پيامبر به خاطر بد اخلاقي سرزنش مي شود؟
در ابتدا لازم است چند مطلب بيان شود:
1ـ عصمت از مادة «عصم» به معناي امساك و نگهداشتن است[1] و در اصطلاح متكلمان، عبارت است از «لطفخداوند به بعضي از بندگان، كه با وجود آن هيچ انگيزهاي براي ترك طاعت و انجام معصيت ندارند، اگر چه قدرت بر آن دارند.[2]»
2ـ بنابر يك تقسيم در مورد انبياء، سه گونه عصمت متصور است:
الف) عصمت در دريافت وحي؛ به گونهاي كه وحي الهي را بدون كم و زياد دريافت ميكنند.
ب) عصمت در ابلاغ وحي؛ به گونهاي كه در رساندن دستورات الهي به مردم، از هر خطا و اشتباهي مصونهستند.
ج) عصمت از معصيت؛ يعني در امور ديگر غير از دريافت و ابلاغ وحي، معصوم هستند.[3]
3ـ در سورة عبس آمده: «عَبَسَ وَ تَولّي' أنْ جَاءَهُ الاعْمي'[4]؛ چهره در هم كنيد و روي بر تافت از اينكه نابينايي بهسراغ او آمده بود.» بين مفسرين شيعه و اهل سنت اختلاف است كه شأن نزول آيه در مورد كيست؟ مفسرين شيعهميگويند آيه در مورد شخصي از بني اميّه است[5]، ولي اهل سنت قائلند كه آيه در مورد پيامبر اكرم (صلي الله عليه و آله) نازل شده است[6].
با توجه به مقدمات فوق، به بيان دلايل شيعه بر عصمت انبياء به طور مطلق (سه مرحله بيان شده) و صحت و ياعدم صحت استدلال به آيات فوق بر مدعا (عدم عصمت انبياء به طور مطلق) ميپردازيم:
دلايل شيعه (اماميّه) بر عصمت انبياء:
علماي شيعه بر عصمت انبياء به طور مطلق، دلايل گوناگوني اقامه كردهاند كه چند برهان را بهاختصار بيان ميكنيم:
1ـ عصمت انبياء در قرآن: آياتي چند از قرآن مجيد بر عصمت انبياء دلالت دارند از جمله: خداوند ميفرمايد: «ومن يطع الرسول فقد اطاع الله[7]؛ كسي كه از رسول خدا و پيامبر او اطاعت كند، همانا خدا را اطاعت كرده است».
همچنين ميفرمايد: «و ما ارسلنا من رسول الا ليطاع بأذن الله[8]؛ و ما هيچ رسولي به سوي شما نفرستاديم مگراين كه به اذن پروردگار از او اطاعت و پيروي شود». و روشن است كه اگر انبياء داراي مقام عصمت نبودند به طورمطلق و بدون قيد و شرط به اطاعت از آنها امر نميشد و اطاعت از آنها در رديف اطاعت از خداوند قرارنميگرفت.
و در جاي ديگر خداوند ميفرمايد: «لقد كان لكم في رسول الله اسوة حسنة[9]؛ به درستي كه رسول خدا (صلي الله عليه و آله) براي شمااسوه و الگوي نيكويي است.» و اسوه بودن در جميع مجالات و امور فقط با عصمت مطلقه سازگار است[10].
2ـ وثوق و اطمينان فرع بر عصمت است: انبياء از طرف خداوند براي تبليغ و ارشاد و هدايت بشر، مبعوث شدهاند وپيروي از آنان واجب است. خداوند ميفرمايد: «قل ان كنتم تحبّون اللّه فاتبعوني يحببكم اللّه[11]؛ بگو اگر خدا را دوست داريد، از من پيروي كنيد، تا خدا نيز شما را دوست بدارد».
زماني اين هدف و غرض تحقق مييابد كه مردم نسبت به آنان اطمينان و وثوق پيدا كنند. و اين امر در گرو ايناست كه انبياء از هر خطا و اشتباه و معصيتي مصون و پاك باشند. (حتي در غير از دريافت و ابلاغ وحي) چرا كهمشاهدة كذب خطا و معصيت از نبي، اين اطمينان را از بين ميبرد و مردم نسبت به دريافت وحي و ابلاغ آن همدچار شك و ترديد ميشوند، كه در اين صورت غرض از بعثت محقق نخواهد شد.
محقق طوسي ميفرمايد: «و يجب في النبي، العصمة ليحصل الوثوق فيحصل الغرض[12]؛ وجوب عصمت به طورمطلق در نبي واجب است تا از اين طريق وثوق و اطمينان نسبت به او حاصل شود، در اين صورت است كه غرض ازارسال انبياء حاصل ميشود».
علامه حلّي در شرح قول محقق طوسي ميفرمايد: «كساني كه نبي و پيامبر براي آنها مبعوث شده است، اگر درامر، كذب يا معصيتي مشاهده كنند، در اوامر و نواهي و افعال او هم احتمال كذب و خطا ميدهند، در اين صورتديگر از اوامر و دستورات او اطاعت نميكنند و اين موجب ميشود كه غرض از بعثت آنان لغو و بي اثر شود.[13]»
3ـ عدم عصمت انبياء مستلزم تناقض است: از نظر عقلا، فعل و عمل نبي، مانند قول و گفتار اوست. حالا اگر نبي مرتكبمعصيت و خطايي شود، كردار او با گفتارش متناقض ميشود و لازم ميآيد امر به متناقضين كند.
علامه طباطبايي (ره) در اين باره ميگويند: «همانا نزد عقلا، فعل همچون قول است و انجام كاري بر جواز آن نزد انجامدهنده دلالت دارد، حال اگر از شخص نبي، معصيت و خطايي سر بزند در حالي كه قولاً به خلاف آن امر كند،مستلزم تاقض است. يعني در اين صورت، پيامبر تبليغ كنندة دو امر متناقض بوده و روشن است كه تبليغ امرمتناقض به هيچ وجه تبليغ دين نخواهد بود.[14]»
اما در مورد آية مورد بحث؛ اولاً: همان طور كه بيان شد، بين مفسرين، اتفاق نظر وجود ندارد و مفسرين شيعه نميپذيرند كه آيه در شأن پيامبر اكرم (صلي الله عليه و آله) باشد، بلكه ميگويند: در مورد شخصي از بني اميه است. البته مفسرين شيعه دلايل محكمي بر اين قول اقامه كردهاند از جمله اين كه:
الف) از امام صادق (عليه السلام) نقل شده: «مردي از بني اميه با عدهاي ديگر نزد پيامبر اكرم (صلي الله عليه و آله) بودند، هنگاميكهام مكتوم (كه شخصي كور و فقير بود) وارد شد، اين شخص چهرهاش درهم فرو رفت و به او پشت كرد، در اينهنگام آيه فوق نازل شد.[15]»
ب) سيد مرتضي چنين استدلال كرده: در آغاز بعثت و بعد از سورة اقرء، سورة قلم بر پيامبر اكرم(صلي الله عليهو آله) نازل شده است كه در وصف پيامبر اكرم (صلي الله عليه و آله) گفته شده: «و انك لعلي خلق عظيم؛ و تو اخلاق نيكوو برجستهاي داري» حال چطور ممكن است بعد از اين پيامبر خدا (صلي الله عليه و آله) به خاطر اخلاق ناپسند، مورد عقاب و سرزنش قرار گيرد[16].
ثانياً: بر فرض كه بپذيريم آيه در شأن پيامبر اكرم (صلي الله عليه و آله) نازل شده، در اين جا هيچ معصيتي از آنحضرت، سر نزده تا منافي عصمتش باشد، چنان چه فخر رازي از مفسرين اهل سنت، صدور معصيت از پيامبراكرم (صلي الله عليه و آله) را در اين آيه انكار ميكند و فقط آن را ترك افضل ميداند و بر اين مطلب دلايلي اقامه ميكند.[17]
نتيجه اينكه؛ با توجه به آيات شريف قرآن، كه عصمت پيامبر اكرم (صلي الله عليه و آله) و تمامي انبياء (عليهم السلام) را به طورمطلق بيان ميفرمايد، چرا و به چه دليل ما كه مسلمان و مدعي پيروي از نبي مكرم اسلام(صلي الله عليه و آله)هستيم، بدون هيچ دليل نقلي و عقلي، عصمت انبياء (عليهم السلام) را مخدوش مينماييد؟!
