بداء به چه معناست؟ چرا شيعيان معتقد به بداء هستند؟
جواب: بداء در لغت: «بداء» با الف ممدودة بر وزن «سَماء» بداء از نظر لغت و اصطلاح اسم مصدر و مشتق از «بدو» به معناى ظاهر شدن و آشكار گشتن و نيز به معناى رأى جديد است يعنى شخصى در گذشته رأى نادرستى داشت ولى هم اكنون رأيى پسنديده را گزينش كرده است. علاوه بر اين ها به معناى علم پيدا كردن به امر مجهول هم به كار رفته است.([1])
بداء در اصطلاح: دانشمندان اسلامى در تعريف بداء مفاهيم گوناگونى را ذكر كرده و بر اساس آن ها به قبول و يا ردّ آن پرداخته اند، به همين دليل اختلافات آنان در اين موضوع گاهى جنبه محتوايى نداشته و لفظى است. با توجه به ماهيت تعاريف مطرح شده مى توان آنان را به دو دسته تقسيم كرد:
1ـ تعاريفى كه بيشتر با تكيه بر مفاهيم لغوى «بداء» كه دلالت بر نوعى ظهور بعد از خفاء و علم بعد از جهل دارد ارائه شده و به عنوان موضوعى از موضوعات كلامى مطرح گشته است.
2ـ تعاريفى كه مفاهيم لغوى در آن ها دگرگون گشته و واژه بداء داراى مفهومى جديد همراه با وجوه متشابه و متناسب در ارتباط با مفاهيم لغوى شده است.
طرفداران تعاريف نخست خود دو دسته مى شوند: 1ـ كسانى كه به مخالفت با بداء در ارتباط با خدا پرداخته اند چنان كه بيشتر علماى اهل سنت بداء را به معناى تبدّل رأى و اراده الهى در اثر آگاهى ذات حق از چيزى كه نمى دانسته، معنا كرده اند و آن را مستلزم نقص در ذات بارى تعالى و محال و كاملا مردود شمرده اند.([2])
2ـ كسانى كه انتساب بدا را حتى به معناى آن به خداوند به شرط حقيقى نبودن انتساب به خدا، مجاز دانسته اند. به اين بيان كه منظور از «بداللّه» اين است كه خداوند اسباب بدا و تبدل رأى را براى مخلوق خود ايجاد كرد يا خداوند او را از آن چه كه نمى دانسته آگاه كرد نه اين كه خداوند در اثر آگاهى از آن چه نمى دانسته دچار تبدل رأى شده است.([3])
مسلماً به دليل وجود عناصر جهل و نقصان در مفهوم لغوى بداء، انتساب حقيقى اين واژه به ذات بارى تعالى مردود است پس بايستى در تعريف آن به دنبال مفهوم جديدى بود كه تنها شباهت به مفهوم لغوى دارد، بى آن كه دلالت بر نقصانى در ذات بارى تعالى داشته باشد و اين همان چيزى است كه در تعاريف دسته دوم نهفته است، طرفداران بداء در حق خداوند بيشتر به مفاهيم اصطلاحى مستقل رو آورده اند.([4])
رويكردهاى موافقان بداء
تمام آن چه كه گذشت رويكردهاى موافقان بدا به اين واژه بود كه خود تا حدودى مبهم است و اگر بنا بر فهم دقيق و تعريف جامعى از بداء باشد اين گونه بيانات وافى به مقصود نبوده و بايستى در تعريف واضح و جامع آن همان گونه كه برخى از دانشمندان معاصر فرموده اند گفت:([5]) اولا تمام مسلمانان و حتى شيعه بر علم تام خداوند به تمام حوادث گذشته، حال و آينده اتفاق نظر دارند به گونه اى كه چيزى بر او پوشيده نيست،
ثانياً خداوند با وجود آن چه گفته شد از امر خلق و تدبير و تربيت عالم فارغ و بر كنار نيست بلكه سرنوشت انسان ها و بندگان الهى هم چنان در دست خدا بوده كه بر اساس اعمال و رفتار نيك و بد انسان متحول و متغير مى شود، بنابراين بداء در اصطلاح يعنى: تغيير سرنوشت و تقدير الهى در مورد انسان در اثر اعمال نيك و رفتار پسنديده او كه اين مفهوم، تغيير در قدر الهى از جنبه ثبوتى و تحول در علم خدا در لوح محور اثبات را از جنبه اثباتى به دنبال دارد. اين تعريف چيزى است كه شيعه به دنبال اثبات آن بوده و داراى اثر تربيتى فراوانى در جامعه اسلامى است و با كمال تأسف مخالفان با توجه به مفاهيم لغوى و نادرست به ردّ آن پرداخته و جامعه اسلامى را از آثار تربيتى آن محروم مى سازند.
تعيين موضوع نزاع در بداء
مخالفان بداء موضع نزاع در اين بحث عقيدتى را عبارت از انتساب مفهوم لغوى اين واژه به ذات بارى تعالى دانسته و با استناد به لوازم مفهوم لغوى كه جهل و نقصان است آن را در حق خداوند محال مى دانند.
در حالى كه موافقان بداء تعريف اصطلاحى خاصى را كه مغاير با تعريف لغوى اوست تنها اشاره به تغيير مقدرات الهى در اثر تغيير رفتار انسان دارد، مدّ نظر قرار داده و آن را موضع نزاع خود با مخالفان معرفى كرده اند و اين مفهوم يعنى تأثير عمل و رفتار پسنديده و ايمان شخص در تحوّل مشيّت الهى امرى است كه نزد مخالفان بداء نيز مورد قبول واقع شده است چه آن كه ايشان تأثير دعا و صله رحم و صدقه و ساير اعمال نيك را در رفع مقدرات و قضا و قدر الهى و تغيير آن ها مى پذيرند. بنابراين نمى توان مفهوم واحدى را به عنوان محور اختلاف و محل نزاع در بحث بداء دانست، بلكه تنها مى توان واژه بداء را در موضع گيرى هاى عقيدتى موافقان و مخالفان يافت بى آن كه داراى محتوا و مفهومى يكسان در هر دو جايگاه باشد.
بداء در قرآن:
تغيير سرنوشت و مقدراتى كه براى انسان تعيين شده به وسيله اعمال نيك و پسنديده او امرى است كه در بسيارى از آيات قرآن به آن تصريح شده است:
1ـ (اِنَّ اللّه لا يُغَيِّرُ ما بِقَوْم حَتّى يُغَيِّروا ما بِاَنْفُسِهِمْ)([6]) «خداوند سرنوشت هيچ قوم (و ملتى) را تغيير نمى دهد مگر آن كه آنان آن چه را در خودشان است تغيير دهند».
در اين آيه خداوند به صراحت مى فرمايد كه تغيير سرنوشت يك قوم بسته به تغيير رفتار ايشان است و خداوند مقدرات آن قوم را تغيير نمى دهد مگر بر حسب اعمال ايشان، پس بنابراين هر گونه دگرگونى در منش و روش عملى بشر موجب دگرگونى در سرنوشت ايشان است.
2ـ (ذلك بِاَنَّ اللّه لَمْ يَكُ مُغَيِّراً نِعْمَةً اَنْعَمَها على قَوْم حَتَّى يُغَيِّروا ما بِاَنْفُسِهِمْ)([7]) «اين به خاطر آن است كه خداوند هيچ نعمتى را كه به گروهى داده، تغيير نمى دهد جز آن كه آن ها خودشان را تغيير دهند»
اين آيه نيز مانند آيه گذشته مى باشد.
3ـ (وَ لَوْ اَنَّ اَهْلَ القُرى آمَنُوا وَ اتَّقَوْا لَفَتَحْنا عَلَيْهِمْ بَرَكات مِنَ السَّماءِ وَ الاَرْضِ وَلكِنْ كَذَّبُوا فَاَخَذْناهُمْ بِما كانُوا يَكْسِبُونَ)([8]) «و اگر اهل شهرها و آبادى ها، ايمان مى آوردند و تقوى پيشه مى كردند، بركات آسمان و زمين را بر آنها مى گشوديم ولى آن ها (حق را) تكذيب كردند، ما هم آنان را به كيفر اعمالشان مجازات كرديم»
ايمان و عمل صالح علتى مؤثر در جهت نزول نعمات الهى از آسمان و زمين دانسته شده است و در مقابل معيشت سخت و گرفتارى هاى مقدر شده براى برخى انسان ها معلول كفر آنان معرفى شده است.
4ـ (وَ مَنْ اعرض عن ذكرى فان له معيشةً ضنكاً)([9]) «و هر كس از ياد من روى گردان شود زندگى (سخت و) تنگى خواهد داشت»
5ـ (و اِذْ تَأَذَّنُ رَبَّكُمْ لَئِنْ شَكَرْتُمْ لَاَزيدَنَّكُمْ وَ لَئِنْ كَفَرْتُمْ اِنَّ عَذابى لَشَديدٌ)([10]) «و (همچنين به خاطر آوريد) هنگامى را كه پروردگارتان اعلام داشت، اگر شكرگذارى كنيد (نعمت خود را) بر شما خواهم افزود و اگر ناسپاسى كنيد مجازاتم شديد است».
در اين آيه شكرگذارى و كفران نعمت عامل فزونى و كاستى نعمات الهى در اين دنيا دانسته شده اند، پس عمل انسان مقدرات او را در اين دنيا متحول مى كند.
6ـ (فَلَوْلا كانَتْ قَرْيَةٌ آمَنَتْ فَنَعَها ايمانُها اِلاّ قَوْمَ يُونُسَ لَمّا آمَنُوا كَشَفْنا عَنْهُمْ عَذابَ الخِزْىِ فِى الْحَياةِ الدُّنْيا وَ مَتَّعْناهُمْ اِلى حين)([11]) «چرا هيچ يك از شهرها و آبادى ها ايمان نياوردند (كه ايمانشان به موقع باشد و) به حالشان مفيد افتد؟! مگر قوم يونس، هنگامى كه ايمان آوردند عذاب رسوا كننده را در زندگى دنيا از آنان برطرف ساختيم و تا مدت معينى (تا پايان عمرشان) آن ها را بهره مند ساختيم».
در اين آيه عذاب قوم يونس كه پيش از آن از سوى آن پيامبر الهى(عليه السلام) پيشگوئى شده بود و به اين ترتيب اشاره به تقدير الهى در اين زمينه كرده بود با ايمان و عمل صالح قوم او برطرف گشته و متحول مى گردد.
7ـ (فَلَولا اَنَّهُ كانَ مِنَ الْمُسَبِّينَ* لَلَبِثَ فى بِطنِهِ اِلى يَوْمِ يُبْعَثُونَ)([12]) «و اگر او از تسبيح كنندگان نبود تا روز قيامت در شكم ماهى مى ماند.
8ـ (وَ ضَرَبَ اللّهُ مَثَلا قَرْيَةً كانَتْ آمِنَةً مُطْمَئِنَّةً يَأْتيها رِزْقُها رَغَداً مِنْ كُلِّ مَكان فَكَفَرَتْ بِاَنْعُمِ اللّهِ فَاَذاقَهَا اللّهُ لِباسَ الجُوعِ وَ الخَوفِ بِما كانُوا يَصْنَعُون)([13]) «خداوند (براى آنان كه كفران نعمت مى كنند) مثلى زده است: منطقه آبادى كه أمن و آرام و مطمئن بود و همواره روزيش از هر جا مى رسيد اما نعمت هاى خدا را ناسپاسى كردند و خداوند به خاطر اعمالى كه انجام مى دادند لباس گرسنگى و ترس بر اندامشان پوشانيد».
و اگر بخواهيم اصل عقيدتى بداء را در يك آيه بيابيم مى توان به آيه ذيل اشاره كرد: (يَمْحُو اللّهُ ما يَشاءُ وَ يُثْبِتُ وَ عِنْدَهُ اُمُّ الْكِتابِ)([14]) «خداوند هر چه را بخواهد محو و هر چه را بخواهد اثبات مى كند و لوح محفوظ نزد اوست».
يهوديان معتقدند كه خداوند پس از آفرينش عالم، برنامه اى كلى و فراگير براى آن معين فرموده و مى گويند كه خداوند اين جهان را تابع همان برنامه اوليه اى كه خدا تنظيم كرده قرار داده است بى آن كه بتواند در گذر زمان در آن تغييرى ايجاد كند،([15])ولى خداوند در ردّ آن ها ضمن اشاره به بسط يد و قدرت خود تصريح به لوح محو و اثبات مى كند: (وَ قالَتِ الْيَهُودُ يَدُ اللّهِ مَغْلُولَةٌ غُلَّتْ اَيْديهِمْ وَ لُعِنُوا بِما قالوا بَلْ يَداهُ مَبْسُوطَتانِ)([16]) ««و يهود گفتند: دست خدا (با زنجير) بسته است» دستهايشان بسته باد و به خاطر اين سخن از رحمت الهى دور شوند، بلكه هر دو دست (قدرت) او گشاده است.»
بنابراين مقدرات الهى همچنان به دست ذات اقدس الهى تحول ناپذير و البته خداوند براى ايجاد تغيير در مقدرات خود اعمال انسان را ميزان قرار داده و متناسب با آن ها سرنوشت وى را متحول مى كند و البته انسان ها در رفتار خويش مختار و آزادند و مى توانند به نحو شايسته اى عمل كرده و سبب تحول در سرنوشت خود به خواست خدا شوند.
بداء در روايات:
روايات نبوى(صلى الله عليه وآله) و احاديث ائمه(عليهم السلام) نيز در خصوص تغيير مقدرات در پرتو رفتار انسان ذيل چند موضوع نقل شده اند:
1ـ بدا در آزمايشات الهى: ابو هريرة از پيامبر(صلى الله عليه وآله) نقل كرده كه فرمودند:([17])(ان ثلاثة فى بنى اسرائيل ابرص و اقرع و اعمى، بدا للّه عزّوجل ان يبتليهم فبعث اليهم ملكاً فأتى الابرص فقال: اى شىء احسب اليك؟...) «نسبت به سه نفر از بنى اسرائيل كه يكى مبتلا به بَرَص و ديگرى سرش بى مو و سومى كور بود براى خداوند تقدير بر آن قرار گرفت كه ايشان را آزمايش كند، پس فرشته اى را نزدشان فرستاد، آن فرشته نخست نزد بَرَضى رفت و گفت چه چيزى نزد تو محبوبتر از هر امر ديگرى است؟ و او پاسخ داد رنگ و پوستى نيكو...
اين روايت بدا را به خداوند نسبت داده و صراحتاً از بداء براى خدا سخن مى گويد.
2ـ تحقق بداء در اثر دعا: يكى ديگر از مواردى كه بدا را مسلم مى گيرد مسأله دعا و نيايش است كه در قرآن و روايات تأكيد بر انجام اين عبادت شده است در حالى كه استجابت دعا خود به معناى تغيير تقدير الهى است كه در فرض نبودن دعا محقق مى شد، چنان كه در اين باره مى توان به احاديث زير اشاره كرد: در كتاب اصول كافى مرحوم كلينى بابى را اختصاص به اين عنوان داده است كه: (ان الدعاء يردّ البلاء و القضاء)([18]) «دعا باعث بازگشت بلايا و دگرگونى سرنوشت مى شود»
در اين باب احاديثى درباره تأثير دعا در تغيير سرنوشت و مقدرات الهى نقل شده است:
1ـ (ان الدعاء يرد القضاء و لوا برم ابراماً)([19]) «دعا سبب دگرگونى سرنوشت و قضاء الهى مى شود ولو امرى محتوم شده باشد.»
2ـ امام كاظم(عليه السلام) مى فرمايند: (ان الدعاء يرد ما قدّر و ما لم يقدر)([20]) «همانا دعا سبب دگرگونى آن چه مقدر شده و آن چه مقدر نشده مى گردد.
در روايتى از اميرمؤمان آمده است: (ادفعوا امواج البلاء عنكم بالدعاء قبل ورود البلاء)([21]) «قبل از ورود بلا يا موجهام آن را با دعا از خود دفع كنيد.»
