محمّد صلّى اللّه علیه و آله پیشگفتار از آن هنگام که ابراهیم خلیل بهفرمان خداوند و با کمک فرزندش اسماعیل ، خانه خدا را در مکه بنا نهاد و اسماعیل وفرزندان او و مردم قبیله جرهم ، در کنار آن ساکن شدند، سالیانى بسیار دراز، گذشتهاست . نسلهاى بیشمارى از جرهمیان و بنى اسماعیل در کنار همین خانه کعبه به دنیاآمده و از دنیا رفته اند؛ از قبائل دیگر زن گرفته و به آنها زن داده اند. گاهى حتىاداره شهر از دست جرهمیان و بنى اسماعیل خارج شده و به تصرف قبائل مهاجم در آمده ؛تا آنکه باز مردى از فرزندان اسماعیل دوباره سیادت مکه را در دست گرفته است . واضحاست که این تحولات ، در رسوم و روش و حتى کیش ساکنان بومى این دره دورافتاده ، بهتدریج تاءثیر مى نهد. دین حنیف ابراهیم که یک روز، تنها کیش ساکنان این دره بود، کمکم رنگ مى بازد و با بت پرستى ، این سوغات سلطه قبائل بیگانه ، در مى آمیزد و تنهاعده انگشت شمارى از نسل اسماعیل و غیر آن ، خداى یکتا را مى پرستند و بر دین حنیفابراهیم باقى مى مانند. همه چیز در این دره تنگ و کم آب و خشک ، نسبت به روزگارابراهیم خلیل ، تغییر کرده است جز مکان خانه کعبه و جز کوهواره هاى صفا و مروه وابوقبیس در میان دره و دو رشته کوههاى خشک و عبوس و غالبا صخره اى که دو طرف مکه ازشمال به جنوب امتداد دارد و تمام شهر را در بازوان بلند خود تنگ فشرده و پنهان کردهو در میانه اندکک مجال داده است تا ساکنان شهر، خانه هاى خود را بنا کنند. هواجز در زمستان و اوایل بهار، بسیار گرم است . ولى کوههاى دو طرف در سمت شرق و غرب ،سایبانى ایجاد کرده اند و آفتاب ، هم ، دیر بر تن شهر، مى تابد، هم زود از سر آن پاور مى چیند. باران ، اغلب نمى بارد ولى اگر ببارد، گاهى چنان سیل آساست که مى تواندخانه کعبه را با خود بردارد و مردم مجبور شوند آن را دوباره بسازند. مکه ، دورافتاده است ، چندان که از دو تمدن بزرگ وقت جهان ، ایران و روم ، تاءثیرى نپذیرفتهاست اما نمایندگانى از مردم هوشمند و اغلب تاجر پیشه آن ، در سال دوبار با سفرتجارى تابستانى و زمستانى ، به شام و یمن مى روند و به مبادله کالا و داد و ستد مىپردازند. از طریق این رفت و آمدها، گاهى از اقوام دیگر، به هیاءت برده یا صنعتگرجزء یا پیشه ور، افرادى به مکه وارد مى شوند و بر ساکنان موقت یا دائم آن ، مىافزایند. مردم مکه اگر چه شهر نشین هستند اما نظام اجتماعى آنان ، نظام قبیله اىاست . همان رسوم و عادات که بین اعراب چادر نشین تداول دارد، با خشونتى کمتر، درشهر نیز به چشم مى خورد. عرب بدوى ، عرب بیابانگر و چادر نشین ، آزاده تر و خشنتر و مقاوم تر و البته فصیحتر است . شهرنشینان گاهى فرزندان خویش را براى آموزشزبان فصیحتر، به قبائل چادر نشین مى فرستند.(70)افراد هر قبیله براىحفظ موجودیت خویش ، ناگزیر از حمایت یکدیگرند و اینتعصبدر همه ،وجود دارد. اگر کسى را به خاطر نداشتن آن یا هر علت دیگر، از قبیله برانند، چنینکسى ، خلیع است و ادامه زندگى براى خلیع ، بسیار دشوار مى گردد. هر قبیله ، براىخود رئیسى دارد که مرجع و مسؤ ول همه امور قبیله است و باید شجاع و سخى و مدبر باشدو البته داور و قاضى نیز هست . گرفتن خونبهاى مقتول یا دادن فدیه براى آزادى اسیرانقبیله از وظایف اوست . در برابر حقوقى دارد از جمله دریافتمرباعیعنى یکچهارم از کل غنائمى که در جنگ یا غارت نصیب قبیله مى شود. شتر اصیلترین حیوانشهر و بادیه است و عصاى دست دارنده آن از شیر او مى نوشد، بار خود را با آن حمل مىکند، سفرهاى دراز خود را با آن انجام مى دهد، از گوشت و پوست آن استفاده مى کند وحتى در سایه آن مى خوابد! اما به اسب فخر مى کند و مى نازد و اگر داشته باشدبسیار قدر آن را مى داند. براى سرعت و چابکى و زیبایى و رنگ و روى و یال و دماسب ، شعر مى سراید. سگ و روباه و گاو نر و سوسمار و میمون را نیز مى شناسد و بهآنها تعلق خاطرى دارد؛ اسامى بنى کلب ، بنى ثعلب ، بنى ثور، بنى ضب و بنى قیس درمیان قبائل ؛ نشانه این تعلق خاطر است . آدم کشى به ویژه از نوع ناگهانى آن کهبهفتکمعروفست ، و نیز غارت در میان ایشان رواج دارد. اگر یکى ازافراد کشته شود، دیگران ، از طائفه قاتل ، شخص قاتل یا خونبهاى مقتول را مى طلبند واگر ندهند، جنگ در مى گیرد و اغلب دیر مى پاید. افراد ضعیف ، به نیرومندانوابسته مى شوند و این وابستگان رادخیلمى نامند. قبیله ها براى نیرومندترشدن با قبائل دیگر هم پیمان یا حلیف مى شوند. قبیله هم پیمان در جنگ ، به نفع حلیفخود وارد معرکه مى شود. پناه دادن از خصلتهاى ویژه اعراب چه شهرى و چه صحرانشیناست و پناه دهنده و قبیله او، تا حد بذل جان ، پاى آن مى ایستند. مکه ، حرم استو سراسر ساکنان عربستان ، حرمت آن را پاس مى دارند. اگر دشمن با تیغ آخته در پى توباشد، همینکه خود را به حریم مکه رساندى ، تا در آنى ، در امانى . کاروانى هم کهبه حج مى رود، محترم است و نمى توان آن را در هیچ مکان غارت کرد. هر خانواده عرببراى خود بتى دارد و یک یا چند قبیله نیز، براى خود بت دارند. قبائل بزرگ براى خودبتهاى مشهور و بزرگ دارند. قریش بت بزرگ خود هبل را در خانه کعبه نگاهدارى مى کند. لات ، از آن بنى ثقیف در طائف است . عزى بت بزرگ تمام مردم مکه ، در محلى بیرون ازاین شهر در بطن نخله نگهدارى مى شود. روى دو کوه صفا و مروه نیز، دو بت با نامهاىاساف و نائله نهاده اند. منات بت دو قبیله بزرگ اوس و خزرج در شهر یثرب است . گاهفرزندان را به عنوان بندگان این بتها، نامگذارى مى کنند: عبدالعزى ، عبداللات . بااین وجود، خانه کعبه براى همه اعراب اعم از شهرى و چادرنشین در سراسر عربستان ، بهخاطر گزاردن سنت دیرپاى حج ، جاذبه ویژه اى دارد، به خصوص که ایام حج هم فال و همتماشاست . در این ایام بازارهایى برپا مى گردد و هر کس هر چه در چنته یا در آرزودارد، در این بازارها، مى فروشد یا مى خرد. نیز، جمع آمدن هزاران تن از همه جاىعربستان ، مجال شورانگیزى است که در آن ، سخنوران و شاعران ، شعر و سخن خویش را، بهگوش همگان برسانند و درست و نادرست آن را به محک صرافان سخن آزما، بزنند. به ویژهکه این مجال ، بسیار نیست و تنها در سال در طى چهار ماه حرام که جنگ ممنوع است ،پیش مى آید. حتى دشمنان خونى در این ایام در بازار عکاظ با رعایت حال هم ، دوشادوشبه داد و ستد مى پردازند و کسى را با کسى کارى نیست . رعایت تمام قوانین نظامقبیله اى ، براى همه کسانى که در این ایام به مکه مى آیند، الزامى است و ضامن اجراىآن ، کسى است که مردم مکه او را به سیادت پذیرفته اند. اکنون که ما وارد مکه مىشویم ، این کس عبدالمطلب است . میلاد آفتاى روز جمعه 17 ربیع الاول سال 570 میلادى مدتى است دمیده و کم کماز پشت کوههاى شرق مکه بالا آمده و بر خانه هاى سمت غربى شهر، تابیده است . عبدالمطلب ، بزرگ مکه ، در زیر سایه بانى که براى او درست کرده اند، در کنارخانه کعبه نشسته است و چند تن از فرزندانش ، با آن گرم گفتگو هستند. عبدالمطلب ،عمر درازى را پشت سر نهاده اما هنوز نیرومند و استوار است . در گفتار وقارى دارد کهموى سپید و عمر دراز، بر این وقار، مى افزاید. از فرزند بزرگ خودحارثمى پرسد:
- ازآمنهخبرىنشد؟
- خواهرم و برخى از دیگر زنان بنى هاشم از دیروز عصر، نزد او بوده اند؛ اگرخبرى بشود ما را آگاه خواهد کرد. عبدالمطلب ، با خود زیر لب زمزمه مى کند:
- بیچاره فرزند جوانمعبدالله؛ عمرش به دنیا نبود تا شاهد ولادت فرزندشباشد... از مشیتهاى الهى و خواستهاى خداوندى ، گریزى نیست . حارث ، به گمان آنکهپدر مى خواهد مطلبى را به او بگوید، مى پرسد:
- چیزى فرمودید؟ عبدالمطلب آهىمى کشد و در پاسخ فرزند، مى گوید:
- نه ، با خود سخن مى گفتم .... در اینهنگام ، از سمت شعب ابیطالب ، زنجوانى نفس زنان به نزد آنان مى رسد و با کلماتى کهاز شادى و دویدن ، بریده بریده بر زبان مى آورد، خطاب به عبدالمطلب مى گوید:
- پدر! مژده ... مژده ... آمنه ... پسر زایید. عبدالمطلب با شادمانى پرسید:
- چه ساعتى به دنیا آمد؟
- امروز صبح ، پیش از طلوع آفتاب .
- پس چرا الان خبرآورده اى ؟ چرا زودتر نیامدى ؟
- همه دستمان بند بود، همه گرفتار بودیم ... عبدالمطلب پرسید:
- آیا اکنون مى توانم به دیدار نوه و عروس خود بروم؟
- آرى ، آمنه منتظر شماست . وقتى عبدالمطلب به اطاق آمنه واقع در بالا خانهیک خانه دو طبقه در شعب ابیطالب ، وارد شد به جزام ایمن، کنیزآمنه ، برخى از زنان بنى هاشم نیز در کنار بستر آمنه بودند. از جمله : دلاله ،آخرین همسر عبدالمطلب و دختر عموى آمنه ، که فرزند نوزاد خود حمزه را، در بغل داشت . او حمزه را اندکى پیشتر از زاییدن آمنه ، زاییده بود. آمنه در بستر دراز کشیدهبود. با ورود عبدالمطلب و برخى از پسران او که همراه پدر، به دیدنش آمده بودند، مىخواست برخیزد و در بستر بنشیند. عبدالمطلب با اشاره دست او را از این کار بازداشت وسپس پیش رفت و ولادت نوزاد را به او تبریک گفت . آمنه با دیدن پدر و براردان شوهرش، به یاد همسرش عبدالله افتاد. دلش فشرده شد و اشک در چشمهایش حلقه بست ، آهى کشیدو در پاسخ تبریک پدر شوهر، لبخندى زد و تشکر کرد. و به چهره کودک دلبندش که در کناروى در خواب ناز فرو رفته بود، نگریست .... کودک ، دستهاى کوچک و زیبایش را مشت کردهو در کنار صورت ملیح و گرد خود نگهداشته بود. موهاى تیره رنگش مثل یک دسته سنبلتازه رسته ، برق میزد. عبدالمطلب کنار او آمد و نشست . در چشمهاى پدربزرگ پیر،برق شادمانى دیده مى شد. خم شد و در حالیکه مى کوشید بچه بیدار نشود، گونه هاى چونبرگ گل او را بوسید. معلوم نبود کودک با کدام فرشته سخن مى گفت زیرا همان طور کهپلکهایش را بر هم فشرده و در خواب بود، لبخند شیرینى بر لب داشت(71). چون عبدالمطلب و همراهان بازگشتند، آمنه بهدختر عموى خود دلاله گفت :
- متاسفانه شیر من کافى نیست ، امروز به زحمت او راسیر کرده ام .
- من هم مانند تو شیر نداشتم ؛ حمزه را کنیز ابولهبثویبهشیر مى دهد. همانطور که جعفر پسر ابوطالب را، ماشاءالله شیرفراوانى دارد؛ مى تواند کودک تو را نیز شیر دهد. باید با او قرارى گذاشت که هر روزچند نوبت به همینجا بیاید. براى شیر دادن حمزه نیز، او به خانه ما مى آید. روزچهارم ولادت ، دلاله با ثویبه نزد آمنه آمدند. دلاله به آمنه گفت :
- از شوهرمخواستم که با فرزندش ابولهب در مورد شیر دادن کنیزش ثویبه به فرزند تو صحبت کند. اکنون خوشحالم که ثویبه مى تواند فرزند تو را نیز شیر بدهد. آمنه از دلاله تشکرکرد و از ثویبه پرسید:
- آیا آنقدر شیر دارى که چهار کودک را در روز شیر بدهى؟
- آنقدر شیر دارم که پس از سیر کردن فرزند خود مسروح و حمزه و جعفر، ناچارممقدارى از آن را بدوشم ، و گرنه سینه ام رگ مى کشد و درد مى گیرد. به فرزند شما همشیر خواهم داد؛ فقط دعا کنید کودکتان پستان مرا قبول کند. آمنه ، کودک خود را کهدر طول سه روز گذشته شیر کافى نخورده بود، اما بیتابى هم نمى کرد و نجیب و آسوده ،در کنارش خفته بود، برداشت و به دست ثویبه داد. ثویبه او را که اکنون بیدار شدهبود، در آغوش گرفت . کودک در چشمهاى او خندید. ثویبه پستان خود را به گونه کودکچسباند. به محض تماس گونه کودک با پستان ، چشمهاى خود را فرو بست و سپس با شتاب بهکمک لب و دهان به دنبال سر پستان گشت و آن را یافت و به دهان گرفت و با ولع بهمکیدن پرداخت ... رگه نازکى از شیر که به کبودى مى زد، از کنار دهان چون غنچه اشروى چانه زیبایش مى دوید...ثویبه و آمنه و دلاله ، در چشمان هم نگریستند، و لبخندشادى ، بر لبانشان نقش بست . روز هفتم ولادت کودک ، عبدالمطلب قوچى براى نوهعزیز خودعقیقهکرد و با آن میهمانى با شکوهى ترتیب داد که عموم سران قریشو خاندان بنى هاشم در آن شرکت داشتند. پس از صرف ناهار، عبدالمطلب ، کودک را که درجامه سپیدى پوشانده بودند، سر دست گرفت و به همگان نشان داد و گفت :
- خدا راسپاس مى گزارم که به ما فرزند عزیزى عطا فرمود: امروز صبح او را به خانه کعبه بردمو خداى را سپاس گفتم و نام او رامحمد گذاشتم .(72) یکى از میهمانان که دورتر نشسته بود، بلندپرسید:
- چرامحمد؟ این نام در میان اعراب بسیار کم سابقه است ...(73)
- خواستم که در آسمان و زمین ، ستودهباشد. صداى هلهله شادى ، از همگان به ویژه از زنان بنى هاشم ، برخاست و میهمانان، به عبدالمطلب ، تبریک گفتند. در آغوشحلیمه اواخر فروردین ماهبود؛ در این فصل باید باران مى بارید، اما ابرها سترون بودند. خشکسالى کم کم دنداننشان مى داد. شاید بر مکه ، چون شهر بود چندان اثر نمى گذاشت یا دست کم اثر آن بهزودى مشهود نبود اما در صحرا و در بین قبایل بیابان نشین ، چهره زشت خشکسالى و آثارآن ، زود به چشم مى آمد. زنان قبائل صحرانشین از جمله بنى سعد بن بکر بن هوازنکه در اطراف مکه بودند طبق یک رسم قدیمى ، همیشه و هر سال هنگام بهار و غالبا با هم، به مکه مى رفتند تا فرزندان اشراف و سران قریش را براى شیر دادن و دایگى به قبیلهبیاورند. آن سال به این کار احتیاج بیشترى داشتند چون خشکسالى درآمد و محصول قبیلهرا کاهش داده بود. از مردم مکه هر کس دستش به دهانش مى رسید، فرزند شیرخوار خودرا به دایگان صحرانشین مى داد تا فرزندانشان در صحرا پرورش یابند و نیز زبان عربىرا در یک منطقه دست نخورده فراگیرند، به همین جهت این کودکان پس از تمام شدن ایامشیرخوارگى تا چند سال ، در نزد دایگان خود، در قبیله مى ماندند و فقط سالى چند باربراى مدتى کوتاه به شهر مى آمدند تا با اولیاى خود دیدار کنند. قبیله بنى سعد بنبکر، به فصاحت شهرت داشت و محل آن نیز به مکه چندان دور نبود. به همین جهت اهالىمکه فرزندان خود را بیشتر به این قبیله مى فرستادند. آن سال در مکه ، بیمارى وبا همدیده شده بود و آمنه براى فرزند خود سخت نگران بود، و یکبار هم به پدر شوهر خودگفته بود:
- چند تن تاکنون در شهر از وبا مرده اند، من براى محمد نگرانم .
- دخترم نگرانى تو بجاست ، من هم این نگرانى را دارم اما منتظر دایگان قبیله بنى سعدبن بکر هستم ؛ تا یکى دو روز دیگر پیدایشان مى شود. به ابوطالب سپرده ام که به محضآنکه آمدند، مرا خبر کند تا محمد را به یکى از آن ها بسپاریم . زنان شیرده بنىسعد بن بکر، برخى پیاده و بعضى سواره ، در حالیکه هر یک فرزند خود را در آغوش داشتبه سوى مکه مى رفتند. شتر ماده اى با خود آورده بودند تا در راه ، از شیر آناستفاده کنند. حلیمه دختر ابوذویب عبدالله بن حارث ، نیز مانند زنان دیگر قبیله ،فرزند خود را در آغوش داشت و بر الاغ ماده اى سوار بود و به سوى مکه پیش مى رفت . شوهر برخى از زنان نیز همسران خود را همراهى کرده بودند؛ شاید براى آنکهبتوانند با پولى که از دایگى همسرانشان دریافت مى شد، برخى از مایحتاج خانواده رااز مغازه هاى مکه خریدارى کنند. وقتى سرانجام به مکه رسیدند و در محلى که هر سالجمع مى شدند، ایستادند؛ همسر یکى از زنان ، به طرف خانه کعبه روانه شد، تا در آنجااعلام کند دایگان آمده اند؛ زیرا اغلب مردان مکه ، در حوالى کعبه گرد مىآمدند. مردم مکه وقتى از موضوع باخبر شدند، هر کس که فرزندى براى سپردن بهدایگان داشت ؛ به محل اجتماع دایگان روى آورد. ابوطالب نیز به محض اطلاع ، کسىرا به شعب ابیطالب به دنبال آمنه فرستاد و خود نزد پدرش که در آن لحظه در منزل خویشبود، رفت ، و اندکى بعد هر سه به نزد دایگان شتافتند؛ چندین زن در حالیکهفرزندان شیرخوارشان بیتابى و گریه مى کردند و خودشان از رنج راه ، خسته به نظر مىرسیدند، در گوشه اى گرد آمده بودند و جمعیت نسبتا انبوهى ، در حالیکه شیرخوارگانىدر دست داشتند، با آن دایگان گفتگو مى کردند. هر لحظه یکى از دایگان ، کودکى را کهبه او عرضه کرده بودند، زیر سینه خود مى گرفت و اگر آن کودک پستان او را مى پذیرفت، با والدین او بر سر نگهدارى وى و چند و چون آن ، وارد گفتگو مى شد و اگر کودکپستان را نمى گرفت ، به سراغ کودکى دیگر مى رفت . کنارتر، ماده شترى که دایگانبا خود آورده بودند، در حالیکه یک زانویش در عقال بسته شده بود، روى زمین خوابیدهبود و صبورانه به صحنه مى نگریست و نشخوار مى کرد و مرکوبهاى دیگر هم در اطراف اوبى صدا ایستاده بودند. با ورود عبدالمطلب ، دایگان ، به خاطر شناختى که ازشخصیّت وى داشتند، به طرف او و آمنه هجوم آوردند. هر کس مى خواست زودتر کودکى را کهاو عرضه مى کرد، نصیب خود سازد... ابوطالب گفت :
- شتاب نکنید؛ بگذارید کودک ،خود انتخاب کند. آمنه ، محمد را به نخستین زنى که نزدیک او بود سپرد. آن زن ،سینه اش را در دهان محمد نهاد، اما کودک ، اشتیاقى نشان نداد و سر خود رابرگرداند. آمنه محمد را از او گرفت و به زنى دیگر سپرد، اما محمد از پذیرفتنپستان او نیز، سر باز زد. البته تا آنموقع ، چند زن ، فرزندان برخى از کسان راپذیرفته بودند، اما هنوز تعداد زیادى از زنان ، کودکى را انتخاب نکرده بودند یابهتر بگوییم ، کودکى آنانرا انتخاب نکرده بود. تمام این زنان ، اقبال خویش راآزمودند.... اما محمد، پستان هیچیک را به دهان نبرد. حلا، تنها یک زن مانده بود: حلیمه سعدیه . آمنه کم کم نگران شده بود چرا که محمد اگر پستان این زن را هم نمىپذیرفت . دستکم تا مدتى دیگر و یافتن دایه اى دیگر، محمد در مکه مى ماند و هر چندثویبه ، به او شیر مى داد اما با وبایى که در مکه شیوع یافته بود، چه مى کرد؟بنابراین وقتى حلیمه محمد را در آغوش گرفت ، دل در دل آمنه نبود؛ این نگرانى هنگامىبه اوج خود رسید که با شگفتى و یاس مشاهده کرد که محمد، پستان حلیمه را نیزنپذیرفت .... حلیمه به او گفت :
- بگذارید، پستان راستم را هم امتحان کنم ،شاید از پستان چپ نمى نوشد. من با پستان چپ خود بیشتر فرزند خویش را شیر مى دهم . حالا، بسیارى از حاضران نیز، کنجکاو شده بودند و ساکت و بى صدا، به صحنه مىنگریستند. حلیمه محمد را برگرداند و در آغوش راست خود گرفت و پستان خود را به دهانبسته محمد، چسباند محمد بى درنگ دهان باز کرد و آن را در دهان گرفت و با ولع بهمکیدن پرداخت ... همه از شادى ، فریاد کشیدند. عبدالمطلب که در تمام این مدت فقطنگاه مى کرد و سخنى نگفته بود، از حلیمه پرسید:
- اسمت چیست و از کدام قبیله اى؟
- حلیمه و از بنى سعد.
- به به ، به به ، دو چیز شایسته و دو چیز پسندیده : بردبارىوخوشبختى! حلم و سعادت را در نامت به فال نیک مى گیرمو فرزند زاده خود را به تو مى سپارم . کودکى در آغوش صحرا ساعتى به غروب مانده بود که حلیمهو همراهان ، به قبیله خود رسیدند. چند اصله نخل ، کنار یک برکه کوچک و کم آب ،در دامنه یکى دو تپه نیمه شنى ، نیمه خاکى و سى چهل خیمه سیاه و یکى دو حلقه چاه ،تمام موجودیت قبیله را تشکیل مى داد. جز دو سه گاو و سه چهار گوسفند و چند شتر وبچه شتر، ایستاده و خفته در کنار برکه و شمارى مرغ و خروس که از پیش پاى بچه ها،لابلاى خیمه ها، مى رمیدند، هیچ چیز دیگر بر این مجموعه فشرده و ساده حیات ، نمىافزود. حلیمه ، محمد و فرزند خودعبداللهرا بهخیمه خویش آورد. شوهرش حارث بن عبدالعزى هنوز از صحرا بازنگشته بود و دخترانخردسالش انیسه و شیما، جلوى خیمه ، بازى مى کردند. خیمه از موى بز بافته شده ودیرکى محکم و قطور، در وسط، سقف آن را بالا برده بود. چهار دیرک کوچکتر، در چهارزاویه ، دیواره هاى جانبى را بر پا داشته بود و طنابى سر هر دیرک را از بیرون بهمیخى محکم و آهنین ، روى زمین ، وصل مى کرد. حلیمه ، محمد و عبدالله را که درآغوش او خفته بودند، در بسترى کنار هم خوابانید و به جلوى خیمه بازگشت و به افقروبرو نگریست . شتران و گوسفندان بسیارى ، هزار متر دورتر، به سوى قبیله باز مىگشتند. خورشید، پشت سر آن ها، مثل یک مجمعه بزرگ آتش ، در افق خاکسترى فرو مى رفت وانعکاس ته مانده نور آن ، روى آینه برکه ، گرد نارنجى مى پاشید. حلیمه به داخلخیمه بازگشت و به تدارک شام پرداخت . شویش از راه مى رسید و شام مى خواست . انیسه وشیما را صدا کرد تا به وى کمک کنند. دیرى نپایید که از هیاهوى شتران و بع بعگوسپندان دانست که حارث برگشته است . شویش آن روز، همراه گله بانان به صحرا رفتهبود. هنگام خوردن شام ، حلیمه ماجراى سفر خود به مکه و آوردن محمد را براى شوهرشبا آب و تاب نقل کرد و در پایان افزود:
- شاید باور نکنى ، اما از لحظه اى کهاین کودک پستانم را مکیده ، احساس مى کنم که شیرم برکت یافته و بیشتر شده است . حارث برگشت و در پرتو چراغ پیه سوز، به چهره آرام و ملیح محمد که گوشه خیمهخفته بود، نگاهى با اعجاب و تحسین افکند و گفت :
- خدا کند قدمش براى قبیله همبا برکت باشد. گله بانان هر روز شتران و گوسفندان و را گرسنه به بیابان مى برند وگرسنه بر مى گردانند. تمام زمستان ، یک باران نباریده است و اگر در این بهار همبارانى نبارد، تمام گوسفندان قبیله خواهند مرد. هنوز گفته حارث تمام نشده بود کهیک لمحه ، تمام دهانه خیمه از روشنى انباشته شد و لحظه اى بعد، غرش گوشخراش رعد،دیرک چادر را لرزاند... زن و مرد قبیله از خیمه ها بیرون ریختند... و به آسمان خیرهشدند. هیچ چیز به چشم نمى خورد و باران هم نمى بارید. اندکى بعد، دوباره برقى در دلآسمان ، چشم ها را خیره کرد و بى درنگ از پى آن توپ تندر ترکید... و دگرباره آذرخشىشتابان از پى آن و تندرى غران از پى تر... اینک بادى نیز، کم و بیش مى وزید و خیمهها را در تاریکى تاب مى داد... و ناگهان ، باران ؛ نخست تک تک ، بر سر این و برچهره آن و بعد جرجر و فراوان ... و غریو و لوله از جان شیخ و شاب برخاست ... وهمگان به داخل خیمه ها دویدند... حلیمه ، با شادمانى و یقین گفت :
- به خداسوگند، این نعمت به برکت آمدن این کودک به قبیله ماست . شویش دنبال کلام او راگرفت .
- خداى را شکر، بهار پر برکتى خواهیم داشت . آنگاه برگشت و کنار محمدزانو زد، گونه او را که در خواب ناز فرو رفته بود بوسید و خطاب به او حقشناسى گفت :
- به قبیله سعد بن بکر، خوش آمدى ! محمد، در کنار برادر و خواهران رضاعى اشعبدالله و انیسه و شیما، در قبیله بزرگ مى شد. حمزه ، عموى همسن و سال او را نیز بههمین قبیله آورده بودند و دایگى او را زن دیگرى ، به عهده داشت . تمام افراد قبیلهمحمد را کاملا مى شناختند زیرا در پى آمدن او، درهاى رحمت الهى به روى همه باز شدهبود، خشکسالى از همان شب ورود او ریشه کن شده و آب چاههایشان رى کرده بود و اغلبگوسفندان قبیله ، دو قلو زائیده بودند و شیر شتران زیاد شده بود؛ تمام نخلهائى کهکاشته بودند، بارور شد و آنهایى که از قبل داشتند، محصول بیشتر داد. حلیمه بهتدریج ، بسیار به محمد علاقمند شد. به فرزند خود نیز علاقه غریزى داشت اما محمد، دردل او با همه کودکى ، مهرى همراه با احترامى مقدس برانگیخته بود، گاهى با خود مىاندیشید: حتى اگر وجود او آنهمه برکت براى قبیله به ارمغان نیاورده بود، باز او رادوست مى داشت ، آخر این کودک ، با وجود شیرخوارگى به راستى دوست داشتنى بود، هیچگاهجز از پستان راست او، شیر نمى نوشید، گویى پستان چپ را عادلانه ، براى برادر رضاعىاش عبدالله نهاده بود. هرگز در طول شب با گریه هاى بیهنگام و با بى تابى حلیمه را،از خواب برنمى خیزاند. کودکى شاداب بود، از همان لحظه که با اشتهاى کامل شیرش را مىخورد، تا وعده بعد، آرام و با نشاط بود، روزها گاهى خواهر رضاعى اش شیما، او را بهدوش مى گرفت و در اطراف قبیله ، مى گرداند. ملیح و شیرین و کودکانه به روى همه مىخندید و دستهاى کوچکش را تکان مى داد. چهره اش دوست داشتنى و زیبا بود، از چشمهایش، حیات و نشاط و کودکى مى جوشید؛ پیشانى گشاده اش زیر خرمنى از گیسوى ترد و تازه ومشکفام تلاءلو داشت اما خنده اش چیز دیگرى بود؛ در چشمه مواج خنده او، غبار کدورت وتیرگى شسته مى شد؛ بارى ، همه چیز در او، با دیگران تفاوت داشت ؛ نه تنها با کودکانقبیله ، بلکه با دیگر کودکان مکه و حتى دیگر کودکان بنى هاشم ، تفاوت داشت . حلیمهاین موضوع را کاملا درک کرده بود. حمزه ، عموى همسال محمد را زنى از همین قبیله شیرمى داد؛ یکروز این زن حمزه را به حلیمه سپرده و خود پى کارى رفته بود و حلیمه یکشبانه روز تمام به حمزه شیر داده بود(74). دایگى پسر عموىمحمد، ابوسفیان پسر حارث بن عبدالمطلب را هم حلیمه پذیرفته بود و هر روز او را درکنار محمد شیر مى داد. هیچیک از اینان ، در زیبایى و شیرینى و ملاحت و آرامش ، بهمحمد نمى رسیدند. وقتى محمد دو ساله شد، او را از شیر باز گرفت . از آن پس گاهى بهمکه مى رفت و محمد را با خود مى برد تا آمنه او را ببیند. آمنه هنوز از وباى شایعدر مکه بر جان محمد مى ترسید و اجازه داده بود همچنان در قبیله بماند. دیگر محمدراه افتاده بود و سخن مى گفت و با برادر رضاعى خود عبدالله جلوى خیمه ها بازى مىکرد؛ بسیار شیرین زبان و خواستنى شده بود؛ چون نواده رئیس مکه بود، طبعا در حراست وپرورش او، دقت بیشترى مى کردند. حلیمه همواره ، انیسه یا شیما را مى فرستاد که بههنگام بازى چشم بر او داشته باشند. کم کم محیط اطراف ، نظر هوشمند او را به خود جلبمى کرد: شترى که روى زمین خفته و آرام نشخوار مى کرد؛ برکه اى که در ردیف آخرینچادر، کنار قبیله آرامیده بود و گاهى باد برسطح صاف آن ، موج مى انداخت ؛ شمشیرپدر عبدالله که از دیرک خیمه آویزان بود؛ پیر زنان و پیر مردان قبیه که با دوک دستى، نخ مى رشتند؛ مردى که از تنه درخت بلند خرمایى به کمک طناب با مهارت بالا مى رفت ... این کنجکاویها بیشتر ایام بین سه تا چهار سالگى او را پر مى کرد و هر چه بزرگترمى شد، شوق دانستن و دیدن ، در وى شکوفاتر مى شد تا آنجا که یکبار در اواخر چهارسالگى از حلیمه تقاضا کرد او را همراه کسانى که با گوسفندان به صحرا مى رفتند، گسیلکند. در آغاز پنجسالگى ، دیگر همچون مردان قبیله ، فصیح و رسا سخن مى گفت . پسدیگر نیازى به ماندن او در قبیله نبود؛ آخرین بارى که حلیمه او را به مکه و نزدمادر و پدر بزرگش برده بود، آنها به حلیمه یادآور شده بودند که تا هنگام پنجسالگى ،وى را برگرداند. همین بار بود که وقتى با هم از مکه به قبیله باز مى گشتند محمد خودسر صحبت را باز کرده و از حلیمه پرسیده بود:
- مادر جان ، من دو تا مادر دارم؟
- چرا این را مى پرسى عزیزم ؟
- چون هر وقت مى خواهیم به مکه برویم مى گویىبرویم دیدن مادر.
- پسرم ، درست گفته ام ؛ مادر اصلى تو اوست ؛ او آمنه نامدارد؛ آن مرد پیر که تو را مى بوسید، پدر بزرگ تو بود که رئیس و بزرگ مکه است ؛مادرت براى آنکه تو از وبا درامان باشى ، چهار سال پیش تو را به من سپرد و چون منبه تو شیر داده ام ، منهم مادر شیرى تو هستم . البته مادرت مى خواست که زبان و سخنگفتن فصیح را هم در قبیله ما بیاموزى . مکه ، شهر است ، بزرگ است ، از همه جا،همگان در آن رفت و آمد مى کنند؛ همین ها، زبان مردم آنجا را مخلوط کرده اند... چطوربگویم که تو نازنین کوچولو بفهمى ؟
- مى فهمم مادر جان ، ما چون خودمان باخودمان حرف مى زنیم ، بهتر صحبت مى کنیم ؛ آنها چون با غیر خودشان نیز صحبت مى کنندو هم صحبت مى شوند، به خوبى ما حرف نمى زنند.
- آفرین عزیزم ؛ تو که از من همبهتر مى فهمى و بهتر سخن مى گویى . در پایان پنجسالگى ، یکروز حلیمه ، محمد رابا خود برداشت و به مکه برد و به آمنه سپرد. وقتى مى خواست باز گردد، محمد به وضوحبیتاب بود؛ دست در گردن آمنه افکند و تلخ گریست . حلیمه نیز اشک مى ریخت . اما چارهاى نبود؛ پس او را چند بار بوسید و به او گفت :
- عزیزم ، من گاهى به دیدن توخواهم آمد؛ و با شتاب او را ترک گفت ؛ در حالیکه محمد هنوز به پهناى صورت مى گریست . اما مادرش آمنه هم ، چندان مهربان بود که به زودى ، جاى خالى حلیمه را پرکرد. در کنار مادر با آنکه محمد پیش از آمدن به آغوشمادر، چند بار مکه را دیده بود، اما از آن پیش ، هیچگاه فرصت نیافته بود در آنزندگى کند. مکه را با انسى که به قبیله و صحرا و زندگى در هواى آزاد آنجا داشت ، تامدتى بر نمى تافت ؛ اما به زودى با توجه بیش از حدى که مادر، پدر بزرگ و عموها بهویژه ابوطالب و دیگر زنان و مردان بنى هاشم به وى نشان مى دادند، با فضاى مکهماءنوس شد. همبازیهاى بیشتر، تنوع و رنگارنگى جایها، لباسها، کردارها، همه و همهکنجکاوى کودکانه او را بیشتر از محیط قبیله ، سیراب مى کرد اما گاهى دلش براىهمبازى دیرینه اش عبدالله و پرستارانش انیسه و شیما و دایه اش حلیمه تنگ مىشد... گاهى نیز با وجود تنوع محیط مکه ، دلش از بسته بودن چشم انداز آن مى گرفت : دور تا دور کوه بود و خانه ها، اغلب تنگ و گذرگاههاى بین خانه ها، باریک . او درصحرا چشم گشوده بودو محیطهاى بسته را دوست نمى داشت به یاد مى آورد که در صحرا گاهىجلوى خیمه مى نشست و به شترانى که قبیله را به سوى دشت ترک مى کردند، مى نگریست ؛به حرکت آرام و آهسته آنها که دور و دورتر مى شدند نگاه مى کرد تا وقتى که شتران درسینه دشت ، به چشم او چون نقطه ، کوچک مى شدند، و کوچکتر، تا دیگر آنها را نمى دیداما فراسوى آنها، افق براى دورتر رفتن هنوز جا داشت . در حالیکه در مکه هر جاایستاده بود تا مى خواست کبوتر وحشى نگاهش را پرواز دهد، هنوز برنخاسته به صخره هاىکوهساران مى خورد و بال و پر شکسته دوباره به لانه چشمهایش باز مى گشت . به همینجهت ، چند بار از مادرش پرسیده بود:
- مادر! شما نمى خواهید سفر کنید؟ و مادرکه منظور اصلى او را در نمى یافت ، گفته بود:
- نه پسرم . با این وجود، درکنار مادر دستاوردهاى دیگرى داشت : گرچه دایه اش حلیمه خیلى خوب حرف مى زد امامادرش حرفهاى خیلى خوب مى زد؛ مادرش به او گفته بود که جد اعلاى او ابراهیم خلیل وفرزندش اسماعیل خانه کعبه را در همین مکه ساخته بودند، در همان مکان که هر روز بهنزد پدر بزرگ مى رفت ، و اینکه آنها پیامبر خدا بودند و اینکه بتهایى که روى صفا ومروه گذاشته بودند یا آنهایى که در خانه کعبه بود و یا حتى آنهایى که بعضى در دستخود مى گرفتند و با خود به هر سو مى بردند و آنرا خدا مى دانستند همه نشانى هاىنادانى مردم بود و آنها خدا نبودند. مادرش از پدرش و جوانى و زیبایى و مهربانىاو سخن مى گفت و اینکه چگونه با او ازدواج کرده بود. مهمتر از همه اینکه مادر به اومى گفت که او باید قدر خودش را بسیار بداند؛ چون شنیده است که در بزرگى پیامبرخواهد شد. محمد این سخنها را که مادر شباهنگام و پیش از آنکه بخوابد، براى او مىگفت خیلى دوست مى داشت . البته قصه هاى کنیزشان ام ایمن را هم که اسم اصلى اشبرکهو اصلا حبشى بود، خیلى دوست داشت . همین ام ایمن بود کهچند ماه بعد به او مژده داد که قرار است با مادر و او به یثرب و به زیارت قبر پدربروند. در راه یثرب روز حرکت ، محمد سراز پا نمىشناخت ، شش سالش تمام شده بود و در آغاز هفت سالگى بود و فکر سفر، شتر سوارى و دیدنجاهاى ناشناخته ، قند در دلش آب مى کرد. ابوطالب شترها را که دو نفر بودند خواباندهبود تا آنها را سوار کند. یکى را او و مادرش سوار شدند و دیگرى را با اندک توشه ولباس و مشکهاى آب بار کرده بودند تا ام ایمن روى بار سوار شود؛ ابوطالب هم سوار اسبخود شد و همراه آنان راه افتاد. محمد، از مادرش پرسید:
- عمو هم با ما مىآید؟
- نه مادر جان ، عمو چند گام براى بدرقه ما همراهمان مى آید و بر مىگردد. چند صد گام آنسوتر، ابوطالب خداحافظى کرد و سر اسب را باز گرداند و بهسرعت باز گشت . محمد که سر برگردانده بود تا رفتن عمو را ببیند، پس از دور شدن وىبه مادر گفت :
- عمو، چه اسب زیبایى دارد و چقدر تیز مى دود!
