شیعیان یهود امت اسلام اند!
صاحب کتاب العقد الفرید مى گوید(1):
شیعه، یهود این امّت است; زیرا همان گونه که یهودیان از مسیحیان بیزارند شیعیان نیز از اسلام بیزارند ، و با آن دشمنى مىورزند.
در پاسخ به این تهمت ناروا مى گوئیم:
چگونه مى توان این سخن گزنده و دردناک را پذیرفت در حالى که در قرآن مجید آمده است : (إِنَّ الَّذِینَ آمَنُواْ وَعَمِلُواْ الصَّالِحَاتِ أُوْلَئِکَ هُمْ خَیْرُ ا لْبَرِیَّةِ)(2)]همانا کسانى که ایمان آوردند واعمال صالح انجام دادند، بهترین مخلوقات خدایند [واز پیامبر(صلى الله علیه وآله) پیرامون این آیه چنین وارد شده است که خطاب به على(علیه السلام) فرمود: «هم أنت وشیعتک»(3) ]آنان (خیر البریّة) تو وشیعیانت هستید[؟!
و چگونه آن را بپذیرد در حالى که پیامبر امین(صلى الله علیه وآله) در روایتى خطاب به على(علیه السلام) مى فرماید : «أنت وشیعتُک فی الجنّة»(4)] تو و شیعیانت در بهشت هستید[؟!
و نیز مى فرماید : «إذا کان یوم القیامة دُعی الناس بأسمائهم وأسماء اُمّهاتهم إلاّ هذا ـ یعنى علیّاً ـ وشیعته ; فإنّهم یُدعَون بأسمائهم وأسماء آبائهم لصحّة ولادتهم»(5)] در روز قیامت مردم با نامهاى خویش و نامهاى مادرانشان خوانده مى شوند ، مگر این شخص ـ یعنى على ـ و شیعیانش که با نامهاى خود و نامهاى پدرانشان خوانده مى شوند ; زیرا ولادتشان پاک و صحیح است[ .
و نیز فرموده است: «یا علىّ! إنّ الله قد غفرلک ، ولذرّیّتک ، ولوُلدک ولأهلک ، وشیعتک ، ولمحبّی شیعتک»(6)] اى على! به راستى که خداوند تو و ذرّیّه ، و فرزندان و خانواده و شیعیان و دوستداران شیعیان تو را بخشیده است[ .
و نیز فرموده است : «إنّک ستقدم على الله أنت وشیعتک راضین مرضیّین»(7) ] (اى على!) تو به زودى بر خداوند وارد مى شوى در حالى که تو و شیعیانت از خداوند راضى بوده و او نیز از شما راضى است[.
و فرموده است: «أنت أوّل داخل الجنّة من اُمّتی، وأنّ شیعتک على منابر من نور ، مسرورون مبیضّة وجوههم حولی ، أشفع لهم فیکونون غداً فی الجنّة جیرانی»(8)]تو نخستین کسى هستى که وارد بهشت مى شوى و شیعیانت بر منبرهایى از نور قرار داشته ، و سپیدرو پیرامون من هستند ، آنان را شفاعت مى کنم و فرداى قیامت در بهشت همسایه من هستند[ .
و فرموده است:«أناالشجرة ، وفاطمة فرعها ، وعلىٌّ لقاحها ، والحسن و الحسین ثمرتها ، وشیعتنا ورقها ، وأصل الشجرة فی جنّة عدن وسائر ذلک فی سائر الجنّة»]من درخت هستم ، و فاطمه شاخه آن ، و على لقاح آن ، و حسن و حسین ثمره آن ، و شیعیان برگهاى آن ، ریشه و اصل این درخت در بهشت عدن قرار دارد و دیگر بخشهاى آن در بخشهاى دیگر بهشت است[ .
و فرموده است:«إنّ هذا ـ یعنی علیّاً ـ وشیعته هم الفائزون یوم القیامة»(9)] همانا على و شیعیانش در روز قیامت رستگار و ظفرمندند[.
و در خطبه اى فرموده است:«أیّها الناس من أبغضنا ـ أهل البیت ـ حشره الله یوم القیامة یهودیّاً ، مُثّل لی اُمّتی فی الطین فمرّ بی أصحاب الرایات فاستغفرت لعلىّ وشیعته»(10) ]اى مردم! هر کس بُغض ما اهل بیت را در دل داشته باشد خداوند وى را در روز قیامت یهودى محشور خواهد کرد ; امّت من آنگاه که در عالم طین (قبل از صورت گرفتنشان در عالَم طینت و ذر) بودند براى من متمثّل و مجسّم شدند و صاحبان پرچم ها (گروههاى گوناگون)(11) از برابر من عبور کردند و من در آنجا براى على و شیعیانش طلب مغفرت کردم[ .
و فرموده است:«شفاعتی لاُمّتی ، من أحبّ أهل بیتی ، وهم شیعتی»(12)]شفاعت من ویژه آن گروه از امّت من است که اهل بیت مرا دوست مى دارند، و آنانند شیعیان من[.(13)
1 ـ العقد الفرید 1 : 269 ]2 / 104[ .
2 ـ بیّنة : 7 .
3 ـ تفسیر جامع البیان، 30: 146]مج 15/ج، 30/264[
4 ـ تاریخ بغداد 12 : 289 .
5 ـ مروج الذهب 2 : 51 ]3/7[ .
6 ـ الصواعق : 96 و 139 و 140 ]161 و 232 و 235[ .
7 ـ نهایه ابن اثیر 3 : 276 ]4/106[ .
8 ـ مجمع الزوائد 9 : 131 ; کفایة الطالب : 135 ]ص 265 ، باب 62[ .
9 ـ المناقب : 66،ص 111، ح 120؛ ص265 ، ح 247 و تذکرة السبط : 31 ]ص 54[ .
10ـ مجمع الزوائد 9 : 172 .
11ـ ]شاید اشاره است به اینکه : هر گروهى را با امام آنها و کسى که عَلَم دار و پرچم بدست و پیشتاز آنان است ، مشاهده کرد ; چنان که در روز قیامت نیز چنین است : (یَوْمَ نَدْعُواْ کُلَّ أُنَاس بِإِمَامِهِمْ)«(به یاد آورید) روزى را که هر گروهى را با پیشوایشان مى خوانیم»; إسراء/71[ .
12ـ تاریخ خطیب 2 : 146 .
13ـ شفیعی شاهرودی، گزیده ای جامع از الغدیر، ص 268.
چرا شیعیان از عدد 10متنفرند؟
از حماقت هاى شیعه(از الفاظ زکیک شیخ الاسلام نادان بن تیمیه است ) آن است که نه تنها عدد ده را به کار نمى برند ، بلکه کارهاى مرتبط با ده را نیز انجام نمى دهند ، حتّى ساختمان داراى ده ستون یا ده گوشه هرگز نمى سازند ، و دلیل آن این است که از عشره مبشَّره (ده نفرى که به آنها مژده بهشت داده شده است) به جز على بن ابى طالب تنفّر داشته و نسبت به آنها دشمنى می ورزند(1) .
و مى گوید:
از تعصّبات شیعه آن است که هرگز عدد ده را به زبان نمى آورند، بلکه به جاى آن مى گویند : نُه ویک(2)!
پاسخ : آیا بر کسى که خود را شیخ الاسلام مى خواند ننگ و عار نیست که در میان مسلمانان با چنین سخنان بى مغز و سبُکى ، بذر فتنه و فساد پاشیده و آن را بارها و بارها در جاى جاى کتابش تکرار نماید؟! گویا که به پژوهشى ژرف ، و فلسفه اى مترقّى و حکمت بالغه اى رسیده ، و مى خواهد به مردم زندگى و حیات ببخشد!
به گونه اى از شیعه حرف مى زند که گویا قرنها پیش منقرض شده اند و حوادث زمان ، آثارى از آنها به جا نگذاشته است ، و قابل شناسایى و دفاع نمى باشند.
و با وجود این آیات در قرآن شیعه: (تِلْکَ عَشَرَةٌ کَامِلَةٌ)(3) [ این ، ده روز کامل است]، و (مَن جَآءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ أَمْثَالِهَا)(4) [هر کس کار نیکى بجا آورد، ده برابر آن پاداش دارد] ، و (وَا لْفَجْرِ * وَلَیَال عَشْر)(5) [به سپیده دم سوگند، و به شبهاى دهگانه]، و (فَأْتُواْ بِعَشْرِ سُوَر مِّثْلِهِ)(6)[ شما هم ده سوره ساختگى همانند این قرآن بیاورید] ، و با وجود دعاى عشرات که هر جمعه خوانده مى شود ، و نمازهاى مستحبّى که ده بار سوره در آن تکرار مى شود ، و ذکرهاى دهگانه یا ذکرهایى که ده بار مستحبّ است تکرار شوند ، و یا مباحث عقول عشره ، و بحث جوهر و أعراض دهگانه ، و نامهاى دهگانه براى پیامبر ، و نیروهاى دهگانه که خداوند به عقل عطا کرده ، و ده ویژگى از صفات امام ، و ده ویژگى على که از پیامبر به ارث برده ، و ده ویژگى که به شیعیان على(علیه السلام)بشارت داده شده ، و ده ویژگى در مسواک ، و با وجود قصرهاى سر به فلک کشیده و ساختمانهاى آباد و دژهاى استوار شیعه که داراى ده ستون یا ده گوشه و زاویه مى باشند و خلاصه با وجود این همه عدد ده که در سخنان و ساختمانهاى آنها مشاهده مى شود ، سخنان ابن تیمیّه با کدام عقل و منطق سازگارى دارند؟! آیا وجود اینها براى رسوایى و افتضاح و آشکار شدن اکاذیب او بس نیست؟! سخنان پوچى که هرگز در ذهن بانیان این ساختمانها خطور نکرده است!
از آن گذشته ، اصلاً شیعه براى مجرّدِ عدد بدون معدود ، ارزشى قائل نیست ; زیرا عدد تا زمانى که به معدود مبغوض یا محبوبى ضمیمه نشود، در هیچ فردى نسبت به آن عدد ، نشانى از حبّ و بغض نمى توان یافت و تنفّر از یک عددِ مجرّد، تصوّر ندارد.
در هیچ جاىِ جهان از شیعه اى شنیده نشده که به جاى عدد ده بگوید : نُه و یک ; «نعوذ بالله من هذه المجهلة» [ از این جهل و نادانى به خدا پناه مى بریم] .(7)
پی نوشتها :
1 ـ منهاج السنّة 1 : 9 .
2 ـ منهاج السنّة 2 : 143 .
3 ـ بقره : 196 .
4 ـ أنعام : 160 .
5 ـ فجر : 1 ـ 2 .
6 ـ هود : 13 .
7. شفیعی شاهرودی، گزیده اى جامع از الغدیر، ص 294.
