) ((رسولخدا (ص ) راست گفت .))(114)

دسته ها : داستان باستان
سه شنبه بیست و دوم 11 1387

در حقیقت ابوذر براى دفاع از حریم اسلام و انجام وظیفه مقدس امر به معروف و نهى از منکر، این صدمات را متحمل مى شد و لذا براى بزرگداشت او لازم بود که از طرف حق پرستان تاءییدى بعمل بیاید، از اینرو با اینکه عثمان اخطار کرده بود که کسى ابوذر را بدرقه نکند. و ماءمور جلادش ‍ مروان را براى ممانعت از بدرقه گماشته بود، اما شخصیت هاى بزرگى چون على (ع )، حسن و حسین (ع ) و عقیل و عمار وعده اى از بنى هاشم ، ابوذر را بدرقه کردند و هر یک با گفتارى ابوذر را ستودند و تبلیغات او را بجا و شایسته معرفى کردند.
در اینجا به فرازى از گفتار على (ع ) مى پردازیم ، آنجا که به ابوذر رو کرد و گفت :
((اى ابوذر! تو براى خدا خشم کردى ، به او امیدوار باش ، مردم به حساب دنیاى خود از تو ترسیدند و تو هم به خاطر دینت از آنان ترسیدى از اینرو ترا به بیابانها راندند.
بخدا سوگند اگر آسمان و زمین بر بنده اى تنگ گیرند ولى او پرهیزکار باشد، خداوند راه آسایش او را فراهم مى کند، جز از باطل مترس و جز با حق ، دوستى را انتخاب مکن .))
(115)
سرانجام ابوذر در بیابان ربذه ، در آستانه مرگ قرار گرفت و با وضع رقت بارى از جهان چشم پوشید، اما شهادت او آنچنان موج و انقلابى در دلهاى مسلمین بوجود آورد که طولى نکشید جمع شدند و بزندگى عثمان خاتمه دادند.

دسته ها : داستان باستان
سه شنبه بیست و دوم 11 1387

ارابه زمان مى گشت ، سال 14 هجرى فرا رسید مسلمین براى جنگ با سپاه فارس به قادسیه (116) روانه شدند، سپاه بیکران فارس با تجهیزات لازم آماده جنگ با مسلمین بودند.
مى نویسند:
در میان سپاه فارس 33 فیل وجود داشت و مخصوصا فیل سفید رنگ در قلب لشکر قرار گرفته بود، اسبهاى مسلمین از آن فیلها رم مى کردند و همین موضوع باعث شده بود که اسبهاى مسلمین بجلو نمى رفتند.
مسلمانان که دست پرورده مکتب اسلام بودند، از پاى ننشستند، در این باره اندیشیدند و به مشاوره پرداختند و چنین تدبیر نمودند که شتر بزرگى انتخاب کرده ، پارچه هاى رنگارنگ بروى آن افکندند و اطراف آن شتر را عده اى فرا گرفتند و با همان وضع شتر را به میدان جنگ آوردند.
در این وقت اسبهاى عجم بیش از اندازه اى که اسبهاى مسلمین از فیلهاى عجم رم مى کردند، مى رمیدند و با این تدبیر توانستند در برابر سپاهیان فارس که با اسلام مى جنگیدند مقاومت کنند و سرانجام اسلام را پیشرفت دهند.
(117)

دسته ها : داستان باستان
سه شنبه بیست و دوم 11 1387
(لَقَدْ کانَ فى قَصَصِهِمْ عِبْرَةٌ لاُولِى اْلاَلْبابِ)(1)
بر صاحبان خرد، پوشیده نیست که طبع انسانى را به داستان و سرگذشت دیگران رغبتى بسزاست و از شنیدن و خواندن قصه ها لذتى وافر مى برد، از اینرو در سابق بازار قصه گویى رونقى داشته و شغل رسمى بوده و در این دوره هم بیشتر نشریات و مطبوعات براى جلب توجه خوانندگان ، به نقل داستانهاى مهیّج و رمّانهاى سراسر دروغ مى پردازند و یا داستانهاى ساختگى مجلات خارجى را ترجمه مى نمایند. و تعجب اینجاست با آنکه همه مى دانند که اینها سراسر دروغ و ساختگى است ، در عین حال با اشتیاق و ولع تمام مى خوانند یا گوش مى گیرند و این نیست مگر همانى که اشاره شد که طبع انسان اصولا به قصه ها و سرگذشتها مایل است در حالى که مى توان این غریزه را در راه صحیح به کار انداخت و از آن به بهترین وجه ، بهره هاى فراوان برد.
از این غریزه مى توان براى عبرت گرفتن و بیدار شدن دلها از خواب غفلت نهایت استفاده را نمود و بدون اینکه به تحریف و جعل داستانهاى دروغى احتیاجى باشد از سرگذشت پیشینیان و دیگران اندرز گرفت چنانچه در قرآن مجید سرگذشت واقعى و قضایاى حقیقى پیشینیان را مکرر یادآور شده و از اقوام عاد و ثمود و نوح و فرعون و لوط در جاهاى متعدد، بحث فرموده و از عاقبت بدشان سخن گفته و دیگران را اندرز مى دهد که از چنین عقوبتهایى برحذر باشند و مکرر مى فرماید:((آیا کسى هست که اندرز بگیرد؟ آیا عبرت گیرنده اى هست که از سرگذشت ایشان متنبه شود؟
(2)(3)
و از داستان یوسف و برادرانش به بهترین قصه ها تعبیر فرموده و (نَحْنُ نَقُصُّ عَلَیْکَ اَحْسَنَ الْقَصَصِ) (4) آنگاه در آخر سوره مى فرماید:((هر آینه در سرگذشت ایشان عبرتى است براى خداوندان خرد)).
(لَقَدْ کانَ فى قَصَصِهِمْ عِبْرَةٌ لِاُولىِ اْلاَلْبابِ)
(5) یعنى هر عاقلى از سرگذشت ایشان اندرز مى گیرد و از نکات اخلاقى و نتیجه اعمال و پاداش نیکى و بدى در دار دنیا به خود مى آید و راه را از چاه تمیز و صواب را بر خطا ترجیح مى دهد.
در جاهاى مکرر از پیغمبران گذشته و حالاتشان از بردبارى در سختیها و مصیبتها و فداکارى در راه رسیدن به مرام و مقصد و پایدارى و ثبات قدم در راه هدف ، داد سخن را داده است .
بلکه بیشتر حکمتها و اندرزها را ضمن داستان بیان مى فرماید؛ مثلا دستورالعملهاى عالى اخلاقى را - که راه رسیدن به کمال انسانیت است - از قول ((لقمان حکیم )) ضمن وصیت به فرزندش بیان مى فرماید.
(6)
و یا رازهاى آفرینش و حکمتهاى امور تکوینى را ضمن داستان ((موسى و خضر)) یادآور مى شود. و نظایر آن از آثار صدقه و انفاق در راه (7) خدا را به بهترین بیان ضمن قصه هاى گوناگون مى رساند.
از جمله چیزهایى که سبب تاءلیف این کتاب شده - چنانچه مؤ لف محترم در مقدمه مختصر خود اشاره فرموده - اندزر گرفتن خوانندگان از سرگذشت دیگران است که هر داستانى بهره اى وافر و نتیجه اخلاقى فوق العاده اى دارد که اثر همان توجه طبع انسانى به داستان دیگران است که این نتیجه از این راه بهتر حاصل مى شود و به اصطلاح موعظه ضمن قصه بیشتر اثر مى کند، مخصوصا اگر قصه حقیقى و راستى باشد.