نداي اسلام ، مرجعي براي پاسخ به شبهات وهابيت و تبيين ضلالات وهابيان گمراه
--------------------------------------------------------------------------------
[1] . ابن فارس، معجم مقاييس اللغة، ذيل ماده «عصم».
[2] . فاضل مقداد، ارشاد الطالبين، مكتبة آية الله المرعشي، ص 301.
[3] . علامه طباطبايي، تفسيرالميزان، اسماعيليان، ج 2، ص 134، ذيل آيه 213 بقره.
[4] . عبس/ 2 ـ 3.
[5] . تفسير مجمع البيان، طبرسي و تفسير الميزان، علامه طباطبايي و تفسير نمونه، ناصر مكارم و ديگر تفاسير ذيل آيه فوق.
[6] . فخر رازي، تفسير كبير، دارالكتب العلمية، ج 31، ص 51، (اجماع اهل سنت بر اين مطلب را ادعا كرده).
[7] . نساء / 80.
[8] . نساء / 63.
[9] . احزاب / 21.
[10] . براي توضيح بيشتر در اين باره رجوع كنيد به مفاهيم القرآن، جعفر سبحاني، ج 4، ص 423 به بعد. و آموزش عقايد، مصباح يزدي، سازمان تبليغات اسلامي، ج 2 ـ 1، ص 244 و 245.
[11] . آل عمران / 31.
[12] . محقق طوسي، كشف المراد في شرح التجريد الاعتقاد، مكتبة المصطفوي، ص 274.
[13] . كشف المراد، همان.
[14] . تفسير الميزان، همان، ج 2، ص 134.
[15] . تفسير مجمع البيان، دارالمعرفة، ج 9 ـ 10، ص 664.
[16] . الميزان و مجمع البيان، همان.
[17] . تفسير كبير، همان.
چرا اسامي ائمه شيعه در قرآن نيامده؟
اگر امامان شيعه، تعيين و منصوب شده از جانب خداوند متعال هستند و امامت منصبي است الهي، چرا اسامي ائمه شيعه در قرآن نيامده است، آيا قرآن بيانگر تمامي احكام و اصول و فروع دين نيست؟
اولاً: خيلي از مسائل ريز احكام و اخلاق و بعضي مسائل اصول در قرآن بيان نشده است. مثل ركعات نماز، جزئيات زكوة. و لذا امام صادق ـ عليه السّلام ـ در جواب سئوال فوق الذكر فرمود: «به كساني كه چنين اعتراضي دارند، بگوييد همانگونه كه نماز در قرآن آمده ولي سه يا چهار (ركعت) بودن آن مشخص نشده و رسول خدا(صلي الله عليه وآله) آن را براي مردم تفسير و بيان نمودهاند». دربارة ائمه اطهار ـ عليهم السّلام ـ هم داريم «اطيعوا الله و اطيعو الرسول و اولي الامر منكم»[1] از خدا و رسول و اولي الامر اطاعت كنيد، پيامبر اكرم ـ صلي الله عليه و آله ـ فرمود: «مراد ائمه ميباشد»[2]. گذشته از اين اگر اسم حضرت علي ـ عليه السّلام ـ و ائمه اطهار ـ عليهم السّلام ـ صريح در قرآن ميآمد، باعث ميشد، دشمنان و بدخواهان دست به تحريف قرآن بزنند. ثانياً در قرآن آيات متعددي اشاره به حضرت علي ـ عليه السّلام ـ و ائمه اطهار ـ عليهم السّلام ـ دارند مانند: آية تبليغ[3]، اكمال[4]، هود[5]، اولي الأمر[6]، آية ولايت[7]، مباهله[8]، ولي به خاطر مصالحي از تصريح نام اهلبيت ـ عليهم السّلام ـ در قرآن خودداري شده است. در اين زمينه حكمتهايي ذكر شده كه به برخي از آنها اشاره ميشود: 1ـ دفع شر بدخواهان و منافقان نسبت به كيان اسلام وصيانت قرآن از حذف و تحريف نام[9] ائمه اطهار ـ عليهم السّلام ـ چنانكه بعضي از نويسندگان كلمه «خليفتي» را از كلام پيامبر اكرم ـ صلي الله عليه و آله وسلم ـ كه نسبت به حضرت علي ـ عليه السّلام ـ فرمود، در كتاب خود حذف نموده است.[10] 2ـ و شايد عدم ذكر نامه ائمه اطهار ـ عليهم السّلام ـ براي ابتلأ و آزمايش مؤمنان است، تا صدق ايمانشان در آن امور عظيم آشكار گردد.
ثالثاً: در كلمات پيامبر اكرم ـ صلي الله عليه و آله وسلم ـ به عنوان تفسير قرآن كاملاً اسامي ائمه بيان شده است كه اين روايات هم در منابع اهل سنت و هم در منابع شيعه گردآوري شدهاند، كه ما به بعضي از آنها كه در منابع اهل سنت آمده است اشاره ميكنيم، با اين تذكر كه اين روايات از نظر اجمال و تفصيل با هم تفاوتهاي دارند، كه ما آنها را به سه دسته تقسيم ميكنيم:
دسته اول: احاديثي كه به طور اجمال به امامت و رهبري ائمه اطهار (عليهم السلام) و جانشيني بعد از پيامبر اكرم ـ صلي الله عليه و آله وسلم ـ تصريح ميكنند و آن را در اهل بيت ـ عليهم السّلام ـ منحصر مينمايند، مانند حديث ثقلين[11] و مانند حديث سفينه[12] و حديث صحيحه كساء. در پايان اين مجموعه فقط به نكاتي كه از حديث ثقلين ميتوان استفاده نمود، اشاره ميكنيم: 1ـ قرآن و اهلبيت هميشه با هم و از يكديگر جدا ناپذيرند. 2ـ اطاعت از اهل بيت همچون قرآن بدون هيچ قيدي، واجب ميباشد. 3ـ اهلبيت معصومند. 4ـ اين دو هميشه با هم هستند و در طول ادوار تاريخ بايد امامي وجود داشته باشد. 5ـ جدايي و پيشي گرفتن بر اهلبيت مايه گمراهي است.[13]
دسته دوم: رواياتي كه تعداد امامان را به «دوازده نفر» منحصر ميكنند. 1ـ از جابربن سمره نقل شده است كه پيامبر اكرم ـ صلي الله عليه و آله وسلم ـ فرمود: «او يكون بعدي اثنا عشرا اميراً كلهم من قريش»[14] بعد از من براي امت اسلام دوازده امير و خليفه خواهند بود كه همگي آنها از قريش ميباشند. 2ـ در جاي ديگر فرمود «اثنا عشر كعدد نقباء بني اسرائيل»[15] فرمود: دوازده نفر به تعداد پيشوايان بني اسرائيل.
دسته سوم: رواياتي كه علاوه بر تعداد ائمه اطهار (عليهم السلام) به نام آنها تصريح كردهاند، كه در منابع فريقين بيان شده و ما فقط به بعضي از آنها از طريق عامه اشاره ميكنيم: 1ـ پيامبر اكرم ـ صلي الله عليه و آله ـ خطاب به امام حسين (عليه السلام) فرمود: «انك سيد ابوسادة انك امام ابن ائمه، انك حجة ابن حجة ابوحججٍ تسعة من صلبك تاسعهم قائمهم»[16] تو سيد و آقا و سرور بزرگواران هستي تو خود امام و فرزند ائمه (امام) هستي تو خود حجت و فرزند حجت خدايي و پدر نُه امام بعد از خود هستي، كه آخرين آنها قائم آل محمد(عجل الله تعالي فرجه) ميباشد. 2ـ پيامبر اسلام در جواب نعثل يهودي كه از اوصياي حضرت سئوال كرد فرمودند: همانا وصي و خليفه بعد از من حضرت علي بن ابيطالب (عليه السلام) و بعد از او دو فرزندش امام حسن و امام حسين(عليهم السلام) و بعد از آنها نُه امام ديگر از صلب حسين هستند نعثل گويد اي محمد (صلي الله عليه وآله) نام آن نُه نفر را برايم بگو، پيامبر اكرم ـ صلي الله عليه و آله ـ هم نام يكايك آنها را بيان مي كند[17]. آيا جاي ايراد باقي ميماند كه چرا خداوند متعال نام ائمه اطهار ـ عليهم السّلام ـ را در قرآن نبرده است يا اين كه پيامبر اكرم ـ صلي الله عليه و آله ـ بيان نفرموده است؟
در پايان جاي اين سئوال باقي ميماند كه؛ چگونه است كساني با اين همه تصريحات از طرف پيامبر اكرم (صلي الله عليه وآله) در منصب امامت و خلافت بر حق اهليت و ائمه اطهار (عليهم السلام) شك و ترديد ميكنند، ولي در خلافت خلفاي ثلاث بدون اينكه هيچ گونه تصريحي از طرف پيامبر اكرم (صلي الله عليه وآله) و مدحي از طرف قرآن، بر آنها باشد، شك و ترديد نميكنند؟!