شیعیان در کفر مثل یهود و نصارا هستند
بن حزم از دانشمندان بزرگ اهل سنت است که دشمنی اش با شیعه از هر واضحی روشن تر است ، وی میگوید :
«شیعیان مسلمان نیستند به خاطر اینکه اوّلین گروهشان (25) سال پس از رحلت پیامبر(صلى الله علیه وآله) پدید آمده است . و شروع آن با اجابت از دعوت منافقى بود که خداوند او را خوار ساخت . و آنها در دروغگویى و کفر همچون یهود و نصارا هستند»(1).
پاسخ: به خدا سوگند! اینها سخنان دردناکى است که چهره انسانیّت را غرق در عرق شرمسارى مى کند .
معلوم نیست او چگونه اسلام را از گروهى که روبه قبله نماز مى خواند وکلمه شهادتین بر زبانش جارى و حافظ و عامل به قرآن و پیرو سنّت پیامبر(صلى الله علیه وآله) است و به آن عمل مى کند و کتاب هاى عقاید و احکام او دنیا را پر کرده ، نفى مى کند .
و چگونه او مى تواند چنین حکم قاطعانه اى را صادر کند در حالى که هزاران نفر از مشایخ و راویان صحاح ستّه و کتاب هاى مسند اهل سنّت، شیعه بوده، مرجع عقائد و احکامشان مى باشند ; همچون ابان بن تغلب کوفى ، ثابت ابو حمزه ثمالى ، طاووس بن کیسان همدانى ، عطیه بن سعد کوفى ، معروف بن خَرَّبُوذ کرخى ، هشام بن زیاد بصرى، هشام بن عمّار دمشقى(2) و . . . .
و اگر شیعه ـ طبق توهّمات ابن حزم ـ خارج از اسلام باشد آنگاه این کتابهاى صحاح ستّه و مسانیدشان چه ارزشى خواهد داشت .
آرى گناه نابخشودنى شیعه نزد ابن حزم آن است که آنان طبق دستور قرآن و سنّت پیرو امامانى هستند که امان براى اهل زمینند یعنى على و اولاد او(علیهم السلام) .
و امّا اینکه مى گوید: «آغاز پیدایش شیعه از فرد فریبکارى است که خداوند خوارش ساخت» و او عبدالله بن سبأ معروف به ابن سوداء را اراده کرده است ، چه ربطى به شیعه دارد؟
مگر نه این است که على(علیه السلام) او را به خاطر سخنان کفر آمیزش در آتش انداخته، سوزاند و شیعیان نیز بنابر پیروى از مقتدایشان على(علیه السلام) عبدالله را لعن کرده از او بیزارى جستند .
پس با این وصف چگونه مى توان گفت : منشأ پیدایش شیعه عبدالله بن سبأ مى باشد؟! آیا در طول تاریخ شیعه اى را مى توان یافت که خود را به او نسبت داده باشد؟! و اگر او با چشم باز به حقیقت نگاه مى کرد یقیناً مى فهمید که بذر تشیّع را خود صاحب شریعت یعنى پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله) پاشید ، آن روز که دوستدار على را شیعه نامید و مردم را به ولایت و پیروى از او فراخواند.(3)
معلوم شد شیعیان مسلومنا رو تکفیر میکنن یا وهابی ها که همه رو کافر میدونن الا خودشون رو مسلمون محض میدونن و قائل به شرک اکثریت اهل اسلام اند.
پی نوشتها :
1 ـ الفِصَل 2 : 78 .
2 ـ در شرح حال و تفصیل حدیث آنان به کتاب المراجعات، سیّد مجاهد مرحوم حجّة الاسلام شرف الدین : ص 41 و 105 [ص 70 و 126] مراجعه شود .
3. گزیده اى جامع از الغدیر، ص 280.
چگونگی عرضه اعمال ما بر امام زمان
امام عصر (ع) نه تنها بر اعمال ما بلکه به همه حوادث عالم احاطه علمی دارد. اثبات این مطلب غیر از تحلیل چگونگی این احاطه است. اثبات این مطلب از راه نقل روایات متواتره ای ممکن است که در جوامع حدیث شیعه ـ مانند کافی، بصائر، کتب شیخ صدوق و کتاب بحارالانوار و غیر آنها ـ ضبط شده است.
به موجب این روایات که به حد و حصر نمی آید امام از راه موهبت الهی، به همه چیز واقف و از همه چیز آگاه است و هر چه را بخواهد به اذن خدا با توجهی که می کند، می داند.(ر.ک. به "معنویت تشیع"، علامه طباطبائی، ص214)
برای این مطلب برهان عقلی هم اقامه کرده اند، که به تعبیر مرحوم علامه تقریر آن به سلسله ای از مسائل پیچیده عقلی متوقف است؛ و چون از موضوع سؤال خارج است، ما هم از آن می گذریم.
اما در مقام تحلیل چگونگی این علم به اجمال می توانیم بگوئیم که امام زمان علیه السلام انسان کامل است، و انسان کامل آئینه ای است که جز جمال و کمال و جلال خداوند چیزی را نشان نمی دهد ـ یعنی هر آنچه از جمال و کمال و جلال حق در آن تابید همان را نشان می دهد. خاصیت آیینه شفاف آن است که از خود چیزی ندارد، و هر صورتی که در مقابل آن قرار گرفت همان را نشان می دهد.
به عبارت دیگر، انسان کامل مظهر اسم اعظم خداست، و اسم اعظم نه لفظ است و نه مفهوم، بلکه مقامی است که هر کس به آن مقام رسید می تواند در عالم تصرف کند و منشأ کارهای خارق العاده شود.
بنابراین امام عصر علیه السلام که مظهر اراده فعلی حق است، می تواند با اراده خود هر چه را خواست در خارج از صحنه نفس خود محقق کند، یعنی همانگونه که با صدور فرمان "کن" ـ یعنی باش ـ اراده تکوینی خداوند محقق می شود، با "بسم الله" آن حضرت علیه السلام نیز هر چیزی محقق می گردد. "بسم الله" آن حضرت به منزله "کن" خداوند است.
فعل خدای سبحان در موطن قلب امام عصر علیه السلام ظهور می کند، چون او مظهر اسماء الهی است.
این اجمالی از مقام امام معصوم و انسان کامل بود، که با توجه به آن علم او به حوادث عالم هم روشن می شود.
نکته ای در اینجا هست، که استاد جوادی آملی حفظه الله در باره آن می فرماید: امام علیه السلام که کون جامع و دارای همه نشات وجودی است، در مرتبه نورانیت و ولایت کلیه، که حقیقت امامت اوست ـ و نه این بدن عنصریـ به عنایت الهی مسلط بر همه عوالم هستی است، و چیزی از احاطه علمی آن حضرت مخفی نمی ماند. به عبارت دیگر، تمام حوادث بزرگ و کوچک نظام هستی حتی پلک زدن انسانها، قیام و قعودشان، افتادن برگی از درخت و .. در معرض دید اوست، و چیزی به نام زمان گذشته حال و آینده برای وی ـ همان حقیقت نوری ـ مطرح نیست. لیکن وقتی آن حضرت به مرحله ماده و عالم طبیعت ـ یعنی مرحله ناقص ـ می رسد، مانند دیگران است؛ بدین معنا که شاید چیزی را نخواهد بداند و از سیطره عالم کنونی او خارج باشد.
البته فرق او با دیگران این است که دیگران به آن خزانه بی پایان راهی ندارند، لذا ممکن است دلشان بخواهد چیزی را بدانند، ولی نتوانند؛ اما صاحب ولایت کلیه که کلید دار و خزان آن خزانه بی پایان است، هر چه را بخواهد می تواند بداند.
از اینرو در روایت آمده است: «إن الإمام إذا شاء أن یعلم علم» یعنی امام معصوم هر چه را بخواهد بداند می داند. (کافی ج1 ص852)
(ر.ک. به "علی علیه السلام، مظهر اسمای حسنای الهی"، آیت الله جوادی آملی)
چرا پیامبر یا امام زن نداریم؟
دیدگاه قرآن، افراد انسان (چه مرد و چه زن) از نظر حقیقت انسانیت و مسائل ارزشى یک سانند و هیچ یک بر دیگرى جز به تقوا و عمل صالح بیشتر، برترى ندارد: (إِنَّ أَکْرَمَکُمْ عِندَ اللَّهِ أَتْقَیـکُمْ)[1] (مَنْ عَمِلَ صَــلِحًا مِّن ذَکَر أَوْ أُنثَى وَ هُوَ مُؤْمِنٌ فَلَنُحْیِیَنَّهُ حَیَوةً طَیِّبَةً وَ لَنَجْزِیَنَّهُمْ أَجْرَهُم بِأَحْسَنِ مَا کَانُواْ یَعْمَلُونَ);[2] هر کس، مرد یا زن، کار شایسته کند و مؤمن باشد، قطعاً او را با زندگى پاکیزه ]و نیکو[یى و حیات ]واقعى[ مى بخشیم و به یقین بهتر از آن چه انجام داده اند به آنان پاداش مى دهیم.
قرآن، اگر در جایى از مردان شایسته اى هم چون لقمان حکیم سخن مى گوید، در جاى دیگر نیز از زنان شایسته نام مى برد; مانند: حضرت مریم(علیها السلام)[3]، همسر فرعون[4] و... .
همان گونه که مردان، داراى اندیشه، اراده و اختیارند و براى رسیدن به تکامل و قرب الهى، وظایف و تکالیفى بر عهده آنهاست، زنان نیز همین گونه اند و در این جهت، هیچ امتیازى بین زن و مرد وجود ندارد، ولى در بعضى احکام و وظایف با یک دیگر متفاوتند. وظایفى، به عهده مردان است و بر عهده زنان نیست و بر عکس و این تفاوت براى این است که طبیعت و آفرینش زن و مرد متفاوت است.
خداى متعال، به مقتضاى حکمت بالغه خود و مصالح و مفاسدى که پشتوانه احکام اوست، وظایفى براى مرد و وظایفى براى زن معین کرده است; همان طور که مرد نمى تواند فرزندى به دنیا بیاورد، زن هم نمى تواند برخى از کارهاى طاقت فرسا، چون: امامت، رهبرى، سیاست و کشوردارى را به عهده بگیرد. (هر کسى را بهر کارى ساختند.) در زندگى زنان، «احساس» و در حیات مردان تعقّل غلبه دارد (البته متوسط زنان و مردان این گونه هستند) و براى همین تفاوتى که در آفرینش زن و مرد وجود دارد، قوانین اسلام هم با آفرینش انسان سازگار است. اسلام، وظایف و تکالیفى را که به صلابت بیشترى نیاز دارد و احساسات بیش از اندازه در انجام آنها مانع است; مانند: حکومت، امامت، قضاوت، جهاد ابتدایى و... به عهده مردان قرار داده است و وظایفى را که ارتباطش با احساس، بیشتر از تعقّل است و زن، بهتر از مرد مى تواند از عهده آن برآید; مانند: پرورش و تربیت اولاد و آشنا کردن آنها به وظایف اجتماعى، تدبیر منزل و... مخصوص زنان قرار داده است.
