خدایان تاس می ریزند و نمی پرسند آیا می خواهیم بازی کنیم یا نه. نمی خواهند بدانند با این بازی چه چیزی را ترک می کنید،یک مرد،یک خانه،کار و شغل،یا یک رویا را.خدایان اهمیتی نمی دهند که زندگی ای دارید که در آن هر چیز سر جای خودش است،با کار و پشتکار می توان به هر خواسته ای رسید.خدایان توجهی به نقشه ها و امید های ما ندارند،در جایی در این کیهان تاس می ریزند و تو اتفاقا انتخاب می شوی.از آن لحظه به بعد،برد و باخت فقط به بخت بستگی دارد.خدایان تاس می ریزند و از عشق را از زندان خود آزاد می کنند،این نیرویی را که می تواند بیافریند یا نابود کند-بسته به این که هنگام خروج از زندان،باد از کدام سو بوزد..
..برگرفته از کتاب کنار رود پیدرا نشستم و گریستم...پائولو کوئلیو