مشروعيت ازدواج موقّت
يكى ديگر از مواردى كه شيعيان رابه بدعت گزارى متهم مى كند بحث ازدواج موقت است در حاليكه ازدواج موقت از احكام شرعى است و ريشه در كتاب وسنت دارد توضيح مطلب اينكه : فقه شيعه به پيروى از قرآن و سنت، دو گونه ازدواج را صحيح مى داند: ازدواج دائم (كه بى نياز از توضيح است) و ازدواج موقت يا متعه، به اين صورت كه مرد و زن پيوند زناشويى را براى مدّت معيّنى منعقد مى سازند، به شرط آنكه مانع شرعى از جهت نسب يا رضاع براى ازدواج وجود نداشته باشد، پس از آنكه مبلغى را به عنوان مهريه تعيين مى كنند و پس از گذشتن آن مدّت تعيين شده، بدون اجراى طلاق، از هم جدا مى شوند. اگر از اين ازدواج موقّت فرزندى به دنيا بيايد، فرزند شرعى آن دو است و از آنان ارث مى برد. زن هم پس از سپرى شدن مدت، بايد عدّه شرعى نگه دارد و اگر باردار است، بايد تا تولد فرزند عدّه نگه دارد و تا همسر موقّت آن مرد است يا در حال عدّه به سر مى برد، حق ازدواج با ديگرى ندارد.
ازدواج موقّت، در ماهيت و بيشتر احكام مثل ازدواج دائم است، تنها دو تفاوت دارد: يكى مدت دار بودن ازدواج موقت، ديگرى واجب نبودن نفقه در اين ازدواج. از اين دو تفاوت آشكار كه بگذريم، تفاوت هاى جزئى ديگرى هم وجود دارد كه چندان مهم نيست.
از آن جا كه اسلام، دينى جامع و آخرين دين آسمانى است، اين طرح را براى حلّ مشكل جنسى تجويز كرده است. جوانى كه مشغول درس يا كار در خارج از كشور است و نمى تواند ازدواج دائم كند، چه كند؟ و وظيفه اش چيست؟ جوان سه گزينه در مقابل خود دارد:
الف. سركوبى غريزه جنسى و محروم ساختن خود از لذّت جنسى.
ب. رابطه نامشروع با زنان فاسد يا آلوده به بيمارى ها.
ج. استفاده از راه حل ازدواج موقت با زنى پاك با شرايطى خاص، بدون تحمّل بار نفقه و مشكلات ازدواج دائمى.
راه چهارمى وجود ندارد كه جوان ياد شده از آن استفاده كند. البته اين به اين معنى نيست كه ازدواج موقت مخصوص چنين شرايطى است، ولى مى توان با ملاحظه اين موارد به حكمت تشريع اين شيوه از ازدواج پى برد.
در ضمن بايد توجه داشت كه فقهاى اسلام نوع ديگرى از ازدواج دائم را تأييد كرده اند كه در حقيقت همان ازدواج موقت است و آن اين كه مردى با زنى ازدواج دائمى كند، اما هر دو يا يكى از آن دو اعلام كنند كه پس از مدتى با طلاق از هم جدا شوند. اين نوع ازدواج، بسيار شبيه ازدواج موقت است و هر چند نامشان متفاوت است، ولى ماهيتى يكسان دارند.
قرآن و سنت نبوى ازدواج موقت و متعه را مشروع مى دانند. قرآن كريم مى فرمايد:
(فَمَا اسْتَمْتَعْتُمْ بِهِ مِنْهُنَّ فَآتُوهُنَّ أُجُورَهُنَّ فَرِيضَةً)(1);
«زنانى را كه متعه مى كنيد، واجب است مَهر آنان را بپردازيد.»
بيشتر مفسّرين اين آيه را مربوط به ازدواج موقت مى دانند، اساساً ترديدى در مشروعيت اين ازدواج از ديد اسلام نيست، اگر هم اختلافى باشد، در اين است كه آيا چنين ازدواجى نسخ شده يا بر مشروعيت باقى است؟
روايات شيعه و اهل سنت حكايت از عدم نسخ آن دارد و در زمان خليفه دوم جلوى عمل به اين حكم گرفته شد. شايسته است ياد شود كه سخن خليفه در اين مورد، نشان مى دهد كه اين گونه ازدواج در زمان پيامبر اكرم9 جايز و رايج بوده و جلوگيرى از آن تنها نظر شخصى او بوده است، چرا كه او گفته است:
«اى مردم! سه چيز در زمان پيامبر خدا بود كه من از آنها نهى مى كنم و تحريم مى كنم و هر كه انجام دهد كيفر مى دهم: يكى متعه زنان، يكى متعه حج، يكى هم گفتنِ حىّ على خير العمل ».(2)
شگفت است كه نهى خليفه از كار اول و سوم تا كنون باقى است، ولى متعه حج را همه مسلمانان برخلاف رأى خليفه عمل مى كنند (مقصود از متعه حج آن است كه حاجى پس از انجام دادن اعمال عمره حج، از احرام در مى آيد و همه محرّمات احرام بر او حلال مى شود. در حالى كه عمر از آن نهى كرده بود و دستور داده بود كه حاجى از احرام در نيايد و در همان حالت بماند تا هنگام حج برسد).
دليل روشن بر اين كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) جلوى متعه را نگرفته است، روايت بخارى از عمران بن حصين است كه گويد: آيه متعه در قرآن نازل شد، ما در زمان پيامبر خدا به آن عمل مى كرديم و آيه اى هم نازل نشد كه آن را تحريم كند، پيامبر (صلى الله عليه وآله) هم تا زنده بود از آن نهى نكرد و كسى به نظر خودش چيزى كه مى خواسته گفته است (مقصودش تحريم متعه از سوى خليفه دوم است).(3)(4)
پي نوشتها:
1 . نساء: 24.
2 . شرح تجريد، قوشجى، بحث امامت، ص 464 و منابع ديگر.
3 . صحيح بخارى: ج6، ص37 در تفسير آيه 196 سوره بقره.
4. سيماى عقايد شيعه،ص 282.
شبهات رجعت
نمونه اى از دلائل منكران رجعت و پاسخ آن !
شبهه اول: بازگشت ظالمان با آيه اى كه مى گويد: «مردمى را كه هلاكشان كرديم، بازگشت بر آنان حرام است»(1)چگونه قابل جمع است؟ اين آيه، با قاطعيت رجوع آنان رانفى مى كند.
پاسخ : اين آيه مخصوص ظالمانى است كه در اين دنيا به كيفر ظلمشان هلاك شده اند كه آنان بر نمى گردند. اما ستمگرانى كه بدون مؤاخذه از دنيا رفته اند، برخى برمى گردند تا كيفر عملشان را ببينند، سپس در آخرت هم به عذاب شديدتر گرفتار مى شوند. پس آيه ارتباطى به بحث رجعت ندارد.
شبهه دوم: ظاهر آيه اى كه مى فرمايد: «وقتى مرگ يكى از آنان مى رسد، مى گويد: خدايا مرا برگردانيد تا كار نيك انجام دهم. هرگز! اين سخنى است كه مى گويند و پس از مرگشان برزخى است تا روز قيامت»(2) آن است كه پس از مرگ، بازگشتى به دنيا نيست.
پاسخ : آيه از يك قانون كلى حكايت مى كند كه قابل استثنا در برخى موارد است و دليل آن زنده شدن بعضى از مردگان در امت هاى پيشين است. اگر عدم بازگشت به دنيا يك قانون و سنت كلى و استثنا ناپذير بود، بازگشت برخى به دنيا با عموم آيه تناقض داشت. اين آيه هم مثل سنت هاى ديگر الهى در مورد انسان است و مى رساند كه طبيعتاً پس از مرگ، حياتى نيست تا قيامت و اين منافاتى ندارد كه در بعضى موارد به خاطر مصالح برتر، رجعتى صورت بگيرد. سؤال شبهه سوم: استدلال به رجعت، مبتنى بر اين است كه آيه (و َيَوْمَ نَحْشُرُ مِنْ كُلِّ أُمَّة فَوْجاً...)(3) را حاكى از وقوع حادثه پيش از قيامت بدانيم. ولى ممكن است آيه، در باره حادثه اى در روز قيامت باشد كه قبل از آيه (وَيَوْمَ يُنْفَخُ فِي الصُّورِ)(4) ذكر شده و طبيعى
آن بود كه پس از آن ذكر شود و مراد از فوجى از هر امت، گروهى از ستمگران و سران آن اقوام باشند.
پاسخ : اولاً: بر فرض آنكه آيه (وَ يَوْمَ نَحْشُرُ...) حكايت گر واقعه اى در روز قيامت باشد، تقدم آن بر آيه نفخ صور، اختلالِ بى دليل در آهنگ كلام است.
ثانياً: ظاهر آيات مى رساند كه دو روز وجود دارد: يكى روزى كه از هر امتى گروهى زنده مى شوند و ديگرى روزى كه در صور دميده مى شود. اين كه آن روز را از متمم هاى روز قيامت بشماريم، لازمه اش آن است كه آن دو روز، يك روز باشد و اين خلاف ظاهر آيات است.(5) (6)
1 . (وَحَرامٌ عَلى قَرْيَة أَهْلَكْناها أَنَّهُمْ لا يَرْجِعُونَ) (انبياء: 95).