از جهت دیگر، براى این که عفت و عصمت زن اهمیت ویژه اى دارد، خداوند متعال، بعضى از کارهاى اجرائى، مانند: امامت، قضاوت و... را ـ که سرکار انسان با نامحرمان است ـ به عهده مردان گذاشته. به هر حال، این طور مسائل و تفاوت در وظایف، دلیل برترى مرد بر زن نیست، زیرا از نظر اسلام کمال هر انسان در چهره وظایف محوّله به او ظهور مى کند و خوبى و برترى هر یک از زن و مرد، در گرو این است که در قبال مسئولیتى که دارد، متعهد و پرهیزگارتر باشد و خلاصه، معیار برترى، ایمان، عمل صالح، اخلاص و... کوشا بودن در عمل و تقوا و پرهیزگارى است و فضیلت و مقامى که زن با گرم نگه داشتن محیط خانواده و تربیت فرزندان و خوب شوهردارى مى تواند به دست آورد، کم تر از فضیلت جهاد در راه خدا نیست.
نکته اى که این جا شایان تذکر است این که یک مقام معنوى داریم و یک سمت اجرایى. در رسیدن به مقامات معنوى میان مرد و زن تفاوتى نیست. یک زن مى تواند به مقامات والاى معنوى برسد و از بسیارى از مقامات معنوى پیامبران بالاتر باشد; همان گونه حضرت فاطمه(علیها السلام) این چنین بود. ولى سمت اجرائى نبوت و امامت به جهت تفاوت ساختار جسمانى زن و مرد، به مردان سپرده شده است و داشتن چنین سمتى دلیل بر عدم امکان رسیدن زنان به مقام معنوى پیامبران نیست.[5]
تا این جا روشن شد که در اسلام هیچ یک از کمالات معنوى، مشروط به مرد بودن یا ممنوع بودن زن نیست; نه مذکر بودن شرط کمال است و نه مؤنث بودن مانعى براى آن است. راه کمال براى هر دو گروه باز است و هر کسى به اندازه استعداد خاص خود این راه را طى مى کند و آن چه مورد تمایز است، کارهاى اجرائى است که مربوط به ساختمان بدن انسان است و بر اساس ویژگى هاى جسمى طرفین توزیع شده است.
در آن چه مایه کمال است، تفاوتى بین زن و مرد نیست و آن چه موجب تفاوت است، نقشى در کمال ندارد.
پی نوشتها :
[1]. حجرات، آیه 13.
[2]. نحل، آیه 97.
[3]. آل عمران، 42
[4]. تحریم، آیه 11.
[5]. ر.ک: جعفر سبحانى، مبانى حکومت اسلامى، ص 239 ـ 244; المیزان، ج 2، ص 271 ـ 276 و عبدالله جوادى آملى، زن در آینه جلال و جمال.
وهابیت و انکار فضائل دهگانه امیرالمؤمنین
بن تیمیه گوید : علاّمه حلّى رافضى، از عمرو بن میمون روایت کرده است: على بن ابى طالب داراى ده خصلت است که دیگران فاقد آنند :
1 ـ فرمایش پیامبر درباره او: «لأبعثنَّ رجلاً لا یخزیه الله أبداً ، یحبُّ الله ورسوله ، ویحبّه الله ورسوله» [ اکنون مردى را مأمور خواهم کرد که هرگز خدا او را خوار نسازد، او به خدا و پیامبرش مهر مىورزد و خدا و پیامبرش نیز به او مهر مىورزند ]. در این هنگام همه گردن کشیده ، منتظر بودند تا ببینند که پیامبر چه کسى را اراده کرده است، ناگهان پیامبر فرمود : «أینَ علیّ بن أبی طالب؟» [على بن ابى طالب کجاست؟]. گفتند: چشمانش درد مى کند و با این حال در آسیاب آرد تهیّه مى کند ـ و هیچ یک از آنها آرد نمى کرد! ـ عمرو بن میمون مى گوید : على با چشمان دردمند که جایى را نمى دید آمد . و پیامبر در چشمان او دمید ، سپس پرچم را سه بار به احتزاز در آورده و به او داد، طولى نکشید که برگشت و صفیّه دختر حیىّ را براى پیامبر آورد(1) .
2 ـ پیامبر(صلى الله علیه وآله) ابوبکر را مأمور اعلان سوره برائت ساخت ، ولى به دنبالش على را فرستاد تا آن را از او گرفته، خود اعلان نماید و در این باره پیامبر فرمود : «لا یذهب بها إلاّ رجلٌ هو منّی وأنا منه» [ این مأموریت را فقط کسى که از من و من از اویم باید انجام دهد ] .
3 ـ پیامبر(صلى الله علیه وآله) به عمو زادگانش فرمود : «أیّکم یوالینی فی الدنیا والآخرة ؟» [کدام یک از شما مى خواهد در دنیا و آخرت همراه من گردد؟] . همه خوددارى کردند به جز على که در آنجا نشسته بود و گفت : «أنا اُوالیک فی الدنیا والآخرة» [من مى خواهم در دنیا و آخرت همراه شما باشم] . پیامبر به او چیزى نگفت. دوباره پیامبر(صلى الله علیه وآله)به یک یک آنها خطاب کرد و فرمود : کدام یک از شما ولایت مرا در دنیا و آخرت مى پذیرد؟ باز آنان پاسخ ندادند و دوباره على(علیه السلام)سخنش را تکرار کرد. آنگاه پیامبر به على فرمود : «أنت ولیّی فی الدنیا والآخرة» [تو ولىّ و جانشین من در دنیا و آخرت هستى] .
4 ـ على پس از خدیجه اوّلین کسى است که اسلام را پذیرفت .
5 ـ پیامبر جامه خود را گرفته بر سر على و فاطمه و حسن و حسین کشید و فرمود : (إِنَّمَا یُرِیدُ اللَّهُ لِیُذْهِبَ عَنکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ وَیُطَهِّرَکُمْ تَطْهِیرًا)(2) [خداوند فقط مى خواهد پلیدى و گناه را از شما اهل بیت دور کند و کاملاً شما را پاک سازد ] .
6 ـ على با پوشیدن لباس پیامبر و خوابیدن در جاى او جان خود را فداى پیامبر کرد .
7 ـ مشرکان على را سنگباران مى کردند.
8 ـ هنگامى که پیامبر(صلى الله علیه وآله) براى جنگ تبوک حرکت کرد على(علیه السلام) به آن حضرت عرض کرد: آیا من نیز با شما بیایم؟ حضرت فرمود : نه . على(علیه السلام) گریه کرد ولى حضرت به ایشان فرمود : «أما ترضى أن تکون منّی بمنزلة هارون من موسى إلاّ أ نَّک لستَ بنبیّ ؟ لا ینبغی أن أذهب إلاّ وأنت خلیفتی» [ آیا راضى نیستى که تو نسبت به من مانند هارون نسبت به موسى باشى ، جز اینکه تو پیامبر نیستى ، و سزاوار نیست من بروم مگر اینکه تو جانشین من باشى ] .
9 ـ و فرمود : «أنت ولیّی فی کلّ مؤمن بعدی» [پس از من تو ولىّ همه مؤمنان خواهى بود] . نیز فرمود : «من کنت مولاه فعلیّ مولاه» [هر کس من مولاى او هستم على نیز مولاى اوست] .
10 ـ رسول خدا(صلى الله علیه وآله) درهاى مسجد را به جز در خانه على ، بست ، و على با حالت جنابت از مسجد عبور مى کرد ، و خانه او راهى به جز از مسجد نداشت(3) .
سپس ابن تیمیّه در ادامه این سخن مطالبى مى گوید که چکیده اش چنین است :
اوّلاً: چنین روایتى از عمرو بن میمون نرسیده است . ثانیاً : بر فرض هم بپذیریم ، روایت سند ندارد و مرسله است . ثالثاً: مطالبى در آن وجود دارد که نسبت دادن آنها به پیامبر دروغ محض است ; مانند : «لا ینبغی أن أذهب إلاّ وأنت خلیفتی» [سزاوار نیست من مدینه را ترک کنم مگر اینکه تو جانشین من باشى]; زیرا پیامبر(صلى الله علیه وآله)بارها مدینه را ترک کرد ولى على را جانشین خود قرار نداد بلکه افراد دیگرى را به جانشینى خود برگزید .
آنگاه او از چند نفر نام مى برد که جانشین پیامبر در مدینه شده اند . و سپس مى گوید :
و جانشینى پیامبر در مدینه هنگام عزیمت به سوى جنگ تبوک ، تنها بر زنان ، بچه ها ، معذورین از جنگ ، و آن سه نفرى که از جهاد سرباز زدند یا متّهم به نفاق بودند ، بوده است و بس ; زیرا مدینه در آن روزها از امنیت و آرامش کامل برخوردار بوده و ساکنانش با خاطرى آسوده زندگى مى کرده اند و جانشین پیامبر در آن مدت ، نیازى به جنگ و جهاد و دفاع از مدینه نداشته است . و همچنین قضیه بستن درها و بازگذاشتن درِ خانه على ، از روایات موضوعه و جعلى است که شیعه آن را براى مقابله با روایت صحیحى که ابوسعید خدرى از پیامبر(صلى الله علیه وآله) نقل کرده ، وضع و جعل نموده است . در آن روایت آمده است : حضرت در لحظات آخر عمرش فرمود : «إنَّ أمَنَّ الناس علیَّ فی ماله وصحبته أبوبکر ، ولو کنتُ متّخذاً خلیلاً غیر ربِّی لاتّخذْتُ أبابکر خلیلاً ، ولکن اُخوّة الإسلام ومودّته ، لایبقینَّ فی المسجد خوخة إلاّ سُدّت إلاّ خوخة أبی بکر» [ ابوبکر در صرف مال و همراهیش براى من از همه مردم امین تر است ، و اگر تصمیم داشتم که غیر از پروردگارم دوستى را انتخاب کنم هر آینه ابوبکر را انتخاب مى کردم، البتّه برادرى و دوستى دینى ، و هیچ پنجره اى به درون مسجد باز نماند مگر دریچه(4) خانه ابوبکر . . .] و ابن عبّاس نیز در صحیحین این روایت را نقل کرده است .
و حدیث «أنت ولیّی فی کلّ مؤمن بعدی» [پس از من تو ولىّ همه مؤمنان هستى] نیز به اجماع اهل معرفت ، حدیثى ساختگى است .
آنگاه خرافات و چرندیّاتى چند ، در اختصاص نداشتن این مناقب به على(علیه السلام)، سلسلهوار به هم بافته است.(پایان سخن ابن تیمیّه).
و امّا پاسخِ ما: اوّلین گزافه گویى او این است که مى گوید : حدیث ، مرسل است نه مسند . گویا بر روى چشمان او پرده کشیده اند و حتّى از دیدن «مسند» امامِ مذهب خویش نیز ناتوان است و نمى بیند که احمد بن حنبل این روایت را از یحیى ابن حمّاد از ابو عوانه از ابو بلج از عمرو بن میمون از ابن عبّاس نقل کرده است(5) . و رجال سند غیر از ابو بلج که نزد حافظان حدیث ثقه است ، همگى صحیح هستند .