سه شنبه بیست و دوم 11 1387
موضوع دیگرى که قابل دقت بیشترى است ، این است که اساس دین مقدس اسلام بر عقیده به مبداء و معاد و سایر امورى است که از حواس بشرى برکنار و به اصطلاح ، ((غیب )) است ، هرچه امور ماوراى حس را شخص بیشتر باور داشته باشد، ایمانش قویتر و به مقام قرب پروردگار، نزدیکتر است .
یکى از بهترین راههایى که ایمان به غیب را طبعا زیاد مى کند خوابهاى درستى است که به واسطه اتصال نفس انسانى به عالم ماوراى حس امور پنهانى را درک مى نماید و شاهد صدقى هم در خارج دارد که خیال محض نبوده بلکه آنچه را در خواب دیده مربوط به عالم غیب است .
کسانى که رؤ یاى صادقه دارند، ایمان بیشترى به غیب پیدا مى کنند و کسانى که مى شنوند و باور مى دارند، ایمان به غیبشان زیادتر مى شود.
از این نظر که این کتاب مشتمل بر رؤ یاهاى صادقه و شواهد صدق خارجى آن است نیز در خور توجه و قابل استفاده است که خوانندگان با خواندن رؤ یاهاى درستى که مربوط به زمان حاضر است و در هیچ کتابى نیست و کسانى که خواب دیده اند از خوبان دوره حاضر و بحمد الله بیشترشان در قید حیاتند و آنهائى که از نزدیک با ایشان مربوطند مى دانند که اهل کلک و دروغ نیستند.
بنابراین ، خواننده بهتر مى فهمد که به راستى عالم دیگرى فوق عالم ماده و طبیعت است تا برسد به اعتقاد به معاد و غیره . لذا این کتاب از نظر تقویت عقاید اسلامى و ایمان به عالم غیب و ماوراى ماده ، فوق العاده مفید است .

سه شنبه بیست و دوم 11 1387
اعتقاد بیشتر و تمسک به ائمه هدى
از جمله خصوصیات این کتاب این است که بیشتر داستانهاى آن مربوط به معجزه اى از معجزات اهلبیت عصمت و طهارت است که در زمان حاضر واقع شده و خواننده اعتمادش به این خانواده زیادتر و عقیده اش به ایشان محکمتر مى گردد و در نتیجه فریب تبلیغات سوء شیادها را نمى خورد و از صراط مستقیم و مذهب حق ، منحرف نمى گردد.
به علاوه ، به ذیل عنایت آنان بیشتر متمسک شده ، بهره هاى وافى باقى مى برد؛ چون مى بیند که ایشان مجارى قدرت حق هستند و حاجات خلق را چگونه مى دهند و همچنین محبت ایشان که اساس دین است ، در دلهاى خوانندگان زیادتر مى گردد.
جلوگیرى از یاءس

از جمله منافع این کتاب آن است که شخص هراندازه پست و از سعادت خود ماءیوس باشد یا در مصیبتها و شداید فوق العاده اى واقع شده باشد با مطالعه سرگذشت این افراد حالش دگرگون مى شود و امیدش به خدایش زیادتر مى گردد و مشتاق لقاى رحمت الهى مى شود دست و پایى زده براى سفر هولناکى که در پیش ‍ دارد توشه اى تهیه مى کند و گذشته هایش را جبران مى کند و ناملایمات مادى ، او را از پا در نمى آورد.
در خاتمه امیدوار است این کتاب مورد استفاده عموم واقع شده خوانندگان عزیز بهره کافى از آن ببرند و توفیقى عنایت شود تا چاپ جلدهاى بعدى در دسترس ‍ همگان قرار گیرد.
...شیراز - به تاریخ 18 ماه مبارک رمضان ، مطابق 18.9.47
سید محمد هاشم دستغیب

سه شنبه بیست و دوم 11 1387
X