- آرى پسرم .
- چرا ما با اسب نمى رویم ؟
- اسب را مردان براى جنگ و کارهاى دیگر خودلازم دارند؛ به اضافه سفر با شتر امن تر است ؛ چون هر کس ببیند مى فهمد که مامسافریم نه جنگجو.
- با شتر چقدر طول مى کشد تا به یثرب برسیم ؟
- چهاردهروز.
- آنجا به خانه چه کسى خواهیم رفت ؟
- به خانه دائى هاى تو از طائفه بنىعدى بن النجار.
- شبها کجا خواهیم خفت ؟
- اینطور که ما راه مى رویم ، هر شببه یک آبادى یا قبیله در سر راه خواهیم رسید؛ آنها به ما جا و پناه خواهند داد. دراین راه دائما مسافر رفت و آمد مى کند؛ به زودى تو خود مسافرانى را خواهى دید که ازسوى مقابل مى آیند تا به مکه بروند و یا کسانى را خواهى یافت که از آبادیهاى اطرافبراى رفتن به یثرب با ما همراه خواهند شد. تمام چهارده روز تا رسیدن به یثرب ،محمد از مادرش با پرسشهاى پیاپى عطش کنجکاویهاى کودکانه خود را سیراب مى کرد و یابه دیدن راه و صحرا و کوهها و دیدنیهاى دیگر بین راه مى گذرانید و هر وقت هم خستهمى شد، چون جلوى مادرش سوار بود، به سینه تکیه مى داد و مى خوابید. رویهم با وجودخستگى ، بسیار به او خوش گذشت .در یثرب محمد شهرى به این آبادانى وسرسبزى ندیده بود، دورتادور شهر تا چشم کار مى کرد نخلستانهاى سرسبز بود و حتىکشتزارها و خانه ها در محله هایى اندک دور از هم ، انگار خود را لابلاى نخلها پنهانکرده بودند. با مادرش و ام ایمن به خانه دائیها وارد شدند. دائیهایش و خاندانآنها، به او و به مادرش بسیار احترام مى گذاشتند. طائفه بنى عدى بن عبدالنجار مىخواستند آنها را در خانه خود نگه دارند اما آمنه نپذیرفت و خواهش کرد اجازه دهند دردارالنابغه بمانند و گفت یکماه در یثرب خواهند بود. محمد، نخست در نمى یافت کهچرا مادرش به ماندن دردارالنابغه، اصرار مى ورزد اما وقتى به آنجا رفتند آمنهبه او، قبرى را در وسط آن خانه نشان داد و گفت : پسرم ، این قبر پدر توست . اودر همین شهر وقتى که از سفر شام باز مى گشت بیمار شد و دائیهاى تو از او پرستارى مىکردند؛ وقتى خبر به مکه رسید، یعنى همان کاروانى که او در آن بود، به مکه آمدند وبه پدر بزرگت عبدالمطلب اطلاع دادند، او عموى بزرگت حارث را به یثرب فرستاد؛ امادریغا که هنوز عمویت در راه بود و به یثرب نرسیده بود که پدرت مرد و دائیهایت او رادر اینجا دفن کردند... محمد، کنار قبر پدرش نشست و دستهاى کوچکش را روى آن گذاردو ساکت ماند؛ و دید که مادرش ، زیر لب با قبر پدرش سخن مى گوید و آرام آرام اشک مىریزد؛ کم کم آنقدر بیتاب شد که شانه هایش از گریه تکان مى خورد و ام ایمن که پشت سراو مغموم ایستاده بود و او هم مى گریست ، مادرش را از کنار قبر بلند کرد. تمامیکماه که در یثرب بودند، در اطاقى در همان خانه ساکن بودند، به جز اوقاتى که دائیهاآنان را به شام یا ناهار میهمان مى کردند؛ تازه باز دوباره به همانجا باز مى گشتند. آمنه هر روز به کنار قبر مى رفت و با عبدالله سخن مى گفت . محمد گاهى با ام ایمنو گاهى با پسردائیها، در یثرب گردش مى کرد. در نزدیکى دارالنابغه ، برج طائفه بنىعدى بن النجار قرار داشت ؛ محمد تقریبا هر روز بالاى آن مى رفت ؛ یکروز یک پرندهروى برج نشسته بود؛ محمد به هواى گرفتن آن آهسته خود را به بالاى برج رساند، اماقبل از او دخترکى همسال خودش کنار برج کمین کرده بود و در همان فکر بود و با دیدنمحمد، با دست به او اشاره کرد که آرام و بى صدا باشد اما تلاش آنها به ثمر نرسید وپرنده ، پرواز کرد؛ و این آغاز آشنایى با یک همبازى تازه شد. به خصوص وقتى که محمدنام او را پرسید دانست که نام وىانیسهاست و محمد به او گفته بود که من یکخواهر رضاعى دارم که نام او نیز انیسه است(75). اما خاطره اى کهمحمد از آن سفر هرگز فراموش نکرد، آموختن شنا در کنار پسردائیهایش در منبع بزرگ آبطائفه دایى اش در کنار چاه بنى عدى بن النجار بود. محمد با ذکاوتى که داشت توانستهبود در همان مدت یک ماهى که در یثرب اقامت داشت ، شنا را در آن محل ، بسیار خوببیاموزد(76) یکروز هم وقتى با ام ایمن از جایى مى گذشتند،چند تن از یهودیان مدینه به آنها برخوردند، یکى از ایشان با دیدن محمد، قدرى درچهره او خیره شد، پس از آن نام او را از ام ایمن پرسید و نام پدرش را. بعد به امایمن گفت : (این پسر، پیامبر این امت است، و این شهر ( یثرب )، محل هجرت اوست(77) توقف یکماهه دریثرب ، گرچه به پایان خود نزدیک مى شد اما براى محمد بسیار جالب بود. تنها دیدنخانه اى که پدرش در آن جان باخته و همانجا دفن شده بود، دلش را مى فشرد؛ ولى درکنار این غم ، شادى هاى بسیارى هم وجود داشت . بازیهایى که در طول این مدت با انیسهو همبازیهاى دیگرش کرده بود، گردش با ام ایمن در شهر و دیدار خویشاوندان مادرش وچیزهاى دیگر... اما در میان تمام اینها، هیچیک به اندازه شنا کردن با پسردائیها درکنار چاهى که متعلق به آنها بود، شادى آور و مفید نبود(78). پسردائیهایش برخى از او بزرگتر بودند و شنا خوبمى دانستند. نخستین روزى که او را همراه بردند، هرگز از یاد نمى برد: آفتاب دربلندترین جایگاه بود و هوا تبدار و گرم و کوچه هاى یثرب خلوت ؛ همه در آنوقت روزبراى خوردن ناهار و استراحت پس از آن در خانه هاى خود به سر مى بردند. فقط گاهىعابرى از کوچه اى مى گذشت . جاى جاى چند شتر آرام و بى صدا نشسته بودند و نشخوار مىکردند و سر خود را در پناه سایه کوتاه نخلى نگهداشته بودند که از دیوار همسایه ،بیرون زده و بر آن غبار پاى رهگذران ؛ نشسته بود. برکه اى که قرار بود در آن شناکنند کوچک اما عمیق بود؛ چاهى کنار آن کنده بودند که بالاى آن اهرمى و قره قره اى ودلوى قرار داشت و طنابى به آن دلو بسته بود که سر دیگر آن به شترى متصل بود؛ دلوبسیار بزرگ بود شتر را پشت به چاه پیش مى راندند و دلو، پر آب ، بالا مى آمد و طورىتعبیه کرده بودند تا در ناوکى کنار چاه سرازیر شود؛ آنگاه از آن جا به برکه هدایتمى شد. و وقتى شتر مسیر آمده را دور مى زد، دلو خود به خود به ته چاه برمى گشت . محمد با این نوع چاهها آشنا بود. در قبیله بنى سعد بن بکر، یکى دو تا از آنها رادیده بود. غیر از پسر دائیها، کودکان دیگرى هم براى شنا به آنجا آمده بودند. بچه هااز برآمدگى هاى کنار برکه خود را به داخل آب مى افکندند و مثل ماهى ، شنا مىکردند... محمد هم مى خواست مانند آنها همین کار را از همانجا انجام دهد اما یکى ازپسردایئها به او گوشزد کرده بود آب در آن قسمت خیلى گود است و او هنوز شنا نمىداند. آنگاه همان پسر دائى او را به قسمت کم عمق ترى برد و در آنجا به او آموخت کهچگونه باید خود را روى آب نگهدارد... و چگونه روى آب حرکت کند... چند روز بیشتر طولنکشید که او بسیار خوب شنا را آموخت ؛ و از آن پس هر روز همانجا مى رفت و با کودکاندیگر از برآمدگى هاى کنار برکه به عمیق ترین قسمت مى پرید و تمام طول برکه را باشنا مى پیمود. در آن هواى گرم ، به راستى شنا بازى فرحبخشى بود! افسوس که اینسفر زود به پایان مى رسید زیرا ام ایمن مى گفت بزودى خواهند رفت ؛ افسوس . در راه بازگشت به همان ترتیب که از مکه آمدهبودند، مشکهاى آب و رهتوشه و لباسها و رواندازها را بر یک شتر بار کرده بودند امایمن سوار شد و بر شتر دیگر که بار نداشت او و مادرش سوار شدند. دائیها و دائى زادهها(79)تا دروازه آنان را بدرقه کردند. محمد در طول راهدریافت که مادرش آرامش و نشاطى را که به هنگام آمدن از مکه در او به چشم مى خورد،دیگر ندارد. نخست پنداشت شاید به خاطر دیدن قبر پدر، این حالت به او دست داده استزیرا هنگامى که آخرین بار در کنار او قبر را زیارت مى کرد، ملاحظه کرده بود کهمادرش مثل بار اول ، بسیار گریست ؛ اما شباهنگام که به نخستین منزل بین راهرسیدند و دریافت که مادر شام نخورد و تک تک سرفه هم مى کرد، نگران شد. ام ایمن همچند بار از حال مادرش پرسیده بود و او هر بار جواب داده بود که چیز مهمى نیست . روزهاى بعد، حال مادرش بدتر شد. حالا دیگر هم او و هم ام ایمن مى دانستند کهحال مادرش خوب نیست و ام ایمن چند بار اصرار کرده بود که به یثرب باز گردند، امامادرش نپذیرفته بود تا بهابواءرسیدند. ابواءآبادىکوچکى سرراهشان بود؛ شب را در آنجا ماندند. حال مادرش خیلى بدتر شده بود اما محمدچون خسته بود، خوابید. صبح که برخاست ، مادرش هنوز خوابیده بود. محمد به ام ایمنگفت :
- مادر را بیدار نمى کنى تا راه بیفتیم ؟
- نه عزیزم ، اینجا مى مانیمتا حال مادر بهتر شود، آنگاه حرکت خواهیم کرد. در این هنگام مادرش چشمهاى خود راگشود و چشمانش فروغى نداشت ؛ رنگش هم زرد شده بود. با اینکه سى سال بیشتر نداشت ،اکنون شکسته به نظر مى رسید. صدایش هم بسیار ضعیف شده بود. دل در سینه کوچک محمدفرو ریخت ؛ اما به روى خود نیاورد. پیش رفت و کنار مادر نشست و دست او را در دستگرفت و در حالیکه به زحمت اشک خود را نگهداشته بود که فرو نریزد، در چشم مادرخندید. مادر دستش را از دست محمد رهانید و آن را بالا آورد و به گردن محمدانداخت و به سوى خود کشید و او را به سینه خود چسباند و چهره و پیشانى و سر او رابوسید؛ آنگاه به وى گفت :
- عزیز مادر، نمى دانم خداوند براى تو چه سرگذشتى رقمزده است ؛ پدرت را پیش از آنکه به دنیا بیایى از دست دادى ، بعد که به دنیا آمدى منشیر نداشتم و دیگران به تو شیر دادند. بعد هم به خاطر ترسى که از وباى مکه داشتممجبور شدم تو را حدود 5 سال به قبیله بنى سعد بن بکر بن هوازن ، بفرستم ؛ گرچهحلیمه واقعا از تو خوب مراقبت کرد و نیز تو در آنجا زبان فصیح عربى را هم آموختى ؛اما من از دیدار تو و تو از دیدار من محروم ماندیم ؛ چند ماهى بود که دلخوش بودم کهدر کنار تو خواهم بود؛ آنهم اینطور شد... اشک از گوشه چشمهاى زیبا اما بیفروغآمنه ، بر گونه هایش غلتید. محمد هم نتوانست خود را نگهدارد و گریست و به مادر گفت :
- مادر جان ! بلند شو به مکه برویم ؛ آنجا پدر بزرگ و عموها طبیب مى آورند،خوب مى شوید.
- نه پسرم ، گمان نمى کنم خوب شوم ؛ اما خداوند بزرگ و مهربان ازتو پشتیبانى خواهد کرد؛ نگران نباش . آنگاه به ام ایمن که آرام آرام مى گریست روکرد و گفت :
- من حال خود را مى دانم ، من دیگر بر نخواهم خاست ... محمد را بعداز خدا به تو مى سپارم که او را تا مکه برسانى و به پدر بزرگش عبدالمطلب بسپارى .
- نه خانم ، این سخن را نگویید. من الان مى روم و از اهالى اینجا کمک خواهمخواست ؛ شاید کسى دوایى داشته باشد و بهبود یابید... ام ایمن منتظر نشد و بیروندوید. آمنه ، سر محمد را دوباره به سینه خود چسباند و اشکهاى روى گونه او را پاککرد و چهره اش را بوسید و دستش را در دست گرفت و آهى بلند کشید و باز آهى بلندتر وسپس جاودانه فرو خفت . محمد پنداشت که مادرش به خواب رفته است ؛ هنوز دست او دردست مادرش بود. خم شد و به طورى که بیدار نشود، چهره مادر را بوسید و همچنان بىحرکت کنار او نشست . جراءت نمى کرد دستش را از دست مادر بیرون آورد؛ مى ترسید بااین کار، او را از خواب بیدار کند. سر قبر مادر، تمام اهالى ابواء که در دفن اوشرکت کرده بودند، دلشان براى کودک او مى سوخت ؛ زیرا اگر چه نجیب و آرام مى گریستاما یکسره مى گریست ومادر مادراز زبانش نمى افتاد. محمد نمى توانست باورکند؛ همین دیروز روى شتر، جلوى مادرش نشسته بود و پشتش را به سینه او چسبانده بود وبا او سخن مى گفت . درست است که حالش چندان خوب نبود اما هر چه از او مى پرسید بامهربانى جواب مى داد... اما حالا مى دید که همان مادر مهربان را در گودالى که جلوىآن ایستاده بود، گذاشته و روى او خاک ریخته بودند. ام ایمن هم حالى بهتر از محمدنداشت ولى سعى مى کرد برخود مسلط باشد و محمد را دلدارى دهد. محمد و ام ایمنآنشب را در ابواء ماندند چون به جایى نمى رسیدند؛ و فردا به راه خود به سوى مکهادامه دادند. در مکه ، زنان بنى هاشم چند روز بر آمنه ، مویه کردند و یاد او راگرامى داشتند. عبدالمطلب محمد را با کنیزش ام ایمن ، به خانه خود آورد و در اینهنگام محمد شش سال و سه ماه داشت . عبدالمطلب که از نخست نیز این کودک را چون جاندوست مى داشت . اکنون با مردن آمنه ، بیشتر به وى توجه مى کرد؛ بیشتر اوقات او رابا خود به کنار کعبه مى برد و بر مسندى که براى وى در آنجا ساخته بودند، کنار خودمى نشانید. محمد هم به پدر بزرگ خیلى دلبسته بود. یک روز که در قسمتى از کنارکعبه فرشى گسترده و مسند عبدالمطلب را بر آن نهاده بودند و بزرگان قریش و فرزندانعبدالمطلب برآن نشسته و منتظر عبدالمطلب بودند، محمد از راه رسید و چون همیشه درکنار پدر بزرگ مى نشست ، یکراست به طرف مسند رفت و با آنکه پدر بزرگ هنوز نیامدهبود، بر مسند او نشست و منتظر ماند تا بیاید. یکى از بزرگان قریش با آنکه او رامى شناخت و مى دانست که نوه عبدالمطلب است ، با این حال ، به احترام عبدالمطلب ، بهمحمد گوشزد کرد:
- آن جا، مسند رئیس مکه است و کودکان نباید بر آن بنشینند؛ مىبینى که حتى هیچک از ما بزرگترها و هیچکدام از عموهایت هم بر آن مسند ننشستهاند... محمد با شرم کودکانه و نجابتى که داشت ، شرمگین شد و مى خواست برخیزد؛یکى از عموهایش هم جلو آمد که دست او را بگیرد و از آنجا برخیزاند و در کنار خودشبنشاند اما ناگهان عبدالمطلب از راه رسید و چون نگاهش به این منظره افتاده ، ازهمان ابتداى مجلس ، بلند گفت :
- پسرم را رها کنید، به خدا قسم که او مقامىارجمند دارد؛ و همانجا، جاى اوست ...(80). افسوس که عمر پدربزرگى بدین مهربانى ، دیرتر نپایید؛ و درست در روزى که محمد، هشت سال و هشت ماه وهشت روز از عمرش گذشته بود، عبدالمطلب وفات یافت(81). البته پدر بزرگمانند مادرش غریبانه نمرد؛ تمام مکه با اطلاع از مرگ وى ، دست از کار کشیدند و درتشییع او شرکت کردند؛ محمد هم در مراسم در کنار 12 عمو و 6 عمه و سایر خاندان بنىهاشم و تمام قریش و همه اهالى مکه ، شرکت داشت . پدر بزرگ را به نقطه اى در مکه کهحجون نام داشت بردند. زنان بنى هاشم مویه مى کردند؛ محمد در کنار عموى همسن خودحمزه ، مى گریست . وقتى پدر بزرگ را در حالیکه در بردهاى یمانى کفن کرده بودند، درخاک مى نهادند، محمد با به خاطر آوردن مراسم خاکسپارى مادرش درابواء، هم براىپدر بزرگ و هم براى مادر خود مى گریست و همانطور که به یاد آخرین سخنان مادرش بود،به یاد آخرین سخنان پدر بزرگش افتاد که روز پیش در بستر مرگ به عمویش ابوطالب گفتهبود(82):
- اى عبدمناف(83)، تو را پس از خود درباره یتیمى که از پدرش جدامانده ، سفارش مى کنم . او در گهواره پدرش را از دست داد و من براى وى چون مادرىدلسوز بودم که فرزند خود را تنگ در آغوش مى کشد. اکنون براى دفع (هر) ستمى و استوارکردن (هر) پیوندى ، به تو از همه فرزندانم امیدوارترم(84). در پایان مراسم ، ابوطالب دست او را گرفت وروى او را بوسید و به او دلدارى داد و با خویش به خانه خود برد. ابوطالب و زبیر وپنج تن از عمه هایش ، با پدر وى عبدالله ، همه از یک مادر نبودند و به اصطلاح ،ابوطالب عموى تنى محمد بود(85). نوجوانى نخستین سفر به شام ابوطالب اگر چه پس از پدر رئیسمکه و قریش شد اما به سبب داشتن عائله سنگین و نداشتن درآمدهایى که سایر سران قریشاز آن برخوردار بودند، فقیر بود(86)؛ به همین دلیل تصمیمگرفت در سفر سالانه قریش به شام شرکت کند. محمد در این هنگام دوازده سال داشت و درخانه ابوطالب در کنار فرزندان او به ویژه زیر نظر فاطمه(87)، زن ابوطالب ، در کمال آرامش و امنیت زندگى مىکرد. فاطمه زنى بسیار مهربان بود و نسبت به پیامبر مادرانه رفتار کرد. یک شب وقتىکه لباس به او مى پوشانید به وى گفت :
- پسرم ، این لباس را از بس شسته ام ،کهنه شده است ؛ اگر عمویت در سفرى که فردا در پیش دارد، موفق شود و سود خوبى ببرد،براى تو و همه بچه ها، لباس نو خواهد خرید.
- همین لباس هم خوبست مادرجان ؛ عموکجا مى خواهد سفر کند؟
- همراه با کاروان تجارى قریش به شام مى رود.
- مگرعمو رئیس مکه نیست ؟ پس با کارها چه مى کند؟
- لابد در این دو سه ماه تا برگرددبراى خود جانشینى تعیین مى کند.
- آیا عمو مرا هم با خود مى برد؟
- تو خیلىکوچکى ، تازه دوازده سالت تمام شده است ؛ تو نمى توانى همراه این کاروان بروى .
- من مى توانم در ردیف عمو روى شتر سوار شوم ؛ پیاده هم مى توانم بروم .
-به خاطر سوار بودن یا پیاده بودن نمى گویم ؛ قافله هاى تجارى ، با خود اشیاءقیمتى زیادى به شام مى برند و آن را آنجا مى فروشند و پول و اشیاء قیمتى زیادى ازآنجا به مکه مى آورند؛ بنابراین ممکن است در مسیر طولانى سفر، در هنگام رفتن یابرگشتن مورد حمله غارتگران قرار بگیرند؛ اگر تو در میان قافله باشى ، جانت به خطرمى افتد.
- ولى من نمى ترسم ؛ من هم با آنها مى جنگم . فاطمه به خنده افتاد واو را بوسید و گفت : به هر صورت این موضوعى نیست که من بتوانم درباره آن تصمیمىبگیرم ؛ تا چند لحظه دیگر عمویت ، به خانه مى آید؛ خودت با او در میانبگذار. وقتى ابوطالب به خانه آمد بسیار دیر هنگام بود، در حالیکه تمام اهل خانهجز فاطمه که منتظر شوهر خود بود و محمد، مدتى بود به خواب رفته بود. فاطمههر چهخواست او را متقاعد کند که بخوابد، نپذیرفته بود زیرا مى دانست کاروان صبح زود حرکتمى کند و ممکن بود جا بماند. او مى خواست با عمو سخن بگوید و از او بخواهد که وى راهمراه خود ببرد. ابوطالب از بیدار ماندن محمد تعجب کرد و با مهربانى پرسید:
- چرا تا این وقت شب بیدار مانده اى ؟
- مى خواستم با شما صحبت کنم .
- در چهمورد؟
- شما فردا به سفر شام خواهید رفت ؛ من بیدار ماندم تا از شما بخواهم مراهم با خود به این سفر ببرید! اشک در چشمهاى ابوطالب جمع شد؛ پیش رفت و برادرزادهخود را در آغوش گرفت و بوسید و بعد به او گفت :
- مدتهاست از این و آن درباره توسخنهایى مى شنوم . پدرم از پدرانش شنیده بود که تو آینده تابناکى در پیش دارى . به همین جهت من بر جان تو بیم دارم و ممکن است برخى به جان تو گزند برسانند؛همانهایى که نمى خواهند چنین مردى از قریش و از بنى هاشم برخیزد. چه مى دانم ؟ شایدهم افراد دیگرى به جهات دیگر، همین قصد شوم را داشته باشد؛ به همین جهت با عده اىصحبت کرده ام که از فردا مراقب تو باشد(88)تا من برگردم زیرانمى توان تو را با کاروان همراه برد.
- چرا عموجان ؟
- چون تو هنوز کودکى وممکن است کاروان مورد حمله قرار بگیرد. فاطمه همسر ابوطالب که ایستاده بود و بهسخنان آنها گوش مى داد، گفت :
- من این مطلب را به او گفته ام ... محمد کهاشک در چشمانش حلقه زده بود، گفت :
- ولى ... و دیگر نتوانست به سخن ادامهدهد و اشک از دیدگانش سرازیر شد. ابوطالب ، دوباره او را در آغوش گرفت و بوسید. دلش فشرده شد. به یاد آورد که شاید محمد در دل مى گوید: عمو جان ، تو مرا با خودنمى برى ولى اگر پدرم زنده بود، حتما مرا با خود مى برد؛ بنابراین تصمیم گرفت که اورا با خود بردارد؛ پس به او گفت :
- بسیار خوب ؛ پس زودتر بخواب ، صبح باید زودحرکت کنیم . محمد، از شادى سراز پا نمى شناخت ؛ دست در گردن عمو انداخت . هنوزاشک از چشمانش فرو مى ریخت و در همانحال مى خندید، او را بوسید و گفت :
- متشکرمعمو جان ، متشکرم . کاروان بسیار بزرگ و با شکوه بود. چندین شتر کالاها را حملمى کردند و شتران بسیار دیگرى آذوقه و آب همراهان کاروان و اسباب و ابزار و وسایلمختلف را چند شتر هم خار و بوته و هیزم و چوب براى پخت و پز و سوخت کاروان ، بر پشتداشتند. غیر از صاحبان کالاها یا نمایندگان و کارگزاران آنها و غلامان ، شمارىرزمنده مسلح نیز براى احتیاط همراه کاروان بود و اینان بخصوص سوار بر اسب بودند تابه هنگام واقعه ، چابکتر جنگ و گریز کنند. این سفر براى محمد بسیار جالب بود: علاوه بر آنکه از سرزمینهاى تمدنهاى گذشته مثل وادى القرى ، مدین و دیار ثمود دیدارمى کرد، مناظر و چشم اندازهاى سرسبز و رؤ یایى سرزمین شام را نیز مى دید. تا آنروز،آنقدر آب و سبزه ، آنقدر چشمه و جویبار و رود و آنقدر درخت و مرتع و آن اندازهدشتهاى پرگل و گیاه و زمردین ندیده بود... به علاوه روستاها و شهرهاى فراوان بامردمان گوناگون و عادات و آداب و رسوم و عقاید متفاوت و لباسهاى رنگارنگ وانسانهایى با رفتارها و گفتارهاى متفاوت . از جمله این کسان راهبى بود که گفتندسالیان دراز در بصرى(89)درون صومعه خود مشغول عبادت است و مسیحیان آنمنطقه به زیارت او مى روند و گاهى به هنگام عبور کاروانها، بیرون مى آید و باکاروانیان دیدار مى کند. پیش از آنکه به بصرى برسند، عمویش این مطالب را دربارهآن راهب ، براى وى گفته بود. اکنون نزدیک بصرى بودند. شهر در سمت راست راهافتاده بود و صومعه بحیرا سمت چپ . محمد از عموى خود پرسید:
- راستى عمو جان ،نام آن راهبى که مى گفتید در ایندیرزندگى مىکند، چیست ؟
- بحیرا.
- ممکن است ما او را ببینیم ؟
- ممکن است در مدتى کهما جلوى صومعه اطراق مى کنیم ، بیرون بیاید؛ در آن صورت ما او را حتما خواهیمدید.
- شما قبلا او را دیده اید؟
- نه ، من هم تاکنون او را ندیده ام ولىبسیارى از کسانى که با کاروان قریش به شمال آمده اند او را دیده اند و براىدیگران تعریف کرده اند. در مکه تقریبا همه او را مى شناسند. کاروان جلوى صومعهاطراق کرده بود؛ پیش از آنها کاروانهاى دیگرى که از نقاط مختلف به شام مى رفتند یااز آن بر مى گشتند، همانجا بار انداخته بودند؛ علاوه بر اینان ، افرادى از مسیحیاناطراف و اکناف هم به شوق دیدار بحیرا، در گوشه و کنار به چشم مى خوردند. صداى شیههاسبان بلند بود و نیز ناله شترانى که ساربانان ، آنها را وادار مى کردند زانو بزنندتا از میان بارشان چیزى بردارند. برخى کنار جویبارى که در دنباله چشمه اى روان بودچیزى مى شستند یا دست و روى را صفا مى دادند؛ برخى علوفه بر پشت داشتند و جلوىاسبان یا شتران خود مى ریختند؛ یکى ایستاده بود و به غلام خود دستورى مى داد؛ دیگرىبا مردان مسلح کاوران گفتگو مى کرد و چیزهایى مى گفت که در میان همهمه افراد وغلغله صداى اسبها و شتران ، درست شنیده نمى شد.... در این هنگام ، همهمه ها ازسمت صومعه به تدریج فرو خفت و کم کم همه کسانى که در زمین وسیع جلوى صومعه ، درهممى لولیدند و غلغله بر پا کرده بودند، خاموش شدند و به سوى صومعه نگاه افکندند. نگاهها همه متوجه مردى شده بود نورانى و بلند قامت که طیلسانى بلند و سیاه بر دوش داشت و کلاهى نسبتا بلند و بى لبه ، از همان رنگ و همان جنس ، بر سر که تقریبا چهارترک بود و ترکها در وسط به هم مى رسید و جمع مى شد. موهایى بلند از اطراف روى شانهاو افشان بود. ریش بلند و فلفل نمکى اش تا روى سینه مى رسید. دستهاى لاغر اماسپیدش از آستین هاى بلند و گشاد طیلسان با انگشتهاى کشیده ، بیرون زده بود و باوقار و ابهت ؛ به طرف جمعیت مى آمد و عده اى راهب جوان با حفظ احترام وى ، در پشتسر، او از همراهى مى کردند. لبخند روحانى و ملایمى بر لب داشت و با چشمهاى درشت وشفاف و هوشمندش به یکایک افراد مهربانانه نگاه مى کرد و به احترام و سلام آنان باراءفت پاسخ مى گفت . گاه با دیدن کسى در میان جمعیت ، مى ایستاد و با او چند کلمهسخن مى گفت و دوباره به دیدار و باز دید خود از یکایک کاروانیان ، ادامه مىداد. محمد که کنار عموى خود ایستاده بود و در میان جمعیت به این صحنه مى نگریست؛ از عمو پرسید:
- عمو جان ، این مرد نورانى همان بحیراست ؟
- آرى ، عزیزم ،خود اوست .
- عمو جان ، مردم چه احترامى به او مى گذارند، مى بینید؟
- آرىعزیزم ، از پیش پاى او کنار مى روند تا بگذرد. مرد خداست ؛ خداى یگانه را مى پرستدباید هم محترم باشد. لحظه اى بعد، بحیرا، به پیش روى محمد و ابوطالب مى رسد؛ باهمان لبخند روحانى ، نخست به ابوطالب نگاهى مى افکند و سپس به محمد و رد مى شود اماهنوز گام دوم را بر نداشته است که سر را بر مى گرداند و دوباره به محمد مى نگرد؛لبخند از لبانش محمد محو شده است ، باز مى گردد و پیش روى محمد مى ایستد. بعد ازابوطالب مى پرسد:
- این کودک با شماست ؟
- آرى ، برادر زاده من است .
- نام او چیست ؟
- محمد فرزند عبدالله و آمنه که هر دو از دنیا رفته اند، یکى پیشاز ولادت وى و دیگرى شش سال پیش .
- نام دیگرى ندارد؟
- مادرش هم او رااحمدنامیده است . بحیرا که چشم از محمد بر نمى دارد، از خوداو مى پرسد:
- چند سال دارى ؟
- دوازده سال .
- از کدام قبیله اى ؟
- از قریش .
- تو را به لات و عزى ، بتهاى بزرگ قبیله تان سوگند مى دهم که آنچه ازتو مى پرسم ، درست پاسخ دهى .
-مرابه نام لات و عزى مپرس که هیچ چیز را چون این دو بت ناخوش نمى دارم(90)، من به خداى یگانهایمان دارم .
- عالى است ، عالى است . خود اوست . راهب از شادى ، دستهاى خودرا به هم کوفت . ابوطالب که از حرکات و گفتار راهب در شگفت مانده بود پرسید:
- چه چیز عالى است ؟ چه در یافته اید؟
- نام برادرزاده تو را در کتابهاى مقدسگذشتگان خوانده بودم و نشانه هاى او را نیز. او برگزیده خداست ؛ در آینده پیامبرخواهد شد و آخرین پیامبر خدا خواهد بود. باید مراقب او باشى ، به ویژه یهودیان اگربفهمند به او گزند خواهند رسانید. ابوطالب تا بازگشت به مکه لحظه اى ازبرادرزاده خود چشم برنداشت . چوپانى ابوطالب برادرزاده زیباو نجیب و آرام خود را بسیار دوست مى داشت زیرا هر چه بزرگتر مى شد، وقار و آرامش ونجابت وى و درستى و پاکى اش نمودارتر مى گشت و به ویژه که مى دید این برادرزادههم مانند خود او، به بتها، وقعى نمى نهد و به خداى یگانه ایمان دارد؛ اما از بیکارماندن او رنج مى برد تا یکروز وقتى که مشغول گفتگو با سران قریش بود، یکى از آنانبه وى خبر داد که گوسفندان اهالى مکه ، در ناحیهقراریط(91)نیاز به چوپان دارد. همانجا به فکرش خطور کرد کهمحمد را براى شبانى آن گوسفندان به قراریط بفرستد اما به آنان چیزى نگفت . مى خواستمطلب را با برادرزاده اش که اکنون 15 ساله بود، در میان بگذارد و نخست نظر خود اورا بپرسد؛ پس وقتیکه به خانه آمد، از محمد پرسید:
- دوست دارى چوپانى کنى وگوسفندان مردم مکه را بچرانى ؟ محمد که دلش براى دیدن صحرا و هواى آزاد و محیط بازلک مى زد، بى درنگ گفت :
- آرى عمو جان ؛ دوست دارم .