و آن را نسائى در «خصائص» ، و حاکم در «مستدرک» با سند صحیح که همه رجال آن ثقه هستند ، نقل کرده اند(6) .
عذر و بهانه ابن تیمیّه در مرسل شمردن حدیث و انکار سند متّصلِ صحیح و ثابت آن چیست؟! آیا با ودیعه هاى نبوّت این گونه رفتار مى کنند؟! آیا دست امانت، با سنّت و علم و دین این گونه بازى مى کند؟!
شگفت انگیزتر از همه این است که او پس از همه اینها به بخشهایى از حدیث پرداخته ، سعى مى کند آنها را ردّ کرده ، دروغ بشمارد ; مثل سخن پیامبر(صلى الله علیه وآله) : «لا ینبغی أن أذهب إلاّ وأنت خلیفتی» ; به این بهانه که پیامبر بارها مدینه را ترک کرد و غیر على را خلیفه خود قرار داد .
اگر کسى از زاویه اى که بیان مى کنیم به متن این واقعه نگاه کند ، خواهد فهمید که این ، یک واقعه خاصّ بوده است و چنین خصوصیّتى تنها در جریان تبوک وجود دارد و در غیر آن یافت نمى شود ; و آن اینکه : اوّلاً : پیامبر(صلى الله علیه وآله) از عدم وقوع جنگ با خبر بوده است . ثانیاً : مدینه نیاز شدید به خلیفه اى مانند امیر مؤمنان(علیه السلام) داشته است ، چون عظمت هرقل پادشاه روم و ارتش قدرتمند و تا بن دندان مسلّح او ، ترس و وحشت به جان مردم مدینه انداخته بود و بر این باور بوده اند که پیامبر خدا(صلى الله علیه وآله) و همراهانش تاب مقاومت در برابر آنان را ندارند ، و منافقانى که از همراهى با پیامبر و شرکت در جنگ خوددارى کرده بودند ، به همین جهت در مدینه ماندند ، بنابراین حرکت و فعالیّت منافقان براى تضعیف پیامبر و خیانت و همکارى آنها با نماینده متجاوز پادشاه روم ، پس از غیبت پیامبر، قریب به یقین بود . از این رو پیامبر(صلى الله علیه وآله) براى پیشگیرى از این خطر بزرگ و شرارتِ در کمین ، مى بایست کسى را جانشین خود قرار مى داد که در دیدگان مردم داراى هیبت بوده ، و نزد انسانهاى سرکش داراى عظمت باشد ، و او جز امیرمؤمنان(علیه السلام)نمى توانست باشد; زیرا مردم او را به بى باکى و شجاعت شدید و کوبندگىِ قدرتمندانه و قاطعانه مى شناختند . وگرنه امیرمؤمنان(علیه السلام)به جز جنگ تبوک از هیچ جنگ و غزوه اى که پیامبر حضور داشتند ، باز نمانده است(7) . و بنابر گفته سبط ابن جوزى در «تذکره»(8) ، سیره نویسان در این مطلب اتّفاق نظر دارند .
پس از روشن شدن مطالب یاد شده ، نکته اى که نباید فراموش کرد این است : در جمله : «لا ینبغی أن أذهب إلاّ وأنت خلیفتی» لفظ عامّى که همه غیبت هاى پیامبر از مدینه را شامل شود ، وجود ندارد تا کسى آن را مورد نقض و اشکال قرار دهد ، بلکه معناى خاصّى دارد که تنها به جریان تبوک اختصاص دارد و بس ; از این رو اشکال وى که پیامبر چندین بار دیگران را جانشین خود قرار داده است ، از ریشه باطل است ; زیرا هنگام جانشینى و خلافت دیگران اثرى از خطر یاد شده که مدینه را تهدید مى کرد ، وجود نداشته است ، و بر عکس جنگها در زمان جانشینى افراد دیگر ، به وجود امیرمؤمنان(علیه السلام) نیاز شدید داشته اند و وجود هیچ فرد دیگرى برطرف کننده آن نبوده است ; به خاطر اینکه کسى همچون امیرمؤمنان توان شکستن شوکت و صولت پهلوانان ، و ایستادگى در برابر لشکرها را نداشته است ، بنابراین عمل پیامبر(صلى الله علیه وآله)در هر دو مورد بر اساس مصلحت قوى تر بوده است . ابن تیمیّه پس از آن براى کوچک نمایى این خلافت امیرمؤمنان(علیه السلام)مى گوید : «هنگامه تبوک ، جانشینى تنها براى زنان و کودکان و . . . بوده است و بس» ، لکن اگر کسى عینک کاوش و پژوهش را بر چشم بزند از جهات گوناگونى بزرگى و عظمت آن را درک خواهد کرد :
نخست : سخن پیامبر(صلى الله علیه وآله) : «أما ترضى أن تکون منّی بمنزلة هارون من موسى؟!» [ آیا راضى نیستى که براى من همچون هارون نسبت به موسى باشى؟!] . این سخن به جز نبوّت ، همه ویژگیهاى پیامبر را همچون رتبه و مقام و عمل و قیام و حکومت و فرمانروایى و سیادت را براى امیر مؤمنان(علیه السلام) ثابت مى کند ، آن گونه که ویژگیهاى موسى براى هارون ثابت بود; از این رو هدف پیامبر(صلى الله علیه وآله) از گفتن این سخن آن گونه که خیال بافان گمان کرده اند ، مجرّد انتصاب و به کارگیرى على(علیه السلام) نیست ; زیرا پیش از او عدهّ اى را به حاکمیّت مدینه و عدهّ اى را به حاکمیّت شهرهاى دیگر و مردانى را نیز به فرماندهى جنگها منصوب کرده بود، لکن درباره هیچ یک از آنها چنین کلامى را نفرموده است ، بلکه هدف پیامبر تعیین خلیفه خود ، و على را به منزله خود قرار دادن است . و این ویژگى تنها به امیر مؤمنان(علیه السلام)اختصاص دارد و بس .
دوّم : سخن سعد ین ابی وقّاص : «والله لاَن یکون لی واحدة من خلال ثلاث أحبُّ إلیَّ من أن یکون لی ما طلعت علیه الشمس . لاَن یکون قال لی ما قال له حین ردّه من تبوک : «أما ترضى أن تکون منّی بمنزلة هارون من موسى؟ إلاّ أ نَّه لا نبیَّ بعدی» ، أحبّ إلیَّ من أن یکون لی ما طلعت علیه الشمس»(9) [به خدا سوگند ! اگر یکى از این سه ویژگى را من داشتم از همه دنیا برایم محبوب تر بود ; یکى آن سخن که پیامبر هنگام رفتن به تبوک درباره او گفت : «آیا خشنود نیستى که تو نسبت به من مانند هارون نسبت به موسى باشى جز اینکه پیامبرى پس از من نخواهد بود» و اگر این سخن را درباره من گفته بود ، از همه دنیا برایم عزیزتر بود] . مسعودى در «مروج الذهب»(10) پس از ذکر این حدیث مى گوید :
سعد وقتى که این سخن را نزد معاویه گفت ، خواست که از جاى خود برخیزد ، در این هنگام معاویه باد معده اى صدا دار از خود خارج کرده به سعد گفت : «اقعد حتّى تسمع جواب ما قلت . ما کنتَ عندی قطّ ألأم منک الآن ; فهلاّ نصرته؟! ولِمَ قعدتَ عن بیعته؟! فإنّی لو سمعتُ من النبیّ(صلى الله علیه وآله)مثل الّذی سمعتَ فیه ، لکنتُ خادماً لعلیٍّ ما عشت»! [بنشین تا پاسخ سخنت را بشنوى . اکنون نزد من بدتر از تو کسى نیست ، پس چرا یاریش نکردى؟! چرا از بیعت با او خوددارى کردى؟! همانا من اگر سخنى که تو از پیامبر درباره او شنیده اى ، شنیده بودم هر آینه تا زنده بودم نوکرى او را مى کردم] . سعد گفت : به خدا سوگند من بر مسندى که تو نشسته اى شایسته ترم . معاویه جواب داد : بنو عذره زیر بار تو نمى روند . در میان مردم شایع بوده که سعد [زنا زاده و ]پدرش مردى از بنى عذره بوده است .
سوم : سخن امام ابو بسطام شعبة بن حجّاج درباره این حدیث :
هارون برترین فرد امّت موسى بود ; از این رو براى صیانت این حدیثِ صحیحِ صریح ، باید على برترین فرد امّت محمّد(صلى الله علیه وآله) باشد ; زیرا موسى به برادرش هارون گفت : (اُخْلُفْنِی فِی قَوْمِی وَأَصْلِحْ)(11)(12) [جانشین من در میان قومم باش ، و (آنها) را اصلاح کن !] .
بخش دیگرى از حدیث را که ابن تیمیّه تکذیب کرده است : جمله : «وسدّ الأبواب إلاّ باب علیٍّ» است که مى گوید : این جمله را شیعه در برابر صحیحه ابو سعید ، جعل کرده است . . . .
به نظر مى رسد براى نسبت دادن جعل این حدیث به شیعه، انگیزه اى جز بى شرمى وگزافه گویى و یاوه گویى و پوشاندن حقایق ثابت با هیاهو وغوغا و جار و جنجال یافت نمى شود; زیرا کتاب هاى اهل سنّت به ویژه مسند امامش احمد ، در برابر دیدگان او بوده است و آنان در این کتاب ها این حدیث را با سندهاى گوناگون که برخى صحیح و برخى حسن مى باشد ، از جمع کثیرى از اصحاب که تعدادشان به حدّ تواتر مى رسد ، نقل کرده اند ; مانند :
1 ـ زید بن أرقم ; وى مى گوید : درِ خانه گروهى از اصحاب به مسجد باز مى شد و راه عبور و مرور آنان از آنجا بود . روزى پیامبر(صلى الله علیه وآله) به آنان فرمود : «سدّوا هذه الأبواب إلاّ باب علیٍّ»(13) [همه این درها را ببندید به جز درِ خانه على] .
2 ـ عبدالله بن عمر بن خطّاب مى گوید : «لقد اُوتی ابن أبی طالب ثلاث خصال ، لاََن تکون لی واحدة منهنَّ أحبُّ إلیَّ من حمر النعم : زوّجه رسول الله(صلى الله علیه وآله) ابنته فولدت له ، وسدّ الأبواب إلاّ بابه فی المسجد ، وأعطاه الرایة یوم خیبر»(14)[ سه خصلت به فرزند ابوطالب داده شده که اگر یکى از آنها براى من بود از شتران سرخ موى برایم عزیزتر بود : اوّل : پیامبر خدا(صلى الله علیه وآله)دخترش را به همسرى او درآورد و مادر فرزندانش شد . دوم : درهایى که به مسجد باز مى شد همه را بست به جز درِ خانه على . سوم : در جنگ خیبر ، پرچم را به دست او سپرد] .
