خوب كه فكر مي كنم، به خودم حق مي دهم. با اين همه، باورم نمي شود كه به اين راحتي دستم به خون بيگناهي آلوده شده باشد؛ اما او هم بي تقصير نبود. زندگي را برايم جهنم كرده بود و لحظه بلحظه زندگي را برايم تنگتر مي كرد. گوشش بدهكار فريادهايم نبود. دست از سرم بر نمي داشت. به هيچ صراط مستقيمي نبود. اين آخريها حسابي موي دماغم شده بود كه كارش را تمام كردم.
از زندگي سير شده بودم، حاضر نبودم حتي يك لحظه ديگر تحملش كنم. يا بايد خودم را مي كشتم، يا آن بدذات را؛ و خوشبختانه راه دوم را انتخاب كردم. چرايش را نمي دانم؛ شايد به اين سبب كه ضعيفتر بود و راحت تر جان مي داد.
به هر حال، وقتي براي آخرين بار سراغم آمد، گذاشتم زمزمه هاي چندش آورش تمام شود. ياد آن لحظاتي كه عذابم مي داد و من هيچ دم بر نمي آوردم، رودي از خون در مقابل چشمانم رژه رفت. همان لحظه جسم سنگيني را كه از قبل آماده كرده بودم بر فرق سرش كوبيدم؛ آنچنان كه خون سرخش روي دستم پاشيد. آخرين نگاهش هيچ گاه از صفحه ذهنم پاك نمي شود. هيچ اثري از پشيماني در آن نبود. هنوز هم موذي بود و عذاب آور. سرانجام دست و پايش از حركت ايستاد؛ اما نيشش هنوز باز بود. گويي به عذاب وجدان بعد از اين من پوزخند مي زد. باز هم نگاهي به جسد بيجانش كردم. ديگر سرد سرد شده بود. انگار هيچ وقت زنده نبود و نفس نمي كشيد؛ اما قيافه اش مظلوم شده بود و ترحم انگيز. حال كه گذشت؛ اما خوب كه فكر مي كنم، دلم به حالش مي سوزد، پشه بيچاره!...! |