- بسیار خوب ؛ مى گویمبرایت چوبدست و توشه و مشک آب و هر چه نیازى دارى فراهم کنند و آنگاه همراه یکنفرتو را به قراریط مى فرستم . اگر کارت را خوب انجام بدهى ، مزدى هم به تو خواهندداد.(92) اواخر اسفند بود و اوایل گل و سبزه . خارهاىصحرایى اطراف قراریط، تک تک از سایه بان سنگى یا بر شیب ملایم تپه اى ، خود را بهچشم مى کشاندند ولى از پایمال شدن و دسترس گوسفندان نیز که در همان حوالى مىچریدند، در امان نبودند. محمد، بالاى خود را چشمه آفتاب صبحگاهى مى شست و از پسگله ، به آرامى پیش مى رفت . چوب شبانى را زیر بغل گرفته بود تا با هر دو دست ،نخستین مولود آن سال گله را، که بره دو روزه اى سپید موى و سیاه چشم بود، راحت تردر آغوش بفشارد. میشى به همان رنگ ، با پستانهاى بر جسته ، از نزدیک پاى محمددور نمى شد و گاه بره اش را در آغوش چوپان به صدایى گرم مى خواند و سر را بالا مىگرفت و با چشمهاى زیبا و درشت به شبان و بره ، حریصانه اما مطمئن و معصوم مى نگریست . در این حال گویى بر سپیدى چشمان میش با سیاهى مردمکها نوشته بودند: مادر،چشمانش جلوه روشن عطوفت مادرى بود. محمد، در همان حال که بره را در بغل داشت ،پا به پاى گوسفندان راه مى سپرد و حرکات آنان را زیر نظر مى داشت . گاه ، سگ گله رابه صدایى فرا مى خواند و او را با اشاره دست به سوى گوسفندى مى فرستاد که مى رفت ازگله دور شود؛ گاهى نیز با نوایى و صدایى که بدان عادت کرده بود گوسفندان را بهپیشروى وا مى داشت . چون اندکى پیش رفت و به جایى رسید که علف بهترى داشت ، سگرا صدا کرد و گوشه اى خواباند؛ خود نیز، بر سر سنگى نشست . گوسفندان با خوابیدن سگدر مى یافتند که پیشروى لازم نیست و مى توانند بچرند و مشغول چرا شدند. محمد کههنوز سبحانه نخورده است ، از کسیه توشه خود قدرى مویز و پنیر و گرده اى نان در مىآورد و با اشتها غذاى خود را مى خورد. سپس از مشک کوچک آبى که به همراه دارد، قدرىآب مى نوشد و سفره خود را جمع مى کند و در کیسه مى نهد. بعد، به صحرا، به کوه وبه آسمان مى نگرد؛ لحظه ها در تنهایى کند مى گذرند اما او با شکیبایى تحمل مى کند. تنهایى علاوه بر آنکه براى او، دستمایه شکیبایى ست ، باعث مى شود که در همه چیزدقیق بنگرد و درست بیندیشد؛ به گیاهان مى نگرد، به تنوع آنها؛ به رنگانگى گلها وبرگها و ساقه هایشان و از خود مى پرسد چگونه از یک سرزمین ، در یک وجب خاک و درکنار هم چندین گیاه ، با چندین شکل و رنگ و طرح مى روید؟ لبه برگهاى این یک مضرساست ؛ آن یک صاف است ؛ و آن دیگرى دالبر دارد. آن یکى خار است ولى گلى فیروزه اى برسر دارد؛ ساقه این یک پرز دارد و آن دیگرى ، صاف و صیقلى است . این خارها و اینگیاهان خودرو، چه گلهاى ملوس و رنگارنگى دارند؛ آن یک سفید و آن دیگرى شنگرفى است . آسمان را چه کسى بر فراز سر ما بر افراشته است ؟ ستارگان را چه کسى چون گلهاىنورانى ، در مزرع آن کاشته است ؟ چرا خورشید چنین منظم و همواره با نورى یکدست ،صبحگاهان از افق شرق بر مى آید و شامگاهان در افق غروب پنهان مى شود؟ ماه ، اینچراغ شباهنگام ، نور خود را از که مى گیرد؟ چرا در آغاز هر برج نازک اندام است و تاشب چهاردهم منظم و بهنجار، اندک اندک بر آن مى افزاید تا بدر کامل مى شود و دوبارهمى کاهد؟ چرا همین سگ که اکنون آن کنار خوابیده است با گوسفند فرق دارد؟ این شامهتیز و هوش و چابکى و وفا را چه کسى در او نهاده است ؟ این سؤ الها که پیاپى درجان محمد خلجان مى کند و افکار او را به خود مشغول داشته است ، دستاورد تنهایى اشدر صحراست . جنگ فجار چهار سال از روزى که محمد با عموىخود به شام رفته بود و یکسال از شروع چوپانى در قرارط (که شاید یکسال هم بیشترنپایید)، مى گذشت و اکنون محمد شانزده ساله بود و همراه عموى خویش و تقریبا تمامقبیله قریش از مکه بیرون آمده و در بازار عکاظ حضور یافته بود. قبائل مختلف عرب کهغالبا در طول سال ، با یکدیگر به جنگ مى پرداختند و یا به غارت کاروانها، دست مىزدند، میان خود قرار گذراده بودند که در چهار ماه سال از جنگ بپرهیزند؛ بنابراینقرار، جنگ چهار ماه ذیقعده ، ذیحجه ، محرم و رجب ، حرام بود.(93)در این ماهها، بازارهایى در نقاط مختلف عربستانتشکیل مى شد و همگان ، دوست و دشمن ، در آن به عرضه کالا و خرید و فروش ، مىپرداختند. دیدن این بازارها به ویژه بازار عکاظ که از مهمترین و مشهورترین بازارهاىعربستان بود، براى همه کس غنیمت بود. محمد هم که با عموى خود و سایر افراد قریش دربازار عکاظ حاضر شده بود، از دیدن آن لذت مى برد. چاى سوزن انداختن نبود، هزاراننفر فروشنده ، در عکاظ کالاهاى خود را به معرض فروش گذارده بودند؛ همه نوع کالا همبه چشم مى خورد: پارچه هاى یمنى و مصرى و حبشى رنگارنگ ، ظروف سفالى با نقشهاىبسیار زیبا، سبدهاى دستباف ، جاجیم هاى خوش نقش ، وسایل و ابزار جنگى چون شمشیرهاىهندى تیز و کلاهخودهاى محکم و زره هاى زرکوب و تبرزینهاى کوتاه و نیزه هاى بلند وخنجرهاى آبدار، یراق و ابزار و دهنه اسبها در اندازه هاى گوناگون ، زینهاى نقره کوبو ترکشهاى رنگارنگ با تیرهاى دلدوز و جگر شکاف . هر گوشه از بازار راسته دستهویژه اى از فروشندگان بود، یکجا راسته پارچه فروشان و جاى دیگر راسته چرم دوزانبود. یک جا کسانى بساط گسترده بودند که عطریات مى فروختند: مشک و عنبر و عود و بانو امثال آن . جارى دیگر راسته چوبدارها بود و در آن مرغ و خروس و گوسفند و اسب وشتر به مشتریان عرضه مى شد. خریداران بسیار در بازار موج مى زدند و جاى سوزنانداختن نبود. و چون همگان از راههاى دور به بازار مى آمدند، دور تا درو بازار،خیمه هاى که افراد قبائل مختلف با خود آورده بودند، بر پا بود و خریداران هنگاماستراحت به چادرهاى خود مى رفتند. در قسمتى از بازار، جایگاه ویژه اى وجود داشتو بر آن کرسى هایى نهاده بودند که راویان شاعران و یا سخنوران بر آن مى ایستادند وشعر مى خواندند و یا سخن هاى موزون و آهنگین بیان مى داشتند. گاه شاعرانى که خودصداى بلند و رسا داشتند و شعر خوب مى خواندند، خود شعر خویش را قرائت مى کردند. داور یا داورانى هم بودند که عیبها یا ایرادهاى شعرها را گوشزد مى کردند و یا شعرىرا که فخیم و بلند و بهنجار بود، مى ستودند. این مراسم بسیار مهم و جدى بود زیرااگر شعرى مى درخشید و بر همه شعرهایى که عرضه شده بود به تشخیص داروان غلبه مى کردبعدا طى مراسمى به دیوار کعبه آویخته مى شد. گاهى در این مراسم شعرهایى خوانده مىشد کا شاعر در سرودن آن یکسال تمام رنج برده بود با آنکه غالبا از صد بیت هم تجاوزنمى کرد. به این شعرها، حولیات مى گفتند. موضوع شعرهایى که در عکاظ خوانده مى شداغلب جنگ و حماسه و مفاخره و یا تغزل و وصف زنان یا افراد جنگاور و بتها یا دیار وقبیله و یا اسب بود. البته به ندرت برخى از شعرا در عقاید و حکمت و اخلاق هم شعرىعرضه مى کردند. محمد همه اینها را مى دید و مى شنید و به همه جاى بازار سر مىکشید. براى سن او، تمام این صحنه ها جالب بود و تا مى توانست تماشا مى کرد و گاهىاز عموى خود ابوطالب در مورد برخى کالاها یا اشخاص ، چیزهایى مى پرسید. به ناگاه، همچنانکه دوشادوش عموى خود در حال قدم زدن در قسمتى از بازار بود، مرد مسلحى ازاهالى مکه را دید که مى شناخت اما نامش را نمى دانست . این مرد با شتاب از میانانبوه مردم خریدار و تماشاگر و فروشنده ، خود را به عموى وى رسانید و در گوش اوچیزهایى گفت که محمد به زحمت ، برخى از کلمات آن به گوشش خورد. به ویژه که منش وروش او اجازه نمى داد هنگامى که دو تن آهسته حرف مى زنند براى شنیدن کوششى بکند؛کردار او به وضوح با کودکان همسالش فرق داشت . به محض آنکه سخن آن مرد تمام شد وبازگشت و در میان جمعیت انبوه بازار عکاظ، ناپیدا شد؛ ابوطالب به عده اى از افرادقریش که در اطرافش بودند با کلمات و صدایى که سعى مى کرد دیگران نفهمند گفت :
- هر چه زودتر تمام قریش و کنانه باید به سوى مکه بگریزیم و خود را به مکه برسانیم .
- بگریزیم ؟ چرا؟
- صدایت را پایین بیاور؛ بعدا مى گویم ، بشتابید قریشیانو کنانى ها را پیدا کنید و دستور مرا به آنان بگویى : تک تک بیایید که جلب توجهنکنید بعد سر جاده مکه به هم مى پیوندیم و با هم مى رویم . این سفارش ها که تمامشد دست محمد را گرفت و با یکى دو تن از پیرمردهاى قریش ، به سرعت به محلى که اسبهاىخود را بسته بودند رفتند و بر اسبها پریدند و تا سر جاده اى که به مکه مى رفت یکنفستاختند. در آنجا منتظر ماندند تا بقیه برسند اما همچنان بر اسب و آماده حرکت نشستهبودند. یکى از همراهان پرسید حالا بگو قضیه چیست ؟
- مى دانید که هر سال نعمانبن منذز حاکم حیره ، کاروانى به عکاظ مى فرستد تا در مقابل آن پوست و ریسمان وپارچه هاى زربفت برایش بخرند و چون به کارگزارى که حفاظت و حمایت کاروان با بهعهده بگیرد، پول خوبى مى دهد؛ براض بن قیس کنانى از پارسال در صدد بود کارگزارنعمان بن منذر بشود؛ اما مثل اینکهعروةالرحالاز قبیله هوازن پیشدستى مى کندو حفاظت و حمایت کاروان نعمان را به عهده مى گیرد. براض بسیار ناراحت مى شود ودرصدد بر مى آید که عروه را بین راه از پاى در آورد. مثل اینکه دیروز در سرزمین بنىمره ، قبل از رسیدن کاروان به عکاظ، او را مى کشد و مى گریزد... تا لحظاتى دیگرهوازن مطلع خواهند شد و چون قتل در این ماه که ماه حرام است انجام گرفته آنها نیزبه روى کنانه و ما، تیغ خواهند کشید. اگر بتوانیم قبل از آنان خود را به مکهبرسانیم و در حرم باشیم ، آنان به حرم نخواهند آمد.(94) محمد پرسید:
- عمو جان اگر مردى از کنانه ،مردى از هوازن را کشته است ؛ ما که قریش هستیم چرا باید بگریزیم ؟
- عزیزم مگرتو نمى دانى که ما با کنانه هم پیمان هستیم ؛ از دیدگاه هوازن همه هم پیمانان کنانه، در حکم کنانه اند؟ تا این لحظه کنانى ها و قریشیان یک یک یا چند چند از راهرسیدند و چون دانسته شد که کسى باقى نمانده است ، ابوطالب کوتاه و فشرده یکبار دیگرموضوع را براى همه باز گفت و سپس همگى یکباره با هم به سرعت به سوى مکه پیشتاختند. از آنسو هوازن نیز از قضیه آگاه شدند و در یافتند که کنانه و قریش بهسوى مکه گریخته اند؛ با سرعت هر چه تمامتر در پى آنان به راه افتادند و سرانجام پیشاز آنکه قریش و کنانه به حریم مکه برسند؛ به آنان رسیدند و جنگ در گرفت . اما چونغروب بود؛ لحظاتى بعد، شب در رسید و قریش و کنانه با استفاده از تاریکى شب با جنگ وگریز خود را به حریم مکه رساندند و هوازن ناگزیر بازگشتند؛ اما جنگ بین آنان ازیکسو و کنانه و قریش از سوى دیگر، چهار سال طول کشید. بدینصورت که گاهى اینان ازمکه خارج مى شدند و با آنان مى جنگیدند. پس از چهل سال ، سرانجام جنگ با پرداختخونبهاى هوازن که تعداد کشته شدگان آن از قریش و کنانه بیشتر بود؛ به پایان رسید(95). به این جنگ از همان جهت که در یکى از ماههایى کهجنگ در آن حرمت داشت . واقع شده بود، فجار (یعنى گناه )، نام داده بودند. جوانى احیاء پیمانى باستانى و انسانى چهار سال تمام از آغاز جنگ فجارچهارم مى گذشت و ماه پیش پایان یافته بود. اکنون ماه شوال و محمد بیست ساله بود درکنار عموى خود زبیر بن عبدالمطلب نزدیک خانه کعبه ایستاده بود. زبیر هم مثل ابوطالبعموى تنى وى بود یعنى مادر زبیر و ابوطالب و پدرش عبدالله و پنج نفر از 6 تن عمه اىکه داشت ، همه یکى بود. طبعا اینان به محمد کشش بیشترى داشتند. حمزه هم گرچه ازعموهاى ناتنى بود اما به خاطر همسنى با محمد، همان کشش بین آندو وجود داشت . بارى ، آن روز با عموى خود زبیر در کنار کعبه ایستاده بودند و گفتگو مى کردند. ناگاه صداى فریاد مردى از کوه ابوقبیس بلند شد. محمد و زبیر نگاهى به هم افکندند وبه جانب صدا دویدند و در آنجا دیدند مردى بالاى کوه ایستاده و خطاب به مردمى کهپایین ایستاده بودند و مى گوید:
- اىمردان (قریش )! به داد ستمدیده اى دور از طائفه و کسان خویش برسید که در داخل شهرمکه کالاى او را به ستم مى برند(96) وقتى آن مرد از کوه پایین آمد، زبیر به او گفت :
- چه پیش آمده است ؟
- من مردى غربیم از بنى زبید. کالایى که تنها دارایىمن بود از راهى دور، از میان قبیله خویش به شهر شما آورده بودم تا بفروشم . عاص بنوائل سهمى آن را از من خرید؛ من کالا را به او تحویل دادم ؛ اما او از دادن قیمت آن، خوددارى مى کند. ناچار به این بلندى آمدم و از ستم او فریاد کردم شاید جوانمردىدر میان شما مردم مکه پیدا شود که داد من بستاند. مرد این سخنان را که مى گفت : به پنهاى صورت مى گریست . زبیر دست او را گرفت و با خود به دارالندوه در کنارکعبه آورد که در آنجا اکثر سران قریش ، حضور داشتند و دور هم جمع بودند. زبیر درحالیکه دست آن مرد را هنوز در دست داشت موضوع را مطرح کرد. محمد نیز همچنان در کناراو بود. عبدالله بن جدعان تیمى که از شنیدن ماجرا سخت ناراحت شده بود، خطاب بهحاضران گفت :
- در گذشته هاى دور میان برخى مردان جرهم که همه نامشان فضل بود،پیمانى وجود داشت که به پیمانفضلها مشهور بود و اساس آن دفاع از حقوق افتادگانبود؛ هر کس آن پیمان را مى ستاید و امروز با دیدن این خود سرى ها و ستمگرى ها درمکه ، چنین پیمانى را براى ستاندن حق مظلومانى چون این مرد، ضرورى مى داند، همینلحظه با من به خانه من بیاید تا با هم آن پیمان پدران خویش را از نو، زنده کنیم . همگى یکصدا او را ستودند و افراد بسیارى از بنى هاشم ، از جمله زبیر و محمد ونیز برخى از بنى مطلب بن عبدمناف و بنى زهرة ابن کلاب و بنى تیم بن مره و بنى حارثبن فهر؛ به خانه عبدالله بن جدعان رفتند. آن مرد را هم با خود بردند و موقتا، درگوشه اى نشاندند. سپس پیمان بستند که براى یارى هر ستمدیده و گرفتن حق وى همداستانباشند و اجازه ندهند که در مکه بر احدى ستم شود.(97) پس از بستن پیمان، دست آن مرد را گرفتند و شمشیرها را از نیام کشیدند و یکراست به خانه عاص بن وائلرفتند و به عاص گفتند:
- این مرد مى گوید که کالایى به تو فروخته است و تو قیمتآن را به وى نپرداخته اى ؟ عاص نگاهى به آن مرد و نگاهى به انبوه مردان پشت سروى و شمشیرهاى آخته اى که در کف داشتند انداخت و اگر چه از پیمان آنان اطلاعى نداشتاما دانست که جاى چون و چرا نیست ؛ بنابراین پاسخ داد:
- راست مى گوید: متاع اونزد من است .
- فورا آن را به وى بازگردان . عاص به درون خانه رفت و کالاى اورا بى کم و کاستى آورد و به دست آن مرد داد. زبیر بن عبدالمطلب از وىپرسید:
- آیا این همان متاع توست و کم و کسرى ندارد؟
- آرى همانست ؛ بى کم وکاستى . سپس آن مرد آنان را دعا کرد و شادمان پى کار خود رفت و هم پیمانان نیزکه نخستین ثمره زیباى پیمان خویش را دیده بودند؛ به خانه هاى خویش باز گشتند.(98)سفر دوم به شام 25 سال است و اکنون بیرون مکهکنار غار حراء نشسته و چشمان را به افقهاى دور دوخته است . غروبى سخت دلگیر است ؛آفتاب در گوشه اى از افق ، آرام آرام سر به خواب نمى نهد و دنباله بالا پوش گلگونخود را با خویش به پشت کوه مى کشاند. صحرا، این دریاى بى موج شن ، تن آفتابسوختهخود را اینک در خنکاى غروب بى رنگ ، مى شوید. خارهاى بلند مغیلان و صخره هایى کهجاى جاى ، پیش روى محمد، در دل صحرا، سرپا ایستاده اند؛ در سکوت و هم انگیز غروبهنگام ، سایه وار، لحظه به لحظه تیره رنگتر مى شوند و احساس تنهایى و غربت را در دلمحمد، غلیظتر مى کنند. محمد این غار و صخره هاى این کوهسار و صحراى پیش رو را 25سال تمام دیده است و آن را خوب مى شناسد. تمام کودکى خود را در همین سرزمین گذارندهاست پدر را هرگز ندیده اما از مادر، چیزهایى را در خاطر دارد که البته از شش سالگىفراتر نمى رود عبدالمطلب جد خود و حلیمه دایه خویش را بیش به یاد مى آورد؛ اماممهربانترین دایه خود، صحرا را، بیشتر در خاطر دارد. روزهاى کودکى خود را در گوشه وکنار این صحرا به یاد مى آورد؛ روزهاى چوپانى با دستهایى که هنوز بوى کودکى مى دادو پاهایى که از ارتفاع قامت گوسفندان بلندتر نبود. روزهایى که تنهایى خاموشى صحرا،بزرگترین همنفس وى گوسفندان تنها همبازیهاى او بودند. روزهایى که اندیشه هاىطولانى در آفرینش آسمان و صحراى گسترده و کوههاى بر افراخته و شنهاى روان و خارهاىمغیلان و نیز اندیشیدن در آفریننده آنان ؛ یگانه دلمشغولى وى بود. روزهاى گرم وکشدار و طولانى ؛ روزهاى ساکت غمگنى و تنهایى روزهایى که دل کوچکش بهانه مادر مىگرفت اما تنها خورشید سوزان صحرا، جاى مادر را پر کرده بود و از جاى بوسه هاى داغخورشید که ناشیانه مى خواست مادرى کند، گلداغ تاول مى رویید. روزهایى که چوپانىکوچک بود، اما هرگز نه سنگى بر گوسپندى افکنده و نه چوبى بر پشت بره اى فرود آوردهبود. اگر میش ها و برگان نوباوه مى توانستند شهادت بدهند حتى یک شکایت از محمد کوچک، محمد مهربان ، در آن روزها، به خاطر نداشتند. حتى سوسمارها و حشره هاى صحرا زیستهبود و بر هر خاربن ، هر سنگریزه ، هر صخره و هر تپه رمل ؛ اثر پاى او یا تکیه بدناو یا دستکم جاى نگاه او مانده بود و بر آنها گاه اشکى با یاد مادر بر افشاندهبود. شبهى از مادر را به یاد مى آورد که سخت محتشم بود و بسیار زیبا با بالایىبلند در لباسى که وقار او را همانقدر آشکار مى کرد که تن او را مى پوشاند. تا بهخاطر دارد چهره مادر را پوشیده و در هاله غمى ژرف دیده است و بعدها در یافته کهمادر چه زود شوى را از دست داده است ؛ به همان زودى که خود او، مادر را. روزهاىحمایت جد پدرى نیز، زیاد نپایید. از شیرین ترین دوران کودکى ، آنچه اینک به یاداو مى آید، آن سفر دلچسب ، آن نخستین سفر به مرزهاى ناشناخته ، فراسوى صحراهاىبطحاء، با عموى بزرگوارش ابوطالب به شام است و آن ملاقات دیدنى و در یادماندنى ، درمیانه راه با قدیس نجران . به خاطر مى آورد که احترامى که آن پیرمرد به آن او مىگذاشت کمتر از احترامى نبود که مادر یا جد پدرى به وى مى گذاشتند. و نیز نوجوانىخود را به خاطر مى آورد که به اندوختن تجربه در کاروان تجارت عمو، بین مکه و شامگذشت . در طول این نوجوانى و سپس جوانى ، پاکى و بى نیازى و استغناى طبع و صداقت وامانت در کار و کردار و عصمت چشم حشمت جسم و بالاى موزون و هنجار رفتارش ، چنانبوده است که حتى در مکه سیاه ، مکه بد، مکه دد، مکه گناه نیز به پاکى و امانت انگشتنماست و نه تنها نیکان و موحدان و پاکان قریش و غیر آن که حتى میخوارگان ، عشرتپیشگان ، ربا خواران و دنیا طلبان نیز، پاکى او را پاس مى دارند و در سراسربطحاء، او را محمد امین مى نامند. همه این ویژگى ها در او، دستمایه علاقه مردم مکهبه وى شده است . محمد، غرق در خاطره ها، همچنان هنوز بر دهانه غار حراء نشستهاست و به افق مى نگرد که اینک دیگر با غروب کامل خورشید، تیره شده و تنها روشناىخفیفى از خورشید، بر جاى مانده است چون گردى که از گذر سوارى بر جا ماندهباشد. محمد به خاطر مى آورد که هماره از وضع اجتماعى مکه رنج مى برده است بتپرستى که ریشه همه جهالت ها و بدیهاست ؛ او را بیش از هر چیز دیگر رنج مى دهد. بعداز آن ، فساد اخلاقى و میل و توجه مردم به لهو و لعب که نتیجه مستقیم زراندوزى وربا خوارى رایج بین بیشتر سران و اشراف است . نیز ستمى که بر بردگان روا مى دارنددلش را خون مى کند. کم کم تیرگى چیرگى مى کند و اگر تاریک شود، پایین آمدن ازغار حراء مشکل مى شود؛ محمد بر مى خیزد و از غار فاصله مى گیرد و به سوى خانه عموروانه مى گردد. احساس مى کند این کناره گیرى از محیط مکه و تنها نشستن در غار حراءو اندیشیدن به بلیه هاى اجتماعى ، دلش را تا اندازه اى آرامش مى بخشد. پیش خود مىگوید شاید پدر بزرگم عبدالمطلب هم که گاهى به این غار پناه مى آورد؛ به خاطر رنجىبود که از محیط اجتماعى مکه مى برد.(99) وقتى به خانهرسید، عمویش ابوطالب منتظر او بود:
- کجا رفته بودى ؟ از هر که پرسیدم نمى دانستکجا هستى .
- به کوه حراء رفته بودم .
- پدر و مادر فدایت ، براى چه به کوهحراء؟
- بر دهانه غار حراء نشسته بودم . دلم گرفته بود، از آن جا به دشت صحرانگاه مى کردم و قدرى التیام یافتم و به خانه باز گشتم .
- مى دانم که بیکارماندن براى جوانى چون تو، بسیار رنج آور است ...
- نه عمو جان ، تنها این نیست ؛من از آنچه در مکه مى گذرد ناراحتم ؛ از ستمهایى که در حق بیچارگان روا مىدارند...
- آن را که باحلف الفضولچاره کرده اید...
- پیمان فضولچقدر مى تواند رفع ستم کند؟ آیا این پیمان مى تواند به بردهدار بگوید که برده خود را نزن ؛ به او از غذایى که خود مى خورى ، بده ؟ آیا اینپیمان مى تواند...
- بیش از آن چه مى توان کرد؟
- نمى دانم ، در اندیشه همینچیزها بودم که قدم زنان تا غار حراء راه پیمودم ... حالا با من چه کار داشتید؟
- خدیجه دختر خویلد را مى شناسى ؟
- کیست که او را نشناسد.
- امروز صبح ، غلامخودمیسرهرا نزد من فرستاده و پیام داد نزد او بروم ؛ وقتى رفتم گفت : اوصاف برادرزاده ات محمد را بسیار شنیده ام ؛ مى دانى که من هر سال مردانى رااجیر مى کنم تا سرپرستى کاروان تجارى ام را در سفر شام به عهده بگیرند و به جاى منتجارت کنند و چون باز مى گردند و به آنان دو شتر جوان دستمزد مى دهم . اگربرادرزاده تو بپذیرد، امسال این کار را به او واگذار خواهم کرد و مزد او را دوبرابر یعنى چهار شتر جوان خواهم داد. او از من خواست تا موضوع را با تو در میان نهمو قرار شد پاسخ را تو خود به او بگویى . حال چه مى گویى ؟
- نظر شما چیست ؟
- خدیجه زن بزرگوارى است ؛ بسیار محترم است و در مکه همه به اوطاهرهلقب دادهاند...
- در مورد او شکى ندارم و چیزى نمى گویم ؛ در مورد خودم نظرتان را مىپرسم . آیا من مى توانم از عهده این کار برآیم ؟ من تاکنون تجارت نکرده ام و جزیکبار آنهم در کودکى با شما، به شام نرفته ام .
- خدیجه بى گمان غلام خود میسرهرا با تو همراه خواهد کرد زیرا به یاد دارم که او را هر سال با همه کسانى که اجیرمى کرد، مى فرستاد، میسره تجار شام را مى شناسد و مى داند و که تو کالاها را نزد چهکسانى و کجا ببرى ؛ البته اختیار کار در دست توست و تو مى توانى در آنجا به هر کسکه بیشتر و بهتر خرید، کالاها را بفروشى و آنچه خدیجه مى خواهد خریدارى کنى و براىاو بازگردانى .
- بسیار خوب ؛ فردا به خانه او خواهم رفت . خانه خدیجه ، بزرگو وسیع و دو اشکوبه است . خدیجه از ثروتمندان طراز اول مکه است و این خانه در خوراوست . محمد نگاهى به بیرون خانه مى اندازد و با یاد خداوند، در مى کوبد. میسرهغلام خدیجه در را باز مى کند. منتظر اوست و او را به داخل خانه راهنما مى شود. داخلخانه از بیرون آن مجلل تر است ، پرده هاى زربافت ؛ فرشهاى گرانقیمت ، مخده هاىمخملى ... میسره او را به اطاقى که خدیجه در آنست راهنمایى مى کند. خدیجه ، زیبا ومحتشم است ، چهل سال دارد؛ لباسهاى گرانقیمتى بر تن دارد و در چادرى از پارچه اعلاىمصرى ، خود را پوشیده است . محمد گرچه نام و اوصاف او را بسیار شنیده بود اما تاآن لحظه به خاطر نمى آورد که خود او را دیده باشد بر عکس خدیجه ، چند بار او رادیده است . وقتى محمد به دنیا آمده بود او پانزده سال بود و هنوز به خانه شوهر اولخود ابوهاله تمیمى هم نرفته بود پس ، طبیعى بود که دوران کودکى محمد را از وقتى کهنزد مادرش و سپس پدر بزرگتر عبدالمطلب بزرگ مى شد، دیده باشد؛ بعدها هم که محمدبزرگتر شد چند بار در گوشه و کنار مکه او را دیده بود؛ اما هیچگاه با او روبرو نشدهبود و اینکه مى دید فرزند عبدالله چه رشید شده است ؛ سربلندى را در دل شبهاى صحرا،از بلندترین شاخسار کوکبها، فراچیده و سکوت و آرامش و وقار را از صخره ، از صحرا،از شب ، آموخته است . نفس در نفس صبح و چشم در چشم برکه و گام و گام آفتاب ، پاکىاندوخته و صفا آموخته و جان را بر افروخته است . ایستادن ، تنها ایستادن راهمراه با خرسندى و سرسبزى و شادابى ، از تکدرخت هاى مغموم صحرا، فراگرفته است وشکیبى سبز، همراه دارد. چشمانش ، سیاهى را با آفتاب آمیخته و شرم را با روشنایىو شیر را با غزال و معصومیت را با جلال و سلام و را با سوال . چشمان صحرازادى که تاافق هاى دور مى نگرد و با غم مردم مى گرید. چشمانى به سلامت مهربانى به صداقت بىزبانى ، چشمانى که پرسش را از شدت مهر، به هیات پاسخ مى گوید وکاوشرا از شدتشرم به هیاتیافته، انجام مى دهد. چشمانى که تبسمى از لبان به وام دارد. باید از شب پرسید چه نام دارد و از دریا که ژرفاى آن تا کجاست ؟ با نگاهى چون سراب، زلال و چون تیغ ، تیز و چون آفتاب ، گرمایى . پیشانى اش ، سپیده را بر صخرهگسترده و مهتاب را بر پرند و طره هاى سایه بان ، دسته اى از سنبلستانى است که برشانه ها افتاده ؛ شبى دیگر با تبى دیگر، شبى از مخمل موج و تیره اما در اوج ،پرنیانى از جنس گیسوانى که به مهربانى روى دو گوش کوچک و نجیب و خفته او، بالاپوشىاز حریر فرو افکنده است . ابروان سیاهش ، ترکیب نمکین را در مجموعه چشم و گیسو،به چیرگى ، کامل مى کند آنک چشمان و مژگان ، اینک گیسوان و اکنون ابروان .
اگر دشمن کشد ساغر وگردوست
به یاد ابروى مردانهاوست
بینى کشیده تکیده اش خطى است که ظرافت واستحکام را با سهمى برابر، به دو نیم مى کند و لبانش به هنگام گفتار، ذوق شنیدن رابر مى انگیزد و هماره انگار از عسل مى گوید و به هنگام خاموشى ، شیرینى و آرامش سکوت دره هاى پاک و دست نایافته را به خاطر مى آورد و اینهمه در قامتى فراهم آمدهاست به موزونى زیباترین سپیدار راست ، با گردنى افراخته ، بلند اما به هنجار، بابازوان و دستهایى از یارستن ، توانستن ، نوازش و پاکى و با گامهایى از ایستادگى ،صلابت و دوستى . و این مجموعه رسایى و زیبایى و صلابت و موزونى و امانت و صداقتو نجابت که به امین ، شهرت یافته ، اینک پیش روى او ایستاده است . محمد سلام مىکند و همچنان که ایستاده است مى گوید:
- پیام شما رسید، آمده ام که موافقت خودرا بیان کنم . خدیجه نیز به او درود مى فرستد و آنگاه تعارف مى کند که بنشیند. سپس مى گوید:
- خوشحالم که در خواست مرا پذیرفته اید، من از امانت و درستى شمابسیار شنیده ام و نیز مى دانم که مردم مکه به شما امین مى گویند. چنانکه به عمویتانهم گفته ام به همین جهت مى خواهم به شما دو برابر مزد بدهم . اگر آماده هستید همینفردا حرکت کنید. میسره غلام خود را نیز با شما خواهم فرستاد.
- لابد دیگرکاروانهاى قریش هم فردا حرکت خواهند کرد، اینطور نیست ؟
- آرى ، چرا این را مىپرسید؟
- اندیشیدم که اگر تنها بخواهیم برویم به مردانى نیاز داریم که کاروان رادر برابر راهزنان و غارتگران حافظت کنند اما اگر کاروان قریش حرکت مى کند، پس نیازىبه مردان مسلح نیست .
- همینطور است ، دارالندوه مزد مردان مسلح کاروان را ازصاحبان کالاها مى گیرد؛ من هم هر سال سهم خود را مى پردازم . میسره در جریان همهامور هست و به شما خواهد گفت . وقتى محمد برخاست و رفت ، خدیجه با خود گفت : نجابت و پاکى از سیماى او پیداست ، خدا او را از بلایا نگهدارد، چقدر با شرم و چقدربا وقار است . صبح روز شانزدهم ذى الحجه سال بیست و پنجم واقعه فیل ، درست چهارسال و نه ماه و شش روز پس ازفجارچهارم بود که محمد، همراه میسره ، از مکه پابیرون نهاد.(100)در راه هنگامى که بهابواءرسیدند بهسر قبر مادر خود رفت و آن را زیارت کرد:
- مادر، مرا به خداوند بزرگ سپردى و خوددر دل خاک خفتى ، اینک من به عنایت خداوند، بزرگ شده ام . هنوز ازدواج نکرده ام امامسؤ ولیت کاروان مهمى با من است و از این پس مى توانم روى پاى خود بایستم . درمدینه هم فرصت یافت که بهدارالنابغه(101)سر بزند و قبر پدررا زیارت کند و نیز از اقوام مادرى ، حالى بپرسد. در(بصرى)به میسرهگفت :
- وقتى دوازده ساله بودم با عمویم ابوطالب در سفر شام ، به اینجا رسیدیم ،در همین صومعه که بالاى آن چشمه مى بینى ، مرد راهبى عبادت مى کرد به نام بحیرا،مردى نورانى و مهربان بود. یادم نمى رود که همان روز که ما در این جا مدت کوتاهىمثل الان ، اطراق کرده بودیم ، آن مرد روحانى ، از صومعه بیرون آمد. عمویم مى گفتکه کمتر این کار را انجام مى داد. شاید از آن جهت که آنروز کاروانهاى دیگرى هم کنارصومعه بار افکنده بودند، بیرون آمده بود. مردم قیل و قال مى کردند و هر کس به کارخود مشغول بود اما همینکه او از دیر خود پا بیرون نهاد. جمعیت ساکت شد و او بااحوالپرسى از یکایک افراد کاروانها، به من رسید. تا چشمش به من افتاد، از عمویمپرسید این کودک کیست و هنگامى که عمو مرا معرفى کرد او روبروى من ایستاد و سپسزانوان را خم کرد تا قد خود را با قد من برابر کند، آنگاه مرا به لات و عزى سوگندداد که هر چه مى پرسد، درست پاسخ دهم . من به او گفتم از من با سوگند به این دومپرس چرا که هیچ چیز را از این دو ناخوشتر نمى دارم . او که به هنگام گفتن اینخاطره ها همراه میسره مشغول محکم کردن بارهاى یکى از شتران بود، نگاهى به صومعهافکند و گفت :
- نمى دانم طى این دوازده سیزده سالى که به اینجا نیامده ام ،بحیرا مرده است یا هنوز زنده است و در صومعه ، عبادت مى کند. صدایى از پشت سرمحمد، پاسخ داد:
- مرده است ، خدا او را رحمت کند. محمد که پشتش به او بود وبا بار شتر کلنجار مى رفت و او را تا آن هنگام ندیده بود، با اندکى شگفتى برگشت تاببیند چه کسى این سخن را گفت . میسره هم که آنسوى شتر ایستاده بود و حتى چهره محمدرا نمى دید، پیش آمد تا بداند این غریبه کیست . مردى بود میانسال و در هیاءتراهبان و همان لباسهایى را بر تن داشت که محمد در تن بحیرا دیده بود. محمد از وىپرسید:
- شما که هستید؟ و از کجا مى دانید که او مرده است ؟
- نام من(نسطور)است ، جانشین بحیرا در همین صومعه هستم ، شما را از درونصومعه دیدم به نزدتان آمدم ، بخشى از سخنان شما را ناخواسته شنیدم ، خداوند بحیرارا رحمت کند. اکنون که شما را مى بینم ، در مى یابم که او کاملا درست گفته بوده است . تمام نشانه هایى را که در مورد پیامبر آخر خداوند در کتابهاى ما آمده است در شمامى بینم . نام شما باید محمد باشد. بحیرا ماجراى ملاقات خود را با شما را براى منگفته بود. به زودى به پیامبرى مبعوث خواهى شد. عقل از سر مسیره پریده بود؛ امامحمد چیزى نمى گفت و تنها به چهره نسطور مى نگریست . نسطور از آنان دعوت کرد کهبه صومعه در آیند و با وى غذایى تناول کنند اما کاروان آماده حرکت بود و با اوبدرود کردند و به سوى شام راه افتادند. در راه مسیر با خود مى گفت :
- از مکهتا اینجا کرامات بسیار از او دیده بودم ؛ اینک این مرد راهب نیز مژده پیامبرى او رامى دهد. چه خوشبختى بزرگى نصیب من شد که با مردى چنین بزرگوار همسفر شده ام . وقتى به مکه بازگشتند: خدیجه از غلام خویش پرسید:
- مسیره ، بر شما چه گذشتو او را چگونه یافتى ؟
- مردى به راءفت و مهربانى و وقار و شرم چون او ندیده ام . از اینجا که رفتیم ، در ابواء به زیارت قبر مادر خود رفت و وقتى بازگشت ، چشمهاىاو را اشک آلود دیدم ؛ همچنین هنگامى که در یثرب از زیارت آرامگاه پدر خویش بازگشت . در راه حتى یک بار با من به درشتى سخن نگفت و در هر کارى که من داشتم واو مى توانست ، مرا یارى کرد چه در تعلیف شتران و چه در بستن بار آنانو یا جز آن . در هیچ کار شخصى خویش به من فرمانى نداد. چون به(بصرى)رسیدیم ؛راهبى نسطور نام ، نزد او آمد؛ من نیز کنار او ایستاده بودم و به گوش خویش شنیدم کهبه وى گفت نشانه هاى تو را در کتاب مقدس خویش خوانده ام ؛ تو همان پیامبرى که بهزودى مبعوث خواهد شد. در شام و به هنگام فروش کالاها، چون کارگزاران سابق چنیننبود که دلسوزى را کنار نهد و شتاب کند. به تمام کسانى که خریدار کالاى او بودند سرزد و با یک یک به گفتگو پرداخت و قیمت گرفت و آنگاه به گرانترین قیمت فروخت . چنانکه مى دانید؛ این بار چندین برابر بارهاى پیشین سود برده اید. در شام زنانزیبا روى بسیار وجود دارد؛ هرگز ندیدم که به هیچکس نظرى داشته باشد و یا چون دیگرافراد کاروان هایى که با ما بودند؛ به عیش و نوش و لهو و لعب بپردازد و یا یکقیراط از پول و مال شما را صرف خرید براى خویش کند. هم پاک بود و هم شرمگین ؛ هممهربان بود و هم قاطع ؛ هم کارگزار بود و هم کارگر. برخى خصلتها در اوست که درهیچکس پیش از وى ندیده ام : به هنگام شعف و شادمانى ، سبکسرى نمى کند و چون به خندهافتد، بلند نمى خندد؛ نیز، خشم او را از جاى در نمى برد و بر خویش فرمانرواست ؛ امافرو خوردن خشم و حلم و بربارى وى از زبونى نیست . عقاید خویش را بى پروا بیان مىکند و از هیچکس جز خدا نمى ترسد؛ من در شگفتم مردى که هنوز ازدواج هم نکرده است ؛اینهمه پختگى و تدبیر و مناعت و بزرگوارى و شکیب و حلم و فروتنى را از رهگذر کدامتجربه ، در خود جمع کرده است ؟ ازدواج آنچه میسره از محمد مىگوید، همه در جان خدیجه مى نشنید. لازم نیست در و دیوار گواهى دهند، دل خدیجهبهترین گواه است . از همان روزى که محمد نزد وى آمد و او، آن مجموعه جمال و کمال رادید، تا امروز که دو ماه و بیست و چهار روز است(102)از سفر باز آمدهاست و این غلام ، از اوصاف او مى گوید خدیجه لحظه اى از یاد او غافل نبوده است . روزهاى اول که محمد از مکه بیرون رفت ، خدیجه نمى خواست حال خود را باور کند. گمانمى کرد دلشوره بیخودى که بدان دچار شده بود براى کالاهایى بود که به دست جوانى بىتجربه سپرده و او را به شام روانه کرده بود اما این فریب را دلش باور نمى کرد. مىدانست اگر تمام آن کالا مى سوخت هم ، نه از ثروت او مى کاست و نه او کسى بود که چونزراندوزان لئیم ، دل و جان به مال بسته باشد. پس چرا هر لحظه کاروان را پیش چشمداشت ؟ چرا هر کس سخن از سفر شام به میان مى آورد، دلش به طپش مى افتاد؟ چرا دائمدر خیال ، گام به گام با کاروان همراه بود:
- الان باید به ابواء رسیده باشند... اکنون در مدینه اند... حالا باید دو منزل از مدینه گذشته باشند... اینک در بصرى بارافکنده اند... و و... کم کم دانست که بر سر او چه آمده بود. به روشنى دریافت کهاین نه کاروان و نه کالا بود که دغدغه شب و روز دل او شده بود. هر چه بود در آنکاروانسالار؛ در محمد بود... آرى هر چه بود او بود... او بود که از همان نخستیندیدار، بى آنکه از شرم ، هیچ سر بر دارد تا در خدیجه بنگرد، رشته اى بر گردن اوافکنده بود و با خود مى کشید... حتى او را تا شام برده و برگردانده بود. از روزىکه دل خدیجه ، این حقیقت را روشن و روباروى عقل خود در میان نهاد؛ دانست که دیگر اورا از(محمد)گزیر نیست . حال که چنین بود، چرا باید خود را مى فریفت؟ دل را یله کرد تا هر چه مى خواهد بى تابى کند و بهانه بگیرد و چون دل ، سلطانوجود او شد، همه چیز او را در تصرف گرفت و به خدمت گمارد: دیگر چشمان خدیجه از اوفرمان نمى بردند و گرنه چرا باید آنقدر مى گریستند یا به راه شام دوخته مى شدند وانتظار آن سفر کرده را صدایى که از در بر مى خاست ، دل او مى طپید؟ خدیجه مىدانست که این علاقه او به محمد، با دوستى هاى ساده و عشقهاى معمولى ، بسیار تفاوتداشت چرا که او خود را مى شناخت : زن چهل ساله اى که دوبار ازدواج کرده بود، از هریک از شوهران خود پیاپى مرده بودند، فرزند داشت و با هر کدام مدتى زندگى کرده بود؛پس او اسیر تن نبود چون در این زمینه ، آرد خود را بیخته و الک را آویخته بود. بهدلسوزیهاى زنان همسن و سال خویش هم وقعى نمى نهاد؛ همانهایى که به زنان بیوه اى چوناو، توصیه مى کردند که : (زن بایدسرپرستى داشته باشد، زن بیوه خوب نیست تنها بماند)چرا که خواستگاران خوب ، بسیار داشت ؛ اگر برخى از آنها همچشمى به مال او مى داشتند، اما هم خود ثروتمند و هم اهل زندگى بودند. به علاوه ،همه گونه خواستگار پا پیش نهاده بودند یعنى کسانى هم که واقعا خود او را مىخواستند و چشمى به مال و ثروت او نداشتند؛ اگر کم بودند، نایاب نبودند. و او همهخواستگاران فراوان خود را تا آنروز، رد کرده بود. پس ، او خود و عشق خود را مىشناخت . یقین داشت که عشق او، با هیچ رشته اى ، به زمین متصل نبود. سرفراز بود کهعشق او، پاک و آسمانى بود تا آنجا که یکبار از خود پرسیده بود: (نکند خداى این مرد که همه راهبان او را پیامبرآینده دانسته بودند، این عشق را در دلش نهاده بود؟ خدایى یکتا که خود نیز به اواعتقاد داشت و او را به توانایى و مهربانى مى ستود.) به هر حال آنچه آندم دست از گریبان او بر نمى داشت ، عشقبه محمد بود. اما ماجرا به نیمه سوى او خاتمه نمى یافت و آنچه در دل محمد مى گذشتبر خدیجه روشن نبود. آیا جوان بیست و پنجساله اى که تا آن زمان همسرى اختیارنکرده بود ممکن بود به زنى مثل او بیندیشد؟ یعنى به زنى که پانزده سال از او بزرگتربود و دوبار شوى کرده بود و از هر یک فرزندى در خانه خود داشت ؟ اگر هم به فرضمحال ، آرزوى ازدواج با زنى چون او، در دل محمد خطور کرده بود؛ آیا با آن مناعت طبعو وقار و حیا که در وى سراغ داشت ، ممکن بود علاقه خود را اظهار کند؟ خدیجه شایدآرزو داشت با کاوش در رفتار محمد، طى دیدارهاى کوتاهى که پیش و پس از سفر، با وىداشت ؛ نشانه اى بیابد که دلالت بر تمایل محمد به وى کند: سخنى ، نگاهى ، کنایتى ،اشارتى ، عبارتى ؛ اما خود مى دانست که این آرزویى بود محال و یقین داشت که محمدفراتر از این حرفها بود. پس چه کند؟ به راستى در تنگناى شگرفى فرو مانده بود؛ نهبیتابى خویش را مى توانست درمان کند و نه راه گریزى مى یافت و نه شکیب مى توانستکرد. آتش مقدسى که از دو سه ماه پیش در دلش روشن شده و به جانش افتاده بود؛اکنون چنان زبانه مى کشید که در اندرون وى ، هر چه شکیب و تحمل و صبر و آرامش یافتهمى شد، یکسره سوزانده و خاکستر کرده بود. تنها یک راه بازمانده بود و آن اینکه خود،پاى پیش بگذارد. اما آیا تا آن روز زنى چنین کرده بود؟ از شیر حمله خوش بود و ازغزال رم . کدام زن در سراسر عربستان تا آن روز، به خواستگارى مردى رفته بود؟ آن همزنى به حشمت او. مردم چه مى گفتند. با زخم زبانها و کنایه ها و اشاره هاى این و آنچه مى کرد؟ به علاوه ، اگر او همه چیز، حتى عزیزترین گوهر موجود در صندوق نه توى دلهر زن یعنى غرور خود را زیر پاى این عشق مقدس قربانى مى کرد اما معشوق او را نمىپذیرفت ؛ براى او چه مى ماند؟ خدیجه این همه بایدها و نبایدها و چه کنم ها و چهنکنم ها را در سر مى گذراند و در ذهن مى پرورید اما دل او، چیز دیگر مى گفت و راهخود را یافته بود و بر این اندیشه ها پوزخند مى زد و به فکر و عقل وى نهیب مى زد که : هر چه مى خواهى بیندیش و هر چه مى توانى چاره جویى و تقلا کن و راه گریز بیاب واز این و آن بپرهیز و به ریسمان عقل بیاویز؛ اما خود را مفریب ! تو را دیگر از محمدگزیر نیست ؛ تو دیگر لحظه اى بى او شکیب ندارى . و سرانجام ، تا عقل خدیجه درکنار آب پل مى جست ؛ عشق پابرهنه او از آب گذشت . مصمم و پابرجا برخاست و غلام خودرا صدا زد:
- میسره ! بانوى او از دیروز در اطاق خویش در بروى همگان بسته وچون منجمان به زیج نشسته بود نه غذایى طلبیده و نه او را صدا کرده و نه فرزندان خودرا به اطاق راه داده بود؛ اینک که صداى او را مى شنید، از نگرانى به در آمد و چونفنر از جا جهید و به اطاق بانو رفت :
- بله ، بانوى من !