ابو عثمان نهدى روايت مى كند كه روزى عمر بن خطاب در حال طواف خانه خدا مى گريست و مى گفت: (اللهم ان كنت كتب علىّ شقوة او ذنباً فامحه فانك تمحو ما تشاء و تثبت ما تشا و عندك اما الكتاب فاجعله سعادة و مغفرة)([22]) «خدايا اگر تيره بختى يا گناهى در سرنوشت من رقم زده اى آن را محو گردان زيرا كه تو محو مى كنى آن چه مى خواهى و اثبات مى كنى آن چه مى خواهى و نزد تو لوح محفوظ است، پس سرنوشت مرا خوشبختى و آمرزش قرار بده.»
و همچنين تغيير تقدير الهى در مورد رزق و معيشت انسان ها در احاديث آمده است، چنان كه اميرمؤمنان (عليه السلام) مى فرمايند: (الاستغفار يزيد فى الرزق)([23]) «استغفار موجب فزونى روزى مى گردد.» (اكثروا الاستغفار تجلبوا الرزق)([24]) «زياد استغفار كنيد تا بدان روزى را جلب كنيد.»
تأثير اعمال نيك در بداء
يكى ديگر از مظاهر تجلى بدا در مقدرات الهى تأثير اعمال نيكى چون صدقه و صله رحم در قضا و قدر الهى است چنان كه از پيامبر(صلى الله عليه وآله) روايت شده است كه: (داووا مرضاكم بالصدقة وادفعوا ابواب البلاء بالدعاء)([25]) «بيمارانتان را با صدقه درمان كنيد و دربهاى بلا را با دعا ببنديد.»
(الصدقة على وجهها و بر الوالدين و اصطناع المعروف يحوّل الشقاء سعادة و يزيد فى العمر و تقى مصارع السوء)([26]) «صدقه دادن در راه خدا و نيكى به پدر و مادر و انجام كارهاى خير، باعث تبديل تيره بختى به نيكبختى شده و عمر را طولانى تر كرده و از پرتگاه هاى بد در امان مى دارد.
بخارى از انس بن مالك از پيامبر(صلى الله عليه وآله) نقل مى كند كه فرمودند: (من سرّه ان يسبط له فى رزقه و ان ينسأ له فى اثره فليصل رحمه)([27])
نتيجه
طبق آيات و روايات مذكور روشن مى گردد كه بدا به معناى تغيير در قضا و قدر الهى، در اثر اعمال انسان، امرى مسلم و قطعى است.
ولى مخالفان بدا با توجه به فهم نادرست خود از اين واژه عقيدتى، تصور كرده اند كه بدا به معناى لغوى آن است كه به دليل ملازمه با نقص و جهل در ذات حق، مردود است در صورتى كه بدا نزد خداوند تنها داراى نوعى شباهت و مشاكله با بدا نزد انسان ها است و در درون آن مفهوم جهل و خفاء نهفته نيست; بنابراين بداء به معناى درست و مصطلح آن امرى اجماعى و مورد اتفاق تمام مسلمانان است.
وبلاگ نداي اسلام ، پاسخ به شبهات وهابيت و دفاع از حقانيت مذهب راستين تشيع
--------------------------------------------------------------------------------
[1]- ابن منظور، لسان العرب (نشر دار احياء التراث العربى، طبع اول، سال 1408 هـق و 1988 م) ج 1، ص 347 و 348. سيد محمد مرتضى حسينى زبيدى، تاج العروس (نشر دارالهداية) ج 1، ص 137.
[2]- علامه جعفر سبحانى، البداء فى ضوء الكتاب و النسة (نشر مؤسسه امام صادق) ص 3و6. سيد على علامه فانى اصفهانى، بداء از نظر شيعه، ترجمه سيد محمد باقر بنى سعيد لنگرودى (انتشارات درسا، چاپ دوم، سال 1374) ص 64 به نقل از فخر رازى و جمعى از اهل سنت.
[3]- سيد على علامه فانى اصفهانى، همان، ص 71. سيد عبدالله موسوى بحرانى محرقى، بحث حول البداء (منشورات مؤسسه الاعلمى، بيروت) ص 30.
[4]- سيد عبدالله موسوى بحرانى محرقى، همان، ص 23 و 25.
[5]- علامه جعفر سبحانى، همان، ص 4 تا8. محاضرات فى الالهيات (نشر مؤسسه امام صادق(عليه السلام)، چاپ دوم، سال 1420) ص 231.
[6]- قرآن كريم، سوره رعد: 11.
[7]- انفال: 53.
[8]- اعراف: 53.
[9]- طه: 124.
[10]- ابراهيم: 7.
[11]- يونس: 98.
[12]- صافات، 143 و 144.
[13]- نحل: 112.
[14]- رعد: 39.
[15]-اشاره به مفهوم آيه بعد دارد (آيه 64 از سوره مائده).
[16]- مائده: 64.
[17]- صحيح بخارى، ج 4، ص 171، باب حديث ابرص و اعمى و اقرع فى بنى اسرائيل، علامه جعفر سبحانى، البداء فى ضوء الكتاب و السنة، ص 32.
[18]- كلينى، الكافى، ج 2، ص 469 (دارالكتب الاسلاميه، طبع چهارم، سال 1365 هـق باب «ان الدعاء ير البلاء و القضاء»).
[19]- همان كتاب.
[20]- همان كتاب.
[21]- علامه مجلسى، بحارالانوار، ج 93، باب 16، كتاب الذكر و الدعا، احاديث 2 و 3 و 5.
[22]- كنز العمال، ج 2، ص 674، حديث 5037.
[23]- علامه مجلسى، بحارالانوار، ج 90، ص 277. محمد رى شهرى، ميزان الحكمة، ج 3، ص 2277.
[24]- شيخ صدوق، الخصال، كتاب الذكر و الدعاء، باب الاستغفار، احاديث 4 تا 17.
[25]- حر عاملى، وسائل الشيعه، ج 9، ص 29، حديث 11443 و 11440.
[26]- سيوطى، الدر المنثور، ج 6، ص 143.
[27]- بخارى، الادب المفرد، ص 24 (مؤسسه مكتب ثقافيه، چاپ سوم، 1409. بيهقى، الاربعون الصغرى (دارالكتاب العربى، طبع اولى، 1408 هـق) ص 129.
چرا مكان امام شيعه نامعلوم است؟
اگر شيعه معتقد است كه امام زمان آنها وجود دارد ولي غايب است، پس چگونه از مكانش خبري ندارد و بعد از گذشت حدود 1200 سال هيچ گونه اثري از او ظاهر نميشود، اين در حالي است كه خداوند متعال از چنين كاري مبرّي است و نيز غيبت امام با حكمت و تدبير الهي منافت دارد؟
ولاً: بايد گفت كه تنها علما و روات شيعه نيستد كه اعتقاد دارند امام زمان (عليه السلام) وجود دارد، بلكه براساس روايات فراواني كه از پيامبر اكرم (ص) رسيده است، علماي اهل سنّت نيز موضوع مهدويّت را قبول دارند و از موضوعات مُجمعٌ عليه است؛ و روايت كردهاند كه آن حضرت (مهدي) از فرزندان حضرت فاطمه ـ سلام الله عليه ـ است و پس از آنكه مدتي امامت اهل بيت پيامبر اكر (ص) منقطع گردد و زمين را ظلم و جور فرا گيرد، مردي از اهل بيت پيامبر اكر (ص) بنام مهدي (عج) خروج ميكند و به اذن و بَعثِ الهي زمين را پُر از عدل و داد مينمايد و هر كس او را درك كند و تبعيّت نمايد از جملة هدايت شدگان ميباشد و اين در زماني اتّفاق مي افتد كه امّت بر هفتاد و سه فرقه متفرق ميشوند و تنها يك فرقه از آنان به بهشت وارد ميشود و بقيّة آنها به جهنّم خواهند رفت. از جملة اين روايات ميتوان به اين موارد اشاره كرد: در صحيح ابي داود به سند خود از ام سلمه آمده است كه قالت: «سمعت رسول الله (ص) يقول: المهدي من عترتي من ولد فاطمه»[1] و در كنزالعمال آمده: عن علي (ع) قال: «المهدي رجل منّا من ولد فاطمه»[2] و سيوطي در الدّر المنثور در تفسير سورة محمد آورده: أخرج ابن ابي شيبه عن ابي سعيد الخدري قال «قال رسول الله (ص) يخرج رجل من اهل بيتي عند انقطاع من الزمان و ظهور من الفتن يكون عطاؤه حثياً.» و صحيح ابي داود در كتاب المهدي (ع) روايت كرده است به سند خود از ابي الطفيل از علي(ع) از پيامبر اكرم (ص) كه فرمود «لو لم يبق من الدهر الا يوم لبعث الله رجلاً من اهل بيتي يملأها عدلا كما مُلئت جوراً»[3] و متقي در كنزل العمال اينگونه روايت ميكند از پيامبر (ص) كه فرمود: «كيف أنت يا عوف اذا افترقت علي ثلاث و سبعين فرقه، واحدة منها في الجنة و سائرهنّ في النّار (الي أن قال) ثم تجيء فتنة غبراء مظلمة ثم تتبع الفتن بعضها بعضاً حتي يخرج رجل من اهل بيتي يقال له المهدي فان أدركته فاتبعه و كن من المهتدين.»[4]
ثانياً: علاوه بر اين روايات كه موضوع مهدويت را بيان مي دارند، تعداد قابل توجّهي از مورّخان و محدّثان اهل سنّت، تولد آن حضرت را در كتب خود ذكر كردهاند و آن را يك واقعيت دانسته اند و بعضي از پژوهشگران بيش از صد نفر آنان را ذكر كرده اند؛[5] و از اين طريق وجود آن حضرت به اثبات ميرسد، چرا كه آن حضرت با تولد به وجود آمده است. براي اثبات اين مدّعي به چند نمونه از اين موارد اشاره ميكنيم: در كتاب الزام الناصب از عبدالله بن محمّد مطري حكايت شده است، كه شيخ جلال الدين عبدالرحمن ابيبكر سيوطي در كتاب «احياء الميت بفضائل اهل البيت» ميگويد: «همانا از ذرية حسين بن علي (ع)» مهدي (عج) مبعوث ميگردد در آخر الزمان، (تا اينكه ميگويد) پس امام اول علي بن ابي طالب (ع) است و اسامي ائمه را ذكر ميكند، سپس ميگويد: يازدهم از ايشان پسر اوست به نام «الحسن العسكري» و دوازدهم پسر اوست به نام «م ح م د» القائم المهدي (عج) و اينكه نصوص دربارة دولت اسلامي او، از پيامب (ص) و از جدش علي بن ابيطالب (ع)و از بقيه آباء و اجدادش كه اهل شرف و مرتبت ميباشند ذكر شد و اوست كه صاحب شمشير است و قيام كننده اي است كه انتظار او مي رود.»[6] و نيز ابولوليد محمّد بن شحنة الحنفي در كتاب تاريخش كه به نام روضة المناظر في اخبار للاوائل والاواخر كه در حاشيه كتاب مروج الذهب ميباشد، آورده است: «و ولد لهذا الحسن (يعني الحسن العسكري (ع)) ولده المنتظر ثاني عشرهم و يقال له المهدي (عج) و القائم والحجة، محمّد ولد في سنة خمس و خمسين و مأتين.»[7] يعني: «و بدنيا آمد براي امام حسن يعني امام حسن عسكري (ع) فرزندش كه انتظار كشيده ميشود به عنوان دوازدهمين امام و به او مهدي، قائم و حجّت گفته ميشود. (م ح م د) در سال 255 هـ متولد شد.» و در كتاب ينابيع المودة آمده است: «ولد لأبي محمّد الحسن مولود فسمّاه محمداً فعرضه علي اصحابه يوم الثالث و قال: هذا امامكم من بعدي و خليفتي عليكم و هو القائم الذي تمتّد عليه الأعناق بالانتظار فاذا امتلأت الارض جوراً و ظلما خرج فيملأها قسطاً و عدلاً»[8] و روايات ديگري كه در خصوص ولادت آن حضرت آمده و در كتب تاريخي و حديث مندرج شده است. اما در خصوص اين مطلب كه آن حضرت پس از تولد چگونه و در كجا زندگي مي كرده و ميكند نيز رواياتي وجود دارد كه از جملة آنها ميتوان كلام شيخ عبدالوهاب الشعراني در يواقيت الجواهر، مبحث 65 ـ در بيان اينكه تمام شرايطي كه شارع مقدس قبل از قيامت به آن خبر داده است حق است؛ ـ تمسّك جست كه ميگويد: «ناچاريم كه تمام آن شرايط واقع شود و از جملة آنها خروج مهدي است (تا اينكه ميگويد) و او از اولاد امام حسن عسكري (عج) است و هنگام تولد او شب نيمه شعبان سال 255 هـ . ق است، و او باقي است تا اينكه با عيسي بن مريم (ع) همراه شود؛ پس عمر او تاكنون كه سال 958 هجري است، 706 سال است.»[9] و نيز در كتاب ينابيع المودّة، شيخ سليمان قندوزي ميآورد: در مورد آية «و جعلها كلمة باقية في عقبه لعلّهم يرجعون»[10] كه ثابت ثمالي از علي بن الحسين (ع) و او از پدرش و او از علي بن ابيطالب (ع) نقل ميكند كه گفت: در شأن نزول اين آيه اينكه خداوند قرار داد امامت را در نسل حسين(ع) تا روز قيامت و همانا براي قائم ما، دو غيبت است؛ يكي از آنها طولانيتر از ديگري است. پس كسي امامت او را قبول نميكند مگر كسي كه يقينش قوي باشد و شناخت صحيح داشته باشد.»[11] و نيز در كتاب «البرهان في علامات مهدي آخر الزمان» در باب دوازدهم از ابي عبدالله بن حسين بن علي (ع) آمده كه فرمود: «براي صاحب اين امر يعني مهدي ((ع) ) دو غيبت وجود دارد يكي از آن دو طولاني ميشود تا اين كه بعضي ميگويند او مرده است و بعضي ميگويند او رفته است و كسي از موضعش خبري ندارد از دوست و غير دوست مگر كسي كه متصدي خدمتگزاري اوست.»[12]
ثالثاً: اينكه در زمان حيات پدر بزرگوارش امام حسن عسگري(ع) آن حضرت رؤيت شدهاند و بر اين مدّعي روايات وجود دارد كه ميتوان از جملة آنها به اين روايت اشاره كرد، كه شيخ سليمان قندوزي در ينابيع المودة ميآورد: «خادم فارسي گفت: من در خانه بودم، كنيزي از خانه خارج شد و همراه او چيزي بود كه تكان مي خورد، پس ابو محمّد (امام حسن عسكري(ع) به او فرمود: آنچه را كه همراه توست آشكار كن، در اين هنگام پسر بچهاي سفيد و داراي رويي نيكو ظاهر شد. پس حضرت عسگري(ع) فرمود: اين امام شماست بعد از من و تو آنرا بعد از اين نمي بيني.»[13] و روايت ديگر كه شايد مهمترين روايت است كه شاهد بر ادّعاي رؤيت آن حضرت قبل از غيبت صغري ميباشد. حسن بن ايّوب نوح (از وكلاي امام هادي(ع) ) ميگويد: ما كه چهل نفر از اصحاب امام عسكري (ع) بوديم براي پرسش از امام بعدي به محضر امام عسكري رفتيم. در مجلس آن حضرت، عثمان بن سعيد عَمْري (يكي از وكلاي بعدي امام زمان (ع) ) بپا خاست و عرض كرد مي خواهم از موضوعي سؤال كنم، كه دربارة آن از من داناتري. امام u فرمود: بنشين. عثمان با ناراحتي خواست از مجلس خارج شود. حضرت فرمود: هيچ كس خارج نشود. كسي بيرون نرفت و پس از مدتي امام (ع) عثمان را صدا زد، او بپا خاست. حضرت فرمود: ميخواهيد به شما بگويم كه براي چه به اينجا آمده ايد همه گفتند: بفرمائيد. فرمود: به اينجا آمده ايد تا از حجّت و امام پس از من بپرسيد. گفتند: بلي. در اين هنگام پسري نوراني همچون پارة ماه كه شبيهترين مردم به امام عسكري(ع) بود، وارد مجلس شد. حضرت با اشاره به او فرمود: «اين امام بعد از من و جانشين من در ميان شماست. فرمان او را اطاعت كنيد و بعد از من اختلاف نكنيد كه در اين صورت هلاك خواهيد شد و دينتان تباه گردد.»[14]
پس آنچه از روايات مشخص ميشود اين است كه آن حضرت تا قبل از غيبت صغري رؤيت شده است لكن در زمان غيبت صغري و كبري، آن حضرت از ديده مخفي مانده است؛ و از ضروريات ميباشد، كه آن حضرت در طول غيبت صغري از طريق نواب خاصة خويش ـ كه چهار نفر بودند ـ با مردم ارتباط داشته و حتي عدهاي كه نامهاي آنها هم غالباً در كتب شيعه ضبط شده است، به خدمت ايشان مشرّف مي شدند.[15]
رابعاً: پس از اثبات وجود آن حضرت در عين حال كه غائب است، آثار او ظاهر و بارز است چرا كه خيل عظيمي از شيعيان متواتراً خدمت آن حضرت مشرّف ميشوند.[16] علاوه بر آن رواياتي نقل شده است كه اهل سنّت هم به آن اقرار كرده اند، مبني بر اينكه كيفيت انتفاع مردم از آن حضرت چگونه است. از آن جمله ميتوان به روايتي كه صاحب ينابيع المودة اينگونه نقل مي كند، اشاره كرد. اخرج الشيخ الحمويني في فرايد السمطين بسنده عن سليمان الأعمش ابن مهران عن جعفر الصادق عن ابيه عن جدّه عليّ بن الحسين ـ عليهم السلام ـ قال: «نحن ائمة المسلمين، و حجج الله علي العالمين و… ثم قال: و لم تخل منذ خلق الله آدم(ع) من حجة الله فيها، أما ظاهر مشهور أو غائب مستور، و لا تخلو الارض الي ان تقوم الساعة من حجة و لولا ذلك لم يعبدالله قال سليمان: فقلت لجعفر الصادق (ع) :: كيف ينتفع الناس بالحجه الغائب المستور؟ قال: كما ينتفعون بالشمس اذا سترها سحاب.»[17] ترجمه: «علي بن حسي(ع) فرمود: «ما امامان مسلمين هستيم، حجّتهاي خداوند بر همة عالميان، و سپس فرمود: زمين از زماني كه آدم(ع) خلق شد، از حجّت خدا خالي نمانده است، كه آن حجّت يا ظاهر مشهور بوده است يا غايب در پنهاني و خالي نميماند زمين از حجّت تا زماني كه قيامت برپا گردد؛ اگر چنين نبود كسي خدا را نمي پرستيد.» سليمان اعمش (راوي اين روايت) ميگويد: «امام از جعفر صادق(ع) پرسيدم: چگونه است انتفاع بردن مردم از حجّت خدايي كه غايب و پنهان است؟» فرمود: «همچنان كه مردم از خورشيد پشت ابر بهره ميبرند.» و اين بهرهمندي از حجّت خداوند به گونهاي بايد باشد كه امام باق(ع) به يزيد بن معاوية العجلي در تفسير اين آيه از آل عمران[18] فرمودند كه: «يا ايها الذين آمنوا اصبروا و صابروا و رابطوا» يعني: «اي كساني كه ايمان آورده ايد، صبر كنيد بر اداي واجبات و صابر باشيد بر اذيّت رسانيدن دشمنانتان به شما و ارتباط دهيد خودتان را با امامتان مهدي منتظر.»[19]
براي مطالعة بيشتر به كتاب «البراهين الاثني عشر علي وجود الامام الثاني عشر» از سيد طيّب موسوي جزايري، انتشارات دارالكتاب جزايري، مراجعه شود.