2 . (حَتّى إِذا جاءَ أَحَدَهُمُ الْمَوْتُ قالَ رَبِّ ارْجِعُونِ لَعَلِّي أَعْمَلُ صالِحاً فِيما تَرَكْتُ كَلاّ إِنَّها كَلِمَةٌ هُوَ قائِلُها وَمِنْ وَرائِهِمْ بَرْزَخٌ إِلى يَوْمِ يُبْعَثُونَ) (مؤمنون: 99 ـ 100).
3 . نمل: 83.
4 . همان: 87.
5 . با توجه به آنچه ذكر شد، بسيارى از آنچه آلوسى در تفسير اين آيه گفته است، باطل خواهد شد. ر.ك: تفسير آلوسى: ج20، ص26.
6. سيماى عقايد شيعه،ص 303.
تقيّه و مشروعيت آن
يكى ديگر از مواردى كه شيعيان را به بدعت گزارى متهم مى كنندبحث تقّيه در حالى كه تقّيه از احكام شرعى است و ريشه در قرآن وسّنت دارد توضيح مطلب اينكه تقيه آن است كه مسلمان وقتى بر جان و مال و آبروى خويش بيمناك باشد، عقيده خود را پنهان دارد. اين مورد اتفاق همه مسلمانان است و از قرآن و سنت گرفته شده است. يكى از تعاليم قرآنى آن است كه مسلمان هر گاه نسبت به جان و مال و آبروى خود احساس خطر كند، از ابراز عقيده خوددارى كند، اين كار در اصطلاح دينى و شرعى «تقيّه» نام دارد.
جواز تقيه، افزون بر دليل نقلى، بر مبناى عقل هم صحيح و لازم است، چون از سويى حفظ جان و مال و آبرو واجب است و از سوى ديگر اظهار عقيده و عمل بر طبق آن عقيده يك وظيفه دينى است. ليكن در صورت تعارض اين دو تكليف واجب، عقل حكم مى كند كه انسان وظيفه مهم تر را بر مهم مقدم بدارد.
در حقيقت، تقيه سلاح ضعيفان در برابر زورمندان فاسق است، روشن است كه اگر تهديد و خطرى در كار نباشد، انسان عقيده اش را پنهان نمى كند و برخلاف اعتقادش نيز عمل نمى كند. به تصريح قرآن كريم در ماجراى عمار ياسر، كسى كه به دست كافران گرفتار شود، اشكالى ندارد كه كلام كفرآميز بر زبان جارى كند تا از چنگ آنان رها شود، در حالى كه قلبش پر از ايمان و اعتقاد صحيح است.(1)
در آيه ديگرى سخن از نهى مؤمنان از اين است كه كافران را ولىّ خود نگيرند و هر كه چنين كند از خدا فاصله مى گيرد، مگر آنكه از روى تقيّه باشد.(2)
مفسران هنگام ذكر اين آيات، به اتفاق مى گويند كه اصل تقيّه جايز است و هر كه در منابع تفسيرى و فقهى اندك مطالعه اى داشته باشد، در مى يابد كه تقيه از اصول اسلامى است و نمى توان دو آيه ياد شده را ناديده گرفت، همچنين كار مؤمن آل فرعون را به حساب نياورد كه ايمانش را پنهان داشت(3) و يك باره منكر تقيه شد.
گفتنى است كه آيات تقيه هر چند در مورد تقيه از كافر است، ليكن ملاك آنكه حفظ جان و مال و آبرو در شرايط حساس و خطير است، مخصوص كافران نيست. پس اگر كسى عقيده خود را نزد مسلمانان آشكار كند يا طبق آن عمل كند و احساس خطر بر جان و مال و آبروى خويش كند و احتمال قوى دهد كه از سوى مسلمانان در معرض خطر قرار مى گيرد، حكم تقيّه جارى است، يعنى مى تواند از مسلمانان هم تقيه كند، همان طور كه جايز بود از كفار تقيه كند، زيرا علت و ملاك و عاملى كه موجب تقيه مى شد، يكى است.
ديگران نيز به اين نكته تصريح دارند، فخر رازى گويد: مذهب شافعى آن است كه اگر حالت در ميان مسلمانان همچون حالت بين مسلمانان و مشركان باشد، براى حفظ جان تقيه حلال است. و مى گويد: تقيه براى حفظ جان جايز است، ولى آيا براى حفظ مال هم جايز است؟ احتمال است كه اينجا هم جايز باشد، چرا كه پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله) فرموده است:
«احترام مال مسلمان همچون احترام جانِ اوست (حُرمة مالِ المسلم كَحُرمة دَمه)»
و فرموده است:«هر كس در راه حفظ مالش كشته شود شهيد است (مَن قُتِل دونَ مالِهِ فهو شهيدٌ)».(4)
ابوهريره گويد: از پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله) دو ظرف حفظ كردم، يكى را ميان مردم پخش كردم، اما ديگرى را اگر پخش كنم، گردنم قطع خواهد شد.(5)
تاريخ خلفاى اموى و عباسى پر از ظلم و خفقان و ستم و زور است، در آن دوران تنها شيعيان نبودند كه به سبب اظهار عقايدشان مطرود و محصور بودند، بلكه در موضوعِ «خلق قرآن» در دوران مأمون، بيشتر محدثان اهل سنت نيز راه تقيه را پيمودند و پس از آنكه از سوى خليفه، فرمان عام در مورد خلق قرآن و حادث بودن آن صادر شد، جز يك نفر كسى با فرمان خليفه مخالفت نكرد و داستان او معروف است، عموم محدثان از روى تقيه اظهار موافقت كردند.(6)(7)
1 . (مَنْ كَفَرَ بِاللهِ مِنْ بَعْدِ إِيمانِهِ إِلاّ مَنْ أُكْرِهَ وَ قَلْبُهُ مُطْمَئِنٌّ بِالاِْيمانِ) (نحل: 106).
2 . (إِلاّ أَنْ تَتَّقُوا مِنْهُمْ تُقاةً...) (آل عمران: 28).
3 . غافر: 28.
4 . تفسير فخر رازى: ج 8، ص 13.
5 . محاسن التأويل: ج4، ص 82.
6 . تاريخ طبرى: ج 7، ص 195 ـ 206.
7. سيماى عقايد شيعه،ص280.
تعريف بداء
:خداوند متعال در مورد انسان دو نوع تقدير دارد:
1ـ تقدير حتمى و قطعى كه هرگز تغيير نمى يابد.
2ـ تقدير معلّق و مشروط، كه در صورت فقدان بعضى شرايط عوض مى شود و تقدير ديگرى جاى آن مى نشيند.
با توجه به اين اصل، يادآور مى شويم كه عقيده به «بداء»، يكى از اصول اعتقادات اسلامى اصيل است كه همه فرقه هاى اسلامى در اعتقاد به آن اجمالاً اتّفاق نظر دارند، اگرچه برخى از به كار بردن لفظ «بداء» پرهيز مى كنند، ليكن اين به اصل قضيه ضرر نمى زند، چون مقصود، بيان محتواى بداء و معناى آن است، نه لفظ و نامش.
حقيقت «بداء» بر دو اصل استوار است:
الف: اين كه خداى متعال قدرت مطلق دارد و مى تواند هر سرنوشت و تقديرى را عوض كند و هر وقت بخواهد، تقدير ديگرى جايگزين آن سازد، در حالى كه از پيش هر دو تقدير را مى داند و علم او هرگز تغيير نمى يابد چون تقدير اول به گونه اى نبوده كه از او سلب قدرت كند، زيرا بر خلاف اعتقاد يهود كه قدرت الهى را محدود مى دانند و مى گويند:
«دستان خدا بسته است»، خداوند قدرت مطلق دارد، آن چنان كه قرآن مى فرمايد: (بَلْ يَداهُ مَبْسُوطَتانِ)(1)، بلكه دستان او گشوده است. به عبارت ديگر، خلاقيت خدا و اعمال سلطه و قدرت از سوى خداوند، مستمر است و به حكم آيه (كُلَّ يَوْم هُوَ فِي شَأْن)(2)، خداوند هرگز از امر آفرينش نياسوده است، بلكه آفرينش او همچنان پيوسته و مستمر است.
به روايت صدوق از امام صادق(عليه السلام) در باره آيه «يهود گفتند كه دست خدا بسته است»، آن حضرت فرمود: مقصودشان بسته بودن دست خدا نيست، بلكه معتقد بودند كه خداوند از كار آفرينش فراغت يافته و ديگر افزايش يا كاهشى در عمر و رزق و... ندارد. خداوند در تكذيب عقيده آنان فرمود: «بلكه دستان خودشان بسته است و به خاطر گفته هايشان ملعونند، بلكه دستان خدا باز است و آن گونه كه بخواهد انفاق مى كند». آيا نشنيده اى كه مى فرمايد: (يَمْحُوا اللهُ ما يَشاءُ وَيُثْبِتُ وَعِنْدَهُ أُمُّ الْكِتابِ)(3); «آنچه را خدا بخواهد محو يا اثبات مى كند و امّ الكتاب (كتاب اصلى) نزد اوست.»(4)
پس عقيده اسلامى بر اعتراف به قدرت بى انتهاى خدا و استمرار خلاقيت او استوار است و اين كه خداوند هرگاه و هر چه بخواهد، مقدّرات مربوط به انسان را در زمينه عُمر و رزق و جز آنها تغيير مى دهد و مقدّرات ديگرى به جاى آنها قرار مى دهد و هر دو تقدير هم در «امّ الكتاب» و علم الهى موجود است.