وبلاگ نداي اسلام ، پاسخ به شبهات وهابيت و دفاع از حقانيت مذهب راستين تشيع
-------------------------------------------------------------------------------
[1] - سورة نساء، آية 59.
[2] - محدث بحراني غاية المرام (چ سنگي)، ج3، ص 265.
[3] - سورة مائده، آية 67.
[4] - سورة مائده، آية 5.
[5] - سورة شوري، آية 23.
[6] - سورة نساء، آية 59.
[7] - سورة مائده، آية55.
[8] - سورة آلعمران، آية 61.
[9] - علامه سيد شرف الدين عاملي، المراجعات (بيروت، چهارم، 1406) ص 235.
[10] - طه حسين عصري.
[11] - ر.ك: مسلم بن حجاج قشيري، صحيح علم (بيروت داراحياء التراث العربي) ج4، ص 1873 و سنن ترمزي (داراحياء التراث العربي) ج5، ص 663.
[12] - محمد زمخشري، الكشاف (بيروت داراالكتاب العربي، سوم، 1407) ج1، ص 369.
[13] - آيت الله مكارم شيرازي و جمعي از دانشمندان (قم، انتشارات نسل جوان، دوم، 1374) ج9، ص 65-75.
[14] - صحيح مسلم (پيشين) ج3،ص 1453.
[15] - ميثمي، مجمع الزوائد، (بيروت، دارالكتب العربي) ج5، ص 190.
[16] - خوارزمي، مقتل الحسين (قم، مكتبه المفيد) ج1، ص 146.
[17] - ر.ك: جويني فرائد السمطين (بيروت، مؤسسه المحمودي) ج2، ص 134.
معراج روحاني بود يا جسماني؟
براى روشن شدن پاسخ اين شبهه، نكاتى را تحت عنوان مقدمه بيان مى داريم.
1ـ معناى معراج: عروج به معناى بالا رفتن است. به شبى كه دعا بالا رود ليلة المعراج گويند.([1]) و نيز حركت (با جسم) در زمين و بر روى زمين را گويند،([2]) و اسار و اسراء به معناى راندن است، يا سير در شب را گويند([3])، و معناى روح و جسم هم روشن است، و راغب اصفهانى روح را به معناى نفس گرفته است.([4])
2ـ تاريخ معراج: در بين مورّخين اختلاف است بعضى آن را در سال دهم بعثت شب 27 رجب دانسته اند([5]).
3ـ معراج در امت هاى پيشين: عقيده به معراج كم و بيش در اديان ديگر هم وجود دارد، از جمله در مورد حضرت عيسى در اناجيل «موجود و مورد قبول مسيحيان» مثل انجيل مرقس باب 6 و انجيل لوقا باب 24 و انجيل يوحنّا باب 21 مى خوانيم كه عيسى پس از آنكه به دار آويخته وكشته و دفن شد، از ميان مردگان برخاست و بعد از چهل روز زندگى در ميان مردم به آسمان صعود نمود و با روح و جسم به معراج هميشگى رفت، و از بعضى از روايات استفاده مى شود كه بعضى از پيامبران پيشين نيز داراى معراج بوده اند.([6])
4ـ اقسام محال: همچنان كه ممكن اقسامى دارد در مقابل آن محال هم اقسامى دارد:
محال يا ذاتى است يا وقوعى، محال ذاتى آن است كه ذاتاً چيزى ممكن نباشد مثل جمع نقيضين و ضدين، و محال وقوعى آن است كه در وقوع آن فائده اى نباشد، و از حكيم آن كار واقع نشدنى باشد.([7])
بعد از اين مقدمات براى صحت و سقم ادّعاى فوق ابتدا مسئله معراج را از ديدگاه و منظر قرآن و روايات به صورت گذرا بررسى و مورد دقت قرار مى دهيم، آنگاه بايد ديد كه معراج محال عقلى است يا نه.
الف) معراج در قرآن: در دو سوره قرآن مسئله معراج مطرح شده است.
اول) سوره اسراء چنان كه مى فرمايد: «سبحان الذى اسراى بعبده ليلاً من المسجد الحرام» پاك و منزه است خدايى كه بنده اش را در يك شب از مسجد الحرام به مسجد الاقصى كه گرداگردش را پربركت ساختيم برد، تا آيات خود را به او نشان دهيم، او شنوا وبينا است.([8])
كلمه "عبد" نشان مى دهد([9])، كه اين سفر در بيدارى و اين سير، جسمانى بوده است، چون وقتى گفته مى شود فلان شخص را به فلان نقطه بردم يعنى خودش را با همان جسم و روح، نه اينكه در عالم خواب و خيال برده مگر قرينه اى برخلاف باشد، و چنين سيرى، از مسجدالحرام تا بيت المقدس (حدود يكصد فرسخ) در صورتى يك ارزش و معجزه حساب مى شود كه با جسم بوده باشد.
دوم) سوره ى نجم، چنان كه خداوند مى فرمايد: «و بار ديگر او را مشاهده كرد نزد سدرة المنتهى كه جنّة المأوى در آنجا است، در آن هنگام كه چيزى، (نور خيره كننده اى) سدرة المنتهى را پوشانده بود و چشم او هرگز منحرف نشد و طغيان ننمود، او پاره اى از آيات و نشانه هاى بزرگ پروردگارش را مشاهده كرد»([10]) اين آيات كه به گفته اكثر مفسران از معراج سخن مى گويند([11]) بخوبى نشان مى دهد كه اين حادثه در بيدارى و به صورت جسمانى بوده است. مخصوصاً جمله «ما زاغ البصر و ما طغى»([12]) چشم پيامبر (صلى الله عليه وآله) دچار خطا و انحراف و طغيان نشد، ظاهرش چشم ظاهرى و جسمانى است چنان كه زمخشرى مى گويد: پيامبر (صلى الله عليه وآله)دو بار جبرئيل را به صورت واقعى ديد، يك بار در زمين و بار ديگر در آسمان.([13])
ب) روايات: روايات زيادى درباره معراج داريم كه بسيارى از علماى اسلام، تواتر يا شهرت آن را تصديق كرده اند،([14]) كه براى نمونه به دو روايت مختصر، از طريق فريقين اشاره مى شود:
اول) امام باقر (عليه السلام)در ضمن روايتى كه طولانى است فرمود: «و لكنّه اسرى به... و اشار بيده الى السماء» و لكن پيامبر را از مسجدالحرام تا آسمان ها سير داد.([15])
دوم) زمخشرى حديثى را نقل نموده است كه در قسمتى از آن چنين آمده است: «و قد عرج به الى السماء فى تلك اليلة... و انه لقى الانبياء و بلغ البيت المأمور و سدرة المنتهى» در حالى كه سير داده شده بود بسوى آسمان در اين شب و عجائب آسمان به او نشان داده شده، و انبياء را ملاقات نموده بود و تا بيت المأمور و سدرة النتهى سير نمود.([16])در اين حديث "عرج به" به معراج جسمانى اشاره دارد، از اينجا معلوم مى شود روايتى كه فقط دلالت بر معراج روحانى دارد، چون مخالف ظاهر قرآن مى باشد، قابل اعتماد نيست. حال بايد بررسى كرد كه آيا مراد از محال عقلى بودن، محال ذاتى است؟ كه خلاف ظاهر قرآن و روايات متواتره است كه خبر از وقوع آن مى دهند، كه بالاتر از امكان ذاتى است، و همچنين وقوع معراج جسمانى درامت هاى گذشته مؤيد امكان ذاتى آن مى باشد، چنان كه در مقدمه ذكر شد، بر فرض، كه كسى بگويد كتاب هاى اديان قبلى تحريف شده اند، صريح قرآن اين است كه خداوند حضرت عيسى را به آسمان برد «بل رفع اللّه اليه» و مفسرين اهل سنت از جمله زمخشرى([17]) اين را قبول دارند، اين مسئله امكان ذاتى قضيه را به اثبات مى رساند، و پرسشگر سؤال فوق را هم با اين سؤال روبرو مى كند، كه شما چگونه مسئله معاد جسمانى و بالا بردن عيسى را توجيح مى كنيد؟ هر جوابى داديد، ما هم در معراج جسمانى همان جواب را مى دهيم.