--------------------------------------------------------------------------------
[1]- صحيح ابي داود، ط: مطبعة الكستليه، سال 1280، ج 27، ص 134، و صحيح ابن ماجه، ابواب الفتن، باب خروج مهدي و حاكم نيشابوري، مستدرك الصحيحين مطبعة مجلس دائره المعارف نظاميه، ج 4، ص 557، و ذهبي، ميزان الاعتدال، مطبعه سعادت سال 1325 مصر، ج 2، ص 24.
[2]- متقي هندي، كنزالعمال، مطبعة دايره المعارف نظاميه، ج 7، ص 261.
[3]- صحيح ابي داود، همان، ج 27، كتاب المهدي (عج).
[4]- متقي هندي، كنزالعمال، همان، ج 6، ص 44.
[5]- آيت الله لطف الله صافي گلپايگاني، منتخب الاثر، ص 427.
[6]- همان، ص 427.
[7] - ط: الازهريه مصر، سال 1303، ج 1، ص 294.
[8]- شيخ سليمان قندوزي، ينابيع المودّة، متوفي سنه 1294، ص 460، مؤسسه الاعلمي للمطبوعات، بيروت.
[9]- شيخ عبدالوهاب شعراني، يواقيت الحواهر، ج 2، ص 145، ط: مطبعة الازهر مصر سال 1307.
[10]- سورة زخرف، آية 28.
[11]- ينابيع المودة، همان، ص 427.
[12]-متقي هندي، البرهان في علامات مهدي اخر الزمان، به نقل از منتخب الاثر، ص 315.
[13]- ينابيع المودة، همان، ص 461.
[14]- ينابيع المودة ، همان، ج 3، ص 123، ص 125.
[15]- آيت الله لطف الله صافي گلپايگاني، منتخب الاثر، همان، در ص 468 تا ص 472 نام 304 نفر را ذكر ميكند.
[16]- منتخب الاثر،همان، ص 499 تا 511.
[17]- شيخ سليمان قندوزي، ينابيع المودة ، همان، ص 477.
[18]- آل عمران، آية 200.
[19]- ينابيع المودة، همان، ص 421.
تقيه يا نفاق؟
چرا علماء شيعه تقيه را از واجبات دين دانسته و قسم عمده دين را زير چتر تقيه مى دانند و اين نظريه با توجه به روايات آنها از جمله اصول كافى ج 2 ص 217ـ219 است و در تعريف تقيه گفته اند:انسان با عمل و قول خود امرى را اظهار كند كه با درون و قلبش سازگار نباشد.در حالى كه طبق نظر اهل سنت اين امر از مصاديق نفاق و صفات منافقين است و در نتيجه غضب خداوند را نسبت به آنها به دنبال دارد.
دليل:«و اذا لقوا الذين آمنوا قالوا امنّا و اذا خلوا الى شياطينهم قالوا انا معكم انما نحن مستهزئون»(بقره 14)
براى روشن شدن مطلب،طى پنج مرحله به توضيح آن مى پردازيم:
1ـمعناى تقيّه:
تقيه از ريشه «وقى»([1]) و مصدر باب اتّقى يتّقى،به معناى پرهيز و حفظ كردن نفس از خطرات است و معانى و تعاريفى كه در كتب فريقين بيان شده بازگشت اين معانى به همين معنا است. از جمله از ابن عباس نقل شده كه: «التقيه هو أن يتكلّم بلسانه و قلبه مطمئن بالايمان »([2]) تقيه آن است كه انسان با زبان خود به كلمه كفر تكلم كند و حال آن كه قلبش آكنده از ايمان است.همچنين شيخ مفيد مى گويد: «تقيه پوشاندن حق و اعتقاد است و ظاهر نكردن آن براى مخالفين، در صورتى كه اظهار آن ضرر دنيوى و اخروى داشته باشد»([3]).
2ـ فرق تقيه با نفاق:
بعضى مى پندارند تقيه،نوعى نفاق است ولى با كمى دقت و بررسى،ضعف آن آشكار مى شود چرا كه تقيه اظهار كفر و پنهان كردن گوهر ايمان در قلب است و حال آن كه نفاق، اظهار و آشكار كردن ايمان و مستور و پنهان نگاه داشتن كفر و خبائث باطن است، پس تقيه و نفاق ضد يكديگرند.اما آيه 14 سوره بقره كه شما آن را دليل بر عدم جواز تقيه گرفته ايد، با مراجعه به تفاسير شيعه و سنى ([4])، در مى يابيم كه كسى اين آيه را بر تقيه حمل نكرده است و شاهد بر اين مطلب، اين است كه خداوند در مورد اين افراد فرموده: «فى قلوبهم مرض»(بقره 10); در قلب هاى آنان مرض و بيمارى است.پر واضح است كه شخص تقيه كننده، قلبش سرشار از ايمان و خالى از مرض نفاق است.
3ـ حكم تكليفى تقيّه:
تقيه مانند بسيارى از موضوعات شرعى داراى احكام پنج گانه تكليفى است([5]) (وجوب، حرمت، استحباب، كراهت اباحه) و فخر رازى در ذيل آيه 106 سوره نحل به اين مطلب اشاره كرده ([6])، و اين ادعا كه «تقيه از واجبات دين در بين شيعيان است»، صحيح است ولى نه به اين معنا كه در همه جا تقيه واجب باشد بلكه يكى از اقسام تقيه، تقيه واجب است و چه بسا در بعضى موارد، تقيه حرام هم باشد كه يكى از موارد، جايى است كه موجب فساد دين شود.
امام صادق (عليه السّلام) مى فرمايد: «تقيه ما دامى جايز است كه به فساد دين منجر نشود»([7]).
4ـ دلايل جواز تقيه از ديدگاه فريقين:
الف) قرآن: آياتى چند از قرآن مجيد،بر جواز تقيه دلالت دارند كه براى پرهيز از اطاله كلام به ذكر دو نمونه كه مورد اتفاق مفسرين شيعه و اهل سنت است، مى پردازيم:
1ـ «من كفر باللّه من بعد ايمانه الا من اكره و قلبه مطمئن بالايمان....(نحل 106)»;كسانى كه بعد از ايمان، كافر شوند بجز آنها كه تحت فشار واقع شده اند در حالى كه قلبشان آرام و با ايمان است. شأن نزول اين آيه، جريان عمار ياسر است كه در مقابل شكنجه كفار قريش مجبور شد كه آنچه از او مى خواهند (كلمه كفر) بر زبان جارى كند و حال آن كه قلبش سرشار از ايمان بود، در همين زمان آيه فوق نازل شد و عمل او را از مصاديق كفر به خداوند خارج ساخت. علماء بزرگى در كتب خود، به اين شأن نزول اشاره نموده اند، از جمله: فخر رازى در تفسير كبير ([8])، قرطبى در جامع احكام القرآن ([9])، ابن اثير در الكامل فى التاريخ ([10])، زمخشرى در الكشاف ([11])، شيخ طوسى در التبيان ([12])،و علامه طباطبائى در الميزان([13]).و روشن است كه تقيه نوعى اكراه است و به همين خاطر، در صحيح بخارى كتاب مستقلى تحت عنوان «كتاب الاكراه» آورده و در ذيل آن آيات مربوطه به تقيه را بيان نموده و نقل كرده كه:تقيه جايز است تا روز قيامت ([14]).
2ـ «و من يفعل ذلك فليس من اللّه فى شيىء الا أن تتقوا منهم تقاة» (آل عمران 28)، و هر كس كافران را دوست بگيرد،هيچ رابطه اى با خداوند ندارد مگر آنكه از آنها بترسيد. قرطبى در ذيل اين آيه، از ابن عباس نقل مى كند كه: اگر كسى مجبور شود بر كلامى كه معصيت خداوند است و از ترس جانش آن را بر زبان جارى كند، در حاليكه در قلبش ايمان باشد، ضررى به دين او نمى زند([15]). قرطبى مى گويد تقيه جايز نيست مگر با خوف قتل يا قطع اعضاء و يا اذيت و آزار زياد ([16]).البته بخارى ([17])و ابن كثير([18]) و ديگران نيز اين آيه را براى تقيه يا اكراه، مورد استناد قرار داده اند.
ب) سنت نبوى: پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله) كه جز به حق سخن نمى گويد «و ما ينطق عن الهوى» (نجم 3) ايشان تقيه كردن را در مواردى تأييد فرموده اند.از جمله وقتى عمار، از تقيه كردن، با حالت ناراحتى نزد پيامبر (صلى الله عليه و آله) آمد، حضرت به او فرمود: «فان عادوا فعد لهم بما قلت»; يعنى اگر كفار دوباره تو را مورد آزار و اذيت قرار دادند، همان كن كه در گذشته انجام دادى.اين روايت در كتبى همچون تفسير كبير([19])، كشاف([20])، فتح البارى ([21])، الكامل فى التاريخ ([22])،تبيان ([23])، مجمع البيان ([24]) و....نقل شده. حال سؤال مى كنيم; آيا عمار كه از صحابه رسول اللّه(صلى الله عليه و آله) است،منافق بوده و آيا پيامبر اكرم (صلى اللّه عليه و آله) به او درس نفاق داده است؟!
در حادثه ديگر مسيلمه كذاب، دو مسلمان را تحت فشار قرار داد، تا به رسالت او اقرار كنند، يكى از آنها در ظاهر به رسالت اقرار كرد، ولى ديگرى اقرار نكرد و به شهادت رسيد، وقتى خبر به پيامبر (صلى الله عليه و آله) رسيد، فرمود: «اما الأول فقد أخذ برخصة الله واما الثانى فقد صدع بالحق فهنيئاً له»([25]); يعنى مسلمان اول كارى كرده كه خدا به او رخصت داده بود و اما مسلمان دوم فرياد حق سر داده است، پس بهشت گواراى او باد.
ج) عقل: خداوند در باطن هر انسان، راهنمايى به نام عقل قرار داده است كه از آن به نام رسول باطنى ياد مى شود و زير بناى هر دينى با عقل ثابت مى شود، چرا كه اصل دين با دين ثابت نمى شود.
حال در شرايطى كه امر مردّد شود بين ارتكاب حرام يا ترك فريضه اى، به خطر افتادن اصل دين و يا جان انسان، عقل حكم مى كند به حفظ دين و جان و آيه شريفه ]ولا تلقوا بايديكم الى التهلكه; خودتان را با دستان خويش به هلاكت نيفكنيد([26])[ ارشاد به اين حكم است. فخر رازى مى گويد: «اگر كسى مردّد شود به خوردن گوشت خوك و مردار و نوشيدن شراب و يا از دست دادن جان، بر او خوردن واجب مى شود، چرا كه حفظ جان واجب است و براى او راهى جز ارتكاب حرام نيست»([27]).
5ـ علت اهميت دادن شيعه به تقيه: از مطالب گذشته اصل جواز و عدم حرمت تقيه، نزد فريقين روشن شد، حال اين سئوال مطرح است كه چرا شيعيان به تقيه اهميت بيشترى مى دهند؟
پاسخ اين سئوال، با مراجعه به تاريخ روشن مى شود. شيعيان در طول تاريخ اسلام در اقليت بوده و از طرف حكومت ها تحت فشارهاى شديد قرار داشته اند، از اين روى براى حفظ كردن اصل مكتب و جان خود مجبور به مخفى كردن عقيده خود بوده اند و اگر اهل سنت هم، چنين شرايطى داشتند به يقين همان كارى را مى كردند كه شعييان كرده اند. در پايان به ذكر چند نمونه از آزار و اذيت و قتل شيعيان درگذر تاريخ مى پردازيم:
1ـ بلاذرى نقل مى كند: امام حسين (عليه السلام) در فرازى از نامه اش به معاويه چنين مى نويسد:
تو بودى كه به زياد دستور دادى هر كس بر دين و عقيده على (عليه السلام) است او را بكش و او نيز شيعيان على (عليه السلام) را كشت و مُثله كرد([28]).
2ـ خطيب بغدادى مى نويسد: متوكل عباسى، «نصر بن على جهضمى» را به علت حديثى كه درباره منقبت على(عليه السلام) و فاطمه زهرا (سلام الله عليها) و امام حسن و امام حسين (عليهما السلام) نقل كرده بود، هزار تازيانه زد و دست از او بر نداشت تا آنكه شهادت دادند او از اهل سنت است([29]).
ـ اما روايتى كه نقل كرده ايد كه اكثر دين نزد شيعيان زير چتر تقيه است، از چند جهت قابل بررسى است:
اولا: اين روايات از نظر سند خدشه دار بوده و از روايات مجهول است، چون در سلسله سند آن، شخصى به نام ابو عمر اعجمى وجود دارد كه شخص مجهولى است (در كتب رجالى نامى از او برده نشده و يا نام برده شده ولى ناشناخته است).