ب: اعمال قدرت و سلطه از سوى خدا و تغيير سرنوشت و مقدّرات، روى حكمت و مصلحت است. بخشى از اين تغيير هم مربوط به عمل و رفتار و گزينش و نحوه زندگى خوب يا بد اوست. با اين امور، زمينه تغيير در سرنوشت پديد مى آيد.
فرض كنيم انسانى خداى ناكرده مراعات حقوق والدين را نمى كند، طبيعى است كه اين كار ناشايست تأثير نامطلوبى در سرنوشت او داشته باشد، هر گاه در نيمه دوم زندگيش رفتارش را عوض كند و به مراعات حقوق پدر و مادرش اهتمام ورزد، زمينه تغيير سرنوشت خود را فراهم آورده و مشمول آيه (يَمْحُوا اللهُ ما يَشاءُ وَيُثْبِتُ) مى گردد و كار برعكس مى شود.
آيات و روايات در اين مورد فراوان است. به چند نمونه اشاره مى شود:
1ـ (إِنَّ اللهَ لا يُغَيِّرُ ما بِقَوْم حَتّى يُغَيِّرُوا ما بِأَنْفُسِهِمْ)(5); «خداوند سرنوشت قومى را عوض نمى كند مگر آنكه وضعيت خودشان را عوض كنند.»
2ـ (وَلَوْ أَنَّ أَهْلَ الْقُرى آمَنُوا وَاتَّقَوْا لَفَتَحْنا عَلَيْهِمْ بَرَكات مِنَ السَّماءِ وَاْلأَرْضِ وَلكِنْ كَذَّبُوا فَأَخَذْناهُمْ بِما كانُوا يَكْسِبُونَ)(6); «اگر مردم آبادى ها ايمان و تقوا داشته باشند، بركات را از آسمان ها و زمين بر آنان مى گشوديم، ليكن تكذيب كردند، پس آنان را به خاطر كارى كه مى كردند عقاب كرديم.»
3ـ اميرالمؤمنين(عليه السلام) از رسول خدا(صلى الله عليه وآله) در باره آيه (يَمْحُوا اللهُ ما يَشاءُ) پرسيد. رسول خدا(صلى الله عليه وآله) فرمود: چشمان تو را و چشمان امّتم را پس از خودم با تفسير آن روشن مى كنم: صدقه به نحو مناسب، نيكى به والدين و انجام كار نيك، شقاوت را به سعادت تبديل مى كند و عمر را مى افزايد و از مرگِ بد نگه مى دارد.(7)
امام باقر(عليه السلام) فرمود: صله رحم اعمال را پاك مى سازد و رشد مى دهد، اموال را مى افزايد، بلا را دفع مى كند، حساب را آسان مى سازد و اجل را به تأخير مى اندازد.(8)
با توجه به اين دو اصل، روشن مى شود كه عقيده به بداء، عقيده قطعى اسلامى است و همه فرقه هاى اسلامى با قطع نظر از تعبير و نام و به كار بردن كلمه بداء، به آن معتقدند.
در پايان دو نكته را يادآور مى شويم تا بدانيم چرا در روايات، لفظ «بداء» بر اين مسأله اطلاق شده است:
الف: به كار بردن اين لفظ براى اين موضوع، به پيروى از پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) است. رسول خدا9 در باره سه نفر (برص دار، كچل و كور) فرمود: «نظر خداوند چنين برگشت كه آنان را مبتلا سازد» بخارى داستان آن سه نفر را به تفصيل ياد مى كند كه چگونه دو نفر از آن سه نفر به دليل ناسپاسى نعمت، سلامتى خود را از دست دادند و مرض آنان به نسل آنان هم منتقل شد.(9)
ب: چنين كاربردى از باب مشاكله و سخن گفتن به زبان و اصطلاح يك قوم است تا موضوع را خوب بفهمند. در عرف جامعه چنين رسم است كه وقتى كسى تصميم خود را عوض مى كند، مى گويد: «بَدا لى»، يعنى نظرم بر اين قرار گرفت. پيشوايان دين نيز به زبان مردم سخن گفته اند تا تفهيم مخاطبان ممكن باشد و چنين لفظى را در باره خداى متعال به كار برده اند.
گفتنى است كه قرآن كريم، در باره خداى متعال الفاظ و صفاتى را همچون مكر، كيد، خدعه، نسيان و.. به كار برده است، در حالى كه مى دانيم خداوند، از اين امور به معانى و مفاهيمى كه ميان بشر رايج است، منزّه است، در عين حال، اين الفاظ مكرّر در باره خداوند به كار رفته است، همچون:
1ـ (إِنَّهُمْ يَكِيدُونَ كَيْداً * وَ أَكِيدُ كَيْداً)(10); «آنان كيد و مكر مى كنند، من هم كيد مى كنم.»
2ـ (وَ مَكَرُوا مَكْراً وَ مَكَرْنا مَكْراً)(11); «آنان مكر كردند، ما هم مكر كرديم.»
3ـ (إِنَّ الْمُنافِقِينَ يُخادِعُونَ اللهَ وَ هُوَ خادِعُهُمْ)(12); «منافقين با خدا خدعه مى كنند، خدا هم با آنان خدعه مى كند.»
4ـ (نَسُوا اللهَ فَنَسِيَهُمْ)(13); «خدا را از ياد بردند، خدا هم آنان را از ياد برد.»
به هر حال، محققان شيعه در باره كاربرد لفظ بداء، با توجه به تغيير ناپذيرى و عدم تبديل در علم خدا، پژوهش ها و تحقيقات قوى و ارزنده اى دارند كه اينجا مجال ذكر آنها نيست، علاقه مندان به كتاب هايى كه چنين مباحثى را دارند مراجعه كنند.(14)(15)
1 . مائده: 64.
2 . الرحمن: 29.
3 . رعد: 39
4 . توحيد صدوق: ص167، باب 25 حديث 1.
5 . رعد: 11.
6 . اعراف: 96.
7 . تفسير الدرّ المنثور، سيوطى: ج4، ص66.
8 . كافى: ج2، ص470، حديث 13.
9 . صحيح بخارى: ج4، ص172.
10 . طارق: 15 ـ 16.
11 . نمل: 50.
12 . نساء: 143.
13 . توبه: 67.
14. ر.ك: توحيد صدوق: ص331 ـ 336، تصحيح الاعتقاد شيخ مفيد: ص24، عدة الاصول: ج2، ص29، كتاب الغيبه: ص262 ـ 264 چاپ نجف.
15. سيماى عقايد شيعه،ص 284.
نسبت شيعه اماميه با غلات
وصف امام به اين كه داراى عصمت، اعلميت و افضليت است، معنايى جز اين ندارد كه آنان بندگان مخلص خدايند كه عنايت الهى شامل آنان شده و او چون افراد را بهتر مى شناسد، آنان را پيشوايانى قرار داده است كه به امر خدا هدايت مى كنند، در همان حال بندگان مكرّم الهى اند، او را نافرمانى نمى كنند و به فرمان او عمل مى كنند. پس هر كس در حق آنان افراط و تفريط و غلوّ كند، گمراه است.
پس فرقه هاى غلوّ كننده در حق آنان شيعه نيستند، هر چند خود را به شيعه نسبت دهند. ائمه از اهل بيت(عليهم السلام) نيز پيروان خود را از تفريط و غلوّ برحذر داشته اند. پس فرقه هاى منقرض شده اى همچون خطابيه، مغيريه و غير اين ها كه از غُلات بودند، در حقيقت شيعه نيستند. سخن اميرالمؤمنين(عليه السلام) در شناساندن ائمه اهل بيت(عليهم السلام) در اين مورد كافى است:
«هيچ كس از اين امت، با آل محمد(صلى الله عليه وآله) قياس نمى شود و هرگز آنان كه از نعمت وجود آنان پيوسته برخوردار بوده اند، با آنان برابر نيستند، آنان پايه دين و ستون يقين اند. غلوّ كننده به آنان بر مى گردد ؛ و از پى در آينده به آنان مى پيوندد ؛ و ويژگى هاى حق ولايت براى آنان است و وصايت و وراثت در اين خاندان است.»(1)
افزون بر اين، امام على بن موسى الرضا(عليه السلام) دعايى دارد كه جايگاه و موضع ائمه اهل بيت را نسبت به غُلات روشن مى كند، حضرت در دعايش چنين دارد:
«خداوندا، من از حول و قوه، برى هستم. هيچ قدرت و نيرويى جز از تو نيست، خداوندا به تو پناه مى برم و به آستانت بيزارى مى جويم از كسانى كه براى ما آن چه حقّ ما نيست ادعا مى كنند. خدايا من به درگاهت بيزارى مى جويم از آنان كه در باره ما چيزى مى گويند كه خودمان در باره خويش نگفته ايم. خداوندا، آفرينش براى تو و روزى از سوى توست، تنها تو را مى پرستيم و تنها از تو يارى مى طلبيم. خداوندا، تو آفريدگار ما و آفريدگار پدران پيشين و نياكان ديگر مايى. خدايا، پروردگارى جز براى تو سزاوار نيست و الوهيت و خدايى جز شايسته تو نيست. پس مسيحيانى را كه عظمت تو را كوچك شمردند لعنت كن، همچنين مردمى را كه همانند سخن آنان را گفته اند و باور دارند لعنت كن. خداوندا، ما بندگان تو و فرزندان بندگان توييم، براى خودمان مالك سود و زيان و مرگ و حيات و نشور نيستيم. خدايا، هر كه ما را پروردگار پندارد، از او بيزاريم. هر كس خيال كند خلقت و روزى به دست ماست، ما از او بيزاريم، آن گونه كه حضرت عيسى(عليه السلام) از مسيحيان بيزار است. خداوندا، ما آنان را به آن چه ادعا مى كنند نخوانده ايم. پس ما را به آن چه مى گويند مؤاخذه مكن. آن چه را ادعا مى كنند بر ما ببخشاى و هيچ يك از آنان را روى زمين زنده نگذار. همانا اگر آنان را واگذارى، بندگانت را گمراه مى كنند و جز فاجر و كافر به دنيا نمى آورند.»(2)
1 . نهج البلاغه، خطبه 2 (لا يقاس بآل محمد(صلى الله عليه وآله) من هذه الأمة احد...).