و اگر مراد محال وقوعى باشد مى گوئيم گذشته از اخبار قرآن و روايات، خود انكار معراج توسط مشركين در صدر اسلام، و به اين بهانه پيامبر را كوبيدن و زير سؤال بردن، به خوبى مى رساند، كه اين مسئله واقع شده است و به صورت جسمانى هم بوده است، چرا كه آنها در مقابل خواب و مكاشفه، و معراج روحانى كه اين همه سر و صدا نمى كردند([18]) و مخالفت نشان نمى دادند، حتى بعضى از دانشمندان غربى هم به معراج جسمانى اعتراف دارند، چنان كه گيدرگيو مى گويد: «محمد در سفر معراج به جايى رسيد كه صداى قلم را مى شنيد... ولى او را نمى ديد، زيرا هيچكس نمى تواند خدا را ببيند ولو پيغمبر باشد»([19]).
فوائد عظيمى هم بر آن مترتب بوده، زيرا خداوند مى خواسته فرشتگان و ساكنان آسمانش را با قدم گذاشتن پيامبر (صلى الله عليه وآله)در ميان آنها احترام كند و نيز از شگفتى هاى عظمتش بر پيامبرش نشان دهد تا پس از بازگشت براى مردم بازگو كند، چنان كه خود قرآن تصريح دارد «لنريد من آياتنا»([20]). پس نتيجه اين شد كه مسئله معراج جسمانى از نظر عقلى غير ممكن نيست، و با توجه به دلائل قرآنى و روايى، بايد آنرا پذيرفت، چنان كه امامى، زيديه، و معتزله قبول دارند و ابن مسعود، و جابر و حذيفه و انس و عائشه و ام هانى نقل نموده اند.([21])
نداي اسلام ، مرجعي براي پاسخ به شبهات وهابيت و تبيين ضلالات وهابيان گمراه
--------------------------------------------------------------------------------
[1]ـ حسين راغب اصفهانى، المفردات (دفتر نشر الكتاب، دوم 1404 هـ) ص 329.
[2]ـ همان ص 247.
[3]ـ احمد سياح، فرهنگ جامع (تهران: كتاب فروشى اسلام، 1354) ج 2 - 1، ص 690.
[4]ـ المفردات (پيشين) ص 205.
[5]ـ آية اللّه مكارم شيرازى. همكاران، تفسير نمونه (تهران: دارالكتب الاسلامية، نهم، 1370) ج 12، ص 14.
[6]ـ تفسير نمونه (پيشين) ج 12، ص 15.
[7]ـ شيخ محمد رضا مظفر، بداية المعارف الالهية، شرح از محسن خرازى (قم: مؤسسه النشر الاسلامى، اول، 1366) ص 214.
[8]ـ سوره اسراء، 1.
[9]ـ تفسير نمونه (پيشين) ج 12، ص 9.
[10]ـ نجم، 18 - 13.
[11]ـ تفسير نمونه (پيشين) ج 12، ص 12، و ر،ك: محمود زمخشرى، الكشاف (بيرت: دارالكتاب العربى، سوم، 1407) ج 4، ص 419.
[12]ـ نجم، 17.
[13]ـ همان ص 419.
[14]ـ تفسير نمونه (پيشين) ج 12، ص 12.
[15]ـ محسن فيض كاشانى، تفسير صافى (بيروت: مؤسسّة الاعلمى مطبوعات) ج 3، ص 166 - 171.
[16]ـ الكشاف، (پيشين) ج 2، ص 647.
[17]ـ همان ج 1، ص 159.
[18]ـ ر،ك: الكشاف (پيشين) ج 2، ص 647. و ر،ك: تفسير نمونه (پيشين) ج 12، ص 15.
[19]ـ تفسير نمونه (پيشين) ج 2، ص 16، نقل از «محمد پيامبرى كه از نو بايد شناخت» ص 125.
[20]ـ اسراء، 1.
[21]ـ ر،ك: علامه محمد حسن طباطبائى، الميزان فى تفسير القرآن (تهران: دارالكتب الاسلامية، چهارم، 1362) ج 13، ص 31.
كفالت پيامبر برعهده زبير بود نه ابوطالب!!
چنين شبههاي از لحاظ تاريخي قابل قبول نيست و تا به حال هيچ منبع معتبري مدعي چنين مطلبي نشده است، چنان كه منابع دست اوّل تاريخ اسلام نيز اين شبهه را مردود ميدانند و ابوطالب را به عنوان كفيل پيامبر (ص) معرفي كرده و ميگويند: رسول خدا (ص) هشت ساله بود كه جدّ بزرگوارش وفات يافت، عبدالمطلب در هنگام وفات كفالت و نگهداري پيامبر (ص) را به ابوطالب سفارش و توصيه كرد.[1] چنانكه اين وصيت به زبان شعر نيز بيان شده است:
اوصيك يا عبد مناف بعدي بموعد بعد ابيه فردٍ[2]
اي عبد مناف (ابوطالب) نگاهداري و حفاظت شخصي را كه مانند پدرش يكتاپرست است بر دوش تو ميگذارم و ابوطالب در پاسخ گفت: پدرجان محمد (ص) هيچ احتياجي به سفارش ندارد، زيرا او فرزند من است و فرزند برادرم. ابوطالب با عبدالله پدر پيامبر (ص) از يك مادر بودند.[3]
چون عبدالمطلب درگذشت ابوطالب پيامبر (ص) را پيش خود برد و پيامبر (ص) با او بوده، و با اينكه ابوطالب ثروتي نداشت و نادار بود امّا بهترين سرپرست براي پيامبر(ص) بود، علي (ع) ميفرمايد: «پدرم در عين ناداري، سروري كرد و پيش از او هيچ فقيري سروري نيافت.[4]
ابوطالب نسبت به پيامبر (ص) چنان دوستي و محبت شديدي ابراز ميداشت كه هيچ يك از فرزندان خود را تا آن اندازه دوست نميداشت، ابوطالب كنار پيامبر (ص) ميخوابيد و هر گاه بيرون ميرفت رسول خدا را همراه خود ميبرد و چنان دلبستگي شديدي به پيامبر (ص) داشت كه نسبت به هيچ چيز چنان نبود و خوراكهاي خوب را مخصوص آن حضرت قرار ميداد.[5]
يعقوبي مينويسد: از رسول خدا (ص) روايت شده است كه پس از وفات فاطمه بنت اسد همسر ابوطالب كه زني مسلمان و بزرگوار بود فرمود: «اليوم ماتت اُمّي» امروز مادرم وفات كرد، و او را در پيراهن خويش كفن كرد و در قبرش فرود آمد و در لحد او خوابيد و چون از ايشان پرسيدند چرا براي فاطمه چنين بيتاب شدهاي؟ فرمود: «او به راستي مادرم بود، چون كودكان خود را گرسنه ميگذاشت و مرا سير ميكرد. آنان را گردآلود ميگذاشت و مرا تميز و آراسته مينمود، و راستي كه مادرم بود.[6]
نداي اسلام ، مرجعي براي پاسخ به شبهات وهابيت و تبيين ضلالات وهابيان گمراه
--------------------------------------------------------------------------------
[1] - محمد بن جرير طبري، تاريخ الامم و الملوك، قاهره، مطبعة الاستقامه، بيتا، ج 2، ص 32، احمد بن اسحاق يعقوبي و تاريخ يعقوبي، مترجم، محمد ابراهيم آيتي، (تهران؛ شركت انتشارات علمي و فرهنگي، چ ششم، 1371، ش)، ج 1، ص 368 و ابن هشام السيرة النبويه، (بيروت، دار احياء التراث العربي، بيتا)، ج 1، ص 189 و علي بن حسين مسعودي، مروج الذهب، (مصر مطبعة السعاده چ چهارم، 1384 ق)، ج 2، ص 281.
