نتايج صلح امام حسن
1. صلح تاكتيكي (ترك مخاصمه) نسبت به جنگ راجع بود.
همين طور در مقايسه دستاورد دو طرف از صلح، دستاورد امام به مراتب بيشتر بود؛
زيرا يكي از دستاوردهاي امام، از ترك مخاصمه حفظ اصل موجوديت نظام امامت و شيعيان بود و اگر چنين نمي كرد، اينها از بين مي رفت.
آنچه معاويه به دست آورد وصول به حكومت بود كه البته دوام چنداني هم نياورد و با قيام امام بعدي از همين نظام امامت در خطر، به طور كلي متزلزل شد؛
اما نظام امامت با حفظ اصل امامت و موجوديت شيعه، هر چند به گونه اي حداقلي، بقاي خود را تضمين كرد و
شيعيان در فرصت هاي مناسب آينده به بازسازي خود پرداختند.
2. ادعاي ناكار آمدي صلح به دليل وفادار نماندن معاويه به شرايط و اعمال استبداد عليه شيعيان
(حقايق پنهان، ص 198.) صحيح نيست؛
چون تأمين هدف اصلي [تداوم نظام امامت به عنوان نگهبان انقلاب پيامبر] به عصرهاي بعد هم مربوط مي شود.
اين هدف با اين صلح تامين شد و اقليت شيعه و اصل امامت با حفظ موجوديت خود از اين تنگة سخت گذشت؟
3. ادعاي برابري صلح با شكست و ذلت هم درست نيست؛
چون با حفظ امامت و تشيع، خطر نابودي كامل آنها از بين رفت و چه پيروزي از اين بالاتر.
4. تدبير صلح در برابر خطراتي كه اساس تشيع، اسلام و امامت را تهديد مي كرد، نشان مي دهد كه اين تصميم از روي جهل و كم كاري هم نبود.
امام هم با اشاره به پنهان بودن مصلحت صلح و تشبيه آن به داستان سوراخ كردن كشتي و... توسط حضرت خضر و شكايت موسي...
فرمود: «وقتي من از جانب خدا امام مسلمانانم، نبايد در جنگ و صلح مرا به ناداني متهم كنيد؛ گرچه حكمت و علت آن را ندانيد و امر بر شما مشتبه شود.»
5. اتهام نداشتن خط مشي ثابت توسط ائمه هم درست نيست؛
زيرا هدف اصلي حفاظت از نظام پيامبر و جامعه سازي اسلامي در سايه حفظ امامت است كه طبق شرايط به شيوه هاي مختلفي اجرا مي شود.
صلح يا جنگ هدف نيستند تا ائمه متهم به تشتت و پراكندگي هدف ها شوند؛ بلكه شيوه هاي وصول به هدف اند.
از اين رو شهيد مطهري معتقد است: «اگر واقعاً امام حسن به جاي امام حسين بود،
كار امام حسين را مي كرد و اگر امام حسين به جاي امام حسن بود، كار امام حسن را مي كرد.» (سيري در سيره ائمه اطهار، 60.)
6. اين كار از روي روحيه سازش كاري و ترس و راحت كردن خود هم نبود؛
لذا امام در پاسخ عبدالله بن زبير فرمود:
گمان مي كني من از روي ترس و زبوني با معاويه صلح كردم؟... واي بر تو! هرگز ترس و ناتواني در من راه ندارد.
علت صلح من وجود ياراني همچون تو بود كه ادعاي دوستي با من داشتند و در دل نابودي مرا آرزو مي كردند.
(حياة الامام الحسن بن علي، ج 2، ص 280 و سيره پيشوايان، ص 93 94.)
نتيجه
دليل عمده پيشنهاد صلح از سوي معاويه «وصول كم هزينه به حكومت» بود و عامل عمده در پذيرش صلح از سوي امام عدم همراهي و فداكاري مردم
به ويژه خواص بود كه ناشي از دنياگرايي و راحت طلبي آنان مي شد و به بروز رفتارهايي چون پيمان شكني، خيانت و... انجاميد.
بازتاب اين رفتارها به ترتيب تنها ماندن امام، نااميدي از وصول به هدف به وسيله جنگ و پذيرش ترك مخاصمه بود.
آثار صلح (بقاي نظام امامت، شيعيان، دين،...) هم نشان داد كه دستاورد امام به مراتب بيشتر از دستاورد معاويه بود.
همين اثار گوياي اين است كه: صلح كارآمد، برابر با پيروزي، از روي هوشياري، براساس حفظ خط مشي اصلي، شجاعت و رعايت مصالح امت اسلامي بود.
همين صلح، آثاري را در پي داشت كه قيام حماسي امام حسين(عليه السلام)آن را تكميل كرد و بقاي اسلام را تضمين نمود.
پيشاپيش به مناسبت ولادت امام حسن مجتبي سلام الله عليه
برخيز كه ماه انجمن پيدا شد
سيماي امام مُمْتَحَن پيدا شد
در ماه خدا، تجلي حُسن ازل
در صورت و سيرت حَسَن پيدا شد
***
اين چه شور است عزيزان كه بهر انجمن است
شـاد و خـرم دل يـــاران و بـدور از مــحــن اسـت
هــر طـرف مـيـگـذرم بـانـگ طـرب مـيـشــنـــوم
زانـكـه مـيـلاد حـسـن نـور دل بـوالـحـسـن اسـت
دخـتــر خـتــم رســولان پـــســـري آورده اســـت
كـه جـمـالـش حـسـن و نـام نـكـويش حسن است
ســروي آزاد عــيـــان گـشـتـه كــه از خـرميـش
جـلـوه ي بـاغ بـهـشـت است و صفاي چمن است
شـهــر يـثـرب شـده فـرخـنـده ز مـيــلاد حــســن
وز تـجـلـي رخ او بـر مـه و خور طعنه زن است
تـهـنــيـت گــوي مــلائــك بــزمــيــن آمـــده انـد
كه فضا خوش نفس از مشگ و عبير ختن است
شـيــعــيــان شــاد و فـرحـنـاك ز مـولـود حسن
شادمان خاطـر سرگشته ي هر مرد و زن است
صـبــر ايــوب فــرامـوش شــد از خــاطــره هــا
ديـده ي خـلـق جـهـان خـيره به صبر حسن است
پـســر فــاطــمـه از مــهــر بــه يــاران نـظــري
ديـده هـا سـوي تـو اي دلـبـر شيرين سخن است
تـو «حـياـتي» چه غـم از وحشت محشـر داري
كـه حـسـن روز جـزا دافـــع رنـج و مـحـن اسـت
***
او آمده تا نور به شب ها بخشد
روح شرف و عشق به دنيا بخشد
او آمده تا باور وايمان و صفا
همراه دو صد عاطفه برما بخشد
او آمده از صلح و محبت بي شك
جاني ز ولا برتن تنها بخشد
آن سيد خوبان و بهشت آمده تا
برمهر و وفا ارزش و معنا بخشد
او آمده با نام حسن در حسنش
شوري به سرا پرده مولا بخشد
او رود زلالي ست كه درفصل عطش
جود و كرم خويش به دريا بخشد
از لطف ، كريم اهل بيت عصمت
ما را زكرم خدا به فردا بخشد
ميلاد امام مجتبي (ع) آمده است
شادي به حريم دل ما آمده است
***
تو گل مينويي و ريحانه باغ بهشت
از جلالت عرش را، زينت فزايي اي حسن
خو حَسن، طينت حسن، ظاهر حسن، باطن حسن
در حقيقت رحمت بيمنتهايي اي حسن
قد حسن، قامت حسن، صورت حسن، سيرت حسن
حَبَّذا آينه ايزد نمايي اي حسن
***
يا حسن اي حسن خداوندگار
اي گل خوش رنگ و بوي كردگار
اي به زمين داده نشاط و سرور
وي به سما تاج و وقار و غرور
اي صلوات همه ي انبياء
برتو نامت حسن مجتبي
اي متوسل شده ادم به تو
مدح خداوند دم ادم به تو
جنت از انفاس تو بستان شده
نار خليل از تو گلستان شده
دلبري و دل خوش و يوسف كشي
ليلي و مجنون همه را مي كشي
گل علي شبنم اين گل توئي
در ارم فاطمه بلبل توئي
جان به فداي تو و لبخند تو
جام عسل كنج لب قند تو
خنده كن اي گلشن راز علي
اي لب تو مهر نماز علي
***
دگر ز نخل رسالت ، پديد شد ثمري
پديد شد ثمري ، از نكو ترين شجري
به مرتضي پسري دادبي نظير ، خداي
خوشا چنين پدري ، خرّما چنين پسري
از آن زمان كه پديدار گشت باغ وجود
چو او نديد زمانه ، نهال باروري
زبطن فاطمه و صلب ابن عمّ رسول
پديد شد به جهان ، وه چه نازنين گهري
نمود مظهر ذات و صفات حق رخسار
خدا نهاد ز خود در زمانه خوش اثري
دميد صبح سعادت نماند اثر از شام
مسلّم است كه هر شام را بود سحري
امير هر دو جهان را عيان شد اورنگي
براي تاج ولايت شد آشكار سري
به بوستان ولايت گرفت سروي جاي
به پيش شمس نبوّت پديد شد قمري
به ذيل دوستيش چنگ زن كه در اين دور
ز تيغ حادثه بايد ز مهر او سپري
نگشت راز الوهيّتش عيان آري
در اين جهان كه ندارد اساس معتبري
به روز حشر شود كبريائيش ظاهر
شود به نور خدائيش خيره هر بصري
به خوان فضل و كمالش ، چو دسترس نبود
نهاده ام به بر اهل شوق ، ماحضري
***
سرشك ديده ها مي بارد امشب
محبت از شما مي بارد امشب
ولايت ، مغفرت ، بركت ، عنايت
ز عرش كبريا مي بارد امشب
شب وصل مناجاتي دلان شد
اجابت با دعا مي بارد امشب
كرامت مي نوازد سائلان را
سپهر هل اتي مي بارد امشب
به شوق مجتبي در خلوت خود
ببين چشم خدا مي بارد امشب
گشا چشم و صفاي ياسمن بين
خدا را مست ذكر يا حسن بين
***
دوش بر گوشم رسيد اين مژده از جان آفرينم كايد از ره آن نگار دلنواز و نازنينم
گفتم اي مه از كدامين آسمان باشي؟ بگفتا شمس ايوان ولايت، عُروَة الوثقاي دينم
من همان ماه تمامم، جلوه ي ماه صيامم شاهد صلح و قيامم، وجه رب العالمينم
****
در جود و كرم دست خدا هست حسن
دست همه را وقت عطا بست حسن
نوميد نگردد كسي از درگه او
زيرا كه كريم اهل بيت است حسن
خورشيد حريم اهل بيت است حسن
مجموع شميم اهل بيت است حسن
امشب تو از و هر آنچه خواهى بطلب
زيرا كه كريم اهل بيت است حسن
عشق حسن من به جهان ناز كنم
افطار خود با نام حسن باز كنم
صد شكر كه درك شب قدر رمضان
با جشن ولادت آغازكنم
*****
من على مدح حسن مى گويم
با تو اى شيعه سخن مى گويم
شب ميلاد حسن كوتاه است
آيت الكرسى شهر الله است
سوره ى نصر حسن مى گويد
هم، شه بدر، حسن مى گويد
صورت ناز حسن قبله ى من
سيرت سبز حسن كعبه ى من
هيچ كس نيست به زيبايى او
گر چه كس نيست به تنهايى او
تا نفس هست به او مى نازم
جان خود بر حسنم مى بازم
هر كه ماه رمضان را ديده
سوى او نور حسن تابيده
هر كه احسان كند احسان شد
بر سر خان حسن مهمان شد
هر كه ماه رمضان ماند به تن
شد سر سفره ى احسان حسن
هر كه كنه رمضان را فهميد
رخت احسان حسن را پوشيد
هر كسى آرزوى مردن كرد
رمضان رخت حسن بر تن كرد
گر حسن نيمه كن ماه نبود
هيچ كس بيمه كن راه نبود
گر حسن حاكم اين شهر نبود
هيچ كس قاسم اين دهر نبود
حسن آن لطف رحيم است رحيم
حسن آن رزق كريم است كريم
حسن آن قارى محزون آوا
آيه روضه نماند نجوا
روضه ى قصهى بنچاق فدك
روضه ى سيلى و شلاق و كتك
روضه هايى كه حسن مى داند
فقط از بهر حسين مى خواند
حال اينجا چه عجيب است سخن
مادرش گفته غريب است حسن
***
اگر يك تبسم، حسن مي شديم
مريد خصال حسن (ع) مي شديم
دل روشنش را ورق مي زديم
و با نور او هم سخن مي شديم
ز بوي كرامات او چون بهار
شكوفا و گل پيرهن مي شديم
به باغ جمالش، قدم مي زديم
شبي بلبل آن چمن مي شديم
براي پراكندن عطراو
جهانگرد، چون نسترن مي شديم
چو گيسوي عرفان، به دست حسن (ع)
شكن، درشكن، در شكن،مي شديم
براي تماشاي صبر خدا
به گرد حسن (ع)، انجمن مي شديم
ز اومي گرفتيم ، ما مشق نور
به تعليم او، شب شكن مي شديم
چو او، بر هوش بانگ "لا" مي زديم
"بلي" گوي عشق كهن مي شديم
حسن (ع)، فصل پيوند دل هاي ماست
بدون حسن (ع) ، " ما " و " من " مي شديم
نبوديم اگربسته مهر او
به مولا قسم ، ريشه كن مي شديم
حسن سيرتان وارث آدمند
چه خوب است ماهم ، حسن مي شديم
****
از طلعت مجتبى جهان روشن شد
وز عطر خوشش كون و مكان گلشن شد
در چهره ى او نور محمد پيدا
گوئى زدمش روح دگر بر تن شد
****
او آمده تا نور به شب ها بخشد
روح شرف و عشق به دنيا بخشد
او آمده تا باور وايمان و صفا
همراه دو صد عاطفه برما بخشد
او آمده از صلح و محبت بي شك
جاني ز ولا برتن تنها بخشد
آن سيد خوبان و بهشت آمده تا
برمهر و وفا ارزش و معنا بخشد
او آمده با نام حسن در حسنش
شوري به سرا پرده مولا بخشد
او رود زلالي ست كه درفصل عطش
جود و كرم خويش به دريا بخشد
از لطف ، كريم اهل بيت عصمت
ما را زكرم خدا به فردا بخشد
ميلاد امام مجتبي (ع) آمده است
شادي به حريم دل ما آمده است
****
سرشك ديدهها ميبارد امشب
محبت از شما ميبارد امشب
ولايت، مغفرت، بركت، عنايت
ز عرش كبريا ميبارد امشب
شب وصل مناجاتي دلان شد
اجابت با دعا ميبارد امشب
كرامت مينوازد سائلان را
سپهر هل اتي ميبارد امشب
به شوق مجتبي در خلوت خود
ببين چشم خدا ميبارد امشب
گشا چشم و صفاي ياسمن بين
خدا را مست ذكر يا حسن بين
خوش آنعشقي كز اسراروجوداست
جهان بي عشق تاريك و كبود است
تولّي و تبرّي اصل دين است
ملازم بودنش سر صعود است
ولايت جلوه در ماه خدا كرد
به لبهاي محبان اين سرود است
قسم بر ذات شهراللّه اعظم
حسن سر منشاء احسان وجود است
قسم بر صبر و مظلومي و غربت
