تعداد بازدید : 45843
تعداد نوشته ها : 43
تعداد نظرات : 14
بچه ها مسخره اش می کردند. بارها به پدرش گفته بود برایش کفش نو بخرد ولی هر بار جواب می شنید، " ندارم. " وقتی از مدرسه برگشت یک جفت کفش جلو در بود. از خوشحالی در پوست خودش نمی گنجید. آنها را بغل کرد و همانجا نشست، اما ناگهان دست یک نفر را روی شانه اش احساس کرد. - " کفشامو بده می خوام برم. " او پسر صاحبکار پدرش بود.