آغاز ولایت امام زمان

نهم ماه ربیع آمده دل شادان است
روز آغاز ولی گشتن یک جانان است
ماه تابان حسن(ع)حضرت مهدی امروز
آخرین حلقه زآن سلسله خوبان است
خردسال است ولی صاحب علم لدنی
مدعی پای به گل مانده بسی حیران است
وعده حق محقق بشود با مهدی(عج
بر ضعیفان جهان عاقبت او سلطان است
ریشه ی ظلم زند بذر عدالت کارد
ذوالفقاری به کفی ،دست دگر قرآن است
در پس پرده ی غیبت بود این ماه خدا
ناظری هست که از دیده ی ما پنهان است
سالیانی ست که هجران زده باشد شیعه
ندبه خوانی کند ومنتظر پایان است
یا رب آن یار سفر کرده به ما باز رسان
درد هجران  زده را دیدن او درمان است

شاعر : اسماعیل تقوایی

انتظار مرد باشد تا درون خانه اش
گیرد آرامش کنار همسر جانانه اش
جان بسوزد از برای شاه مظلومان حسن(ع)
دشمنی همسر نما می بود در کاشانه اش
عاقبت زهر هلاهل داد او بر شوهرش
دوزخی گردید با کاری چنین پستانه اش
شد حسن(ع)پاره جگر از کینه سفیانیان
خون جگر از بهر او شد خواهر دردانه اش
وقت تشییع جنازه از سوی خصم علی(ع)
گشت تابوتش چو شمع وتیر ها پروانه اش
مانع از دفنش کنار قبر پیغمبر(ص) شدند
رفت از یاد همه بوده حسن(ع) دردانه اش
یوسف زهرا بشد مدفون در خاک بقیع
باقر(ع)وسجاد(ع)وصادق(ع)جملگی همخانه اش
بی حرم باشد مزارش،بی چراغ وبس غریب
اشک ریزان از برایش آشنا ،بیگانه اش
گر شود توفیق دیدار مزار او نصیب
در عوض باشد روا جان را دهم شکرانه اش

شاعر : اسماعیل تقوایی

پایان صفر آمده دل زار وغمین است
چون شیعه عزادار مه هشتم دین است
مرغ دل ما پر بزند سوی خراسان
با نوحه گری در حرمش چله نشین است
فریاد غریبی رضا آن شه مظلوم
برخاسته از فرش برآن عرش برین است
او آمده نالان ز مهمانی مامون
خونین جگر از زهر جفاکاری وکین است
درحجره تنهایی خود در تب وتاب است
می پیچد و می نالد وغلطان زمین است
آرد به لبانش همی نام جوادش
آوای دلش در طلبش زار وحزین است
درلحظه ی آخر بیامد به کارش
زیر سر او زانوی آن ماه جبین است
سخت است که بیند پسری مرگ پدر را
پر ازغم واندوه زمان است وزمین است

شاعر : اسماعیل تقوایی

یا امام حسن مجتبی

ای پسر حیدر  و زهرا حسن(ع)
ای به کرم فاقد همتا حسن (ع)

جلوه ی حسنت همه عالم گرفت
شهره ی بر یوسف زهرا حسن

قبر تو بی شمع وچراغ وغریب
خاک بقیعت شده ماوا حسن

صلح تو بانی قیام حسین(ع)
صالح مظلوم به دنیا حسن

بهر غریبی تو این بس بود
گفته خودی زخم زبانها حسن

گر که خیانت به سپاهت نبود
فتح تو می گشت مهیا حسن

زخم به پای تو بزد خارجی
چون تو شدی اهل مدارا حسن

زهر جفا بر تو بداد همسرت
دشمنیش کرد هویدا حسن

ای بفدای دل خونی تو
جان ودل جمله احبا حسن

خواهر تو شیون وزاری نمود
دید چو آن پاره جگرها حسن

قاسم وعبدالله تو حاضرند
گریه کنان غرق تماشا حسن

دفن تو در پیش پیمبر نشد
خصم علی عامل دعوا حسن

پیکر بی جان تو آماج تیر
شد زسوی دشمن رسوا حسن

آه از آن لحظه که از جای تیر
شد گل خون ازتو شکوفا حسن

اینهمه مظلومیت ای مجتبی
شد شرری بر دل زهرا(س)حسن

شاعر : اسماعیل تقوایی

رحلت پیغمبر(ص)