3 ـ عمربن خطّاب ; ابو هریره از عمر نقل کرده است : «لقد اُعطی علیُّ بن أبی طالب ثلاث خصال ، لاَن تکون لی خصلة منها أحبّ إلیَّ من أن اُعطى حمر النعم . قیل : وما هنَّ یا أمیر المؤمنین؟ قال : تزوّجه فاطمة بنت رسول الله ، وسکناه المسجد مع رسول الله یحلُّ له فیه ما یحلُّ له ، والرایة یوم خیبر»(15)[ سه خصلت به على بن ابى طالب عطا شده که اگر یکى از آنها به من داده مى شد ، از اینکه شتران سرخ موى به من داده شود برایم عزیزتر بود . پرسیدند یا امیر المؤمنین آنها چیست؟ گفت : ازدواج او با فاطمه دختر پیامبر خدا ، سکونتش در مسجد به همراه پیامبر که هر چه براى پیامبر حلال بود براى او نیز حلال بود ، و سپردن پرچم به دست او در جنگ خیبر].
و امّا صحیح دانستن حدیث دوستى ابوبکر و باز بودن دریچه خانه او به مسجد [حدیث خلّه وخوخه] : آن گونه که ابن ابى الحدید در «شرح نهج البلاغه»(16) گفته است : این حدیث در برابر حدیث یاد شده ، ساخته و پرداخته شده است ; وى مى گوید:
حدیثِ بستن درها مخصوص على(علیه السلام) است ولى طرفداران ابوبکر [بکریّه] در آن دست برده و به نام ابوبکر تغییر داده اند .
و نشانه هاى جعل در آن پیداست و بر اهل تحقیق پوشیده نیست ; به برخى نشانه ها توجّه کنید :
1 ـ دقّت در احادیث مربوطه نشان مى دهد که هدف از بستن درهاى مذکور پاک نگه داشتن مسجد از آلودگى معنوى وظاهرى بوده است ; و به همین جهت جنب نباید از آن ها عبور کند ، و نیز نباید کسى در آنجا جنب شود . امّا باز گذاشتن در خانه خودش و امیر مؤمنان(علیه السلام) به خاطر این است که طبق آیه تطهیر ، آن دو بزرگوار از هر نوع آلودگى معنوى و ظاهرى پاک مى باشند ، حتّى جنابت در آن دو بزرگوار، آلودگى و خباثت معنوى ـ که در مردم عادى ایجاد مى کند ـ ایجاد نمى کند .
براى آگاهى بیشتر از مطلب یاد شده توجّه شما را به پاره اى از روایات جلب مى کنیم :
امیر مؤمنان(علیه السلام) در حال جنابت وارد مسجد مى شد(17) . و در حال جنابت از آن عبور مى کرد(18) . و در حال جنابت رفت و آمد مى کرد(19) . و روایت أبو سعید خدرى از پیامبر(صلى الله علیه وآله) که حضرت خطاب به على(علیه السلام) مى فرماید: «لا یحلُّ لأحد أن یجنب فی هذا المسجد غیری وغیرک»(20) [جنب شدن در این مسجد براى احدى جز من و تو جایز نیست] .
و سخن دیگر پیامبر : «ألا لا یحلُّ هذا المسجد لجُنب ولا لحائض إلاّ لرسول الله وعلیّ ، وفاطمة ، والحسن ، والحسین ، ألا قد بیّنت لکم الأسماء أن لا تضلّوا»(21) [ آگاه باشید که ورود به این مسجد براى جنب و حائض جایز نیست ، جز براى پیامبر خدا و على و فاطمه و حسن و حسین . بدانید که من این نام ها را مخصوصاً یاد آور شدم تا گمراه نشوید] .
و روشن تر از همه اینها آن است که : باز گذاشتن آن در ، و اعطاى اذنى که خدا به پیامبرش داده به آنان ، همگى طبق آیه تطهیر مى باشد که آنان را از هر گونه رجس و پلیدى پاک مى داند .
2 ـ مقتضاى این روایات آن است که پس از جریان بستن درها ، به جز در خانه پیامبر خدا و پسر عمویش ، در دیگرى باز نمانَد . امّا حدیث باز بودن دریچه ابوبکر ، تصریح دارد که غیر از دریچه در آنجا درهایى براى عبور و مرور وجود داشته است ، و میان این دو جریان فاصله زیادى وجود دارد .
برخى براى جمع میان احادیثى که بر باز ماندن درِ خانه على دلالت مى کنند ، با احادیثى که بر وجود دریچه ابوبکر دلالت مى کنند ، توجیهى را به کار بسته و گفته اند : واژه «باب» به معناى درب ، در احادیث مربوط به امیر مؤمنان(علیه السلام) در معناى حقیقى به کار رفته ، ولى در حدیث مربوط به ابوبکر در معناى مجازى به کار رفته ، و از «باب» معناى دریچه اراده شده است . و نیز گفته اند(22): وقتى مردم مأمور شدند درها را ببندند ، همه درها را بستند ولى هر کدام براى خود دریچه و روزنه اى باز کردند و از آنجا وارد مسجد مى شدند و بعداً دستور داده شد که آن را نیز ببندند; امّا این توجیهات و جمع ها قابل قبول نیست; چون اینها جمع استحسانى و تبرّعى است(23) و هیچ دلیل و شاهدى براى آنها وجود ندارد . بلکه توجّه به هدف و انگیزه بستن درها این توجیهات را ردّ مى کند; زیرا هدف از بستن درها این بود که مسجد محل عبور نباشد و آنان از این درها وارد مسجد نشوند، بنابراین چگونه ممکن است در برابر دیدگان پیامبر و بر خلاف دستور او، راه عبور براى خود ایجاد کنند؟! و این کاملاً مخالف با هدف شارع مقدّس و مبغوض او مى باشد; از این رو پیامبر حتّى به دو عموى بزرگوار خود حمزه و عبّاس که مى خواستند راهى مشترک براى آن دو باقى بگذارد، و یا به عدهّ اى که مى خواستند فقط پنجره اى مشرف بر مسجد باز نمایند، اجازه نداد; زیرا حکم واحدى که غرض واحد دارد با تعدّد نامِ موضوع، تغییر پیدا نمى کند . و مجرّد اراده دریچه از واژه «باب» ، نه مانع را برطرف مى کند و نه موضوع را تغییر مى دهد .(24)
پی نوشتها :
1 ـ [یعنى امیر المؤمنین در جنگ خیبر بر یهودیان بنى نضیر پیروز شد و صفیّه دختر حىّ بن أخطب را که پادشاه خیبر بود به اسارت گرفت و براى پیامبر آورد ، و پیامبر وى را که از اولاد هارون بن عمران(علیه السلام) بود از بین غنائم براى خود برگزید و پس از آزاد کردن وى با او ازدواج کرد و مهریه اش را همین آزادى اش قرار داد ، و صفیّه همسر پیامبر از بنى اسرائیل بود] . 2ـ أحزاب : 33 .
3 ـ منهاج السنّة 3 : 8 .
4 ـ [«خوخه» : دربى کوچک بین دو خانه که بسان پنجره اى بزرگ است ; لسان العرب 3/14] .
5 ـ مسند أحمد 1 : 331 [1/544 ، ح 3052] .
6 ـ خصائص أمیر المؤمنین : 7 [47 ، ح 24] ; و در السنن الکبرى [5/112 ، ح 8409] ; و المستدرک على الصحیحین 3 : 132 [3/143 ، ح 4652] .
7 ـ الاستیعاب (حاشیه الإصابة) 3 : 34 [الاستیعاب / القسم الثالث / 1097 ، شماره 1855] و الریاض النضرة 2 : 163 [3/105] و الصواعق : 72
[ص 120 ]والسیرة الحلبیّة 3 : 148 [3/133] .
8 ـ تذکرة الخواصّ : 12 [ص 19] .
9 ـ خصائص النسائی : 32 [خصائص أمیر المؤمنین(علیه السلام) : 37 ، ح 11 ، و در السنن الکبرى 5/107 ، ح 8399] .
10 ـ مروج الذهب 2 : 61 [3/24] .
11 ـ أعراف : 142 .
12 ـ حافظ کنجى در الکفایة : 150 [ص 283 ، باب 70] .
13 ـ مسند أحمد [5/496 ، ح 18801] .
14ـ مسند احمد 2 : 26 [2/104 ، ح 4782] .
15 ـ المستدرک على الصحیحین 3 : 125 [3/135 ، ح 4632] .
16 ـ شرح نهج البلاغة 3 : 17 [11/49 ، خطبه 203] .
17 ـ مراجعه شود : خصائص أمیر المؤمنین(علیه السلام) ، نسائى [ص 46 ، ح 43] ; و السنن الکبرى [5/119 ، ح 8428] .
18 ـ مراجعه شود : المعجم الکبیر ، طبرانى [2/246 ، ح 2031] .
19 ـ مراجعه شود : فرائد السمطین [1/205 ـ 206 ، شماره 160] .
20 ـ ترمذى در جامع خود 2 : 214 [5/597 ، ح 3727] ، و بیهقى در سنن خود 7 : 66 ، و ابن عساکر در تاریخ خود [12/185 ، و در ترجمة الإمام علىّ بن أبی طالب(علیه السلام) ـ چاپ تحقیق شده ـ : شماره 331] ، و ابن حجر در صواعق [ص 123] ، و ابن حجر در فتح الباری 7 : 12 [7/15] ، و سیوطى در تاریخ الخلفاء : 115 [ص161] ، آن را نقل کرده اند .
21 ـ سنن بیهقى 7 : 65 .
22 ـ این عبارت را مى توان در فتح الباری 7 : 12 [7/15] ، وعمدة القاری 7 : 592 [16/176] ، ونزل الأبرار : 37 [ص 74 ]ملاحظه نمود .
23 ـ [جمع استحسانى و تبرّعى آن است که شاهد و دلیلى براى آن وجود نداشته باشد] .
24ـ شفیعی شاهرودی، گزیده اى جامع از الغدیر، ص 316.
چرا پیامبر یا امام زن نداریم؟
دیدگاه قرآن، افراد انسان (چه مرد و چه زن) از نظر حقیقت انسانیت و مسائل ارزشى یک سانند و هیچ یک بر دیگرى جز به تقوا و عمل صالح بیشتر، برترى ندارد: (إِنَّ أَکْرَمَکُمْ عِندَ اللَّهِ أَتْقَیـکُمْ)[1] (مَنْ عَمِلَ صَــلِحًا مِّن ذَکَر أَوْ أُنثَى وَ هُوَ مُؤْمِنٌ فَلَنُحْیِیَنَّهُ حَیَوةً طَیِّبَةً وَ لَنَجْزِیَنَّهُمْ أَجْرَهُم بِأَحْسَنِ مَا کَانُواْ یَعْمَلُونَ);[2] هر کس، مرد یا زن، کار شایسته کند و مؤمن باشد، قطعاً او را با زندگى پاکیزه ]و نیکو[یى و حیات ]واقعى[ مى بخشیم و به یقین بهتر از آن چه انجام داده اند به آنان پاداش مى دهیم.
قرآن، اگر در جایى از مردان شایسته اى هم چون لقمان حکیم سخن مى گوید، در جاى دیگر نیز از زنان شایسته نام مى برد; مانند: حضرت مریم(علیها السلام)[3]، همسر فرعون[4] و... .