ثانياً: معناى روايت، اين نيست كه شيعيان 109 دين را با تقيه ثابت مى كنند، بلكه معنايش اين است كه در مواقعى كه تقيه واجب است، مثل حفظ كردن دين، 109 دينِ انسان در گرو تقيه است و حتى در ذيل حديث گفته شده، كل دين در گروه تقيه است و كسى كه در موارد خاص تقيه نكند، كل دين اش را از دست داده (لادين لمن لا تقية له).
در پايان ذكر اين نكته ضرورى است ;كه امروزه شيعيان از حالت اقليت و انزوا و شرائط خاص و فشارهاى سياسى تا حدودى خارج شده اند و لذا كمتر به تقيه روى مى آورند و شاهدش اين است كه شيعيان افكار و عقائد خود را در معرض ديد جهانيان قرار داده اند و با افتخار تمام، خود را پيروان سنت و مكتب پيامبر (صلى الله عليه و آله) و اهلبيت عصمت و طهارت (عليهم السلام) مى دانند و بحمدالله روز به روز بر عزت آنها افزوده مى شود.
وبلاگ نداي اسلام ، پاسخ به شبهات وهابيت و دفاع از حقانيت مذهب راستين تشيع
--------------------------------------------------------------------------------
[1]. احمد بن فارس،معجم مقاييس اللغة، دفتر تبليغات، ج 6،ص 131، ذيل ماده «وقى».
[2]. تفسير قرطبى،دار الكاتب، ج 4، ص 57، ذيل آيه 28 آل عمران.
[3]. شيخ مفيد، تصحيح الاعتقاد،منشورات الرضى، ص 115.
[4]. تفسير قرطبى، تفسير كبير از فخر رازى، الميزان از علامه طباطبائى و....، ذيل آيه 14 سوره بقره.
[5]. ناصر مكارم شيرازى، القواعد الفقيه، ناشر: مدرسه امير المؤمنين(ع)، چاپ دوم 1410، ص 388.(قال:المعروف بين الاصحاب)
[6]. فخر رازى، تفسير كبير، دار الكتب العلمية، ج 20، ص 98.
[7]. حر عاملى، وسايل الشعيه، ج 16، باب 25 از ابواب امر به معروف، ج 6، ص 216.
[8]. فخر رازى، تفسير كبير، دار الكتب العلميه، ج 20، ص 67، ذيل آيه 106 نحل.
[9]. تفسر قرطبى، همان، ج 10، ص 180، ذيل آيه فوق.
[10]. كامل ابن اثير،دار احياء التراث العربى (تحقيق شيرى) چاپ اول 1408، ص 491.
[11]. زمخشرى، كشاف، ادب الحوزه، ج 2، ص 636، ذيل آيه فوق.
[12]. شيخ طوسى، تبيان، مكتبة الاعلام الاسلامى،چاپ اول،1409، ج 6، ص 121، ذيل آيه فوق.
[13]. علامه طباطبائى، الميزان، اعلمى، بيروت، ج 12، ص 358، ذيل آيه فوق.
[14]. صحيح بخارى، دار احياء التراث العربى، بيروت، ج 9، ص 24، كتاب لاكراه.
[15]. تفسير قرطبى، همان، ج 4، ص 57.
[16]. همان.
[17]. صحيح بخارى همان.
[18]. تفسير ابن كثير، دار المعرفة، ج 1، ص 357، ذيل آيه فوق.
[19]. تفسير كبير، همان.
[20]. كشاف، همان.
[21]. ابن حجر عسقلانى،فتح البارى (شرح صحيح بخارى)، مكتبة الغزالى، ج 12، ص 312، كتاب الاكراه (89).
[22]. كامل ابن اثير، همان.
[23]. تبيان، همان.
[24]. مجمع البيان، انتشارات ناصر خسرو، ج 6، ص 597.
[25]. تفسير كبير، همان، ص 98 و كشاف، همان، ص 637.
[26]. بقره/ 19.
[27]. تفسير كبير، همان.
[28]. بلاذرى، انساب الاشراف، دارالفكر، ج 5، ص 129.
29]. جعفر سبحانى، سيره پيشوايان، ص 589 (به نقل از تاريخ بغداد، بيروت، دارالكتب العربى، ج 13، ص 289).
امام عسكري اصلا فرزندي ندارند؟
يكى از مسائل و امورى كه فِرَق اسلام بر آن اجتماع و اتفاق نموده اند، ظهور مهدى اهل بيت حضرت قائم آل محمد(عليه السلام) در آخر الزمان است كه همه انتظار يك قيام روحانى جهانى و ظهور مصلحى را مى كشند كه عدالت اجتماعى و نظام جهان را بر اساس ايمان به خدا و احكام دين اسلام برقرار سازد و دنيا را از چنگال ستمكاران و جباران، نجات بخشد و پرچم عزيز اسلام را در تمام نقاط جهان، به اهتزاز در آورد. اين وعده الهى است و تخلف پذير نيست. دنيا به طرف آن عصر درخشان، در حركت است، سير زمان و گردش دوران هر دم، بشر را به چنين روزگارى نزديك تر مى سازد.
اما اينكه گفته شده امام حسن عسكرى(عليه السلام) فرزند نداشته ادعايى كاملا بى دليل و بى اساس است و به دلائل متعدد ثابت است كه امام حسن عسكرى(عليه السلام) داراى فرزند بوده است. دليل اول: روايات زيادى از پيامبر (صلى الله عليه وآله)و ائمه اطهار(عليهم السلام) تصريح شده است كه از حسن بن على بن محمد فرزندى به وجود خواهد آمد كه پس از غيبت طولانى براى اصلاح عالم، قيام مى نمايد و زمين را پر از عدل و داد مى كند. اين موضوع با تعبيرات مختلف در روايات وارد شده است. مثلا: مهدى نهمين اولاد حسين(عليه السلام) است (در اين زمينه 148 روايت وارد شده است) مهدى ششمين اولاد حضرت صادق(عليه السلام) است (در اين زمينه 99 روايت آمده است) و مهدى چهارمين فرزند على بن موسى الرضا(عليه السلام) است (در اين زمينه 95 روايت نقل شده است) مهدى سومين فرزند امام محمد تقى است (در اين زمينه 90 روايت وارد گرديده است)، مهدى فرزند ابى محمد الحسن العسكرى(عليه السلام) است (در اين زمينه 146 روايت نقل شده است)([1]).
بعنوان نمونه: 1- قال النبى(صلى الله عليه وآله وسلم): «للحسين(عليه السلام) هذا ابنى امام اخو امام ابو ائمة تسعة تاسعهم قائمهم!»([2])پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم)خطاب به امام حسين(عليه السلام) فرمود: ايشان (حسين) پسر امام و برادر امام و پدر امامان نه گانه اى است كه نهم آنها قائمشان مى باشد.
2- فاضل قندوزى حنفى در ينابيع الموده در حديثى از جابر بن عبدالله انصارى نقل مى كند كه: جندل بن جنادة بن جبير وقتى اسلام آورد از رسول خدا(صلى الله عليه وآله وسلم) درباره اوصياء بعد از او سؤال نمود، پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم)شروع به نام بردن يك يك دوازده امام كرد تا به امام حسن عسكرى(عليه السلام) رسيد، فرمود: «فبعده ابنه محمد يدعى بالمهدى و القائم و الحجة(عليه السلام) فيغيب ثمّ يخرج فاذا خرج يملأ الارض قسطاً و عدلا كما ملئت جوراً و ظلما، طوبى للصابرين فى غيبيته طوبى للمقيمين على محبتهم...»([3]) ملاحظه مى فرمائيد در اين روايت پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله وسلم) تصريح نموده كه مهدى فرزند امام حسن عسكرى(عليه السلام) است، پس چگونه آن امام فرزندى نداشته است؟
دليل دوم: گزارش و تفصيل ولادت پر بركت آن امام همام در كتب معتبر و اخبار، به تفصيل ذكر گرديده، علاوه بر آنكه عموم علماى حديث و تاريخ نگاران و صاحبان كتابهاى تراجم شيعه واقعه ولادت آن حضرت را بر اساس مدارك و مصادر صحيح ثبت و ضبط كرده اند، گروه بسيارى از مشاهير علماى اهل سنت نيز ولادت آن حضرت و شرح و تفصيلات آن را در كتاب هايشان ذكر نموده اند.
1- ابن حجر هيثمى، الصواعق المحرقه (ط 2، قاهره، 1358 هـ ق) ص 208 .
2- شبراوى، الاتجاف بحبّ الاشراف (ط 2، قم، منشورات الرضى، 1363 هـ ش) ص 179 .
3- ابن اثير، الكامل فى التاريخ (بيروت، دار الصادر) ج 7، ص 274 .
4- ابن صباغ مالكى، الفصول المهمه، ص 310 .
5- شيخ سليمان قندوزى حنفى، ينابيع المودة (بيروت، مؤسس اعلمى للمطبوعات) ج 3، ص 36 .
در اين قسمت به عنوان نمونه كلام محدث و فقيه محمد بن يوسف گنجى شافعى در كتاب «البيان فى اخبار صاحب الزمان» را نقل مى كنيم: «انَّ المهدى(عليه السلام) ولد الحسن العسكرى(عليه السلام) حىّ و موجود باق منذ غيبته الى الآن و لا امتناع فى بقائه بدليل بقاء عيسى و الخضر والياس» همانطور كه ملاحظه مى فرماييد ايشان تصريح نموده كه حضرت مهدى فرزند امام حسن عسكرى مى باشد و تا الان زنده است.
و اما اينكه گفته شده كه شيعيان، محمد بن نصير را به عنوان امام خود انتخاب كردند اين نسبتى ناروا است. و شيعيان هرگز چنين شخصى را نه تنها بعنوان امام قبول ننموده اند، بلكه به عنوان نائب امام هم او را قبول نكرده اند. زيرا وى از غلاة و شخصى دروغگو بوده است. چنانكه شيخ طوسى (ره) از اعاظم و علماى نامى شيعه درباره وى مى نويسند: «ابن نوح گفته است: ابو نصر هبة الدين بن محمد به من خبر داد كه محمد بن نصير نميرى از اصحاب امام حسن عسكرى بود. چون آن حضرت وفات يافت مدعى منصب محمد بن عثمان شد و ادعاى بابيت كرد و گفت نائب امام زمان(عليه السلام) هستم. ولى خداوند او را رسوا گردانيد زيرا كه الحاد و نادانى وى آشكار گشت، محمد بن عثمان هم او را لعنت كرد و از وى دورى جست. و سعد بن عبداللّه اشعرى گفت محمد بن نصير نيرى مدعى بود كه پيغمبر است و امام على النقى او را فرستاده و عقيده به تناسخ داشت و معتقد به خدايى امام على النقى(عليه السلام)بود و نزديكى با زنان محارم را جايز مى دانست و عمل لواط را حلال كرده بود، محمد بن موسى بن حسن بن فرات وزير المقتدر بالله عباسى اسباب كار او را فراهم ساخت و او را تقويت كرد. نميرى در آخر عمر بيمار شد و در آن حال مرد در مرض فوتش از وى پرسيدند جانشين تو كيست؟ با زبان ضعيف و گرفته اى گفت احمد، ولى كسى نفهميد احمد كيست، به همين جهت اين حرف موجب انشعاب پيروان او شد به طورى كه سه دسته شدند، عده اى گفتند مقصود نميرى احمد فرزندش بود. جمعى هم گفتند مقصود احمد بن محمد بن موسى بن فرات است و فرقه اى گفتند منظور احمد بن ابوالحسين ابن بشر بن يزيد مى باشد و اين انشعاب باعث پراكندگى اتباع او گرديد.([4])
و امام هادى ضمن نامه اى به عبيدى از محمد بن نصير و ابن باباى قمى بيزارى جسته، درباره آنان چنين نوشت: من از فهرى (محمد بن نصير) و حسن بن محمد باباى قمى بيزارى مى جويم و تو و تمام شيعيان را از فتنه آنها بر حذر مى دارم و آنان را لعن مى كنم. اين دو تن مال مردم را به نام ما مى خورند و فتنه انگيز و مزاحم هستند، خداوند آنان را عذاب كند و گرفتار فتنه سازد.»([5])
چگونه شخصى كه مورد لعن و نفرين امام معصوم شيعيان و نيز مورد لعن نائب خاص امام دوازدهم قرار گرفته مى تواند امام شيعيان باشد.
اما اينكه گفته شده غيبت صغرى و كبرى ساخته محمد بن نصير و پيروان و شاگردان او بوده نيز ادعايى بى اساس است زيرا: اولا بحث از اصل غيبت چيزى نيست كه بعد از شهادت امام حسن عسكرى(عليه السلام) مطرح شده باشد. تا گفته شود كه شيعيان از روى ناچارى آنرا درست كرده اند، بلكه پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله وسلم) و ائمه اطهار قبلا غيبت مهدى (عج) را پيش بينى كرده و به مردم اطلاع داده بودند. به عنوان نمونه: ينابيع المودة عن كتاب فرائد السمطين عن الباقر عن ابيه و جدّه عن علىّ(عليه السلام) قال: قال رسول اللّه(صلى الله عليه وآله وسلم): «المهدىّ(عليه السلام) من ولدى تكون له غيبة اذا ظهر يملأ الارض قسطاً و عدلا كما ملئت جوراً و ظلماً»([6]) پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله وسلم) فرمودند: براى فرزندم مهدى غيبتى است و زمانى كه ظهور كند زمين را پر از عدل و داد مى كند بعد از آنكه پر از ظلم و جور شود.
و بحث درباره غيبت صغرى و كبرى نيز به قبل از ولادت امام عصر (عج) و حتى قبل از تولد پدر و جدش به زمان اميرمؤمنان(عليه السلام) بر مى گردد، چنانكه فاضل قندوزى از علماى اهل سنت در ينابيع المودة چنين روايت مى كند: «عن كتاب المحجَّة فيما نزل فى القائم الحجّة(عليه السلام) فى قوله تعالى (وجعلها كلمة باقية فى عقبه لعلّهم يرجعون) عن ثابت الثمالى عن علىّ بن الحسين(عليه السلام) عن ابيه عن جدّ، على بن ابيطالب (عليه السلام)قال: فينا نزلت هذه الايه و جعل الله الامامة فى عقب الحسين الى يوم القيامة، و انّ للقائم منّا غيبتين احديهما اطول من الاخرى فلا يثبت على امامته الاّ من قوى يقينه وصحّت معرفته»([7])
حضرت على بن الحسين(عليه السلام) هم از پدر و آن حضرت هم از جدّش على بن ابيطالب(عليه السلام) نقل كرده كه درباره اين آيه كه مى فرمايد: «وجعلها كلمة باقية فى عقبه لعلّهم يرجعون»([8]) فرمودند: اين آيه درباره ما نازل شده و خداوند امامت را در نسل حسين قرار داد تا روز قيامت و بدرستى كه قائم ما دو غيبت دارد كه يكى از ديگرى طولانى تر است، پس امامت او (بعلت طولانى شدن غيبتش) ثابت نمى شود مگر براى كسى كه يقينى قوى و معرفت صحيح داشته باشد).
حاصل آنكه: اولا: با دلائل قطعى ثابت است كه امام يازدهم شيعيان حضرت امام حسن عسكرى(عليه السلام) داراى فرزند بوده است. ثانياً محمد بن نضير نه تنها امام شيعيان نبوده بلكه به علت عقايد انحرافى مورد لعن امام معصوم شيعيان و نيز مورد لعن نائب خاص امام دوازدهم شيعيان قرار گرفته است. و ثالثاً: بحث غيبت ساخته شيعيان بعد از امام حسن عسكرى(عليه السلام) نيست، بلكه بحث غيبت به زمان رسول اكرم(صلى الله عليه وآله وسلم) و ائمه اطهار(عليهم السلام) بر مى گردد. رابعاً: مهدى منتظر(عليه السلام) شيعيان همان حجت قائمى است كه در روايات صحيحه پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) بشارت داده كه از نسل او و اولاد فاطمه زهرا(عليها السلام) است، زيرا او نهمين از اولاد امام حسين(عليه السلام) مى باشد و امام حسين(عليه السلام) فرزند حضرت زهرا(عليها السلام)است.