2 . بحار الانوار: ج 25، ص 343.
معناى لغوى و اصطلاحى بدعت
در لغت، به گفته ابن فارس يك معناى بَدَع، پديد آوردن و ساختن چيزى بدون نمونه قبلى است. معناى ديگر آن جدا شدن و ضعف و فرسودگى است.(1) مقصود از بدعت در اينجا معناى نخست است. اما در اصطلاح، تعريف هاى مختلفى از آن شده كه برخى دقيق است و بعضى غير دقيق. برخى از تعريف هاى متقن را مى آوريم.
بدعت چيزى است كه پديد آورده شود و در شريعت، اصلى كه بر آن دلالت كند نباشد، اما آن چه كه اصلى در شرع بر آن دلالت كند، شرعاً بدعت نيست، هر چند در لغت بدعت باشد.(2)
ابن حجر گفته است: اصل بدعت چيزى است كه بدون نمونه قبلى پديد آورده شود و در شرع، به چيزى گفته مى شود كه مقابل سنت باشد و ناپسند است.
در جاى ديگر مى گويد: مُحدَثات كه در حديثِ «مَنْ أحدث فى أمرنا هذا ما ليس منه فهو ردّ» آمده است.
چيزهايى است كه پديد آمده باشد و در شرع، اصلى نداشته باشد، در عرف شرع به آن ها «بدعت» گفته مى شود و اگر چيزى دليل شرعى داشته باشد بدعت نيست.(3)
كوتاه سخن آنكه بدعت در نظر شرع سه قيد دارد:
اول: چيزى در اعتقادات يا احكام دينى، كم يا زياد شود.
دوم: دعوت و نشر در كار باشد.
سوم: دليلى شرعى بر اين كه به صورت كلى يا جزئى از دين است، وجود نداشته باشد.
دقت در اين قيدها حقيقت بدعت را روشن مى سازد، چيزى از دين كاستن يا بر آن افزودن، افترا بر خداوند است و خداوند از افتراى بر خدا نكوهش كرده است.(4)
پس اگر كسى چيزى پديد آورد كه سابقه نداشته و كار او ربطى و دخالتى به دين نداشته باشد، مثل برخى عادت ها يا بعضى از صنعت ها، گر چه از نظر لغت هم به آن بدعت گفته شود، ولى از نظر شرع، بدعت نيست، چون پديد آورنده ادعا نمى كند كه آن پديده از متن دين است. بنا بر اين، جشن هاى رسمى كه دولت هاى مختلف براى اهدافى بر پا مى كنند و ربطى به دين ندارد بدعت نيست، چون به عنوان اين كه شرع به آن دستور داده برگزار نمى كنند، اما حلال يا حرام بودن آنها تابع موازين شرعى است. پس اگر جشن و مراسم، خالى از حرام باشد، حلال است، اما اگر همراه حرام باشد، مثل اختلاط زنان و مردان، حرام است، هر چند كه بدعت نيست.
اما نكته دوم، يعنى اشاعه و دعوت مردم به آن: اگر كسى در خانه خود و به تنهايى در دين دخالت كند، مثلاً چيزى بر نمازش بيفزايد يا از آن بكاهد، هر چند كه كارش حرام و نمازش باطل است، اما بدعت نيست. وقتى بدعت مى شود كه آن انديشه يا عمل تازه و نوظهور را در جامعه پخش كند و به عنوان اين كه جزء دين است، مردم را به آن فرا بخواند.
در صحيح مسلم از ابوهريره روايت شده كه پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله) فرمود:
هر كس به هدايت فرا بخواند، مثل پاداش كسانى را كه از او پيروى كنند خواهد داشت، بى آنكه از پاداش آن پيروان چيزى كاسته شود و هر كس ديگران را به گمراهى دعوت كند، مثل گناهانى كه بر پيروان اوست، بر او خواهد بود، بى آنكه از گناهان آنان چيزى كاسته شود.(5)
اما نكته سوم يعنى اصل و ريشه دينى نداشتن، اين عنصر اساسى در مفهوم بدعت است، يعنى دليلى بر اين كه اين جزء دين است، در قرآن و حديث نيست. چرا كه اگر پشتوانه اى از دين براى آن باشد، چيز تازه اى در دين و دخالتى در شرع نخواهد بود. ابن رجب حنبلى و ابن حجر عسقلانى در تعريف خود از بدعت به اين نكته اشاره داشتند.
علامه مجلسى گويد: بدعت در شرع، چيزى است كه پس از پيامبر(صلى الله عليه وآله) به وجود آمده باشد و دليل خاصى نداشته باشد و در ضمن برخى دليل هاى عام هم نگنجد.(6)
1 . المقاييس: ج 1، ص 209، واژه «بدع».
2 . جامع العلوم والحكم، ابن رجب حنبلى: ص160، چاپ هند.
3 . فتح البارى، ابن حجر عسقلانى: ج 5، ص 156 و ج 17، ص 9.
4 . ر.ك: يونس، آيه 59 و حديد، آيه 27.
5 . صحيح مسلم: ج 8، ص 62; كتاب العلم.
6. سيماى عقايد شيعه، ص 270.
قرآن در سخن امام حسن مجتبي عليه السلام
يكي از رسالتهاي مهم امامان معصوم تبليغ دين، بيان احكام و تفسير قرآن است. ميراث قرآني باقي مانده و ارزشمند وجود مبارك امام حسن مجتبي(عليه السلام) از نمونههاي اعلي و عظيم ذخاير تفسيري معصومان(عليهم السلام) است. در اين مقاله با نگرش قرآني و تفسيري امام حسن مجتبي(عليه السلام) آشنا ميشويم.
هر كس درباره قرآن، با رأي و پيش داوري خود سخن گويد و تفسير كند، گر چه حق باشد، باز گناه كرده است
منزلت و پيشوايي قرآن در زندگي
قرآن در آيات فراواني به بيان منزلت رفيع و شأن والاي خويش پرداخته است تا هيچ كس حجتي در رويگرداني از قرآن نداشته باشد و كسي هم كه به قرآن روي ميآورد، با معرفت و بينش در وادي آن گام نهد. اهل بيت(عليهم السلام) كه عارف به حقيقت قرآن هستند، همپاي آن، اين منزلت و فضيلت را به خوبي تبيين كردهاند. اينك نمونهاي از سخنان امام حسن مجتبي(عليه السلام) در اين خصوص ذكر ميشود:
اربلي از امام حسن(عليه السلام) نقل ميكند كه فرمود: در اين قرآن، چراغهاي نور و شفاي سينههاست. پس بايد سالك، در نور آن سلوك كند و با اين ويژگي، دل خود را لگام زند؛ زيرا اين انديشيدن (و از نور قرآن بهرهبردن) حيات دل بيناست؛ همان سان كه آدمي در تاريكي ها، با (تابش) نور، روشنايي ميگيرد.[1]
ديلمي ميگويد: امام حسن(عليه السلام)فرمود: در دنيا جز اين قرآن، چيزي باقي نمانده است. پس آن را امام و پيشواي خود قرار دهيد تا شما را به هدايت (فطرتتان) راهنمايي كند. سزاوارترين مردم به قرآن، كسي است كه به آن عمل ميكند؛ هر چند آن را حفظ نكرده باشد و دورترين مردم از قرآن، كسي است كه به آن عمل نميكند؛ هر چند آن را بخواند.[2]
در اين حديث، مقصود امام حسن(عليه السلام) اين است كه قرآن كريم را امام و پيشواي خويش در سيره عملي و زندگاني قرار دهيد و بر اساس آن عمل كنيد.
قرآن قاضي، اعمال در قيامت
امام حسن(عليه السلام) فرمود: اين قرآن در روز قيامت ميآيد، در حالي كه راهبر است و پيش برنده؛ مردمي را كه حلال خدا را حلال، و حرام خدا را حرام گرفتهاند و به متشابهات قرآن، ايمان آوردهاند، به بهشت رهنمون ميشوند و مردمي را كه حدود و احكام الهي را تباه كردهاند و حرامهاي خدا را حلال گرفتهاند، به آتش ميراند.[3]
و نيز ميفرمود: هر كس درباره قرآن، با رأي و پيش داوري خود سخن گويد و تفسير كند، گر چه حق باشد، باز گناه كرده است.[4]
در اين حديث، مقصود امام حسن(عليه السلام) اين است كه قرآن كريم را امام و پيشواي خويش در سيره عملي و زندگاني قرار دهيد و بر اساس آن عمل كنيد.