حسن نشناس بدتر از يهود است
حسن مصباح راه متقين است
كه ميگويد مذّل المؤمنين است؟
جهان او را به غربت ميشناسد
فلك او را به رأفت ميشناسد
هواي نفس در صلحش نبوده
خدا او را به عصمت ميشناسد
سگي كه لقمه از دستش گرفته
وجودش را به رحمت ميشناسد
علي كه اشجع كرّار باشد
گلش را بر شجاعت ميشناسد
فضاي كوچه سرد مدينه
بحق او را به غيرت ميشناسد
ملائك صبر او را دوست دارند
طواف قبر او را دوست دارند
دل اين ايزد نما را ميپرستد
گل اين عطر وفا را ميپرستد
به خالش روزها در سجده هستند
شب اين ماه ولا را ميپرستد
اگر شرك است اين دل را بسوزيد
كه عمري مجتبي را ميپرستد
به دشنامي كه شامي عبد او شد
دعا نه ناسزا را ميپرستد
اگر باشد عذاب حق به دستش
دلم جُرم و خطا را ميپرستد
كه ميگويد كه او وجه خدا نيست؟
پرستيدن سزاي مجتبي نيست؟
من عبدم آن نگار بي بدل را
برم آن نام احلي من عسل را
به ياد آوردهام روزي كه بشكست
به دستان الهياش هُبَل را
به برق خنجر حيدر نشانش
ادب آموخت آشوب جمل را
بحق آموخت درس حق شناسي
به روز امتحان امّ الدَّغل را
براي بغض او، اُمّ المعاصي
چرا كافي نداند اين علل را
دلش را خانه الحاد ميكرد
از آن مولا به زشتي ياد ميكرد
به خصم ساغر و پيمانه لعنت
به گلچين گل ريحانه لعنت
به آن هيزم به دستاني كه از كين
زدند آتش در ميخانه لعنت
به صيّاد قسي القلب بي رحم
كه صيدش را كشد در لانه لعنت
به آن دستي كه ياس فاطمي را
كند مسموم در كاشانه لعنت
به جسم لانه گونش خنده ميزد
به آن لبخند دژخيمانه لعنت
الهي دلبر دور از وطن، كو؟
شب جشن حسن، ابن الحسن كو؟
**************
باآمدنت جهان گلستان شده است
چشم و دل ما شكوفه باران شده است
اي صبح بهاري ازصفاي قدمت
اين باغ پراز لاله و ريحان شده است
تومظهر نوري در آفاق وجود
خورشيد ز روي تو درخشان شده است
خورشيد كه ديده كه به شب جلوه كند؟
جزمهر تو كاين گونه نمايان شده است
********************
لطفي كه آن امام عليه السلام كرد
از بعد خويش حفظ وجود امام كرد
در بدترين شرايط عصر اهتمام كرد
بابهترين وظيفه در اين ره قيام كرد
از صلح خويش نهضت تف را اراده كرد
او نقشه طرح كرد و حسينش پياده كرد
اي مظهر جمالو جلال خدا حسن
كز حق جدايي و نئي از حق جدا حسن
روح نبي توئي لك روحي فدا حسن
بعد از علي به كشتي دين ناخدا حسن
مستان عشق باده ز نام تو مي زنند
در شهر حسن سكه به نام تو ميزنند
*********************
امشب علي و فاطمه لبخند ميزنند
پيوسته بوسه بر رخ فرزند مي زنند
اين سبط مصطفي است به دامان دخترش
اين زاده علي است فرا دست همسرش
اين روح فاطمه است كه بگرفته در برش
اين طفل مجتبي است در آغوش مادرش
اين حاصل تلاقي دو بهر رحمت است
در يم ولايت و درياي عصمت است
****************
***********************
اي نور قديم كردگاري
ايتازه تر از گل بهاري
گل با همه حسن پيش رويت
خاري بود از جمال، عاري
زان ديدة مست نرگس آموخت
خود شيوة مستي و خماري
در شام فراق عاشقانرا
گيسوي تو رمز بي قراري
ماه رمضان ز روي ماهت
شد چشمة مهر كردگاري
نور تو صفاي طور سيناست
كوي تو حريم دلسپاري
بر سينة خاك مدفن تست
رخشنده مدال افتخاري
اي نور زمين و آسمانها
اي آينة جمال باري
بر لوح زمان بخط زرين
گفتار تو مانده يادگاري
از نور تو ايچراغ دانش
تاريكي جهل شد فراري
عيد است شها گداي خود را
از بارگهت مران بخواري
خاموش (حسان) كه خودشه دين
داند ره و رسم بنده داري
************************
درب دل مىزنم به نام حسن
سائل تشنهام به جام حسن
درب رحمت به روى دل وا شد
شد به كام دلم كلام حسن
مىرسانم به اهل صوم و صلاة
در بهار خدا، سلام حسن
در شب چارده نمايان بين
نه فلك جلوه تمام حسن
باز دلها شد نمك گيرش
اين بود عادت مدام حسن
سفره دار مدينه را عشق است
بذل و جود و كرم مرام حسن
افتخار همين كه در خلقت
نام من ثبت شد غلام حسن
ذكر خيرش نه حرف امروزاست
از ازل شيعه شد به دام حسن
صلح او را قيام صبر بخوان
در سكوت و سكون قيام حسن
****************************
امشب كتاب حسن خدا باز مي شود
چشم عزيز فاطمه، تا باز مي شود
حسن ازل، تجلي زيباتري كند
تا پرده از جمال خدا باز مي شود
آيات قدرت از همه سو جلوه مي كند
درهاي رحمت از همه جا باز مي شود
نخلي ز نخل هاي امامت كتد قيام
رازي ز رازهاي بقا باز مي شود
تا ديدگان نور دل و ديده بتول
بر چهره رسول خدا باز مي شود
فرياد مي زنند زشادي، فرشتگان
كامشب در بهشت وفا باز مي شود
امد حسَن كه حُسن خدا را نمونه است
اين در به آن مقام عُلا باز مي شود
ريحانه رسول خدا، كز شميم آن
گلهاي عشق و صبر و رضا باز مي شود
زيباترين شكوفه نخل مقاومت
در بوستان مهر و وفا باز مي شود
چشم عليّ و فاطمه بيند چو ان جمال
لبهايشان به حمد و ثنا باز ميشود
اينست آنكه از اثر حُسن راي او
بس پرده ا ز روي ريا باز مي شود
هر عقده از معاويه در كار دين فتد
ار راي او به صلح و صفا باز مي شود
از شعله هاي داغ دل آن امام صلح
راه قيام كرببلا باز مي شود
اي يادگار ماه خدا كز فروغ تو
راز كمال ماه خدا باز مي شود
تو بهترين كريمي و در عالم وجود
هر عقده اي به دست شما باز مي شود
قدر تو ناشناخته ماند اي جمال صبر
وين راز بسته روز جزا باز مي شود
امشب اگر عنايت خاصت به ما رسد
درهاي فيض بر رخ ما باز مي شود
من زنده ام به بوي تو و، از نگاه تو
گل از گل وجود مرا باز مي شود
بر صفحه گناه مويد قلم بكش
روزي كه مهر نامه ما باز مي شود
نظر انديشمندان در مورد صلح امام حسن
انديشمندان و تاريخ نگاران مسلمان اعم از شيعه، سنّى، ميانه رو و متعصّب بعد از تحقيق و تفحّص، به ثمر بخش بودن صلح و حقّانيّت امام اعتراف كرده اند
و سياست حضرت مجتبى عليه السلام را در شرايط بحرانى آن روز، تحسين نموده اند.
و نيز خواسته يا ناخواسته، پرده از سياست فريب كارانه معاويه برداشته اند.
اينك براى اثبات اين مدّعا، گفتار چند تن از انديشمندان مسلمان را به صورت فشرده از نظر مى گذرانيم:
ابن قتيبه، طبرى و ابن ابى الحديد:
« معاويه در كوفه بر منبر رفته، گفت:
اى مردم! من با حسن بن على پيمانى كه حاوى شروطى بود، منعقد ساختم و اينك پيمان را شكسته و شروط مزبور را، زير اين دو پاى خود مى گذارم.»1
مسعودى:
«معاويه از مرگ حسن بن على عليهماالسلام سجده شكر به جا آورد.»2
سبط ابن جوزى:
« معاويه در نهان مرتّباً به امام حسن نامه مى نوشت، تقاضاى صلح مى كرد و او نمى پذيرفت، تا بالاَخره قبول كرد.»3
سبط ابن جوزى، به نقل از سدى:
« حسن بن على عليهماالسلام با معاويه به خاطر علاقه دنيوى صلح نكرد، و تنها سبب، آن بود كه چون ديد اهل عراق مى خواهند به او حيله ورزند و آنچه ناروا بود،
در باره اش انجام دهند، و بيم آن مى رفت كه وى را به ناگاه گرفته، تسليم معاويه نمايند، ناچار به مصالحه پرداخت.»4
سبط ابن جوزى، به نقل از ابن عبدالبرّ مالكى:
« وقتى به حسن بن على عليهماالسلام در اين باره سرزنش و توهين كردند، فرمود: (شما ديگر) مرا ملامت نكنيد؛
زيرا مسلّماً آنچه مرا وادار به صلح كرد، آن بود كه ديدم شما (آرى، شما) پدرم را كشتيد، و مرا خنجر زديد، و اموالم را به غارت برديد (ديگر چه اعتمادى بر يارى شما باقى بود؟)»5
بهجت افندى زنگنه شهر زورى حنفى؛ (قاضى بزرگ اهل سنّت):
« معاويه با حيله عمروعاص، امام را بعد از صلح دعوت كرد كه به منبر رود و خلافت معاويه را به زبان اقرار نمايد. امام بالا رفت و فرمود:
« خلافت بِالإرث و الوصاية به خانواده رسالت اختصاص دارد؛... من در صلح با معاويه مجبور بوده ام؛
زيرا اگر به محاربه ادامه مى دادم، اركان اهل بيت نبوّت محو مى شد و طرفدارانم نابود مى گشتند؛... معاويه لايق خلافت نيست و غاصب است.
امام را (طرفداران معاويه) از منبر كشيده، به زير انداختند و سر آن حضرت به ستون خورد و مجروح شد. از اين روز، معاويه به قتل امام حسن مصمّم گرديد.»6
دكتر طه حسين:
« به اين ترتيب، حسن عليه السلام آنان (ياران ظاهرى اش) را چشم به راه جنگ در وقت مناسب نگاه داشت، و آنان را به صلح و سلم موقتى فرمان داد كه بياسايند و نيك آماده باشند.7
... باز نشستن حسن عليه السلام از جنگ، از آن نبود كه وى از آن بيم داشت، بلكه از آن بود كه خونريزى را خوش نداشت، و به ياران خود اميدوار نبود.
و چون به راه افتاد، كار وى با مردم مدائن چنان شد كه ديديم. و آشكار گرديد كه نظر وى بر خطا نبوده است.
... حسن و پدرش... در آن محيط غريب و بى كس مى زيستند؛ دل و جان مردم در آن وقت بيش از دين به دنيا توجه داشت.»8
احمد امين مصرى:
« مخفيانه عليه حسن بن على عليهماالسلام نقشه كشيدند، تا آنكه با خنجر به پهلويش زدند، ولى به قتل نرسيد. در لشكر او تفرقه ايجاد كردند، چندان كه ناچار به متاركه جنگ شد و صلح نمود.»9
محمد عبداللّه خان عنان محامى (مورّخ شهير مصرى):
« حسن بن على با اهل عراق، براى مقابله با معاويه (كه با لشكرى به جنگ آمده بود) عزيمت كرد؛
ولى هنوز به مدائن نرسيده، سربازانش بر او شوريدند و بيشتر آنها از اطرافش پراكنده شدند. پس ناچار شد با معاويه به مذاكره پردازد و از درِ صلح درآيد.»10
علاّمه سيد شرف الدّين عاملى:
« امام حسن عليه السلام مقدّمات روشنىِ افكار و اذهان را براى درك مظالم بنى اميه حاضر نمود، و امام حسين عليه السلام آن را تجلّى داد...»11
علاّمه كاشف الغطاء:
« از افراد بشر در دولت اموى و سفيانى هيچ كس جرأت جسارت و مقاومت با دولت مستبد و ظالم را نداشت،
جز دو فرزند فاطمه زهرا عليهاالسلام كه در برابر آن قدرت مطلقه، برپاخاستند.
اگر سدّ فولادين دو امام همام و دو سبط رسول خدا نبود، كدام اراده و نيروئى مى توانست دين و شريعت را حفظ كند؟!
ولى قيام و قعود اين دو پيشواى عالى قدر، توطئه افراد حزب شيطان را چنان به دست خودشان درهم پيچيد كه پيروان بنى اميه به دشمنى آنها قيام كردند، و حق را از باطل تشخيص دادند.
امام حسن عليه السلام در صلح خود، رذايل اخلاقى آل سفيان را كه پنهان بود، برملا ساخت و امام حسين عليه السلام طبيعت پست
و هدف شوم آنها را كه قصد داشتند اسلام را ريشه كن سازند و پيروان آن را نابود كنند برهمه جهانيان ثابت كرد و با رنگِ خون، اين حقيقت را نگاشت.»12
عباس اقبال آشتيانى:
« اهل كوفه، امام حسن را به جنگ با معاويه و گرفتن شام تحريص نمودند.
امام حسن، با لشكريانى كه پدرش براى دفع معاويه تهيه ديده بود، از كوفه عازم مدائن شد؛
ليكن در اين نقطه، در ميان سپاه او فتنه و نفاق رخ داد و امام چنين صلاح ديد كه براى جلوگيرى از خونريزى، با معاويه از درِ آشتى در آيد...
به شرط آنكه معاويه به شيعيان على عليه السلام آزار نرساند، و بيت المال كوفه را به او واگذارد و از دشنام به پدرش در حضور او، خوددارى نمايد...»13
دكتر على اكبر فياض:
« در كوفه، شيعيان با حسن بن على عليهماالسلام بيعت كردند و او با لشكرى كه پدرش در روزهاى آخر عمر خود فراهم كرده بود، به قصد جنگ بيرون آمد.
قيس بن سعد بن عبّاده را با دوازده هزار نفر به عنوان مقدّمه لشكر پيش فرستاد و خود روانه مدائن شد.
از آن طرف هم معاويه با لشكر خود به «مسكن» (در نزديكى موصل) فرود آمد. روزى در لشكر حسن بن على عليه السلام كسى ندا درداد كه: «قيس بن سعد كشته شد، فرار كنيد.»
با شنيدن اين ندا، مردم به هم ريختند و جمعى سراپرده حسن عليه السلام را غارت كردند، و حتى فرش زير پاى او را كشيدند، و يكى از شورشيان خنجرى بر رانِ امام زد.