--------------------------------------------------------------------------------
[1]ـ اين آثار از كتاب منتخب الاثر، تأليف آقاى صافى گلپايگانى نقل شده است.
[2]ـ مسند احمد.
[3]ـ قندوزى، نيابيع المودة، ج 3، باب 76، ص 284.
[4]ـ شيخ طوسى، الغيبه (مؤسسه معارف اسلامى، چاپ اول، سال 1411 هـ ق) ص 398 ـ 399. بحارالانوار، مجلسى، ج 51، ص 367 ـ 368 .
[5]ـ شيخ طوسى، اختيار معرفة الرجال (مشهد، دانشگاه مشهد، 1348 هـ ش) ص 519، ح 997 .
[6]ـ فرائد السمطين، جوينى، ج 2، ص 334، ح 586 ـ 587. ينابيع المودة قندوزى، ج 3، ص 296 .
[7]ـ ينابيع المودة، علامه قندوزى، ص 427 .
[8]ـ زخرف، 28.
آيا غلو در يان اصحاب قائم وجود دارد؟
رواياتى كه زمان ظهور مهدى منتظر (امام دوازدهم شيعه) را توصيف مى كند، مطالبى بيان مى كند كه با عقل ما سازگار نيست از جمله: «يصير للرجل منهم (اصحاب المهدى) قوة اربعين رجلا ـ لو قد قام قائمنا يجمع اليه شيعتنا من جميع البلدان يملأ الارض عدلا كما ملئت ظلماً و جوراً»
مورى كه با عقل ناسازگار است امور محالى هستند و محال يا عقلى است يا عادى و محال عقلى، يا ذاتى است يا عرضى و غيرى .
محال عقلى ذاتى آن است كه ذات شىء اقتضاى محال بودن مى كند و عقل به مجرد تصورش حكم به امتناع آن مى كند مثل اجتماع نقيضين و تقدم شىء على نفسه .
محال عقلى عرضى و غيرى آن است كه شىء ذاتاً محال نيست ولى مستلزم محال است مثل صدور معلول واحد از دو علت مستقل.([1])
محال عادى آن است كه عادةً محال است مانند رفتن بر روى پشت بام بدون نردبان حال ببينيم رواياتى كه در سؤال ذكر شده اند امورى محال هستند تا با عقل ناسازگار باشند يا خير محال نيستند.
روايت اول كه مى فرمايد: «يصير للرجل منهم (اصحاب المهدى (عج)) قوّة اربعين رجلا نه محال عقلى است و نه محال عادى، اما محال عقلى نيست زيرا نه ذات چنين چيزى محال است و نه مستلزم محال ديگرى است، چون منظور از قوه چهل مرد داشتن هر يك از اصحاب حضرت مهدى (عج) قدرت جسمانى نيست بلكه مقصود قدرت روحانى است كه از يقين قوى و ايمان كامل آنها نشأت مى گيرد، در قرآن كريم مى خوانيم: (كم من فئة قليلة غلبت فئة كثيرة باذن الله والله مع الصابرين)([2]) (چه بسيار گروههاى كوچكى كه به فرمان خدا بر گروههاى عظيمى پيروز شدند و خداوند با صابران است) .
و يا در سوره انفال آيه 65 خطاب به پيامبر و يارانش مى فرمايد: (يا ايها النبى حرّض المؤمنين على القتال ان يكن منكم عشرون صابرون يغلبوا مأتين وان يكن منكم مائةٌ يغلبوا الفاً من الذين كفروا بانّهم قوم لا يفقهون) (اى پيامبر مؤمنان را به جنگ (با دشمن) تشويق كن هرگاه بيست نفر با استقامت از شما باشند بر دويست نفر غلبه مى كنند و اگر صد نفر باشند بر هزار نفر از كسانى كه كافر شدند پيروز مى گردند چرا كه آنها گروهى هستند كه نمى فهمند) در اين آيه شريف هر يك نفر در مقابل ده نفر حساب گرديده است. و سرّش اين است كه مؤمنان در هر اقدامى كه مى كنند اقدامشان ناشى از ايمان به خداست و ايمان به خدا نيرويى است كه هيچ نيروى ديگرى معادل آن نبوده و در برابر آن تاب مقاومت نمى آورد، تجربه قطعى هم ثابت كرده كه افرادى كه به خاطر غرض مهمى ائتلاف مى كنند هر قدر عده شان كمتر باشد در مقابل رقبا و مزاحمتشان قوى تر مى باشند.([3])
دليل بر اينكه منظور قوه و قدرت روحانى و ثبات قدم است توضيحى است كه در خود اين روايت آمده توجه بفرمائيد: «عن كتاب المحجّة عن ابى بصير قال: قال جعفر الصادق رضى الله عنه ما كان قول لوط لقومه (لو انّ لى بكم قوّة او آوى الى ركن شديد) الاّ تمنّيا لقوه القائم المهدى و شدة اصحابه وهم الركن الشديد فان الرجل منهم يعطى قوة اربعين رجلا وان قلب رجل منهم اشد من زبر الحديد لو مرّوا بالجبال الحديد لتد كدكت، لا يكفّون سيوفهم حتى يرضى الله عزّوجلّ»([4]).
و اما محال عادى هم نيست زيرا تاريخ نشان داده است كه انسانهاى كامل و با ايمان قوى در نبردها قدرت فوق العاده و روحيه قوى يافته اند به عنوان نمونه حضرت اميرمؤمنان على(عليه السلام) در جنگ خيبر درِ قلعه خيبر، را از جاى كند و در اطراف قلعه، پل قرار داد و لشكر اسلام از بالاى پل وارد قلعه شده و پيروز گرديدند و هنگام بازگشت حضرت با دست راست درِ قلعه را گرفته و حدود چند ذراع آنرا پرتاب كرد در حالى كه بيست نفر با هم آن در را مى بستند و هنگامى كه آنرا پرتاب نمود هفتاد نفر از مسلمين به كمك هم آن را حمل و نقل كردند و خود حضرت فرمود: «والله ما قلعت باب خيبر بقوة جسمانية ولكن قلعته بقوة ربّانيه» به خدا قسم در خيبر را با قدرت جسمانى از جا نكندم بلكه با قدرت و قوه الهى و ربانى آنرا از جاى كندم.([5])
اما روايت دوم كه مى فرمايد: «واللّه لو قد قام قائماً يجمع اللّه اليه شيعتنا فى جميع البلدان» اين روايت از ابى الحسن الرضا(عليه السلام) است كه از وى سؤال شد مقصود از قول خداى تعالى كه فرموده: «اينما تكونوا يأت بكم اللّه جميعاً» چيست؟ امام در جواب جمله فوق را فرمودند. كه ظاهراً منظور اشكال كننده از ناسازگار بودن اين روايت با عقل اين باشد كه چگونه ممكن است همه شيعيان نزد امام زمان (عج) جمع شوند. در توجيه اين روايت دو احتمال وجود دارد و هيچكدام از اين دو احتمال نه محال عقلى است و نه محال عادى.
احتمال اول: همانطور كه بعضى از مفسرين در ذيل آيه شريفه گفته اند مقصود اصحاب امام زمان (عج) است([6])كه سيصد و سيزده نفر مى باشند و جمع شدن آنها نزد امام امرى كاملا عادى و طبيعى مى باشد و هيچ بُعدى ندارد.
اتفاقاً در تأييد اين احتمال روايات متعددى از ائمه اطهار(عليهم السلام) وجود دارد كه به عنوان نمونه به چند روايت اشاره مى كنيم:
1- عن ابى خالد الكابلى عن الامام الصادق رضى الله عنه فى قول اللّه عزوجلّ (فاستبقوا الخيرات اينما تكونوا يأت بكم اللّه جميعاً) قال: يعنى اصحاب القائم الثلثمأة وبضع عشر وهم واللّه الامة المعدودة يجتمعون فى ساعة واحدة كضرع الخريف.([7]) (ابى خالد از امام صادق(عليه السلام) نقل مى كند كه حضرت درباره اين آيه كه مى فرمايد: «فاستبقوا الخيرات اينما تكونوا يأت بكم اللّه جميعاً) فرمودند منظور اصحاب قائم آل محمد(صلى الله عليه وآله وسلم) كه 313 نفر مى باشند است كه به خدا قسم ايشانند امت معدود و خداوند آنها را در يك ساعت جمع كند.
2- عن جابر عن ابى خالد عن ابى جعفر فى قوله تعالى (فاستبقوا الخيرات اينما تكونوا يأت بكم اللّه جميعاً) قال: الخيرات الولاية، وقوله تعالى (اينما تكونوا يأت بكم اللّه جميعاً) يعنى اصحاب القائم الثلثمأة وا لبضعة عشر رجلا»([8]) (امام باقر(عليه السلام) فرمود: در آيه شريفه مقصود از «خيرات» ولاية است و مقصود از «اينما تكونوا يأت بكم اللّه جميعاً» اصحاب حضرت قائم (عج) كه سيصد و سيزده مرد مى باشند است.
احتمال دوم: اگر مقصود از شيعتنا همه شيعيان باشد منظور اين نباشد كه همه شيعيان در يك محل جمع شوند بلكه مقصود اين باشد كه همه شيعيان متوجه آن حضرت خواهند شد و با او قيام خواهند كرد و او را يارى خواهند داد و يارى نمودن آن حضرت از ناحيه شيعيانش امرى كاملا عقلايى و عادى است.
و اما روايت سوم كه مى فرمايد: «يملأ الأرض عدلا كما ملئت ظلماً و جوراً».
اولا اين روايت مورد اتفاق علماى شيعه و سنى است و در حد تواتر مى باشد كه علاوه بر مشاهير شيعه، علماء و دانشمندان اهل سنت هم آنرا در كتابهايشان نقل نموده اند، به عنوان نمونه چند نفر از علماى اهل سنت كه اين روايت را نقل كرده اند را ذكر مى نمائيم: 1- حاكم در مستدرك، ج6، ص 465. 2- سيوطى در درالمنثور، ج 6، ص 58. 3- متقى هندى، كنزالعمال، ج 14، ص 275، ح 38708. 4- قندوزى حنفى، ينابيع المودة، ص 431، باب 72. 5- ابن حجر، صواعق محرقه، ص 163، باب 11، فصل اول. 6- سويدى در سبائك الذهب، ص 78.
ثانياً: اين معنا وعده الهى است و خداوند به چيز محالى وعده نمى دهد زيرا وعده به چيز محال قبيح است و قبيح از حكيم تعالى صادر نمى شود. خداوند در قرآن مجيد در آيات كريمه متعددى تشكيل يك حكومت جهانى اسلامى، بسط دين اسلام، غلبه آن بر كليه اديان، زمامداراى صلحاء در ارباب لياقت را وعده فرموده است كه از آن جمله اين آيات است:
(وقاتلوهم حتى لا تكون فتنة و يكون الدينُ كلّه للّه)([9]) «با كافران جهاد كنيد تا در زمين فتنه و فسادى نماند و آيين همه دين خدا گردد» ملاحظه مى فرمائيد كه فرموده تا فساد و فتنه در زمين نباشد و همه به دين خدا بگروند كه پر واضح است تاكنون چنين چيزى محقق نشده البته روزى محقق خواهد شد و آن روز زمان ظهور مصلحى هست كه همه جهانيان در انتظار او هستند.
(ولقد كتبنا فى الزبور من بعد الذكر انّ الارض يرثها عبادى الصالحون)([10]) «ما بعد از تورات در زبور نوشتيم كه البته بندگان نيكوكار من ملك زمين را وارث و متصرف خواهند شد) وقتى بندگان نيكوكار و صالح مالك همه زمين شوند كاملا واضح است كه به عدل رفتار خواهند كرد و زمين پر از عدل خواهد شد.
و از جمله اين آيات است: آيه 33 توبه، آيه 28 فتح، آيه 32 توبه، آيه 8 صف و آيه 55 نور.
حاصل آنكه: هيچكدام از مطالبى كه در روايات مذكور آمده ناسازگارى با عقل سليم ندارند و خداى قادر متعال كه بر هر چيزى قدرت دارد در همه امور منجى عالم بشريت و مصلح جهانى را يارى خواهد نمود.
--------------------------------------------------------------------------------
[1]- آية اللّه على مشكينى، اصطلاحات الاصول (نشر الهادى، چاپ 6، 1374) ص 79 ـ 81) .
[2]- بقره: 249 .
[3]- علامه طباطبائى: الميزان، سيد محمد باقر موسوى همدانى (انتشارات اسلامى) ج 9، ص 161 و 163 .
[4]- علامه قندوزى: ينابيع المودة، ص 424 .ترجمه: «از كتاب المحجة نقل شده كه: ابى بصير از امام صادق (عليه السلام) نقل كرده كه فرمودند: قول حضرت لوط به قومش كه فرمود: اگر در برابر شما قدرت و پناهگاه محكمى داشتيم...، فقط آرزوى قدرت و نيروى امام مهدى (عليه السلام) و سخت كوشى و استوار بودن اصحاب آن حضرت بوده، و منظور از ركن شديد در آيه همان اصحاب امام مهدى (عليه السلام) است. پس هر يك از آنها به تنهايى قدرت چهل مرد را داراست و قلب هر يك از آنها از آهن محكم تر است و اگر به كوهى حمله كنند آن را از جا مى كنند و شمشيرهايشان را غلاف نخواهند كرد تا خدا راضى شود.»
[5]- تاريخ ابن عساكر: ترجمه الامام على(عليه السلام)، ج 1، ص 156 ـ 225. مناقب خوارزمى: ص 166 .
[6]- طبرسى: مجمع البيان، ج 1، ص 231 .
[7]- صافى گلپايگانى: منتخب الاثر (مؤسسة حضرت معصومه (س)، چاپ پانزدهم، 1419 هـ ق) ص 594 به نقل از ينابيع المودة .
[8]- صافى گلپايگانى: منتخب الاثر، همان، ص 594 به نقل از روضة الكافى .
[9]- انفال: 39 .
[10]- انبياء: 105 .
افتراي انكار ختم نبوت به شيعه
جواب:
يكي از اركان اعتقادي پيروان اديان الهي اعتقاد به نبوت است[1] كه بشر از بدو خلقت همواره از اين نعمت بهرهمند بودهاست، تا اينكه پيامبر گرامي اسلام (صلي الله عليه وآله) به عنوان آخرين سفير و فرستاده الهي مأمور ابلاغ پيام آسماني قرآن گرديد و دين اسلام را به عنوان جامعترين و كاملترين برنامه هدايت و تأمين كننده سعادت بشر در تمام اعصار و دورانها به ارمغان آورد. و هركس با اقرار به وحدانيت خداوند سبحان و رسالت آن حضرت، پيرو دين و شريعت او شمرده ميشود و به فتواي همه فرق اسلامي مسلمان محسوب ميگردد.[2] اقرار به رسالت نبي مكرم اسلام (صلي الله عليه وآله) عين اعتراف به خاتميّت رسالت آن حضرت ميباشد؛ زيرا اقرار و اعتراف به نبوت پيامبر عظيم الشأن اسلام (صلي الله عليه وآله) به معناي پذيرفتن آيين و شريعتي است كه از جانب خداوند به وسيله آن حضرت وارد شدهاست و يكي از مسلمات شريعت اسلام اعتقاد و التزام به خاتميت رسالت پيامبر گرامي (صلي الله عليه وآله) است كه قرآن به صراحت پيامبر گرامي اسلام را به عنوان خاتم الانبيا معرفي كردهاست: «ما كان ابا احد من رجالكم ولكن رسول الله وخاتم النبيين و كان الله بكل شي عليماً»[3].
پس هر كس دين اسلام را پذيرفته، خاتميّت نبوت و مسدود شدن باب رسالت را نيز معتقد گشته است؛ زيرا اعتقاد به اسلام مستلزم پذيرش ختم نبوت است، و بدون پذيرش ختم نبوت، اسلام محقق نخواهد شد.