پاداش قرائت قرآن
قطب الدين راوندي در كلامي از امام حسن (عليه السلام) نقل ميكند كه فرمود: «من قرأ القرآن كان له دعوة مجابة امّا معجّلة و إمّا مؤجّلة؛[5] هر كس قرآن بخواند، يك دعاي مستجاب دارد، يا زود يا دير.
قرآن و اهل بيت(عليهم السلام)
«عن الحسن بن علي (عليهما السلام) انه حمدالله تعالي و اثني عليه و قال: وَ السّابِقُونَ اْلأَوّلُونَ مِنَ الْمُهاجِرينَ وَ اْلأَنْصارِ وَ الّذينَ اتّبَعُوهُمْ بِإِحْسانٍ[6] فكما أنَّ للسّابقين فضلهم علي من بعد هم كذلك لأبي علي بن أبي طالب(عليهم السلام) فضيلته علي السّابقين بسبقه السّابقين ... و عَلَّمَ رسول الله(صلي الله عليه و اله وسلم) النّاس
الصّلوات فقال: قولوا: اللّهم صلّ علي محمّد و آل محمّد كما صليت علي إبراهيم و آل إبراهيم أنّك حميد مجيد، فحقّنا علي كلّ مسلم أن يصلّي علينا مع الصّلاة فريضة واجبة من الله، وَ أحلَ الله رسوله الغنيمة و أحلّها لنا و حرّم الصّدقات عليه و حرّمها علينا، كرامة أكرمنا الله و فضيلة فضّلنا الله بها يعني حسن بن علي(عليهما السلام) پس از حمد و ثناي خداوند فرمود : و پيشگامان نخستين از مهاجران و انصار، كساني كه با نيكوكاري از آنان پيروي كردند، پس همچنان كه پيشگامان بر كساني كه پس از آنان هستند، برتري دارند، پدرم علي بن ابي طالب (سلام الله عليهما) نيز ـ چون پيشتاز پيشگامان است ـ بر پيشتازان برتري دارد ... و رسول خدا (صلي الله عليه و اله وسلم) صلوات را به مردم آموخت و فرمود : بگوييد: خدايا! بر محمّد و آل محمد درود فرست؛ چنان كه بر ابراهيم و آل ابراهيم درود فرستادي، همانا تو ستوده بزرگواري. پس حق ما بر هر مسلماني، به عنوان يك فريضه واجب خداوندي، اين است كه در تشهّد هر نمازي، بر ما صلوات فرستد. و خدا غنايم را براي پيامبر خود حلال كرد و براي ما نيز، و صدقات را بر او حرام كرد و بر ما نيز، اينها كرامت و فضيلتي از خدا بر ماست».[7]
امام حسن مجتبي(سلام الله عليه) در تفسير آيه شريفه وَ أَدْبارَ السّجُودِ [12] فرموده است: مقصود آن دو ركعت نماز مستحبي پس از نماز مغرب است
علامه مجلسي ميگويد: امام حسن ضمن خطبهاي فرمود:
«أنا من أهل البيت الّذين افترض الله مودّتهم علي كلَّ مسلم. فقال: ) قُلْ لا أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْرًا إِلاّ الْمَوَدّةَ فِي الْقُرْبي وَ مَنْ يَقْتَرِفْ حَسَنَةً نَزِدْ لَهُ فيها حُسْنًا([8] و اقتراف الحسنة مودّتنا أهل البيت؛[9]
امام حسن مجتبي(سلام الله عليه)براي مردم سخنراني كرد و فرمود: من از آن خاندانم كه خدا دوستي صميمي آنان را بر هر مسلماني، واجب كرد و فرمود: بگو به ازاي آن (رسالت) پاداشي از شما خواستار نيستم، مگر دوستي درباره خويشاوندان، و هر كسي نيكي، محبّت ما خاندان پيامبر(صلي الله عليه و آله) است».
تفسير آيات قرآني
سيره و روايات تفسيري باقي مانده از كريم اهل بيت امام حسن مجتبي(سلام الله عليه) بسيار ارزشمند است و دست مايه بسيار مهم براي مفسّران و علاقهمندان به تفسير قرآن به شمار ميرود. ما به اختصار نمونههايي را ذكر ميكنيم:
1. امام حسن مجتبي(سلام الله عليه) در تفسير آيه شريفه إِنّا كُلّ شَيْ ءٍ خَلَقْناهُ بِقَدَر [10]فرمود: يعني ما هر چيز را براي دوزخيان (نيز) به اندازه اعمالشان آفريدهايم.[11]
2. امام حسن مجتبي(سلام الله عليه) در تفسير آيه شريفه وَ أَدْبارَ السّجُودِ [12] فرموده است: مقصود آن دو ركعت نماز مستحبي پس از نماز مغرب است.[13]
3.علي بن عيسي اربلي ميگويد: شيخ كمال الدين طلحه گفت: خداي عزّوجلّ به امام حسن مجتبي(سلام الله عليه) در تبيين امور و مقاصد اموري كه به تدبير آنها ميپرداخت، فطرتي تيز و ژرف نگر روزي كرده و براي اصلاح پايهها و مباني دين، هوشمندي استواري به او بخشيده و سرشتي ويژه او كرده بود كه خميره آن، سرشار از صور و معاني دانش بود .... پس با انديشه در خور ستايش و قريحه خود، با رستگاري ميوههاي اهداف دنبال شده را ميچيد، و در مسجد رسول خدا(صلي الله عليه و آله) مينشست، و مردم در اطرافش حلقه ميزدند، و سخناني ميگفت كه سوز عطش سؤال كنندگان را درمان ميكرد و دستاويز گويندگان مخالف را ميبريد.[14]
به عنوان نمونه، ابوالحسن علي بن احمد واحدي با سند خود، روايت ميكند كه مردي گفت: من وارد مسجد مدينه شدم و ديدم مردم دور يك نفر گرد آمدهاند و او از رسول خدا (صلي الله عليه وآله) سخن ميگفت. به او گفتم: مرا از تفسير آيه شريفه وَ شاهِدٍ وَ مَشْهُود [15] آگاه كن. گفت: بله، امّا «شاهد»، روز جمعه است و «مشهود»، روز عرفه. از او گذاشتم، و به يك نفر ديگر (كه مردم اطرافش بودند و سخن ميگفت) رسيدم. و همان سؤال را پرسيدم، گفت: بله، امّا «شاهد» ، روز جمعه است و «مشهود»، روز عيد قربان. از او نيز گذاشتم، و نزد جواني كه صورتش همچون طلاي سرخ ميدرخشيد و از رسول خدا(صلي الله عليه وآله) سخن ميگفت، رسيدم و همان سؤال را پرسيدم، گفت: آري، امّا «شاهد»، محمّد(صلي الله عليه وآله) است و «مشهود»، روز قيامت. آيا نشنيدي كه خداي سبحان ميفرمايد: «اي پيامبر ! ما تو را شاهد فرستاديم»[16] و نيز فرمود: «آن روز، روزي است كه مردم را براي آن گرد ميآورند و آن، روز «مشهود» است. (كه جملگي در آن حاضرند).[17] پرسيدم: اوّلي كيست؟ گفتند: ابن عبّاس، و پرسيدم: دومي كيست؟ گفتند: ابن عمر، و پرسيدم: سومي كيست؟ گفتند: حسن بن علي بن ابي طالب(سلام الله عليهم)، و پاسخ حسن(سلام الله عليه) از همه بهتر بود.[18]
فرمود: در اين قرآن، چراغهاي نور و شفاي سينههاست. پس بايد سالك، در نور آن سلوك كند و با اين ويژگي، دل خود را لگام زند؛ زيرا اين انديشيدن (و از نور قرآن بهرهبردن) حيات دل بيناست؛ همان سان كه آدمي در تاريكي ها، با (تابش) نور، روشنايي ميگيرد
4. در تفسير آيه شريفه ) في أَيّ ِ صُورَةٍ ما شاءَ رَكّبَكَ( [19] آمده كه ابن شهر آشوب ميگويد: شيرازي در كتابش، با سند خود نقل كرده است كه حسن بن علي بن ابي طالب(سلام الله عليهما) درباره آيه شريفه مذكور فرمود: خداي سبحان، علي بن ابي طالب(سلام الله عليهما) را در صلب ابوطالب، به صورت محمّد(صلي الله عليه وآله) آفريد. از اين رو، شبيهترين مردم به رسول خدا(صلي الله عليه وآله) علي(عليه السلام) بود، و حسين بن علي(سلام الله عليهما) شبيهترين مردم به فاطمه(سلام الله عليها) است و من شبيهترين مردم به خديجه كبري(سلام الله عليها) هستم.[20]
5. در فضيلت قرائت سه آيه آخر سوره حشر از امام حسن(سلام الله عليه) نقل شده كه آن حضرت فرمود: هر كس چون صبح كند و سه آيه آخر سوره حشر را بخواند و در آن روز بميرد، مهر شهدا (بر پروندهاش) خواهد خورد، و چون شب كند و بخواند و در آن شب بميرد نيز ممهور به مهر شهدا ميشود.[21]
برگرفته از مجله كوثر
......................................................................
پينوشتها
[1] . كشف الغمة، ج1، ص573؛ بحارالانوار، ج78، ص112 و ج92، ص32.
[2] . إرشاد القلوب ديلمي، ص79.
[3] . كشف الغمة، ج1، ص537؛ موسوعة كلمات الامام الحسن7، ص364.
[4] . موسوعة كلمات الامام الحسن7، ص365.
