شاعر : اسماعیل تقوایی
کودکی بودم که بابایم حسن
رفت وگشتم همره رنج ومحن
عمر بی بابائیم کوتاه شد
سایه ی روی سرم آن شاه شد
رشد کردم تحت الطاف عمو
ز آبرویش یافتم من آبرو
همره او کربلائی گشته ام
روز عاشوراست چون او تشنه ام
اینک آمد لحظه های آخرش
پر ززخم تیغ ونیزه پیکرش
من کنار خیمه گه استاده ام
دست خود را دست عمه داده ام
عمه جان عبداللهت را کن رها
تا کنم یاری آن دلخسته شاه
او حسین است وعموی ناز من
سالهایی بوده او همراز من
حال بین تنها وبیکس مانده است
بر زمین افتاده و وامانده است
بنگر عمه سوی ما دارد نگاه
بین عمویم می کشد از سینه آه
دشمنان دارند سویش می روند
جمله با فکر گلویش می روند
دست را از دست زینب او کشید
رفت تا نزد عموی خود رسید
ای عمو دلتنگ آغوش توام
واله وشیدا ومدهوش توام
آمدم حان را بقربانت کنم
پاک از خون هر دوچشمانت کنم
ناگهان دیدش که خصم نابکار
می کند بهر عمو تیغش نثار
دست خود را بر عمو کردی سپر
شد قلم دستش به تیغ خیره سر
با خدنگ حرمله خصم پلید
عاقبت آن نازدانه شد شهید
شاعر : اسماعیل تقوایی
عبدا...بن حسن
نگاهش خیره برمیدان ودستش دست زینب بود
عمویش زخمهایی خورده افتاده زمرکب بود
توان از دست داده برخیام خود نظر می کرد
زفکر حمله ی برخیمه های خود معذب بود
هجوم کرکسان رابر عمویش دید عبدا...
بدیدش تیغ ونیزه رهسپار جان زینب بود
عمویی گفت ودستش را کشید وسوی میدان رفت
یتیمی آخرین یاریگر مظلوم مذهب بود
چو سوی شاه مظلومان بیامد تیغ نامردی
سپرشد دست عبدا..و یا عماش برلب بود
بروی سینه ی مولا یتیم مجتبی جان داد
برای پاسخ هل من معین پایان مطلب بود
شاعر : اسماعیل تقوایی
عمه رهایم کن...عمه رهایم کن
عمه رهایم کن...عمه رهایم کن(2)
________________________
عموم شده تنها عمه رهایم کن
بذاربرم اونجا عمه رهایم کن
عمه.....
دلش پره خونه، غریب وحیرونه
نگاش رو به حرمه، امن یجیب خونه
عمه......
عمه نیگا کن عمو، از ذوالجنا افتاد
دیگه رمق نداره، ای داد وای بیداد
عمه.....
چندنفرو یه نفر، مردونگیشون کو
باید برم کمکش،براش بدم بازو
عمه...
چند ساله که به عمو،حسابی مدیونم
باید برا تلافی،فداش کنم جونم
عمه...
عزیزم عبدا..بیا تو آغوشم
نکردی ممنونتم،عمو فراموشم
عمه...
خون شد دل زینب،حرمله تیر انداخت
سرش رو سینه عمو،عبدا...جونشوباخت
عمه....