پدری محتضر به بستر خویش
دخترش زار ودیده گریان است
مادر این پدر بود دختر
بهر او یار بهتر از جان است
سالیانی است باغ زندگیش
با گل فاطمه (س)گلستان است
سخت باشد به باور زهرا(س
عمر بابای او به پایان است
ذکر امن یجیب می خواند
اشک می ریزد وپریشان است
بر شفای پدر دو دست دعاش
رو به عرش خدای سبحان است
لیک تقدیر رفتن باباست
این زاوضاع او نمایان است
زین جهان میرود رسولی که
صاحب مصحفی چو قرآن است
می رود آن پیمبری که به حق
رحمت بی بدیل دوران است
آن رسولی که آخر رسل است
بر مسلمان همیشه میزان است
آخرین لحظه باشد وسر او
روی زانوی شاه مردان است
شاه مردان علی چو ن هارون
و پیمبر چو پور عمران است
گرم نجوا شدند در آندم
دیده ی هر دو اشکباران است
دید پیغمبر خدا،زهرا(س
سخت بر سر زنان ونالان است
گفت با دخترش ،نزدیک آی
موردی گویمت که پنهان است
گوش دختر پدر چه می گوید
ای عجب فاطمه چه خندان است
گفت زاری تو کم نما جانا
زود هجران ما به پایان است
بعد من بر تو سخت می گیرند
دشمن تو جنود شیطان است
در بیت تو را زنند آتش
جمله بشکسته هر نمکدان است
پهلویت زخم ضرب در گردد
نخل عمرت اسیر طوفان است
پیش من آیی وزبعد تو
مرتضی بیقرار وحیران است

شاعر : اسماعیل تقوایی

خلاصه
از آن روزی که جسمت را به خاک وخون رها کردم
طلب مرگ خودم را روز وشبها از خدا کردم
شنیدم بی کفن جسمت سه روز اندر بیابان بود
زدم بر صورت وزین غم برایت گریه ها کردم
وداع آخرینت یادم آید آن سفارشها
به پیمانی که بستم با تو ای جانا وفا کردم
چهل روزی گذشته از وداع جانگداز من
دهم شرح فراغم را که دانی من چها کردم
غروب روز عاشورا خیامت غرق آتش شد
دویدم در بیابان ،جمع،آل مصطفی کردم
غم هجران تو یکسو اسیری بود بس دشوار
به راه حق حسینم،بر قضا خود را رضا کردم
چو دیدم راس خونینت به نی،قاری قرآنم
سرم را در غمت با چوب محمل آشنا کردم
امان از شام ،بس جور وجفا بر ما زشامی شد
به لب امن یجیب وبارها جدم صدا کردنم
دمی که خیزران می خورد بر لبها ودندانت
فضای بزمشان را بهر تو غرق  عزا کردم
امانتدار خوبی من نبودم از برای تو
سه ساله دخترت در گوشه ویرانه جا کردم
کنون باز آمدم خاک مزارت بر سرم ریزم
برای دیدن قبر تو جانا بس دعا کردم
اگر نشناسیم ای خفته در این خاک حق داری
به هجران تو خود بر درد پیری مبتلا کردم

