شنبه:
عجله دارند!
برای بدنیا آمدن، بزرگ شدن، خوردن، خوابیدن، دیدن، شنیدن، عاشق شدن، لذت بردن، برای تولید مثل، برای زندگی کردن و مردن. این همه عجله برای هیچ.
یک شنبه:
اینو ننویسم بهتره. حسش نیست ( می تونید برعکس هم بخونید).
دو شنبه:
شکمی که سیر است چگونه می تواند از گرسنگی سخن بگوید؟
شکمی که گرسنه است چگونه می تواند از آزادگی سخن بگوید؟
- من نه گرسنه هستم، نه آزاده.
سه شنبه:
چند روزیست که میهمانانی داریم از دیار فرنگ. مدتی با آنها خواهم بود. در این مدت ردّ پایم را کمتر خواهید دید( چه بهتر).
چهار شنبه:
از آقای Robert Miles به خاطر آهنگ Wrong تشکر می کنم. محشره. بارها و بارها گوش دادم ولی باز از شنیدنش خسته نمی شم. چه حس عجیبی داره. انگار این آهنگو برای من ساخته. سپاس آقای Robert Miles .
پنج شنبه:
من بهشت را به قیمت دوزخ نمی خواستم.
شش شنبه:
صبح:
 داستان کوتاهی خواندم از چخوف. چه خوف بود. داستان درباره ی پسر جوانی بود هفده ساله به نام والودیا. والودیا با مادرش زندگی می کرد. گویا پدرش پیشتر مرحوم شده بود. مادر والودیا زنی بود سبکسر و نازپرورده و خوشگذران که در طول عمر خود دو ثروت – ثروت خود و ثروت شوهر– را به باد داده بود و هیچ فکر و ذکری نداشت جز آنکه به دستگاه اعیان و اشراف تقرب پیدا کند. والودیا نه از فقر و تنگدستی بلکه از داشتن چنین مادری سرافکنده بود. در پایان والودیا خشمگین از دست مادر، لوله ی تپانچه را در دهان خود فرو می برد و خودکشی می کند.
باور کردن این داستان برای من سخت بود.
عصر:
باخبر شدم که در همسایگی دور پسر پانزده ساله ی خودش را حلق آویز کرده.
...
اکنون باور آن داستان برایم سخت نیست.
پسرک را فقط یک بار دیده بودم. می گفتند پسر باهوشی است.
گویی قصد داشت با این کار باورم را به سخره گیرد.
يکشنبه سی یکم 6 1387
X