شاعر : اسماعیل تقوایی
خوابیده تو خرابه ،یه دختر صغیره
خواب بابا رو دیده،بهونه شو می گیره
با ناله های غمبار،می ریزه اشک هجرون
اگه نبینه بابا ،شاید یه وقت بمیره
عمه بغل می گیره،رقیه ی یتیمو
یتیمی که به دست،دشمن دین اسیره
اما آروم نمیشه،دختر ک سه ساله
دختری که به زهرا،شبیه ونظیره
یزیدی ها شنیدن،صدای گریه هاشو
فرستادن براش سر،شاید آروم بگیره
سر بابارو برداشت،چسبوند بروی سینه
دختر برای بابا،داره زبون می گیره
کجا بودی بابا جون،تنها گذاشتی مارو
یه وقت نگفتی دختر،از غم تو می میره
بابا ببین رقیه ت ،با اینکه هست سه ساله
سفید شده موهاشو،انگاری پیره پیره
یادش بخیربابا جون،عموی خوبم عباس
رفته وباغ عمرم،مثال یک کویره
اسم تو رو باباجون،هروقت زبون میارم
جواب من یه سیلی ،از دشمن حقیره
بشم فدای راس ،منور تو بابا
امشب خرابه از تو ،حسابی نور می گیره
حالا که اومدی تو،منو ببر به همرات
هجرون تو عزیزم،به قلب من یه تیره
یه وقت دیدن رقیه،ساکت وبی زبون شد
گفتن خدارو شکری،رفته خواب این صغیره
زینب اومدکنارش،صداش زد اما افسوس
دید دیگه جون نداره اون دختر اسیره
شاعر : اسماعیل تقوایی
کودکی بودم میان کاروان
دختری دردانه وشیرین زبان
گاه بودم روی زانوی پدر
گاه آغوش عموی مهربان
گرمی آغوش اکبرکیف داشت
بود مشتاقم همه پیر وجوان
یاد باد آن روزگار عزتم
آه وصد افسوس از جور زمان
آه از آندم که عاشورا رسید
شد مصیبتها برای من عیان
یک به یک دشمن عزیزانم گرفت
گشت فصل زندگانیم خزان
چیده شد گلهای باغ فاطمه
مانده تنها وپریشان باغبان
باغبان بابای مظلومم حسین
بی برادر بی پسر بی همرهان
عاقبت نوبت به بابایم رسید
او شهید ومن یتیمی بی نشان
شد غروت وحمله غارت شروع
در حریم بی کس وبی پاسبان
دیده گریان می دویدم هر طرف
عمه ام گریان به دنبالم دوان
گوش من شد پاره غارت گوشوار
ذکر لبهایم خداوندا امان
در شب ظلمت خیام سوخته
گفت لالایی به گوشم عمه جان
وقت رفتن سوی کوفه نیمه شب
رفت از دستم همه تاب وتوان
از روی اشتر فتادم بر زمین
سیلی ام زد نابکاری آن زمان
هرزمان حرف پدر را می زدم
بود شلاق عدویم ارمغان
عمه را ممنون چون بودی سپر
بر رقیه مرغک بی آشیان
عاقبت رفتیم در شام بلا
شهر مردان وزنان بد زبان
شد خرابه مسکن وماوایمان
بی غذا وبی کس وبی سایبان
در خرابه خواب دیدم خواب خوش
خواب دوران خوش بابا نشان
خواب آغوش پر از مهر پدر
بودمی با او همی نجوا کنان
ناگهان بیدار گشتم آنزمان
گریه کردم چشمهایم خون فشان
گفتم ای بابا کجایی جان من
سر بزن بر دخترت در این مکان
داخل ویرانه آمد یک طبق
در میانش راس بابایم عیان
سینه چسباندم سر بابای خود
اشک ریزان درد دل کردم بیان
گفتمش بابا چرا دیر آمدی
هجر تو کرده مرا همچون کمان
آمدی بابا مرا با خود ببر
یا دعا کن جان دهم در این مکان
شکر یزدان در میان گفتگو
مرغ روحم پر کشید از این جهان
شاعر : اسماعیل تقوایی
شاعر : اسماعیل تقوایی
شاعر : اسماعیل تقوایی
نوشته ام که بیایی ولی پشیمانم
به کوچه های غریبی غمین وحیرانم
مرا به وقت ورودم امیدها دادند
به یک تشر همه رفتند ومن پریشانم
به هر دری که زدم پاسخی نبود مرا
ز یاد کوفه برفته غریب ومهمانم
مراخبر نبود از دوطفل مظلومم
به یاد غربتشان دل غمین ونالانم
میان کوفه ی نامردمان شدم تنها
هجوم کرده عدو، یکه تاز میدانم
به خدعه گشت اسیر عدوی تو مسلم
سر و دهان شده خونی ز سنگ بارانم
بپوش چشم زتقصیر مسلمت، مولا
فدا کنم به رهت جان وفکر جبرانم
حسین،جان تو وجان دختر مسلم
به زیر بال وپرت گیر،روح وریحانم
به بام قصراسیر و به اشک می نالم
میا به کوفه امامم،میا حسین جانم
شاعر : اسماعیل تقوایی