بنا بر اين، شيعه با اقرار و اعتقاد و التزام به شهادتين مسلمان بودن خود را اثبات مي كند و پيامبر گرامي اسلام (صلي الله عليه وآله) را به عنوان خاتم الانبيا، دين او را خاتم الاديان و كتابش را نيز ناسخ همه كتب آسماني مي داند و مانند ساير مسلمانان خود را پيرو آيين و شريعت جهاني اسلام و مكلّف به انجام فرائض آن دين ميداند و به مسلماني خويش افتخار مينمايد. البته نه تنها شيعه خود را مسلمان و مكلّف مي داند، بلكه ساير فرق اسلامي نيز شيعه را مسلمان دانسته و پيروي و عمل بر طبق فتواي شيعه را جايز دانستهاند و شيخ محمود شلتوت رئيس دانشگاه الازهرا فتوا داد كه اگر چنانچه پيروان يكي از مذاهب اربعه اهل سنت، شيعه شده و به فقه شيعه عمل نمايند، عمل آنها مجزي است و همانند آن است كه مالكي از فقه حنفي متابعت نمايد و يا بالعكس.[4]
يكي از اعتقادات شيعه آن است كه براي اجراي دستورات اسلام در جامعه پس از پيامبر (صلي الله عليه وآله) نياز به رهبري است كه بايد به وسيله شخص پيامبر (صلي الله عليه وآله) به مردم معرفي شده باشد. در اينجا به پارهاي از سخنان گهربار پيامبر گرامي اسلام كه علي (عليه السّلام) را امام،رهبر و جانشين پس از خود معرفي ميكند، اشاره مي كنيم:
پيامبر گرامي اسلام در حديثي خطاب به علي بن ابيطالب (عليه السّلام) مي فرمايد: انت مني منزلة هارون من موسي الّا انّه لا نبّي بعدي، [5]جايگاه تو ـ يا علي ـ نسبت به من مانند جايگاه هارون نسبت به موسي است، يعني همان گونه كه هارون وصّي و جانشين حضرت موسي بود، تو نيز جانشين من هستي، با اين تفاوت كه پس از من پيامبري نخواهد آمد».
نيز در جريان غدير خم كه پيامبر (صلي الله عليه وآله) علي (عليه السّلام) را به عنوان جانشين خويش معرفي نمود، فرمودند: «الا فليبلّغ شاهدكم غائبكم لا نبي بعدي»[6] پيامبر پس از آنكه حضرت علي (عليه السّلام) را در حضور مردم به جانشيني منصوب كرد، فرمودند كه شاهدان به غايبان ابلاغ كنند كه پس از من پيامبري نخواهد آمد. پيامبر (صلي الله عليه وآله) در حالي كه جانشين خود را معرفي نمود، ختم نبوت را نيز گوشزد كرده، تا كسي تصور نكند كه باب نبوت همچنان باز است.
شيعه همچنان كه صدر جمله را معتقد است، به مفاد ذيل جمله نيز كه ختم نبوت است، معتقد است و پيامبر را خاتم پيامبران الهي مي داند و علماي شيعه همواره بر ختم نبوت تأكيد داشته و در كتب خويش ختم نبوت را يكي از ضروريات دين اسلام شمرده و منكر ختم نبوت را كافر دانستهاند و بسياري از علماي شيعه دربارة ختم نبوت كتاب مستقل نوشتهاند.
امام صادق (عليه السّلام) مي فرمايد:«ان الله ختم نبيّكم النبيّين فلا نبّي بعده ابداً؛ [7] خداوند سبحان به وسيلة نبي شماـ پيامبر اسلام ـسلسله نبوت را ختم نمود و تا ابد پيامبري بعد از آن حضرت نمي آيد و به وسيلة كتاب شما يعني قرآن مجيد باب نزول كتاب آسماني را نيز بست و پس از قرآن تا ابد،كتاب وَحياني نخواهد آمد.
نتيجه آنكه: امامان معصوم (عليه السّلام) همواره به ختم نبوت تأكيد داشتهاند و علماي شيعه نيز به پيروي از آنان مبلّغ ختم نبوت بوده و منكر آن را كافر دانستهاند . همچنين اعتقادات شيعه مورد احترام ساير مسلمانان بوده،تا جايي كه علماي اهل سنت شيعه شدن و عمل به فتواي علماي شيعه را جايز دانستهاند.
--------------------------------------------------------------------------------
[1] ـ طباطبائي محمدحسين، الميزان، 2/142.
[2] ـ طباطبائي محمدحسين، الميزان، 1/302.
[3] ـ احزاب/40.
[4] ـ مجله رساله الاسلام،شماره 11، ص228.
[5] ـ ابن هشام ، السيره النبويه ،2/519 و 520.
3ـ طبرسي، احتجاج ، ج 1،ص71 الي 84 .
[7] ـ فيض كاشاني ،الوافي،1/144.
پيامبر به خاطر بد اخلاقي سرزنش مي شود؟
در ابتدا لازم است چند مطلب بيان شود:
1ـ عصمت از مادة «عصم» به معناي امساك و نگهداشتن است[1] و در اصطلاح متكلمان، عبارت است از «لطفخداوند به بعضي از بندگان، كه با وجود آن هيچ انگيزهاي براي ترك طاعت و انجام معصيت ندارند، اگر چه قدرت بر آن دارند.[2]»
2ـ بنابر يك تقسيم در مورد انبياء، سه گونه عصمت متصور است:
الف) عصمت در دريافت وحي؛ به گونهاي كه وحي الهي را بدون كم و زياد دريافت ميكنند.
ب) عصمت در ابلاغ وحي؛ به گونهاي كه در رساندن دستورات الهي به مردم، از هر خطا و اشتباهي مصونهستند.
ج) عصمت از معصيت؛ يعني در امور ديگر غير از دريافت و ابلاغ وحي، معصوم هستند.[3]
3ـ در سورة عبس آمده: «عَبَسَ وَ تَولّي' أنْ جَاءَهُ الاعْمي'[4]؛ چهره در هم كنيد و روي بر تافت از اينكه نابينايي بهسراغ او آمده بود.» بين مفسرين شيعه و اهل سنت اختلاف است كه شأن نزول آيه در مورد كيست؟ مفسرين شيعهميگويند آيه در مورد شخصي از بني اميّه است[5]، ولي اهل سنت قائلند كه آيه در مورد پيامبر اكرم (صلي الله عليه و آله) نازل شده است[6].
با توجه به مقدمات فوق، به بيان دلايل شيعه بر عصمت انبياء به طور مطلق (سه مرحله بيان شده) و صحت و ياعدم صحت استدلال به آيات فوق بر مدعا (عدم عصمت انبياء به طور مطلق) ميپردازيم:
دلايل شيعه (اماميّه) بر عصمت انبياء:
علماي شيعه بر عصمت انبياء به طور مطلق، دلايل گوناگوني اقامه كردهاند كه چند برهان را بهاختصار بيان ميكنيم:
1ـ عصمت انبياء در قرآن: آياتي چند از قرآن مجيد بر عصمت انبياء دلالت دارند از جمله: خداوند ميفرمايد: «ومن يطع الرسول فقد اطاع الله[7]؛ كسي كه از رسول خدا و پيامبر او اطاعت كند، همانا خدا را اطاعت كرده است».
همچنين ميفرمايد: «و ما ارسلنا من رسول الا ليطاع بأذن الله[8]؛ و ما هيچ رسولي به سوي شما نفرستاديم مگراين كه به اذن پروردگار از او اطاعت و پيروي شود». و روشن است كه اگر انبياء داراي مقام عصمت نبودند به طورمطلق و بدون قيد و شرط به اطاعت از آنها امر نميشد و اطاعت از آنها در رديف اطاعت از خداوند قرارنميگرفت.
و در جاي ديگر خداوند ميفرمايد: «لقد كان لكم في رسول الله اسوة حسنة[9]؛ به درستي كه رسول خدا (صلي الله عليه و آله) براي شمااسوه و الگوي نيكويي است.» و اسوه بودن در جميع مجالات و امور فقط با عصمت مطلقه سازگار است[10].
2ـ وثوق و اطمينان فرع بر عصمت است: انبياء از طرف خداوند براي تبليغ و ارشاد و هدايت بشر، مبعوث شدهاند وپيروي از آنان واجب است. خداوند ميفرمايد: «قل ان كنتم تحبّون اللّه فاتبعوني يحببكم اللّه[11]؛ بگو اگر خدا را دوست داريد، از من پيروي كنيد، تا خدا نيز شما را دوست بدارد».
زماني اين هدف و غرض تحقق مييابد كه مردم نسبت به آنان اطمينان و وثوق پيدا كنند. و اين امر در گرو ايناست كه انبياء از هر خطا و اشتباه و معصيتي مصون و پاك باشند. (حتي در غير از دريافت و ابلاغ وحي) چرا كهمشاهدة كذب خطا و معصيت از نبي، اين اطمينان را از بين ميبرد و مردم نسبت به دريافت وحي و ابلاغ آن همدچار شك و ترديد ميشوند، كه در اين صورت غرض از بعثت محقق نخواهد شد.
محقق طوسي ميفرمايد: «و يجب في النبي، العصمة ليحصل الوثوق فيحصل الغرض[12]؛ وجوب عصمت به طورمطلق در نبي واجب است تا از اين طريق وثوق و اطمينان نسبت به او حاصل شود، در اين صورت است كه غرض ازارسال انبياء حاصل ميشود».
علامه حلّي در شرح قول محقق طوسي ميفرمايد: «كساني كه نبي و پيامبر براي آنها مبعوث شده است، اگر درامر، كذب يا معصيتي مشاهده كنند، در اوامر و نواهي و افعال او هم احتمال كذب و خطا ميدهند، در اين صورتديگر از اوامر و دستورات او اطاعت نميكنند و اين موجب ميشود كه غرض از بعثت آنان لغو و بي اثر شود.[13]»
3ـ عدم عصمت انبياء مستلزم تناقض است: از نظر عقلا، فعل و عمل نبي، مانند قول و گفتار اوست. حالا اگر نبي مرتكبمعصيت و خطايي شود، كردار او با گفتارش متناقض ميشود و لازم ميآيد امر به متناقضين كند.
علامه طباطبايي (ره) در اين باره ميگويند: «همانا نزد عقلا، فعل همچون قول است و انجام كاري بر جواز آن نزد انجامدهنده دلالت دارد، حال اگر از شخص نبي، معصيت و خطايي سر بزند در حالي كه قولاً به خلاف آن امر كند،مستلزم تاقض است. يعني در اين صورت، پيامبر تبليغ كنندة دو امر متناقض بوده و روشن است كه تبليغ امرمتناقض به هيچ وجه تبليغ دين نخواهد بود.[14]»
اما در مورد آية مورد بحث؛ اولاً: همان طور كه بيان شد، بين مفسرين، اتفاق نظر وجود ندارد و مفسرين شيعه نميپذيرند كه آيه در شأن پيامبر اكرم (صلي الله عليه و آله) باشد، بلكه ميگويند: در مورد شخصي از بني اميه است. البته مفسرين شيعه دلايل محكمي بر اين قول اقامه كردهاند از جمله اين كه:
الف) از امام صادق (عليه السلام) نقل شده: «مردي از بني اميه با عدهاي ديگر نزد پيامبر اكرم (صلي الله عليه و آله) بودند، هنگاميكهام مكتوم (كه شخصي كور و فقير بود) وارد شد، اين شخص چهرهاش درهم فرو رفت و به او پشت كرد، در اينهنگام آيه فوق نازل شد.[15]»
ب) سيد مرتضي چنين استدلال كرده: در آغاز بعثت و بعد از سورة اقرء، سورة قلم بر پيامبر اكرم(صلي الله عليهو آله) نازل شده است كه در وصف پيامبر اكرم (صلي الله عليه و آله) گفته شده: «و انك لعلي خلق عظيم؛ و تو اخلاق نيكوو برجستهاي داري» حال چطور ممكن است بعد از اين پيامبر خدا (صلي الله عليه و آله) به خاطر اخلاق ناپسند، مورد عقاب و سرزنش قرار گيرد[16].
ثانياً: بر فرض كه بپذيريم آيه در شأن پيامبر اكرم (صلي الله عليه و آله) نازل شده، در اين جا هيچ معصيتي از آنحضرت، سر نزده تا منافي عصمتش باشد، چنان چه فخر رازي از مفسرين اهل سنت، صدور معصيت از پيامبراكرم (صلي الله عليه و آله) را در اين آيه انكار ميكند و فقط آن را ترك افضل ميداند و بر اين مطلب دلايلي اقامه ميكند.[17]
نتيجه اينكه؛ با توجه به آيات شريف قرآن، كه عصمت پيامبر اكرم (صلي الله عليه و آله) و تمامي انبياء (عليهم السلام) را به طورمطلق بيان ميفرمايد، چرا و به چه دليل ما كه مسلمان و مدعي پيروي از نبي مكرم اسلام(صلي الله عليه و آله)هستيم، بدون هيچ دليل نقلي و عقلي، عصمت انبياء (عليهم السلام) را مخدوش مينماييد؟!
نداي اسلام ، مرجعي براي پاسخ به شبهات وهابيت و تبيين ضلالات وهابيان گمراه
--------------------------------------------------------------------------------
[1] . ابن فارس، معجم مقاييس اللغة، ذيل ماده «عصم».
[2] . فاضل مقداد، ارشاد الطالبين، مكتبة آية الله المرعشي، ص 301.
[3] . علامه طباطبايي، تفسيرالميزان، اسماعيليان، ج 2، ص 134، ذيل آيه 213 بقره.
[4] . عبس/ 2 ـ 3.
[5] . تفسير مجمع البيان، طبرسي و تفسير الميزان، علامه طباطبايي و تفسير نمونه، ناصر مكارم و ديگر تفاسير ذيل آيه فوق.
[6] . فخر رازي، تفسير كبير، دارالكتب العلمية، ج 31، ص 51، (اجماع اهل سنت بر اين مطلب را ادعا كرده).
[7] . نساء / 80.
[8] . نساء / 63.
[9] . احزاب / 21.
[10] . براي توضيح بيشتر در اين باره رجوع كنيد به مفاهيم القرآن، جعفر سبحاني، ج 4، ص 423 به بعد. و آموزش عقايد، مصباح يزدي، سازمان تبليغات اسلامي، ج 2 ـ 1، ص 244 و 245.
[11] . آل عمران / 31.
[12] . محقق طوسي، كشف المراد في شرح التجريد الاعتقاد، مكتبة المصطفوي، ص 274.
[13] . كشف المراد، همان.
[14] . تفسير الميزان، همان، ج 2، ص 134.
[15] . تفسير مجمع البيان، دارالمعرفة، ج 9 ـ 10، ص 664.
[16] . الميزان و مجمع البيان، همان.
[17] . تفسير كبير، همان.
چرا اسامي ائمه شيعه در قرآن نيامده؟
اگر امامان شيعه، تعيين و منصوب شده از جانب خداوند متعال هستند و امامت منصبي است الهي، چرا اسامي ائمه شيعه در قرآن نيامده است، آيا قرآن بيانگر تمامي احكام و اصول و فروع دين نيست؟
اولاً: خيلي از مسائل ريز احكام و اخلاق و بعضي مسائل اصول در قرآن بيان نشده است. مثل ركعات نماز، جزئيات زكوة. و لذا امام صادق ـ عليه السّلام ـ در جواب سئوال فوق الذكر فرمود: «به كساني كه چنين اعتراضي دارند، بگوييد همانگونه كه نماز در قرآن آمده ولي سه يا چهار (ركعت) بودن آن مشخص نشده و رسول خدا(صلي الله عليه وآله) آن را براي مردم تفسير و بيان نمودهاند». دربارة ائمه اطهار ـ عليهم السّلام ـ هم داريم «اطيعوا الله و اطيعو الرسول و اولي الامر منكم»[1] از خدا و رسول و اولي الامر اطاعت كنيد، پيامبر اكرم ـ صلي الله عليه و آله ـ فرمود: «مراد ائمه ميباشد»[2]. گذشته از اين اگر اسم حضرت علي ـ عليه السّلام ـ و ائمه اطهار ـ عليهم السّلام ـ صريح در قرآن ميآمد، باعث ميشد، دشمنان و بدخواهان دست به تحريف قرآن بزنند. ثانياً در قرآن آيات متعددي اشاره به حضرت علي ـ عليه السّلام ـ و ائمه اطهار ـ عليهم السّلام ـ دارند مانند: آية تبليغ[3]، اكمال[4]، هود[5]، اولي الأمر[6]، آية ولايت[7]، مباهله[8]، ولي به خاطر مصالحي از تصريح نام اهلبيت ـ عليهم السّلام ـ در قرآن خودداري شده است. در اين زمينه حكمتهايي ذكر شده كه به برخي از آنها اشاره ميشود: 1ـ دفع شر بدخواهان و منافقان نسبت به كيان اسلام وصيانت قرآن از حذف و تحريف نام[9] ائمه اطهار ـ عليهم السّلام ـ چنانكه بعضي از نويسندگان كلمه «خليفتي» را از كلام پيامبر اكرم ـ صلي الله عليه و آله وسلم ـ كه نسبت به حضرت علي ـ عليه السّلام ـ فرمود، در كتاب خود حذف نموده است.[10] 2ـ و شايد عدم ذكر نامه ائمه اطهار ـ عليهم السّلام ـ براي ابتلأ و آزمايش مؤمنان است، تا صدق ايمانشان در آن امور عظيم آشكار گردد.