همان گونه که مردان، داراى اندیشه، اراده و اختیارند و براى رسیدن به تکامل و قرب الهى، وظایف و تکالیفى بر عهده آنهاست، زنان نیز همین گونه اند و در این جهت، هیچ امتیازى بین زن و مرد وجود ندارد، ولى در بعضى احکام و وظایف با یک دیگر متفاوتند. وظایفى، به عهده مردان است و بر عهده زنان نیست و بر عکس و این تفاوت براى این است که طبیعت و آفرینش زن و مرد متفاوت است.
خداى متعال، به مقتضاى حکمت بالغه خود و مصالح و مفاسدى که پشتوانه احکام اوست، وظایفى براى مرد و وظایفى براى زن معین کرده است; همان طور که مرد نمى تواند فرزندى به دنیا بیاورد، زن هم نمى تواند برخى از کارهاى طاقت فرسا، چون: امامت، رهبرى، سیاست و کشوردارى را به عهده بگیرد. (هر کسى را بهر کارى ساختند.) در زندگى زنان، «احساس» و در حیات مردان تعقّل غلبه دارد (البته متوسط زنان و مردان این گونه هستند) و براى همین تفاوتى که در آفرینش زن و مرد وجود دارد، قوانین اسلام هم با آفرینش انسان سازگار است. اسلام، وظایف و تکالیفى را که به صلابت بیشترى نیاز دارد و احساسات بیش از اندازه در انجام آنها مانع است; مانند: حکومت، امامت، قضاوت، جهاد ابتدایى و... به عهده مردان قرار داده است و وظایفى را که ارتباطش با احساس، بیشتر از تعقّل است و زن، بهتر از مرد مى تواند از عهده آن برآید; مانند: پرورش و تربیت اولاد و آشنا کردن آنها به وظایف اجتماعى، تدبیر منزل و... مخصوص زنان قرار داده است.
از جهت دیگر، براى این که عفت و عصمت زن اهمیت ویژه اى دارد، خداوند متعال، بعضى از کارهاى اجرائى، مانند: امامت، قضاوت و... را ـ که سرکار انسان با نامحرمان است ـ به عهده مردان گذاشته. به هر حال، این طور مسائل و تفاوت در وظایف، دلیل برترى مرد بر زن نیست، زیرا از نظر اسلام کمال هر انسان در چهره وظایف محوّله به او ظهور مى کند و خوبى و برترى هر یک از زن و مرد، در گرو این است که در قبال مسئولیتى که دارد، متعهد و پرهیزگارتر باشد و خلاصه، معیار برترى، ایمان، عمل صالح، اخلاص و... کوشا بودن در عمل و تقوا و پرهیزگارى است و فضیلت و مقامى که زن با گرم نگه داشتن محیط خانواده و تربیت فرزندان و خوب شوهردارى مى تواند به دست آورد، کم تر از فضیلت جهاد در راه خدا نیست.
نکته اى که این جا شایان تذکر است این که یک مقام معنوى داریم و یک سمت اجرایى. در رسیدن به مقامات معنوى میان مرد و زن تفاوتى نیست. یک زن مى تواند به مقامات والاى معنوى برسد و از بسیارى از مقامات معنوى پیامبران بالاتر باشد; همان گونه حضرت فاطمه(علیها السلام) این چنین بود. ولى سمت اجرائى نبوت و امامت به جهت تفاوت ساختار جسمانى زن و مرد، به مردان سپرده شده است و داشتن چنین سمتى دلیل بر عدم امکان رسیدن زنان به مقام معنوى پیامبران نیست.[5]
تا این جا روشن شد که در اسلام هیچ یک از کمالات معنوى، مشروط به مرد بودن یا ممنوع بودن زن نیست; نه مذکر بودن شرط کمال است و نه مؤنث بودن مانعى براى آن است. راه کمال براى هر دو گروه باز است و هر کسى به اندازه استعداد خاص خود این راه را طى مى کند و آن چه مورد تمایز است، کارهاى اجرائى است که مربوط به ساختمان بدن انسان است و بر اساس ویژگى هاى جسمى طرفین توزیع شده است.
در آن چه مایه کمال است، تفاوتى بین زن و مرد نیست و آن چه موجب تفاوت است، نقشى در کمال ندارد.
پی نوشتها :
[1]. حجرات، آیه 13.
[2]. نحل، آیه 97.
[3]. آل عمران، 42
[4]. تحریم، آیه 11.
[5]. ر.ک: جعفر سبحانى، مبانى حکومت اسلامى، ص 239 ـ 244; المیزان، ج 2، ص 271 ـ 276 و عبدالله جوادى آملى، زن در آینه جلال و جمال.
چرا امام حسن (علیه السلام) از کوزه زهر آلود آب نوشید و چرا امام هشتم(علیه السلام) انگور زهر آلود تناول فرمود؟
در اینکه انبیاء و امامان معصوم (علیه السلام) از علم غیب به تعلیم الهى آگاهند حرفى نیست. ولى در چگونگى این علم، و همچنین در وسعت و گسترش آن سخن بسیار است، و این مسأله از پیچیده ترین مسائلى است که در این گونه مباحث به چشم مى خورد، اخبار متفاوتى در آن وارد شده و از سوى دانشمندان نیز اظهار نظرهاى مختلفى دیده مى شود، یکى از احتمالات اساسى و قابل ملاحظه در این مسأله به شرح زیر است:
آنها همه این امور را مى دانند اما «بالقوه» نه «بالفعل» یعنى هر گاه بخواهند و اراده کنند چیزى از اسرار غیب را بدانند خداوند به آنها الهام مى کند، و یا قواعد و اصولى نزد آنها است که با مراجعه به آن قواعد و اصول فتح باب مى شود و مى توانند هر چیزى از اسرار غیب را بدانند، و یا کتبى نزد آنها است که به آن مى نگرند و از اسرار غیب با خبر مى شوند، یا اینکه در هر حال که خدا اراده کند و به اصطلاح حالت «بسط» به آنها دست دهد از این اسرار با خبر مى شوند، و در حالى که این اراده برگرفته شود و به اصطلاح حالت «قبض» حاصل گردد، این علوم موقتاً پنهان مى شود.
شاهد این نظر (در شکل اوّل) روایاتى است که مى گوید: امامان و پیشوایان معصوم هنگامى که مى خواستند چیزى را بدانند مى دانستند، مرحوم کلینى در این زمینه بابى در اصول کافى منعقد کرده تحت عنوان اِنَّ الاَْئِمَّةَ اِذا شاؤُا اَنْ یَعْلَمُوا عَلِمُوا «امامان هر گاه اراده مى کردند چیزى را بدانند مى دانستند»(1) این بیان در مورد علم پیامبران و امامان بسیارى از مشکلات را نیز حل مى کند، از جمله اینکه چرا مثلا امام حسن (علیه السلام) از کوزه زهر آلود آب نوشید؟ و امام هشتم (علیه السلام)انگور یا انار زهر آلود را تناول فرمود؟ چرا فلان فرد ناباب را به عنوان قضاوت یا فرماندارى انتخاب کردند؟ و چرا یعقوب از وضع خود اینهمه نگران بود؟ با اینکه فرزندش مقامات عالى را طى مى کرد، و سرانجام فراق مبدل به وصال مى شد چرا ... و چرا...؟ در تمام این موارد ممکن است گفته شود آنها اگر مى خواستند بدانند مى دانستند، ولى آنها مى دانستند که خداوند براى امتحان یا مصالح دیگر به آنها اجازه نداده است آگاهى پیدا کنند با ذکر یک مثال مى توان این مسأله را روشن ساخت: اگر کسى نامه اى به دست دیگرى بدهد که در این نامه اسامى افراد زیادى یا مقامات آنها ذکر شده باشد، و یا حقایق مکتوم دیگرى در آن آمده باشد.
او اگر بخواهد از این حقائق با خبر بشود در نامه را باز مى کند و آگاه مى شود ولى تا در نامه باز نشده از آنها با خبر نیست، ضمناً شخص بزرگى که نامه را به دست او داده گشودن در نامه را موکول به اذن و اجازه خود کرده است.
1-اصول کافى جلد اول صفحه 258 (در این باب سه روایت به همین مصمون نقل شده است) مرحوم علاّمه مجلسى در مرآت العقول نیز در جلد 3 صفحه 118 به آنها اشاره کرده است.
2-تفسیر پیام قرآن 7/249
ادعاى بغض شیعه نسبت به جبرئیل ؟
صاحب کتاب العقد الفرید مى گوید: یهود بُغض جبرئیل را در دل دارد و مى گوید : جبرئیل دشمن ما از فرشتگان است ، و شیعه نیز چنین است و مى گوید : جبرئیل در اینکه وحى را براى محمّد آورد و على بن ابى طالب را رها کرد اشتباه کرده است.
در پاسخ: به این ادعاى بى اساس مى گوئیم:
شاید وى در خوابهاى پریشان خود خیال مى کند پیرامون امّت منقرض شده اى که روزگار آثارش را محو ساخته و مدافعى براى آنها باقى نمانده ، سخن مى گوید و گمان نمى کند زمانه افشاگر به زودى کسى را بر مى انگیزد تا از او بپرسد شخصى که سخن خداوند : (مَن کَانَ عَدُوًّا لِلَّهِ وَمَلآئِکَتِهِ وَرُسُلِهِ وَجِبْرِیلَ وَمِیکَالَ فَإِنَّ اللَّهَ عَدُوٌّ لِّلْکَافِرِینَ)(1)[ کسى که دشمن خدا و فرشتگان و رسولان او و جبرئیل و میکائیل باشد (کافر است); و خداوند دشمن کافران است ]را در قرآن مى خواند چگونه با جبرئیل دشمنى دارد؟!
چه زمانى در اندیشه شیعى شکِّ در نبوّت محمّد(صلى الله علیه وآله) خطور کرده است ، و یا به ذهن شیعه اى فکر نبوّت امیرالمؤمنین(علیه السلام) افتاده است ، تا به اشتباه کردن جبرئیل حکم کند؟! شیعه اى که در طول شب و روز این آیات را مى خواند : (وَمَامُحَمَّدٌ إِلاَّ رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِن قَبْلِهِ الرُّسُلُ)(2) [محمّد(صلى الله علیه وآله) فقط فرستاده خداست; و پیش از او، فرستادگان دیگرى نیز بودند].
(مَّا کَانَ مُحَمَّدٌ أَبَـآ أَحَد مِّنْ رِّجَالِکُمْ وَلَـکِنْ رَّسُولَ اللَّهِ وَخَاتَمَ النَّبِیِّینَ)(3)[محمّد(صلى الله علیه وآله) پدر هیچ یک از مردان شما نبوده و نیست; ولى رسول خدا و ختم کننده و آخرین پیامبران است].
(وَ آمَنُواْ بِمَا نُزِّلَ عَلَى مُحَمَّد وَهُوَ ا لْحَقُّ مِن رَّبِّهِمْ)(4)[و به آنچه بر محمّد(صلى الله علیه وآله) نازل شده ـ و همه حقّ است و از سوى پروردگارشان ـ نیز ایمان آوردند].