با اين وضع، مسلّم شد كه با چنين مردمى به جنگ معاويه و لشكر منظّم و مطيع او رفتن، روى (ثمره اى) ندارد. بدين جهت، حسن عليه السلام با معاويه وارد مكاتبه و مذاكره صلح شد.»14
پى نوشت ها:
1. همان، ص 27، به نقل از الامامة و السياسة، ص 136؛ تاريخ طبرى، ج 6، ص 93 و شرح نهج البلاغه، ج 3، ص 6.
2. همان، به نقل از مروج الذهب، ج 2، ص 36.
3 و 4. همان، ص 24، به نقل از تذكره، ص 112 114.
5. همان، ص 25، به نقل از استيعاب.
6. همان، ص 26، به نقل از تشريح و محاكمه در تاريخ آل محمد، ص 117.
7. همان، به نقل از على و بنوه، ص 200 209.
8. همان، ص 13، به نقل از على و بنوه، ص 198 200.
9. همان، به نقل از فجرالاسلام، ص 336.
10. همان، ص 26، به نقل از تاريخ الجمعيات السريه، ص 28 و ترجمه آن، ص 19.
11. همان، ص 43، به نقل از زندگى امام مجتبى(ع)، عمادزاده، ص 12.
12. همان، ص 43 و 44، به نقل از جنة المأوى، ص 189 و 190. (با اندكى تغيير).
13. همان، ص 23، به نقل از تاريخ ايران از ظهور اسلام تا حمله مغول، ص 41.
14. همان، ص 23 و 24، به نقل از تاريخ اسلام، ص 175.
افسانه ازدواجها و طلاقهاي متعدد حضرت امام حسن مجتبي عليه السلام
يكي از موضوعات ساختگي، كه برخي از مورّخان اسلامي، آگاهانه يا نا آگاهانه به نقل آن پرداخته اند، موضوع ازدواجها و طلاقهاي متعدد حضرت امام حسن مجتبي عليه السلام است. بسيار جاي تأسف است كه اينان بدون بررسي صحّت و يا عدم صحّت اين گونه قضايا، آنها را در كتابهاي خود آورده اند.
همين كوتاهي ها موجب شد دشمنان اسلام و اهل بيت عليهم السلام براي انتقام گرفتن از اسلام، روي همين موضوع ساختگي، سخت پافشاري نموده و توهين و جسارتها را از حد بگذرانند. وظيفه خود ديديم در برابر هتّاكيهاي نويسندگان مغرض، مانند «اكرم البستاني»، به بررسي اين موضوع از جنبه تاريخي بپردازيم.
امام حسن عليه السلام و تهمت طلاق
برخي از مورّخان نوشته اند كه امام حسن مجتبي عليه السلام پي در پي ازدواج مي كرد و طلاق مي داد. و اين كار آن قدر تكرار شد كه اميرمؤمنان عليه السلام به مردم كوفه فرمود: اي اهل كوفه! دخترانتان را به عقد حسن در نياوريد؛ چرا كه او فردي طلاق دهنده است. مردي از طايفه هَمْدان گفت: ما به او دختر مي دهيم؛ اگر خواست، نگه دارد و اگر مايل نبود، طلاق دهد. 1
اين سخن، تهمتي بيش نيست و از واقعيت به دور است؛ چرا كه اوّلاً: اين روايات هرگز با شأن و منزلت و مقام امام حسن مجتبي عليه السلام سازگار نيست. ثانياً: بيشتر اين نقلهاي تاريخي از سه مورّخ نقل شده است كه آن سه نيز كتابهاي خود را زير سايه دولتهاي غاصب بني عباس به رشته تحرير درآورده اند. ثالثاً: اين تهمت از سوي منصور عباسي براي خنثي سازي شورش حسني ها طرح ريزي شده است.
ما نخست به نقل روايات و نقلهاي تاريخي پيرامون اين مسئله مي پردازيم و سپس پاسخ آنها را مي آوريم.
روايات پيرامون ازدواجهاي مكرّر امام حسن مجتبي عليه السلام سه دسته هستند:
دسته اوّل
در اين دسته از روايات فقط به نهي از ازدواج و علت آن اشاره شده است.
1. برقي در كتاب محاسن از حضرت صادق عليه السلام روايت كرده كه مردي خدمت اميرمؤمنان عليه السلام آمد و عرض كرد: آمده ام با تو درباره دخترم مشورت كنم؛ چرا كه فرزندانت: حسن و حسين و عبداللّه بن جعفر به خواستگاري او آمده اند. امام فرمود: «المستشار مؤتمن؛ بدان كه حسن، همسران خويش را طلاق مي دهد، دخترت را به ازدواج حسين درآور كه براي دخترت بهتر است.”2
2. كليني به سند خود از عبداللّه بن سنان نقل كرده: امام صادق عليه السلام فرمود: روزي اميرمؤمنان عليه السلام بر فراز منبر، مردم كوفه را مخاطب قرار داده، فرمود: به فرزندم حسن زن ندهيد كه او مردي است طلاق دهنده. پس مردي از طايفه هَمْدان گفت: آري! به خدا سوگند، دخترانمان را به ازدواج او درمي آوريم؛ چرا كه او فرزند رسول خدا صلي الله عليه و آله وسلم و اميرمؤمنان عليه السلام است؛ پس اگر خواست، نگه دارد و اگر مايل نبود، آنها را طلاق دهد. 3
دسته دوم
در اين دسته از روايتها اميرمؤمنان عليه السلام از ازدواجها و طلاق هاي مكرّر امام حسن مجتبي عليه السلام سخت اظهار نگراني كرده است.
1. بلاذري از ابي صالح نقل كرده كه اميرمؤمنان عليه السلام فرمود: آن قدر حسن عليه السلام زن گرفت و طلاق داد كه ترسيدم دشمني ديگران را در پي داشته باشد. 4
2. سيوطي از علي عليه السلام نقل كرده: حسن عليه السلام ازدواج مي كرد و طلاق مي داد، به طوري كه بيم داشتم از قبايل و طوايف عداوت و دشمني به ما برسد. 5
3. ابوطالب مكّي مي نويسد: علي عليه السلام از ازدواجهاي امام حسن عليه السلام دلتنگ مي شد و در سخنراني خود مي فرمود: فرزندم حسن، زنان خويش را طلاق مي دهد؛ به او زن ندهيد. 6
4. مجلسي از محمد بن عطيه نقل مي كند: اميرمؤمنان عليه السلام از طلاق زنان توسط امام حسن عليه السلام دلتنگ مي شد و از خانواده هاي آنها شرم و حيا مي كرد و مي فرمود: حسن بسيار طلاق مي دهد؛ به او زن ندهيد. 7
دسته سوم
در دسته سوم به تعداد زنها اشاره شده است؛ و ابن حجر، ابوطالب مكي، ابوالحسن مدائني، كليني، كفعمي، بلخي و ابن شهرآشوب به نقل آن پرداخته اند و تعداد زنان امام حسن عليه السلام را چنين گفته اند:
1. كفعمي: شصت و چهار. 8
2. ابوالحسن مدائني: هفتاد. 9
3. ابن حجر: نود. 10
4. كليني: پنجاه. 11
5. بلخي: دويست. 12
6. ابوطالب مكي: دويست و پنجاه. 13
7. برخي نيز آورده اند كه وي سيصد زن داشته است. 14
8. همچنين نقل شده كه تعداد زنهاي امام به چهار صد زن رسيده است. 15
پاسخ ما
الف تنافي اين روايات با شخصيت امام
چنانچه گفته شد، اين كار با شأن و مقام امام حسن مجتبي عليه السلام هرگز سازگار نيست؛ زيرا چهره اي كه قرآن و سنت و ساير معصومين عليهم السلام از امام حسن عليه السلام ترسيم كرده اند، با رواياتي كه نقل شده، قابل جمع نيست. قرآن در شأن و منزلت امام حسن عليه السلام و ساير اهل بيت عليهم السلام آيه «تطهير»16 و آيه «مودّت»17 را نازل فرموده است.
پيامبر درباره امام حسن عليه السلام مي فرمايد: «حسن و حسين سرور جوانان اهل بهشت هستند.”18 همچنين رسول اكرم صلي الله عليه و آله وسلم در مورد امام حسن و امام حسين عليهماالسلام فرمود: «هركس اين دو را دوست داشته باشد، من دوستش دارم و كسي را كه من دوست دارم، خدا نيز او را دوست خواهد داشت و كسي كه خدا او را دوست داشته باشد، در بهشت هاي پر نعمت وارد خواهد كرد.”19
ابن كثير دمشقي مي نويسد: اميرمؤمنان عليه السلام فرزند خود امام حسن عليه السلام را بسيار احترام و تعظيم مي كرد. 20
امام حسين عليه السلام به خاطر احترام و عظمتي كه براي برادرش، امام حسن عليه السلام قائل بود، هرگز در حضورش سخن نمي گفت. 21 در حين طواف، مردم براي اظهار ارادت به امام حسن و امام حسين عليهماالسلام آن چنان به يكديگر فشار مي آوردند كه گاه ممكن بود به زير دست و پا بروند. 22
گاهي امام حسن عليه السلام بر در خانه مي نشست، در چنين لحظاتي رفت و آمد مردم به جهت هيبتي كه او داشت، قطع مي شد. 23
در حالات معنوي امام حسن عليه السلام آورده اند: به هنگام وضو، رخسارش دگرگون مي شد و در پاسخ پرسش كنندگان مي فرمود: «حقّ علي كلّ من وقف بين يدي ربّ العرش ان يصفر لونه و يرتعد فرائصه24؛ شايسته است كسي كه در برابر پروردگار مي ايستد، رنگش زرد گردد و لرزه بر اندامش بيفتد.”
حال سؤال ما اين است:
1. آن امام معصومي كه براي حضور در برابر خالق يكتا، آن چنان لرزه بر اندامش مي افتد، چگونه حاضر مي شود خدا را به وسيله چهار صد مرتبه طلاق دادن كه مبغوض ترين عمل حلال در نزد خداوند شمرده مي شود از خود برنجاند؟
2. روايات بر فرض صحّت، در زماني صادر شده است كه اميرمؤمنان عليه السلام در كوفه بوده اند، كه اگر تعداد روزهاي حضور آن حضرت را در كوفه با حذف روزهاي جنگ جمل، صفين و نهروان و پيامدهاي آن حساب كنيم، به يقين دروغ بودن اين اتهام آشكار خواهد شد؛ چرا كه آن فرصت بسيار كم و پردردسر گنجايش چنين مدعايي را نداشته است. اگر زمان هريك از ازدواج ها تا طلاق را در نظر بگيريد و اينكه بيشتر از چهار زن دائم، جايز نبوده و نيز لحاظ شرايط فقهي طلاق دادن، خود به دروغ بودن اين روايات گواهي خواهيد داد.
3. آيا نهي امام علي عليه السلام ، نهي از منكر بود يا نهي از حلال؟ در هر دو صورت، هيچ كدام درست نيست؛ زيرا به شهادت آيه «تطهير»، هرگز فعل قبيح و منكر از امام معصوم مشاهده نمي شود تا مورد نهي قرار گيرد. نهي از حلال هم نمي تواند باشد؛ زيرا در كدام شريعت از حلال نهي شده كه در اسلام چنين باشد؟!
4. آيا نهي اميرمؤمنان عليه السلام با مقدمه بوده يا بدون مقدمه؟ اگر بدون مقدمه و يادآوري بوده، كه چنين سخني با مقام والاي اميرمؤمنان عليه السلام سازگار نيست كه آن حضرت بدون يادآوري قبلي، آبروي فرزند خود را بريزد! و اگر پس از يادآوري بوده، ولي امام حسن عليه السلام زيربار نرفته، مي گوييم اين هم با شخصيت والاي امام حسن مجتبي عليه السلام سازگار نبوده است كه اين گونه پدر و امام خويش را در تنگنا و مشكل قرار دهد.
5. آيا باور مي كنيد امام حسن مجتبي عليه السلام با آن شأن و منزلت، اسباب شرمندگي پدر خويش را فراهم آورد تا جايي كه حضرت دلتنگ شده و از خانواده ها شرم و حيا كند، و يا از بيم دشمني طوايف و قبايل كوفه نسبت به آنها رنج برد؟!
طبق نقل ابن عساكر، از سويد بن غفله نقل شده: يكي از همسران امام حسن عليه السلام كه از طايفه خشعم بود؛ پس از شهادت اميرمؤمنان عليه السلام و بيعت با امام حسن عليه السلام به ايشان تبريك گفت. امام به وي فرمود: تو خوشحالي و شماتت خود را به كشته شدن اميرمؤمنان عليه السلام اظهار كردي. من تو را سه طلاقه كردم. آن زن گفت: به خدا سوگند! قصد من اين نبود. و پس از پايان عده اش از خانه امام خارج شد.
امام مبلغ باقي مانده از مهرش را به اضافه بيست هزار درهم برايش فرستاد. آن زن گفت: متاع كمي است كه از دوستي جدا شده به من مي رسد. وقتي كه سخن آن زن را به امام گفتند، حضرت گريه كرد و فرمود: اگر نبود كه از پدرم، از جدّم شنيده ام كه مي فرمود: «كسي كه همسر خود را سه طلاقه دهد، تا آن زن شوهر ديگري انتخاب نكند، بر شوهر اوّل حلال نمي گردد؛ مراجعت مي كردم.”25
دليل نخست :
بر مجهول و ساختگي بودن اين روايت، اين است كه امام حسن عليه السلام بدون هيچ مقدمه اي و بدون آن كه كوچك ترين توجهي به قصد و هدف زن داشته باشد، برآشفته و همسر خويش را به خاطر تهنيتي، طلاق مي دهد؛ كه اين حركت، از يك انسان غير معصوم بعيد است، چه رسد به امام معصوم.
ثانياً:
از نظر فقه اهل بيت، طلاق بايد در حضور دو شاهد عادل صورت گيرد؛ در حالي كه هيچ يك از اين مسائل رعايت نشده؛ حال چگونه امام كاري بر خلاف نظر خويش انجام داده است.
ثالثاً:
اگر طلاق به خاطر اظهار دشمني و شماتت بوده، به چه علت براي او بيست هزار درهم اضافه بر مهر خويش مي فرستد؟
و رابعاً :
اينكه طبق اين نقل، امام در يك مجلس همسر خويش را سه طلاقه كرده است؛ در حالي كه اين طلاق نه فقط در مذهب اهل بيت عليهم السلام ، بلكه در زمان رسول خدا صلي الله عليه و آله وسلم و ابوبكر و دو سال پس از خلافت عمر نيز، يك طلاق به حساب مي آمد. 26
با اين بيان، امام مي توانسته پس از طلاق برگردد، چون طلاق اوّل بود و پس از طلاق اول، زن مطلقه رجعيه است و مرد در حال عدّه مي تواند به زن خود رجوع كند. همچنين حضرت پس از پايان عدّه نيز مي توانست بدون آن كه زن شوهر ديگري كند، او را به عقد خويش در آورد.
آري! فرمايش رسول خدا صلي الله عليه و آله وسلم مربوط به زماني است كه سه مرتبه طلاق صورت گرفته و مرد پس از آن رجوع كرده باشد. اينجا است كه زن مي بايد شوهر ديگري انتخاب كند. از آنجا كه متن روايت ابن عساكر از اضطراب كامل برخوردار است، ديگر نيازي به بررسي سندي ندارد.