[2] - احمد بن اسحاق يعقوبي، همان.
[3] - محمد بن جرير طبري ، همان، احمد بن اسحاق يعقوبي، همان، ابن هشام، همان.
[4] - احمد بن اسحاق يعقوبي، همان.
[5] - محمد بن سعد، الطبقات الكبري، قاهره، مطبعة نشر الثقافة الاسلاميه، 1358 ق، ج 1، ص 101.
[6] - احمد بن اسحاق يعقوبي، همان.
دليل ايمان ابوطالب چيست؟
در فرهنگ قرآن، ايمان وعمل صالح توأمان مطرح است. هرجا سخن از عمل صالح در ميان است، ايمان نيز در كنارش طرح مي شود و در واقع عمل صالح، آيينة ايمان و باورهاي دروني انسان مي باشد «وَ مَنْ يَأتِهِ مُؤْمِناً قَدْ عَمِلَ الصالِحاتِ»[1] كسي كه از دريچة ايمان به حريم خدا وارد مي شود، محققاً آن كس عمل صالح و شايسته انجام مي دهد. ايمان، طرح دروني است واعمال مؤمن، بر مبناي اين طرح بنا مي شود و شكل شايسته و مطلوب به خود مي گيرد. «كُلُّ يَعْمَلُ عَلَي شَاكِلَتِه»[2] پس از ديدگاه قرآن، چهرة واقعي اشخاص را در سيماي اعمال وآيينه ايمان آن ها بايد جستجو كرد و بر اين اساس دربارة آنها به داوري نشست.
يكي از چهرههاي نامداري كه داوري هاي متفاوتي را متوجه خود ساخته است، جناب ابوطالب، پدر بزرگوار حضرت علي ـ عليه السلام ـ مي باشد. پيچيدگي شخصيت و سياست پيشگي مرموز او، باعث شده كه عدهاي به انحراف شناخت و لغزش داوري در مورد ايشان دچار گرديده و شبهه و خدشهاي در ايمان ابوطالب ايجاد نمايند و اتّهام شرك را در سيماي آن عالي مقام بزنند غافل از آن كه او، با كمال ايمان خود در ميان مشركين، پايه هاي توحيد و ديانت اسلام را محكم و استوار مي ساخت و به عنوان يك شخصيت مؤثر اجتماعي، زمينه هاي رشد و گسترش دين حنيف و توحيدي اسلام را آماده ميكرد؛ چنان چه در روايتي از امام صادق ـ عليه السلام ـ كه چشم بصيرت به حقايق ايماني ابوطالب دارد و به تعبير معروفي كه «اهل البيت ادري بما في البيت» دربارة او چنين مي گويد: « مثل ابوطالب، مثل اصحاب كهف است كه ايمان خود را مكتوم مي داشتند و خدا به ايشان دو برابر پاداش عطا كرد»[3].
اعمال شايسته و كردار بزرگ جناب ابوطالب، گواه زنده و صادق باورها و ايمان او است او با تحمل سختيها و شدايد فراوان دست حمايت و ياري از رسول خدا برنداشت. همه امكانات و قواي خويش را در اين راه سرمايهگذاري كرد و در برابر فشارهاي روزافزون مشركان با مهارت ايستادگي نمود و با تدبير نيرومند خويش، راههاي مشكل و صعب العبور سياسي واجتماعي را هموار مي كرد و با موقعيت خاص اجتماعي كه داشت، در راه حمايت برادرزادة خويش، از آن بهره مي جست.
آيا منصفانه است كه كسي دربارة ايمان ابوطالب شك و ترديد كند؟ و يا بالاتر از آن، او را مشرك معرفي نمايد؟! ابوطالب كسي است كه حضرت محمد ـ صلي الله عليه و آله ـ را در خانة خود پرورش داد و در زمان رسالت او، از مال و حيثيت و موقعيت اجتماعي و سياسي خود، در راه ياري او كوتاهي نكرد، ابن ابي الحديد در اين باره ميگويد: «اگر ابوطالب و فرزند او نبود هرگز دين، قد راست نميكرد. او در راه حفظ پيامبر(صلي الله عليه وآله) از پا ننشست و سه سال دربهدري و زندگي در كوهها و درهها را بر رياست و سيادت مكه ترجيح داد. او راضي بود تمام فرزندانش كشته شوند ولي پيامبر(ص) زنده بماند. و در هنگام مرگ به فرزندان خود گفت: من محمد را به شما توصيه ميكنم، زيرا او امين قريش و راستگوي عرب، و حائز تمام كمالات است، آئيني آورد كه دلها بدان ايمان آورد. معالوصف دربارة ايمان و اعتقاد او باز بايد ترديد كرد و اعمال او را، گواه و گوياي ايمان او ندانست؟! بايد دانست كه كردار نيك و بزرگ ابوطالب، نشأت يافته از ايمان سرشار و محكم و آهنين او مي باشد چنان چه از امام باقر ـ عليه السلام ـ دربارة ايمان ابوطالب سؤال شد، حضرت در جواب فرمود: « اگر ايمان ابوطالب در كفة ترازويي قرار گيرد وايمان اين خَلْق در كفة ديگر نهاده شود، ايمان او برتر خواهد بود»[4] و همين ايمان برتر بود كه ابوطالب را واداشت كه حمايتهاي بيدريغ خود را از مقام رسالت و نبوت توحيدي دريغ نكند و گرنه ارتباط نسبي نميتوانست چنين انگيزة نيرومندي در ابوطالب ايجاد نمايد.
مگر ابولهب ارتباط نزديك نسبي با محمد ـ صلي الله عليه و آله ـ نداشت ؟ مگر ابولهب، عموي پيامبر نبود؟ چرا او بر اساس رابطة نسبي، برادرزادة خويش را ياري نكرد؟ نه تنها ياري نكرد كه چون مشركان ديگر وبدتر از آنان، در صدد آزار و شكنجة پيامبر برآمد و موضع خصمانه در برابر دين توحيدي اتخاذ كرد و در برابر رسول خدا با تمام توان ايستاد تا جايي كه كلمات عقاب آميزي از سوي خدا نسبت به ابولهب نازل شد.[5] پس ايمان است كه به انسان، شجاعت، خودگذري، مقاومت و ايثارگري مي بخشد و نقش عوامل ديگر بسيار ضعيف و كمرنگ است و در شرايط حساس هرگز نميتواند، تأثيرگذاري داشته باشد. ابوطالب هم چنان با ايمان ايستاد و زندگي كرد و با ايمان و شعار توحيد، چشم از دنيا فرو بست. ابن ابيالحديد معتزلي ميگويد با اسناد بسياري، برخي از عباس بن عبدالمطلب و بعضي از ابوبكر بن ابي قحافه نقل كرده اند كه ابوطالب رحلت نكرد مگر اين كه گفت: «لا اله الا الله، محمد(صلي الله عليه وآله) رسول الله»[6] اشعار و سرودههاي وي، كاملا گواهي بر ايمان و اخلاص او ميدهد كه ما به قسمتي از آنها ميپردازيم: «اشخاص شريف و فهميده بدانند كه محمد(صلي الله عليه وآله) بسان موسي و عيسي پيامبر است. همان نور آسماني را كه آن دو نفر داشتند او نيز دارد. او پيامبر است وحي از ناحيه خدا بر او نازل ميگردد...» آري هر يك از اين اشعار در اثبات ايمان و اخلاص گوينده آنها كافيست پس براي اثبات ايمان ابوطالب، شواهد و ادلّه فراوان است كه هرگز نياز به دليل عدم جدايي او با فاطمه بنت اسد نيست.