(مُّحَمَّدٌ رَّسُولُ اللَّهِ)(5)[محمّد(صلى الله علیه وآله) فرستاده خداست].
(وَمُبَشِّراً بِرَسُول یَأْتِى مِن بَعْدِى اسْمُهُ أَحْمَدُ)(6)[و بشارت دهنده به رسولى که بعد از من مى آید و نام او احمد است].
و چگونه شیعه اى که در هر نماز واجب و مستحب ، و در اذان و اقامه ، و در دعاهاى فراوانِ رسیده از امامانش ، به رسالت پیامبر(صلى الله علیه وآله) گواهى مى دهد ، به اشتباه کردن جبرئیل در وحى عقیده دارد؟!
و کتاب هاى شیعه در فقه و حدیث و کلام و عقاید و ملل و نحل گواه بر این ادّعاست .
آیا آن گونه که در این تهمت مطرح شد أساساً ممکن است شیعه گمان کند که خداوند سبحان بنا داشت امیر مؤمنان على(علیه السلام) را به پیامبرى مبعوث کند امّا به مجرّد اینکه جبرئیل وحى را بر محمّد(صلى الله علیه وآله) نازل کرد ، آن را پذیرفت و امضا کرد [و نبوّت به سبب خطاى جبرئیل از على(علیه السلام) به محمّد(صلى الله علیه وآله) منتقل شد]؟!
آیا أساساً یک انسان سبک مغز زود باور چنین سخنى را مى گوید؟! تا چه رسد به شیعه که داراى شخصیّتهایى برجسته هستند; (فَمَا لهَـؤُلاَ ءِ ا لْقَوْمِ لاَیَکَادُونَ یَفْقَهُونَ حَدِیثاً)(7)[پس چرا این گروه حاضر نیستند سخنى را درک کنند؟!].(8)
همین مزخرفات رو تو کله عده ای جاهل میکنن و اونها رو راهی عراق میکنن تا به اصطلاح خودشون با اهل بدعت از رافضه (شیعیان ) جهاد کنن و مساجد اونا را منفجر کنن و زن ها و بچه ها شون رو سر ببرن و بسیاری جنایات دیگر ، آهی کسی که این حرفو زدی مطمئن باش مذهب اهل بیت خیلی محکم تر از این حرفاست که با این دروغ های بی پایه و اساس بخواد تخریب بشه یا اینکه فکر کنی می تونی عقیده ی باطلت رو به مردم قالب کنی ، این حرفا حتی تو دل بیابونای حجاز بین اقوام بدوی هم خریدار نداره بهتره بیخود خودتو اذیت نکنی به کارای مهم تر برس وهابی .
پی نوشتها :
1 ـ بقره : 98 .
2 ـ آل عمران : 144 .
3 ـ أحزاب : 40 .
4 ـ محمّد : 2 .
5 ـ فتح : 29 .
6 ـ صفّ : 6 .
7 ـ نساء : 78 .
8. شفیعی شاهرودی، گزیده اى جامع از الغدیر، ص 275.
آیا شیعیان زید بن علی را کافر می دانند؟
ابن تیمیه در منهاج السنّة مى گوید: رافضیان زید بن على بن حسین و هر که او را دوست بدارد را خارج از دین دانسته و علیه او به کفر و فسق گواهى مى دهند(1).
و سیّد محمود آلوسى در رساله اى که در کتاب «السنّة و الشیعة»(2) چاپ شده از ابن تیمیّه در این لغزش پیروى کرده و نوشته است :
مَثَل رافضیان مَثَل یهود است; آنها افراد زیادى از اولاد فاطمه(علیها السلام) را دشمن مى دارند بلکه به آنها دشنام مى دهند مانند زید بن على، در حالى که وى در علم و زهد در جانب بزرگى قرار داشت .
و قصیمى این دروغ را از او گرفته و در کتاب خود «الصراع بین الاسلام و الوثنیّة» تکرار کرده است.
اینها این نسبت ساختگى را در شمار بدى هاى شیعه به آنها نسبت داده اند و بر آنها تاخته اند. آیا کسى نیست که از آنها بپرسد شیعه چه زمانى این سخنان را گفته است؟ و چه کسى آن را نقل کرده است؟ و مستند این سخن آنها چه کتابى است؟ و حال که کتابها از این سخنان خالى است آیا از کسى به طور شفاهى این سخنان را شنیده اند؟
آرى اینان هدفى ندارند جز اینکه با این سخنان بى ارزش، منزلتِ شیعه را کم کنند، ولى پرده از ننگ دروغ پردازى خود برداشته اند .
و کسانى ـ بسان این نویسندگان ـ که درباره گروهى مى نویسند ، ولى چیزى از حالات و نشانه هاى آنان نمى دانند، یا مى دانند ولى تحریف مى کنند، مصداق این ضرب المثل عربى هستند: «حَنَّ قِدحٌ لیس منها»(3).
و گویا این دفاع کنندگانِ از ساحت مقدّس زید، گمان مى کنند که خوانندگان، به تاریخ اسلامى جاهل هستند و چیزى از آن نمى دانند، و حقیقت این سخن با دروغِ زینت شده، بر آنها پوشیده مى ماند.
آیا کسى نیست که از اینها بپرسد اگر زید نزد آنها و نزد قوم آنها در جانب بزرگى از علم و زهد است، پس با کدام کتاب یا کدام سنّت، گذشتگانِ آنها با او جنگیدند و او را کشتند و به صلیب کشیدند و سوزاندند و سر او را در شهرها چرخاندند؟!
آیا یوسف بن عمر که امیر دشمنان او و قاتل او بود ، از آنها و از قوم آنها نیست؟!
آیا فرمانده لشکر او ، عبّاس بن سعد از آنها نیست؟!
آیا قطع کننده سر شریف او ، فرزند حکم بن صلت، از آنها نیست؟!
آیا حجّاج بن قاسم که به یوسف بن عمر بشارت کشته شدن زید را داد، از آنها نیست؟!
آیا خراش بن حوشب که جسد زید را از قبر بیرون آورد (و نبش قبر کرد) از آنها نیست؟!
آیا ولید یا هشام بن عبد الملک که به سوزاندن بدن زید دستور داد، از خلفاى آنها نیست؟!
آیا زهرة بن سلیم که سر زید را به نزد هشام آورد از آنها نیست؟!
آیا هشام بن عبد الملک که سر زید را به مدینه فرستاد و نزد قبر پیامبر یک شبانه روز به دار آویخته بود از خلفاى آنها نیست؟!
آیا هشام بن عبد الملک نبود که به خالد قسرى نامه نوشت و او را سوگند داد که زبان و دست کمیت شاعر اهل بیت را به خاطر قصیده اى که در رثاى زید بن على و پسرش سروده است و بنى هاشم را ستایش کرده، قطع کند؟!
آیا کار گزار خلیفه آنها در مدینه ، محمّد بن ابراهیم مخزومى نبود که محفلهایى را در مدینه به مدّت هفت روز بر پا کرد و خطیبان در آنجا حاضر مى شدند و على و حسن و حسین و زید و شیعیان آنها را لعن مى کردند؟!
آیا حکیم بن اعور از شاعران قوم آنها نیست که مى گوید:
صَلَبنا لکم زیداً على جذعِ نخلة *** ولم نَرَ مهدیّاً على الجِذعِ یُصلَبُ
وقِستُم بعثمان علیّاً سفاهةً *** وعثمانُ خیرٌ من علیٍّ وأطیبُ!!
] ما براى شما زید را بر تنه درخت خرما به صلیب کشیدیم، و ما مهدى را ندیدیم که بر تنه درخت خرما به صلیب کشیده شود. و از روى سفاهت على را با عثمان مقایسه کردید در حالى که عثمان بهتر و پاکیزه تر از على بود[ .(4)
پی نوشتها :
1 ـ منهاج السنّة 2 : 126 .
2 ـ السنّة والشیعة : 52 .
3 ـ ] «حَنَّ» : صدا کرد ، «قِدح» : تیر ; اگر در تیردان تیرانداز تیرى مخالف تیرهاى دیگر وجود داشته باشد ، این تیر هنگام پرتاب شدن صدایى متفاوت با سایر تیرها دارد و معناى عبارت مذکور این است : «تیرى که از نوع سایر تیرها نیست صدا کرد» ، این ضرب المثل درباره کسى بکار مى رود که به قبیله اى که جزء آنها نیست ، افتخار مى کند ، یا به چیزى که در او نیست مدح و ستایش مى شود ; ر . ک : مجمع الأمثال 1/341 ، شماره 1018 ; و شرح نهج البلاغة ، شیخ محمّد عبده 3/30 ـ 31[ .
4. شفیعی شاهرودی، گزیده اى جامع از الغدیر، ص 266.
ادعاى جعلى بودن روایت «هذا فاروق امّتى»
شیخ السلام بن تیمیه (حیف این لقب که به این آدم داده بشه) روایت پیامبر درباره على: «هذا فاروقُ اُمّتی ، یفرقُ بین أهلِ الحقِّ والباطلِ» [على معیار تشخیص امّت من است ، و اهل حقّ را از اهل باطل جدا مى سازد] و سخن ابن عمر که مى گوید : «ما کنّا نعرف المنافقین على عهد النبیِّ(صلى الله علیه وآله) إلاّ ببغضهم علیّاً» [در زمان پیامبر معیار شناخت منافق از غیر منافق براى ما بغض ورزیدن آنان نسبت به على(علیه السلام) بود]، هر دو حدیث جعلى است و به دروغ به پیامبر نسبت داده شده است و هیچ یک از آن دو سند ندارد و در کتب معتبر نقل نشده است(1) .
در پاسخ مى گوییم: جامع ترین جمله اى که با این غفلت زده نادان مطابقت دارد ، این جمله است که پیش از او درباره شخص دیگرى گفته شده است : «اُعطی مقولا ولم یعط معقولا» [قدرت حرف زدن به او داده اند، ولى عقل به او نداده اند].
و لذا مى بینید که وى در کتابش بدون تعقّل حرف مى زند و بى ربط جواب مى دهد ; مثلاً آیت الله علاّمه حلّى جمله : «ما کنّا نعرف المنافقین على عهد النبیِّ(صلى الله علیه وآله) إلاّ ببغضهم علیّاً» را از ابن عمر نقل مى کند، ولى ابن تیمیّه مى گوید : این حدیث دروغ است و به دروغ به پیامبر نسبت داده شده است، و اصلاً به عقلش نرسیده که راوى ، این سخن را به پیامبر نسبت نداده است و حقّش آن بود که این آقا آن را به ابن عمر نسبت مى داد نه به پیامبر . از آن گذشته این سخنى نیست که فقط ابن عمر گفته باشد ، بلکه گروهى دیگر از اصحاب نیز در این کلام با ابن عمر همراهند ; مانند :
1 ـ ابوذر غفارى; وى گفته است : «ما کنّا نعرف المنافقین على عهد رسول الله(صلى الله علیه وآله) إلاّ بثلاث : بتکذیبهم الله ورسوله ، والتخلّف عن الصلاة ، وبغضهم علیَّ بن أبی طالب» [ما در عهد رسول خدا(صلى الله علیه وآله)منافقان را با سه ویژگى مى شناختیم: 1 ـ تکذیب خدا و پیامبر 2 ـ تخلّف از نماز 3 ـ بغض على بن ابى طالب ] .
