بچه که بودی تا یه چیز خاصی چشمات و میگرفت این دستات بودن که دراز میشدن به طرفش به قول سهراب "دست فواره ی خواهش می شد" یادته؟
یه وقت هایی هم دستت که به اون خواستنی می رسید یهو گر می گرفت تموم جونت آتیش می گرفت و اشکات دیگه بند نمی اومدن تو که نمی دونستی داغ یعنی چی؟....
هاج و واج می موندی که چی شده آخه مگه من چی می خواستم... چند بار دستت سوخت تا بفهمی واسه هر چیز خواستنی دستات و پیش نبری....
اینم یادته؟!
اینا رو گفتم تا بدونی که برای آدمای خواستنی که این روزا چشات و پر می کنن....
دلت همین جوری بی محابا پیش نبری!!!
نمی خوای که اونم بسوزه....
می خوای؟!!!!!