یک نکته مهم در زندگی:
وقتی فرصتی در اختیارمان قرار می گیرد،چانه نزنیم!!! گاهی مسیر جاده به بن بست می رود
گاهی تمام حادثه از دست می رود
گاهی همان کس که دم از عقل می زند
در راه هوشیاری خود ، مست می رود
گاهی غریبه ای که به سختی به دل نشست
وقتی که قلب خون شده بشکست ، می رود
اول اگر چه با سخن از عشق آمده
آخر خلاف آنچه که گفته است ، می رود
گاهی کسی نشسته که غوغا به پا کند
وقتی غبار معرکه بنشست ، می رود
اینجا یکی برای خودش حکم می دهد
آن دیگری همیشه به پیوست می رود
وای از غرور تازه به دوران رسیده ای
وقتی میان طایفه ای پست می رود
هر چند مضحک است و پر از خنده های تلخ
بر ما هر آنچه لایقمان هست می رود
این لحظه ها که قیمت قد کمان ماست
تیریست بی نشانه که از شصت می رود
بیراهه ها به مقصد خود ساده می رسند
اما مسیر جاده به بن بست می رود
نیایش
هر روز نیایش کنید.حتی اگر نیایش های شما بی کلام اند و در آن ها هیچ چیز نمی خواهید،و به سختی می توان آنها را فهمید.از نیایش های خود عادتی پدید آورید.اگر در آغاز دشوار باشد،چنین تصمیم بگیرید:"این هفته هر روز نیایش می کنم". هفت روز پیاپی با این تصمیم خود تجدید عهد کنیدبچه که بودی تا یه چیز خاصی چشمات و میگرفت این دستات بودن که دراز میشدن به طرفش به قول سهراب "دست فواره ی خواهش می شد" یادته؟
یه وقت هایی هم دستت که به اون خواستنی می رسید یهو گر می گرفت تموم جونت آتیش می گرفت و اشکات دیگه بند نمی اومدن تو که نمی دونستی داغ یعنی چی؟....
هاج و واج می موندی که چی شده آخه مگه من چی می خواستم... چند بار دستت سوخت تا بفهمی واسه هر چیز خواستنی دستات و پیش نبری....
اینم یادته؟!
اینا رو گفتم تا بدونی که برای آدمای خواستنی که این روزا چشات و پر می کنن....
دلت همین جوری بی محابا پیش نبری!!!
نمی خوای که اونم بسوزه....
می خوای؟!!!!!غیب گویان
اگر بناست تصمیمی بگیریم،بهتر است این تصمیم را بگیریم و با عواقب اش هم روبه رو شویم.پیشاپیش نمی توان عواقب تصمیم را دانست.هنرهای غیب گویی برای مشاوره با مردم پدید آمدند نه برای پیش بینی آینده.این غیب گوها،اندرزهای نیک،اما پیشگویی های ضعیفی ارائه می کنند.اگر غیب گویی قادر به پیش بینی آینده بود،هر طالع بینی،ثروتمند،خوشبخت و خوشنود بود.این را بدانیم که وقتی اراده خداوند مشکلی را پدید می آورد،راه حلی را هم ارائه می کند.ادم و حوا
حوا در باغ عدن قدم می زد که مار به او نزدیک شد و گفت: این سیب را بخور. حوا که درسش را از خداوند آموخته بود امتناع کرد. مار اصرار کرد:این سیب را بخور.چون باید برای شوهرت زیبا تر شوی. حوا پاسخ داد:نیازی ندارم.او که جز من کسی را ندارد. مار خندید:البته که دارد. حوا باور نمی کرد.مار او را به بالای یک تپه،به کنار چاهی برد. -آن پایین است. آدم او را آنجا مخفی کرده. حوا به درون چاه نگریست و بازتاب تصویر زن زیبایی را در آب دید.و سیب را که مار به او پیشنهاد کرد خورد.
انسان دو مشکل بزرگ دارد:
اول،از کجا باید شروع کند،
و دوم،کجا باید توقف کند.دو خدا وجود دارد.خدایی که استادان دانشگاه درباره او به ما می آموزند،و خدایی که خود به ما می آموزد.خدایی که مردم همیشه درباره اش صحبت می کنند،و خدایی که خود با ما سخن می گوید
.خدایی که هراسیدن را از او آموخته ایم،و خدایی که از عطوفت با ما سخن می گوید.
دو خدا وجود دارد:خدایی که در بلنداست،و خدایی که در زندگی روزمره ما حضور دارد.خدایی که از ما می طلبد،و خدایی که قرض های ما را می بخشد.خدایی که ما را با آتش دوزخ تهدید می کند،و خدایی که بهترین راه را نشان ما می دهد.
دو خدا وجود دارد: خدایی که ما را زیر بار گناهانمان خرد می کند و خدایی که با عشق خویش ما را آزاد می کند!!!!