ب بررسي اسناد
1. بيشتر مورّخان اين نقل تاريخي را يا بدون سند آورده اند و يا آن را به ابوالحسن مدائني و محمد بن عمر واقدي و ابوطالب مكّي رسانده اند كه در هردو صورت، داراي اشكال است. مثلاً ابن عساكر مي نويسد: وروي محمد بن سيرين... 27؛ ميرخواند شافعي آورده است: نقل است كه... 28؛ سيوطي مي گويد: كان الحسن يتزوج... 29 ابوطالب مكّي مي نويسد: انّه تزوّج... 30؛ سبط بن الجوزي آورده است: و في رواية انّه تزوّج... 31؛ ابوالحسن مدائني آورده است: كان الحسن كثيرالتزويج. 32
تمامي اين نقلها، مرسل است و به آناني كه به اين سه مورّخ اعتماد كرده اند، بايد گفت: اين سه مورّخ نيز اين جريان را بدون سند نقل كرده اند. چنانچه از مدائني و مكّي نقل كرديم. بدين جهت مي گوييم داستان تعداد زنان امام حسن عليه السلام و ماجراي طلاق آنها، فاقد هرگونه ارزش و اعتبار است.
2. بسياري، اين سه مورّخ را ضعيف شمرده و ردّ كرده اند. از ميان آنها مي توان به ذهبي،33، عسقلاني34، ابن الجوزي35، عماد حنبلي36، رازي37، ابن الاثير جزري38، زركلي39، علامه اميني40، سيدمحسن امين41، هاشم معروف الحسني42 و... اشاره كرد.
3. هريك از اين سه مورّخ از مشايخي روايت نقل كرده اند كه يا جزو هواداران بني اميه بوده اند و يا ضعيف و مجهول هستند. مثلاً مدائني از عوانه نقل مي كند، در حالي كه عوانه به نفع بني اميه جعل حديث مي كرده43 و برخي از مشايخ او همانند جعفر بن هلال44، عاصم بن سليمان احول45 و ابن عثمان46، ضعيف يا مجهول هستند. طبق گفته يحيي بن معين: حديث واقدي از مدنيها، از شيوخ مجهول برخوردار است. 47
هاشم معروف الحسني مي نويسد: مدائني، معاصر عباسي ها و از جمله كساني است كه متهم به دروغگويي و جعل حديث است.
در «ميزان الاعتدال» ذهبي آمده است: مسلم در صحيح خود از نقل روايت از وي خود داري كرده و ابن عدي او را ضعيف دانسته و اصمعي به او گفته: به خدا سوگند كه چيزي از اسلام در تو نمانده است... صاحب «لسان الميزان» گفته است: او از غلامان عبدالرحمن بن سمرة بن حبيب اموي بوده است. به علاوه بيشتر روايات او از نوع مراسيل است.
اينها همه گواه بر آن است كه روايت هفتاد همسر را كه جز مدائني كسي آن را نقل نكرده از جعليات قدرتمندان و دشمنان علويها است... 48
اما روايت كليني كه در دسته اوّل آمده، در سندش حميد بن زياد و حسن بن محمد بن سماعة ديده مي شوند، كه واقفي هستند. 49
علامه حلّي درباره حميد بن زياد مي گويد: در نزد من، زماني روايت او مورد قبول است كه معارضي نداشته باشد. 50
علامه مجلسي ضمن مؤثق شمردن حديث، چنين توجيه كرده است كه: شايد غرض امام از اين سخن، استعلام حال آنها يعني مراتب ايمانشان بوده است؛ نه اينكه فرزند خويش را كه معصوم و تأييد شده از سوي پروردگار بود، مورد نكوهش قرار داده باشد. 51
اما با توجه به واقفي بودن برخي از راويان و فرمايش علامه حلي كه روايت او در صورتي كه معارضي نداشته باشد، مورد قبول است به نظر مي رسد كه اين روايت حجّيتي ندارد؛ اگرچه علامه مجلسي به توجيه آن برخاسته است.
و اما روايت كافي از ابن ابي العلاء كه در دسته سوم قرار گرفته است؛ علامه مجلسي اين حديث را مجهول مي داند. 52
پاسخ ما به روايت برقي در محاسن نيز، اين است كه: اگرچه خود احمد بن ابي عبداللّه برقي توثيق شده، اما وي بيشترِ روايات را از ضُعفا نقل كرده است. 53
پايه گذار شبهه
دلائل و شواهد موجود به خوبي نشان مي دهد كه تا پيش از منصور عباسي چنين افترايي در كتابها نبوده است و اين منصور بود كه براي خنثي سازي شورشهاي علوي و حركتهاي ضدّ حكومتي نوادگان امام حسن مجتبي عليه السلام اين تهمت و شبهه را عليه امام پايه گذاري كرد.
وي كه از اين شورشها سخت به وحشت افتاده بود، براي رفع نگراني خود، هيچ حربه اي را بهتر از لكه دار كردن چهره پاك و معصوم امام حسن عليه السلام نديد. وي پس از دستگيري عبداللّه بن حسن كه عليه ظلم و جور قيام كرده بود، در برابر بسياري از مردم به سخنراني پرداخت و علي بن ابي طالب و امام حسن عليهماالسلام و همه فرزندان ابي طالب را مورد دشنام و افترا و ناسزاگويي قرار داد و از جمله گفت: به خدايي كه جز او نيست، فرزندان ابي طالب را در خلافت تنها گذارديم و هيچ كاري به كارشان نداشتيم؛ در آغاز علي بن ابي طالب بدان پرداخت... و پس از وي، حسن بن علي برخاست... معاويه با نيرنگ به او وعده داد تا وليعهدش كند، بدين ترتيب او را بركنار ساخت و همه چيزِ وي را گرفت. حسن بن علي نيز همه كارها را به معاويه واگذارد و به زنان روي آورد؛ او امروز با يكي ازدواج مي كرد و فردا ديگري را طلاق مي داد و همچنان بدين كار مشغول بود تا اينكه در بسترش مرد... 54
استاد، هاشم معروف در ردّ اين تهمت ناجوانمردانه مي نويسد: و اما روايت هفتاد و نود و از اين قبيل رواياتي كه او را زن باره توصيف مي كنند و اينكه پدرش مي گفت: به فرزندم حسن زن ندهيد كه او زن باره است؛ اين روايات آن چنان كه از اسنادشان بر مي آيد، منبعي جز مدائني و امثال دروغگوي او ندارد. مدائني و واقدي و ديگر مورّخان پيشين، تاريخ را در سايه حكومتهايي نوشته اند كه با اهل بيت عليهم السلام سر دشمني داشتند، و از هر وسيله اي براي خدشه دار كردن واقعيت هاي آنها و ضربه زدن به ايشان فروگذار نمي كردند. حكام دولت عباسي نيز در تعصّب و پليدي نيّت، دست كمي از اسلاف اموي خود نداشتند. عباسي ها در جعل احاديث عليه «علويها» با امويها هم دست بودند، به ويژه نسبت به حسنيها كينه خاصّي مي ورزيدند، چون بيشتر آنهايي كه عليه ستم سر به شورش برمي داشتند؛ از فرزندان و نوادگان امام حسن عليه السلام بودند. 55
واقعيت چيست؟
آنچه كه تاكنون گفته شد، پاسخ به اتهاماتي بود كه درباره ازدواجها و طلاقهاي متعدد امام حسن عليه السلام طرح ريزي شده بود.
واقعيت اين است كه امام در طول عمر، بيشتر از هشت يا ده56 همسر نداشته كه تعدادي از اين همسران كنيز بوده اند. داشتن اين تعداد همسر در آن زمان براي قاطبه مردم، امري طبيعي بوده است؛ بلكه برخي تعداد همسرانشان بيش از اين بوده، در حالي كه كسي متعرض آنان نشده است. حال چه شد كه در بين اين مردم، فقط امام حسن عليه السلام مورد حملات بيشرمانه دشمنان قرار گرفت؟ آيا نمي شود حدس زد اين رقم بسيار بزرگ، نشانه ساختگي بودن اين احاديث است؟
چرا ابوطالب مكّي كه تعداد زنهاي امام حسن عليه السلام را به 250 مي رساند، جز چند نفر از آنها نام نمي برد؟ چرا مورخّان كه به تبعيت از ابوالحسن مدائني و واقدي و مكّي تعداد زنان امام را بيش از هشت تن ذكر كرده اند، بيشترين آماري كه براي فرزندان امام داده اند، بيش از سي و يك فرزند نيست؟57
اينك از ابوطالب مكّي بايد پرسيد: اگر امام چهارصد همسر داشته پس چرا بيش از سي و يك فرزند نداشت؟ آيا همه آن زنان عقيم و نازا بودند؟ آيا امام رغبتي به فرزند نداشت و يا از پرداخت نفقه و هزينه زندگي و تأمين معاش آنها عاجز بوده است؟
پي نوشت ها:
1. كافي، ج 6، ص 56.
2. محاسن برقي، ج 2، ص 601؛ منتخب التواريخ، ص 190.
3. كافي، ج 6، ص 56؛ بحارالانوار، ج 44، ص 172.
4. انساب الاشراف، ج 3، ص 25.
5. تاريخ الخلفاء، ص 191.
6. و كان علي (عليه السّلام) يضجر من ذلك فكان يقول في خطبته ان الحسن مطلاق فلاتنكحوه (بحارالانوار، ج 44، ص 169.)
7. همان، ص ؟
8. چهارده معصوم (زندگاني امام حسن (عليه السّلام))، ص 553.
9. بحارالانوار، ج 44، ص 173
. 10. الصواعق المحرقه، ص 139.
11. كافي، ج 6، ص 56.
12. البدء و التاريخ، ج 5، ص 74.
13. مناقب آل ابي طالب، ج 4، ص 30.
14. همان.
15. چهارده معصوم، ص 553، به نقل از قوت القلوب.
16. الصواعق المحرقه، ص 143؛ سنن بيهقي، ج 2، ص 149.
17. الدرالمنثور، ج 7،ص 7.
18. الحسن و الحسين سيدا شباب اهل الجنة، (مستدرك حاكم، ج 3، ص 167؛ مسند احمد، ج 3، ص 2.)
19. من احبهما احببته و من احببته احبه اللّه و من احبه اللّه أدخله جنات النعيم... (اخبار اصبهان، ج 1، ص 56.)
20. البداية و النهاية، ج 7، ص 37.
21. مناقب آل ابي طالب، ج 3، ص 401.
22. البداية و النهاية، ج 7، ص 37.
23. الامام المجتبي (عليه السّلام)، ص 10.
24. همان، ص 86
. 25. تاريخ دمشق، (حياة الامام الحسن (عليه السّلام))، ص 154.
26. نيل الاوطار، ج 6، ص 230؛ من لايحضره الفقيه، ج 3، ص 320.
27. تاريخ دمشق، (ترجمه امام حسن (عليه السّلام))، ص 155.
28. روضة الصفا، ج 3، ص 20.
29. تاريخ الخلفاء، ص 191.
30. بحارالانوار، ج 44، ص 169.
31. تذكرة الخواص، ص 121.
32. بحارالانوار، ج 44، ص 173.
33. ميزان الاعتدال، ج 3، ص 107.
34. لسان الميزان، ج 4، ص 386.
35. المنتظم، ج 7، ص 189
36. شذرات الذهب، ج 3، ص 120.
37. الجرح والتعديل، ج 4، ص 21
38. الكامل في التاريخ، ج 9، ص 44. 39
. الأعلام، ج 7، ص 160.
40. الغدير، ج 5، ص 290.
41. اعيان الشيعه، ج 46، ص 172
42. سيرة الائمة الاثني عشر، ج 1، ص 620.
43. لسان الميزان، ج 4، ص 386.
44. ميزان الاعتدال، ج 1، ص 430.
45. همان، ج 4، ص 350.
46. همان، ج 6، ص 198.
47. تذكرة الحفاظ، ج 1، ص 348.
48. زندگي دوازده امام، ج 1، ص 604.
49. جامع الرواة، ج 1، ص 225 و 284.
50. الخلاصة، ص ؟
51. مرآة العقول، ج 21، ص 96.
52. همان.
53. الخلاصة، ص ؟
54. سيرة الائمة الاثني عشر، ج 1، ص 618.
55. زندگي دوازده امام، ج 1، ص 602.
56. صلح الحسن (عليه السّلام)، ص 25
57. بين مورّخين اختلاف است، از هفت فرزند گفته شده تا سي و يك فرزند. رجوع شود به البدء و التاريخ، ج 5، ص 74؛ الفصول المهمه، ص 166؛ بحارالانوار، ج 44، ص 168؛ كشف الغمه، ج 2، ص 152؛ اعلام الوري، ص 213؛ ناسخ التواريخ، جلد امام حسن (عليه السّلام)، ص 270؛ تذكرة الخواص، ص 212؛ نورالابصار، ص 136؛ ذخائرالعقبي، ص 143؛ تاريخ يعقوبي، ج 2، ص 228.
بررسى لقب صدّيق و فاروق
سؤال: القاب «صدّيق و فاروق» شايسته چه كسانى مى تواند باشد؟
جواب: يكى از بى انصافى هاى برخى مورّخين اين است كه لقب «صدّيق يا صدّيق اكبر» و نيز «فاروق يا فاروق اعظم» را كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) در زمان حياتش به امام على(عليه السلام) داد، از او سلب كرده و به عمر و ابوبكر دادند، در حالى كه هيچ دليل معتبرى بر آن وجود ندارد كه در عصر رسول خدا(صلى الله عليه وآله) اين دو به اين لقب ها معروف بوده يا رسول خدا(صلى الله عليه وآله)اين دو لقب را براى آن ها گذاشته باشد. در اينجا اين مسأله را مورد بررسى قرار مى دهيم.
بررسى لفظ «صدّيق» و «فاروق»
كلمه «صدّيق» كه صيغه مبالغه است بر اين دلالت دارد كه فعل دائماً بايد متّصف به مبدأ باشد، چنان كه در موارد استعمال بسيار ديده شده است; مثلا: «سِكّير» به كسى اطلاق مى شود كه دائماً در حال سكر و مستى است. همان گونه كه «شرّيب» بر كسى گفته مى شود كه پيوسته شراب مى نوشد.
بنابر اين، «صدّيق» كسى است كه پيوسته با صدق و راستى همراه باشد و اين معنا تحقق پيدا نمى كند مگر در كسى كه گفتار او با كردارش تصادق داشته باشد و اين مرتبه كامل تنها با مقام «عصمت» همخوانى دارد، و چنين كسى در ميان امت اسلامى جز امام على(عليه السلام) و اهل بيت معصومش نخواهند بود.
كلمه «فاروق» نيز در اصطلاح روايات به كسى اطلاق مى شود كه بتواند با دانش وسيع خود چنان كه بايد حق را از باطل تشخيص دهد و مردم با ارشادات او به حقّ و حقيقت رهنمون شوند. آيا چنين كسانى در امّت اسلامى جز امام على(عليه السلام)و اهل بيت معصومينش كه جانشينان واقعى پيامبر بوده اند وجود داشته است؟(1)
شيعه تابع حق و حقيقت است ، وبلاك نداي اسلام
1. على اصغر رضوانى، امام شناسى و پاسخ به شبهات(2)، ص 428.