اما ابوالعاص بن ربيع اگرچه شخصيت بزرگواري بوده و به نقل ابن اثير در جريان سقيفه كنار اميرالمؤمنين ـ عليه السلام ـ بوده و از آن حضرت طرفداري كرده است[7] و دخترش امامه بر وصيت حضرت فاطمه – سلام الله عليها ـ بعد از وفات آن بانوي بزرگوار به ازدواج حضرت علي ـ عليه السلام ـ درآمده است از سوي ديگر ايشان شوهر دختر يا دختر خواندة پيامبر بوده است اما اين ابوالعاص هيچ گاه با جناب ابوطالب قابل مقايسه نيست، ثانياً آن گاه كه همسري زينب با ابوالعاص در حال كفر دوام داشته كه او در مكه بود، و در حال شرك مي زيسته و از حيطة سلطه پيامبر خارج بوده است و به محض اين كه پيامبر اكرم ـ صلي الله عليه و آله ـ بعد از جنگ بدر به او دسترسي پيدا كرد از او تعهد گرفت كه زينب را به مدينه بفرستد و آن گاه كه او به مدينه آمده و به خانة زينب رفته بود، پيامبر اكرم ـ صلي الله عليه و آله به زينب گوشزد كرد كه آنان به همديگر حلال نيستند.[8]
پس اولا: قضيه عدم جدائي فاطمه بنت اسد از جناب ابوطالب، به عدم جدائي زينب از ابو العاص قياس نميشود زيرا ابوالعاص و زينب در مكه و خارج از قلمرو و حكومت پيامبر بودند و مشركان مانع از مهاجرت زنان ميشدند.
ثانياً: بعد از اينكه ابوالعاص در جنگ بدر اسير شد پيامبر از او تعهد گرفت كه زينب را به مدينه بفرستد و او نيز اين كار را كرد.
ثالثاً: وقتي ابوالعاص به مدينه آمد و مهمان زينب بود پيامبر به او تذكر داد كه آنان به همديگر حرام هستند.
از سوي ديگر اثبات ايمان ابوطالب نياز به چنين دليلي ندارد، چون دلايل محكم و متقني بر ايمان آن جناب موجود ميباشد و اين مطلب در ميان خاندان پيامبر(صلي الله عليه وآله) و شيعيان از مسلمات و واضحات است و آنان كه در ايمان او خدشه كردهاند از مزدوران بني اميه و دشمنان خاندان پيامبر(صلي الله عليه وآله) مخصوصاً حضرت علي(عليه السلام) بودهاند.
اللهم عجل فرج وليك القائم المؤمّن
وبلاگ نداي اسلام ، مرجع پاسخ به شبهات عقائدي
--------------------------------------------------------------------------------
[1] - سورة طه، آية 75.
[2] - سورة اسراء، آية 84.
[3] - سيرة صحيح پيامبر بزرگ اسلام، علامه جعفر مرتضي عاملي با ترجمة حسين تاج آبادي، ج 2، ص 230، ازكتاب امالي صدوق، ص 551
[4] - همان مدرك، ص 217. از الدّرجات الرّفيعهَ، ص 49.
[5] - آيات سورة مسد.
[6] - سيرة صحيح پيامبر اسلام، ج 2، ص 211، از معتزلي، شرح المنهج، ج 14، ص 71.
[7] - اسدالعابه دارالشعب، ج 6، ص 185.
[8] - همان مآخذ.
عدد ائمه(عليهم السلام)
سؤال: عقيده شيعه اماميه نسبت به امامان بعد از پيامبر(صلى الله عليه وآله) چيست؟
جواب: شيعه معتقد است كه امامان بعد از پيامبر(صلى الله عليه وآله) همان دوازده امام از عترت پاك پيامبر(صلى الله عليه وآله) هستند، به اين ترتيب:
1ـ اميرالمؤمنين على بن ابيطالب(عليه السلام)
2ـ امام ابومحمد حسن بن على(عليه السلام)
3ـ امام ابوعبداللّه الحسين(عليه السلام)
4ـ امام على بن الحسين زين العابدين(عليه السلام)
5ـ امام محمد بن على الباقر(عليه السلام)
6ـ امام جعفر بن محمد الصادق(عليه السلام)
7ـ امام موسى بن جعفر الكاظم(عليه السلام)
8ـ امام على بن موسى الرضا(عليه السلام)
9ـ امام محمد بن على الجواد(عليه السلام)
10ـ امام على بن محمد الهادى(عليه السلام)
11ـ امام حسن بن على العسكرى(عليه السلام)
12ـ امام محمد بن الحسن المهدى(عليه السلام)
اينان پيشوايان شيعه هستند كه معتقد به عصمتشان مى باشند و جز اين امامان كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) قبل از ولادتشان نام آن ها را بيان فرموده، به عصمت احدى ديگر معتقد نيستند. تعداد اين ائمه چنانكه بخارى و مسلم نيز در صحيحشان آورده اند، دوازده نفر و همگى از قريش اند.و اگر مى گويند: «شيعه اماميه، يا اثنا عشريه، يا جعفريه» مقصود ايشان هستند، نه ديگرى. و هيچ گروهى از اين امت، جز اين فرقه، به امامت همه آنان عقيده ندارد.(1)
وبلاگ نداي اسلام ، پاسخ به شبهات وهابيت و دفاع از حقانيت مذهب راستين تشيع
1-اهل سنت واقعى، ج 1، ص 116.
شبهاتي در رابطه با شفاعت
شفاعت با اصلي كه قرآن تأسيس فرموده و سعادت هر كسي را وابسته به عمل خويش دانسته است و فرموده «و ان ليس للانسان الا ما سعي» منافات دارد؟
شفاعتي كه در قرآن و احاديث اهل بيت بيان شده، با اين مطلب كه «سعادت انسان، وابسته به عملش ميباشد» منافاتي ندارد. و آية كريمه كه در شبهه به آن استناد شده، در مقام بيان و اعلام اين مطلب است كه: هيچ انساني بار گناه ديگري را بر دوش نميگيرد، و براي انسان بهرهاي جزء سعي و كوشش او نيست، هر انساني اجر و پاداش كردار خويش را ميبرد. و براي روشن شدن عدم منافات لازم است توضيحي دربارة شفاعت داده شود:
شفاعت چيست؟
شفاعت به اصطلاح لغويين درخواست عفو و گذشت از گناه و جرائم مجرمان است[1] و نيز عبارت از كلام و گفتو گوي شفيع با حاكم و سلطان در باب حاجت و نياز ديگران است.[2]
شفاعت درنزد متكلمان، به اين معنا است كه پيامبران و ساير شفيعان از خداوند ميخواهند تا عذاب و عقاب را از مجرمان بردارند،[3] و در حقيقت شفاعت براي رفع و اسقاط عذاب از گناهكاران است.[4]
حد و مرز شفاعت:
ممكن است از مسألة شفاعت برداشت نادرست بشود، و انسان خيال كند كه شفاعت حدّ و مرزي ندارد؛ در حالي كه شفاعت بيقيد و شرط نيست، بلكه با اعمال و نيّات ما رابطة نزديك دارد. دربارة اينكه چه كسي مورد شفاعت قرار ميگيرد، فريضههاي مختلفي وجود دارد و مهمترين آنها به شرح زير است:
الف: كسي مشمول شفاعت ميگردد كه مسلمان باشد، و از پيامبر خدا ـ صلي الله عليه و آله ـ دربارة محّبت و دوستي اهل بيتش پيروي كند، و نيز مشرك و ظالم نباشد.
ب: كسي كه مورد شفاعت قرار ميگيرد، لازم نيست حتماً مسلمان باشد، بلكه يهود و نصاري و ساير فرقههاي اسلامي مشمول شفاعت هستند. و بيشتر برادران اهل سنّت طرفدار اين قول هستند.
ج: شفاعت اختصاص به مسلماناني دارد كه گناهان صغيره را مرتكب شدهاند. و مسلماناني كه مرتكب جرايم بزرگ و گناهان كبيره بشوند از شفاعت محروم هستند. و معتزليان طرفدار اين قول هستند.[5]
د: كساني هم هستند كه اصلاً شفاعت پيامبر را منكر شدهاند، مثل قدماء خوارج كه طرفدار اين قول هستند.[6] شيعه كه طرفدار قول اوّل ميباشد، شفاعت را بيقيد و شرط قبول ندارد، بلكه براي آن حّد و مرزي قائل است كه اگر توجّه دقيق به آنها بشود ديده ميشود كه شفاعت تا چه اندازه با اعمال حسنة انسان ارتباط دارد، شفاعت عامل تشويق كنندهاي به سوي اعمال حسنه و كردارهاي نيك است، بدين معنا اگر انسان بخواهد مشمول شفاعت و مورد فيض خداوند قرار بگيرد، بايد مواظب رفتارش باشد، تا خداي نخواسته از فيض شفاعت محروم نگردد؛ چون خيلي از گناهان است كه انسان را محروم از شفاعت ميكند و مانع صعود به قلة فيض شفاعت ميگردد.
