تابلوی عشق
شب تاسوعا بود و هوا گرم گرم. در گوشهایی از اتاق کز کرده بودم و به پدر که روی ویلچر، جلوی تابلوی نقاشیاش نشسته بود، نگاه میکردم. قلم مو رنگها را در هم میریخت و بعد پایین بوم را قرمز میکرد و با همان رنگ، خیمهها آتش میگرفت. صدای دسته زنجیرزن از یک طرف و تعزیهخوان از دور شنیده میشد. دستان پدرم چه ماهرانه صحنهای از کربلا را میآفرید. همیشه به پدرم افتخار میکردم؛ به خودش، به نام زیبایش و به جد بزرگوارش امام حسین؛ با صدای مادرم به خود آمدم: «مادر جان این شمعها را نذر سقاخانه کردهام. به آنجا نمیروی؟» گفتم: «بله»
شمعها را از مادرم گرفتم. کفشهایم را به پا کردم. صدای دسته عزادار، نزدیک میشد. به طرف سقاخانه به راه افتادم. حالا دیگر دسته عزادار نزدیکتر شده بود. دسته عزادار را دیدم که به سر کوچه رسیده بود. ایستادم و آنها را تماشا کردم. علمهای سیاه، دستهایی که بالا میرفتند و بر سر و سینهها فرود میآمدند. صدای سنج و طبل و عزا و کودکان که کاسههای آب را به عزاداران تعارف میکردند. به یاد شمعهای مادر افتادم. تا سقاخانه راهی نبود. هر سال، تاسوعا و عاشورا در محله ما کنار سقاخانه تعزیه میگرفتند. به سقاخانه رسیدم. آنجا را با تصاویری از رشادتهای امام حسین(ع) و یارانش زینت داده بودند. کنار سقاخانه، دخترکی زیبا با چادری رنگی ایستاده بود و آب مینوشید. نگاهم به آب افتاد و بعد از مدتی این اشکهایم بود که گونههایم را نوازش میداد. به عکسهای سقاخانه نگاه انداختم و یکی یکی شمعها را روشن کردم. با خود گفتم: «آه ای خدای من، چه میشد اگر من هم آنجا بودم. اگر آنجا بودم، کسی را یارای آن نبود که به امامم تعدی کند. صدایی آمد. دقت کردم. صدای فرشته مهربانی بود. نمیدانستم از کجا آمده است. از آسمان آمده یا یکی از فرشتههای نقاشی شده سقاخانه بود؛ اما فهمیدم که میداند به چه فکر میکنم، چرا که گفت: «میخواهی به کربلا بروی؟» سرم را به نشانه تأیید تکان دادم. او دو بال سفید به من داد. بعد از مدتی خود را میان دود و خون و آتش حس کردم. جایی را نمیدیدم. صدای شیون زنان، چکاچک شمشیرها و شادی مردانی دیو سیرت همه جا را پر کرده بود. به اطراف میدویدم. کفشهایم در آمده بودند و پاهایم به خاطر برخورد با شمشیرهای شکسته و خارهای بیابان مجروح شده بودند. گرمی هوا تاب و توانم را گرفته بود. تشنه شده بودم.
صحنهها یکی یکی اتفاق میافتادند و من قدرت انجام کاری نداشتم. خود را گم کرده بودم. در گوشهای پناه گرفتم. با خود گفتم: «برای چه پناه گرفتهام؟ مگر سالها آرزوی این لحظه را نداشتهام؟» بلند شدم و اجساد را به امید یافتن سلاحی زیر و رو کردم، اما چیزی نیافتم.
با خودم گفتم: بهتر است برای یک لحظه هم که شده است، امامم را بیابم.