معرفى امام
سؤال: امام كيست؟
جواب: «امام»، پيشوايى است كه حاكم بر جامعه است و دست امت را گرفته به سوى كمال در زندگى دنيوى و اخروى و فردى و اجتماعى پيش مى برد. پس بر امت است كه در همه زمينه ها همه فرمان ها و جهت دادن هاى او را اطاعت كنند. بر اين اساس مى گوييم:
«نبىّ»، كسى است كه وحى را دريافت مى كند.
«رسول»، كسى است كه مأمور ابلاغ وحى به مردم است. اگر وحى را دريافت كند، ولى مأمور به ابلاغ آن نباشد، نبىّ است. اگر مأمور به ابلاغ باشد رسول است.
«امام» كسى است كه شريعت آسمانى را در جامعه پياده مى كند، چه بر او نازل شده باشد، كه مى شود نبىّ و رسول و امام، آن گونه كه ابراهيم خليل(عليه السلام) بود، يا بر ديگرى نازل شده باشد، مثل آن چه در مورد امامان دوازده گانه است. پس پيشوايان معصوم، يعنى على و فرزندانش(عليهم السلام) كه به عنوان امام و پيشواى امت اسلامى نصب شده اند، تنها در سايه شريعت محمدى كه بر پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) نازل شده است، اهداف خويش را محقق مى سازند و به شؤون امت و سياست امورشان مى پردازند.
به عبارت ديگر: پيشوايى و رهبرى امت، مقصود اصلى نيست، بلكه ابزارى براى سعادتمند ساختن امت و راهنمايى آنان به قلّه كمال است و اين جز با تحقق بخشيدن به شريعت الهى در جامعه به دست نمى آيد، چرا كه همه نظام ها و روش هاى بشرى از پرداختن به اين اهداف والا ناتوانند.
اين دلالت مى كند بر اين كه امام، اهداف خويش را جز در سايه شريعت آسمانى محقق نمى سازد، چه بر خود او نازل شده باشد، چه بر ديگرى. و آن ديگرى چه زنده و حاضر باشد، يا از دنيا رفته باشد. به هر حال، مديريت و رهبرى جامعه و رساندن آن به كمال و آن چه از وظايف اساسى امام شمرده مى شود، به دست نمى آيد مگر آن كه امر و نهى او و فعل و تقرير او، بازتابى از دستورها و قوانين كلّىِ نازل شده از سوى خداى سبحان بر پيامبر زمانش و صاحب شريعتش باشد، مگر آن كه خود امام هم صاحب شريعت و آيين باشد، مانند ابراهيم خليل الرحمان(عليه السلام).(1)
نداي اسلام ، مرجعي براي پاسخ به شبهات وهابيت و تبيين ضلالات وهابيان گمراه
1-سيماى عقايد شيعه، ص
مراد از رافضه كيانند؟
«رافضه» از ماده «رفض» به معناى ترك كردن و رها كردن است، چنان چه در مقابيس اللغة آمده: (رفضتُ الشىء أى تركته) يعنى فلان شىء را رفض كردم يعنى آن را ترك كردم. و در ادامه گفته: به كسانى كه با اميران و حاكمان خود مخالفت مى كردند، روافض گفته مى شد.([1])
اين واژه در ابتدا، همان طور كه در معناى لغوى گفته شد، به كسانى كه با حكومت وقت مخالفت مى كردند، اطلاق مى شده است، چنانكه معاويه اين لفظ را بر مردان و عده اى ديگر كه پس از جنگ جمل نزد او آمده بودند به كار برده و در نامه خود به عمروعاص نوشته است: «وقد سقط الينا مروان بن الحكم فى رافضة اهل البصرة»([2]); مروان با گروهى از رافضه (كسانى كه با على(عليه السلام) مخالفت مى كردند) نزد ما آمد. و اين كه بعدها به شيعيان رافضه گفته شد به اين دليل بود كه شيعيان را به خروج از دين و ترك آن متهم مى كردند. و آنان را مخالف و ترك كننده خلفا مى دانستند.
اما بعد از آن اين اصطلاح در مورد شيعيان به دو صورت به كار رفته است:
الف) گاهى اين واژ به همه فرقه هاى شيعه اطلاق شده، چنان كه اسفرايينى، اماميه را يكى از فرقه هاى رافضه دانسته و دو فرقه ديگر را كيسانيه و زيديه بر شمرده است.([3])
ب) و گاهى اين واژه به فرقه خاصى از شيعه (اماميه) اطلاق شده چنان كه ابوالحسن اشعرى گفته است: «دومين گروه از شيعه، رافضيان يا اماميه اند»([4])
به هر حال با مطالعه در تاريخ متوجه مى شويم كه بعضى از اهل سنت از اين اصطلاح به عنوان حربه براى تضعيف و به انزوا كشيدن شيعه استفاده كرده اند، چرا كه از اين طريق آنها را به رها كردن و ترك دين و خروج از اسلام متهم مى كنند و وقتى شيعيان با چنين برخوردى از طرف اهل سنت مواجه مى شدند نزد ائمه(عليهم السلام)مى رفتند و از اين وضع شكايت مى كردند و ائمه(عليهم السلام) با درايت اين مشكل را به نحو مطلوبى حل مى كردند. در روايتى آمده كه يكى از ياران امام صادق(عليه السلام) به ايشان عرض كرد: مردم به ما لقبى مى دهند كه كمر ما را شكسته و قلب هاى ما را پژمرده كرده است و حاكمان به بهانه اين لقب خون ما را مباح مى دانند. امام صادق(عليه السلام) فرمود: آيا منظورت لقب «رافضه» است، عرض كرد: آرى، امام(عليه السلام) او را دلدارى داد و به او فرمود: اندوهگين مباش كه گروه خاصى از اصحاب موسى (كه فرعون را رها كردند) به اين نام، ناميده شدند... آرى شما بدى را رها كرديد ولى آنان خوبى را»([5])
حال جاى بسى تعجب است كه محبان اهل بيت(عليهم السلام) به خروج از دين متهم مى شوند، اهل بيتى كه مردن همراه با محبت آنان، مردن در اوج و كمال ايمان است (من مات على حب آل محمد مات مؤمناً متكمل الايمان)([6]) و شافعى چه نيكو سروده:
ان كان رفضاً حب آل محمد***فليشهد الثقلان انى رافضى([7])
يعنى اگر محبت نسبت به اهل بيت رفض است پس زمين و آسمان شهادت دهند كه من رافضى هستم .
ان كان رفضاً حب آل محمد***فليشهد الثقلان انى رافضى
--------------------------------------------------------------------------------
[1]- محمد بن فارس، معجم مقابيس اللغة، ذيل كلمه رفض.
[2]- نصر بن مزاحم: وقعه صفين (مؤسسة العربية الحديثه) ص 24 و شبيه اين عبارت در: انساب الاشراف: بلاذرى (دارالفكر، بيروت) ج 3، ص 72 .
[3]- اسفرايينى: التبصير فى الدين، تحقيق از كمال يوسف الحوت (عالم الكتب، چاپ اول، 1403 هـ ) ص 27 .
[4]- ابوالحسن اشعرى: مقالات الاسلاميين (مكتبة العصرية) ج 1، ص 88 .
[5]- كلينى: كافى (دارالاضواء، چاپ سوم، 1405) ج 8، ص 28 .
[6]- ديوان شافعى (دار احياء التراث العربى، چاپ چهارم، 1402 هـ ) ص 55. و ابن عساكر: تاريخ دمشق (تحقيق على شيرى، دارالفكر) ج 9، ص 20 .
[7]- همان.
اگر دين خدا كامل است پس چه نيازي به وجود امام است؟
با توجه به آيه شريفه «اليوم الكملت لكم دينكم و رضيت لكم الاسلام ديناً» لزوم امام چگونه توجيه بردار است در حالى كه دين خدا كامل شده و ديگر نياز به تعيين امام از جانب خداوند متعال نيست؟آيه اكمال، با صراحت و روشنى از كامل شدن دين سخن مى گويد و اين واقعيتى است كه تمام مفسرين پذيرفته اند، ولى اختلاف، اين است كه دين، در چه زمانى و با چه حكمى كامل شده است و اشكال شما در صورتى وارد است كه امامت را جداى از دين بدانيم و بگوئيم دين با غير امامت كامل شده است، ولى اگر بپذيريم و اثبات كنيم كه دين، با امامت كامل شده، امامت جزئى از دين است و با آيه اكمال دين، هيچ منافاتى ندارد.
با تحقيق و غور در متون تفسيرى و روايى فريقين، روشن مى شود كه آيه اكمال دين، در روز غدير خم و بعد از انتصاب على (ع) به جانشينى رسول گرامى اسلام (ص) و منصب امامت، نازل شده است كه در ادامه دلائلى بر اين گفتار اقامه مى كنيم:
1ـ واقعه غدير خم، واقعيتى است كه تمام مسلمانان بر آن اتفاق نظر دارند و بسيارى از مورخين، آن را به رشته تحرير در آورده اند([1])، اما نازل شدن آيه اكمال در اين روز مطلبى است مورد اتفاق مفسرين و مورخين شيعه كه عده زيادى از اهل سنت هم آن را نقل كرده اند. از جلمه: از ابو هريره نقل شده: «كسى كه روز هيجده ذى هجة را روزه بگيرد بر او ثواب 60 ماه روزه نوشته مى شود و اين روز، روز غدير خم است كه رسول خدا (ص) دست على ابن ابيطالب (ع) را گرفت و فرمود: آيا من سزاوارتر به مؤمنين نيستم؟ گفتند: بله اى رسول خدا، فرمود: كسى كه من تاكنون مولى و پيشواى او بوده ام، بعد از من على مولى و پيشواى اوست، در اين هنگام عمر جلو آمد و به على (ع) تبريك گفت (بخٍّ بخٍّ) و گفت: اى على تو مولاى من و همه مسلمين شدى، در اين هنگام آيه اكمال نازل شد: (اليوم اكملت لكم دينكم...)» اين روايت را خطيب بغدادى در تاريخ بغداد([2]) و ابن عساكر در تاريخ دمشق([3]) و عاصمى در زين الفتى([4]) و حاكم حسكانى در شواهد التنزيل([5]) و ابن مغازلى در مناقب الامام على بن ابى طالب (ع)([6]) و... نقل كرده اند. همچنين كسانى چون سيوطى در الدر المنشور([7]) و ابن كثير در البداية و النهاية([8]) هم اين روايت را نقل كرده اند ولى براى فرار از حقيقت، به تضعيف روايت پرداخته اند.
در روايت ديگرى از ابى سعيد خدرى نقل شده است: «هنگامى كه آيه فوق نازل شد، پيامبر (ص) فرمود: الله اكبر بر كامل شدن دين و تمام شدن نعمت و راضى شدن پروردگار به رسالت من و ولايت على ابى طالب بعد از من، پس فرمودند: هر كس من مولاى او هستم، على مولاى اوست. خداوندا دوست بدار كسانى را كه على دوستدرا آنهاست و دشمن بدار كسانى را كه على با آنها دشمن است و يارى كن، يارى كنندگان على را و خوار و ذليل كن خوار كننده گان او را([9])».
2ـ رواياتى در متون فريقين بيان شده مبنى بر ضرورت وجود امام در هر زمان از جمله، از معاويه بن ابى سفيان نقل شده كه: پيامبر (ص) فرمودند: من مات و ليس له امام مات ميتة جاهلية; كسى كه بميرد و امام و پيشوايى نداشته باشد به مرگ جاهليت مرده است([10])». حال آنان كه مى پندارند امامت جزء دين نيست و دين را بدون امامت هم كامل مى دانند، چگونه اين روايت را توجيه مى كنند. مگر چنين نيست كه پيامبر (ص) مردن بدون داشتن امام و پيشوا را، از نوع مردان جاهليت و خارج بودن از اسلام مى داند.
همچنين علاوه بر دلايل بيان شده، عقل هم وجود امام را در هر زمان ضرورى مى داند چرا كه خداوند حكيم بندگان خود را سرگردان فرو نمى گذارد تا دچار انحراف شوند([11]). درست است كه شريعت و احكام شرعى در زمان حيات رسول گرامى اسلام (ص) به اتمام رسيده ولى براى هدايت حكومت اسلامى به سر منزل مقصود و اجراى احكام اسلامى در جامعه، نياز به امام و پيشوا بعد از پيامبر (ص) هم احساس مى شود و ضوررت دارد چون در غير اين صورت دين به انحراف كشيده خواهد شد و اثرى از آن باقى نخواهد ماند.
وبلاگ نداي اسلام ، پاسخ به شبهات وهابيت و دفاع از حقانيت مذهب راستين تشيع
--------------------------------------------------------------------------------
[1]- مسند احمد، مؤسسه الرسالة، چاپ اول، 1420، ج 32، ص 56، 19302. و عاصمى، زين الفتى، مجم احياء الثقافة الاسلامى (تحقيق باقرى محمودى) ج2، ص 267،صح 475. و اكثر متون اهل سنت كه نيازى به ذكر آنها نيست).
[2]- خطب بغدادى ـ تاريخ بعداد مكتبه السلفيه ـ جلد 8 ـ ص 290
[3]- ابن عساكر ـ تاريخ مدينه دمشق ـ تحقيق محمد باقر مجمودى ـ چاپ دوم ـ 1400 ـ ج2 ـ مهر 75 رقم 577 ترجمه امام على عليه السلام.
[4]- عاصمى ـ زين الفتى ـ مجمع احياء الثفاقة السالامى (تحقيق محمد باقر محمودى) ج 2، ص 265، ح 474.
[5]- حاكم حكانى، شواهد التنزيل، مجمع احياء الثفاقة السالامى (تحقيق محمد باقر محمودى) چاپ اول، 1411، ج1، ص 203.
[6]- ابن مغازلى، مناقب امام على بن ابيطالب، (تحقيق محمد باقر محمودى) دار الاضواء، ص 18، ح24.
[7]- جلال الدين سيوطى ـ الدر المنشور ـ دار الكفر ـ چاپ وم ـ 1409 ـ ج3 ـ ص 19.
[8]- ابن كثير ـ البداية و النهاية ـ دار الكتب العلميه ـ ج5 ـ ص 188 و ج 7 ـ ص 363.
[9]- حاكم حكانى ـ شواهد التنزيل ـ مجمع احياء الثقافة الاسلامى(تحقيق محمودى)، چاپ اول، 1411 ـ ج1 ـ ص 201 ـ ح 211 و ابن مردويه ـ مناقب على (ع).
[10]- مسند احمد بن حنبل ـ مؤسسه الرسالة ـ چاپ اول ـ 1419 ـ ج28 ـ ص 88، ح 16876.
و صحيح ابن حنبل ـ مؤسسه الرسالة ـ چاپ دوم ـ 1414 ـ ج10 ـ ص 434، ح 4573.
و مسند ابى يعلى موصلى، دار المأمون للتراث، چاپ اول ـ 1409 (تحقيق حسين سليم أسد) ج13 ـ ص 366، ح 7375.
[11]- علامه حلى ـ كشف المراد ـ شكورى ـ چاپ دوم، ص 388.
و تفتازان ـ شرح المقاصد ـ قم ـ شريف رضى ـ چاپ اول ـ 1409 ـ ج5 ـ ص 233.