- بى آنکه کسى آگاهشود خواهرم هاله را هم اکنون نزد من بیاور!(103)
- اطاعت مى کنم، بانوى من ! میسره به خانه هاله خواهر خدیجه رفت و او را نزد خدیجه برد. خدیجهمطلب را با او در میان گذاشت و از او خواست بیدرنگ محمد را نزد وى بیاورد(104). هاله محمد را در کنار خانه کعبه پیداکرد:
- خواهر من شما را طلبیده اند.
- دیگر با من چه کار دارند؟
- نمىدانم ، به من گفتند به شما بگویم هم اکنون نزد او بیایید. در راه محمد به همهچیز مى اندیشید، جز به اینکه خدیجه از وى خواستگارى کند؛ با خود مى گفت شاید مىخواهد از اکنون قولى براى بردن کاروان بعد، از او بگیرد. با این افکار به خانهخدیجه رسید و به اطاق او رفت . خدیجه در برابر محمد، دست و پاى خود را گم کردهبود. نمى دانست از کجا شروع کند؛ بى مقدمه بگوید یا مقدمه چینى کند. همین تردید،مدتى سکوت را بر فضاى سنگین اطاق ، حاکم کرد. ناچار محمد به سخن آمد و گفت :
- من در حضور شما هستم ؛ مثل اینکه با من کارى داشتید؟ خدیجه دل را به دریا زد واز خدا یارى طلبید و بى مقدمه و با صداقت و راستى اما با شرم بسیار، گفت :
- اگرشما مایل به ازدواج باشید، من مایلم همسر شما باشم . محمد که هیچ انتظار شنیدنچنین سخنى را از خدیجه نداشت ، لحظه اى سر برداشت تا ببیند آیا این خدیجه بود کهچنین مى گفت . خدیجه سر از شرم در زیر داشت . وجود پاک محمد نیز از شرم و شگفتىلبریز بود، چند لحظه ساکت ماند. دوباره فضاى اطاق از سکونت ، سنگین شده بود. ازخدیجه هم صدایى برنمى خاست . او چون کسى که تمام نیروى خود را به هیاءت تیرى ؛ تنهاتیرى که در ترکش داشته ، در کمان نهاده و رها کرده باشد؛ خالى شده بود، تمام شدهبود، بى سلاح مانده بود و نفس از او بر نمى آمد. محمد نیز، چون شیرى که در بیشهاى سر بر بازوان نهاده و بى خیال و آرام خفته و ناگهان همان تیر تا سوفار در یال وکوپالش نشسته باشد؛ در دل غلیان داشت و آرامشش برآشفته بود اما وقار و شرم و شگفتى، نیروى سخن گفتن را از وى گرفته بود. ادامه سکوت هم ، پسندیده نبود؛ پس لب بازکرد و گفت :
- از حسن ظنتان سپاسگزارم ، فرصت دهید کمى فکر کنم . و از جابرخاست ؛ زیرا مى دانست که در آن اطاق ، لحظه ها گرانبارند و همچنان که بر وى ، برخدیجه نیز سنگین مى گذرند. محمد یکراست به سراغ عموى نازنین خود ابوطالب رفت . مردى که از هشت سالگى تا آنروز، یعنى هفده سال تمام ، سرپرستى او را به عهده گرفتهبود، غمخوار او بود، پدر او بود، مادر او بود و تا آنروز هیچ از بزرگوارى وراهنمایى فروگذار نکرده بود. با فقر و نادارى اما با عزت و مناعت ؛ او را در کنارعائله سنگین خویش پناه داده و حتى همسر مهربانش فاطمه بنت اسد از دست و دهانفرزندان خود کم گذاشته و به او رسانده بود(105). بنابراین درامرى بدین اهمیت یعنى ازدواج ، حتما باید با او که به جاى پدر وى بود، مشورت مىکرد. عمویش را در دارالندوه پیدا کرد در حالیکه خوشبختانه کارش تمام شده بود و مىخواست به خانه برود. همراه وى راه افتاد و در بین راه مطلب را با وى در میان گذاشت :
- عمو جان ، هم اکنون از خانه خدیجه مى آیم . خود او پى من فرستاده بود.
- چه کار داشت ؟
- شاید باور نکنید اما خدیجه از من خواستگارى کرد!
- چرا باورنکنم ؟ چه کسى بهتر از تو، امین ، پاک ، جوان ، کارى و از خاندان بنى هاشم .
- آخر او خواستگاران مهمى داشته است و تاکنون ازدواج نکرده است .
- خدیجه زنبرجسته اى است ؛ زن عفیف و بزرگوارى است . مردم مکه به او لقب طاهره داده اند. اودر پى ازدواجى معمولى که فقط شوهرى داشته باشد نیست . وقتى که با همسر اولشابوهاله تمیمى ازدواج کرد. دختر بچه اى بیش نبود و در واقع پدرش او را شوهر دادهبود نه اینکه او خود ازدواج کرده باشد. از ابوهاله هم اگر چه پسرش هند را به دنیاآورد اما شوهر را زود از دست داد و هنوز سنى نداشت که با عتیق بن عائذ ازدواج کرد واز او هم دخترى آورده بود که عتیق مرد. از پس او خدیجه پخته شده بود و دیگر زنىنبود که فقط به ازدواج بیندیشد، به همین جهت هم تن به ازدواج نداد، با اینکه همجوان بود و هم مکنت داشت و هم خواستگارانش ، افراد مهمى بودند. اما در مورد تو قضیهفرق مى کند. او در تو خصائلى برتر و فضیلتهایى را مى بیند که در سراسر عربستان درکسى نیست ، لابد میسره غلام وى نیز قضیه ملاقات نسطور را که براى من مى گفتى به وىخبر داده است و او که زن هوشمند و عاقلى ست ؛ نور نبوت را در پیشانى تو خوانده استپس ، بهترین کار ممکن را انجام داده یعنى خود از تو خواستگارى کرده ؛ زیرا اندیشیدهاست که اگر او خود پیش نیاید؛ تو هرگز براى ازدواج به او فکر نخواهى کرد. چونطبیعى است که مرد جوان و مجرد غالبا در بین دختران جوان و مجرد، پى همسر مى گردد منهم که در این روزها به فکر ازدواج تو بودم و چند مورد را در نظر داشتم ، همه را ازبین دختران انتخاب کرده و در ذهن سپرده بودم . پس خدیجه در پى شوهر نیست ، مجذوبفضلیت است ؛ او با(محمد)ازدواج نمى کند؛ با انسانیت والا، با اخلاق وبا فضیلت ازدواج مى کند. پس براى رسیدن به این هدف مقدس ، اگر لازم ببیند، پاى پیش مى گذارد؛ اگر تو باشى ، به خواستگارى اخلاق و انسانیت نمى روى ؟
- اینطور کهشما مى گویید، پس این کار، خود بزرگترین فضلیت خدیجه است ؛ و نظرتان اینست که منخدیجه بگویم که او را به همسرى برگزیده ام ؟
- لازم نیست تو به او بگویى ؛ منامروز عصر عموهایت را خبر مى کنم و برخى زنان بنى هاشم را مى فرستم که به خدیجهبگویند به خانه عموى خود عمرو بن اسد برود؛ و همه به آنجا خواهیم رفت و خواستگارى وازدواج را برگزار خواهیم کرد. در خانه عمرو بن اسد، غلغله بود. همه عموهاى محمدو عمه هایش و بعضى افراد از خاندان خدیجه و همسران عموهاى محمد حضور داشتند و منتظرآمدن خدیجه بودند. همسر ابوطالب فاطمه بنت اسد از سوى شوهرش ماءمور شده بود کهخدیجه را در جریان خواستگارى بگذارد و او را با خود به خانه عمویش بیاورد زیراپدر خدیجه ، خویلد بن اسد؛ چند سال پیش در جنگ فجار چهارم ، کشته شده بود و اینکعموى خدیجه عمرو بن اسد بزرگ خاندان و به جاى پدر خدیجه محسوب مى شد و مى بایستخدیجه را از او خواستگارى مى کردند. وقتى فاطمه بنت اسد در راه خانه خدیجه بود،او با خواهرش هاله در خانه ، گفتگو مى کردند و هاله به او مى گفت :
- خواهر جان، من محمد را مى ستایم و به پاکى و آسمانى بودن عشقت به او، ایمان دارم چون تو راخوب مى شناسم و اوصاف محمد را نیز از همه کس در مکه شنیده ام ؛ اما تو باید راهدیگرى پیدا مى کردى ، نباید خودت به او مى گفتى .
- مثلا چه راهى ؟
- الانچیزى به خاطرم نمى رسد، اما اگر شتاب نمى کردى ؛ راهى پیدا مى شد.
- نزدیک به ششماه است که من به او فکر مى کنم . تمام مدت دو سه ماهى که به شام رفته بود تا حالاکه نزدیک سه ماه است از سفر برگشته است ؛ شب و روز به این مساءله مى اندیشم . هیچراهى جز این نداشتم ... در اینموقع در زدند. میسره در را باز کرد و فاطمه بنتاسد همسر ابوطالب را پشت در دید. به اطلاق خدیجه آمد و اطلاع داد. خدیجه که اندکجاخورده بود با شتاب برخاست و به استقبال او رفت و او را به نزد خواهرش هاله دراطلاق خود آورد. فاطمه بنت اسد در حالیکه لبخند شیرینى به لب داشت ، گفت :
- مى دانى که من در حکم مادر محمدم . به محض آنکه نام محمد را برد، چهره خدیجهیکباره گلگون شد. فاطمه نگاه خریدارانه اى از آن نوع که مادران به هنگام گزیدن همسربراى فرزندشان به دختران مى کنند، به خدیجه افکند و او را بسیار زیبا دید؛ هزار بارپیش از آن خدیجه را دیده بود اما هرگز این چنین به دقت در او ننگریسته بود. خدیجهدر پاسخ او گفت :
- شما سرور زنان قریش و همسر رئیس مکه اید و مادر من نیز محسوبمى شوید.
- من آمده ام تا شما را با خود به خانه عمویتان عمرو بن اسد ببرم . محمد و عموهاى وى و همسران عموها و زنان بنى هاشم ، در آنجا منتظر شما هستندو... خدیجه یک لحظه احساس کرد که خون از سراسر بدن به سرش دوید. کلمات آخر فاطمهرا نمى شنید اما بى درنگ بر خود مسلط شد و پرسید:
- همین حالا؟
- آرى ، همینحالا. خدیجه با وجود حشمتى که داشت ، نتوانست اشک شوقش را پنهان کند؛ برخاست ،پیش رفت فاطمه را بوسید و در حالیکه در شادى مى گریست ، گفت :
- خداى را شکر. منآماده ام ، برویم ! وقتى خدیجه وارد شد، زنان بنى هاشم با هلهله خود شورى بر پاکردند. ابوطالب همه را به آرامش فرا خواند سپس رو به عموى خدیجه کرد و پرسید:
- من از سوى برادرزاده ام محمد، برادرزاده شما خدیجه را براى او، خواستگارى مى کنم ،آیا مى پذیرید؟
- محمد پسر عبدالله پسر عبدالمطلب ، از خدیجه دختر خویلد،خواستگارى مى کند. این خواستگار بزرگوار نمى توان رد کرد(106). ابوطالب ، سپس از محمد پرسید:
- چقدر بهخدیجه مهر مى دهى ؟
- بیست شتر جوان . ابوطالب آنگاه از خدیجه سؤ الکرد:
- آیا با این مهر یعنى(بیست شترجوان)مى پذیرى همسر برادرزاده من محمدشوى ؟
-... آرى مى پذیرم . صداى هلهله زنان بنى هاشم و دیگر حاضران ، یکباردیگر با شور و شادمانى بسیار، به آسمان برخاست . ابوطالب دوباره آنان را به آرامش وسکوت فرا خواند و چون همه آرام شدند؛ خطبه عقد را قرائت کرد. مدتى زنان مجلس بهشادمانى و پایکوبى پرداختند و آنگاه به پیشنهاد ابوطالب ، عروس و داماد را تا خانهخدیجه ، همراهى کردند. در راه نیز، زنان همراه ، هلهله و شادمانى مى کردند بهطوریکه تا به خانه برسند سراسر مکه از ازدواج آن دو با خبر شده بودند. در خانهخدیجه ، همسایگان نیز به گروه شادمانى پیوستند و در منزل وسیع مجلل او، تا غروبصداى هلهله زنان و پایکوبى و شادى آنان ، بلند بود. غروب همگان رفتند و محمد را باهمسرش تنها گذاردند. خدیجه سراز پا نمى شناخت اما آرام و موقر بود. نگاهى بهشوهر محبوب خود کرد و با خنده گفت :
- زمان چنان زود گذشت که فراموش کردم غذایىآماده کنم . سپس غلامش میسره را فرا خواند و از او پرسید:
- آیا در فکر شامبوده اى و چیزى حاضر کرده اى ؟ میسره که او نیز از شعف در پوست نمى گنجید، باشادمانى گفت :
- آرى ، در اطاق کنارى سفره انداخته ام . سپس آنان را به آناطاق راهنمایى کرد و خود به اطاق خویش در طبقه پایین رفت . سر سفره ، دختر و پسرخدیجه روبروى هم و محمد و خدیجه نیز روبروى هم نشسته بودند. محمد از خدیجهپرسید:
- میسره کجا رفت ؟
- به اطاق خود رفته است ؛ او همیشه جدا غذا مىخورد.
- از امشب ، همه آنان که در این خانه اند، هنگام غذا، بر یک سفره مىنشینند. خدیجه نه تنها ناراحت نشد بلکه با شادمانى همسرى که فرمان شویش را اجابتمى کند، از ته دل گفت :
- اطاعت مى کنم . سپس به یکى از دو فرزند خود که برسر سفره نشسته بودند گفت که میسره و همسرش و یک دو غلام و کنیز دیگر را که داشتندبه سفره فراخواند. سرور خانه ، نخستین درس فضلیت را به خانواده محبوب خویش ،تلقین کرد. قاسم خدیجه که در همان ماههاى اولازدواج باردار شده بود؛ اینک در حال وضع حمل بود؛ هاله خواهرش و برخى از زنان بنىهاشم دوروبر او بودند. تمام شب گذشته را از درد زایمان رنج کشیده بود و محبوبش محمدنیز در کنار زنان هاشمى ، - که خود پى آنان رفته و آورده بودشان - بیدار مانده بود. از هنگام طلوع فجر که درد همسرش بیشتر شده بود، او را از اطاق بیرون کرده بودند واو از آن زمان تا لحظه که آفتاب همه جا ولو شده بود، در حیاط خانه ، قدم مى زد. تنها، صبح ، میسره قدرى شیر شتر برایش آورده بود که در همان حیاط به جاى صبحانه ،نوشیده بود. ربیب وى هند هم مدتى بود بیدار شده بود و بى آنکه بداند به مادرش چهگذشته است ؛ در حیاط بازى مى کرد. خواهر کوچکتر او دیرتر بیدار شده بود و میسره اورا به اطاق خود برده بود و به او صبحانه مى داد. محمد گرچه از بیخوابى شب پیش ،خسته به نظر مى رسید اما همینکه آن روز پدر مى شد؛ در دل شوق ذوق ناشناخته اى داشت . اینک آفتاب مکه کاملا بالا آمده و سراسر حیاط خانه را زراندود کرده بود. ناگهان هاله خواهر خدیجه خوشحال و شادمان در حیاط ظاهر شد و به محمد گفت :
- مژده مى دهم که همسرتان پسر زائید. محمد، با شادمانى گفت : الحمدلله . و خیزبرداشت که به نزد همسرش برود. هاله جلوى او را گرفت و گفت : هنوز زود است ، نمىتوانید آنجا بروید. خدیجه گفت به شما بگویم بروید قدرى استراحت کنید؛ وقتى آمادهشدیم ، شما را بیدار مى کنیم . قاسم کوچک زندگى خدیجه و محمد را شیرین تر کردهبود. محمد را پس از تولد قاسم ، طبق رسم عرب ، ابوالقاسم کنیه دادند. قاسم هر چهبزرگتر مى شد، بیشتر در دل محمد و خدیجه جا باز مى کرد. اکنون قاسم دو ساله راکه تازه از شیر گرفته بودند، همه فامیل به خاطر شیرینى حرکات ، دوست مى داشتند. محمد، که رتق و فتق امور اموال خدیجه با وى بود، در پایان روز، خستگى روزانه را بادر آغوش کشیدن قاسم و دیدن بازیهاى کودکانه او، رفع مى کرد. تا اینکهیکروز... وقتى محمد از در وارد شد، خانه به طور ناخوشایندى ساکت بود. میسره جوابسلام محمد را - که همیشه به هنگام ورود به خانه در آن پیشقدم بود - با دلمردگى پاسخگفت . محمد چیزى به او نگفت ولى دلش گواهى بدى مى داد. یکسر به اطاق خدیجه رفت . قاسم بیحال در بستر خوابیده بود و خدیجه بالاى سر او نشسته بود و دستمال مرطوبى راروى پیشانى او مى گذاشت و بر مى داشت و در ظرف آبى کنار خویش فرو مى برد و مى فشردو باز بر پیشانى قاسم مى نهاد. با آمدن محمد، خدیجه سر بر داشت . محمد به او نیزسلام گفت و بى آنکه منتظر پاسخ باشد به چشمهاى خدیجه نگریست که اشک آلود بود. بانگرانى پرسید:
- چه خبر شده است ؟ این را گفت و آمد کنار کودک روبروى خدیجهنشست . خدیجه پاسخ داد:
- از دیشب تنش قدرى گرمتر بود؛ فکر کردم چیزى نیست و صبحکه مى رفتى به تو چیزى نگفتم . پس از رفتن تو از بستر برنخاست ، به شدت تب کردهبود. از زنان همسایه کمک گرفتم و جوشانده اى به او خوراندم اما هیچ بهتر نشد. تاعصر ناله مى کرد؛ از عصر تا الان که تو آمدى حتى ناله هم نمى تواند بکند. خدیجهدیگر نتوانست سخنى بگوید... به چهره فرزند خود مغموم و پریشان نگاه مى کرد و اشکچون دانه هاى مروارید از چشمانش بر گونه مى غلتید. محمد کوشید او را دلدارىبدهد:
- جان همه در دست خدا و از آن اوست . بیتابى مشکلى را حل نمى کند. براى اودعا کن و برخیز قدحى بزرگ آب سرد بیاور، پاهایش را بشوییم ؛ پاشویه تب را مىشکند. قاسم آن شب تا صبح در تب سوخت . زن و شوهر از بالین او کنار نرفتند. صبحقاسم طلوع آفتاب را ندیده ، غروب کرد. محمد با تنى چند از افراد فامیل ، او رابه گورستان برد و با دست خود به خاک سپرد. خدیجه را نگذاشته بود به گورستان بیاید وبه زنان فامیل سپرده بود که مراقب او باشند(107). زید بن حارثه خدیجه پرسید:
- برادرزاده ،سفر بى خطر، در شام چه کردى ؟ حکیم بن حزام بن خویلد، برادرزاده خدیجه که تازهاز سفر تجارى شام برگشته و خدیجه به همین خاطر به دیدنش رفته بود، پاسخ داد:
- عمه جان ، سفر خوبى بود؛ کالاهاى خود را با سود سرشار فروختم و با قسمتى از آن ،تعدادى برده خریدم که اغلب جوانند و در میان آنان یک پسر بچه 8 ساله نیز هست . اکنون مى گویم همه نزد تو بیایند از میان ایشان یکى را انتخاب کن که سوغات من براىعمه است . خدیجه خواست تعارف کند؛ اما(حکیم)اصرارورزید و دستور داد که برگان را به نزد او بیاورند. خدیجه همان کودک 8 ساله راپسندید و انتخاب کرد و با خود به خانه آورد. وقتى خدیجه به خانه رسید، همسرمیسره به او گفت که محمد در خانه است . خدیجه تعجب کرد زیرا در آن وقت روز،غالبا محمد بیرون و دنبال کارهاى روزانه بود. زید را به شوهر وى میسره ، سپرد تا تنو بدنش را بشوید و لباس تمیز به او بپوشاند و خود از همسر میسره پرسید:
- آیاکسى نزد(ابوالقاسم)است ؟
- آرى ، پیر زنى است که امروز پس از رفتن شما بهسراغ(آقا)آمد و گفت که از راهى دور آمده است و آرزو دارد که(آقا)را ببیند. میسره او را نزد من آورد و خود پى(آقا)رفت ؛ لحظه اى بعد آقا آمد و تا چشمش به او افتاد، دستهاىاو را بوسید و آنگاه عباى خود را پهن کرد و او را بر آن نشانید. پس از احوالپرسىمختصرى ، او را به اطاق شما برد... خدیجه تقریبا تا بالا دوید...
- آه ،حلیمه این هم همسر عزیز و محبوبم خدیجه ... خدیجه بیا مادر مهربانم حلیمه را ببوس ؛مادرم از قبیله بنى سعد بن بکر تا اینجا راه پیموده است ؛ بیست و هشت سال پیش ، جدمعبدالمطلب مرا به او سپرد تا شیر بدهد و او مرا 5 سال در قبیله خود نگاهداشت . خدیجه پیش رفت و سر و روى او را بوسید... محمد ادامه داد:
- آرى ، 5 سالتمام مرا در قبیله نگاهداشت . این مادرم در نگاهدارى من نسبت به آن مادرم - کهخدایش رحمت کنادپیشدستى مى کرد؛ یعنى هر وقت مرا به مکه مى آورد و آمنه مى خواستمرا نزد خود نگاهدارد، حلیمه او را از وباى مکه مى ترساند و چون من به اعتقاد حلیمه، موجب خیر و برکت قبیله شده بودم ؛ نمى گذاشت آمنه به فرزند خود برسد و دوباره مرابه قبیله مى برد، خلاصه با همین کارها آن مادرم را چند سال از نگهدارى فرزند خودمحروم کرد. حلیمه و خدیجه از این شوخى محمد، خندیدند. حلیمه نگاهى به خدیجهکرد و گفت :
- پسرم ، همسر بسیار زیبایى نصیبت شده است ؛ شنیده بودم خدا پسرى همبه شما عطا کرده است پس او کجاست ؟ مى خواهم نوه خود را ببینم . خدیجه ازیادآورى قاسم ، دلش فشرده شد و اشک در چشمانش حلقه زد. به جاى او محمد پاسخداد:
- خداوند او را به ما داده بود، چند ماه پیش خود، او را به نزد خویش فراخواند. پیر زن که ناخواسته موجب اندوه شده بود، اشک در چشمان گرداند و ابرازتاءسف کرد و دلدارى داد:
- بحمدالله هر دو سلامت و تندرست هستید؛ به زودى خداوندفرزندان دیگر خواهد داد. خدیجه براى آنکه موضوع سخن را عوض کرده باشد به محمدگفت :
- از خانه برادرزاده خود(حکیم)مى آیم ، غلامى به من بخشید که هشت سالبیشتر ندارد؛ و مى گفت همراه با غلامان دیگر از شام خریده است و راهزنان عرب او رااز مرزهاى شام ربوده و در بازار برده فروشان شام ، فروخته بوده اند. پسرک زیبایىاست . سبزه است اما چشمهاى زیتونى دارد.
- الان کجاست ؟
- داده ام میسره اورا حمام کند و لباس تمیز بپوشاند.
- بسیار خوب ، بعدا او را خواهم دید. من بایدبروم ، کار دارم . مادر را به تو مى سپارم . چند روز او را در مکه نگاه خواهیم داشت . مگذار به او بد بگذرد. خدیجه با مهربانى و لبخند به حلیمه نگاه کرد. حلیمه بهمحمد گفت :
- نه پسرم ، باید بروم ؛ شوهرم دیگر خیلى پیر شده است و تنهاست ... محمد در حالیکه اطاق را ترک مى کرد گفت :
- مى روى مادر، شتاب مکن ... اگر او شوهر توست و حقى دارد، من هم فرزند تو هستم ... و حقى دارم ... آنشب برسر سفره غذا دو نفر به جمع اضافه شده بودند؛ زید و حلیمه . از روزى که محمد به اینخانه پا نهاده بود به دستور وى همه اهل خانه با هم بر سفره مى نشستند. محمد بهخدیجه گفت :
- پس غلامى که برادرزاده ات به تو بخشیده است ، این پسر است . محمد منتظر جواب خدیجه نشد و از پسرک پرسید:
- فرزند که هستى ؟
- حارثه .
- چند سال دارى ؟ هشت سال . محمد دوباره رو به خدیجه کرد و گفت :
- خداوند فرزندم قاسم را باز پس گرفت ؛ اگر این کودک از آن من بود، او را آزاد مىکردم و به فرزندى مى گرفتم . خدیجه از علاقه محمد به قاسم خبر داشت و مى دانستکه بردبارى کوهوار او، باعث مى شود که خم به ابرو نیاورد و گرنه دلش در فراق فرزند،خون است . او که محمد همه چیزش بود و جهانى را با یک موى او سودا نمى کرد، بى درنگگفت :
- همه شاهد باشید که من زید را به محمد بخشیدم .
- قصدم این نبود که ...
- هیچ مگو، زید از این لحظه از آن توست .
- حال که چنین است ؛ همانطور کهگفته بودم ؛ زید را آزاد اعلام مى کنم ! چهره معصوم و کودکانه زید، چون گل شکفتهشد. همگى به او تبریک گفتند و محمد از او پرسید:
- آیا حاضرى مرا به پدرى بپذیرىو من تو را به عنوان فرزند خود به مردم مکه معرفى کنم ؟ زید به جاى آنکه پاسخبدهد؛ در حالیکه همچنان لبخند بر لبان خود داشت ؛ سر را به علامت قبول تکان داد. محمد خطاب به او گفت :
- حال که مرا به پدرى خود قبول کرده اى ؛ باید مراسمى همبراى اطلاع همگان انجام دهیم . ما در اینجا چنین رسم داریم که هر کس ، کودکى را بهفرزندى قبول مى کند؛ با آن کودک به کنار خانه کعبه مى رود و خطاب به مردم مکه ؛اعلام مى کند که این کودک از آن لحظه فرزند اوست و کودک را از آن پس فرزند اوبنامند. من و تو نیز فردا همین کار را خواهیم کرد؛ من دست تو را خواهم گرفت و بهمردم خواهم گفت : از امروز، این کودک را زید بن محمد بنامید. حلیمه گفت :
- خدا را شکر، پیش از آنکه به قبیله برگردم ؛ نوه خود را دیدم . و همه با شادمانىخنده سر دادند.تولد زینب محمد ایستاده بود و باکاروانسالار سخن مى گفت . کاروان تازه از شام بازگشته بود و در مدخل شهر بار افکندهبود. عده بیشمارى شتران را با بارهاى سنگین مى خواباندند و صاحبان کالاها با شنیدنرسیدن کاروان قریش ، به آنجا آمده بودند. غلغله اى بود. صدا به صدا نمى رسید. شترانکه ساربانان مهار آنانرا به طرف زمین مى کشیدند تا بخوابند و بارها را از پشتشانبردارند؛ نعره مى کشیدند. برخى از آنها کف بر لب داشتند و مقاومت مى کردند و دیرترمى خوابیدند. در یک گوشه ساربانى ، شترى را که بیشتر مقاومت مى کرد، با یکدست چوبمى زد و با دست دیگر مهار او را به سوى پایین مى کشید و شتر بیچاره ، مظلومانه نعرهمى زد؛ گاهى یک زانو را خم مى کرد که بخوابد اما هم بارش سنگین بود و هم ساربانبیرحم ، با کوفتن چوب به گردن حیوان ، فرصت نمى داد. صاحبان کالاها با نمایندگانخود مشغول گفتگو بودند. فرزندان برخى از ساربانان به شوق دیدار پدران خود، به دیدارآنها آمده بودند. در این ازدحام و غلغله که صدا به صدا نمى رسید، محمد هم گرم گفتگوبا نماینده خویش بود... در این هنگام ؛ زید، که اینک دهساله بود؛ دوان دوان و نفسزنان خود را به محمد رساند و مى خواست چیزى بگوید اما چون یکنفس دویده بود، صدایشدر نمى آمد. محمد منتظر شد تا او نفس تازه کند؛ پس از آن پرسید:
- چه خبر شدهاست ؟
- بابا، مادر زایید!
- خوب ، خوش خبر باشى ، چه زایید؟ زید که هنوزنفسش از دویدن ، جا نیامده بود و از خستگى ، گاهى کودکانه دستها را به زانو مى گرفتو نفس عمیق مى کشید؛ پاسخ داد:
- دختر، یک دختر کوچولوى خیلى قشنگ . محمد درحالیکه از رضایت و شادى لبخند مى زد، دست زید را گرفت و خطاب به نماینده خود - درحالیکه عازم رفتن بود - گفت :
- مى بینى که من باید به خانه برگردم . فرداهمدیگر را خواهیم دید. وقتى که به خانه مى رفتند و از کنار خانه کعبه مى گذشتند،زید عده اى را دید که بت بزرگى را، کنار دیوار کعبه نهاده اند و پیش او برخاک سجدهمى کنند. زید آنان را به محمد نشان داد:
- اینها را ببین بابا!
- اینها مردمنادانى هستند؛ به جاى آنکه خداى یگانه را بپرستند، سنگهایى را که خود تراشیده اند وبا دست خود رنگ کرده اند، پیش روى نهاده اند و بر آن سجده مى برند. در این هنگام، محمد چشمش به پسر عموى همسرش ؛ ورقة بن نوفل افتاد که از آنجا مى گذشت . ورقه پساز احوالپرسى پرسید:
- با فرزند خود در این هنگام روز به کجا مى رفتى ؟ شنیده امکاروان از شام برگشته است ؛ تو باید آنجا باشى .
- از همانجا مى آییم ، پسرم آمدو خبر آورد که خدیجه دخترى زاییده است .
- قدمش مبارک باشد. از قول من به خدیجهتبریک بگو. ورقه مى خواست خداحافظى کند و پى کار خود برود که نگاهش به سجده بتپرستان افتاد؛ با تاءسف سرى تکان داد و به محمد گفت :
- مى بینى ! (قوم ما از طریق ابراهیم منحرف شده اند. سنگىکه این گروه دور آن مى گردند، و به آن سجده مى برند، نه مى بیند و نه مى شنود و نهسود یا ضررى مى رساند...)(108).