ثالثاً: در كلمات پيامبر اكرم ـ صلي الله عليه و آله وسلم ـ به عنوان تفسير قرآن كاملاً اسامي ائمه بيان شده است كه اين روايات هم در منابع اهل سنت و هم در منابع شيعه گردآوري شدهاند، كه ما به بعضي از آنها كه در منابع اهل سنت آمده است اشاره ميكنيم، با اين تذكر كه اين روايات از نظر اجمال و تفصيل با هم تفاوتهاي دارند، كه ما آنها را به سه دسته تقسيم ميكنيم:
دسته اول: احاديثي كه به طور اجمال به امامت و رهبري ائمه اطهار (عليهم السلام) و جانشيني بعد از پيامبر اكرم ـ صلي الله عليه و آله وسلم ـ تصريح ميكنند و آن را در اهل بيت ـ عليهم السّلام ـ منحصر مينمايند، مانند حديث ثقلين[11] و مانند حديث سفينه[12] و حديث صحيحه كساء. در پايان اين مجموعه فقط به نكاتي كه از حديث ثقلين ميتوان استفاده نمود، اشاره ميكنيم: 1ـ قرآن و اهلبيت هميشه با هم و از يكديگر جدا ناپذيرند. 2ـ اطاعت از اهل بيت همچون قرآن بدون هيچ قيدي، واجب ميباشد. 3ـ اهلبيت معصومند. 4ـ اين دو هميشه با هم هستند و در طول ادوار تاريخ بايد امامي وجود داشته باشد. 5ـ جدايي و پيشي گرفتن بر اهلبيت مايه گمراهي است.[13]
دسته دوم: رواياتي كه تعداد امامان را به «دوازده نفر» منحصر ميكنند. 1ـ از جابربن سمره نقل شده است كه پيامبر اكرم ـ صلي الله عليه و آله وسلم ـ فرمود: «او يكون بعدي اثنا عشرا اميراً كلهم من قريش»[14] بعد از من براي امت اسلام دوازده امير و خليفه خواهند بود كه همگي آنها از قريش ميباشند. 2ـ در جاي ديگر فرمود «اثنا عشر كعدد نقباء بني اسرائيل»[15] فرمود: دوازده نفر به تعداد پيشوايان بني اسرائيل.
دسته سوم: رواياتي كه علاوه بر تعداد ائمه اطهار (عليهم السلام) به نام آنها تصريح كردهاند، كه در منابع فريقين بيان شده و ما فقط به بعضي از آنها از طريق عامه اشاره ميكنيم: 1ـ پيامبر اكرم ـ صلي الله عليه و آله ـ خطاب به امام حسين (عليه السلام) فرمود: «انك سيد ابوسادة انك امام ابن ائمه، انك حجة ابن حجة ابوحججٍ تسعة من صلبك تاسعهم قائمهم»[16] تو سيد و آقا و سرور بزرگواران هستي تو خود امام و فرزند ائمه (امام) هستي تو خود حجت و فرزند حجت خدايي و پدر نُه امام بعد از خود هستي، كه آخرين آنها قائم آل محمد(عجل الله تعالي فرجه) ميباشد. 2ـ پيامبر اسلام در جواب نعثل يهودي كه از اوصياي حضرت سئوال كرد فرمودند: همانا وصي و خليفه بعد از من حضرت علي بن ابيطالب (عليه السلام) و بعد از او دو فرزندش امام حسن و امام حسين(عليهم السلام) و بعد از آنها نُه امام ديگر از صلب حسين هستند نعثل گويد اي محمد (صلي الله عليه وآله) نام آن نُه نفر را برايم بگو، پيامبر اكرم ـ صلي الله عليه و آله ـ هم نام يكايك آنها را بيان مي كند[17]. آيا جاي ايراد باقي ميماند كه چرا خداوند متعال نام ائمه اطهار ـ عليهم السّلام ـ را در قرآن نبرده است يا اين كه پيامبر اكرم ـ صلي الله عليه و آله ـ بيان نفرموده است؟
در پايان جاي اين سئوال باقي ميماند كه؛ چگونه است كساني با اين همه تصريحات از طرف پيامبر اكرم (صلي الله عليه وآله) در منصب امامت و خلافت بر حق اهليت و ائمه اطهار (عليهم السلام) شك و ترديد ميكنند، ولي در خلافت خلفاي ثلاث بدون اينكه هيچ گونه تصريحي از طرف پيامبر اكرم (صلي الله عليه وآله) و مدحي از طرف قرآن، بر آنها باشد، شك و ترديد نميكنند؟!
وبلاگ نداي اسلام ، پاسخ به شبهات وهابيت و دفاع از حقانيت مذهب راستين تشيع
-------------------------------------------------------------------------------
[1] - سورة نساء، آية 59.
[2] - محدث بحراني غاية المرام (چ سنگي)، ج3، ص 265.
[3] - سورة مائده، آية 67.
[4] - سورة مائده، آية 5.
[5] - سورة شوري، آية 23.
[6] - سورة نساء، آية 59.
[7] - سورة مائده، آية55.
[8] - سورة آلعمران، آية 61.
[9] - علامه سيد شرف الدين عاملي، المراجعات (بيروت، چهارم، 1406) ص 235.
[10] - طه حسين عصري.
[11] - ر.ك: مسلم بن حجاج قشيري، صحيح علم (بيروت داراحياء التراث العربي) ج4، ص 1873 و سنن ترمزي (داراحياء التراث العربي) ج5، ص 663.
[12] - محمد زمخشري، الكشاف (بيروت داراالكتاب العربي، سوم، 1407) ج1، ص 369.
[13] - آيت الله مكارم شيرازي و جمعي از دانشمندان (قم، انتشارات نسل جوان، دوم، 1374) ج9، ص 65-75.
[14] - صحيح مسلم (پيشين) ج3،ص 1453.
[15] - ميثمي، مجمع الزوائد، (بيروت، دارالكتب العربي) ج5، ص 190.
[16] - خوارزمي، مقتل الحسين (قم، مكتبه المفيد) ج1، ص 146.
[17] - ر.ك: جويني فرائد السمطين (بيروت، مؤسسه المحمودي) ج2، ص 134.
معراج روحاني بود يا جسماني؟
براى روشن شدن پاسخ اين شبهه، نكاتى را تحت عنوان مقدمه بيان مى داريم.
1ـ معناى معراج: عروج به معناى بالا رفتن است. به شبى كه دعا بالا رود ليلة المعراج گويند.([1]) و نيز حركت (با جسم) در زمين و بر روى زمين را گويند،([2]) و اسار و اسراء به معناى راندن است، يا سير در شب را گويند([3])، و معناى روح و جسم هم روشن است، و راغب اصفهانى روح را به معناى نفس گرفته است.([4])
2ـ تاريخ معراج: در بين مورّخين اختلاف است بعضى آن را در سال دهم بعثت شب 27 رجب دانسته اند([5]).
3ـ معراج در امت هاى پيشين: عقيده به معراج كم و بيش در اديان ديگر هم وجود دارد، از جمله در مورد حضرت عيسى در اناجيل «موجود و مورد قبول مسيحيان» مثل انجيل مرقس باب 6 و انجيل لوقا باب 24 و انجيل يوحنّا باب 21 مى خوانيم كه عيسى پس از آنكه به دار آويخته وكشته و دفن شد، از ميان مردگان برخاست و بعد از چهل روز زندگى در ميان مردم به آسمان صعود نمود و با روح و جسم به معراج هميشگى رفت، و از بعضى از روايات استفاده مى شود كه بعضى از پيامبران پيشين نيز داراى معراج بوده اند.([6])
4ـ اقسام محال: همچنان كه ممكن اقسامى دارد در مقابل آن محال هم اقسامى دارد:
محال يا ذاتى است يا وقوعى، محال ذاتى آن است كه ذاتاً چيزى ممكن نباشد مثل جمع نقيضين و ضدين، و محال وقوعى آن است كه در وقوع آن فائده اى نباشد، و از حكيم آن كار واقع نشدنى باشد.([7])
بعد از اين مقدمات براى صحت و سقم ادّعاى فوق ابتدا مسئله معراج را از ديدگاه و منظر قرآن و روايات به صورت گذرا بررسى و مورد دقت قرار مى دهيم، آنگاه بايد ديد كه معراج محال عقلى است يا نه.
الف) معراج در قرآن: در دو سوره قرآن مسئله معراج مطرح شده است.
اول) سوره اسراء چنان كه مى فرمايد: «سبحان الذى اسراى بعبده ليلاً من المسجد الحرام» پاك و منزه است خدايى كه بنده اش را در يك شب از مسجد الحرام به مسجد الاقصى كه گرداگردش را پربركت ساختيم برد، تا آيات خود را به او نشان دهيم، او شنوا وبينا است.([8])
كلمه "عبد" نشان مى دهد([9])، كه اين سفر در بيدارى و اين سير، جسمانى بوده است، چون وقتى گفته مى شود فلان شخص را به فلان نقطه بردم يعنى خودش را با همان جسم و روح، نه اينكه در عالم خواب و خيال برده مگر قرينه اى برخلاف باشد، و چنين سيرى، از مسجدالحرام تا بيت المقدس (حدود يكصد فرسخ) در صورتى يك ارزش و معجزه حساب مى شود كه با جسم بوده باشد.
دوم) سوره ى نجم، چنان كه خداوند مى فرمايد: «و بار ديگر او را مشاهده كرد نزد سدرة المنتهى كه جنّة المأوى در آنجا است، در آن هنگام كه چيزى، (نور خيره كننده اى) سدرة المنتهى را پوشانده بود و چشم او هرگز منحرف نشد و طغيان ننمود، او پاره اى از آيات و نشانه هاى بزرگ پروردگارش را مشاهده كرد»([10]) اين آيات كه به گفته اكثر مفسران از معراج سخن مى گويند([11]) بخوبى نشان مى دهد كه اين حادثه در بيدارى و به صورت جسمانى بوده است. مخصوصاً جمله «ما زاغ البصر و ما طغى»([12]) چشم پيامبر (صلى الله عليه وآله) دچار خطا و انحراف و طغيان نشد، ظاهرش چشم ظاهرى و جسمانى است چنان كه زمخشرى مى گويد: پيامبر (صلى الله عليه وآله)دو بار جبرئيل را به صورت واقعى ديد، يك بار در زمين و بار ديگر در آسمان.([13])
ب) روايات: روايات زيادى درباره معراج داريم كه بسيارى از علماى اسلام، تواتر يا شهرت آن را تصديق كرده اند،([14]) كه براى نمونه به دو روايت مختصر، از طريق فريقين اشاره مى شود:
اول) امام باقر (عليه السلام)در ضمن روايتى كه طولانى است فرمود: «و لكنّه اسرى به... و اشار بيده الى السماء» و لكن پيامبر را از مسجدالحرام تا آسمان ها سير داد.([15])
دوم) زمخشرى حديثى را نقل نموده است كه در قسمتى از آن چنين آمده است: «و قد عرج به الى السماء فى تلك اليلة... و انه لقى الانبياء و بلغ البيت المأمور و سدرة المنتهى» در حالى كه سير داده شده بود بسوى آسمان در اين شب و عجائب آسمان به او نشان داده شده، و انبياء را ملاقات نموده بود و تا بيت المأمور و سدرة النتهى سير نمود.([16])در اين حديث "عرج به" به معراج جسمانى اشاره دارد، از اينجا معلوم مى شود روايتى كه فقط دلالت بر معراج روحانى دارد، چون مخالف ظاهر قرآن مى باشد، قابل اعتماد نيست. حال بايد بررسى كرد كه آيا مراد از محال عقلى بودن، محال ذاتى است؟ كه خلاف ظاهر قرآن و روايات متواتره است كه خبر از وقوع آن مى دهند، كه بالاتر از امكان ذاتى است، و همچنين وقوع معراج جسمانى درامت هاى گذشته مؤيد امكان ذاتى آن مى باشد، چنان كه در مقدمه ذكر شد، بر فرض، كه كسى بگويد كتاب هاى اديان قبلى تحريف شده اند، صريح قرآن اين است كه خداوند حضرت عيسى را به آسمان برد «بل رفع اللّه اليه» و مفسرين اهل سنت از جمله زمخشرى([17]) اين را قبول دارند، اين مسئله امكان ذاتى قضيه را به اثبات مى رساند، و پرسشگر سؤال فوق را هم با اين سؤال روبرو مى كند، كه شما چگونه مسئله معاد جسمانى و بالا بردن عيسى را توجيح مى كنيد؟ هر جوابى داديد، ما هم در معراج جسمانى همان جواب را مى دهيم.
و اگر مراد محال وقوعى باشد مى گوئيم گذشته از اخبار قرآن و روايات، خود انكار معراج توسط مشركين در صدر اسلام، و به اين بهانه پيامبر را كوبيدن و زير سؤال بردن، به خوبى مى رساند، كه اين مسئله واقع شده است و به صورت جسمانى هم بوده است، چرا كه آنها در مقابل خواب و مكاشفه، و معراج روحانى كه اين همه سر و صدا نمى كردند([18]) و مخالفت نشان نمى دادند، حتى بعضى از دانشمندان غربى هم به معراج جسمانى اعتراف دارند، چنان كه گيدرگيو مى گويد: «محمد در سفر معراج به جايى رسيد كه صداى قلم را مى شنيد... ولى او را نمى ديد، زيرا هيچكس نمى تواند خدا را ببيند ولو پيغمبر باشد»([19]).
فوائد عظيمى هم بر آن مترتب بوده، زيرا خداوند مى خواسته فرشتگان و ساكنان آسمانش را با قدم گذاشتن پيامبر (صلى الله عليه وآله)در ميان آنها احترام كند و نيز از شگفتى هاى عظمتش بر پيامبرش نشان دهد تا پس از بازگشت براى مردم بازگو كند، چنان كه خود قرآن تصريح دارد «لنريد من آياتنا»([20]). پس نتيجه اين شد كه مسئله معراج جسمانى از نظر عقلى غير ممكن نيست، و با توجه به دلائل قرآنى و روايى، بايد آنرا پذيرفت، چنان كه امامى، زيديه، و معتزله قبول دارند و ابن مسعود، و جابر و حذيفه و انس و عائشه و ام هانى نقل نموده اند.([21])
نداي اسلام ، مرجعي براي پاسخ به شبهات وهابيت و تبيين ضلالات وهابيان گمراه
--------------------------------------------------------------------------------
[1]ـ حسين راغب اصفهانى، المفردات (دفتر نشر الكتاب، دوم 1404 هـ) ص 329.
[2]ـ همان ص 247.
[3]ـ احمد سياح، فرهنگ جامع (تهران: كتاب فروشى اسلام، 1354) ج 2 - 1، ص 690.
[4]ـ المفردات (پيشين) ص 205.
[5]ـ آية اللّه مكارم شيرازى. همكاران، تفسير نمونه (تهران: دارالكتب الاسلامية، نهم، 1370) ج 12، ص 14.