عصمت انبياء از زمان تولد است يا از زمان نبوت؟
ه دليل عقلى و نقلى انبياء قبل از بعثت معصوم بودند. دليل عقلى: بر عصمت انبياء دلايل عقلى متعددى وجود دارد لكن به جهت اختصار فقط به يك دليل اشاره مى كنيم، و آن اينكه: هدف اصلى ازبعثت انبياء هدايت و راهنمايى بشر به سوى حقايق و وظايفى است كه خداى متعال براى انسانها تعيين كرده است، آنها در حقيقت، نمايندگان الهى در ميان بشر هستند كه بايد ديگران را به راه راست هدايت كنند. حال اگر چنين نمايندگان و سفيرانى پاى بند به دستورات الهى نباشند، و خودشان بر خلاف محتواى رسالتشان عمل كنند مردم، رفتار آنها را مناقض و مخالف با گفتارشان تلقّى مى كنند. در اين صورت ديگر به گفتارشان اعتماد لازم را پيدا نمى كنند. و در نتيجه هدف از بعثت انبياء بطور كامل تحقق نخواهد يافت. فلذا حكمت و لطف الهى اقتضاء مى كند كه پيامبران، افرادى پاك و معصوم از هر گونه خطا و گناه باشند و حتى كار ناشايسته اى كه از روى سهو و نسيان نيز از آنها سر نزند تا بتوانند هر چه بيشتر اعتماد و علاقه مردم را جلب كنند. بنابراين عصمت براى پيامبران در تمام دوران زندگى (چه قبل و چه بعد از بعثت) لازم و ضرورى است، علاوه بر آن اگر قبل از بعثت معصوم نباشند غرض ورزان و منكران رسالت مى توانند به سادگى روى گذشته هاى تاريك آنان انگشت نهاده و به ترور شخصيت و مخدوش ساختن پيام ايشان بپردازند. ولى اگر كسى از آغاز عمر از هر گونه آلودگى و گناه پيراسته بوده به خوبى قادر به جلب اعتماد و توجه مردم خواهد بود، و مثل خورشيد تابناك در ميان مردم مى درخشد و همه را شيفته خود مى سازد.
و گذشته از آن بديهى است انسانى كه از آغاز زندگى داراى مقام عصمت از گناه بوده است، از انسانى كه فقط پس از بعثت داراى چنين مقامى شده است برتر است و نقش هدايتى او نيز بيشتر خواهد بود و مقتضاى حكمت الهى اين است كه فعل احسن و اكمل را برگزيند.
امّا دليل نقلى: از آيات فراوانى مى توان عصمت انبياء (عليهم السلام) را استفاده كرد، ولى به جهت دورى از طولانى شدن جواب فقط به چند آيه شريفه استدلال مى كنيم:
1.قرآن كريم، مناصب الهى را به كسانى اختصاص داده است كه آلوده به «ظلم» نباشد و در پاسخ حضرت ابراهيم (عليه السلام)كه منصب امامت را براى فرزندانش درخواست كرده بود مى فرمايد: (... لا يَنالُ عَهدِى الظّالِمين): «پيمان من به ستمكاران نمى رسد» (بقره/124).
سخن در اين آيه شريفه در معنى و مفهوم «ظالم» است. بايد ديد منظور از ظالم چه كسى است؟ مى دانيم كه هر گناهى دست كم ظلم به نفس مى باشد و هر گنهكارى در عرف قرآن «ظالم» ناميده مى شود. آيا ظالم فقط كسى است كه در حال تقاضا، موصوف به اين صفت باشد؟ در حالى كه بسيار بعيد به نظر مى رسد، بلكه محال است ابراهيم چنين تقاضايى را براى آن دسته از ذريّه اش كه بالفعل ظالم هستند بكند، خواه اين ظلم به معنى كفر باشد، آنچنان كه قرآن مى فرمايد: (إِنَّ الشِّرْكَ لَظُلْمٌ عَظيمٌ)(لقمان/1) و يا به معنى گسترده آن كه هرگونه فسق و فجور و گناهى را شامل شود. بنابراين منظور از «ظالم» در اينجا كسى است كه ولو در يك لحظه از عمر خود هر چند در گذشته موصوف به اين صفت بوده، چنين مصداقى است كه نياز به بيان دارد. در حقيقت خداوند با اين بيان مى خواهد اين حقيقت را براى ابراهيم بيان كند كه مقام امامت و رسالت به قدرى والاست كه تنها كسانى شايسته اين موهبت بزرگ هستند كه در تمام عمر از هر گونه شرك و كفر و گناه و عصيان پاك باشند يعنى از هرگونه گناه معصوم باشند. پس پيامبران يعنى صاحبان منصب الهىِ نبوّت و رسالت بايد در تمام عمر از هرگونه ظلم و گناهى دور باشد.
2.آياتى كه انبيا را جزء مخلَصين شمرده و مخلَصين كسانى هستند كه حتى شيطان از گمراه كردن آنها مأيوس شده و آنها را استثنا كرده است:
(قالَ فَبِعِزَّتِكَ لأُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمَعينَ إِلاّعِبادَكَ مِنْهُمُ الُْمخْلَصِينَ)(ص/82 ـ 83).
«به عزّت سوگند همه آنان را گمراه خواهم كرد، مگر بندگان خالص تو را از ميان آنها».
مخلَص مساوى با معصوم است، كه قطعاً انبيا مصاديق آنند كه خداوند متعال فرموده:
(وَاذْكُرْ فِي الكِتابِ مُوسى إِنَّهُ كانَ مُخْلَصاً وَكانَ رَسُولاً نَبِيّاً) (مريم/51).
«در اين كتاب از موسى ياد كن كه او مخلص بود و رسول و پيامبرى والا مقام».
و نيز فرموده است: (كَذلِكَ لِنَصْرِفَ عَنْهُ السُّوءَ وَالفَحْشاءَ انّهُ مِنْ عِبادِنا الُْمخْلَصين) (يوسف/24).
«اين چنين كرديم تا بدى و فحشا را از او دور سازيم چرا كه او از بندگان مخلص ما بود».
3. در آيه ديگر قرآن كريم اطاعت انبيا را به طور مطلق لازم دانسته و مى فرمايد: (و ما أَرْسَلْنا مِنْ رَسُول إِلاّ لِيُطاعَ بِإِذْنِ اللّهِ)(بقره/124).
لازمه اطاعت مطلق عصمت است.
توضيح اين كه: اين گونه آيات كه بدون چون و چرا پيامبر را «مطاع» معرفى مى كنند وحتى در برخى از آيات، اطاعت او را شاخه اى از اطاعت خدا مى دانند از دو نظر گواه بر عصمت پيامبران مى باشند.
1. كليه دعوتهاى زبانى او، لازم الاطاعه و مورد رضايت خدا است و بايد از آن اطاعت كرد، اگر او از نظر گفتار مصون ازمعصيت و گناه نباشد، در اين صورت نمى توان كليه دعوتهاى زبانى و لفظى او را «لازم الاجرا» معرفى نمود اين نوع دعوت به پيروى، حاكى است كه فرمانهاى او سر سوزنى از رضاى خدا تخطى نكرده و پوسته عين حقيقت است.
2. تبليغ فعلى و عملى، در نظر مردم نافذتر از تبليغ لفظى و گفتارى است و هر عملى كه از رسولان الهى سر مى زند، خود يك نوع دعوت به اطاعت و پيروى است، و موقعيت پيامبران در جامعه آنچنان حساس وباريك است كه همگان در تمام گفتار و رفتار او دقت كرده و زندگى آنان را «اسوه» و «الگو» قرار مى دهند، اگر آنان از نظر رفتار معصوم و پيراسته نباشند، هرگز نبايد بدون قيد و شرط «مطاع» معرفى گردند.
بداء به چه معناست؟ چرا شيعيان معتقد به بداء هستند؟
جواب: بداء در لغت: «بداء» با الف ممدودة بر وزن «سَماء» بداء از نظر لغت و اصطلاح اسم مصدر و مشتق از «بدو» به معناى ظاهر شدن و آشكار گشتن و نيز به معناى رأى جديد است يعنى شخصى در گذشته رأى نادرستى داشت ولى هم اكنون رأيى پسنديده را گزينش كرده است. علاوه بر اين ها به معناى علم پيدا كردن به امر مجهول هم به كار رفته است.([1])
بداء در اصطلاح: دانشمندان اسلامى در تعريف بداء مفاهيم گوناگونى را ذكر كرده و بر اساس آن ها به قبول و يا ردّ آن پرداخته اند، به همين دليل اختلافات آنان در اين موضوع گاهى جنبه محتوايى نداشته و لفظى است. با توجه به ماهيت تعاريف مطرح شده مى توان آنان را به دو دسته تقسيم كرد:
1ـ تعاريفى كه بيشتر با تكيه بر مفاهيم لغوى «بداء» كه دلالت بر نوعى ظهور بعد از خفاء و علم بعد از جهل دارد ارائه شده و به عنوان موضوعى از موضوعات كلامى مطرح گشته است.
2ـ تعاريفى كه مفاهيم لغوى در آن ها دگرگون گشته و واژه بداء داراى مفهومى جديد همراه با وجوه متشابه و متناسب در ارتباط با مفاهيم لغوى شده است.
طرفداران تعاريف نخست خود دو دسته مى شوند: 1ـ كسانى كه به مخالفت با بداء در ارتباط با خدا پرداخته اند چنان كه بيشتر علماى اهل سنت بداء را به معناى تبدّل رأى و اراده الهى در اثر آگاهى ذات حق از چيزى كه نمى دانسته، معنا كرده اند و آن را مستلزم نقص در ذات بارى تعالى و محال و كاملا مردود شمرده اند.([2])
2ـ كسانى كه انتساب بدا را حتى به معناى آن به خداوند به شرط حقيقى نبودن انتساب به خدا، مجاز دانسته اند. به اين بيان كه منظور از «بداللّه» اين است كه خداوند اسباب بدا و تبدل رأى را براى مخلوق خود ايجاد كرد يا خداوند او را از آن چه كه نمى دانسته آگاه كرد نه اين كه خداوند در اثر آگاهى از آن چه نمى دانسته دچار تبدل رأى شده است.([3])
مسلماً به دليل وجود عناصر جهل و نقصان در مفهوم لغوى بداء، انتساب حقيقى اين واژه به ذات بارى تعالى مردود است پس بايستى در تعريف آن به دنبال مفهوم جديدى بود كه تنها شباهت به مفهوم لغوى دارد، بى آن كه دلالت بر نقصانى در ذات بارى تعالى داشته باشد و اين همان چيزى است كه در تعاريف دسته دوم نهفته است، طرفداران بداء در حق خداوند بيشتر به مفاهيم اصطلاحى مستقل رو آورده اند.([4])
رويكردهاى موافقان بداء
تمام آن چه كه گذشت رويكردهاى موافقان بدا به اين واژه بود كه خود تا حدودى مبهم است و اگر بنا بر فهم دقيق و تعريف جامعى از بداء باشد اين گونه بيانات وافى به مقصود نبوده و بايستى در تعريف واضح و جامع آن همان گونه كه برخى از دانشمندان معاصر فرموده اند گفت:([5]) اولا تمام مسلمانان و حتى شيعه بر علم تام خداوند به تمام حوادث گذشته، حال و آينده اتفاق نظر دارند به گونه اى كه چيزى بر او پوشيده نيست،
ثانياً خداوند با وجود آن چه گفته شد از امر خلق و تدبير و تربيت عالم فارغ و بر كنار نيست بلكه سرنوشت انسان ها و بندگان الهى هم چنان در دست خدا بوده كه بر اساس اعمال و رفتار نيك و بد انسان متحول و متغير مى شود، بنابراين بداء در اصطلاح يعنى: تغيير سرنوشت و تقدير الهى در مورد انسان در اثر اعمال نيك و رفتار پسنديده او كه اين مفهوم، تغيير در قدر الهى از جنبه ثبوتى و تحول در علم خدا در لوح محور اثبات را از جنبه اثباتى به دنبال دارد. اين تعريف چيزى است كه شيعه به دنبال اثبات آن بوده و داراى اثر تربيتى فراوانى در جامعه اسلامى است و با كمال تأسف مخالفان با توجه به مفاهيم لغوى و نادرست به ردّ آن پرداخته و جامعه اسلامى را از آثار تربيتى آن محروم مى سازند.
تعيين موضوع نزاع در بداء
مخالفان بداء موضع نزاع در اين بحث عقيدتى را عبارت از انتساب مفهوم لغوى اين واژه به ذات بارى تعالى دانسته و با استناد به لوازم مفهوم لغوى كه جهل و نقصان است آن را در حق خداوند محال مى دانند.
در حالى كه موافقان بداء تعريف اصطلاحى خاصى را كه مغاير با تعريف لغوى اوست تنها اشاره به تغيير مقدرات الهى در اثر تغيير رفتار انسان دارد، مدّ نظر قرار داده و آن را موضع نزاع خود با مخالفان معرفى كرده اند و اين مفهوم يعنى تأثير عمل و رفتار پسنديده و ايمان شخص در تحوّل مشيّت الهى امرى است كه نزد مخالفان بداء نيز مورد قبول واقع شده است چه آن كه ايشان تأثير دعا و صله رحم و صدقه و ساير اعمال نيك را در رفع مقدرات و قضا و قدر الهى و تغيير آن ها مى پذيرند. بنابراين نمى توان مفهوم واحدى را به عنوان محور اختلاف و محل نزاع در بحث بداء دانست، بلكه تنها مى توان واژه بداء را در موضع گيرى هاى عقيدتى موافقان و مخالفان يافت بى آن كه داراى محتوا و مفهومى يكسان در هر دو جايگاه باشد.
بداء در قرآن:
تغيير سرنوشت و مقدراتى كه براى انسان تعيين شده به وسيله اعمال نيك و پسنديده او امرى است كه در بسيارى از آيات قرآن به آن تصريح شده است:
1ـ (اِنَّ اللّه لا يُغَيِّرُ ما بِقَوْم حَتّى يُغَيِّروا ما بِاَنْفُسِهِمْ)([6]) «خداوند سرنوشت هيچ قوم (و ملتى) را تغيير نمى دهد مگر آن كه آنان آن چه را در خودشان است تغيير دهند».
در اين آيه خداوند به صراحت مى فرمايد كه تغيير سرنوشت يك قوم بسته به تغيير رفتار ايشان است و خداوند مقدرات آن قوم را تغيير نمى دهد مگر بر حسب اعمال ايشان، پس بنابراين هر گونه دگرگونى در منش و روش عملى بشر موجب دگرگونى در سرنوشت ايشان است.
2ـ (ذلك بِاَنَّ اللّه لَمْ يَكُ مُغَيِّراً نِعْمَةً اَنْعَمَها على قَوْم حَتَّى يُغَيِّروا ما بِاَنْفُسِهِمْ)([7]) «اين به خاطر آن است كه خداوند هيچ نعمتى را كه به گروهى داده، تغيير نمى دهد جز آن كه آن ها خودشان را تغيير دهند»
اين آيه نيز مانند آيه گذشته مى باشد.