شاعر:اسماعیل تقوایی




چهل شب است
چهل شب است نمازم نشسته می خوانم
شراره زد غم هجرتو بر دل وجانم
چهل شب است که بر نی سرت چو ماه منیر
به نور روی تو محمل به راه می رانم
چهل شب است که چشم زنان بسوی من است
چهل شب است سپر از برای طفلانم
چهل شب است حسینم،زکف برفته قرار
به خوردن کتک و تازیانه مهمانم
چهل شب است اسارت،چهل فراز وفرود
به یاد جسم تو در قتلگاه گریانم
به کوفه برده شدم شهر آشنائی ها
که از غریبگیش بهر خویش حیرانم
به شهر شام بلا سختها گذ شته به من
که لطمه هاش نموده بسی پریشانم
ز یاد من نرود ضربه های چوب یزید
به آن لبان پر از آیه های قرآنم
چهل شب است به کوفه به شهر شام بلا
بسان سرو سهی  قهرمان  میدانم
چهل شب است که هر شب یه یاد صبح دگر
به لب ترانه ی امن یجیب می خوانم
گذشته است چهل شب چنان چهل سالی
زهجر روی تو چون پیر زال می مانم
هر آنچه را که بدیدم هر آنچه آه کشیدم
به راه حق همه را من جمیل می دانم
گذشت آن همه شب کربلا بیامده ام
خجل زدفن رقیه به شام ویرانم...

شاعر: اسماعیل تقوایی
اربعین حسینی

یا زینب کبری(س)

اربعین آمد ومن آمده ام کرببلا
به مشامم برسد بوی حسینم اینجا
سر او همره من آمده در طول سفر
مدفن پیکر او بوده در این خاک بلا
اربعین آمده و بعدچهل روزی سخت
آمدم تا که کنم مجلس سوگی بر پا
آمدم در دلم را به برادر گویم
گویمش بوده یه یادم همه آن عهد ووفا
ای برادر بنگر زینب تو آمده است
تر بتت بر دل غمدیده ی او هست شفا
آمدم تا که بگویم به تو بر من چه گذشت
آمدم شرح دهم قصه چل روز جفا
بعد تو جان برادر حرمت غارت شد
بر من وجمله زنان ظلم بسی، گشت روا
ای حسین بعد تو ما را به اسیری بردند
وای از کوفه واز ولوله ی شام بلا
یاد داری که سرت کوفه بیامد به برم
بود در تشت طلایی نگران خیره به ما
سخت بگذشت به ماشام، عجب شهری بود
من چه گویم سر تو بر سر نی بود آنجا
سر بلندم که زبونیم ندیدست دشمن
با خطابه همه شان را بنمودم رسوا
درد دارم ولی هیچ ندارد درمان
چون رقیه به دل شام بمانده تنها
جان زینب، دگر طاقت هجرانم نیست
بیش از این هجر میان من وتو نیست روا
دوست دارم که برآورده شود آرزویم
روح من بر سر خاکت شود از جسم رها

شاعر : اسماعیل تقوایی
شهر در اضطرار می بینم
آسمان تار تار می بینم

روز ما همچو شام ما گشته
شمس را در غبار می بینم

چند متری جلوتر خود را
زورکی سایه دار می بینم

چشمهایم درست کار نکند
خربزه را خیار می بینم

گشته شهرم هواش آلوده
ماسکها را به کار می بینم

روزها پوزه ام رها بوده
اینک اندر حصار می بینم

نیست دیگر پرنده در شهرم
همه را در فرار می بینم

از میان پرندگان صرفا
صاحب قار و قار می بینم

نوه ی یادگار عموی عزیز
سرفه کن توی غار می بینم

سینه ها مان خس خسی گشته
ریه ها در فشار می بینم

گر فرستد خدا کمی باران
با اسیدش دچار می بینم

با وجود خطر در این وادی
خودروی بیشمار می بینم

بی حفاظت شده محیط زیست
کم فروغ ابتکار می بینم

رفع آلودگی!! گمان نکنم
حرفها را شعار می بینم

ما پیاده، هوای آلوده
سر فراز و سوار می بینم

گر خدا فکر چاره ای نکند
خفگی آشکار می بینم

ای خدا جان برس بفریادم
خود درون مزار می بینم

شاعر:اسماعیل تقوایی
 
X