[5] . مهج الدعوات، ج24، ح31؛ بحارالانوار، ج92، ص204، ح31.
[6] . توبه / 100.
[7] . تفسير فرات كوفي، ص169، ح217.
[8] . شوري /23.
[9] . بحارالانوار، ج23، ص232، ح26.
[10] . قمر / 49.
[11] . التوحيد، شيخ صدوق، ص382، ح30.
[12] . ق /40.
[13] . مستدرك الوسائل، ج3، ص62، ح3029.
[14] . ر.ك: موسوع كلمات الامام الحسن7، ص373ـ374
[15] . بروج / 3.
[16] . احزاب / 45.
[17] . همان.
[18] . الفصول المهمة، ص147؛ العوالم، ج 16، ص105، ح2.
[19] . انفطار / 8.
[20] . المناقب، ج4، ص2؛ تفسير نورالثقلين، ج5، ص522، ح11.
[21] . الدّر المنشور، جلال الدين سيوطي، ج2، ص202؛ بحارالانوار، ج92، ص310، ح3؛ موسوعة كلمات الامام الحسن، بخش عقايد، ص373.
مسئوليت هاى امام حسن (ع) در دوران پدر
امام حسن(ع)در طول سى و هفت سالى كه در كنار پدر زيست نه فقطفرزندى مطيع و امام شناس بود، بلكه همواره بازوى نيرومند،ياورى صديق، مسئولى امين و با تجربه و سربازى عاشق و فداكاربراى اميرمومنان به حساب مى آمد. وى با شناخت كاملى كه از پدرداشت، خود را وقف خدمت به اميرالمؤمنين كرده بود.
روزى بازوى نظامى پدر مى شود و به فرمانش به طرف كوفه روانه مى شود تا مردم آن سامان را از توطئه شوم دشمنان اسلام آگاهى دهدو آنها را جهت مقابله با پيمان شكنان و ناكثان بسيج كند. روزديگر بازوى سياسى امام مى شود و در جريانات سياسى دوران عثمان وارد صحنه مى شود و او را نسبت به وضع ناهنجار دستگاه خلافتش وكثرت انحرافات آگاه مى سازد و يا در مسئله حكميت به دستور آن حضرت و با بيانات شيوا و دلنشين، اعلام موضع مى نمايد و دست به افشاگرى مى زند.
آن حضرت در سمت قضاوت و ديگر مسووليت ها به كمك و يارى پدرمى شتابد. اين نوشتار كوتاه اگر چه بيان كننده بخشى ازمسووليت ها و ماموريت هاى امام حسن(ع) در دوران پدر مى باشد، امابايد اعتراف كرد كه بدون شك در اين سى و هفت سال خدمات آن حضرت در قالب ماموريت از طرف اميرمومنان بيش از اينها بوده است ولى ما برآن ها دست نيافته ايم و يا فاقد ارزش تاريخى بوده اند.
اما مسووليت هاى ثبت شده در تاريخ به قرار زير است:
1- نماينده امام على(ع)به سوى عثمان
انحرافات و كج روى هاى آشكار كارگزاران عثمان عرصه را بر تمام مسلمانان آگاه و بيدار، به ويژه صحابه رسول الله(ع)تنگ كرده بود. ابن عبد ربه اندلسى مى نويسد:
در زمان خلافت عثمان كارهاى خلاف زياد صورت مى گرفت. بدين جهت هرگاه فرد يا افرادى به حضور على(ع)مى آمدند و از كارهاى عثمان شكايت مى نمودند، على(ع) پسرش، حسن(ع)را نزد عثمان مى فرستاد تاشكايت مردم را به او گوشزد كند. اين موضوع بسيار تكرار شد، تااين كه روزى عثمان به حسن(ع)گفت: پدرت تصور مى كند كه احدى آگاهى ندارد ولى ما به آنچه انجام مى دهيم آگاه هستيم. بنابراين از مادست بردار. پس از اين گفتگو ديگر حضرت على(ع)پسرش امام حسن(ع)را نزد عثمان نفرستاد.
2- پاسخ به سوالات مذهبى مردم
از ديگر مسووليت هاى مهم امام حسن(ع)در زمان پدر، پاسخگويى به پرسشهاى مهم مردم بود. حضرت اميرمومنان(ع) بارها پاسخ بدين پرسشها را به امام حسن(ع)ارجاع داده بود. گاهى مردم پس ازدريافت پاسخ از امام حسن(ع)به نزد امام على(ع) مى رفتند و ازحضرت پاسخ همان سؤال را مى خواستند كه حضرت به آنان مى فرمود: اگر از من هم مى پرسيديد بيش از اين جوابى دريافت نمى كرديد.
در دوران خلافت ابوبكر يك نفر اعرابى نزد او آمد و گفت: من درحال احرام حج به تخم شتر مرغ دست يافتم و آن را خوردم. چه كفاره اى برمن واجب است؟ ابوبكر كه نتوانست جواب دهد، او را به نزد عمر فرستاد. او هم كه از جواب عاجز مانده بود، اعرابى رابه نزد عبدالرحمن بن عوف راهنمايى كرد. عبدالرحمن نيز كه درمانده شده بود، به اعرابى گفت كه نزد على(ع)برود. مرد اعرابى نزد على(ع)آمد. حضرت به حسنين عليهما السلام اشاره كرد و فرمود: مسئله خود را از هركدام از اين دو كودك مى خواهى بپرس. اعرابى سؤال خود را مطرح كرد و امام حسن(ع)در محضر اميرمومنان بدان پاسخ گفت.
روزى حضرت على(ع)در «رحبه » بودند كه مردى به حضورش آمد وعرضه داشت: من از رعاياى شما هستم. حضرت فرمود: خير. هرگز ازرعاياى من نيستى، بلكه تو پيك پادشاه روم هستى; از معاويه سوالاتى كرده اى و او درمانده و عاجز شده است. بدين جهت تو راجهت دريافت پاسخ هاى آن به نزد ما فرستاده است.
آنگاه حضرت به او فرمود: از يكى از دو فرزندم بپرس. او گفت: از فرزندت حسن(ع) مى پرسم. امام حسن(ع)رو به او كرد و فرمود: آمده اى كه بپرسى: فاصله بين حق و باطل چه مقدار است؟ همچنين آمده اى كه بپرسى: چقدر فاصله است بين آسمان و زمين؟ ميان مشرق و مغرب چه اندازه فاصله است؟ قوس و قزح چيست؟ كدام چشمه و چاه است كه ارواح مشركان در آنجا جمع هستند؟ ارواح مومنان در كجاجمع مى شوند؟ خنثى كيست؟ كدام ده چيز است كه هريك سخت تر ازديگرى است؟
عرض كرد: يابن رسول الله! آرى. پرسش هاى من همين است كه بيان داشتيد. سپس امام حسن(ع)به يك يك پرسش هاى اوپاسخ داد. مردشامى به امام حسن(ع)گفت: گواهى مى دهم كه توفرزند رسول خدايى و همانا على بن ابى طالب(ع)براى خلافت وجانشسينى رسول خدا از معاويه سزاوارتر است...
3- خواندن دعاى باران به دستوراميرمومنان(ع)
گروهى نزد على(ع)آمده، از كمبود باران شكايت كردند. آن حضرت فرزند برومندش، امام حسن(ع)را فراخواند و به وى فرمود: خداى رااز بهر استسقاء بخوان. امام حسن(ع)به دنبال فرمان پدر، دست به دعا برداشته، فرمود: «اللهم هيج لنا السحاب بفتح الابواب بماءعباب » ;
خدايا! ابرها را به حركت درآور و با بازكردن درب هاى آسمان،آب و باران فراوانى بر ما فرست.
سپس امام حسن(ع)دعاى استسقا را جهت آمدن باران قرائت كرد.
امام حسين(ع)نيز به دستور پدر به دعاى استسقاء پرداخت: «اللهم معطى الخيرات. ..» ; خدايا! اى كسى كه خيرات و بركات را به بندگان عطا مى كنى.
هنوز دعا پايان نگرفته بود كه باران تندى شروع به باريدن كرد.
به سلمان گفتند: اى اباعبدالله! اين دعا به آن ها ياد داده شده بود. او در پاسخ گفت: واى برشما! مگر نشنيده ايد حديث رسول خدا را كه مى فرمايد: خداوند مصالح حكمت را بر زبان اهل بيت من جارى ساخته است.
4- بسيج مردم كوفه
امام حسن(ع)از طرف امام على(ع)مامور شد تا جهت آگاه ساختن مردم كوفه از توطئه هاى شوم دشمنان و بسيج مردم براى يارى على(ع)به همراه عماربن ياسر و قيس به كوفه برود.
امام حسن(ع)در كوفه چنين گفت: اى مردم! به دعوت امام و امير خود پاسخ مثبت دهيد و به كمك برادران مجاهد خود عليه شورشگران داخلى حركت كنيد... سوگند به خدا، خردمندان او را يارى نمايند. درس عبرتى براى آيندگان نزديك و دور خواهد شد. عاقبت نيكى خواهيد داشت. پس به دعوت ماپاسخ دهيد و ما را برآن چه ما و شما بدان مبتلا و دچار گشته ايم يارى نمائيد. همانا اميرمومنان(ع)فرمود: من به سوى ناكثين حركت كردم تا آنان را به جاى خود نشانم. در اين حال از دو صورت خارج نيست; من يا ظالم و ستمگرم و يا مظلوم و و ستمديده. مردم، ازخدا مى خواهم مردى را برساند كه جوياى قيقت باشد وحق خدا را درنظر بگيرد، چنان چه من مظلوم و ستمديده هستم يارى ام كند و اگرستم مى كنم، ممانعت و جلوگيرى نماييد. سوگند به خدا! طلحه وزبير از اولين كسانى بودندكه با من بيعت كردند و از اولين افرادى بودند كه پيمان شكستند و خدعه نمودند. آيا از بيت المال چيزى را به خود اختصاص داده ام و يا حكمى را دگرگون كرده ام؟! پس حركت كنيد به سوى آنان و امر به معروف و نهى از منكر نماييد.