3ـ (وَ لَوْ اَنَّ اَهْلَ القُرى آمَنُوا وَ اتَّقَوْا لَفَتَحْنا عَلَيْهِمْ بَرَكات مِنَ السَّماءِ وَ الاَرْضِ وَلكِنْ كَذَّبُوا فَاَخَذْناهُمْ بِما كانُوا يَكْسِبُونَ)([8]) «و اگر اهل شهرها و آبادى ها، ايمان مى آوردند و تقوى پيشه مى كردند، بركات آسمان و زمين را بر آنها مى گشوديم ولى آن ها (حق را) تكذيب كردند، ما هم آنان را به كيفر اعمالشان مجازات كرديم»
ايمان و عمل صالح علتى مؤثر در جهت نزول نعمات الهى از آسمان و زمين دانسته شده است و در مقابل معيشت سخت و گرفتارى هاى مقدر شده براى برخى انسان ها معلول كفر آنان معرفى شده است.
4ـ (وَ مَنْ اعرض عن ذكرى فان له معيشةً ضنكاً)([9]) «و هر كس از ياد من روى گردان شود زندگى (سخت و) تنگى خواهد داشت»
5ـ (و اِذْ تَأَذَّنُ رَبَّكُمْ لَئِنْ شَكَرْتُمْ لَاَزيدَنَّكُمْ وَ لَئِنْ كَفَرْتُمْ اِنَّ عَذابى لَشَديدٌ)([10]) «و (همچنين به خاطر آوريد) هنگامى را كه پروردگارتان اعلام داشت، اگر شكرگذارى كنيد (نعمت خود را) بر شما خواهم افزود و اگر ناسپاسى كنيد مجازاتم شديد است».
در اين آيه شكرگذارى و كفران نعمت عامل فزونى و كاستى نعمات الهى در اين دنيا دانسته شده اند، پس عمل انسان مقدرات او را در اين دنيا متحول مى كند.
6ـ (فَلَوْلا كانَتْ قَرْيَةٌ آمَنَتْ فَنَعَها ايمانُها اِلاّ قَوْمَ يُونُسَ لَمّا آمَنُوا كَشَفْنا عَنْهُمْ عَذابَ الخِزْىِ فِى الْحَياةِ الدُّنْيا وَ مَتَّعْناهُمْ اِلى حين)([11]) «چرا هيچ يك از شهرها و آبادى ها ايمان نياوردند (كه ايمانشان به موقع باشد و) به حالشان مفيد افتد؟! مگر قوم يونس، هنگامى كه ايمان آوردند عذاب رسوا كننده را در زندگى دنيا از آنان برطرف ساختيم و تا مدت معينى (تا پايان عمرشان) آن ها را بهره مند ساختيم».
در اين آيه عذاب قوم يونس كه پيش از آن از سوى آن پيامبر الهى(عليه السلام) پيشگوئى شده بود و به اين ترتيب اشاره به تقدير الهى در اين زمينه كرده بود با ايمان و عمل صالح قوم او برطرف گشته و متحول مى گردد.
7ـ (فَلَولا اَنَّهُ كانَ مِنَ الْمُسَبِّينَ* لَلَبِثَ فى بِطنِهِ اِلى يَوْمِ يُبْعَثُونَ)([12]) «و اگر او از تسبيح كنندگان نبود تا روز قيامت در شكم ماهى مى ماند.
8ـ (وَ ضَرَبَ اللّهُ مَثَلا قَرْيَةً كانَتْ آمِنَةً مُطْمَئِنَّةً يَأْتيها رِزْقُها رَغَداً مِنْ كُلِّ مَكان فَكَفَرَتْ بِاَنْعُمِ اللّهِ فَاَذاقَهَا اللّهُ لِباسَ الجُوعِ وَ الخَوفِ بِما كانُوا يَصْنَعُون)([13]) «خداوند (براى آنان كه كفران نعمت مى كنند) مثلى زده است: منطقه آبادى كه أمن و آرام و مطمئن بود و همواره روزيش از هر جا مى رسيد اما نعمت هاى خدا را ناسپاسى كردند و خداوند به خاطر اعمالى كه انجام مى دادند لباس گرسنگى و ترس بر اندامشان پوشانيد».
و اگر بخواهيم اصل عقيدتى بداء را در يك آيه بيابيم مى توان به آيه ذيل اشاره كرد: (يَمْحُو اللّهُ ما يَشاءُ وَ يُثْبِتُ وَ عِنْدَهُ اُمُّ الْكِتابِ)([14]) «خداوند هر چه را بخواهد محو و هر چه را بخواهد اثبات مى كند و لوح محفوظ نزد اوست».
يهوديان معتقدند كه خداوند پس از آفرينش عالم، برنامه اى كلى و فراگير براى آن معين فرموده و مى گويند كه خداوند اين جهان را تابع همان برنامه اوليه اى كه خدا تنظيم كرده قرار داده است بى آن كه بتواند در گذر زمان در آن تغييرى ايجاد كند،([15])ولى خداوند در ردّ آن ها ضمن اشاره به بسط يد و قدرت خود تصريح به لوح محو و اثبات مى كند: (وَ قالَتِ الْيَهُودُ يَدُ اللّهِ مَغْلُولَةٌ غُلَّتْ اَيْديهِمْ وَ لُعِنُوا بِما قالوا بَلْ يَداهُ مَبْسُوطَتانِ)([16]) ««و يهود گفتند: دست خدا (با زنجير) بسته است» دستهايشان بسته باد و به خاطر اين سخن از رحمت الهى دور شوند، بلكه هر دو دست (قدرت) او گشاده است.»
بنابراين مقدرات الهى همچنان به دست ذات اقدس الهى تحول ناپذير و البته خداوند براى ايجاد تغيير در مقدرات خود اعمال انسان را ميزان قرار داده و متناسب با آن ها سرنوشت وى را متحول مى كند و البته انسان ها در رفتار خويش مختار و آزادند و مى توانند به نحو شايسته اى عمل كرده و سبب تحول در سرنوشت خود به خواست خدا شوند.
بداء در روايات:
روايات نبوى(صلى الله عليه وآله) و احاديث ائمه(عليهم السلام) نيز در خصوص تغيير مقدرات در پرتو رفتار انسان ذيل چند موضوع نقل شده اند:
1ـ بدا در آزمايشات الهى: ابو هريرة از پيامبر(صلى الله عليه وآله) نقل كرده كه فرمودند:([17])(ان ثلاثة فى بنى اسرائيل ابرص و اقرع و اعمى، بدا للّه عزّوجل ان يبتليهم فبعث اليهم ملكاً فأتى الابرص فقال: اى شىء احسب اليك؟...) «نسبت به سه نفر از بنى اسرائيل كه يكى مبتلا به بَرَص و ديگرى سرش بى مو و سومى كور بود براى خداوند تقدير بر آن قرار گرفت كه ايشان را آزمايش كند، پس فرشته اى را نزدشان فرستاد، آن فرشته نخست نزد بَرَضى رفت و گفت چه چيزى نزد تو محبوبتر از هر امر ديگرى است؟ و او پاسخ داد رنگ و پوستى نيكو...
اين روايت بدا را به خداوند نسبت داده و صراحتاً از بداء براى خدا سخن مى گويد.
2ـ تحقق بداء در اثر دعا: يكى ديگر از مواردى كه بدا را مسلم مى گيرد مسأله دعا و نيايش است كه در قرآن و روايات تأكيد بر انجام اين عبادت شده است در حالى كه استجابت دعا خود به معناى تغيير تقدير الهى است كه در فرض نبودن دعا محقق مى شد، چنان كه در اين باره مى توان به احاديث زير اشاره كرد: در كتاب اصول كافى مرحوم كلينى بابى را اختصاص به اين عنوان داده است كه: (ان الدعاء يردّ البلاء و القضاء)([18]) «دعا باعث بازگشت بلايا و دگرگونى سرنوشت مى شود»
در اين باب احاديثى درباره تأثير دعا در تغيير سرنوشت و مقدرات الهى نقل شده است:
1ـ (ان الدعاء يرد القضاء و لوا برم ابراماً)([19]) «دعا سبب دگرگونى سرنوشت و قضاء الهى مى شود ولو امرى محتوم شده باشد.»
2ـ امام كاظم(عليه السلام) مى فرمايند: (ان الدعاء يرد ما قدّر و ما لم يقدر)([20]) «همانا دعا سبب دگرگونى آن چه مقدر شده و آن چه مقدر نشده مى گردد.
در روايتى از اميرمؤمان آمده است: (ادفعوا امواج البلاء عنكم بالدعاء قبل ورود البلاء)([21]) «قبل از ورود بلا يا موجهام آن را با دعا از خود دفع كنيد.»
ابو عثمان نهدى روايت مى كند كه روزى عمر بن خطاب در حال طواف خانه خدا مى گريست و مى گفت: (اللهم ان كنت كتب علىّ شقوة او ذنباً فامحه فانك تمحو ما تشاء و تثبت ما تشا و عندك اما الكتاب فاجعله سعادة و مغفرة)([22]) «خدايا اگر تيره بختى يا گناهى در سرنوشت من رقم زده اى آن را محو گردان زيرا كه تو محو مى كنى آن چه مى خواهى و اثبات مى كنى آن چه مى خواهى و نزد تو لوح محفوظ است، پس سرنوشت مرا خوشبختى و آمرزش قرار بده.»
و همچنين تغيير تقدير الهى در مورد رزق و معيشت انسان ها در احاديث آمده است، چنان كه اميرمؤمنان (عليه السلام) مى فرمايند: (الاستغفار يزيد فى الرزق)([23]) «استغفار موجب فزونى روزى مى گردد.» (اكثروا الاستغفار تجلبوا الرزق)([24]) «زياد استغفار كنيد تا بدان روزى را جلب كنيد.»
تأثير اعمال نيك در بداء
يكى ديگر از مظاهر تجلى بدا در مقدرات الهى تأثير اعمال نيكى چون صدقه و صله رحم در قضا و قدر الهى است چنان كه از پيامبر(صلى الله عليه وآله) روايت شده است كه: (داووا مرضاكم بالصدقة وادفعوا ابواب البلاء بالدعاء)([25]) «بيمارانتان را با صدقه درمان كنيد و دربهاى بلا را با دعا ببنديد.»
(الصدقة على وجهها و بر الوالدين و اصطناع المعروف يحوّل الشقاء سعادة و يزيد فى العمر و تقى مصارع السوء)([26]) «صدقه دادن در راه خدا و نيكى به پدر و مادر و انجام كارهاى خير، باعث تبديل تيره بختى به نيكبختى شده و عمر را طولانى تر كرده و از پرتگاه هاى بد در امان مى دارد.
بخارى از انس بن مالك از پيامبر(صلى الله عليه وآله) نقل مى كند كه فرمودند: (من سرّه ان يسبط له فى رزقه و ان ينسأ له فى اثره فليصل رحمه)([27])
نتيجه
طبق آيات و روايات مذكور روشن مى گردد كه بدا به معناى تغيير در قضا و قدر الهى، در اثر اعمال انسان، امرى مسلم و قطعى است.
ولى مخالفان بدا با توجه به فهم نادرست خود از اين واژه عقيدتى، تصور كرده اند كه بدا به معناى لغوى آن است كه به دليل ملازمه با نقص و جهل در ذات حق، مردود است در صورتى كه بدا نزد خداوند تنها داراى نوعى شباهت و مشاكله با بدا نزد انسان ها است و در درون آن مفهوم جهل و خفاء نهفته نيست; بنابراين بداء به معناى درست و مصطلح آن امرى اجماعى و مورد اتفاق تمام مسلمانان است.
وبلاگ نداي اسلام ، پاسخ به شبهات وهابيت و دفاع از حقانيت مذهب راستين تشيع
--------------------------------------------------------------------------------
[1]- ابن منظور، لسان العرب (نشر دار احياء التراث العربى، طبع اول، سال 1408 هـق و 1988 م) ج 1، ص 347 و 348. سيد محمد مرتضى حسينى زبيدى، تاج العروس (نشر دارالهداية) ج 1، ص 137.
[2]- علامه جعفر سبحانى، البداء فى ضوء الكتاب و النسة (نشر مؤسسه امام صادق) ص 3و6. سيد على علامه فانى اصفهانى، بداء از نظر شيعه، ترجمه سيد محمد باقر بنى سعيد لنگرودى (انتشارات درسا، چاپ دوم، سال 1374) ص 64 به نقل از فخر رازى و جمعى از اهل سنت.
[3]- سيد على علامه فانى اصفهانى، همان، ص 71. سيد عبدالله موسوى بحرانى محرقى، بحث حول البداء (منشورات مؤسسه الاعلمى، بيروت) ص 30.
[4]- سيد عبدالله موسوى بحرانى محرقى، همان، ص 23 و 25.
[5]- علامه جعفر سبحانى، همان، ص 4 تا8. محاضرات فى الالهيات (نشر مؤسسه امام صادق(عليه السلام)، چاپ دوم، سال 1420) ص 231.
[6]- قرآن كريم، سوره رعد: 11.
[7]- انفال: 53.
[8]- اعراف: 53.
[9]- طه: 124.
[10]- ابراهيم: 7.
[11]- يونس: 98.
[12]- صافات، 143 و 144.
[13]- نحل: 112.
[14]- رعد: 39.
[15]-اشاره به مفهوم آيه بعد دارد (آيه 64 از سوره مائده).
[16]- مائده: 64.
[17]- صحيح بخارى، ج 4، ص 171، باب حديث ابرص و اعمى و اقرع فى بنى اسرائيل، علامه جعفر سبحانى، البداء فى ضوء الكتاب و السنة، ص 32.
[18]- كلينى، الكافى، ج 2، ص 469 (دارالكتب الاسلاميه، طبع چهارم، سال 1365 هـق باب «ان الدعاء ير البلاء و القضاء»).
[19]- همان كتاب.
[20]- همان كتاب.
[21]- علامه مجلسى، بحارالانوار، ج 93، باب 16، كتاب الذكر و الدعا، احاديث 2 و 3 و 5.
[22]- كنز العمال، ج 2، ص 674، حديث 5037.
[23]- علامه مجلسى، بحارالانوار، ج 90، ص 277. محمد رى شهرى، ميزان الحكمة، ج 3، ص 2277.
[24]- شيخ صدوق، الخصال، كتاب الذكر و الدعاء، باب الاستغفار، احاديث 4 تا 17.
[25]- حر عاملى، وسائل الشيعه، ج 9، ص 29، حديث 11443 و 11440.
[26]- سيوطى، الدر المنثور، ج 6، ص 143.
[27]- بخارى، الادب المفرد، ص 24 (مؤسسه مكتب ثقافيه، چاپ سوم، 1409. بيهقى، الاربعون الصغرى (دارالكتاب العربى، طبع اولى، 1408 هـق) ص 129.