این روایت را خطیب در «متّفق»، و محبّ الدین طبرى در «ریاض»(2)، و جزرى در «أسنى المطالب»(3) ـ وى مى گوید : تصحیح این روایت از حاکم نقل شده است ـ و سیوطى در «الجامع الکبیر» و ترتیب آن،(4) نقل کرده اند .
2 ـ جابر بن عبد الله انصارى; وى مى گوید :«ما کنّا نعرف المنافقین إلاّ ببغض ـ أو ببغضهم ـ علیِّ بن أبی طالب» [ما منافقان را تنها با دشمنى و بغض آنها نسبت به على بن ابى طالب مى شناختیم] .
این روایت را احمد در «مناقب»(5)، و ابن عبدالبرّ در «استیعاب»(6) و در حاشیه «إصابه»، و حافظ محبّ الدین در «ریاض»(7)، و حافظ هیثمى در «مجمع الزوائد»(8) نقل کرده اند .
3 ـ ابو درداء مى گوید : «إن کنّا نعرف المنافقین ـ معشر الأنصار ـ إلاّ ببغضهم علیَّ بن أبی طالب» [ما گروه انصار، منافقان را از راه دشمنى آنان با على بن ابى طالب مى شناختیم].
آن گونه که در «تذکره»(9) ابن جوزى آمده ، ترمذى این روایت را نقل کرده است .
و این سخنان ، بى پایه و دلیل نیست بلکه پشتوانه این سخنان کلمات پیامبر(صلى الله علیه وآله) درباره على(علیه السلام)است ; که ما برخى از آنها را ذکر مى کنیم :
1 ـ از امیر مؤمنان(علیه السلام) نقل شده است: «والّذی فلق الحبّة وبرأ النسمة ، إنّه لعهد النبیّ الاُمیّ إلىّ : أنّه لایحبّنی إلاّ مؤمن ، ولا یبغضنی إلاّ منافق» [سوگند به خدایى که دانه را شکافت، و انسان را آفرید، همانا پیامبر امّى با من عهد بست که کسى جز مؤمن مرا دوست نداشته باشد و کسى جز منافق با من دشمنى نورزد ] .
مصدر و مدرک این روایت :
این روایت را این بزرگان اهل سنّت ذکر کرده اند: مسلم در «صحیح» ـ آن گونه که در «کفایه» آمده است ـ ترمذى در جامع خود ولى بدون جمله قسم ، گفته است : «این روایت حسن و صحیح است»; احمد در «مسند»; ابن ماجه در «سنن»; نسائى در «سنن» و «خصائص»; ابن حجر هیتمى در «صواعق»; ابن حجر عسقلانى در «فتح الباری»; و سیوطى در «جمع الجوامع» و «ترتیب آن» و . . .(10) .
شکل دیگر از این روایت :
امیر مؤمنان(علیه السلام) مى فرماید : «لو ضربتُ خیشوم المؤمن بسیفی هذا على أن یبغضنی ما أبغضنی ، ولو صببت الدنیا بجَمّاتها(11) على المنافق على أن یحبّنی ما أحبّنی ; و ذلک أ نَّه قضى فانقضى على لسان النبیّ الاُمّی(صلى الله علیه وآله)أ نَّه قال : یا علیُّ! لایبغضک مؤمنٌ ، ولایحبّک منافقٌ» [ مؤمن هرگز به من بغض نورزد گرچه بینى او را با این شمشیرم قطع کنم، و منافق نیز هرگز به من مهر نورزد گرچه تمام دنیا را به او بدهم; زیرا این حکمى حتمى بود که بر زبان پیامبر امّى جارى شد و فرمود: یا على! مؤمن هرگز به تو بغض نورزد و منافق نیز هرگز به تو مهر نورزد ] .
این روایت در «نهج البلاغه»(12) است ، و ابن ابى الحدید در «شرح نهج البلاغه»(13) مى گوید :
غرض حضرت از این فصل آن است که سخن پیامبر درباره او را به یاد آنان بیاورد .
2 ـ از امّ سلمه نقل شده است : رسول خدا مى فرمود : ««لا یحبّ علیّاً منافقٌ ولا یبغضه مؤمن»(14)[ هیچ منافقى به على مهر نورزد و هیچ مؤمنى او را دشمن ندارد ] .
3 ـ پیامبر(صلى الله علیه وآله) در خطبه اى مى فرماید : «یا أیّها الناس اُوصیکم بحبِّ ذی قرنَیها ، أخی وابن عمّی علیِّ بن أبی طالب ، فإنّه لایحبّه إلاّ مؤمن ولا یبغضه إلاّ منافقٌ»(15) [ اى مردم! شما را به محبّت ذوالقرنینِ این امّت سفارش مى کنم، برادرم و پسر عمویم على بن ابى طالب، چرا که تنها مؤمن او را دوست مى دارد و تنها منافق به او کینه مىورزد ] .
4 ـ از ابن عبّاس نقل شده است: پیامبراکرم(صلى الله علیه وآله) به على(علیه السلام) نگاه کرد و فرمود : «لایحبّک إلاّ مؤمن ولا یبغضک إلاّ منافق»(16) .
و این ، از جمله روایاتى است که امیر مؤمنان(علیه السلام) در روز شورا به آن استدلال کرده ، و فرمود : «أَنشُدُکم بالله هل فیکم أحدٌ قال(صلى الله علیه وآله) له : لا یحبّک إلاّ مؤمن ولا یبغضک إلاّ منافق غیری؟ قالوا : اللّهم لا»(17) [ شما را به خدا سوگند مى دهم : آیا در میان شما کسى هست که پیامبر درباره او فرموده باشد : «تنها مؤمن او را دوست مى دارد ، و تنها منافق به او کینه مىورزد» ، همگى گفتند : بار خدایا ، نه] .
با این وصف سزاوار است که آتش فشان عقده هاى ابن تیمیّه از این حدیث منفجر گردد ، و این حدیث را هدف آماج تیرهاى تهمت قرار داده وبراى ناقص جلوه دادن مطلب و خدشه وارد کردن در آن، آن را برانداز و بالا وپایین نماید .
آرى ، پس از ملاحظه این روایات به ارزش گفتار بلکه سخن دروغ و من درآوردى ابن تیمیّه پى خواهیم برد، آنجا که مى گوید : «أنَّ الحدیثین لم یُروَ واحد منهما فی کتب العلم المعتمدة ، ولا لواحد منهما إسناد معروف» [هیچ یک از این دو روایت در کتاب علمى مورد اعتماد نقل نشده و سند معروفى ندارد] .
براى کسى که روایات صحیحه امامان و حافظان حدیث را غیر معتبر، و صحاح و مسانید خودشان را غیر علمى و غیر قابل اعتماد مى داند، همین بس که نشانِ نهایتِ جهل او، و بالاترین ننگ و عار براى هم فکرانش باشد . واقعاً انسان متحیّر است که او و همفکرانش با وجود چنین عقیده پست و سبکى در اثبات مذهب خود به چه چیزى مى خواهند چنگ بزنند؟!
(ضَعُفَ الطّالِبُ وَالْمَطْلُوب)(18)[ضعیف اند طلب کننده و آنچه طلب شده(19)].
پی نوشتها :
1 ـ منهاج السنّة 2 : 179 .
2 ـ الریاض النضرة 2 : 215 [3/167] .
3 ـ أسنى المطالب : 8 [ص 57] .
4 ـ کنز العمّال 6 : 390 [13/106 ، ح 36346] .
5 ـ مناقب علی، أحمد بن حنبل [ص 143 ، ح 208] .
6 ـ الاستیعاب 3 : 46 [ القسم الثالث/1110 ، شماره 1855] .
7 ـ الریاض النضرة 2 : 214 [3/167] .
8 ـ مجمع الزوائد 9 : 132.
9ـ تذکرة الخواصّ : 17 [ص 28] .
10 ـ صحیح مسلم [1/120 ، ح 131 ، کتاب الإیمان] ; کفایة الطالب [ص 68 ، باب 3] ; سنن الترمذی 2 : 299 [5/601 ، ح 3736] ; مسند أحمد 1 : 84 [1/135 ، ح 643] ; سنن ابن ماجه 1 : 55 [1/42 ، ح 114] ; السنن الکبرى 8 : 117 [5/47 ، ح 8153] ; خصائص أمیر المؤمنین : 27 [118 ، ح 100] ; الصواعق المحرقة : 73 [ص 122] ; فتح الباری 7 : 57 [7/72] ; کنز العمّال 6 : 394 [13/120 ، ح 36385] .
11 ـ [واژه «جمّات» در لغت عرب جایى از کشتى را گویند که آبهایى که از تخته هاى آن مى پاشد در آنجا جمع مى شود، و این واژه ، جمع «جمّ» است و «جمّ» به معنى «بسیار» آمده و منظور از آن در روایت این است که اگر همه دنیا را در دامن او بریزم او . . .] .
12 ـ نهج البلاغة : 477 ، حکمت 45 ; شرح نهج البلاغة [18/275 ، حکمت 108] .
13 ـ شرح نهج البلاغة 4 : 264 .
14ـ مراجعه شود : سنن ترمذى 2 : 213 [5/594 ، ح 3717] ، او صحّت روایت را تأیید کرده است; المصنّف ، ابن أبی شیبه [12/77 ، ح12163] ; المعجم الکبیر [23/375 ، ح 886]; الریاض النضرة [3/166]; کنز العمّال [11/599 ، ح 32884 ; 622 ، ح 33026] .
لایحبّه إلاّ مؤمن ولا یبغضه إلاّ منافقٌ»(1) [ اى مردم! شما را به محبّت ذوالقرنینِ این امّت سفارش مى کنم، برادرم و پسر عمویم على بن ابى طالب، چرا که تنها مؤمن او را دوست مى دارد و تنها منافق به او کینه مىورزد ] .
15ـ مناقب علیّ ، احمد بن حنبل [ص 214 ، ح 292] ; الریاض النضرة [3/166] ; شرح نهج البلاغة [9/172 ، خطبه 154] ; تذکرة الخواصّ [ص 28] .
16 ـ مراجعه شود: مجمع الزوائد حافظ هیثمى 9 : 133.
17 ـ مراجعه شود: حدیث مناشده [سوگند دادن حضرت آنان را در مناقب خوارزمی : 217[ ص 313، ح 314]. فرائد السمطین، امام حموینی [ 1/319، ح 251]. و شرح نتهج البلاغه، ابن ابی الحدید 2: 61[ 6/167] خطبه 73.
18ـ حج: 73
19ـ شفیعی شاهرودی، گزیده اى جامع از الغدیر، ص 311.