- پیش از دیدن شما من هم به پسرم همین مطلبرا مى گفتم . در خانه ، محمد دخترش را در آغوش گرفت ؛ صورت او و چهره خدیجههمسرش را که هنوز در بستر بود بوسید و به او تبریک گفت و نام دخترش را زینب گذاشت . بازسازى کعبه مکه آرام در ظلمات شب ، خفته است . گاهى صداى پارس سگها از دور بر مى خیزد اما کسى بیدار نیست تا بشنود. پاسى ازنیمه شب ، گذشته است . کوه ابوقبیس و(قعیقعان)، دو طرفمکه ، شرق و غرب ، در دل شب ، به پاسدارى از شهر ایستاده اند و گویى دو دیو غولپیکرند که تن را به قیر اندوده اند تا به چشم نیایند. در خانه خدیجه ، محمد کهاکنون 35 سال دارد، آرام خفته است . کنارش خدیجه که باردار است و دخترشان رقیه دوسال و نیمه ؛ خوابیده اند. دختر دیگرشان زینب را که 5 سال دارد، در اطاقى دیگر کناراطاق خود خوابانده اند. ابر تیره و فشرده اى که سراسر آسمان مکه را پوشانده ، شبرا غلیظتر مى کند. ناگهان ، تیغ بلند برق ، از نیام ابر، بر مى جهد و درخششآذرخش ، یک لمحه ، تن مکه را در بستر تاریک دره ، عریان مى کند. لحظه اى بعد، تندرىبالاى دره ، با غرشى مهیب ، مى ترکد و سراسر مکه را از خواب مى جهاند و بیدرنگ ازپى آن ، دوباره آذرخشى و باز تندرى . غرش رعد، سنگین ترین خواب را مى شکند واینک در سراسر مکه چشمى نیست که بیدار و پشت پنجره بر آسمان ، دوخته نباشد. درخانه محمد، زینب 5 ساله ، هراسان برخاسته ، به اطاق پدر آمده ، پاى او را بغل زده ،سر خود را بر ران او نهاده و مى گرید. محمد در حالیکه از پنجره به آسمان مى نگرد،او را نوازش مى کند و به او مى گوید که شجاع باشد و نترسد. خدیجه هم ، اگر چهخود قدرى ترسیده است ، رقیه را در آغوش دارد و به او - که سر خود را لاى موهاى مادرپنهان کرده و بلند مى گرید - دلدارى مى دهد. صداى زید و هند و خواهرش و نیز صداىمیسره و همسرش و خدمتکاران دیگر، در هم و بر هم ، از اطاقهاى مختلف ، در بالا وپایین ، به گوش مى رسد که برخى ، یکدیگر را صدا مى کنند و برخى دیگر، چراغ مى طلبندیا مى گویند که دارند آنرا روشن مى کنند. درخشش آذرخش هم ، همچنان پیاپى ، لحظهبه لحظه ، چشمها را خیره مى کند و تندر نیز، دائم بر کوس مهیب خود مى کوبد. و ازپس این هیاهو، باران جرجر، چون سیل از آسمان فرو مى بارد. انگار اقیانوسى از غربالآسمان رشته رشته فرو مى ریزد و باران تمامى ندارد... سیل خانه کعبه را نیز در همفرو مى کوبد... و روزهاى طولانى آینده ، کار محمد و همگنان ، بازسازى کعبه است . بعثت در غار حراء نشسته بود. چشمان رابه افقهاى دور دوخته بود و با خود مى اندیشید. صحرا، تن آفتابسوخته خود را، انگاردر خنکاى بیرنگ غروب ، مى شست . محمد نمى دانست چرا به فکر کودکى خویش افتادهاست . پدر را هرگز ندیده بود، اما از مادر چیزهایى به یاد داشت که از شش سالگىفراتر نمى رفت . بیشتر حلیمه ، دایه خود را به یاد مى آورد و نیز جد خود عبدالمطلبرا. اما، مهربان ترین دایه خویش ، صحرا را، پیش از هر کس در خاطر داشت : روزهاىتنهایى ؛ روزهاى چوپانى ، با دستهایى که هنوز بوى کودکى مى داد؛ روزهایى که اندیشههاى طولانى در آفرینش آسمان و صحراى گسترده و کوههاى برافراشته و شنهاى روان وخارهاى مغیلان و اندیشیدن در آفریننده آنها یگانه دستاورد تنهایى او بود. آن روزهاگاه دل کوچکش بهانه مادر مى گرفت . از مادر، شبحى به یاد مى آورد که سخت محتشم بودو بسیار زیبا، در لباسى که وقار او را همان قدر آشکار مى کرد که تن او را مى پوشید. تا به خاطر مى آورد، چهره مادر را در هاله اى از غم مى دید. بعدها دانست که مادر،شوى خود را زود از دست داده بود، به همان زودى که او خود مادر را. روزهاى حمایتجد پدرى نیز زیاد نپایید. از شیرین ترین دوران کودکى آنچه به یاد او مى آمد آننخستین سفر او با عموى بزرگوارش ابوطالب به شام بود و آن ملاقات دیدنى و در یادماندنى با قدیس نجران . به خاطر مى آورد که احترامى که آن پیر مرد بدو مى گزاردکمتر از آن نبود که مادر با جد پدرى به او مى گذاردند. نیز نوجوانى خود را بهخاطر مى آورد که به اندوختن تجربه در کاروان تجارت عمو بین مکه و شام گذشت . پاکى وبى نیازى و استغناى طبع و صداقت و امانت او در کار چنان بود که همگنان ، او را بهنزاهت و امانت مى ستودند و در سراسر بطحاء او را محمد امین مى خواندند. و این همهسبب علاقه خدیجه به او شد، که خود جانى پاک داشت و با واگذارى تجارت خویش به او، ازسالها پیشتر به نیکى و پاکى و درستى و عصمت و حیا و وفا و مردانگى و هوشمندى او پىبرده بود. خدیجه ، در بیست و پنج سالگى محمد، با او ازدواج کرد. در حالى که خودحدود چهل سال داشت . محمد همچنان که بر دهانه غار حراء نشسته بود به افق مىنگریست و خاطرات کودکى و نوجوانى و جوانى خویش را مرور مى کرد. به خاطر مى آورد کههمیشه از وضع اجتماعى مکه و بت پرستى مردم و مفاسد اخلاقى و فقر و فاقه مستمندان ومحرومان که با خرد و ایمان او سازگار نمى آمد رنج مى برده است . او همواره از خودپرسیده بود: آیا راهى نیست ؟ با تجربه هایى که از سفر شام داشت دریافته بود که بههر کجا رود آسمان همین رنگ است و باید راهى براى نجات جهان بجوید. با خود مى گفت : تنها خداست که راهنماست . محمد به مرز چهل سالگى رسیده بود. تبلور آن رنجمایه هادر جان او باعث شده بود که اوقات بسیارى را در بیرون مکه به تفکر و دعا بگذراند، تاشاید خداوند بشریت را از گرداب ابتلا برهاند. او هر ساله سه ماه رجب و شعبان ورمضان را در غار حراء به عبادت مى گذرانید. آن شب ، شب بیست و هفتم رجب بود. محمد غرق در اندیشه بود که ناگاه صدایى گیرا و گرم در غار پیچید:
- بخوان ! محمد، در هراسى و هم آلود به اطراف نگریست . صدا دوباره گفت :
- بخوان ! این بار محمد با بیم و تردید گفت :
- من خواندن نمى دانم . صدا پاسخداد:
- بخوان به نام پروردگارت که بیافرید، آدمى را از لخته خونى آفرید. بخوان وپروردگار تو ارجمندترین است ، همو که با قلم آموخت ، و به آدمى آنچه را که نمىدانست بیاموخت ... و او هر چه را که فرشته وحى فرو خوانده بود بازخواند. هنگامى که از غار پایین مى آمد، زیر بار عظیم نبوت و خاتمیت ، به جذبهالوهى عشق برخود مى لرزید. از این رو وقتى به خانه رسید به خدیجه که از دیر آمدن اوسخت دلواپس شده بود گفت :
- مرا بپوشان ، احساس خستگى و سرما مى کنم ! و چونخدیجه علت را جویا شد، گفت :
- آنچه امشب بر من گذشت بیش از طاقت من بود، امشبمن به پیامبرى خدا برگزیده شدم ! خدیجه که از شادمانى سر از پا نمى شناخت ، درحالى که روپوشى پشمى و بلند بر قامت او مى پوشانید گفت :
- من از مدتها پیش درانتظار چنین روزى بودم ، مى دانستم که تو با دیگران بسیار فرق دارى ، اینک درپیشگاه خدا شهادت مى دهم که تو آخرین رسول خدایى و به تو ایمان مى آورم . پیامبردست همسرش را که براى بیعت با او پیش آورده بود به مهربانى فشرد و گلخند زیبایى کهبر چهره همسر زد، امضاى ابدیت و شگون ایمان او شد و این نخستین ایمان بود. پس ازآن ، على که در خانه محمد بود با پیامبر بیعت کرد. او با آنکه هنوز به بلوغ نرسیدهبود دست پیش آورد و همچون خدیجه ، با پسر عموى خود که اینک پیامبر خدا شده بود بهپیامبرى بیعت کرد. سه سال تمام از این امر گذشت و جز خدیجه و على و یکى دو تن ازنزدیکان و خاصان آنان از جمله زید بن حارثه ، کسى دیگر از ماجرا خبر نداشت . آناندر خانه پیامبر جمع شدند و به هنگام نماز به پیامبر اقتدا مى کردند و آنگاه پیامبربراى آنان قرآن مى خواند و یا از آدابى که روح القدس بدو آموخته بود سخن مى گفت . تا آنکه فرمانو انذر عشیرتک الاقربین(اقوام نزدیک راآگاه کن ) از سوى خدا رسید. پیامبر همه اقوام نزدیک را به طعامى دعوت کرد وآنگاه پس از صرف طعام و حمد و ثناى خداوند، به آنان فرمود:
- کاروانسالار بهکاروانیان دروغ نمى گوید. سوگند به خدایى که جز او خدایى نیست ، من پیامبر خدایم ،به ویژه براى شما و نیز براى همگان ، سوگند به خدا همان گونه که به خواب مى رویدروزى نیز خواهید مرد و همان گونه که از خواب بر مى خیزید روزى نیز در رستخیزبرانگیخته خواهید شد و به حساب آنچه انجام داده اید خواهند رسید و براى کار نیکتان، نیکى و به کیفر کارهاى بد، بدى خواهید دید و پایان کار شما یا بهشت جاوید و یادوزخ ابدى خواهد بود. ابوطالب ، نخستین کس بود از ایشان که گفت :
- پند تو رابه جان پذیراییم و رسالت تو را تصدیق مى کنیم و به تو ایمان مى آوریم . به خدا تامن زنده ام از یارى تو دست بر نخواهم داشت . اما عموى دیگر پیامبر، ابولهب ، بهطنز و طعنه و با خشم و خروش گفت :
- این رسوایى بزرگى است ! اى قریش ، از آن پیشکه او بر شما چیره شود بر او غلبه کنید. در پاسخ ، ابوطالب خروشید که :
- سوگند به خداوند، تا زنده ایم از او پشتیبانى و دفاع خواهیم کرد. با این گفتارصریح و رسمى ابوطالب که رئیس دارالندوه و در واقع شیخ الطائفه قریش بود، دیگرانچیزى نتوانستند بگویند. پیامبر آنگاه سه بار به حاضران گفت :
- پروردگارم بهمن فرمان داده است که شما را به سوى او بخوانم ، اکنون هر کس از شما که حاضر باشدمرا یارى کند برادر و وصى و خلیفه من در بین شما خواهد بود؟ هر سه بار، حضرت على (ع ) که جوانى نو بالغ بود برخاست و گفت :
- اى رسول خدا، من تا آخرین دمى که ازسینه بر مى آورم به یارى تو حاضرم . دوبار، پیامبر او را نشانید. بار سوم ، دستاو را گرفت و گفت :
- این (جوان ) برادر و وصى و جانشین من است ، از او اطاعتکنید. قریش به سخره خندیدند و به ابوطالب گفتند:
- اینک از پسرت فرمان ببر کهاو را بر تو امیر گردانید! آنگاه با قلبهایى پر از کینه و خشم ، از خانه محمدبیرون رفتند و محمد با خدیجه و على و ابوطالب در خانه ماند. اندکى بعد، فرماناعلام عمومى و اظهار علنى دعوت از سوى خدا رسید و پیامبر همه را پاى تپه بلند صفاگرد آورد و فرمود:
- اى مردم ، اگر شما را خبر کنم که سوارانى خیال تاختن بر شمادارند، آیا گفته مرا باور مى دارید؟ همه گفتند:
- آرى ، ما تاکنون هیچ دروغىاز تو نشنیده ایم . آنگاه پیامبر یکایک قبایل مکه را به نام خواند و گفت :
- از شما مى خواهم که دست از کیش بت پرستى بکشید و همه بگویید: لا اله الا الله . ابولهب که از سران شرک بود با درشتخویى گفت :
- واى بر تو، ما را براى همینگرد آوردى ؟ پیامبر، در پاسخ او هیچ نگفت . در این جمع از قریش و دیگران ، تنهاجعفر پسر دیگر ابوطالب و عبیدة بن حارث و چند تن دیگر به پیامبر ایمانآوردند. مشرکان سخت مى کوشیدند تا این خورشید نو دمیده و این نور الهى را خاموشکنند، اما نمى توانستند. ناگزیر به آزار و شکنجه و تحقیر کسانى پرداختند که بهاسلام ایمان مى آوردند، اما به خاطر ابوطالب از جسارت به شخص پیامبر و على و جعفر وایذاى علنى آنان خوددارى مى کردند. دیگران ، از آزارهاى سخت مشرکان در اماننماندند، به ویژه عمار یاسر و پدر و مادر و برادرش و خباب بن الارت و صهیب بن سنانو بلال بن رباح معروف به بلال حبشى و عامر بن فهیره و چند تن دیگر که نامهاىدرخشانشان بر تارک تاریخ مقاومت و ایمان مى درخشد و خون هاى ناحق ریخته آنان ،آیینه گلگون رادى و پایدارى و طنین خدا خواهى ایشان ، زیر شکنجه هاى استخوانسوزکوردلان مشرک ، آهنگ بیدارى قرون است . ایمان حمزه حمزه ، عموى پیامبر، مردى نیرومند و بلند بالا بود، چون راه مى رفت ،به صخره اى مى مانست که جا به جا شود، با گامهایى استوار و صولتى که رفتار شیر رابه خاطر مى آورد. او بر اسبى غول پیکر مى نشست و کمانى سخت بر کتف مى انداخت وترکشى پرتیر بر پس پشت مى نهاد و هر روز، براى شکار، به بیابانها و کوهساران اطرافمکه مى رفت . گاه فرزندش یعلى را نیز با خود مى برد. غروب چون بر مى گشت ، نخستخانه خدا را طواف مى کرد. آنگاه در پیش دارالندوه (شوراى قریش ) مى ایستاد و آنچهاز حماسه هاى تکاورى و شکار آن روز در خاطر داشت ، براى مردم مى گفت . مردم نیز بهسخنانش گوش مى دادند، چرا که جهان پهلوان عرب بود و به ویژه قریش ، او را چشم وچراغ خود مى دانست . مکه زیر چکمه فساد له شده بود: زر و زور یک دسته و فقر وفاقه دسته اى دیگر، چهره شهر را به لک و پیسى مشؤ وم دچار کرده بود که قمار و ربادستاورد آن و حرص و آز افزون طلبان ، دستپرورد آن بود. رفا و افزون طلبى دست درآغوش هم داشت و از این وصلت نامیمون ، فرزندان نامشروع فقر و فحشا و تنوع طلبى وبرده دارى و قمار و مستى و مى پرستى زاده بود و جاى نفس کشیدن وجدان و آگاهى وحقپرستى را در شهر، تنگ کرده بود. مستمندانى که براى گذران زندگى ، تن به رباداده بودند، به هنگام پرداخت چون از عهده بر نمى آمدند، زنان و دختران خود را بهرباخواران مى سپردند و آنان ، آن بیچارگان را به خانه هایى مى بردند که بر پیشانىپلید آن خانه ها، پرچمى در اهتزاز بود و کامجویان را به آنجا رهنمون مى شد. ازکنار این لجنزار عفن و از فراسوى این مرداب بود که(محمد امین)پیامآزادى انسانها را سر داد و پیداست که زراندوزان ، رباخواران ، قماربازان و در یککلمه : بت پرستان و مشرکان ، این پیام را نمى شنیدند و نمى توانستند بشنوند و بهآزار پیامگزار و پیروان او پرداختند. آن روز، پیامبر بر فراز تپه صفا پیامتوحیدى خود را آشکارا فریاد مى کرد و مردمان مستضعف و بردگان و محرومان بیدار دل بهگفتار او گوش فرا مى دادند. ابوجهل که از پلیدترین و کینه توزترین آزارگران قریشبود پیامبر را به دشنامهاى سخت گرفت . محمد خاموش ماند و پاسخىنفرمود. ابوجهل که سکوت پیامبر او را گستاخ تر کرده بود، همچنان ناسزا مى گفت ودشنام مى بارید. پیامبر، باز خاموش ماند. سپس ابوجهل سوار بر مرکب غرور و حمقبا نخوتى جاهلانه به محل شوراى قریش رفت و آنجا بر سکویى نشست . او هنوز از باد آنغرور بر آماسیده بود و همه خویشانش نیز با او بودند. در آن میان ، جان پهلوانحمزه ، مانند هر روز از شکار مى آمد، با قامتى استوار بر اسب نشسته بود و راست بهسوى خانه خدا مى شتافت تا چون همیشه ، نخست طواف را به جاى آورد و سپس به سوى مردمرود و از کارهاى آن روز خود براى آنان بگوید. اما در همین هنگام ، مردى خشمگین وشتابزده ، نفس زنان خود را به او رسانید. برده اى بود و در کنار تل صفا خانه داشت . دشنامهاى رکیک ابوجهل را به پیامبر شنیده بود و آمده بود تا حمزه را خبر کند.
- اى حمزه ، ابوجهل ، پسر برادر تو را به باددشنام گرفت . برادرزاده ات خاموش ماند. من خود، همه آن دشنامها را شنیدم . ابوجهل از سکوت فرزند برادرت شرم نکرد و همچنانبه هتک حرمت او ادامه داد و هم اکنون در محل شوراى قریش ... حمزه ، دیگر چیزىنمى شنید. از اسب فرود آمد و به سوى دارالندوه خیز برداشت . حمیت و رادى و جوانمردىدر او آتشى برافروخته بود و همچنین شیر گرسنه اى که شکار دیده باشد با صولتى ترسناکپیش مى رفت . ابوجهل ، همچنان پر باد غرور چون بشکه زباله ، بر سکوى شورانشسته بود که ناگاه چنگ آهنین حمزه از گریبانش گرفت و او را بر پاى نگه داشت . حمزههمچنان که شراره هاى نگاه آتشبار او بر چشمان ابوجهل مى بارید، خروشید که :
- ابوجهل ، همه دشنامهایى را که به پسر برادرم داده اى به من گفته اند، اینک دوبارهبگو تا سزاى خود را ببینى ! خاستگاه دشنام ، از ژرفاى ضعف و کمبودى درونى است کهدشنامگزار از آن رنج مى برد. ابوجهل ، از بسیارى ترس ، نمى توانست لب به گفتار بازکند و دست و پا شکسته مى گفت :
- یا ابویعلى ، من ، من ... حمزه ، کمان را ازکتف به درآورد و با کمانه آن چندان بر سر و روى ابوجهل کوفت که خون جارى شد. دراین گیرودار، بنى مخزوم - خاندان ابوجهل - مى خواستند کارى بکنند. اما ابوجهل ، باحرکت دست و چشم ، اشاره کرد که از جاى برنخیزند، زیرا مى دانست هیچ کس حریف جهانپهلوان نیست . مردم جمع شدند و ابوجهل را از دست حمزه نجات دادند. حمزههمچنان که مى خروشید، رو به مردم کرد و فریاد برآورد:
- من اعلام مى کنم که ازهم اکنون مسلمانم . پس هر کس با برادرزاده من بستیزد یا مسلمانى را آزار دهد، بایدبا من دست و پنجه نرم کند... و چنین شد که حمیت و رادى - که در کنار جارى اسلامو دوشادوش آن ، در ساحل ، راه خود مى سپرد - به رود زد و زلال پاک به جارى خروشناکپیوست . هجرت مسلمانان به حبشه پناه بردن مداوم بردگانو مستضعفان و پاکدلان به آغوش آزادى بخش اسلام ، مشرکان را در آزار مسلمانانچندان جرى کرد که دیگر تحمل صدمات و لطمات و ایذاى آنان ، براى مسلمانان بسیار مشکلمى نمود. پس پیامبر دستور داد که مسلمانان به حبشه هجرت کنند. در ماه رجب سالپنجم بعثت نخست پانزده تن از کسانى که بیشتر مورد آزار قرار مى گرفتند (چهار زن ویازده مرد) و سپس شصت و چند نفر دیگر به سرکردگى جعفر بن ابى طالب به حبشه هجرتکردند. هنگامه هجرت یاران پیامبر پنهان نماند و قریش عمرو بن العاص و همسرش ونیز عمارة بن ولید را که جوانى بسیار خوش قامت و زیباروى بود با هدایایى به نزدنجاشى شاه حبشه فرستاد تا شاه را وادارند که مهاجران را از کشور خویش بیرونبراند. اما دم سرد آنان در برابر بیان گرم و گیراى جعفر در دل نجاشى نگرفت و بهویژه قرائت آیات زیباى سوره مریم در مورد این بانوى بزرگ و فرزندش عیسى علیهالسلام ، نجاشى را که مسیحى بود چنان تحت تاءثیر قرار داد که سوگند خورد ازمیهمانان ارجمند خود، تا هر گاه که در کشورش بمانند، حمایت کند. نمایندگان قریش ،دست از پا درازتر، بازگشتند. قریشیان ، کار محمد را جدى تر گرفتند. و چون بهملاحظه ابوطالب و حمزه و حمایت صریح آنان نمى توانستند به محمد مستقیما آزاربرسانند، میان خود معاهده اى بستند و بر اساس آن توافق کردند که محمد و یاران او رادر تنگناى اقتصادى بگذارند. پس ، پیمان نامه نوشتند که از سوى سران قبایل قریش امضاو در کعبه آویخته شد. پیامبر و یاران او و عموى بزرگوارش ابوطالب و همسرش خدیجه، به شعب ابى طالب کوچ کردند و در آنجا سه سال در سخت ترین شرایط به سر بردند. آناندر این مدت ، بیشتر، از محل داراییهاى خدیجه گذران مى کردند. گاهى نیز اقوامنزدیکشان ، به رغم پیمان نامه و از سر کشش خون و خانواده ، پنهانى آذوقه به آنجا مىفرستادند. پایمردى سرسختانه پیامبر و یاران او در آن مدت ، عرصه را بر قریش تنگکرد بیشتر آنان که دخترى ، پسرى ، نواده اى و یا اقوامى نزدیک در شعب داشتند، در پىبهانه بودند تا آنان را از شعب خارج کنند. پیامبر خدا به عموى بزرگوار خودیادآور شد که :
- این مشرکان ، خود خسته شده اند، اما همه از ترس پیمان نامه اىکه امضا کرده اند تن به فسخ آن نمى دهند. شما خود بروید و به آنان بگویید کهموریانه پیمان نامه و امضاها را خورده و از بین برده و تنها نام خدا بر پیشانى آنباقى مانده است ، دیگر پیمان نامه اى در میان نیست تا آنان به آن پاى بندبمانند! ابوطالب به قریش گفت :
- اى شما که برادرزاده مرا بر حق نمى دانید،اینک او مى گوید که موریانه ها پیمان نامه را از بین برده اند و تنها نام خدا بر آنمانده است . بروید و ببینید: اگر همین گونه بود که او مى گوید، به دین او روى آوریدو بگذارید مسلمانان از شعب به شهر باز گردند؛ و اگر درست نگفته باشد، به خدا سوگندمن نیز با شما همدست مى شوم و حمایت خود را از او باز پس مى گیرم . مشرکان ، بهسوى خانه کعبه دویدند. شگفتا! از پیمان نامه جز عبارت کوتاهى که نام خدا را بدانمى خواندند، باقى نمانده بود! به این ترتیب عده زیادى ایمان آوردند، اما کوردلانو مستکبران گفتند:
- این نیز جادویى دیگر است که محمد - این ساحر چیره دست - ترتیب داده است ! بارى مسلمانان از تنگناى شعب رهایى یافتند. در گذشت ابوطالب در سال نهم بعثت ، هنوز مسلماناناز رنج شعب نیاسوده بودند که ابوطالب بیمار شد. او سرانجام یک روز روى در نقاب خاککشید و پیامبر را در انبوه مشکلات گذارد. روزى که جنازه مطهر او را به قبرستانمى بردند، پیامبر پیشاپیش جنازه ، آرام آرام مى گریست و مى فرمود:
- اى عموىارجمند من ، تو چه قدر به خویشاوند خویش وفادار بودى ! چه اندازه به خاطر خدا دیناو را یارى کردى ! خدا گواه است که سوگ تو جهان را بر من تیره کرده است ، خداى تورا رحمت کناد و بهشت خویش را بر تو ارزانى دارد. رحلت خدیجه ، بانوى نخستین اسلام هنوز یک هفته از رحلت ابوطالبنگذشته بود که سختیهاى توانفرسا و طاقتسوز در شعب ، آثار خود را بر خدیجه نشان دادو بانوى اول اسلام حضرت خدیجه به بستر احتضار افتاد. مرگ خدیجه براى پیامبر کهبدو عشق مى ورزید، مرگ آفتاب بود. پیامبر، در تمام لحظه هاى تلخ احتضار، از کنارخدیجه جدا نشد. چشم در چشمهاى بى فروغ او دوخت و او را دلدارى داد. سرانجام ، مرغروح پاکش ، در میان بازوان محمد، به آشیان الهى پرید. محمد نه تنها آن روز، کهتا آخر عمر، هر گاه به یاد خدیجه مى افتاد، مى گریست . آن روز، دخترانش را آرامکرد و خود جسد مطهر همسرش را در بقیع در خاک نهاد و با غمى گرانبار، به خانه بازگشت . در خانه ، نگاهش به هر گوشه افتاد، یاد و خاطره چندین ساله او را زندهیافت . دست آس ، دیگچه ، یک دو لباس بازمانده ، بستر خالى او، همه و همه از شکوهمعنوى زنى حکایت مى کردند که روزگارى دراز، همه شکوه و جلال دنیایى و ثروت خویش راپاى آرمان محمد ریخت و مهر و عشق پاک و پرشورش را هم به دل گرفت و ایمان بشکوه خودرا هم به دین او سپرد و در راه آن ، استواریها کرد و سختیها کشید و شماتتها شنید وآزارها دید؛ اما خم به ابرو نیاورد... پس از وفات ابوطالب و خدیجه ، روزگار برپیامبر سخت تر شد. قریش که به احترام ابوطالب ملاحظاتى مى کردند، یکباره پردهحرمت دریدند و از هیچ آزارى در مورد شخص پیامبر و دیگر مسلمانان ، خود دارىنکردند. آن روز که پیامبر، اندکى شتابان ، با سر و روى آلوده به خاکسترى که ازبام بر سر او ریخته بودند به خانه آمد، یکى از دختران او که هنوز داغ مرگ مادر سینهاو را مى سوزاند، از دیدن پدر در آن وضع ، بى اختیار بلند گریست . پیامبر، درحالى که خاک و خاشاک را از سر و موى عنبرین خود مى سترد، لبخندزنان ، دخترش را درآغوش گرفت و فرمود:
- دخترم ! مگذار غم بر دل پاک تو چیره شود، خداوند پشتیبانماست ! اینان پس از مرگ عمویم خیره سر شده اند، اما خداوند حى سبحان با ماست ،اندوهگین مباش ، ما به راه خود ایمان داریم ، خداوند از یاورى ما دریغ نخواهدکرد. سفر به طائف اواخر تابستان بود هوا بسیار گرم ! مشرکان قریش ، به آزار خود بر پیامبر افزوده بودند، چندان که عرصه بر آنبزرگمرد تنگ شد و ناگزیر به طائف - شهرى نزدیک مکه - روى آورد. پیامبر به امیدپناهجویى در قبیله ثقیف ، به رؤ ساى قبیله رجوع کرد. آنان سه برادر بودند با نامهاىعبد یا لیل ، حبیب و مسعود؛ فرزندان عمرو. پیامبر شرح داد که چگونه از قریش آزارمى بیند و خواسته هاى خود را از آن سه برادر عنوان کرد. آن سه ، هر یک با طنزى ،درخواست او را رد کردند: یکى گفت :
- پرده کعبه را دزیده باشم اگر تو پیامبرخدا باشى ! دیگرى گفت :
- آیا خداوند از آوردن پیامبرى جز تو عاجز بود که تورا پیامبر کرد؟ سومى گفت :
- سوگند به خداوند دیگر با تو سخن نخواهم گفت ،چرا که اگر تو پیامبر باشى والاتر از آنى که کسى چون من با تو سخن گوید، و اگرنباشى دروغزنى و سزاوار صحبت با من نیستى . محمد، ناگزیر، از نزد آنان بازگشت . آنان برخى از افراد قبیله خود را واداشتند که در دو سوى راه بایستندو او را سنگسارکنند، چندان که خون از پاهایش جارى شد. دل شکسته و خسته ، به دیوار باغى در کنارشهر پناه برد و لختى در سایه آن آرمید. در این میان ، عتبه و شیبه ، دشمنان پیامبر،به باغ مى رفتند. او را دیدند. پیامبر بیشتر ناراحت شد. اما آن دو که حال پیامبر راسخت دیدند، چیزى نگفتند و چون به باغ رسیدند، به غلام مسیحى خود عداس سبدى انگوردادند تا به پیامبر بدهد. پیامبر هنگام برداشتن انگور فرمود:
- بسم الله الرحمنالرحیم . عداس گفت :
- این گفتار، با سخنان مردم این سامان فرق مىکند. پیامبر از او پرسید:
- مگر تو از کجایى ؟
- نینوا.
- شهر همان مردپاک یونس بن متى ؟
- شما یونس را از کجا مى شناسید؟
- من پیامبرم ، خداوندمرا از زندگى یونس آگاه کرده است . آنگاه پیامبر، بخشى از زندگى یونس را براىعداس شرح داد و از او خواست که اسلام آورد.
- به خدا سوگند، از همان جمله نخستینو از آگاهى تو از یونس دانستم که تو با مردم این سامان تفاوت دارى . دلم روشن استکه راست مى گویى و تو را پیغمبر خدا مى دانم . چه باید بگویم تا مسلمان شوم ؟
- بگو:اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله .
- شهادت مى دهم که جز الله خدایى نیست و اینکه محمد پیامبر و فرستادهاوست ! آنگاه خم شد و پاهاى مجروح و خونالود پیامبر را بوسید! در تمام یکماهى که پیامبر با تحمل سختیهاى بسیار در طائف ماند، جز عداس هیچ کس به او ایماننیاورد. و چون آزار اهل طائف از طاقت در گذشت ، پیامبر با زید بن حارثه به مکهبازگشت . اما چون در پى کشتن او در مکه بودند، پیش از ورود، همراه خود را به شهرفرستاد و از مطعم بن عدى پناه خواست و او جوانمردانه بدو پناه داد. بدین گونه ،پیامبر در روز بیست و سوم ماه ذیقعده سال نهم از بعثت وارد مکه شد. اسلام ، فراسوى آفاق مکه یثرب در شمال مکه و در راه تجارىمکه به شام قرار داشت . در آن شهر، عمدتا دو قبیله بزرگ ، اوس و خزرج ، و نیزیهودیان ، زندگى مى کردند. اوس و خزرج ، با وجود خویشاوندى ، از روزگاران قدیم ،همواره با یکدیگر در کشمکش و نزاع بودند. پس از جنگ بزرگى به نام(بعاث)، خزرج با یهودیان یثرب همپیمان شد و اوس ناگزیر براى حفظبرابرى نیرو، در صدد همپیمانى با قبایل دیگر بر آمد. و چون در یثرب جز یهودیاننبودند، رو به دیگر نقاط از جمله مکه آورد. پیامبر که با هوشیارى همه جریانها رازیر نظر داشت ، در جمع افراد قبیله اوس در مکه حاضر شد و آنان را به دین خویشفراخواند. اما آن سال نتیجه اى نگرفت و آنان به یثرب بازگشتند. در همان سال ،خزرجیان هم در ایام حج به مکه آمدند. پیامبر آنان را نیز به دین خود فرا خواند. آنان با یکدیگر گفتند:
- به خدا این مرد همان است که یهودیان یثرب ، گاهى از روىکتابهاى خود، آمدنش را خبر مى دادند. بیایید تا کسى بر ما پیشدستى نکرده است ، بهاو ایمان بیاوریم ! آنان ایمان آوردند و آرزو کردند که دین او عدوات دیرین رابین اوس و خزرج پایان بخشد. نیز عهد کردند که قوم خود را به دین اوبخوانند. نمایندگان خزرج به یثرب بازگشتند. شگفتا که به هر کس از قوم خویش دینجدید را عرضه کردند، بى درنگ پذیرفت . اسلام ، چون نسیم دلکش بهارى از مکه وزیدنگرفته بود و شمیم آن در یثرب نیز پیچیده بود. در حج سال بعد، دوازده تن از یثرب، دو تن از اوس و ده تن از خزرج ، به نمایندگى رسمى از قوم خود به نزد پیامبر آمدندو با پیامبر به اسلام بیعت کردند. پیامبر، مصعب بن عمیر را همراه آنان به یثربفرستاد تا به عنوان نماینده او دین و احکام آن را به آنان بیاموزد. سال بعد، درایام حج هفتاد و دو تن (هفتاد مرد و دو زن ) از مسلمانان اوس و خزرج به مکه آمدندو به شوق دیدار پیامبر ورود خود را به آگاهى او رساندند. این دیگر عشق بود که درسینه هایشان زبانه مى کشید و تاب از دلشان مى ربود. پیامبر، شبهاى یازدهم تاسیزدهم ذیحجه را در محلى در راه مکه قرار داشت و فرمود:
- پس از گذشتن یک سوم ازشب ، آنجا خواهم بود! به هنگام قرار، افراد، تک تک و پوشیده ، خود را به آنجارساندند. پیامبر، با عموى خود عباس از راه رسید. عباس به آنان گفت :
- ماتاکنون او را از گزند دشمنان در امان نگه داشته ایم . اینک او تصمیم دارد نزد شمابیاید. اگر مى خواهید او را بى کس و تنها بگذارید، هم اینک دست از او بدارید و ماخود تا جان داریم از او پشتیبانى خواهیم کرد. آنان در آتش عشقى شورانگیز بهپیامبر مى سوختند، از این رو، دوباره ، یکصدا به جان پیمان بستند و از شوق آمدنپیامبر به یثرب ، دیگر سر از پا نمى شناختند. روى گل را مى توان پوشاند اما بوىگل را چطور؟ خبر پیمان مقدس اوس و خزرج با پیامبر، با تمام کوششى که در پنهانداشتن آن به کار رفت ، در مکه پیچید و قریش را سخت به دهشت انداخت . قریشیان چونچاره اى نیافتند، بر سختگیریهاى خود نسبت به مسلمانان افزودند. دیگر هیچ مسلمانىجراءت انجام دادن مراسم دینى و عبادات خود را نداشت . پس پیامبر دستور هجرتعمومى داد و مسلمانان گروه گروه به سوى یثرب هجرت کردند. کافران قریش ، مثل همهکسانى که بر باطل مى روند، تنها به رهنمود کینه عمل مى کردند و در این راه از شیوههاى پراکنده ایذایى سود مى جستند: تمسخر مى کردند، شکنجه مى دادند و حتى دیوانه اىرا واداشتند تا عبا به گردن پیامبر بیندازد و چندان بفشارد که صورتش کبودشود! اما آگاهى از هجرت جمعى مسلمانان به یثرب ، چون ضربه اى تکان دهنده آنان رابه خود آورد. موضوع بسیار جدى شده بود. اگر مسلمانان در یثرب فراهم آیند و اوس وخزرج با آنان همداستان باشند، مکه را خطرى جدى تهدید خواهد کرد. پس بى درنگ ،بزرگان قوم در دارالندوه جمع شدند و براى یافتن چاره ساعتها به مشورت و گفت و شنودپرداختند. سرانجام یکى گفت :
- بى گمان محمد به آنها خواهد پیوست . در آنصورت ، از آنچه پیش خواهد آمد، جز پشیمانى نخواهید برد. تا محمد در چنگ شماست ،او را از میان بردارید!