كارشكنى هاى ابوموسى اشعرى عقيم ماند و امام حسن(ع)توانست حدود دوازده هزار نفر از جنگجويان كوفه را جهت پيوستن به سپاه على(ع)به سوى بصره گسيل دارد.
5- تبيين سياست امام على(ع)درباره حكميت
پس از پايان گرفتن جريان حكميت توسط ابوموسى اشعرى و عمروبن عاص، و خيانت آشكار آنها به اسلام و مسلمانان، بسيارى از مردم لب به اعتراض گشودند كه چرا امام على(ع)بعضى از بستگان خود رامامور مذاكره و تكلم نكرد؟
با اين كه مردم كوفه بر خلاف نظر امام على(ع)، ابوموسى اشعرى را جهت مذاكره و حكميت پيشنهاد كرده و بر اين امر اصرار ورزيده بودند; حضرت على(ع)براى پايان دادن به اختلافات، به امام حسن(ع)دستور داد تا درباره ابوموسى و عمروبن عاص و اشتباهاتشان سخن گويد.
اندليسى مى نويسد: روزى على(ع)در مسجد كوفه بالاى منبر سخن مى گفت. متوجه فرزندش حسن(ع)شد و به او فرمود: برخيز و درباره اين دو نفر سخن بگو. امام حسن(ع)برخاست و پس از حمد و ثناى خدا، فرمود:
اى مردم! شما در مورد اين دو نفر(ابوموسى و عمروبن عاص)مذاكره كرديد(و به توافق رسيديد.)و ما آنها را به مجلس مذاكره فرستاديم. براين اساس كه مطابق قرآن، نه مطابق هوس هاى نفسانى داورى كنند ولى آنها مطابق هوس هاى نفسانى، نه مطابق قرآن داورى كردند و وقتى كه مذاكره اين گونه باشد، حاكم نخواهدبود. بلكه محكوم است. ابوموسى در آنجا كه حكميت را براى عبدالله بن عمر قرار داد، به خطا رفت. ابوموسى از سه جهت خطاكرد:
1- عبدالله با پدرش عمر مخالفت نمود، زيرا عمر او را براى خلافت نپسنديد و او را جزو شوراى شش نفره قرار نداد.
2- عبدالله رهبرى و حاكميت را براى خود طلب نكرد.
3- مهاجران و انصار كه مقام زمامدارى را تشكيل مى دهند، براى امارت او اتفاق نظر ننمودند.
در مورد اصل مسئله حكميت(وكالت دادن به شخصى براى داورى)رسول اكرم(ص)در جريان يهوديان بنى قريظه، سعد بن معاذ را منصوب نمودتا درباره آنها داورى كند و او نيز حكمى كرد كه خداوند به آن راضى شد و شكى در اين جهت نيست، زيرا اگر حكم كردن سعد بن معاذخلاف بود، پيامبر(ص)به آن راضى نمى شد.
6- عهده دارى امامت جمعه
يكى ديگر از مسئوليت هاى مهم امام حسن(ع)كه در زمان پدر به وى واگذار شده بود، اقامه نماز جمعه بود. مسعودى مى نويسد: آنگاه كه عذرى مانند بيمارى براى اميرمومنان پيش مى آمد و نمى توانست براى اقامه نماز جمعه در مسجدكوفه حضور يابد، فرزند برومندش رابه اين امر مهم مى گمارد.
امام حسن(ع)در يكى از خطبه هاى نماز جمعه درمسجد كوفه، چنين فرمود: همانا خداوند سبحان مبعوث ننمود پيامبرى را مگر اين كه بعد از او، خليفه و جانشينى را تعيين كرد و يا گروه و ياخاندانى را. پس قسم به آن كس كه محمد(ص)را به پيامبرى برگزيد،هيچ كس در حق مااهل بيت كوتاهى نخواهد كرد، مگر اين كه خداوندسبحان اعمال او را ناقص خواهدگذاشت و هيچ دولتى بر ضد ماحاكميت پيدانخواهد كرد، مگر آن كه عاقبت از آن ما خواهد شد ومتجاوزان به حق ما پس از چند صباحى، سزاى عمل خود را خواهندديد و به مكافات آن خواهند رسيد.
7- دستيارى اميرمومنان(ع)در قضاوت
حضرت على(ع)در برخى رويدادها از امام حسن(ع)مى خواست قضاوت كند. اميرمومنان(ع)از فرزندش خواست تا در باره مردى كه چاقو دردست داشت و در خرابه اى كنار كشته اى دستگيرش كرده بودند، قضاوت كند. اينك تمام ماجرا:
امام صادق(ع)فرمود: در دوران حاكميت اميرالمؤمنين(ع)مردى راجهت دادخواهى به محضر آن حضرت آوردند. آن مرد را در خرابه اى يافته بودند در حالى كه چاقويى خون آلود در دست داشت و بالاى سرمقتول كه به خون خويش مى غلتيد. ايستاده بود. حضرت پرسيد: اى مرد! در اين مورد چه مى گويى؟
متهم پاسخ داد: اى اميرمومنان! اتهامم را مى پذيرم. على(ع)دستور داد او را ببرند و به جاى مقتول قصاص كنند. در اين هنگام مردى با عجله و شتاب خود را نزد حضرت رساند و فرياد زد: او را باز گردانيد، به خدا سوگند، او جرمى ندارد. من قاتلم!
اميرمومنان از متهم پرسيد: چه چيز تو را وادار كرد كه اتهام قتل را بپذيرى و حال آن كه او را نكشته اى؟ مرد پاسخ داد: وضعيت به گونه اى بود كه نمى توانستم كمترين دفاعى از خود كنم; زيراچند نفر مرا درحالى كه كارد خونين در دست داشتم و بالاى سرمقتول ايستاده بودم، ديدند و دستگيرم كردند. من در كنار خرابه مشغول ذبح گوسفند بودم. وقتى آن را سربريدم نياز به قضاى حاجت پيداكردم. از اين رو، داخل خرابه شدم كه ناگهان ديدم مردى در خون خود مى غلتد. به شدت ترسيده بودم. در حالى كه چاقوى خون آلود دردستم بود، چند نفر وارد شدند و مرا بازداشت نمودند.
على(ع)دستور داد آن دو را نزد فرزندش، حسن(ع)ببرند و داستان را براى او بيان كنند و حكم الهى را بپرسند. آنان را نزدامام مجتبى(ع)بردند. آن حضرت پس از شنيدن سخنان آنها چنين قضاوت نمود:
قاتل واقعى با اقرار و صداقتش جان متهم را نجات داد و با اين كارش، گويى بشريت را نجات داده است، خداوند سبحان فرمود: (...ومن احياها فكانما احياالناس جميعا)...; هركس انسانى را از مرگ رهايى بخشد چنان است كه گويى همه مردم را زنده كرده است.
بنابراين آن دو را آزاد كنيد و ديه مقتول را از بيت المال پرداخت نماييد.
8- فرماندهى گروه ده هزارنفرى
در پى خيانت آشكار معاويه و هوادارانش پس از ماجراى حكميت،اميرمومنان(ع)در اواخر عمرش برآن شد تا جنگ بامعاويه را از سربگيرد. بدين جهت با بسيج كردن مجدد نيروهاى رزمنده، امام حسن(ع)را به فرماندهى ده هزار نفرمنصوب كرد تا آنها به سوى جبهه صفين روانه شوند. مردم گروه گروه به اين سپاه پيوستند. صد هزار شمشير جمع شد و آماده حركت شد. در اين هنگام بود كه ابن ملجم ملعون بر فرق مقدس امام على(ع)ضربت زد و آن ضربت به شهادت آن حضرت منجر شد و آن سپاه با عظمت مانند گله گوسفندى كه چوپان خود را از دست داده باشداز هم گسيخت.
9- سرپرستى موقوفات و صدقات
از ديگر مسووليت هاى امام حسن(ع)، توليت موقوفات امام على(ع)بود. امام على(ع) در اواخر عمر خويش طى حكمى همه موقوفات خويش را به امام حسن(ع)واگذار كرد.
اين موقوفات دو بخش بود: برخى موقوفات خود امام على(ع)بودنداز قبيل چاه، چشمه، نخل و ديگر چيزهايى كه اميرمومنان آنها رااحداث و وقف گردانيده بود; برخى همان موقوفات پيامبر(ص)وفاطمه(س)بود كه توليتش به عهده حضرت على(ع)بود كه مجموع آنهاعبارت بود از: چشمه ينبع و وادى احمر، القصيبه، منطقه ينبع،يبيغات، صحراى رعيه، عين حسن، ديمه، اذنيه، ام العيال، حيطان سبعه(دلال، عواف، برقه، ميثب، حسنى، صافيه، مشربه ام ابراهيم)وفدك.