5. عمل و شايستگي براي شفاعت:
شفاعت به معناي تعطيل كارهاي صالح و كردارهاي شايسته نيست، بلكه شفاعت پيوستگي نزديك و ارتباط علّي و معلولي به اعمال صالح دارد، و انسان به ميزان كردارهاي نيكش ميتواند مشمول شفاعت واقع بشود. پس شفاعت در حقيقت ترغيب مردم به رفتارهاي نيك و شركت دادن آنها به مسابقة انجام عمل صالح است، و به ميزان كسب امتياز ميتواند مورد شفاعت انبياء و اوليا و ساير شفيعان قرار بگيرد. و شايستگي و كسب امتيازات و شرايط شفاعت كه عبارت از اعمال صالح و اخلاص و دوري از شرك و ستم است، در روايات ذكر شده و به عنوان نمونه به برخي از آنها اشاره ميشود:
1. چيزي را شريك خداوند قرار ندهد.[7]
2. كسي كه از روي اخلاص شهادت بدهد براينكه خدايي به جز از خداوند يكتا نيست، و اين شهادتش طوري باشد كه قلبش، زبان او را و زبان او قلبش را تصديق بكند.[8]
3. كسي كه با مسلمانان غش و خدعه كند[9] و يا در دين غلو نمايند، و يا از دين بيرون برود، مشمول شفاعت نميشود.[10]
4. عداوت و دشمني با اهلبيت ـ عليهالسّلام ـ نداشته باشد.[11]
5. نماز را سبك نشمارد.[12].
6. شفاعت رسول خدا را تكذيب نكند.[13]
و همچنين كسي كه قبر پيامبر را زيارت بكند، و به خاطر خداوند به زيارت برادر مؤمن برود، در مجلس دعا شركت نمايد، در تشييع جنازة مؤمن حاضر بشود، چهل حديث را حفظ كند، به جهت شركت در نماز جماعت به مسجد برود، به جامعة اسلامي خدمت بكند، و كسي كه دو و يا چند دختر داشته باشد و به تربيت آنان همّت بگمارد، و نيز كسي كه احترام نعمتهاي الهي را داشته باشند، اينها مشمول شفاعت شفيعان خواهد بود.[14]
وبلاگ نداي اسلام ، پاسخ به شبهات وهابيت و دفاع از حقانيت مذهب راستين تشيع
--------------------------------------------------------------------------------
[1] . نهاية ابن اثير 1/260.
[2] . رجوع شود به لسان العرب7 / 151.
[3] . رسائل الشريف المرتضي 1/ .15 دارالقرآن الكريم.
[4] . رسائل الشريف المرتضي 3/ 17، دارالقرآن الكريم.
[5] . رجوع كنيد به تفسير فخررازي ج2، جزء سوم، ص56،55.
[6] . العقائد الاسلاميّه 3/ 112، مركز المصطفي.
[7] . قالالرسولالله ـ صلي الله عليه و آله ـ : «شفاعتي نائلة ان شاء الله من مامت و لايشرك باالله شيئا» (مسند احمد 2،426 به نقل از الهيات 2،854.
[8] قالالرسولالله ـ صلي الله عليه و آله ـ : «شفاعتي لمن شهد أن لااله الا الله مخلصاً، يصدق قلبه لسانه، و لسانه قلبه» (مسند احمد2/ 308، و رجوع شود به صحيح بخاري 1/ 36، به نقل از الهيات 2/ 854.
[9] قال رسولالله ـ صلي الله عليه و آله ـ : «من غشّ العرب لم يدخل في شفاعتيي و لم تنله مودتي» (مسند احمد 1/ 72 و به نقل از الهيات، 2/ 854).
[10] قالالرسولالله: «صنفان لا تنالهما شفاعتي: سلطان غشوم و عسوف و غال في الدين مارق غير تائب...» (قرب الاسناد64، مراجعه شود به خصال 63، و مستدرك الوسائل12/ 99).
[11] امام صادق ـ عليهالسّلام ـ فرموده است «انّ المؤمن ليشفع حميمه، الاّ أن يكون ناصباً، و لو أنّ ناصباً شفع له كل نبي مرسل و ملك مقرب ما شفعوا» (ثواب الاعمال، للصدوق ص251، به نقل از الهيات، جعفر سبحاني، 845/2).
[12] عن أبي بصير، عن أبي جعفر ـ عليهالسّلام ـ قال: رسولالله ـ صلي الله عليه و آله ـ: «لا ينال شفاعتي من استخفّ بصلاته، لايرد علي الحوض لاو الله» (وسائل 17:3 باب،،الشيعه ، بابهاي اعداد فرائض و ناففلههاي آن حديث 10 .)
[13] قال علي بن موسي الرضا ـ عليهالسّلام ـ : «قال اميرالمومنين علي ـ عليهالسّلام ـ من كذّب بشفاعة رسول الله لم تناله» (عيون اخبار الرضا 66/2، به نقل از الهيات، جعفر سبحاني، 2/ 846،).
[14] رجوع كنيد به العقائد الاسلاميه 3 /118، 125.
بررسي خطبه شقشقيه
خطبه شقشقيه على ابن ابيطالب در نهج البلاغه برخاسته از احساسات و عواطف درونى ايشان است و در اين خطبه هيچگونه اشاره اى به نص و تعيين پيامبر (صلى الله عليه و آله) بر امامت و خلافت على ندارد، بلكه فقط اولويت و احق بودن به خلافت را به سبب نزديكى خودش با پيامبر (صلى الله عليه و آله) بيان مى كند و اگر تعيين يا نصى از جانب پيامبر (ص) وجود داشت بايد على ابن ابيطالب در اين خطبه به جاى بيان اولويت، نص و تعيين پيامبر در مورد خودش را بيان مى نمود.
([13]) و در زمان عثمان([14]) در سال 35 در كوفه يا رحبه([15]) كه در اين رابطه حدود 18 روايت را مرحوم امينى نقل نموده است و اسامى24 نفر را ذكر مى كند كه شهادت دادند بر حديث غدير درباره على (ع)([16]) در روز جنگ جمل در سال 36 عليه طلحه([17]) در جنگ صفين در سال 37 هـ ق([18]) نتيجه اين شد كه اولا در خطبه شقشقيه به وراثت و نص اشاره شده و ثانياً در خطبه هاى ديگر نهج البلاغه بارها به مساله نص و تعيين و حتى اينكه حقم غصب شده است تصريح شده است و ثالثاً در غير نهج البلاغه حضرت به مساله غدير استشهاد نموده و حتى تعداد افرادى كه در دوره هاى مختلف كه على عليه السلام را تأييد نموده اند و شهادت داده اند ثبت است.
نداي اسلام ، مرجعي براي پاسخ به شبهات وهابيت و تبيين ضلالات وهابيان گمراه
[1]- احزاب/33.
[2]- نساء/59.
[3]- تفسير كبير فخر رازى ج5، جزء 10، ص144.
[4]- نهج البلاغه فيض الاسلام خ3، ص46.
[5]- همان ص46.
[6]- نهج البلاغه فيض خ2، ص45.
[7]- همان خطبه 6، ص59.
[8]- همان خ ص170.
[9]- نهج البلاغه فيض خ171، ص554.
[10]- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد (دار احياء التراث العربى تاريخ:، 1386 هـ ق 1967 م) ج9 ص306 تا ص 307 و شرح نهج البلاغه آية الله مكارم شيرازى ص558 ج2، (ناشر، مدرسه امام على بن ابيطالب، تاريخ انتشار 1375).
[11]- همان دو مدرك.
[12]- و طبراسى، معجم الكبير، دار احياء التراث، چاپ دوم، ج5، ص172، رقم 4986.
[13]- همان ص159.
[14]- همان ص163.
[15]- ص166.
[16]- همان ص184.
[17]- همان ص186.
[18]- همان ص195.