- قوم او را دست کم گرفته اید. دمار از روزگار ما درخواهند آورد! ابوجهل گفت :
- ما اگر از هر طایفه اى یک نفر انتخاب کنیم وآنان در یک لحظه شمشیرهاى خود را با هم بر او فرود آورند، قوم او نمى تواند با همهقبایل عرب بجنگد! همه یکصدا پذیرفتند. هجرت خدا، خود پیامبر را از مکر کافران آگاه کرد و فرمان هجرتداد. پیامبر بى درنگ به خانه آمد و به پسر عموى خود على بن ابى طالب فرمود:
- امشب ، به جاى من در بستر بخواب ! در این هنگام ، دشمنان با شمشیرهایى که زیرلباس پنهان مى داشتند خانه را محاصره کردند تا هر گاه محمد بیرون آید بر سر اوبریزند. پیامبر آن قدر صبر کرد که هوا تاریک شد و سپس پاسى از شب گذشته ، و هنگامىکه نگاهبانان خانه را خواب برده بود، آرام از خانه خارج شد. این گمان کافران کهپیامبر از مکر آنان آگاه نیست انتظار خروج بى هنگام و بى سر و صدا را از بین بردهبود و همین امر، به خواست خدا، باعث نجات پیامبر شد. پیامبر از آنجا به خانهابوبکر رفت و با او در تیرگى شب از مکه خارج شد و به غار ثور در کوهپایه هاى اطرافمکه رفت و در غار پنهان شد. شیر خدا على ، آرام و آسوده ، تا صبح در بستر مطهرپیامبر خوابید. صبح هنگام ، کافران که از بیرون نیامدن پیامبر تنگ حوصله و حتىمشکوک شده بودند به خانه هجوم بردند، اما با شگفتى تمام دیدند که على در بستر محمدخوابیده است و جز او هیچ کس در خانه نیست ! بى درنگ خود را به بزرگان قریشرساندند و ماجرا را بازگفتند. ابوجهل به خانه ابوبکر شتافت و از دختر او اسماءپرسید:
- پدرت کجاست ؟
- نمى دانم . ابوجهل سیلى محکمى به او نواخت و بهدنبال ردیاب فرستاد. ردیاب ، همراه با ابوجهل و عده اى دیگر، با دنبال کردن جاىپاى پیامبر، یکراست تا دهانه غار ثور پیش رفت اما بر دهانه غار عنکبوتى تار تنیدهبود. ردیاب گفت :
- از اینجا رد گم شده است ، در غار هم که نرفته اند، زیرا هرباشعورى مى داند که اگر کسى از دیشب تا به حال در غار رفته باشد، اکنون تار عنکبوتبر دهانه غار تنیده نبود! ابوبکر در غار این سخنان را مى شنید، و مى ترسید. پیامبر او را دلدارى مى داد:
- نترس ! خدا با ماست . ابوجهل و همراهان ، دستاز پا درازتر، به مکه بازگشتند. قریش صد شتر جایزه براى کسى که پیامبر را در مکهو اطراف آن پیدا کند تعیین کرد. مردى به نام سراقه کنانى آمادگى خود را اعلام داشتو به جست و جو پرداخت ! غار طولانى و تنگ بود و نسبتا تاریک . خوشبختانه ، غلامابوبکر، گوسفندان او را هر روز در همان حوالى به چرا مى برد. ابوبکر، هم شیر و غذااز او گرفت و هم به وسیله او، عبدالله پسر خود را خبر کرد تا هر روز پنهانى به غاربیاید و پیامبر را از اوضاع مکه با خبر سازد. سه شب و سه روز گذشت . روز چهارم ،عبدالله خبر آورد که تب جست و جو شکسته است و جز سراقه ، کسى دیگر در اطراف و اکنافنیست . پیامبر و ابوبکر، سوار بر شتران خود به سوى یثرب به راه افتادند. هنوزچند فرسنگ نرفته بودند که سراقه به ایشان رسید، اما قبل از آنکه بتواند برگردد وکسى را خبر کند، اسبش به سر درآمد و به زمینافتاد! و چون تنها بود، جانش را در خطردید. گردبادى تند نیز برخاسته بود! ناگزیر به التماس افتاد. پیامبر فرمود:
- بهشرطى که مردانه تعهد کنى که جهت حرکت ما را به قریش نگویى ! یثرب ، از روزى کهخبر آمدن پیامبر رسیده بود، در تب شیرین انتظار مى سوخت . هر روز پیر و جوان ، مردو زن ، کوچک و بزرگ ، به بیرون شهر مى رفتند و به انتظار مى ایستادند. و چون آفتاباز بلندترین سرشاخه هاى نخلستانهاى اطراف شهر، پرواز مى کرد؛ به خانه هاى خود بازمى گشتند تا آنگاه که روز موعود فرا رسید. آن روز هوا بسیار گرم بود و منتظران ، ازشدت گرما در حال بازگشتن بودند، که ناگاه یک نفر بانگ زد:
- من رسول خدا را مىبینم ، آن رسول خداست ! غریو و ولوله در جان شیخ و شاب افتاد و فریاد شوق تادورترین جاى شهر طنین انداخت و شهر خالى شد و همگان به سوى راه شتافتند! پیامبر،گردآلود و خسته از رنج راه ، اما شاداب و توانمند، زیر درخت خرمایى با همراه خود،کنار راه نشسته بودند. از انبوه مشتاقانى که شتابان به سوى او مى دویدند، جزحدود یکصد تن از مردم یثرب و نیز مهاجران مکه ، کسى او را ندیده بود. مردم چون بهنزدیک پیامبر مى رسیدند، به احترام سکوت مى کردند. حلقه اى بزرگ از مردم ، آن نگینکائنات را در بر گرفته بود! چشمهاى عاشق ، چشمهاى مشتاق و چشمهاى محروم ، اینکمردى را پیش روى داشتند با قامتى نه بلند و نه کوتاه ، استوار با گیسوانى چون خرمنبنفشه اما خاک آلود که زیر دستارى عربى ، روى دوش افتاده و با هیاءتى مردانه و جذابو چشمانى سیاه و چهره اى ملیح که شیرینى عالم با او بود و موجى از تبسم روحبخش کهرشته اى از دندانهاى شفاف و روشن او را نمایان مى ساخت . گرد راه روى پیشانى وابروان مردانه او نشسته و بر صلابت و زیبایى آن افزوده بود. سرانجام ، همه ، حتىآنان که دیرتر از آمدن وى خبر یافته بودند، رسیدند و غبار انتظار طولانى دیدار اورا، در چشمه روشن آن چشمان مهربان ، فرو شستند. پس از لختى درنگ ، دوباره دررکاب او، با قدم پرنیانى شوق ، راه افتادند و تا محلى به نام قبا، نزدیک یثرب پیشرفتند. پیامبر اراده فرمود چند روز میان قبیله بنى عمرو بن عوف بماند تا مسجدىدر قبا، بنا کنند و این نخستین مسجدى است که در اسلام ، ساخته شده است . در اینمیان دختران پیامبر فاطمه و ام کلثوم نیز سوده بنت زمعه و شوهرش ، فاطمه بنت اسدمادر على ، همراه على از مکه رسیدند و به پیامبر پیوستند. سرانجام ، پیامبر سواربر شتر خویش به شهر درآمد و مردمان از پى او مى آمدند. او مهار شتر را رها کرده بودتا هر جا که شتر خوابید آنجا خانه پیامبر باشد و هیچ کس نرنجد. وقتى سران منظرچشم هر مسلمانى در یثرب ، آشیانه او و هر دیده اى با نگاه عشق فریاد مى زند که کرمنماید و فرود آید که خانه ، خانه اوست ، مهار را باید به شتر سپرد تا رنجشى دردلهاى پاک و مشتاق ، ایجاد نشود. ناقه ، آرام و باوقار پیش مى رفت و تمام مردمشهر، در پى او. شتر جلوى خانه مالک بن نجار که تنها دو برادر یتیم با نامهاى سهل وسهیل در آن مى زیستند؛ سینه بر زمین نهاد و پس از اندکى درنگ برخاست . سپس همچنانپیش رفت و درست در پیش خانه خوشبخت ترین مرد شهر، ابوایوب انصارى ، زانو زد! شرفجایگاه خود را یافت و اسلام به خانه خویش آمد و یثرب مدینة النبىشد!تشکیل حکومت اسلامى نخستین کار پیامبر، برقرارى پیمانبرادرى بین مهاجران و انصار بود. آنگاه پیامبر، على را برادر خود نامید. و بدینترتیب و بر اساس این پیمان ، هر برادرى به برادر دیگر جا و مکان و معاش داد ومهاجران از بى پناهى نجات یافتند. اما از آنجا که اموال و اثاث البیت و تمامزندگى مهاجرانى که به مدینه فرار کرده بودند در مکه و در دست مشرکان بود، مسلمانانناراحت بودند. پیامبر، نخست پیمان مهمى با یهودیان مدینه بست تا از سوى آنان درامان باشد. سپس بر آن شد تا راهى بیابد که بر مشرکان دست پیدا کند، تا آنان دریابندکه مسلمانان از اموال خود در مکه چشم نپوشیده اند. بدین منظور سه بار، با حدوددویست نفر، به اطراف مدینه و بر سر راه کاروان تجارى مشرکان مکه به شام تاخت ، اماهر سه بار به آنان دسترسى نیافت . یک بار نیز على را با عده اى به حوالى بدرفرستاد. آنان نیز دست خالى بازگشتند. بدین گونه سال اول هجرت بیشتر به رتق و فتقامور داخلى مسلمانان و در واقع به سازماندهى گذشت . سال دوم هجرت پیامبر در این سال قبله را به امر خداوند از بیت المقدس به کعبهتغییر داد. در زمینه نظامى نیز به یک پیروزى مهم دست یافت : عبدالله بن جحش را باعده اى از مهاجران به محلى بین مکه و طائف بر سر راه کاروان مهم تجارى قریش فرستادتا آنان اخبار کاروان را پیاپى براى پیامبر به مدینه بفرستند. اما دو تن از آنان براثر گم کردن راه به دست عده اى از مشرکان اسیر شدند و بقیه ، در یک درگیرى ناگزیربا کاروانیان ، عده اى را کشتند و دو تن را اسیر گرفتند و دیگر مشرکان را به فرارواداشتند و با کاروانى بزرگ از مال و منال مشرکان به مدینه آمدند. اما چون این کاردر ماه حرام صورت گرفته بود، پیامبر حاضر نشد در اموال تصرف کند و در مورد این کارو مجاهدان جان به کف این واقعه ، منتظر وحى ماند. خداوند آنان را تاءیید کرد و بدینگونه همه شادمان شدند و اموال به تصرف مسلمانان درآمد و وضع اقتصادى آنان سامانگرفت ! اسیران مسلمانان هم با اسیران مشرکان مبادله شدند. از پس همین پیروزىو در تعقیب کاروان تجارى مکه به کاروانسالارى ابوسفیان بود که مسلمانان با سیصد وسیزده تن جنگجوى ، در برابر حدود هزار تن از مشرکان قریش ، از جمله ابوجهل ، در محلبدر، با حضور و شرکت پیامبر نبرد کردند و خداوند فتحى بزرگ نصیبشان فرمود. حدودهفتاد تن از سران مشرکان کشته شدند و بسیارى اسیر مسلمانان گشتند و اسب و شتر وغنایم بسیار به دست پیامبر افتاد. در همین سال ، به جز بدر، حدود شش غزوه دیگراتفاق افتاد که به مسلمانان اعتماد به نفس و روحیه بخشید و مشرکان را از برج نخوتفرو کشید. جدا از این حوادث ، یک رویداد خجسته دیگر در این سال اتفاق افتاد و آنازدواج فرخنده حضرت على با فاطمه دختر پیامبر بود. سال سوم هجرت : جنگ احد قریش ، پس از جنگ بدر، براى جبران شکست شرم آور خود یک سال کوشید وحدود سه هزار نفر گرد آورد و به سرکردگى ابوسفیان به سوى مدینه رهسپار شد. پیامبرنیز با کمتر از هزار نفر به سوى مشرکان شتافت . دو لشکر در محل احد روبه روى همایستادند. در این جنگ ، مسلمانان به فرماندهى حمزه عموى پیامبر، در آستانهپیروزى کامل بودند. چرا که با وجود کمى توشه و جنگ افزار و افراد، دشمن را به فرارواداشته بودند. اما بر اثر بى توجهى برخى از نگهبانان یک گذرگاه مهم ، دشمن فرارى وپراکنده دوباره فراهم آمد و ناگهان از پشت حمله آورد. این بار، مسلمانان بودند کهجنگ را وادادند. بسیارى از دلاوران از جمله حمزه فرمانده سپاه اسلام شهید و بسیارىنیز از دوروبر پیامبر پراکنده شدند. سرانجام با پایمردى پیامبر و دلاورى على وعده اى دیگر از صحابه خاص ، مسلمانان روحیه خود را باز یافتند و دیگر بار فراهمآمدند و دشمن را هزیمت دادند. و وقتى که هنگامه جنگ فرو خوابید، پیامبر براى آگاهىاز موقعیت دشمنان و اطمینان از اینکه دیگر باز نمى گردند، همراه با عده اى ، بهدنبال آنها تا حمراءالاسد رفت . عده اى دیگر مجروحان را به مدینه منتقلکردند. هنگامى که پیامبر از حمراءالاسد به مدینه باز مى گشت ، از شهادت عموىبزرگوار خود حمزه سیدالشهداء، و به ویژه از توحشى که هند زن ابوسفیان در پاره کردنشکم او و در آوردن جگر و خوردن آن به خرج داده بود، به شدت ناراحت و غمزدهبود! دیگر جنگهاى پیامبر پیامبر پس از هجرت به مدینه چهاردسته دشمن مهم داشت : نخست ، مشرکان مکه ؛ دشمنان قدیمى پیامبر و به تبع آناناقوام و قبایل دیگر سرزمینهاى عربستان . دوم ، یهودیان مدینه و اطراف آن ، کهتنها خبث نیت و خصلتهاى آزارگرشان باعث این دشمنى شده بود. سوم ، منافقان که باوجود اندک بودن ، خطرناک ترین دشمنان پیامبر بودند، زیرا تظاهر به مسلمانى مى کردندو در میان مسلمانان و آگاه از همه نقشه ها و کارها و روحیات و حرکات آنان بودند واز این رو، در خیانتهاى خود، با هر دو دسته از دشمنان پیامبر، یعنى مشرکان ویهودیان ، همکارى مى کردند یا وسیله همکارى آنها را با یکدیگر فراهم مىآوردند. چهارم ، دشمنان غیر عرب ، مانند رومیان . در مبارزه با مشرکان ،پیامبر تا سال نهم هجرت ، یعنى تا غزوه طائف ، پیوسته با آنان مى جنگید؛ جنگهایى کهاغلب از سوى خود آنان آغاز مى شد. از میان مهمترین این جنگها بعد از جنگ احد،باید از غزوه مهم احزاب یا(خندق)نام برد که در سال پنجم هجرى رخ داد و در آنمسلمانان ، به پیشنهاد سلمان فارسى ، خندقى در بیرون مدینه ، پیش روى سپاه مشرکان (که تقریبا از بیشتر قبایل مشرک عرب تشکیل یافته بود) کندند. در این نبرد مشرکان ،پس از آنکه در جنگهاى تن به تن کسانى از سران خویش چون عمرو بن عبدود را که به دستعلى کشته شد؛ از دست دادند، به یارى خداوند و با آمدن طوفان شن و افتادن تفرقه درمیان احزاب ، منهزم شدند. پس از همین جنگ بود که پیامبر حساب خود را با یهود بنىقریظه که بر خلاف تعهد رسمى و همپیمانى با پیامبر نقض عهد کرده و به یارى مشرکانشتافته بودند تصفیه کرد و همه را با حکمیت مورد قبول خودشان از میان برداشت . سپسپیامبر به غزوه دومة الجندل و آنگاه به بنى المصطلق پرداخت . بارى در سالهاى ششو هفت و هشت هجرى ، پس از چند جنگ و یک صلح (حدیبیه ) و شکسته شدن پیمان صلح از سوىمشرکان ، سرانجام پیامبر در سال هشتم هجرى با ده هزار سوار مسلح و با شوکت و صولت وعزت کامل مکه را فتح کرد، که این در واقع شکست نهایى مشرکان بود. بى درنگ پس از آن، جنگ حنین با گروهى از تتمه مشرکان در اطراف مکه رخ داد و سپس در سال نهم هجرت ،غزوه طائف روى نمود که نبرد نهایى بت زدایى و پالودن قلمرو اسلام از مشرکان بود. البته نهایى ترین حرکت در مبارزه با مشرکان ، در واقع ابلاغ آیات برائت از مشرکانبود. اما در مبارزه با یهودیان ، پیامبر به شهادت تاریخ ، آغازگر جنگ و ستیز باآنها نبود و تا سال چهارم هجرت که با آنان همپیمان بود، دست تعرض به روى آنان بلندنکرد. در این سال ، براى گرفتن وامى به نزد بنى النضیر از قبایل یهودى مدینه رفتهبود که آنها براى قتل او توطئه چیدند. خوشبختانه توطئه برملا شد و پیامبر ناگزیرآنان را تبعید کرد. پس از جنگ خندق ، بنى قریظه که طایفه دیگرى از یهود بودندبرخلاف پیمان دوستى با پیامبر به مشرکان پیوستند. و چون جنگ به نفع مسلمانان پایانیافت ، پیامبر آنان را واداشت که به خاطر نقض عهد یا مسلمان شوند، یا جزیه بدهند ویا تسلیم گردند. آنها عناد ورزیدند و پیامبر سربازانشان را کشت و زنان و پیرمردان وکودکانشان را به اسارت گرفت و اموالشان را تصرف کرد، زیرا آنان از پشت به مسلمانانخنجر زده بودند. اما مهمترین جنگ با یهود، جنگ خیبر در سال هفتم هجرت (و پس ازصلح حدیبیه با مشرکان قریش ) بود. در این سال ، به پیامبر خبر دادند که یهودیانخیبر با بنى ثعلبه همپیمان شده اند و خیال تاراج مدینه را دارند. لذا پیامبر، پیشاز حرکت آنها قلعه خیبر را محاصره کرد. در این جنگ ، على مانند جنگهاى دیگر دلیرىبسیار کرد و از جمله مرحب خیبرى را کشت و در خیبر را کند. سرانجام مسلمانان بهغائله یهودیان خیبر نیز خاتمه دادند. اما در مبارزه با منافقان ، به خاطر ظاهرمسلمان آنها پیغمبر نمى توانست از جنگ استفاده کند. پس خدا با فرستادن سوره منافقون، به یارى پیامبرش شتافت . پیامبر نیز به نوبه خود و در هر فرصت مناسب ، چهرهآنان را براى مسلمانان افشا مى کرد. از جمله آنها با هماهنگى با برخى از دشمنانپیامبر، مسجد ضرار را ساختند تا پایگاهى شود براى جاسوسى به نفع رومیان و از پیامبرکه عازم جنگ تبوک بود خواستند تا امام جماعتى براى مسجد قرار دهد. پیامبر مسئله راموکول به بازگشت از تبوک فرمود. در بازگشت ، خداوند با وحى او را از این توطئه آگاهکرد و پیامبر دستور فرمود آن مسجد را با خاک یکسان کردند. سرانجام باید ازمبارزات پیامبر با رومیان یاد کرد که مهمترین آنها جنگهاى مؤ ته و تبوک است . دراین جنگها رومیان خود آغازگر تعرض بودند. در سال هشتم هجرت ، فرماندار بصرى (درنزدیکى شام ) از سوى هرقل امپراتور روم شرقى ، سفیر پیامبر را که با نامه از نزدپیامبر آمده بود بازداشت کرد و او را گردن زد. در سال نهم هجرت ، خبر آوردندقیصر قصد دارد به شمال عربستان حمله کند. در جنگ نخستین که(مؤ ته)نام داشتو کارزارى سخت و سهمگین بود شمارى از سرداران سپاه اسلام از جمله جعفر بن ابى طالببرادر حضرت على و نیز زید بن حارثه و عبدالله بن رواحه به شهادت رسیدند،. در جنگدیگر که پیامبر خود در آن شرکت داشت ، چون لشکر اسلام به تبوک محل استقرار سپاه رومرسید، آنان جنگ ناکرده عقب نشینى کردند و فرماندار قیصر ترجیح داد که تسلیم شود وبه ناچار به پرداخت خراج سالیانه اى که پیامبر تعیین کرده بود تن داد. شهادت جعفر بن ابى طالب شیهه اسبان و بى تابى شتران ، فضارا از احساس ویژه اى مى انباشت : احساس آمادگى و حرکت . دل در سینه سپاهیان ، هم ازشوق شهادت و هم از کینه نسبت به دشمن ، انباشته بود و هر دلى این دو احساس را با همداشت و جانشان را از شهامت مى انباشت . هر کس ، به آخرین سلاحهاى روز، مجهز بودو کلاهخودهاى برخى از سپاهیان در صفوف سواره نظام ، زیر آفتاب برق چشمگیرى داشت . جنگاوران ، اسبها و شتران بیتاب را به زحمت در صفوف خود به ردیف نگهداشته و درانتظار پیامبر بودند تا بیاید و از سپاه سان ببیند و با آنان خداحافظى کند. ناگهان، صداى تکبیر یکپاچه سه هزار سپاهى ، مخمل خاک آلود فضا را درید. پیامبر سوار برشترى سپید موى وارد شده بودند. اینک صدا از سپاه برنمى خاست ، پیامبر از یکایک صفوفسان دیدند، سپس روبروى سپاه ایستادند و پس از حمد خداوند و درود به حاضران ،گفتند:
- پرچم را به جعفر بن ابیطالب سپرده ام ، او سپهسالار خواهد بود و اگر اوشهید شد، زید بن حارثه جاى او را خواهد گرفت و از پس او، عبدالله بن رواحه و پس ازاین سومین ، هر کس را که خود با مشورت همدیگر انتخاب کنید انتخاب من نیز خواهد بود. شما را به خداوند یکتا مى سپارم ، حرکت کنید! یکبار دیگر، غریو تکبیر یکپارچهسپاه ، سکوت دشت را شکست و این تکبیر، تکبیر احترام و بدرود بود. سپاه ، با فرمانجعفر بن ابیطالب ، یکباره جنبید و دشت ، زیر سم ستوران به لرزه در افتاد. اینکچند روز بود که سپاه راه مى سپرد و کم کم هر کس در سکوت نفسگیر و یکنواختى کسالتآور راه ، در ذهن خود به یاد مدینه و خانواده خود مى افتاد. عبدالله بن رواحه ،معاون دوم فرمانده سپاه نیز، از هجوم لشکر خاطره ها، در امان نبود؛ فرزند - خواندهاش زید بن ارقم که او را از زمانى که کودکى یتیم بود، بزرگ کرده بود، اینک پشت سرعبدالله ، سوار بر شتر همراه لشکر، آرام ، پیش مى رفت . عبدالله ، در وارسى خاطرههاى خود به این فکر هم افتاد که شاید شهید شود و به خانه بازنگردد؛ بى اختیار شعرىاز دلش جوشید و بر لبانش جارى شد:
و آب المسلمون وخلفونى
بارض الشام مشتهر التواد
مسلمانان بازگشتند و مرا در سرزمین هلاکتبارشام ، واگذاشتند. شعر، بوى شهادت مى داد؛ فرزند خوانده اش زید بن ارقم که گفتیمپشت سر وى حرکت مى کرد، شنید و چنان دلتنگ شد که به گریه افتاد و سر خود را بر جهازشتر نهاد و به پهناى چهره ، اشک ریخت و مویید. عبدالله به صداى مویه او برگشت و ازحرکت شانه هاى وى ، به قضایا پى برد. همچنان که بر مرکب سوار بود، در ردیف زید راندو با تازیانه بر پشت او نواخت . زید سر برداشت و چشمان سرخ شده و خیس خود را بهعبدالله دوخت . عبدالله گفت :
- تو چرا ناراحتى ؟ اگر خداوند شهادت را نصیب منکند و من از این جهان گذرا و رنجها و اندوه هایش رهایى یابم ، تو به خانواده من بازخواهى گشت ؛ ناراحت نباش ! سپس مهار شتر زید را گرفت و آن را از صف بیرون آورد وبه کنار راه برد و هر دو پیاده شدند و عبدالله ، نمازى به جاى آورد و از خداوندخواست که در همین جنگ شهادت را نصیب وى گرداند و بعد از نماز به زید گفت :
- خداوند حاجتم را برخواهد آورد!
- سپس ، هر دو سوار شدند و تاختند تا به سپاهرسیدند. در(وادى القرى)مدتى ماندند و خبر شدند که دشمن با سپاهىچندین برابر به سوى آنان مى آید؛ و در(بلقاء)با سپاهدشمن روبرو شدند و به سوى روستاى(مؤ ته)کج کردند و اردو زدند. در همینجا بودکه جنگ آغاز شد: جعفر بن ابیطالب روزه بود؛ با شکم گرسنه چون شیر مى خروشید و اماناز دشمن بریده بود. دشمن که سپاهیان حاکم دست نشانده هرقل بودند؛ در دل شجاعت او رامى ستودند و تمام نیرو را بر او متمرکز کرده بودند زیرا مى دانستند که او سپاهسالاراست و بنا به رسم آنزمان ، پرچمدار سپاه است و تا او ایستاده است پرچم اسلام نیز دراهتزاز خواهد بود. جعفر، با حدود نود زخم ، پس از جنگى شورانگیز و سخت شجاعانه بادهان روزه ، شهید شد. سپاه روم ، دستهاى او را از بازو قطع کردند(109)، روز نخست ، جنگ با شهادت جعفر پایان گرفت و زیدبن حارثه ، فرمانده سپاه شد اما او نیز در روز دوم و در پایان جنگى سخت و شجاعانه ،کشته شد و به شهادت نایل گردید. روز سوم جنگ ، عبدالله بن رواحه فرمانده کل سپاهشد. عبدالله سه روز گرسنه مانده بود و رمقى در تن نداشت . در گیرودار جنگ پسر عمویشقدرى گوشت به او رسانید. اما چون به خاطر آورد که جعفر بن ابیطالب و شهداى دیگر باشکم گرسنه به شهادت رسیده اند؛ شرم و وفا، بر گرسنگى چیره شد و گوشت را از دهانافکند و با خود گفت :
- عبدالله ! جعفر بن ابیطالب کشته شده است و تو هنوز زندهمانده اى ؟ شوق شهادت که در گرما گرم سه روز جنگ ، فرصت خودنمایى نیافته بود،اینک با این نهیب نفسانى و روحانى ، رخ مى نمود. به ناگاه جانش از شرار این شوق گرمو گرمتر شد و سوختن گرفت . یکپارچه آتش شد و شمشیر آخته را، عصاى جان از پیش باختهکرد و به قلب سپاه دشمن زد و پرچم فرماندهى همچنان در دست دیگرش بود. دندانها را برهم مى فشرد و شمشیرش چون رگبار توفان بر سرو روى دشمن فرود مى آمد و دشمن چون برگپاییزى ، پیش بالاى بلند او به زمین مى ریخت . سرانجام ، از اسب فرود آمد و معلومنشد چرا، شاید اسب او را پى کرده بودند ولى او همچنان پرچم پیشتازى بر یکدست ،پیاده بر دشمن شورید. گویى در سفر شهادت اسب را مرکوبى لنگ مى پنداشت که نمى توانستهمپاى شوق او بتازد و پیش رود. او پیاده شمشیر زنان پیش مى رفت و در هر گام از کشتهپشته مى ساخت ؛ گرچه خود نیز زخمى بر مى داشت اما زبانه شمشیرش چون بلنداى پرچمى کهدر دست داشت ، در اهتزاز بود. ساعتى بعد، زخمى کارى ، او را از پا افکند، دیگرشمشیر در دستش نبود و او تا رمق داشت با هر دو دست پرچم را برافراشته نگاه مى داشت . دشمن امانش نمى داد، زخمى از پى زخم ، تنش را دشت شقایق کرده بود. سرانجامهمرزمانش دیدند که پرچم فرو افتاد اما روح او، چون بلندترین درفش ، بر قله شهادت ،هماره در اهتزاز ماند. پرچم را خالد بن ولید برداشت و چون روز به پایان رسیدهبود، هر دو سپاه ، دست از جنگ کشیدند و در اردوگاههاى خود آرام گرفتند و خالدبامدادان سپاه را طورى آرایش داد که دشمن پنداشت از مدینه براى آنان کمک آمده است وچون شجاعت آنان را نیز طى سه روز جنگ دیده بود؛ هراسید و روز چهارم دیگر جنگ راآغاز نکرد. سپاه اسلام نیز اقدامى نکرد و سپس به سوى مدینه عقب نشینىآغازید. پیامبر با مردم مدینه به استقبال آنان بیرون شتافتند. کودکان نیز که بینسواران استقبال کننده پیاده مى دویدند به فرمان پیامبر در پیش سواران ، سوار شدند. پیامبر امر فرموده بود که نگذارید کودکان پیاده بمانند. خود آن حضرت نیز عبداللهپسر جعفر بن ابیطالب را جلوى خویش بر شتر سوار کردند و بیرون شهر به سپاه رسیدند(110). جنگ تبوک ، آخرین غزوه پیامبر جنگ(مؤته)که در آنجعفر بن ابیطالب یکى از بزرگترین سرداران اسلام و از پایدارترین یاران پیامبر و نیزدو سردار بزرگ دیگر چون زید بن حارثه و عبدالله بن رواحه به شهادت رسیدند، در واقعبه خونخواهى سفیر پیامبر و در پاسخ به بى حرمتى حاکم دست نشانده هرقل ، انجام گرفت . شگفتا که جنگ دیگرى از همین نوع برون مرزى که در سال نهم هجرت پیش آمد و تبوک نامگرفت ؛ باز انگیزنده و آغازگر علت جنگ ، دشمن بود: خبر آورده بودند که قیصر روم قصددارد به شمال عربستان حمله کند. در سال نهم هجرت ، قحطى و خشکسالى شگرفى پیش آمدهبود و مسلمانان بسیار در تنگنا بودند. مدینه در تب فقر مى سوخت اما بایست جلوى دشمنرا مى گرفتند. سپاه بسیار به سختى تجهیز شد؛ به ویژه از جهت توشه ، سخت در فشاربودند. مردم مدینه با کمک هاى مالى خود، سپاه را تقویت مى کردند بدینگونه که هر کسهر چه مى توانست به اردوگاه سپاه مى آورد و به پیامبر تحویل مى داد. ابوعقیل مردىاز انصار، سه کیلو خرما با خود آورده بود و به پیامبر داد و گفت :
- اى رسولخدا، مرا ببخشید، هیچ چیز جز همین نداشتم ، دو روز مزدورى کرده ام ، با ریسمان ودلو و به نیروى شانه هاى خود، از چاه براى مردم آب کشیده ام ، شش کیلو خرما دستمزدبه من داده اند نیمى از آن را براى خانواده ام گذاردم و این نیمه دیگر را براى کمکبه سپاه آورده ام . سرانجام ، سپاه تنگدست ، به فرمان پیامبر و به فرماندهى شخصوى ، رو به دشمن نهاد و این آخرین غزوه پیامبر بود. هر ده نفر یک شتر داشتند و درراه به نوبت سوار مى شدند. خوراکشان جوى بود که در آن شپشک افتاده و خرمایى که کرمگذارده و روغنى که بو گرفته بود. گاه از بسیارى گرسنگى خرمایى را چند نفر در دهانمى گرداندند و مى مکیدند و بر روى آن آب مى نوشیدند. تنگدستى ، گرسنگى ، گرمى هوا،کمى آب و درازاى راه ، امان از کاروان سپاه ، بریده بود... لبها تاول زده و چشمها،کم فروغ شده و زبانها از ناتوانى در کام خشکیده بود و از کسى سخنى بر نمى خاست امادلها سرشار از نشاط ایمان بود و هر کس از شوق شهادت در درون خود، غوغا داشت . ابوذر غفارى ، صحابى بزرگ نیز در کاروان سپاه ، مسؤ ولیت حمل بخشى از باروبنهلشکر را بر عهده داشت . شتر بارکش بسیار ناتوان بود و ابوذر ناگزیر پا به پاى اودنبال کاروان سپاه پیش مى رفت و کم کم عقب ماند. اباذر، تا هنگامى که شتر راه مىرفت ، مدارا کرد به طوریکه به اندازه سه روز راه ، از کاروان باز پس ماند؛ سرانجامشتر بکلى از رفتن باز ایستاد. اباذر باز به شتر فرصت داد به این امید که شایددوباره به راه افتد اما شتر ناتوان تر از آن بود که او مى پنداشت . پیش روى تا چشمکار مى کرد بیانان بود و بر فراز سر، خورشید سوزان و تنها، جاى جاى ، خاربنى درآیینه صاف و یکدست صحرا، خط مى انداخت . اباذر ناگزیر شتر را خوابانید و بارها رااز پشت وى برداشت و خود به دوش گرفت و شتر را رها کرد و به راه افتاد... صبح روزدوم ، دیگر آبى در بساطش نمانده بود. آخرین قطره هایى را که در مشک خود ذخیره داشتنوشیده بود. هوا گرم بود و بار سنگین و راه دراز. عصر، به قسمتى از صحرا رسید کهبا تپه هایى نه چندان بلند اما سنگلاخ و عبوس ، تزیین یافته بود. بار سنگین خود رابر صخره اى در سینه راه نهاد و به استراحت پرداخت اما تشنگى جگر سوز بود و آرامشتنهایى را تلخ مى کرد... زبانش خشک شده بود و بیخ گلویش از خشکى مى سوخت و لبهایشترک خورده و تاول زده بود. جاى تماس بار، روى شانه اش زیر پیراهن ، مى سوخت . نگاهىبه جاى پاى شتران و جاى پاى اسبان و افراد سپاه که از همانجا گذشته بودند افکند ودلش در هواى دیدار پیامبر، پر زد. رد پاها را لابلاى صخره هاى بیرون زده از شن ،دنبال کرد. نگاهش به سوسمارى افتاد که با شتاب خیالى زودگذر، از صخره اى بالا مىرفت و در آنسوى آن ، گم شد. با خود اندیشید، حتما در همین اطراف باید آب هم وجودداشته باشد؛ و به همان سو، رفت . درست حدس زده بود، چند ده مترى آنسوتر، گودالبزرگى در صخره بسیار بزرگ ، هنوز از آب باران پر بود. زلال چون آینه . تصویر آسماندر آن افتاده و چندان شفاف و زلال بود که رگه هاى صخره ، در کف گودال ، به روشنىنمایان بود. گرمایى ویژه - نه از نوع گرماى توانسوز آفتاب - در رگهایش دوید. با یکدو خیز به عقب بازگشت و با شتاب مشک خشکیده خود را از میان بارها برداشت و به کنارگودال آب برگشت و آن را در آب افکند تا خیس بخورد و راحت تر و بیشتر آب بردارد. تاخیس خوردن مشک ، دستها را از آب انباشت و به نزدیک لب آورد و مى خواست بنوشد که ازفراز انگشتان ، نگاهش در آنسوى صخره ها، به رد پاى دراز کاروان سپاهیان در صحراافتاد که تا دوردست در صحرا پیش رفته بود... و آنگاه ، تصویر لبهاى تاول زدهپیامبر و سپاه ، روشن تر از زلال آب پیش چشمانش جان گرفت و انگشتانش سست شد و آب ازلابلاى انگشتان دوباره به گودال فرو ریخت . سپاه پیامبر در جایى یک دو منزلپیشتر، بنه افکنده بود. آب جیزه بندى شده و چند روز بود که هیچکس نه یک شکم غذاىسیر خورده و نه یک جام پر، آب نوشیده بود. عصر روز سومى بود که اباذر از آنان عقبافتاده بود و هر کس درباره او حدسى مى زد. اما روحیه ها چندان قوى بود که حتى باخاطره او شوخى مى کردند. سپاه اینک آماده بود که دوباره حرکت کند. ناگاه یکى ازدیده بانان سپاه پیش پیامبر دوید و گفت :
- سیاهى قامت یکنفر، از دوردست سینهصحرا به پیش مى آید، اما بسیار دور است .
- اباذر است ، مى ایستیم تا به مابپیوندد. خبر، بى درنگ به همه رسید و همه ، چشم به راه دوختند. سیاهى قامت تکیدهو بلند اباذر، در سایه روشن عصر هنگام در افق صحرا، کم کم طرح خود را باز مى یافت،. یکى ، پیش از رسیدن او، گفت :
- آب را آماده کنید، اباذر بى شتر راه مىپیماید و بار را خود برداشته است و بى گمان بسیار تشنه است . اباذر، پیش روىپیامبر، بار را برزمین نهاد و به احترام درود گفت و ایستاد. لبانش از تشنگى تاولزده و قاچ خورده بود و دیگر رمقى در تن نداشت ؛ به وضوح نمى توانست روى پا بایستداما به احترام حضور پیامبر، خویشتن را روى پا نگهداشته بود. چشم پیامبر و سپاهیانانبوهى که دور او جمع بودند به مشک بزرگ آبى افتاد که کنار بار و بنه ابوذر، آویزانبود! پیامبر با شگفتى و شماتت فرمود:
- اباذر، تو آب داشتى و چنین تشنه ماندهاى ؟
- دیروز عصر، در گودالهایى در میان صخره هاى راه ، آب فراوان و بسیار زلالىیافتم اما چون خیلى گوارا به نظر مى رسید، دلم نیامد پیش از شما و سپاهیان ، از آنبنوشم ! آیا سپاه قیصر روم ، مى توانست از پیکار با چنین مردانى ، امید فتحداشته باشد؟ مردانى که از پیامبر، ایثار آموخته بودند و خدا و رضاى او محور هر حرکتآنان بود. خویشتن خویش را از مرکز هر عمل خود، حذف کرده بودند و عرفان مجسم بودنددر عمل و نه در شعار. لذت ترک لذت را با گوشت و پوست و استخوان چشیده بودند و ارادهاى به استوارى صخره داشتند و جهان را به راستى گذرا مى دیدند. پیامبر، با چنینمردانى به تبوک ، محل استقرار سپاه روم رسید. دشمن قدرت معنوى سپاه پیامبر رابرآورد کرده بود و مى دانست از پس چنین سپاهى بر نمى آید و عقب نشینىکرد. پیامبر به(یوحنا بن اوبه)فرماندار دست نشانده قیصر در آن مرز و بومپیام فرستاد که براى جنگ آماده شود ولى او نیز ترجیح داد تسلیم شود و قبول کرد کههر سال مبلغى را که پیامبر تعیین کرده بود خراج بدهد. دو طائفه دیگر نیز در همانحدود، حاضر به پرداخت جزیه شدند. سپس چون بیم آن مى رفت که رومیان از راه(دومة الجندل)به مدینه حمله کنند، پیامبر، خالد بن ولید را با بخشى ازسپاه ، به سوى دومة الجندل فرستاد و خود با بقیه سپاه به مدینه بازگشت . خالد،(اکیدر)فرمانرواى دومة الجندل را دستگیر کرد و با دو هزار شتر وهشتصد بز و مقدارى گندم و چهار صد زره ، به مدینه رسید. حجة الوداع و غدیر خم پیامبر از آخرین حج که(حجة الوداع)نام دارد باز مى گشت . در روز هیجدهم ذیحجه در محلى به نام(غدیر خم)به همراهان دستور توقف داد، زیرا فرمان ابلاغ خلافت رسالتاز سوى خدا به او رسیده بود. غدیر خم محل آبگیرى بزرگ اما خشک بود. پیامبر درگودترین جاى آن ، بر منبرى از جهاز شتران ایستاد. دیگر همراهان کاروان ، در شیباطراف غدیر، منتظر و نگران پیامبر بودند. مى خواستند بدانند چه مطلب مهمى پیامبر راواداشته است که کاروان را از رفتن باز دارد! همراهان حدود هفتاد هزار تن بودند. هوابسیار گرم و کاروانیان خسته بودند! پیامبر همان طور که بر منبر ایستاده بود،حضرت على را کنار خود طلبید و در سمت راست خویش نگه داشت . سپس خطبه اى گیرا و فصیحخواند و آنگاه مردم را پند داد و با آنان از مرگ خویش سخن گفت و در پایانفرمود:
- آیا من بر شما از جانتان پیشتر نیستم ؟ جمعیت ، یکصدا و یکپارچه گفت :
- آرى یا رسول الله ! پیامبر در این هنگام بازوى علىرا بلند کرد وفرمود:
- هر که من مولاى اویم ، این على مولاى اوست ! سپس فرمود:
- پروردگارا! دوستار او را دوست و دشمنش را دشمن بدار، یاور او را یارى ده و خوارکننده او را خوار گردان . وقتى پیامبر از منبر پایین آمد و آماده رفتن شد،مسلمانان یکایک نزد على آمدند و به او تبریک گفتند. غروب خورشید رسالت در همین سفر و در نزدیکى مدینه ، پیامبر تب کردند و چون به مدینهرسیدند، حالشان رو به ضعف نهاد. پیامبر در همان حال مردم را به دورى از تفرقه وپاسداشت حرمت قرآن و عترت خود سفارش مى فرمود. نیز در همین اثنا اسامة بن زید را کهجوان هیجده ساله اى بود به سپاهسالارى لشکرى در بیرون مدینه براى گسیل به جانب روممنصوب فرمود و به همه بزرگان اصحاب اطاعت و همراهى او را توصیه کرد. چون بیمارىپیامبر شدت یافت ، به بلال فرمود که مردم را به مسجد دعوت کند. سپس پارچه اى به سرپیچید و به مسجد شتافت و بر کمان خود تکیه داد و بر منبر رفت . بعد از حمد و ثناىپروردگار، یکایک زحمات خود را برشمرد و آنگاه فرمود:
- من چگونه پیامبرى بودم؟ سپس فرمود:
- هر کس از شما به گردن من حقى دارد، هم اکنون قصاص کند. نفسدر سینه مردمى که سخنان غم انگیز و اندوهبار وداع پیامبر عزیزشان را گوش مى دادندحبس شد. هر کس به این سوى و آن سو مى نگریست . همه یقین داشتند که هیچ کس را برپیامبر حقى نیست . ناگهان پیر مردى از گوشه جمعیت خاموش و اندوهگین به پا خاست وگفت :
- یا رسول الله ! پدر و مادرم فداى شما باد، روزى که از طائف بر مى گشتىبر ناقه سوار بودى ، من به پیشوازتان آمده بودم ، در دستتان عصا بود، شما مى خواستىناقه را برانى به شکم من خورد، اکنون مى خواهم قصاص کنم ! پیامبر به بلالفرمود:
- به خانه برو و آن عصا را بیاور! وقتى بلال عصا را آورد، پیامبرفرمودند:
- آن پیر مرد که مى خواست قصاص کند نزد من بیاید. پیر مرد، که سوادةبن قیس نام داشت ، از جاى خود برخاست و به نزد پیامبر رفت و محکم و قاطع به پیامبرگفت :
- شکم خود را برهنه ساز! پیامبر پیراهن خود را بالا زد و شکم مبارک خودرا برهنه کرد. پیر مرد نزدیک تر شد و عرض کرد:
- یا رسول الله ! اجازه مىفرمایى شکم مبارکتان را ببوسم ؟ پیامبر اجازه فرمودند. پیر مرد، شکم پیامبررا بوسید و عرض کرد:
- اعوذ بموضع القصاص من بطن رسول اللهمن النار(من از آتش دوزخ ، به محل قصاص روى شکم پیامبر، پناه مى برم .) پیامبر فرمود:
- سواده ! آیا قصاص مى کنى یا در مى گذرى ؟
- در مى گذرمیا رسول الله .