امام على(ع)در فرمانى به امام حسن(ع)به وى چنين مى فرمايد:
«اين است آنچه را كه بنده خدا، على بن ابى طالب، پيشواى مؤمنين درباره دارايى خود به آن فرمان داده براى به دست آوردن رضا و خشنودى خدا كه به سبب آن مرا به بهشت داخل نمايد و براثر آن، آسودگى آخرت را به من عطا فرمايد... و پس از من، حسن بن على سفارش مرا انجام مى دهد. وصى من است از مال و داراييم به طور شايسته صرف مى كند و به مستحقين و سزاواران مى بخشد و اگربراى حسن پيشامدى نمود حسين زنده است. وصى من بعد از حسن، اوست و سفارشم را مانند او انجام مى دهد.... و شرط مى كند با آن كه تصدى اين مال را به او داده، اين كه اين مال را به همان طورى كه هست، باقى بگذارد و ميوه آن را در آنچه به آن مامور گشته ورهنمود شده است، صرف نمايد و شرط مى كند كه نهالى از زاده هاى درخت خرماى اين ده ها را نفروشد...»
10- ايراد سخن به دستور پدر
روزى امام على(ع)به امام حسن(ع)فرمود: برخيز و سخنرانى كن تاگفتارت را بشنوم. امام حسن(ع)عرض كرد: پدرجان! چگونه سخنرانى كنم با اين كه رو به روى تو هستم و از شما شرم دارم.
امام(ع)سپس خود را مخفى نمود به طورى كه صداى حسن(ع)رامى شنيد. امام حسن(ع) برخاست و خطابه خود را شروع كرد و پس ازحمد و ثناى الهى فرمود: «اما بعد فان عليا باب من دخله كان مومنا و من خرج منه كان كافرا اقولى قولى هذا و استغفرالله العظيم لى و لكم » ; بدون شك على، درى(از علم و كمال)است كه اگر كسى وارد آن در شود، مؤمن است و كسى كه از آن خارج گردد،كافر است. من اين سخن رامى گويم(و به آن معتقدم)و از براى خودو شما ازدرگاه خداى بزرگ طلب آمرزش مى كنم.
در اين هنگام امام على(ع)برخاست و بين دو چشم حسن(ع)را بوسيدو سپس فرمود: «ذريه بعضها من بعض والله سميع عليم » ; آنهافرزندان و دودمانى بودند كه بعضى از بعضى ديگر گرفته شده بودندو خداوند شنوا و داناست.
شهادت مظلومانه امام و جلوگيرى از دفن ايشان در پيامبرصلى الله عليه وآله
|
| معاويه، راه هاى گوناگونى را براى مبارزه با شخصيت اجتماعى و سياسى امام مجتبى عليه السلام و كاستن از نفوذ معنوى و آسمانى او برگزيد و نقشه هاى گوناگونى را به اجرا در آورد؛ ولى نتوانست از موقعيت ممتاز و عمق محبت امام در قلوب مسلمانان چيزى بكاهد و هر روز بر شمار علاقه مندان آن حضرت و شيفتگان دين و حقيقت افزوده مى شد. معاويه ديد مبارزه با چنين شخصيت بارزى، محكوم به شكست و سبب رسوايى بيشتر او در اذهان عموم است. از اين جهت تصميم گرفت تا شخص آن بزرگوار را از ميان بردارد، تا شايد ديگر افراد خاندان رسالت و ساداتى كه در صدد مبارزه با وى هستند، نا اميد گردند. معاويه بارها تصميم بر مسموم كردن امام حسن عليه السلام گرفت و به واسطه هاى زيادى متوسل شد. حاكم نيشابورى نقل مى كند: «حسن بن على عليه السلام را بارها مسموم كردند؛ اما اثر چندانى در او نگذاشت... ولى در آخرين مرتبه زهر كبدش را پاره پاره كرد و دو سه روز پس از آن بيشتر زنده نماند» حاكم نيشابورى، المستدرك على الصحيحين، ج 3، ص 173؛ مروج الذهب، ج 3، ص 5.. ابن ابى الحديد مى نويسد: «هنگامى كه معاويه خواست براى فرزندش يزيد بيعت بگيرد، خواست امام مجتبى عليه السلام را مسموم كند؛ زيرا وى براى گرفتن بيعت به نفع پسرش و موروثى كردن حكومتش، مانعى بزرگ تر و قوى تر از حسن بن على عليه السلام بر سر راهش نمى ديد. پس توطئه اى كرد و آن حضرت را مسموم نمود و سبب مرگش شد ابن ابى الحديد، نهج البلاغه، ج 16، ص 49.. بحارالانوار، ج 44، ص 154..
حقايق پنهان، ص 303.. ابن شهر آشوب، مناقب، ج 4، ص 50؛ ارشاد مفيد، صص 174-176 ؛ حقايق پنهان، ص 303.. |
نتايج صلح امام حسن
1. صلح تاكتيكي (ترك مخاصمه) نسبت به جنگ راجع بود.
همين طور در مقايسه دستاورد دو طرف از صلح، دستاورد امام به مراتب بيشتر بود؛
زيرا يكي از دستاوردهاي امام، از ترك مخاصمه حفظ اصل موجوديت نظام امامت و شيعيان بود و اگر چنين نمي كرد، اينها از بين مي رفت.
آنچه معاويه به دست آورد وصول به حكومت بود كه البته دوام چنداني هم نياورد و با قيام امام بعدي از همين نظام امامت در خطر، به طور كلي متزلزل شد؛
اما نظام امامت با حفظ اصل امامت و موجوديت شيعه، هر چند به گونه اي حداقلي، بقاي خود را تضمين كرد و
شيعيان در فرصت هاي مناسب آينده به بازسازي خود پرداختند.
2. ادعاي ناكار آمدي صلح به دليل وفادار نماندن معاويه به شرايط و اعمال استبداد عليه شيعيان
(حقايق پنهان، ص 198.) صحيح نيست؛
چون تأمين هدف اصلي [تداوم نظام امامت به عنوان نگهبان انقلاب پيامبر] به عصرهاي بعد هم مربوط مي شود.
اين هدف با اين صلح تامين شد و اقليت شيعه و اصل امامت با حفظ موجوديت خود از اين تنگة سخت گذشت؟
3. ادعاي برابري صلح با شكست و ذلت هم درست نيست؛
چون با حفظ امامت و تشيع، خطر نابودي كامل آنها از بين رفت و چه پيروزي از اين بالاتر.
4. تدبير صلح در برابر خطراتي كه اساس تشيع، اسلام و امامت را تهديد مي كرد، نشان مي دهد كه اين تصميم از روي جهل و كم كاري هم نبود.
امام هم با اشاره به پنهان بودن مصلحت صلح و تشبيه آن به داستان سوراخ كردن كشتي و... توسط حضرت خضر و شكايت موسي...
فرمود: «وقتي من از جانب خدا امام مسلمانانم، نبايد در جنگ و صلح مرا به ناداني متهم كنيد؛ گرچه حكمت و علت آن را ندانيد و امر بر شما مشتبه شود.»
5. اتهام نداشتن خط مشي ثابت توسط ائمه هم درست نيست؛
زيرا هدف اصلي حفاظت از نظام پيامبر و جامعه سازي اسلامي در سايه حفظ امامت است كه طبق شرايط به شيوه هاي مختلفي اجرا مي شود.
صلح يا جنگ هدف نيستند تا ائمه متهم به تشتت و پراكندگي هدف ها شوند؛ بلكه شيوه هاي وصول به هدف اند.
از اين رو شهيد مطهري معتقد است: «اگر واقعاً امام حسن به جاي امام حسين بود،
كار امام حسين را مي كرد و اگر امام حسين به جاي امام حسن بود، كار امام حسن را مي كرد.» (سيري در سيره ائمه اطهار، 60.)
6. اين كار از روي روحيه سازش كاري و ترس و راحت كردن خود هم نبود؛
لذا امام در پاسخ عبدالله بن زبير فرمود:
گمان مي كني من از روي ترس و زبوني با معاويه صلح كردم؟... واي بر تو! هرگز ترس و ناتواني در من راه ندارد.
علت صلح من وجود ياراني همچون تو بود كه ادعاي دوستي با من داشتند و در دل نابودي مرا آرزو مي كردند.
(حياة الامام الحسن بن علي، ج 2، ص 280 و سيره پيشوايان، ص 93 94.)
نتيجه
دليل عمده پيشنهاد صلح از سوي معاويه «وصول كم هزينه به حكومت» بود و عامل عمده در پذيرش صلح از سوي امام عدم همراهي و فداكاري مردم
به ويژه خواص بود كه ناشي از دنياگرايي و راحت طلبي آنان مي شد و به بروز رفتارهايي چون پيمان شكني، خيانت و... انجاميد.
بازتاب اين رفتارها به ترتيب تنها ماندن امام، نااميدي از وصول به هدف به وسيله جنگ و پذيرش ترك مخاصمه بود.
آثار صلح (بقاي نظام امامت، شيعيان، دين،...) هم نشان داد كه دستاورد امام به مراتب بيشتر از دستاورد معاويه بود.
همين اثار گوياي اين است كه: صلح كارآمد، برابر با پيروزي، از روي هوشياري، براساس حفظ خط مشي اصلي، شجاعت و رعايت مصالح امت اسلامي بود.
همين صلح، آثاري را در پي داشت كه قيام حماسي امام حسين(عليه السلام)آن را تكميل كرد و بقاي اسلام را تضمين نمود.