تعداد بازدید : 12874
تعداد نوشته ها : 15
تعداد نظرات : 9
روزی مرد کوری روی پلههای ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو خوانده میشد: من کور هستم لطفا کمک کنید . روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به اوانداخت فقط چند سکه د ر داخل کلاه بود.او چند سکه داخل کلاه انداخت وبدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت ان رابرگرداند و اعلان دیگری روی ان نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشتو انجا را ترک کرد. عصر انروز روز نامه نگار به ان محل برگشت و متوجهشد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که ان تابلو رانوشته بگوید ،که بر روی ان چه نوشته است؟روزنامه نگار جوابداد:چیز خاص و مهمی نبود،من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم ولبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد: امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم !!!!!