- خدا از تو در گذرد! حال پیامبر روز به روز بدتر مى شد، بهحدى که یک روز صبح چون بلال اذان گفت ، پیامبر فرمودند:
- نمى توانم به مسجدبروم ، کسى برود و به جاى من نماز کند. هنگامى اطرافیان براى این کار، نام برخىاز اصحاب را بردند، فرمود:
- مگر نگفته بودم که اینان با لشکر اسامه به رومبروند؟ سپس براى آنکه خود اقامت نماز را انجام دهد برخاست و در حالى که على وفضل بن عباس زیر بازوهاى او را گرفته بودند و از ضعف پاهایش به زمین کشیده مى شد،به مسجد رفت . چون پیامبر به منزل آمد، در بستر افتاد. اصحاب به منزل او آمدهبودند. حضرت ، برخى از ایشان را شماتت فرمود:
- آیا نگفته بودم همراه لشکر اسامهبه روم بروید؟ هر یک عذرى آورد. اولى گفت :
- من رفته بودم ، نگران حالشما بودم ، از میان راه بازگشتم ! دومى گفت :
- من براى شما دلواپس بودم ،اصلا نرفتم ! بارى هر کس چیزى گفت . حضرت سه بار پیاپى فرمود:
- فورا خود رابه لشکر اسامه برسانید! سپس مدتى از هوش رفت و همه گریستند. چون به هوش آمد، قلمخواست و فرمود:
- مى خواهم چیزى بنویسم که هرگز گمراه نشوید. اما یکى ازهمانها که به دستور پیامبر باید به لشکر اسامه مى پیوست ولى از مدینه خارج نشدهبود، مانع شد. پیامبر دوباره بیهوش شد. چون به هوش آمد، برخى عرض کردند:
- آیاقلم بیاوریم ؟ فرمود:
- پس از آن سخنان ، دیگر چه سود؟ اما من شما را در موردخاندانم سفارش مى کنم . سپس روى خود را برگردانید. همه مردم از نزد او بیرونرفتند، جز على و اهل بیت او و نیز عباس عموى وى و فضل بن عباس پسر عمویش . آنگاهپیامبر انگشترى خود را از دست در آورد و در دست على کرد و سپس شمشیر و زره و همهسلاحهاى خود را نیز بدو داد. روز دیگر، که بیست و هشتم صفر سال یازدهم هجرت بود،حال پیامبر ساعت به ساعت بدتر مى شد. تا اینکه چشم گشود و به على که با دیدگانگریان کنار بستر او نشسته بود و در چهره او مى نگریست فرمود:
- سرم را به دامانخویش بگیر! على سر پیامبر را به دامن گرفت . فاطمه نیز روى پدر خم شد و در حالىکه تن او را در آغوش گرفته بود این شعر ابوطالب را از سر اندوه خواند:
- سپیدچهره اى که ابر از گونه او آب مى طلبد تا تشنگى خود را فرو نشاند، پناه یتیمان استو ملجاء زنان بى پنان(111). پیامبر دیدهگشود و فرمود:
- دخترم ، این شعر عموى عزیزت ابوطالب است . این آیه را بخوان : و ما محمد الا رسول قد خلت من قبله الرسل ، افان مات او قتلانقلبتم على اعقابکم .)(محمد جزپیامبرى نیست که پیش از وى نیز پیامبرانى بوده اند، آیا اگر بمیرد یا کشته شود شمابه آیین پیشین خود باز مى گردید؟) سرانجام یتیم مکه ، امین قریش ، پیام آور وحى، غریب وطن ، مهاجر مدینه ، جنگجوى حق ، رسول الله و ابوالقاسم خاتم المرسلین ،خورشید عالم امکان ، احمد محمد مصطفى ، صلى الله علیه و آله ، سر در دامان على نهادو جان به محبوب اعلى داد(112). اجداد پیامبر بنا به روایتى از خود رسول اکرمصلى الله علیه و آله(114)، در ذکر اجداد رسول خدا ازعدنانجد بیستمپیامبر، فراتر نباید رفت . ما به پیروى از دستور پیامبر گرامى ، این شجره طیبه راهمان تا عدنان ، ذکر مى کنیم که در آن هیچ اختلافى هم نیست : محمد، عبدالله ،عبدالمطلب ، هاشم ، عبدمناف ، قصى ، کلاب ، مره ، کعب ، لؤ ى ، غالب ، فهر، مالک ،نضر، کنانه ، خزیمه ، مدرکه ، الیاءس ، مضر، نزار، معد، عدنان . عدنان : با بختنصر شاه بابل همزمان بود و او چون از فتح بیت المقدس آسود به هجوم بر اعراب روىآورد و با عدنان جنگید و او را شکست داد. عدنان با فرزندانش به یمن گریخت و همانجامرد. و فرزندانش به مکه باز گشتند. او دو فرزند داشت معد و عک . معد: مادرش ، ازقبیله جرهم بود و ده فرزند داشت . نزار: داراى چهار فرزند بود که مضر و ربیعهمهمتر بودند و دو قبیله نزار و ربیعه از آندو پدیدار شدند. مضر: مادر مضر نیزچون جدش معد، از قبیله جرهم بود. مضر دو پسر داشت با نامهاى الیاءس و عیلان . از رسول اکرم روایت شده است کهفرمود: مضر و ربیعه را دشنام ندهید چه آندو مسلمان بوده اند(115). بنى ذبیان و بنى هلال و بنى ثقیف از مضر بننزار منشعب اند. شاعر معلقات عشر نابغه ذبیانى ، از بنى ذبیان است(116) الیاءس : را سید العشیره مى گفتند. همسرشخندف نام داشت و قبائلى را که نسبشان به الیاءس مى رسد بنى خندف مى گویند. مدرکهمهمترین فرزند الیاءس و جانشین اوست . به گفته یعقوبى ، یکى دیگر از فرزندانالیاءس به نام قمعه ، به نزد قبیله خزاعه رفت و از آنان زن گرفت و نوه او، عمرو بنلحى بن قمعه ، نخستین امیر خزاعى مکه است که پس از جرهمیان بر مکه سلطنت یافت و بتپرستى را در مکه رواج داد و به گفته رسول اکرم (ص ) اول کسى بود که دین حضرتابراهیم را دگرگون ساخت و بت ها را به پا داشت .(117) ابن اسحاق مىگوید: آغاز بت پرستى در میان بنىاسماعیل به گمان بعضى چنان بود که هر وقت کسى مى خواست از مکه بیرون رود، سنگى ازسنگهاى حرم را به منظور تعظیم حرم با خویش بر مى داشت و چون در منزلى فرود مى آمد،همان سنگ را مى نهاد و گرد آن طواف مى کرد و این کار مقدمه اى شد تا هر سنگ زیبایىرا پرستش کنند و اخلاف از کیش خدا پرستى اسلاف ، بر کنار ماندند و به جاى دینابراهیم و اسماعیل ، به گمراهى و بت پرستى افتادند. (118) و ابوالمنذرهشام بن محمد بن سائب کلبى مى گوید که : عرب بت پرست هر گاه در سفر به منزلى فرودمى آمد، چهار سنگ از زمین بر مى داشت و زیباتر از همه را خدا قرار مى داد و سنگ هاىدیگر را دیگپایه مى ساخت و هنگام کوچ کردن آنها را رها مى کرد و در منزل دیگر، چهارسنگ دیگر به همان ترتیب بر مى گزید. (119) وهمو مى گوید: انصاب ، بر سنگهاى مورد پرستش و اصنام بر بتهاى شکلدار ساخته شده از چوب و زر و سیمو اوثان بر بت هاى تراشیده از سنگ اطلاق مى شد.(120) هبل بت قریش بوددر میان کعبه . عزى بت مشترک قریش و بنى کنانه بود. لاتبت قبیلهبنى ثقیف در طائف بود؛ و مناة بت اوس و خزرج و بت پرستان دیگر یثرب بود در ساحلدریا در محلى به نام مشلل . با آنکهکیش غالب عرب ، مقارن ظهور اسلام بت پرستى بود، معهذا در گوشه و کنار جزیره عربستان، علاوه بر اقلیت هاى دینى مسیحى ، یهودى و حتى زردشتى (در بین قبیله بنى تمیم )،حنفایى نیز یافته مى شدند که بر خلاف توده مردم بت پرست ، از شرک بر کنار و به خداىیگانه و احیانا به ثواب و عقاب و قیامت معتقد بودند(121)از جمله بحیراىراهب و ورقة بن نوفل و غیر آنها. و این البته به غیر از اجداد پیامبر اکرم صلى اللهعلیه و آله و سلم است که پشت در پشت از حنفا بودند. مدرکه : چهار فرزند داشت کهخزیمه ، مهمترین آنانست . نسب عبدالله بن مسعود، صحابى معروف به مدرکه مىرسد. خزیمه : نیز چهار فرزند داشت . کنانه : داراى فضائل بسیار بود و او راگرامى مى داشتند و پنج فرزند داشت . نضر: یعقوبى مى گوید: نضر بن کنانه ، نخستینکسى است که قریش نامیده شد. تقرش بمعنى تجمع است و گویند او سبب فراهم گشتن خاندانگشت .(122) نضر سه فرزند داشت که مالک از میان آنها جدرسول الله (ص ) بود. مالک : تنها یک فرزند داشت و او فهر است . فهر: مادر فهرجندله ، جرهمى است . فهر پنج فرزند داشت چهار پسر و یک دختر (که همنام مادر خویشاست. غالبمهمترین فرزند اوست . غالب : دو فرزند داشت که جد رسولخدا، لؤ ى ؛ فرزند ارشد اوست . لؤ ى : لؤ ى 5 فرزند داشت که کعب از میان آنان ،جد رسول خداست . نسب ام المؤ منین سوده نیز به لؤ ى مى رسد. کعب : سه فرزند داشتو او نخستین کسى ست که در خطبه هاى خوداما بعدگفت وروز جمعه را که عرب جاهلى عروبه مى نامید، جمعه نامید و مردم را در این روز فراهممى آورد و برایشان خطبه مى خواند و در آن به ظهور رسول اکرم صلى الله علیه و آله وسلم بشارت مى داد و سپس مى گفت : اى کاش (زنده مى ماندم ) و آنگاه که خویشان و بستگان دست ازیارى حق مى کشند، دعوت او را مى شنیدم ؛ اگر (در زمان او) داراى گوشى و دیده اى ودست و پائى بودم ، از خوشحالى دعوتش و شادمانى فریادش ، مانند شتر نرى بر مى خاستمو به یارى او مى شتافتم .(123) مرگ او تا مدتى مبداء تاریخ قریش بود. مرة : سه فرزند داشت . کلاب مهمترین آنان و جد رسول خداست . نسب ام المؤ منین ام سلمهبه وى مى رسد. کلاب : دو پسر و یک دختر داشت . قصى و زهره پسران وى اند که رسولخدا در مورد آندو فرمود: قصى و زهره قریشى خالص اند. نسب آمنه مادر گرامى حضرترسول (ص ) به زهره مى رسد. آمنة بن وهب بن عبدمناف بن زهره . قصى : دو دختر داشتو چهار پسر که عبدمناف از میان ایشان جد رسول الله است . مادر قصى پس از فوت کلاب ،به ازدواج ربیعة بن حرام عذرى در آمد و ربیعه مادر قصى و قصى را کهزیدنام داشت با خود به سرزمین خویش برد و به همین جهت که قصىاز سرزمین پدرى خود دور شد، او را قصى نامیدند. در جوانى وقتى دانست که زادگاهاو مکه و پدرانش چه کسانى بوده اند همراه با حاجیان قبیله قضاعه ، به مکه آمد و درآنجا پس از غلبه بر قبائل خزاعه و صوفه (که پس از جرهمیان مکه ، کلید دارى کعبه واجازه حج به دست آنان بود) امور کعبه و مکه را به دست گرفت و تمام قوم خویش رافراهم آورد و آنان را نزدیک کعبه جاى داد که پیش از آن در دره ها و قله هاى کوه هامنزل داشتند و پراکنده بودند؛ به همین روى او را مجمع نیز مى نامیده اند. او ازپرستش بت ها نهى و سفارش مى کرد که فقط الله را بپرستید. او تصدى تمام مناصب مکه ازحجابت (کلید دارى خانه کعبه )، رفادت (مهماندارى حاجیان ) سقایت (آب دادن به حاجیان )، ندوه (اجتماع براى مشورت ، با دائر کردن خانه اى در کنار کعبه با نام دارالندوه ) و لواء (سرپرستى و گسیل سپاه ) را قبضه و آنرا بین فرزندان ذکور خود تقسیمکرد. عبدمناف : پنج پسر و شش دختر داشت که هاشم گرامیترین آنهاست . او را قمرالبطحاء مى گفتند. هاشم : چهار پسر و پنج دختر داشت . او در موسم حج در میانقریش بپا مى خاست و خطبه مى خواند و آنان را به بزرگداشت زوار خانه خدا ترغیب مىکرد. خود او به حاجیان در مکه و منى و عرفات و مشعر غذا مى داد و براى آنان نان وگوشت و روغن و سویق ، تریت مى کرد و بدینجهت به او هاشم مى گفتند. هاشم نخستین کسىبود که دو سفر بازرگانىزمستانى وتابستانىرا براى قریش بر قرار ساخت(124). تابستان به شام یا حبشه و زمستان به یمن و عراق . مادر امیرالمؤ منین على علیه السلام ، فاطمه دختر اسد نوه هاشم است . عبدالمطلب : دوازده پسر و شش دختر داشت . پسرانش عبارتند از: عبدالله (پدرگرامى رسول خدا(ص، ابوطالب ، حمزه ،عباس ، زبیر، حارث (بزرگترین پسر اوست ) حجل ، مقوم ، ضرار، ابولهب . هاشم پدرعبدالمطلب ، در یکى از سفرهاى خود به یثرب با سلمى دختر عمرو خزرجى ازدواج کرد وعبدالمطلب تولد یافت . او در یثرب نزد مادر خود مانده بود و هنوز پسر نابالغى بودکه هاشم وفات یافت . مطلب بن عبدمناف بعد از برادرش هاشم امر مکه و سقایت ومهماندارى حاجیان را به عهده گرفت . مطلب سفرى به یثرب کرد و برادرزاده خود را کهاینک بزرگ شده بود با اجازه مادر وى به مکه آورد و چون او را در ردیف خویش بر شترسوار کرده بود مردم بى خبر از حقیقت امر گفتند مطلب ، بنده اى خریده است ولى مطلببه آنان مى گفت : واى بر شما، این فرزند برادرم هاشم است و او را از مدینه مى آورم . اما از آنروز نام عبدالمطلب بر وى که نام اصلیش عامر بود، باقى ماند. وقتىمطلب در یمن وفات یافت ؛ عبدالمطلب در مکه به سرورى رسید و قریش او را به برترىپذیرفتند.(125) عبدالمطلب خدا را به یگانگى مى پرستید و ازپرستش بت بر کنار بود و سنتهایى نهاد که بیشتر آنها بعدا در قرآن و در سنت رسولخدا(ص ) آمده است از جمله : وفاى به نذر، پرداخت صد شتر در دیه ، حرمت نکاح بامحارم ، بریدن دست دزد، نهى از زنده بگور کردن دختران ، حرمت زنا، تبعید کردن زنانمشهور زناکار، حرمت مى گسارى و اینکه نباید هیچکس برهنه پیرامون کعبه طواف کند ونباید هزینه حج را جز از اموال پاکیزه خود بپردازد و بزرگداشتن ماههاى حرام و...(126)پیامبر در مورد جد خود فرموده است که خدا دررستخیز جد من عبدالمطلب را به تنهایى در هیاءت پیامبران و هیبت پادشاهان محشورخواهد فرمود. یادآورى این نکته با توجه به حرکات و سکنات عبدالمطلب و برخى دیگراز پدران او چون هاشم و قصى که تاریخ به یگانه پرستى آنان و احترازشان از بت پرستىتصریح دارد؛ بى فایده نیست که این نشانه ها، چنان نیست که خلق الساعه و بدون زمینهقبلى باشد. یقینا دین حنیف ابراهیمى ، در فرزندان اصیل وى ، خاصه آنان که حامل نورمحمدى (ص ) بوده اند، همواره پاسدارى مى شده است و اى بسا اگر مناصب مکه در طىتاریخ طولانى از زمان اسماعیل تا زمان قصى بن کلاب جد ششم پیامبر که خاندان خود راجمع آورد و مناصب از دست رفته را به بنى اسماعیل باز گرداند؛ همواره در بنى اسماعیلباقى مى ماند؛ مکه هرگز جایگاه بت ها و عرصه بت پرستان نمى شد. ولى مى دانیم و درسطور قبل یادآور شدیم که وقتى عمرو ابن لحى نخستین امیر خزاعى پس از جرهمیان بر مکهسلطنت یافت به گفته رسول اکرم (ص ) (اولکسى بود که دین حضرت ابراهیم (ع ) را دگرگون ساخت و بت ها را بر پا داشت .)ابن هشام مى گوید: عمرو بن لحى از مکه به شامرفت و در مآب از سرزمین بلقاء بت پرستان عمالقه را دید و از آنان بتى خواست ، پسهبل را به وى دادند و او آن را با خویش به مکه آورد.عام الفیل داستان حمله ابرهه در زمان عبدالمطلب روى داده است : ذونواس شاهیهودى مذهب یمن تمام مردم مسیحى نجران را کشت . مردى از این اهل نجران به نام دوسذوثعلبان از مهلکه گریخت و نزد قیصر روم که او نیز مسیحى بود شتافت و از او بر ضدذونواس کمک خواست . قیصر نامه اى به پادشاه حبشه فرستاد و او را معرفى کرد. شاهحبشه که خود مسیحى بود، هفتاد هزار سوار همراه دوس گسیل داشت و اریاط را فرماندهسپاه کرد. اریاط و دوس بر ذونواس غلبه کردند و ذونواس خود را در دریا غرق کرد واریاط سلطان یمن شد. چندى نگذشت که بین اریاط و یکى از سرداران حبشى اش به نامابرهه اختلاف ایجاد شد و به جنگ انجامید و در جنگى تن به تن ، اریاط به دست ابرههکشته شد و ابرهه سلطان یمن گردید. در طول این مدت مردى از بنى کنانه در کلیساىقلیس صنعا، کثافت کرد و گریخت . ابرهه تصمیم گرفت به تلافى ، کعبه را منهدم سازد وآیین مسیح را در مکه برقرار کند. پس با لشکرى فراوان با چندین زنجیر فیل ، به جانبمکه روى آورد. وقتى به اطراف مکه رسید و خیمه زد، سپاهیانش شتران مردم مکه از جملهشتران عبدالمطلب را که در بیابانهاى اطراف مى چریدند، ضبط کردند. چون خبر بهعبدالمطلب رسید، نخست به همه اهالى مکه گفت که مکه را تخلیه کنند و در کوههاى اطرافاطراق نمایند و هیچکس به مقابله با ابرهه نپردازد، آنگاه از ابرهه تقاضاى ملاقاتکرد. ابرهه او را پذیرفت و حشمت و وقار او را ستود و سبب ملاقات را جویا شد. عبدالمطلب گفت من آمده ام تا شتران خود را که سپاه تو غارت کرده اند، بازستانم . چون چنین گفت در نظر ابرهه کوچک شد و ابرهه بدو گفت :
- من گمان داشتم کهتو به عنوان سید قوم و بزرگ قریش و امیر مکه بدینجا آمده اى تا شفاعت کنى از انهدامخانه کعبه صرفنظر کنم ؛ چون گمان مى کردم این خانه مورد احترام شماست . عبدالمطلب گفت : من فقط مالک شتران خویشم و همان را طلبیدم ؛ این خانه را نیزصاحبى است ؛ که اگر بخواهد، از آن نگهدارى خواهد کرد. شتران عبدالمطلب را بدوباز دادند و او به مکه باز گشت اما مکه را ترک نکرد و در خانه کعبه ماند و بهمناجات با خدا پرداخت . روز پیش از حمله ابرهه به کعبه ، خداوند پرندگانى رابرانگیخت که هر یک در منقارسنگریزهاى داشتند و بر سر سپاه ابرهه فروافکندند و سپاه او به هلاکت رسیدند. عبدالمطلب ، پس از این واقعه به خاطر حسنتدبیرى که در حفظ مردم مکه بکار برده و نیز شجاعتى که از خویش نشان داده و خانه خدارا ترک نکرده بود چنان در چشم مردم بزرگ شد که او را ابراهیم دوم نامیدند. دربرخى از کتب مانند سیره ابن هشام(127)و بحارالانوار(128)آمده است که که عبدالمطلب هنگامى که به حفر مجددچاه زمزم مى پرداخت (چرا که این چاه مدتها بود پر شده بود) به این دلیل که مى خواستافتخار و مواهب آن ، فقط نصیب او شود. تنها به این کار پرداخت . همانوقت با خوداندیشید که اگر فرزندان بیشترى مى داشتم این کار مشکل را زودتر از پیش پا بر مىداشتم بنابراین نذر کرد که اگر خداوند به او ده فرزند عطا کند، یکى از آنها را بهحکم قرعه در راه خدا قربانى کند. سالها بعد، این خواسته او بر آورده شد و 12 فرزندیافت و عبدالمطلب درصدد برآمد که به عهد خود وفا کند. مطلب را با فرزندان خود درمیان گذاشت و قرار شد قرعه بیفکند. چنین کرد و قرعه به نام عبدالله پدر گرامى رسولخدا(ص ) افتاد. او در این هنگام جوانى بیست و چهار ساله بود و به نیکى و زیبایىشهرت داشت و مردم بدو دلبستگى داشتند. بزرگان قریش و به ویژه افراد فامیل بهعبدالمطلب اصرار ورزیدند که راه حلى جز قربانى کردن فرزند براى اداى عهد و نذر خویشبیابد و او بر اثر اصرار همگنان و همگان پذیرفت که مساءله را از یکى از دانایان عرببپرسد. کاهنى در مدینه بود با او در میان نهادند پرسید که دیه و خونبهاى یک انساندر نزد شما چقدر است ؟ گفتند ده شتر؛ دستور داد که بین نام عبدالله و ده شتر قرعهبیندازند و هر بار که نام عبدالله آمد، ده شتر اضافه و قرعه را تجدید کنند تا آنگاهکه قرعه به نام شتران افتد. چنان کردند. نه بار قرعه به نام عبدالله افتاد و باردهم به نام شتران . عبدالمطلب براى اطمینان بیشتر دو بار قرعه کشى را تجدید کرد وهر دو بار نتیجه همان بود. اصرار عبدالمطلب از آنجهت بود که بداند آیا رضایت خداوندحاصل و نذر او بدین طریق ادا شده است یا نه . بدینترتیب عبدالمطلب صد شتر به جاىفرزند دلبند خویش قربان کرد و بى درنگ پس از مراجعت از قربانگاه ،در حالى که دست فرزند خود را در دست داشت ، بهسوى خانه وهب بن عبدمناف بن زهره رفت و دختر او آمنه را که به پاکى و عفت معروف بودبه عقد عبدالله در آورد و نیز در همان مجلس دلالهدختر عموىآمنه را خود تزویج کرد و حمزه عمو و همسال پیامبر، از دلاله متولد گشت(129) عبدالمطلب درسال هشتم عام الفیل ، پس از یکصد و بیست سال ، زندگى را بدرود گفت(130). و اگر این تاریخ درست باشد بنابراین ازدواجعبدالمطلب با مادر حمزه در سن 112 سالگى بوده است زیرا مى دانیم که حمزه همسالپیامبر اکرم (ص ) است و پیامبر هشت ساله بودند که پدربزرگ بزرگوارشان عبدالمطلبوفات یافت . ما داستان نذر عبدالمطلب را چنانکه در برخى از کتب و مراجع آمدهبود، در این مقدمه آوردیم ؛ در وقوع این داستان تقریبا نمى توان شک کرد زیرا علاوهبر ذکر همه مورخین ، وجود لقبذبیح)در بین القاب(عبدالله، قرینهدیگرى بر وقوع این داستان است . اما نمى توان شگفتى خود را از انجام آن بدستعبدالمطلب پنهان کرد زیرا: موحد بودن عبدالمطلب نزد امامیه مسلم و متواتر است و ازسوى دیگر، او اقدام به عملى کرده است که با توجه به اصل رجحان در نذر؛ عملى حرام وناپسند محسوب مى گردد و تنها از اعراب بت پرست جاهلیت مى تواند سر بزند. تازه آنهمدر مورد اولاد ذکور، مشابه اقدام عبدالمطلب در تاریخ جاهلیت گزارش نشده ، یا صاحباین قلم ندیده است . تنها مواردى از زنده بگور کردن دختران از سر تعصب ننگ یا فقر،در بین آنان سراغ داریم که قرآن کریم هم وقوع آن را تاءیید مى فرماید. جاى شگفتىاست که مرد بزرگوار و عاقلى چون عبدالمطلب با آن برخورد ابراهیمى خود با ابرهه وتکیه او بر اینکه کعبه خدایى توانا دارد (مناجاتهاى او را که به صورت شعر بوده ؛شیخ مفید در مجالس کراجکى در کنز نقل کرده اند(131))؛ عملى انجام دهدکه از برخى بت پرستان و امثال آنان سر مى زند. اگر حضرت ابراهیم علیه السلام هم، اسماعیل را به قربانگاه مى برد، پیامبر است و به امر خداوند چنین مى کند. بنابراین ، تنها مى توان گفت : عبدالمطلب با وجود بزرگوارى و موحد بودن ، معصومنبوده است . شاید در ایام جوانى چنان عهدى با خداى یکتا کرده و در پیرى مى خواستهاست آن را انجام دهد و خداوند اسبابى فراهم فرمود که هم نذر او ادا شود و هم پدربزرگوار پیامبر از قربانى شدن ، نجات یابد. عبدالله : پدر گرامى حضرت رسول اکرمصلى الله علیه و آله و سلم . فرزند عبدالمطلب ؛ مادرش فاطمه دختر عمرو بن عائد بنعمران بن مخزوم . از مجموع هیجده فرزند عبدالمطلب ، عبدالله ، ابوطالب ، زبیر وپنج تن از شش دختر وى ، از همین بانوى گرامى ، بوده اند. کنیه عبدالله را ابوقشمو ابومحمد و ابواحمد و لقبش را ذبیح ذکر کرده اند. عبدالله چنانکه پیشتر همگفتیم در 24 سالگى با آمنه دختر وهب بن عبدمناف ازدواج کرد و آمنه پیامبر را از اوبه روایت کلینى در ایام تشریق (یازده ، دوازده ، سیزده ذى الحجه)(132)یکسال پس از آنکه عبدالمطلب براى آزادى عبداللهاز کشته شدن صد شتر فدیه داد (و بقولى دیگر در همان سال ) در خانه اى واقع درنزدیکى جمره وسطى متعلق به شوهرش عبدالله باردار شد و سپس در خانه اى واقع در شعبابیطالب پیامبر را به دنیا آورد. (پیامبر این خانه را به عقیل بن ابیطالب بخشیدهبودند و فرزندان او بعدها آنرا به محمد بن یوسف ثقفى برادر حجاج بن یوسف فروختند. مادر هارون الرشید بعد آن را مسجد کرد عبدالله در بیست و پنجسالگى ، در بازگشتاز سفر شام ، در خانه اى از خانه هاى بنى النجار (دائى هاى پدرش ) معروف بهدارالنابغه ، بنابه مشهور پیش از ولادت پیامبر وفات یافت . وضع اجتماعى عربستان جزیرة العرب یا شبه جزیره عربستان ، سرزمینى است پوشیدهاز صحراهاى سوزان و کوههاى برهنه که تابش تند و مداوم آفتاب به آن رنگ و جلوه خاصىداده است . قسمت شمالى این سرزمین صحراى نفود است که به بادیة الشام متصل مى شود ودر قسمت مشرق و شمال شرقى آن ، صحراى دهناء است که تا ربع الخالى امتداد دارد. ربعالخالى که گاه آن را الدهناء هم مى گویند و بین نجد و الاحساء قرار دارد در جنوبشرقى شبه جزیره واقع است . این بیابان پهناور در عصر ما نیز تقریبا همچنان خالى است . جز در منطقه جنوبى شبه جزیره ، باران اندک و غیر منظم مى بارد و موسم آن زمستانآغاز بهار است . ممکن است این باران اندک هم ، سالها نبارد و ممکن است چند سالپیاپى بارانهاى سیل آسا سرازیر شود و همه چیز را با خود ببرد و زیر توده هاى شنپنهان سازد. فرو رفتن این سیلها در زمین سبب مى شود که در جاى جاى ، آب اندک تراوشکند. زه آبها به گودالها مى ریزد و گودالهاى آب ، خانواده هاى کوچک را در کنار خودنگهمیدارد. تلاش براى بدست آوردن آب که مایه زندگى است و سبزه که باید خوراک شتریعنى وسیله ادامه حیات در چنین صحرا را فراهم کند، بیابان نشینان را مجبور مى سازدتا هر دم از جایى به جایى کوچ کنند. نتیجه این سرگردانى و جا به جا شدن این است کهدر بیشتر این سرزمین قانونهایى که شهر نشینان براى خود درست کرده اند تا با اجراىآن زندگى را بهتر سازند؛ وجود ندارد. در این منطقه ها، شمار مردم اندک و همین گروهاندک هم پیوسته در حرکت اند. اما در جنوب به خاطر مساعد بودن اوضاع طبیعى و درحاشیه دریاى سرخ به خاطر موقعیت اقتصادى زندگانى متشکل تر و جمعیت نسبتا متراکم استو طبعا به مقتضاى محل ، قانونهاى روستایى یا شهرنشینى بر مردم آن حکومت مى کند. بهحکم غریزه کوشش به خاطر ادامه حیات ، در چنین محیط مردم به دو دسته یا بهتر بگوییمبه دو گروه اجتماعى تقسیم مى شوند: چادرنشینان و شهرنشینان و یا به تعبیر دیگر: ساکن و متحرک . در آغاز دعوت اسلام قسمت عمده ساکنان این سرزمین را دسته دوم (یعنىچادرنشینان ) تشکیل مى داد. در عصر ما هم که ماشینهاى آخرین مدل و ابزارهاى برقىساخت اروپا و آمریکا از رادیو ترانزیستورى گرفته تا بسیارى وسایل برقى درون چادرشیخ دیده مى شود، باز مردمى که رقم درشتتر ساکنان شبه جزیره را تشکیل مى دهند،چادرنشینان هستند. چادرنشینان فرزند صحراست و زیر آسمان صاف و در دامن دشتپهناور تربیت مى شود. بدین جهت تندرست ، نیرومند، آزاد، مستقل و بى اعتنا به قید وبندهایى است که شهرنشینان براى خود درست کرده اند و زندگى شهرى براى مردم خویش هدیهآورده است ... واحد زندگى دسته جمعى قبیله است . قبیله از چند تیره پیوسته به همتشکیل مى شود. هر قبیله شیخى دارد. شیخ (یا رئیس قبیله )، حاکم ، قاضى ، قانونگذار،فرمانده جنگ و پدر مهربان مردم خویش است . در این اجتماع ، آنچه قانون مى سازد،آنچه قضاوت مى کند و حتى آنچه عقیده پدید مى آورد و آنچه عقیده را تقویت مى کندراءى شیخ است . شیخ باید تمام صفات و امتیازاتى را که لازمه چنین سمتى است ، داراباشد. شیخ دلیر، باهوش ، با اراده ، قاطع و جوانمرد است . معمولا جوانمردى بیش ازدیگر خصلتها در شیخ آشکارا دیده مى شود تا آنجا که به درجه فداکارى مى رسد. آن همفداکارى که گاهى با منطق عقلى سازگار نیست . تا آنجا که نه تنها براى دفاع از مردمخود جان خویش را به خطر مى افکند بلکه براى نجات جاندارى که به سایه خیمه او پناهبرده است ، آماده کارزار مى گردد. درباره مثل معروف(احمى منمجیر الجرادحمایتگرتر از پناه دهنده ملخ )، نوشته اند که یکى از رئیسانقبیله گروهى را دید که با جوال و ابزار به خیمه او رو آورده اند. پرسید چه مىخواهید؟ گفتند: دسته اى ملخ شب هنگام در کنار خیمه تو نشسته اند مى خواهیم تا آفتاببرنیامده آنها را بگیریم . گفت : ملخها به پناه من آمده اند؛ نخواهم گذاشت به آنهاآسیب بزنید. این بگفت و نیزه خود را برداشت و بر اسب سوار شد و مقابل آنان ایستادتا آفتاب برآمد و ملخها پرواز کردند آنگاه گفت : ملخها از همسایگى من رفتند حالاخود مى دانید! خصلت جوانمردى و فداکارى و از خودگذشتگى که نمونه اعلاى آن در شیخوجود دارد در عموم صحرانشینان دیده مى شود. این آزادگى ، استقلال و صفاى طینت راصحرانشین از معلم خود یعنى صحراى گسترده و طبیعت آرام و هواى صاف مى آموزد، این یکروى از روحیه چنین مردمى است . اما؛ همین مرد آرام فداکار را مى بینیم که ناگهانبهم بر مى آید، درخشم مى شود، به کینه توزى مى گراید، بپا مى خیزد، مى جنگد، مى کشدتا پیروز گردد یا کشته شود. چرا؟ چون شتر آن قبیله ، بى رخصت او، به چراگاه قبیلهوى آمده است و او این بى رخصتى را اهانتى به خود و قوم خود مى پندارد. دیرى نمى کشدکه آتش جنگ افروخته مى شود آن هم نه یک روز و یک هفته و یک ماه و یک سال ، بلکهبراى مدت چهل سال ! در این چهل سال صدها پیر و جوان ، دختر و پسر خردسال و حتى گربهو سگ را از دم تیغ مى گذرانند، بى آنکه بدانند چه مى کنند و چرا چنین مى کنند. شگفتتر اینکه از این جنگها، حماسه نامه ها و قصیده ها و قطعه ها مى سازند. کودکان ونوجوانان آن را از بر مى کنند و از سینه نسلى به سینه نسلى دیگر منتقل مى گردد وبسا که حادثه ها مى آفریند. گاه اتفاق مى افتد که جمعى گردهم نشسته اند و مى گویندو مى خندند و دقیقه ها را با صفا و آرامش مى گذرانند، ناگهان بیتى یا جمله اى بهخاطر یکى مى گذرد که با قصد یا بى قصد آن را بر زبان مى آورد. بر زبان آوردن همان وبه جان یکدیگر افتادن جمع ، همان . چرا که آن بیت یا آن جمله ، طعنى یا طنزى ازقومى یا قبیله اى را در بر دارد و یکى از آن قوم یا قبیله در این جمع نشسته است . این هم چشمى ، برترى جویى و خود را از دیگران کهتر و کمتر ندانستن و چون برقسوزاندن و چون رعد غریدن رویه دیگر روحیه صحرانشینان است که از طبیعت خروشان ومتلون و متغیر صحراى عربستان ، الهام مى گیرد. فرزند صحرا از این دو موهبت برخورداراست : قهرمانى و عشق و فداکارى بى نهایت و خشم و کینه توزى بیش از اندازه وحد.(133) آنچه به قلمزیباى استاد شهیدى خواندیم ، خصلت عام گروه چادرنشین عربستان است گرچه گروه دیگریعنى گروه شهرنشین هم کم و بیش داراى همین خصائل عام مى باشد. آنچه در هر دو دستهبراى ما مهم است اینست که این خصائل و ویژگیها، یا دستکم زمینه آن را، در عقایدآنها و سپس در همه رفتارهاى اجتماعى شان منعکس مى بینیم . طه حسین مىنویسد: کیش عرب ، مانند زندگانیشدرشت و ناهموار بود. دین عرب همان بت پرستى سطحى خشنى بود که خردهاى ایشان در آناندیشه نکرده و به دلهاى آنان ، راه نیافته بود؛ فقط دسته اى عقاید بهم آمیختهداشتند که از پدران خود به ارث برده و چیزى از آن را تغییر نداده بودند... ایناناین خدایان را از آن جهت که مى توانستند سودى بدهند یا زیانى برسانند، نمى پرستیدندبلکه این خدایان را پرستش مى کردند تا در نزد خدا براى ایشان شفاعت کنند و ایشان رابه خدا نزدیک سازند، چنانکه در قرآن کریم مى خوانیم . پس اینان مشرکند و خدا راانکار ندارند اما تنها او را پرستش نمى کنند بلکه خدایان دیگرى را نیز که میانایشان و خدا واسطه اند، عبادت مى نمایند. قرنها بر این بت پرستى مى گذرد و در گذشتزمان خرافات و موهوماتى بدان افزوده مى گردد تا آنجا که نزد معبودهاى خود قربانى مىبرند، چنانکه گویى به آنها رشوه مى دهند تا براى ایشان نزد خدا شفاعت کنند؛ دربیشتر کارهاى خود با بتها مشورت مى کنند و نزد آنها با چوبه هاى تیر قرعه مى زنند؛هنگامى که بتها خشنودشان مى سازند از آنها خشنود مى شوند و هر گاه به خشمشان آورندبر آنها به خشم مى آیند؛ بفکرشان نمى رسد که بتها ناتوان تر از آنند که خشنود یاخشمگین سازند(134) البته این ساده دلى و جهالت ؛ ویژه اکثر مردماست اما در شهرها، خاصه در مکه و بالاخص در بین طبقات اشراف بزرگ و تاجر مآب ؛ همیناعتقاد سطحى نیز، در عمق دلشان وجود ندارد. مردم مکه در آن زمان از سه طبقه تشکیل مى شدند: اولقریش که چون خود را شریف النسب مى دانستند و هم همه کاره خانه کعبه بودند از تمامحقوق و امتیازها برخوردار مى شدند؛ این طبقه خود به سه دسته تقسیم مى شد:
1. دسته ثروتمندان که دارائى سرشار داشتند.