[6]ـ تفسير نمونه (پيشين) ج 12، ص 15.
[7]ـ شيخ محمد رضا مظفر، بداية المعارف الالهية، شرح از محسن خرازى (قم: مؤسسه النشر الاسلامى، اول، 1366) ص 214.
[8]ـ سوره اسراء، 1.
[9]ـ تفسير نمونه (پيشين) ج 12، ص 9.
[10]ـ نجم، 18 - 13.
[11]ـ تفسير نمونه (پيشين) ج 12، ص 12، و ر،ك: محمود زمخشرى، الكشاف (بيرت: دارالكتاب العربى، سوم، 1407) ج 4، ص 419.
[12]ـ نجم، 17.
[13]ـ همان ص 419.
[14]ـ تفسير نمونه (پيشين) ج 12، ص 12.
[15]ـ محسن فيض كاشانى، تفسير صافى (بيروت: مؤسسّة الاعلمى مطبوعات) ج 3، ص 166 - 171.
[16]ـ الكشاف، (پيشين) ج 2، ص 647.
[17]ـ همان ج 1، ص 159.
[18]ـ ر،ك: الكشاف (پيشين) ج 2، ص 647. و ر،ك: تفسير نمونه (پيشين) ج 12، ص 15.
[19]ـ تفسير نمونه (پيشين) ج 2، ص 16، نقل از «محمد پيامبرى كه از نو بايد شناخت» ص 125.
[20]ـ اسراء، 1.
[21]ـ ر،ك: علامه محمد حسن طباطبائى، الميزان فى تفسير القرآن (تهران: دارالكتب الاسلامية، چهارم، 1362) ج 13، ص 31.
كفالت پيامبر برعهده زبير بود نه ابوطالب!!
چنين شبههاي از لحاظ تاريخي قابل قبول نيست و تا به حال هيچ منبع معتبري مدعي چنين مطلبي نشده است، چنان كه منابع دست اوّل تاريخ اسلام نيز اين شبهه را مردود ميدانند و ابوطالب را به عنوان كفيل پيامبر (ص) معرفي كرده و ميگويند: رسول خدا (ص) هشت ساله بود كه جدّ بزرگوارش وفات يافت، عبدالمطلب در هنگام وفات كفالت و نگهداري پيامبر (ص) را به ابوطالب سفارش و توصيه كرد.[1] چنانكه اين وصيت به زبان شعر نيز بيان شده است:
اوصيك يا عبد مناف بعدي بموعد بعد ابيه فردٍ[2]
اي عبد مناف (ابوطالب) نگاهداري و حفاظت شخصي را كه مانند پدرش يكتاپرست است بر دوش تو ميگذارم و ابوطالب در پاسخ گفت: پدرجان محمد (ص) هيچ احتياجي به سفارش ندارد، زيرا او فرزند من است و فرزند برادرم. ابوطالب با عبدالله پدر پيامبر (ص) از يك مادر بودند.[3]
چون عبدالمطلب درگذشت ابوطالب پيامبر (ص) را پيش خود برد و پيامبر (ص) با او بوده، و با اينكه ابوطالب ثروتي نداشت و نادار بود امّا بهترين سرپرست براي پيامبر(ص) بود، علي (ع) ميفرمايد: «پدرم در عين ناداري، سروري كرد و پيش از او هيچ فقيري سروري نيافت.[4]
ابوطالب نسبت به پيامبر (ص) چنان دوستي و محبت شديدي ابراز ميداشت كه هيچ يك از فرزندان خود را تا آن اندازه دوست نميداشت، ابوطالب كنار پيامبر (ص) ميخوابيد و هر گاه بيرون ميرفت رسول خدا را همراه خود ميبرد و چنان دلبستگي شديدي به پيامبر (ص) داشت كه نسبت به هيچ چيز چنان نبود و خوراكهاي خوب را مخصوص آن حضرت قرار ميداد.[5]
يعقوبي مينويسد: از رسول خدا (ص) روايت شده است كه پس از وفات فاطمه بنت اسد همسر ابوطالب كه زني مسلمان و بزرگوار بود فرمود: «اليوم ماتت اُمّي» امروز مادرم وفات كرد، و او را در پيراهن خويش كفن كرد و در قبرش فرود آمد و در لحد او خوابيد و چون از ايشان پرسيدند چرا براي فاطمه چنين بيتاب شدهاي؟ فرمود: «او به راستي مادرم بود، چون كودكان خود را گرسنه ميگذاشت و مرا سير ميكرد. آنان را گردآلود ميگذاشت و مرا تميز و آراسته مينمود، و راستي كه مادرم بود.[6]
نداي اسلام ، مرجعي براي پاسخ به شبهات وهابيت و تبيين ضلالات وهابيان گمراه
--------------------------------------------------------------------------------
[1] - محمد بن جرير طبري، تاريخ الامم و الملوك، قاهره، مطبعة الاستقامه، بيتا، ج 2، ص 32، احمد بن اسحاق يعقوبي و تاريخ يعقوبي، مترجم، محمد ابراهيم آيتي، (تهران؛ شركت انتشارات علمي و فرهنگي، چ ششم، 1371، ش)، ج 1، ص 368 و ابن هشام السيرة النبويه، (بيروت، دار احياء التراث العربي، بيتا)، ج 1، ص 189 و علي بن حسين مسعودي، مروج الذهب، (مصر مطبعة السعاده چ چهارم، 1384 ق)، ج 2، ص 281.
[2] - احمد بن اسحاق يعقوبي، همان.
[3] - محمد بن جرير طبري ، همان، احمد بن اسحاق يعقوبي، همان، ابن هشام، همان.
[4] - احمد بن اسحاق يعقوبي، همان.
[5] - محمد بن سعد، الطبقات الكبري، قاهره، مطبعة نشر الثقافة الاسلاميه، 1358 ق، ج 1، ص 101.
[6] - احمد بن اسحاق يعقوبي، همان.
دليل ايمان ابوطالب چيست؟
در فرهنگ قرآن، ايمان وعمل صالح توأمان مطرح است. هرجا سخن از عمل صالح در ميان است، ايمان نيز در كنارش طرح مي شود و در واقع عمل صالح، آيينة ايمان و باورهاي دروني انسان مي باشد «وَ مَنْ يَأتِهِ مُؤْمِناً قَدْ عَمِلَ الصالِحاتِ»[1] كسي كه از دريچة ايمان به حريم خدا وارد مي شود، محققاً آن كس عمل صالح و شايسته انجام مي دهد. ايمان، طرح دروني است واعمال مؤمن، بر مبناي اين طرح بنا مي شود و شكل شايسته و مطلوب به خود مي گيرد. «كُلُّ يَعْمَلُ عَلَي شَاكِلَتِه»[2] پس از ديدگاه قرآن، چهرة واقعي اشخاص را در سيماي اعمال وآيينه ايمان آن ها بايد جستجو كرد و بر اين اساس دربارة آنها به داوري نشست.
يكي از چهرههاي نامداري كه داوري هاي متفاوتي را متوجه خود ساخته است، جناب ابوطالب، پدر بزرگوار حضرت علي ـ عليه السلام ـ مي باشد. پيچيدگي شخصيت و سياست پيشگي مرموز او، باعث شده كه عدهاي به انحراف شناخت و لغزش داوري در مورد ايشان دچار گرديده و شبهه و خدشهاي در ايمان ابوطالب ايجاد نمايند و اتّهام شرك را در سيماي آن عالي مقام بزنند غافل از آن كه او، با كمال ايمان خود در ميان مشركين، پايه هاي توحيد و ديانت اسلام را محكم و استوار مي ساخت و به عنوان يك شخصيت مؤثر اجتماعي، زمينه هاي رشد و گسترش دين حنيف و توحيدي اسلام را آماده ميكرد؛ چنان چه در روايتي از امام صادق ـ عليه السلام ـ كه چشم بصيرت به حقايق ايماني ابوطالب دارد و به تعبير معروفي كه «اهل البيت ادري بما في البيت» دربارة او چنين مي گويد: « مثل ابوطالب، مثل اصحاب كهف است كه ايمان خود را مكتوم مي داشتند و خدا به ايشان دو برابر پاداش عطا كرد»[3].
اعمال شايسته و كردار بزرگ جناب ابوطالب، گواه زنده و صادق باورها و ايمان او است او با تحمل سختيها و شدايد فراوان دست حمايت و ياري از رسول خدا برنداشت. همه امكانات و قواي خويش را در اين راه سرمايهگذاري كرد و در برابر فشارهاي روزافزون مشركان با مهارت ايستادگي نمود و با تدبير نيرومند خويش، راههاي مشكل و صعب العبور سياسي واجتماعي را هموار مي كرد و با موقعيت خاص اجتماعي كه داشت، در راه حمايت برادرزادة خويش، از آن بهره مي جست.
آيا منصفانه است كه كسي دربارة ايمان ابوطالب شك و ترديد كند؟ و يا بالاتر از آن، او را مشرك معرفي نمايد؟! ابوطالب كسي است كه حضرت محمد ـ صلي الله عليه و آله ـ را در خانة خود پرورش داد و در زمان رسالت او، از مال و حيثيت و موقعيت اجتماعي و سياسي خود، در راه ياري او كوتاهي نكرد، ابن ابي الحديد در اين باره ميگويد: «اگر ابوطالب و فرزند او نبود هرگز دين، قد راست نميكرد. او در راه حفظ پيامبر(صلي الله عليه وآله) از پا ننشست و سه سال دربهدري و زندگي در كوهها و درهها را بر رياست و سيادت مكه ترجيح داد. او راضي بود تمام فرزندانش كشته شوند ولي پيامبر(ص) زنده بماند. و در هنگام مرگ به فرزندان خود گفت: من محمد را به شما توصيه ميكنم، زيرا او امين قريش و راستگوي عرب، و حائز تمام كمالات است، آئيني آورد كه دلها بدان ايمان آورد. معالوصف دربارة ايمان و اعتقاد او باز بايد ترديد كرد و اعمال او را، گواه و گوياي ايمان او ندانست؟! بايد دانست كه كردار نيك و بزرگ ابوطالب، نشأت يافته از ايمان سرشار و محكم و آهنين او مي باشد چنان چه از امام باقر ـ عليه السلام ـ دربارة ايمان ابوطالب سؤال شد، حضرت در جواب فرمود: « اگر ايمان ابوطالب در كفة ترازويي قرار گيرد وايمان اين خَلْق در كفة ديگر نهاده شود، ايمان او برتر خواهد بود»[4] و همين ايمان برتر بود كه ابوطالب را واداشت كه حمايتهاي بيدريغ خود را از مقام رسالت و نبوت توحيدي دريغ نكند و گرنه ارتباط نسبي نميتوانست چنين انگيزة نيرومندي در ابوطالب ايجاد نمايد.
مگر ابولهب ارتباط نزديك نسبي با محمد ـ صلي الله عليه و آله ـ نداشت ؟ مگر ابولهب، عموي پيامبر نبود؟ چرا او بر اساس رابطة نسبي، برادرزادة خويش را ياري نكرد؟ نه تنها ياري نكرد كه چون مشركان ديگر وبدتر از آنان، در صدد آزار و شكنجة پيامبر برآمد و موضع خصمانه در برابر دين توحيدي اتخاذ كرد و در برابر رسول خدا با تمام توان ايستاد تا جايي كه كلمات عقاب آميزي از سوي خدا نسبت به ابولهب نازل شد.[5] پس ايمان است كه به انسان، شجاعت، خودگذري، مقاومت و ايثارگري مي بخشد و نقش عوامل ديگر بسيار ضعيف و كمرنگ است و در شرايط حساس هرگز نميتواند، تأثيرگذاري داشته باشد. ابوطالب هم چنان با ايمان ايستاد و زندگي كرد و با ايمان و شعار توحيد، چشم از دنيا فرو بست. ابن ابيالحديد معتزلي ميگويد با اسناد بسياري، برخي از عباس بن عبدالمطلب و بعضي از ابوبكر بن ابي قحافه نقل كرده اند كه ابوطالب رحلت نكرد مگر اين كه گفت: «لا اله الا الله، محمد(صلي الله عليه وآله) رسول الله»[6] اشعار و سرودههاي وي، كاملا گواهي بر ايمان و اخلاص او ميدهد كه ما به قسمتي از آنها ميپردازيم: «اشخاص شريف و فهميده بدانند كه محمد(صلي الله عليه وآله) بسان موسي و عيسي پيامبر است. همان نور آسماني را كه آن دو نفر داشتند او نيز دارد. او پيامبر است وحي از ناحيه خدا بر او نازل ميگردد...» آري هر يك از اين اشعار در اثبات ايمان و اخلاص گوينده آنها كافيست پس براي اثبات ايمان ابوطالب، شواهد و ادلّه فراوان است كه هرگز نياز به دليل عدم جدايي او با فاطمه بنت اسد نيست.
اما ابوالعاص بن ربيع اگرچه شخصيت بزرگواري بوده و به نقل ابن اثير در جريان سقيفه كنار اميرالمؤمنين ـ عليه السلام ـ بوده و از آن حضرت طرفداري كرده است[7] و دخترش امامه بر وصيت حضرت فاطمه – سلام الله عليها ـ بعد از وفات آن بانوي بزرگوار به ازدواج حضرت علي ـ عليه السلام ـ درآمده است از سوي ديگر ايشان شوهر دختر يا دختر خواندة پيامبر بوده است اما اين ابوالعاص هيچ گاه با جناب ابوطالب قابل مقايسه نيست، ثانياً آن گاه كه همسري زينب با ابوالعاص در حال كفر دوام داشته كه او در مكه بود، و در حال شرك مي زيسته و از حيطة سلطه پيامبر خارج بوده است و به محض اين كه پيامبر اكرم ـ صلي الله عليه و آله ـ بعد از جنگ بدر به او دسترسي پيدا كرد از او تعهد گرفت كه زينب را به مدينه بفرستد و آن گاه كه او به مدينه آمده و به خانة زينب رفته بود، پيامبر اكرم ـ صلي الله عليه و آله به زينب گوشزد كرد كه آنان به همديگر حلال نيستند.[8]
پس اولا: قضيه عدم جدائي فاطمه بنت اسد از جناب ابوطالب، به عدم جدائي زينب از ابو العاص قياس نميشود زيرا ابوالعاص و زينب در مكه و خارج از قلمرو و حكومت پيامبر بودند و مشركان مانع از مهاجرت زنان ميشدند.
ثانياً: بعد از اينكه ابوالعاص در جنگ بدر اسير شد پيامبر از او تعهد گرفت كه زينب را به مدينه بفرستد و او نيز اين كار را كرد.
ثالثاً: وقتي ابوالعاص به مدينه آمد و مهمان زينب بود پيامبر به او تذكر داد كه آنان به همديگر حرام هستند.
از سوي ديگر اثبات ايمان ابوطالب نياز به چنين دليلي ندارد، چون دلايل محكم و متقني بر ايمان آن جناب موجود ميباشد و اين مطلب در ميان خاندان پيامبر(صلي الله عليه وآله) و شيعيان از مسلمات و واضحات است و آنان كه در ايمان او خدشه كردهاند از مزدوران بني اميه و دشمنان خاندان پيامبر(صلي الله عليه وآله) مخصوصاً حضرت علي(عليه السلام) بودهاند.
اللهم عجل فرج وليك القائم المؤمّن
وبلاگ نداي اسلام ، مرجع پاسخ به شبهات عقائدي
--------------------------------------------------------------------------------
[1] - سورة طه، آية 75.
[2] - سورة اسراء، آية 84.
[3] - سيرة صحيح پيامبر بزرگ اسلام، علامه جعفر مرتضي عاملي با ترجمة حسين تاج آبادي، ج 2، ص 230، ازكتاب امالي صدوق، ص 551
[4] - همان مدرك، ص 217. از الدّرجات الرّفيعهَ، ص 49.
[5] - آيات سورة مسد.
[6] - سيرة صحيح پيامبر اسلام، ج 2، ص 211، از معتزلي، شرح المنهج، ج 14، ص 71.
[7] - اسدالعابه دارالشعب، ج 6، ص 185.
[8] - همان مآخذ.