یارب الحسین
در گوشه اتاق نشسته بودی، مجلهای را جلوی پایت گذاشته بودی و ورق میزدی، بیشتر دوست داشتی مثل زمان کودکیات عکسهای مجله را مرور کنی . حوصله، خواندن نداشتی . حوصله نداشتی مطلبی را شروع کنی و دنبال کلمات و الفاظ آنقدر بدوی تا بفهمی قصد نویسنده از بیان مطالب چه بوده است . نمیخواستی به هیچ چیز جز آن مطلبی که در ذهنتبود فکر کنی . مسئلهای که تمام ذهنت را فراگرفته بود و اجازه نمیداد راحت و رها فکر کنی . لحظاتی قبل از این در حسینیه بودی و الان اینجا داشتی فضاها را بررسی میکردی تا لحظاتی قبل در میان همهمه و سر و صدا شور جمعیت گم شده بودی و حالا در میان سکوت اتاق، خودت را گم کردهای و غرق شدهای در صحبتهایی که امشب در حسینیه شنیده بودی، خیلی وقتها همین اتفاق برایت میافتاد . وقتی به سخنرانی گوش میدادی تا مدتها اثر حرفها را روی خودت حس میکردی و مدتی غرق در آن حرفها بودی و به آنها میاندیشیدی . در میان عکسهای مجله، چشمتبه یک نوزاد کوچک افتاد که لباس سفیدی به تن داشت و روی شانه پدرش به خواب رفته بود . چه صورت معصوم و مهربانی داشت . یک پیشانی بند قرمز بر سرش بسته بودند . پیشانی بند برایش بزرگ بود و تقریبا روی چشمهایش را پوشانده بود . مژه هایش از زیر آن پیدا بود . روی پیشانی بند نوشته شده بود: «یا حسینعلیه السلام» دوباره داغ شدی، سوختی، آتش گرفتی، امشب چند بار این حالت را پیدا کردی وقتی فریاد یا حسینعلیه السلام مردم در حسینیه بلند میشد دلت میلرزید، آتش میگرفتی و میسوختی . دوباره صدای سخنرانی امشب در گوشت پیچید، «حسینعلیه السلام مظهر عشق است، حسینعلیه السلام واسطه فیض الهی است، حسینعلیه السلام نور است . . .» مظهر عشق، واسطه فیض، نور . . . چقدر دوست داشتی او را بفهمی . حتی اگر شده به گوشهای از شخصیتش پی ببری . دائم از خودت میپرسیدی: چطور میشود به چنین شخصیتی رسید؟ چطور میشود او را فهمید؟ چگونه میتوان او را شناخت؟ تشنه معرفتبودی، عطش عجیبی وجودت را میسوزاند . صدایی درونت فریاد میزد: آب، آب، آب . . . و تو همچنان میسوختی . از جایتبلند شدی . به سراغ رادیو رفتی و آنرا روشن کردی . صدای نامفهومی از رادیو به گوش میرسید . کمی روی موجهای مختلف به دنبال آنچه میخواستی گشتی، دنبال چه بودی؟ - خودت هم نمیدانستی فقط میخواستی بشنوی، روی یکی از موجها صبر کردی تا ببینی مطلب مورد بحث چیست؟ مجری برنامه سؤال کرد: آقای دکتر راجع به بحث تشنگی و عطش بیشتر توضیح بدهید . و دکتر شروع به صحبت کرد . داشت از نظر علمی طاقت افراد را برای تحمل تشنگی بررسی میکرد . اصلا نمیتوانستی بشنوی . دکتر میگفت: «بچههای کوچک در حدود 5 و 6 ماهه طاقت تشنگیشان . . .» وای! وای! وای! چقدر کم بود طاقتش، داشتی دیوانه میشدی . رادیو را خاموش کردی . تشنه بودی، لبهایتخشک شده بود و دلتبدجوری گرفته بود . دوباره ذهنتبرگشتبه حسینیه، صدای گریه مردم و موج سینه زنی و حنجره کودکی که آب میخورد . چقدر قبل از خوردن آب گریه کرد; چقدر تشنگی اذیتش میکرد، اما وقتی آب به او دادند با جرعهای آرام گرفت . تعجب کردی، فقط یک جرعه آب اینگونه آتش درونش را فرو نشاند - فقط یک جرعه کوچک داشتن . . . در ذهنتحجم آن یک جرعه را حساب میکردی و آنرا با وسعت آب فرات مقایسه میکردی . وای که چقدر دلت آتش میگرفت . در دلت فریاد زدی: «موج مزن آب فرات» من نمیدانم تو چگونه روی زنده ماندن داری؟ نمیدانم چطور تا به حال طاقت آوردی و گمان نمیکنم اگر با دستان علمدار کربلا متبرک نمیشدی لحظهای دوام نمیآوردی . «موج مزن آب فرات» کودکان هنوز تشنهاند و عطش هنوز ترجیع بند ابیات عاشورایی ماست .
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 661721
تعداد نوشته ها : 253
تعداد نظرات : 11