2. دسته اى که ثروتشان همان اندازه بودکه راهى به تجارت داشتند و یا خود براى تجارت سفر مى کردند و یا سرمایه خود را براىتجارت به دیگر بازرگانان مى دادند.
3. دسته بیچاره دیگرى که گاه اندک مایه ثروتىمى داشتند و با همان داد و ستد مى کردند و گاه هیچ نداشتند و ناچار براى زندگى ،کارگر دیگران بودند. این سه گروه قریش ، همگى در شرافت و بهره مندى از همه حقوقبا یکدیگر برابر بودند و از ایشان طبقه ممتاز اشراف به وجود آمده بود. دوم طبقهحلفاء (هم پیمانان ) بود و اینان مردمى از قبیله هاى مختلف عرب بودند که به مکهپناه آوردند تا در آنجا آسوده باشند زیرا مکه شهر حرام بود و پناهنده بدان - جنایتو گناهانش نسبت به قومش هر چه بود - در امان بود. و نیز مردم دیگرى از عرب کهداستان توانگرى قریش و زندگى آسوده مکه به گوش ایشان رسیده بود و براى گشایش زندگىبه مکه آمده بودند (نه مثل دسته قبل به عنوان پناهنده به آن )؛ ولى اینان نمىتوانستند در مکه به آسودگى و اطمینان زندگى کنند مگر آنگاه که با یکى از تیره ها یایکى از افراد قریش هم پیمان شوند و در این صورت مادام که حق پیمان و امان همسایگىرا رعایت کنند، آزاد هستند و قریش از آنان حمایت مى کند، لیکن اینان از قریشنیستند، بلکه طبقه پایین ترى هستند که در سایه قریش زیست مى کنند و در حقوق باقریش شرکت ندارند. سوم ، بردگانى هستند که حتى بر خود، حقى ندارند. خواجه ،چنانکه اثاث خانه خود را مالک است برده اش را نیز مالک است و او را به هر گونه کهبخواهد و در هر کار که اراده کند بکار مى گمارد، بى آنکه برده را حق انکار یااعتراض بر خواجه اش بوده باشد بلکه بر او واجب است که بشنود و فرمان برد. خواجه اومى تواند آزادش کند و مى تواند او را بفروشد یا ببخشد، چنانکه مى تواند او را بهسخت ترین یا آسانترین صورتى شکنجه نماید و بر او حق مرگ و زندگى دارد، لیکن قریش دربکار بردن این حق ، زیاده روى نمى کردند. در همسایگى این طبقات سه گانه ، مردمانپراکنده بیگانه اى زندگى مى کردند. اینان عرب نبودند بلکه از نواحى مختلف و ازملتهاى مختلف عجم (:: غیر عرب ) فراهم آمده و در کسب و کارى که مورد نیاز طبقهثروتمند و متوسط بود، دست به کار بودند. شغل برخى از اینان لهویات و کارهاى سرگرمکننده بود... به این صورت در مکه مردمى از نژادهاى مختلف و داراى کیشهاى مختلففراهم گشته بودند و طبیعى بود که همه این عوامل در زندگى قریش تاءثیر مى کرد و هیچچیز در زندگى مردم به اندازه ارتباط ایشان با مردمان مختلف که داراى تمدنها وکیشهاى گوناگون باشند، تاءثیر ندارد؛ و همین امر، سر امتیاز قریش آن روزگار را برهمه عرب ، در تیزهوشى و چاره اندیشى و دقت نظر و دوربینى و حسن اداره و هنرمندى درنگهدارى سرمایه و سود بردن از آن و مردم شناسى و راه یافتن به باطن هاى ایشان ؛براى ما روشن مى سازد لیکن با اینهمه ، قریش ساکن شهرى در دره اى بى کشت و گیاهبود. شهرى که از کشورهاى متمدن کاملا دورمانده بود و اگر این دورماندگى دامنگیرنبود، همه چیز قریش و مکه را براى تمدنى برجسته و درخشان آماده مى ساخت ... مناطمینان دارم که بت پرستى اهل مکه از روى صدق و خلوص نبود بلکه به وسیله دین ،بازرگانى مى کردند... قریش در قرن ششم میلادى چنین مى زیست و آسان نیست که هیچقسم از اقسام حکومتهایى که میان مردم معروف است براى قریش معین کنیم زیرا ایشان راپادشاهى نبود و جمهورى اشرافى یا جمهورى دموکراسى به معنى متعارف این کلمات ،نداشتند. زورمند بیدادگرى هم بر ایشان مسلط نبود که بازور و استبداد جمعیت را ادارهکند؛ بلکه قبیله اى از عرب بود که بسیارى از ویژگیهاى قبیله هاى بادیه نشین رانگهدارى کرده بود. این قبیله به طائفه ها و تیره ها و عشیره ها تقسیم مى شد و میاناین طوایف و عشائر و تیره ها گیرودارى همیشگى بود که گاه به سختى مى کشید و گاهآرامتر مى گشت لیکن کار آن ، مانند مردم بادیه ، به جنگهاى خونین نمى کشید و کارهاىحکومت - اگر تعبیر حکومت صحیح باشد - به همان صورتى که در قبیله باده نشین فیصله مىیافت ، به انجام مى رسید. سروران و بزرگانى داشتند که از ایشان در مسجدالحرام یادارالندوه انجمنى تشکیل مى شد و دشواریهاى بازرگانى و اختلافات میان طائفه ها وگاهى فتنه هایى که میان اشخاص انگیخته مى شد؛ اگر به حدى مى رسید که شاید دشمنىمیان دو یا چند طائفه برانگیزد، در آن انجمن طرح مى گردید. وضع قریش تا پایاندوره جاهلیت بدین قرار مى گذشت . و گویا اندکى پیش از بعثت دریافته بود که اینآیین ضامن عدالت عمومى نیست بلکه ضامن عدالت میان اشراف و طبقه متوسط ایشان است وراه زورگویى اینان را نسبت به طبقه هم پیمان بیچاره یا کسانى که به مکه پناه آوردهاند تا کم و بیش در این شهر بمانند، باز مى گذارد. به همین جهت در این اواخر انجمنىاز نیکان اشراف فراهم آمده بود و اعضاى آن با هم پیمان بسته بودند که ظلم رابردارند و به یارى مظلوم تا آنجا که داد او را از ظالم بستانند، برخیزند. این همانپیمان معروف به حلف الفضول است که پیغمبر(ص ) پیش از بعثت با کسانى از بنى هاشم درآن شرکت نمودند و بعدها نیز حضرت رسول (ص ) این پیمان را به نیکى یادفرمودند...
... با توجه به آنچه از وضع ملت عرب در شهر و بادیه به اختصار بیانشد؛ دور نیست که از این نوع زندگى ، اخلاقى به درشتى و عادتهایى به زشتى ، پدیدآید. زیرا از مردمى که بت هاى ساخته دست خود و درختها را مى پرستند و در صورتاحتیاج از انتفاع از میوه و شاخه هاى همین درختها باکى ندارند، انتظار نمى رود کهداراى طبعى پاکیزه و خلقى برجسته و دلى مهربان و سجایایى نیکو باشند. علاوه براین ، با توجه به نادارى و سختى زندگانى اهل بادیه که از لوازم بادیه نشینى است واینکه شهرنشینان مردمى هستند که نخست بادیه نشین بوده اند سپس در شهرها جاى گرفتندبى آنکه جز کمى از خصائص بادیه نشینى را از دست بدهند؛ دیگر بعید نیست که عربها راداراى عادتهایى از قبیل درشتى و سنگدلى و نامهربانى بیاییم و نیز عجیب نخواهد بودکه بدانیم اینان فرزندان خود را از بیم نادارى و تنگدستى مى کشته اند و دختران خودرا از همان بیم از بیم ننگ ، زنده بگور مى کرده اند و شگفتى نخواهد داشت اگر روابطمیان زنان و مردان ایشان پاک و پاکیزه و برکنار از نارواییها نباشد؛ همچنین عادتهاىزشت فراوان دیگرى که اسلام همه آنها را تغییر داد(135) آدمى از خویش مىپرسد: آیا ابراهیم علیه السلام که خانه خدا را به امر خداوند در این منطقهدورافتاده جهان به همراه فرزند خویش اسماعیل بنا نهاد و قرآن از زبان وى تصریح داردکه نیمى از عائله را در آنجا سکنى داد تا نماز را بر پا دارند.(136)پس چگونه شد که مردم مکه ، به تدریج از دین حنیفاو روى برتافتند و جز خاندان محمد(ص )، هیچکس بر آن دین استوار نماند. از خاندانمحمد(ص ) هم تنها آنان که حامل نور پاک او در اصلاب خویش بودند، و برخى که جان خودرا به ابلیس نفروختند؛ موحد و یکتاپرست ماندند، و گرنه کسانى چون ابولهب نیز، ازخاندان محمد(ص ) بودند. آیا روى آوردن مکه به فحشاء و قمار و عیش و نوش و زنا ورواج ربا و زراندوزى و تیرگیها و فسادهاى دیگر نبود که محمد امین ، محمد پاک ، محمدموحد را در سالهاى میانسالى به تدریج به اعتکاف در حراء و انزواى از جامعه پلید مکه، سوق مى داد؟ اینهمه ، به ویژه ستم ناروا و فجیعى که برخى پدران از سر فقر وبرخى دیگر از جهل و تعصب پوچ و به نام عار و ننگ از داشتن دختر، سر فرزندان خویش بازنده در گور کردن آنان مى آوردند، بى گمان دل ملکوتى محمد را به درد مى آورده است ومى توان حدس زد که آن جان برتر؛ آن گل باغ وجود؛ هماره از وضع اجتماعى مکه رنج مىبرده است . بت پرستى عده اى و زراندوزى برخى دیگر و پلیدى رباخواران و ستم بردهداران ؛ با خرد و ایمان وى سازگار نمى آید. او از رنج مستمندان و ناگزیرى بردگان وفقر و فلاکت آنان حتى بیش از خاطره مرگ مادر خویش درد مى کشیده است و همواره از خودمى پرسیده که آیا راهى نیست ؟ با تجربه هایى که از سفر شام در خاطر دارد دریافتهاست که به هر کجا برود، آسمان همین رنگ است و این رنجمایه ها، ویژه مکه نیست و بایدراهى براى نجات جهان از پلیدى و ستم جست . دلش با او مى گوید تنها خداست کهراهنماست . دلش بیش از همه از جهل و تعصب مردم ساده ، فشرده مى شود به ویژه ازجنایت هولناک زنده بگور کردن دختران . قیس بن عاصم از بنى تمیم ، دوازده دختر خودرا با دست خویش زنده در گور کرده است . آنهم تنها به دلیل جهل و تعصب : روزى کهنعمان بن منذر، دست نشانده شاه ساسانى و فرمانرواى عراق ، با لشکرى انبوه براىسرکوب مخالفان به عربستان تاخت و آنها را تار و مار کرد و اموالشان را مصادره کرد ودختران آنها را به اسیرى گرفت ؛ نمایندگان بنى تمیم به حضور او بار یافتند و تقاضاىاسترداد دختران قبیله خود را کردند. اما برخى از این دختران در ایام اسارت بالشکریان دشمن ازدواج کرده بودند. نعمان آنان را مخیر ساخت که یا از پدران خود ببرندو بمانند و یا طلاق بگیرند و به کشور خود باز گردند. دختر قیس بن عاصم ، شوى رابر پدر برگزید. پیر مرد که از اعضاى نمایندگان بود چنان از این تصمیم دختر سر خوردکه سوگند یاد کرد دختران خود را در آغاز زندگى نابود کند و این رسم کم کم به سایرقبائل هم سرایت کرد و برخى حتى با انگیزه هایى دیگر نیز، چون ترس از فقر؛ دخترانخویش را زنده در گور مى کردند. این فاجعه گاه چنان سوزناک و تاءثرآورتر مى شد کهاستخوان آدمى را آب مى کرد. همین قیس بن عاصم نقل مى کندکه من تمام دختران خود رازنده به خاک کردم و هیچ متاءثر هم نشدم اما در یک مورد سخت دلم سوخت . همسرمباردار بود که من به سفر رفتم و طول کشید. وقتى به خانه باز آمدم از همسرم پرسیدم :
- بچه کجاست ؟
- مرده به دنیا آمد. اما همسرم حقیقت را نگفته بود؛ گرچهمن باور کرده بودم . او فرزند خود را که دختر بود از ترس من به خواهران خویش سپردهبود و سالها بى آنکه من بدانم از این ماجرا گذشت . یکروز در خانه نشسته بودم کهدخترى بسیار زیبا وارد شد و سراغ مادرش را گرفت . موهایش را بافته بود و گردن بندزیبایى به گردن آویخته و در نهایت طراوت و شادابى بود. من همسرم را که در اطاقدیگرى بود صدا زدم و از او پرسیدم که این دختر، کیست که مادر خود را مىطلبد. همسرم در حالیک اشک در چشمانش حلقه زده بود؛ گفت :
- به خاطر دارى کهسالها پیش هنگامى که من آبستن بودم و تو به سفر رفته بودى ؛ در بازگشت از فرزند خودپرسیدى ؟
- آرى ، و گفتى مرده به دنیا آمده بود.
- من آن روز به تو دروغ گفتهبودم ، این دختر، همان فرزند توست که من از ترس تو او را نزد خاله هایش بزرگ کردم . من در پاسخ همسرم ساکت ماندم و او بسیار خوشحال شد، زیرا سکوت مرا نشانه رضایتدانست و پنداشت چون دختر، بزرگ شده و نزدیک شوى دادن اوست ؛ از کشتن او، چشم خواهمپوشید. من آنقدر درنگ کردم تا روزى همسرم با خیال آسوده ، از خانه خارج شد و من بهموجب عهدى که با خود داشتم ، دست او را گرفتم و به نقطه اى دوردست بردم . در آنجابا وسائلى که به همراه آورده بودم ، مشغول کندن زمین شدم . دختر بیچاره که کنارمن ایستاده بود، دائما مى پرسید:
- بابا، در این مکان ، براى چه کارى زمین راگود مى کنى ؟ من به او پاسخ نمى دادم و به کار خود مشغول بودم . وقتى قبر دخترمآماده شد؛ دست او را گرفتم و کشان کشان در گودال افکندم و بى درنگ شروع کردم بهریختن خاک . دخترم مى گریست و ضجه مى کرد و با التماس مى گفت :
- بابا، مرازیر خاک دفن مى کنى و تنها مى گذارى و تنها به نزد مادرم باز مى گردى ؟ من باآنکه این بار دلم مى سوخت اما به خاطر عهدى که با خود کرده بودم ، به التماس هاى اوتوجهى نمى کردم و همچنان خاک روى او مى ریختم . گیسوان بافته اش خاک آلود شده بود وچون تلاش مى کرد از گودال بزرگى که کنده بودم بالا بیاید، عرق بر جبینش نشسته بود وجاى جاى خاکها را مى شست ... و پوست پرطراوت و نوجوان او را نمایان مى ساخت و اوهمچنان ناله مى کرد:
- پدر جان ، مرا در این گوشه تنها نگذار! و من همچنانخاک مى ریختم ؛ تا به حدى که کم کم تا گردن بند زیبایش ، رسید و سپس بکلى زیر خاکدفن شد. تنها موردى که به راستى دلم سوخت همین مورد بود.(137) آیا تبلور این رنجمایه ها در دل محمد(ص ) واندیشیدن به عمق فجایعى که گریبانگیر بشر شده است ، او را واداشته است که از چندىپیش از بعثت ، براى اندیشیدن و مناجات ، به غار حراء بیاید و گاه در غار مدتهااعتکاف کند..؟ سرانجام محمد(ص ) به رسالت مبعوث مى گردد و دست الهى از آستین پاکاو بیرون مى آید تا مقدمه نجات بشریت را در سراسر گیتى فراهم آورد؛ اگر چه مقدماتاین امر، در مکه و در میان همان مردمى که مى شناسیم ، فراهم مى آمد. اما اکنون کهما پس از هزار و چهارصد و اندى سال به آن انقلاب عظیم جهانى و تاریخ آن مى نگریم باتحلیل حوادثى که پیش آمد در مى یابیم که اسلام در فراسوى سرزمین وحى ، بیشتر به بارنشست و اعراب (جز خاندان محمد(ص ) و گروهى پیروان خالص او) گرچه طوعا یا کرها اسلامرا برگزیدند یا به آن تن دادند اما هنوز پیامبر چشم بر هم ننهاده بود که خصلت هاىجاهلى ، دوباره نمایان شد. شعارتقوىفراموش شد و به جاى آن تعصبات قومىنشست . گویىآن عبادتها براى مدتىزیر پرده اى از فراموشى پنهان گشت . وحدت گونه اى ، براساس برادرى اسلامى و لغوامتیازات خانوادگى و رعایت تقوى - که پیوسته قرآن بدان توصیه کرده است - در جامعهمکه و مدینه حکمفرما شد اما همین که محمد(ص ) از این جهان رخت بربست ؛ همین کهاسلام از مرز جزیرة العرب فراتر رفت ، همین که مردم غیر عرب با خوى و خصلت غیرقبیله اى ، این دین را پذیرفتند، همینکه در آمدهاى سرشار به مدینه سرازیر شد، وسران مسلمانان از درگیرى در میدان جنگ به تن آسانى در کاخ و سرگرمى در کشت و باغ ومزرعه پرداختند، نشانه هاى آن اشرافیت به تدریج پدید آمد... قریش که پرستش بت ها راهنگامى رها کرد که سپاهیان مدینه را پشت دروازه مکه دید، مى خواست در حکومت تازه ،رئیس و فرمانروا باشد در صورتیکه مدینه چون پیغمبر را به سوى خود خوانده و او رایارى کرده بود و با کوشش مردم این شهر، مسلمانى به عربستان و از جمله به مکه راهیافت ، سهم بیشترى مى خواست . آن روز که گروهى در سقیفه گرد آمدند تا براىمسلمانان امیرى انتخاب کنند و سعد بن عباده انصارى رئیس خزرج گفت : از ما امیرى و از شما امیرى؛... روایتى در دست داریم (در کتابهاى معتبراهل سنت ضبط گردیده است ) که بدو پاسخ داده شد: پیغمبر گفت پیشواى مسلمانان باید ازقریش باشد. یعنى سرورى از آن مکه است و مدینیان همچنان باید زیر دست باشند...(138)
... تتبع در زندگانى بسیارى از مهاجران وانصار نشان مى دهد که با اینکه این دسته در راه اسلام سختیها دیدند و شکنجه ها تحملکردند و با آنکه قرآن ، در جاى جاى ، خشنودى خدا و رسول را از آنان اعلام داشته وبا این تفصیل و اظهار رضایت ، نوعى امتیاز براى آنان قائل شده است ؛ (معهذا) آنهاهیچگاه خود را از دیگران برتر نمى دانستند و مى خواستند با دیگر مسلمانان در یکردیف بشمار آیند. همین فروتنى بود که محبت پیغمبر خدا را به ایشان افزون مى ساخت وارج آنان را در دیده مسلمانان بالا مى برد. اما چون پیغمبر از جهان رفت و... اعلام (شد) رئیس مسلمانان باید از قریش باشد؛ و همین که در بودجه بندى ،... پرداخت رقمبالاتر، به این طبقه مخصوص گردید، همین که مال فراوانى زیر دست و پاى آنان ریختهشد، اشرافیت معنوى با اشرافیت مادى در هم آمیخت و رفته رفته اصل مساوات اسلامى ازمیان رفت ، تا آنجا که در پایان خلافت سوم ، قریش نه تنها از جهت تصدى مقامات مهمدولتى بر غیر قریش برترى یافت ، بلکه مقدمات برتر شمردن عنصر عرب از دیگر نژادهایىکه مسلمانى را پذیرفته بودند، فراهم گردید. در دوره معاویه این برترى فروشى آشکارگشت . معاویه و عاملان او تا آنجا که توانستند از تحقیر موالى فروگذار نکردند و بااعتراف به برترى نژاد عرب بر غیر عرب ، اصل دیگرى از اصول مسلمانى نادیده انگاشتهشد و اجتماع اسلامى که بر پایه مساوات استوار بود به دوره پیش از اسلام که در آننسب بیش از هر عامل دیگر بحساب مى آید، نزدیک تر گردید...(139)
... مى دانیم در گوشه و کنار مردان پاکدلىهستند که هنوز هم بر ظاهر الفاظ بعضى حدیثها ایستاده اند و نمى خواهند معنى درست آنرا دریابند. نمى خواهند بپذیرند اصحابى که محمد(ص ) گفت : مانند ستارگانند، به هر یک اقتدا کنید راه خود را مىیابیدهمه صحابه نیستند، بلکه آنهایندکه با او زیستند و پس از او بخوبى امتحان دادند و سنت وى را حفظ کردند. نمى خواهندبپذیرند که در بین اصحاب پیغمبر هم کسانى بودند که از عهده آزمایش برنیامدند. بساممکن است مسلمانى در راه دین و بلندى نام آن بکوشد، سپس روزگارى پیش آید که در بوتهآزمایش قرار گیرد، در چنین وقت است که اگر ایمان او قوى نباشد، هواى نفس بر وى غالبمى شود تا براى کار خود گریزگاهى یابد و تکلیفى را که به عهده اوست با تاءویلى بهدلخواه خود به یکسو نهد و هم چنین پیش رود تا به روزى رسد که ببیند بین آنچه او مىکند و آنچه دین گفته است فاصله اى عمیق وجود دارد. براى همین بود که محمد(ص( مسلمانان را به زبان قرآن ، از این آزمایش مى ترسانید: الم ، احسب الناس ان یترکوا ان یقولوا آمنا و هم لا یفتنون؟ چنین آزمایش براى بسیارى از مسلمانان و از جمله آنان که صحبت پیغمبر رادرک کرده بودند، آنان که در راه اسلام جراحتهاى سخت برداشتند، پیش آمد ولى چوندیدند امام وقت به خاطر زنده کردن سنت پیغمبر حاضر نیست مال مسلمانان را بى حساب بهایشان ببخشد، از او کناره گرفتند و یا مقابل او ایستادند و شگفت این است که به اینگناه ، رنگ دین دادند و گروهى ساده لوح و یا فرصت طلب هم گرد آنان جمع شدند(140) این سیرت طبقه ممتاز و زعماى قوم بود اماعامه مردم هم حالتى بهتر از آنان داشتند... اگر این مردم از احکام ساده اسلام تنهابدین درجه از اطلاع رسیده بودند که باید در کارهاى اجتماعى مطیع امام خود باشند،اگر خود را مقابل خدا و مردم مسؤ ول مى دانستند، محال بود بر على بشورند و چنانکنند که عمرو بن عاص بتواند مردم عراق را در جنگ صفین و سپس در دومة الجندل فریبدهد، محال بود مسلمانان اجازه دهند غارتگران معاویه از راست و چپ به متصرفات حکومتاسلامى دستبرد ببرند، محال بود بپذیرند که مردم به صرف تهمت کشته شوند، و یا بهسیاهچالها بیفتند، محال بود مردى مانند معاویه فرصت یابد خود را خلیفه مسلمانانبخواند و به فرمانداران خود بنویسد: برمردم جاسوس بگمارد و به مجرد گمان ، دستگیرشان کن . از روزى که این حکم اسلامى به وسیله پیغمبر تشریع شد که : فرزند از آن پدر است و زناکار را ازاو نصیبى نیستتا روزى که معاویه بهشهادت یک تن که گفت : ابوسفیان پدرمعاویه با سمیه مادر زیاد از راه نامشروع همبستر شده استو با همین شهادت باطل معاویه ، زیاد را پسر ابوسفیان وبرادر خود خواند، بیش از نیم قرن نمى گذشت اما متاءسفانه اسناد، شمار کسانى را کهدر این کار بر معاویه خرده گرفتند، بیش از شمار انگشتان دست نشان نمى دهد و معنى آناینست که اجتماع اسلامى آن روز، خود را نسبت به چنین منکرى ، خونسرد و بى اعتنانشان مى داد. اگر معاویه زمینه مساعدى براى این کار نمى دید، اگر اکثریت جامعهمسلمان آن روز با خاموشى به کردار او صحه نمى گذاشتند، محال بود بتواند بدعتى آن همبا چنین زشتى در دین پدید آورد(141) بنابراین مى بینیم کهبا ظهور اسلام و با ارشاد پیغمبر(ص )، از راه موعظه ،بستن عقد برادرى و مانند این تعلیمها، تعصب هاى خانوادگى ، (و فسادهاى دوران جاهلیت ) موقتا فراموش شد اما به یکبار ریشه کن نگشت . زیرا دوران زندگى محمد(ص ) و یارانپاکدل او، آن اندازه دوام نیافت تا خوى و خلق همه این قبیله ها را دگرگون سازند، وآنان را به آیین اسلام تربیت کنند(142)و خلاصه ، جان کلام اینکه : بسیار خوش باورى مى خواهد و یا ساده دلى که بگوییم همهاین نو مسلمانان با گفتن کلمه شهادت ، به یکبار همه عادتهاى دیرین را از کینه توزى، تحقیر زیردستان ، تجاوز به مال و عرض دیگران ، نازیدن به تبار مال اندوزى وسمتگرى که لازمه زندگانى عرب جاهلى است رها کردند، بسیار خوش گمانى مى خواهد کهبگوییم همه صحابیان پیغمبر در مدت اند سال آن چنان تربیت یافتند که آیینه تمام نماىخصلتهاى اسلامى گردیدند(143) حتى در زمان خود پیامبر اکرم (ص ) و در برابرچشمان مبارک و الهى او نیز، دیوهاى بند شده جاهلیت از درون این به ظاهر مسلمانانرها مى شد: محمد بن عمر واقدى در کتاب خود مغازى که تاریخ جنگهاى پیامبر اکرم (ص ) است مى نویسد: چون خالد بن ولیداز ماءموریت ویران ساختن بتکده عزى به مکه بر گشت ، رسول خدا(ص ) هنوز در مکه بودندو او را براى دعوت کردن قبیله بنى جذیمه به اسلام - و نه براى جنگ - روانه فرمودند. خالد همراه گروهى از مسلمانان مهاجر وانصار و بنى سلیم که سیصد و پنجاه نفر بودندحرکت کرد و در منطقه پایین مکه ، به آنها رسید. به بنى جذیمه خبر دادند که خالد بنولید همراه مسلمانان فرا مى رسد. آنها گفتند: ما مسلمانیم ، نماز مى گزاریم و بهمحمد تصدیق داریم و مسجدهایى ساخته و در آنها اذان مى گوییم . خالد نزد ایشان آمد وگفت : به اسلام بگروید! گفتند: ما مسلمانیم . گفت : پس چرا اسلحه همراه دارید؟گفتند میان ما و میان قومى از اعراب ، دشمنى است و ترسیدیم که شما از ایشان باشید وبه این منظور، سلاح برداشتیم تا از خود در برابر ایشان که با اسلام مخالفند؛ دفاعکنیم . خالد گفت : سلاح خود را بر زمین بگذارید! مردى از ایشان که نامش جحدمبود گفت :
- اى بنى جذیمه ، محمد از کسى چیزى بیشتر از اقرار به اسلام نمى خواهدو ما همگى مقربه اسلامیم و حال آنکه خالد نمى خواهد با ما چنان رفتار کند که بامسلمانان رفتار مى شود. او نخست با سلاح خود ما را اسیر خواهد کرد و پس از اسارت ،شمشیر خواهد بود. اقوام وى به او گفتند:
- تو را به خدا سوگند مى دهیم که مارا گرفتار نساز. ولى او از تسلیم سلاح خوددارى مى کرد تا اینکه همه با او صحبتکردند و او هم شمشیر خود را افکند... خالد به آنها گفت : باید به اسارت درآیید! جحدم گفت : به خدا قسم او شما را به واسطه کینه هاى قدیمى که مى دانید،فرو خواهد گرفت . اى مردم ! این مرد براى چه از گروهى مسلمان مى خواهد که به اسارتتن دهند؟! همانا مى خواهد خواسته هاى خود را عملى کند؛ شما با من مخالفت کردید و ازدستورم سرپیچى نمودید و به خدا سوگند نتیجه آن کشته شدن با شمشیر است . بنىجذیمه اسیرى را پذیرفتند و خالد دستور داد که آنها دستهاى یکدیگر را ببندند. چوناین کار صورت گرفت ؛ به هر یک از مسلمانان ، یکى دو نفر از ایشان را سپرد و مردانبنى جذیمه ، آنشب را در بند بودند و به هنگام نماز با مسلمانان مذاکره کردند کهآنها را باز کنند تا نماز بگزارند و دوباره بر آنها بند نهند. هنگام سحر میانمسلمانان در این مورد، اختلاف نظر و بگومگویى بود: برخى مى گفتند مقصود از اسیرگرفتن آنها چیست ؟ باید ایشان را به حضور رسول خدا ببریم . برخى هم مى گفتند تاءملىکنیم و آنها را بیازماییم (!) و ببینیم آیا شنوا و بردبار خواهند بود یا نه . هنگامسپیده دم ، همچنان که مسلمانان درباره این دو پیشنهاد صحبت مى کردند، خالد فرمانداد هر کس اسیرى را که به او سپرده شده ، گردن بزند. بنى سلیم ، همه اسیرانى راکه در دست ایشان بودند، کشتند ولى مهاجران و انصار، اسیران خود را رها کردند. بنىسلیم به خاطر جنگ برزه عصبانى بودند. بنى جذیمه گروهى از بنى سلیم را در آن جنگکشته بودند و آنها در صدد مطالبه خون و انتقام گیرى از آنها بودند... جوانى ازبنى جذیمه که در دست بنى سلیم اسیر بود و مى خواستند او را بکشند به آنان گفت :... هر کار با من مى خواهید بکنید ولى قبلا مرا تا پیش زنان و بچه ها (که آنها هم دردست خالد اسیر بودند) ببرید. همچنان که دستهایش بسته بود او را پیش زنها بردند واو کنار زنى ایستاد و سپس خود را به زمین افکند و به او گفت :
- اى حبیش ! براىاینکه زندگى خوبى داشته باشى اسلام بیاور! من گناهى ندارم و شعرى سروده ام که برایتمى خوانم : بیا پیش از آنکه جدایى فرا رسد، و به فرمان امیر، عاشق فراق کشیده راببرند، پاداش مرا بده . آیا شایسته و سزاوار نیست که به عاشقى پاداشى دادهشود؟
(همان ) که بسیارى از شبها تا به صبح و روزهاى گرم را راهپیمایى کرده است . مگر چنین نیست که من در جستجوى تو بودم . به امید آنکه در حلیه یا خوانق تورا دریابم . من هیچ رازى را که به امانت داشته ام ، فاش نساختم و پس از (دیدن ) تو چشم مرا هیچ چیزى خیره نساخته است . هر جنگ و گرفتارى هم که براى قبیله فرارسد، باز موجب استوارى عشق مى گردد.
... حنظلة بن على نقل کرد که : در آن روز پساز آن که گردن آن جوان (عاشق ) را زدم ، زنى جلو آمد و دهان خود را بر دهان اوگذاشت و چندان او را بوسید تا مرد و کنار جسد آن مرد افتاد.
... چون خالد بنولید به مکه بازگشت ، عبدالرحمن بن عوف از کار خالد به شدت انتقاد کرد و گفت : اىخالد! کینه هاى دوره جاهلى را بیدار کردى ، خدا تو را بکشد که این قوم را در مقابلخون عمویت فاکه ، کشتى . عمر هم به خالد اعتراض کرد و با عبدالرحمن همصدا شد. خالدبه عبدالرحمن گفت : من آنها را در مقابل خون پدر تو کشتم . عبدالرحمن گفت : به خداسوگند دروغ مى گویى ، من قاتل پدرم را به دست خود کشتم و عثمان بن عفان را بر آنکار گواه گرفتم . آنگاه به عثمان نگریست و گفت : تو را به خدا سوگند مى دهم آیا نمىدانى که من قاتل پدرم را کشتم ؟ عثمان گفت : آرى چنین است . آنگاه عبدالرحمن بهخالد بن ولید گفت : واى بر تو، بر فرض که من قاتل پدرم را نکشته بودم ، تو بایدمردم مسلمانى را در قبال خون پدرم که مربوط به جاهلیت است بکشى ؟ خالد بهعبدالرحمن گفت :
- تو از کجا مى دانى که آنها مسلمان بوده اند؟ عبدالرحمن گفت :
- همه سپاهیان به ما خبر دادند که تو دیده اى که آنها مساجدى ساخته اند واقرار به اسلام کرده اند در عین حال شمشیر بر آنها نهاده اى . خالد گفت :
- فرستاده رسول خدا(ص ) پیش من آمد که بر آنها حمله کنم و غارت ببرم و من طبق فرمانرسول خدا چنان کردم . عبدالرحمن گفت :
- بر رسول خدا دروغ مى بندى ؟! و بهخالد خشم گرفت . گویند چون رفتار خالد بن ولید به اطلاع پیامبر(ص ) رسید، دستهاىخود را چنان بلند فرمود که سپیدى زیر بغل آن حضرت دیده شد و فرمود:
- خدایا، مناز آنچه خالد کرده است به سوى تو تبرى مى جویم چون رسول خدا مکه راگشودند، مالى به وام گرفتند و على (ع ) را فرا خواندند و بخشى از آن مال را به اودادند و فرمودند: پیش بنىجذیمه بروو آنچه را خالد از میان برده است فدیه اشرا پرداخت کن . على (ع ) با آن مال بیرون آمد و به قبیله بنى جذیمه رفت وخونبهاى تمام اشخاصى را که خالد کشته بود پرداخت و اموال آنها را هم پرداخت و چونهنوز تعدادى باقى مانده بودند، على (ع ) ابورافع را به حضور پیامبر(ص ) فرستاد ومال بیشترى مطالبه کرد. رسول خدا موافقت فرمودند و على (ع ) بهاى آنچه را که خالداز میان برده بود به ایشان پرداخت ؛ حتى ارزش ظروف غذاى سگها را به آنها پرداختبه طورى که چیزى باقى نماند. پس از آن مقدارى از اموال نزد على (ع ) زیاد آمد کهفرمود: بقیه اموال هم از طرف رسول خدا(ص ) در مقابل پاره اى از خرابى ها که ممکناست رسول خدا یا شما از آن مطلع نشده اید، به شما پرداخت مى شود. چون على پیش پیامبر آمد، رسول خدا پرسید چه کردى ؟ گفت : اى رسول خدا، پیش قومى رفتیم که مسلمانبودند و در سرزمین خود مساجدى ساخته بودند. خونبها و تاوان آنچه را که خالد از میانبرده بود پرداختیم ، حتى تاوان ظرفهاى خوراک سگها را هم دادم و مقدارى از مال کهباقى مانده بود به آنها بخشیدم و گفتم : این از جانب رسول خداست در قبال برخى ازخرابیها که ممکن است آن حضرت از آن اطلاع نداشته باشند و شما هم از آن مطلع نشدهباشید. پیامبر(ص ) فرمود: بسیار خوب کردى ، من به خالد دستور کشتن نداده بودم ؛بلکه به او فرمان داده بودم تا آنها را به اسلام فراخواند. پیامبر به خالداعتنایى نمى فرمود و از او روى مى گرداند و خالد مکرر به رسول خدا عرض مى کرد که : به خدا سوگند من آنها را از روى کینه و دشمنى نکشتم ؛ و پس از اینکه على (ع ) خونبهاى کشته شدگان را پرداخت و نزد پیامبر(ص ) بازگشت ؛ رسول خدا خالد راپذیرفتند(144) به هیچ سخنى ، زاید بر آنچه تاریخ خود مىگوید، نیاز نیست . ما بر آنیم که اگر آب زلال و صافى اسلام که از منبع وحى تراوید وبا دستهاى مقدس و پاک پیامبر و تنى چند از یاران خالص و مخلص اسلام چون على وفرزندانش و فاطمه و عمار و بلال و اباذر و اشتر و محمد بن ابى بکر و امثال آنان دربستر تاریخ جریان یافت در سرچشمه گل آلود نمى شد؛ نه تاریخ ننگ وجود معاویه ها ویزیدها و اموى ها و عباسى ها و امثال آنان را تحمل مى کرد و نه امروز، مسلمانان درسرزمینهاى اسلامى ننگ وجود وهابیت و صدمه صدام ها را متحمل مى شدند و نه آنقدر درنتیجه زبون بودند که صهیونیست ها، قبله اول ایشان را به لوث وجود خود بیالایند و هرروز پیش روى وجدانهاى مجروح و مجبور و محصور مسلمانان ، فرزندان مظلوم و رشیدآنها را در فلسطین اشغال شده ، به خاک و خون بکشند. نیز ما بر آنیم که همانآلودگیها که در سرچشمه زلال اسلام دستهاى جاهلى به وجود آورد؛ از نتایج نخستین وشومش این شد که بیش از همه و پیش از همه ، چهره تاریخ مسخ شد؛ حاکمانى که باپوشاندن چهره کریه جاهلى خویش زیر نقاب اسلام بر اریکه سلطنت و خودکامگى دورهجاهلیت تکیه زده بودند؛ براى پیشبرد اهداف خویش ، کعب الحبارها و ابوهریره ها و سیفبن عمرها(145)و جاعلان حدیث را به کار تحریف تاریخ گرفتند واین دین به مزدان بلکه زندیقان و عوامل یهود و بى خدایان ؛ هر چه اربابان ایشان یاخود مى خواستند به نام حدیث نبوى ، بر پیامبر دروغ بستند و چه بسیار از پلیدترینچهره هاى ستمگر و دنیادار و دین فروش را که مقدس و بى گناه و چه بسیار از چهره هاىپاک و مقدس و از خود گذشته و مظلوم را که ستمگر و پلید، جلوه دادند.