على(عليه السلام) و كنيه «ابوتراب»
كنيه ابوتراب در چه واقعه اى و توسط چه كسى به امير مؤمنان(عليه السلام)داده شد؟
جواب: انتخاب اين كنيه در غزوة العشيره بود كه در جمادى الاُولى يا جمادى الثانى سال دوم هجرت واقع شد. هنگامى كه پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله) امير مؤمنان على(عليه السلام) و عمّار را ديد كه در ميان خاكهاى نرم خوابيده اند ، بيدارشان كرد و على را تكان داده، فرمود : «قم يا أبا تراب! ألا اُخبرك بأشقى الناس؟ رَجُلَين : اُحيمر ثمود عاقر الناقة ، والّذي يضربك على هذه ـ يعني قرنه ـ فيخضب هذه منها ـ يعني لحيته ـ » [برخيز اى ابوتراب! آيا مى خواهى از شقى ترين افراد به تو خبر دهم؟ دو نفرند: احمير ثمود كه كُشنده ناقه است، و كسى كه بر اينجا ضربت مى زند ـ يعنى بر فَرْق او ـ و اينجا را ـ يعنى محاسن او را ـ با خون سرت خضاب مى كند] .
سند اين حديث صحيح است و «حاكم ابو عبدالله نيشابورى» آن را در «مستدرك» آورده و «هيثمى» آن را صحيح دانسته است.
اين حديث را تعدادي از افراد نقل كرده اند از جمله: امام حنبلى ها در «مسند» خود; حاكم در «مستدرك»; طبرى در «تاريخ» خود ; ابن هشام در «السيرة النبويّة»; و ابن كثير در «تاريخ» و... (1) .
لازم به ذكر است درباره علت ناميده شدن اميرالمؤمنين(عليه السلام) به ابوتراب، سخنان ديگرى نقل شده است از جمله: ابن اسحاق(2) از برخى اهل علم نقل كرده است: پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله) از اين رو على را ابوتراب ناميده است كه او هرگاه بر فاطمه ايرادى مى گرفت و از او خشمگين مى شد ، با وى سخن نمى گفت و حرفى به او نمى زد كه ناراحت شود ، فقط خاكى برداشته بر سر خود مى گذاشت. ابن اسحاق مى گويد: هر گاه پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله) او را مى ديد كه خاك آلوده است متوجّه مى شد كه با فاطمه دعوا كرده پس به او مى فرمود: «ما لك يا أبا تراب»؟! [تو را چه شده اى ابا تراب؟!] .
امّا بايد گفت : اين سخن از تراوشات سينه هاى پر كينه است كه براى آلوده ساختن دامن پاك امير مؤمنان(عليه السلام) و تاريك جلوه دادن معاشرت زيباى آن حضرت با همسر پاك و مطهّرش، به هم بافته اند و اين، سبب پايين آوردن مقام صدّيق اكبر و صدّيقه كبرى از جايگاه بلندشان در مكارم اخلاقى نمى شود; زيرا آن دو بزرگوار طبق نص صريح قرآن(3) با برخوردارى از عصمت از هر نوع بغض و كينه اى دور هستند.(4)
نداي اسلام ، جامع ترين وبلاگ پاسخ به شبهات در تبيان
1 ـ مسند أحمد 4 : 263 و 264 [5/326 ، ح 17857 ; ص 327 ، ح 17862] ; المستدرك على الصحيحين 3 : 140 [3/151 ، ح 4679] ; تاريخ الاُمم والملوك 2 : 261 [2/408 ، حوادث سال 2 ه] ; السيرة النبويّة 2 : 236 [2/249] ; البداية والنهاية 3 : 247 [3/303 ، حوادث سال 2 ه] .
2 ـ ابن هشام آن را در السيرة النبويّة2 : 237 [2/250] ، و عيني در عمده 7 : 630 [22/214 و 263] ذكر كرده اند .
3 ـ سوره احزاب، آيه 33.
4 ـ شفيعى شاهرودى، گزيده اى جامع از الغدير، ص 582.
مسعودى و فضائل على (عليه السلام)
سؤال: مسعودى در مورد برخى از فضائل ويژه على (عليه السلام) چه مى گويد؟
جواب: ابو الحسن مسعودى شافعى(1) در «مروج الذهب»(2) مى نويسد:
چيزهايى كه سبب فضيلت و برترى اصحاب پيامبر(صلى الله عليه وآله) مى شوند عبارتنداز: سبقت در ايمان و هجرت، يارى كردن پيامبر(صلى الله عليه وآله)، قرابت با او، قناعت، جان فشانى براى او، علم به قرآن و تنزيل، جهاد در راه خدا، وَرَع، زُهد، قضاوت، حكم، عفّت و علم. و على(عليه السلام)از تمام اين ها سهم فراوان و بهره زيادى دارد. و برخى فضايل، ويژه على(عليه السلام) است; مانند: سخن رسول خدا به على، آنگاه كه ميان اصحاب عقد اُخوّت برقرار كرد: «أنت أخي»، در حالى كه رسول خدا بى ضدّ و ندّ است (كسى ياراى تضادّ با ويژگى هاى رسول خدا را ندارد و براى او هم سنگى نيست).
و نيز سخن پيامبر(صلى الله عليه وآله): «أنت منّي بمنزلة هارون من موسى إلاّ أنّه لانبىّ بعدي». و نيز سخن او: «من كنتُ مولاه فعلىّ مولاه أللّهمّ وال من والاه و عاد من عاداه».
و نيز دعاى حضرت، هنگامى كه أنس، مرغى بريان نزد او گذاشت: «أللّهمّ أدخل إلىّ أحبّ خلقك إليك يأكل معي من هذا الطائر» (خدايا محبوبترين مردم نزد خودت را بر من وارد كن تا با من از اين مرغ بريان بخورد)، كه ناگهان على(عليه السلام)وارد شد...(3).
علي ولي الله ، وبلاگ نداي اسلام
1 ـ متوفّاى سال (346)، و نَسَب او به عبدالله بن مسعود مى رسد.
2 ـ مروج الذهب 2: 49 (2/445).
3 ـ شفيعي شاهرودي، گزيده اى جامع از الغدير، ص63
ظاهر شدن آب به بركت وجود على(عليه السلام)
سؤال: واقعه ظاهر شدن آب به بركت وجود على(عليه السلام) چگونه نقل شده است؟
جواب: نصر بن مزاحم در كتاب «صفّين»(1) با سندش از ابوسعيد تيمى تابعى، معروف به عقيصا نقل كرده است . ما در مسير شام همراه على(عليه السلام) بوديم تا اينكه به پشت كوفه در سمت سرزمين سياهى(2) رسيديم ، مردم تشنه شدند و احتياج به آب پيدا كردند . پس على(عليه السلام) ما را به كنار تخته سنگى محكم كه به اندازه جثه بز بود ، آورد . به ما فرمان داد و ما آن را كنديم . آنگاه آبى خارج شد و مردم نوشيدند و سيراب شدند . سپس به ما دستور داد و ما آن تخته سنگ را در جاى خود قرار داديم . سپس مردم حركت كردند و كمى كه راه رفتيم على(عليه السلام) فرمود : آيا هيچ يك از شما مكانى كه از آن آب خورديد را مى شناسد؟! گفتند : بله ، اى امير المومنين! فرمود : به سوى آن جا برويد . پس گروهى از ما به صورت پياده و سواره به راه افتاديم و جست وجو كرديم تا به مكانى كه گمان مى كرديم چشمه آنجاست ، رسيديم . پس در طلب صخره بر آمديم ، ولى پيدا نكرديم و وقتى عاجز شديم به طرف ديرى كه در آن نزديكى بود ، رفتيم و از اهل آن پرسيديم : آبى كه در نزديكى شماست ، كجاست؟ گفتند در نزديكى ما آبى نيست . مردم گفتند : چرا هست ، خود ما از آن نوشيديم . پرسيدند از آن نوشيديد؟! گفتيم : بله . صاحب دير گفت : اين دير بنا نشده مگر با همان آب و آن آب را كسى خارج نمى كند مگر پيامبر يا وصىّ پيامبر .(3)
صديق اكبر و فاروق اعظم تويي يا علي ، وبلاگ نداي اسلام
1 ـ وقعة صفّين: 162[ص 145]. و خطيب در تاريخ خود 305:12 اين مطلب را آورده است.
2 - [در گذشته ، كشور عراق به «ارض سواد» (سرزمين سياهى) معروف بوده است ; زيرا به خاطر درختان انبوه و سر سبزى مناطق ، از دور به شكل سياهى نمايان بوده است ، و ظاهراً در اين عبارت مراد ، منطقه سر سبز اطراف كوفه است] .
3 - شفيعى شاهرودى، گزيده اى جامع از الغدير، ص 370.