چرا مكان امام شيعه نامعلوم است؟
اگر شيعه معتقد است كه امام زمان آنها وجود دارد ولي غايب است، پس چگونه از مكانش خبري ندارد و بعد از گذشت حدود 1200 سال هيچ گونه اثري از او ظاهر نميشود، اين در حالي است كه خداوند متعال از چنين كاري مبرّي است و نيز غيبت امام با حكمت و تدبير الهي منافت دارد؟
ولاً: بايد گفت كه تنها علما و روات شيعه نيستد كه اعتقاد دارند امام زمان (عليه السلام) وجود دارد، بلكه براساس روايات فراواني كه از پيامبر اكرم (ص) رسيده است، علماي اهل سنّت نيز موضوع مهدويّت را قبول دارند و از موضوعات مُجمعٌ عليه است؛ و روايت كردهاند كه آن حضرت (مهدي) از فرزندان حضرت فاطمه ـ سلام الله عليه ـ است و پس از آنكه مدتي امامت اهل بيت پيامبر اكر (ص) منقطع گردد و زمين را ظلم و جور فرا گيرد، مردي از اهل بيت پيامبر اكر (ص) بنام مهدي (عج) خروج ميكند و به اذن و بَعثِ الهي زمين را پُر از عدل و داد مينمايد و هر كس او را درك كند و تبعيّت نمايد از جملة هدايت شدگان ميباشد و اين در زماني اتّفاق مي افتد كه امّت بر هفتاد و سه فرقه متفرق ميشوند و تنها يك فرقه از آنان به بهشت وارد ميشود و بقيّة آنها به جهنّم خواهند رفت. از جملة اين روايات ميتوان به اين موارد اشاره كرد: در صحيح ابي داود به سند خود از ام سلمه آمده است كه قالت: «سمعت رسول الله (ص) يقول: المهدي من عترتي من ولد فاطمه»[1] و در كنزالعمال آمده: عن علي (ع) قال: «المهدي رجل منّا من ولد فاطمه»[2] و سيوطي در الدّر المنثور در تفسير سورة محمد آورده: أخرج ابن ابي شيبه عن ابي سعيد الخدري قال «قال رسول الله (ص) يخرج رجل من اهل بيتي عند انقطاع من الزمان و ظهور من الفتن يكون عطاؤه حثياً.» و صحيح ابي داود در كتاب المهدي (ع) روايت كرده است به سند خود از ابي الطفيل از علي(ع) از پيامبر اكرم (ص) كه فرمود «لو لم يبق من الدهر الا يوم لبعث الله رجلاً من اهل بيتي يملأها عدلا كما مُلئت جوراً»[3] و متقي در كنزل العمال اينگونه روايت ميكند از پيامبر (ص) كه فرمود: «كيف أنت يا عوف اذا افترقت علي ثلاث و سبعين فرقه، واحدة منها في الجنة و سائرهنّ في النّار (الي أن قال) ثم تجيء فتنة غبراء مظلمة ثم تتبع الفتن بعضها بعضاً حتي يخرج رجل من اهل بيتي يقال له المهدي فان أدركته فاتبعه و كن من المهتدين.»[4]
ثانياً: علاوه بر اين روايات كه موضوع مهدويت را بيان مي دارند، تعداد قابل توجّهي از مورّخان و محدّثان اهل سنّت، تولد آن حضرت را در كتب خود ذكر كردهاند و آن را يك واقعيت دانسته اند و بعضي از پژوهشگران بيش از صد نفر آنان را ذكر كرده اند؛[5] و از اين طريق وجود آن حضرت به اثبات ميرسد، چرا كه آن حضرت با تولد به وجود آمده است. براي اثبات اين مدّعي به چند نمونه از اين موارد اشاره ميكنيم: در كتاب الزام الناصب از عبدالله بن محمّد مطري حكايت شده است، كه شيخ جلال الدين عبدالرحمن ابيبكر سيوطي در كتاب «احياء الميت بفضائل اهل البيت» ميگويد: «همانا از ذرية حسين بن علي (ع)» مهدي (عج) مبعوث ميگردد در آخر الزمان، (تا اينكه ميگويد) پس امام اول علي بن ابي طالب (ع) است و اسامي ائمه را ذكر ميكند، سپس ميگويد: يازدهم از ايشان پسر اوست به نام «الحسن العسكري» و دوازدهم پسر اوست به نام «م ح م د» القائم المهدي (عج) و اينكه نصوص دربارة دولت اسلامي او، از پيامب (ص) و از جدش علي بن ابيطالب (ع)و از بقيه آباء و اجدادش كه اهل شرف و مرتبت ميباشند ذكر شد و اوست كه صاحب شمشير است و قيام كننده اي است كه انتظار او مي رود.»[6] و نيز ابولوليد محمّد بن شحنة الحنفي در كتاب تاريخش كه به نام روضة المناظر في اخبار للاوائل والاواخر كه در حاشيه كتاب مروج الذهب ميباشد، آورده است: «و ولد لهذا الحسن (يعني الحسن العسكري (ع)) ولده المنتظر ثاني عشرهم و يقال له المهدي (عج) و القائم والحجة، محمّد ولد في سنة خمس و خمسين و مأتين.»[7] يعني: «و بدنيا آمد براي امام حسن يعني امام حسن عسكري (ع) فرزندش كه انتظار كشيده ميشود به عنوان دوازدهمين امام و به او مهدي، قائم و حجّت گفته ميشود. (م ح م د) در سال 255 هـ متولد شد.» و در كتاب ينابيع المودة آمده است: «ولد لأبي محمّد الحسن مولود فسمّاه محمداً فعرضه علي اصحابه يوم الثالث و قال: هذا امامكم من بعدي و خليفتي عليكم و هو القائم الذي تمتّد عليه الأعناق بالانتظار فاذا امتلأت الارض جوراً و ظلما خرج فيملأها قسطاً و عدلاً»[8] و روايات ديگري كه در خصوص ولادت آن حضرت آمده و در كتب تاريخي و حديث مندرج شده است. اما در خصوص اين مطلب كه آن حضرت پس از تولد چگونه و در كجا زندگي مي كرده و ميكند نيز رواياتي وجود دارد كه از جملة آنها ميتوان كلام شيخ عبدالوهاب الشعراني در يواقيت الجواهر، مبحث 65 ـ در بيان اينكه تمام شرايطي كه شارع مقدس قبل از قيامت به آن خبر داده است حق است؛ ـ تمسّك جست كه ميگويد: «ناچاريم كه تمام آن شرايط واقع شود و از جملة آنها خروج مهدي است (تا اينكه ميگويد) و او از اولاد امام حسن عسكري (عج) است و هنگام تولد او شب نيمه شعبان سال 255 هـ . ق است، و او باقي است تا اينكه با عيسي بن مريم (ع) همراه شود؛ پس عمر او تاكنون كه سال 958 هجري است، 706 سال است.»[9] و نيز در كتاب ينابيع المودّة، شيخ سليمان قندوزي ميآورد: در مورد آية «و جعلها كلمة باقية في عقبه لعلّهم يرجعون»[10] كه ثابت ثمالي از علي بن الحسين (ع) و او از پدرش و او از علي بن ابيطالب (ع) نقل ميكند كه گفت: در شأن نزول اين آيه اينكه خداوند قرار داد امامت را در نسل حسين(ع) تا روز قيامت و همانا براي قائم ما، دو غيبت است؛ يكي از آنها طولانيتر از ديگري است. پس كسي امامت او را قبول نميكند مگر كسي كه يقينش قوي باشد و شناخت صحيح داشته باشد.»[11] و نيز در كتاب «البرهان في علامات مهدي آخر الزمان» در باب دوازدهم از ابي عبدالله بن حسين بن علي (ع) آمده كه فرمود: «براي صاحب اين امر يعني مهدي ((ع) ) دو غيبت وجود دارد يكي از آن دو طولاني ميشود تا اين كه بعضي ميگويند او مرده است و بعضي ميگويند او رفته است و كسي از موضعش خبري ندارد از دوست و غير دوست مگر كسي كه متصدي خدمتگزاري اوست.»[12]
ثالثاً: اينكه در زمان حيات پدر بزرگوارش امام حسن عسگري(ع) آن حضرت رؤيت شدهاند و بر اين مدّعي روايات وجود دارد كه ميتوان از جملة آنها به اين روايت اشاره كرد، كه شيخ سليمان قندوزي در ينابيع المودة ميآورد: «خادم فارسي گفت: من در خانه بودم، كنيزي از خانه خارج شد و همراه او چيزي بود كه تكان مي خورد، پس ابو محمّد (امام حسن عسكري(ع) به او فرمود: آنچه را كه همراه توست آشكار كن، در اين هنگام پسر بچهاي سفيد و داراي رويي نيكو ظاهر شد. پس حضرت عسگري(ع) فرمود: اين امام شماست بعد از من و تو آنرا بعد از اين نمي بيني.»[13] و روايت ديگر كه شايد مهمترين روايت است كه شاهد بر ادّعاي رؤيت آن حضرت قبل از غيبت صغري ميباشد. حسن بن ايّوب نوح (از وكلاي امام هادي(ع) ) ميگويد: ما كه چهل نفر از اصحاب امام عسكري (ع) بوديم براي پرسش از امام بعدي به محضر امام عسكري رفتيم. در مجلس آن حضرت، عثمان بن سعيد عَمْري (يكي از وكلاي بعدي امام زمان (ع) ) بپا خاست و عرض كرد مي خواهم از موضوعي سؤال كنم، كه دربارة آن از من داناتري. امام u فرمود: بنشين. عثمان با ناراحتي خواست از مجلس خارج شود. حضرت فرمود: هيچ كس خارج نشود. كسي بيرون نرفت و پس از مدتي امام (ع) عثمان را صدا زد، او بپا خاست. حضرت فرمود: ميخواهيد به شما بگويم كه براي چه به اينجا آمده ايد همه گفتند: بفرمائيد. فرمود: به اينجا آمده ايد تا از حجّت و امام پس از من بپرسيد. گفتند: بلي. در اين هنگام پسري نوراني همچون پارة ماه كه شبيهترين مردم به امام عسكري(ع) بود، وارد مجلس شد. حضرت با اشاره به او فرمود: «اين امام بعد از من و جانشين من در ميان شماست. فرمان او را اطاعت كنيد و بعد از من اختلاف نكنيد كه در اين صورت هلاك خواهيد شد و دينتان تباه گردد.»[14]
پس آنچه از روايات مشخص ميشود اين است كه آن حضرت تا قبل از غيبت صغري رؤيت شده است لكن در زمان غيبت صغري و كبري، آن حضرت از ديده مخفي مانده است؛ و از ضروريات ميباشد، كه آن حضرت در طول غيبت صغري از طريق نواب خاصة خويش ـ كه چهار نفر بودند ـ با مردم ارتباط داشته و حتي عدهاي كه نامهاي آنها هم غالباً در كتب شيعه ضبط شده است، به خدمت ايشان مشرّف مي شدند.[15]
رابعاً: پس از اثبات وجود آن حضرت در عين حال كه غائب است، آثار او ظاهر و بارز است چرا كه خيل عظيمي از شيعيان متواتراً خدمت آن حضرت مشرّف ميشوند.[16] علاوه بر آن رواياتي نقل شده است كه اهل سنّت هم به آن اقرار كرده اند، مبني بر اينكه كيفيت انتفاع مردم از آن حضرت چگونه است. از آن جمله ميتوان به روايتي كه صاحب ينابيع المودة اينگونه نقل مي كند، اشاره كرد. اخرج الشيخ الحمويني في فرايد السمطين بسنده عن سليمان الأعمش ابن مهران عن جعفر الصادق عن ابيه عن جدّه عليّ بن الحسين ـ عليهم السلام ـ قال: «نحن ائمة المسلمين، و حجج الله علي العالمين و… ثم قال: و لم تخل منذ خلق الله آدم(ع) من حجة الله فيها، أما ظاهر مشهور أو غائب مستور، و لا تخلو الارض الي ان تقوم الساعة من حجة و لولا ذلك لم يعبدالله قال سليمان: فقلت لجعفر الصادق (ع) :: كيف ينتفع الناس بالحجه الغائب المستور؟ قال: كما ينتفعون بالشمس اذا سترها سحاب.»[17] ترجمه: «علي بن حسي(ع) فرمود: «ما امامان مسلمين هستيم، حجّتهاي خداوند بر همة عالميان، و سپس فرمود: زمين از زماني كه آدم(ع) خلق شد، از حجّت خدا خالي نمانده است، كه آن حجّت يا ظاهر مشهور بوده است يا غايب در پنهاني و خالي نميماند زمين از حجّت تا زماني كه قيامت برپا گردد؛ اگر چنين نبود كسي خدا را نمي پرستيد.» سليمان اعمش (راوي اين روايت) ميگويد: «امام از جعفر صادق(ع) پرسيدم: چگونه است انتفاع بردن مردم از حجّت خدايي كه غايب و پنهان است؟» فرمود: «همچنان كه مردم از خورشيد پشت ابر بهره ميبرند.» و اين بهرهمندي از حجّت خداوند به گونهاي بايد باشد كه امام باق(ع) به يزيد بن معاوية العجلي در تفسير اين آيه از آل عمران[18] فرمودند كه: «يا ايها الذين آمنوا اصبروا و صابروا و رابطوا» يعني: «اي كساني كه ايمان آورده ايد، صبر كنيد بر اداي واجبات و صابر باشيد بر اذيّت رسانيدن دشمنانتان به شما و ارتباط دهيد خودتان را با امامتان مهدي منتظر.»[19]
براي مطالعة بيشتر به كتاب «البراهين الاثني عشر علي وجود الامام الثاني عشر» از سيد طيّب موسوي جزايري، انتشارات دارالكتاب جزايري، مراجعه شود.
--------------------------------------------------------------------------------
[1]- صحيح ابي داود، ط: مطبعة الكستليه، سال 1280، ج 27، ص 134، و صحيح ابن ماجه، ابواب الفتن، باب خروج مهدي و حاكم نيشابوري، مستدرك الصحيحين مطبعة مجلس دائره المعارف نظاميه، ج 4، ص 557، و ذهبي، ميزان الاعتدال، مطبعه سعادت سال 1325 مصر، ج 2، ص 24.
[2]- متقي هندي، كنزالعمال، مطبعة دايره المعارف نظاميه، ج 7، ص 261.
[3]- صحيح ابي داود، همان، ج 27، كتاب المهدي (عج).
[4]- متقي هندي، كنزالعمال، همان، ج 6، ص 44.
[5]- آيت الله لطف الله صافي گلپايگاني، منتخب الاثر، ص 427.
[6]- همان، ص 427.
[7] - ط: الازهريه مصر، سال 1303، ج 1، ص 294.
[8]- شيخ سليمان قندوزي، ينابيع المودّة، متوفي سنه 1294، ص 460، مؤسسه الاعلمي للمطبوعات، بيروت.
[9]- شيخ عبدالوهاب شعراني، يواقيت الحواهر، ج 2، ص 145، ط: مطبعة الازهر مصر سال 1307.
[10]- سورة زخرف، آية 28.
[11]- ينابيع المودة، همان، ص 427.
[12]-متقي هندي، البرهان في علامات مهدي اخر الزمان، به نقل از منتخب الاثر، ص 315.
[13]- ينابيع المودة، همان، ص 461.
[14]- ينابيع المودة ، همان، ج 3، ص 123، ص 125.
[15]- آيت الله لطف الله صافي گلپايگاني، منتخب الاثر، همان، در ص 468 تا ص 472 نام 304 نفر را ذكر ميكند.
[16]- منتخب الاثر،همان، ص 499 تا 511.
[17]- شيخ سليمان قندوزي، ينابيع المودة ، همان، ص 477.
[18]- آل عمران، آية 200.
[19]- ينابيع المودة، همان، ص 421.