دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 5180
تعداد نوشته ها : 13
تعداد نظرات : 0
Rss
طراح قالب
محمد علي گل کار
خاطرات شادجبهه
گلوله از همه طرف مى بارید. مجال تکان خوردن نداشتیم. سه نفرى داخل سنگرى که از کیسه هاى گونى تهیه شده بود، پناه گرفته بودیم. بقیه بچه ها، هر کدام در سنگرى قرار داشتند ...
نیروهاى ضد انقلاب، مقر سپاه مریوان را محاصره کرده بودند. براى این که فرصت مقابله به ما ندهند، براى یک لحظه هم آتش اسلحه هاى شان خاموش نمى شد. همان طور که گوشه سنگر پناه گرفته بودیم و لبه کیسه گونى ها برا ثر اصابت گلوله پاره پاره مى شد، سید محمدرضا دستواره با تبسم همیشگى گفت:
- بچه ها! مى خواهید حال همه ضد انقلاب ها رو بگیرم؟
با تعجب پرسیدیم: «چطورى؟ آن هم زیر این باران تیر و آر پى جى؟!»
سید خندید و گفت: «الان نشان مى دهم چه جورى»
و به یکباره بلند شد. لبه سنگر تا کمر او بود و از کمر به بالایش از سنگر بیرون. در حالى که خنده از لبانش دور نمى شد، فریاد زد:
- این منم سید رضا دستواره فرزند سید تقى ...
و سریع نشست. رگبار تیربارها شدت گرفت. لبخند روى لب ما هم جان گرفت. سیدرضا قهقهه مى زد و مى گفت:
- دیدى چه جورى شاکیشون کردم ... حالا بدتر حالشون رو مى گیرم.
هرچه اصرار کردیم که دست از این شوخى خطرناک بردارد، ثمرى نبخشید، دوباره برخاست و فریاد زد:
- این سید رضا دستواره است که با شما حرف مى زند... شما ضد انقلاب هاى احمق هم هیچ غلطى نمى توانید بکنید...
و نشست. رگبار گلوله شدیدتر شد و خنده سیدرضا هم.
با شادى گفت: «مى خواهید دوباره بلند شوم؟».
درد سر یک موجی!

26 فروردین 1387 ساعت 11:29
اوایل خدمتم بود. من و رضایی خیلی به هم وابسته بودیم به طوری که نمی توانستیم دوری یکدیگر را تحمل کنیم. از وقتی که رضایی به آموزش رفت آرام و قرار نداشتم. مدام دلم هوای او را می‌کرد به گونه‌ای که برای دیدنش روز شماری می‌کردم. بعد از روزها انتظار و ناراحتی، رضایی را به طور اتفاقی در جزیره مینو دیدم. خیلی خوشحال شدم. او را در آغوش گرفتم و حسابی با او خوش و بش کردم. از او خواستم به سنگر ما بیاید. رضایی هم قبول کرد. توی سنگر بچه‌ها دور هم جمع شده‌ بودند و می‌گفتند و می‌خندیدند. ساعت از نیمه‌های شب گذشته بود که یکی از سربازان گرگانی که دچار موج گرفتگی شده بود و از لحاظ روحی در شرایط مناسبی نبود، با اسلحه وارد سنگر شد. با فریاد و سر  صدا همه ی بچه‌ها را از خواب بیدار کرد و اسلحه را به سمت آن‌ها نشانه گرفت. بچه‌ها همگی دچار وحشت شدند و هاج واج مانده بودند که چه کار کنند. هر کدام برای نجات جان خود پشت چیزی پناه می‌گرفت. هرگاه که لوله تفنگ به سمت یکی از بچه‌ها می‌گشت او داد و بی داد راه می‌انداخت ولوله ی عجیبی در سنگر به پا شده بود. بچه‌ها مطابق دستور سرباز گرگانی دست‌هایشان را بالا گرفتند و تکان نمی‌خوردند. فقط به چشمانش خیره شده بودند و حرکات او را زیر نظر داشتند. رضایی هم که به سنگر ما آمده بود از ترس رفت پشت من و جنب نمی‌خورد. بعد از چند لحظه یکی از بچه‌ها او را آرام کرد و تفنگ را از دستش گرفت. وقتی خطر تهدید از بین رفت و خیال بچه‌ها راحت شد. همگی زدند زیر خنده و مدام حرکات و سکنات یکدیگر را بیان می‌کردند و می‌خندیدند.
شیر کُش!

26 فروردین 1387 ساعت 11:16
جا به جایی هایی در لشکر انجام شده بود. در این میان، شیردل هم مسئولیتی را در گردان بهداری به عهده گرفت. 
 سرعت نقل و انتقالات، باعث شده بود تا نیروها به طور کامل به هم معرفی نشوند و این امر، بعضاً مشکلات و ناهماهنگی هایی را به دنبال داشت. در همان اوایل کار، شیر دل با مرکز ترابری تماس گرفته و تقاضای آمبولانس می کند. سربازی که آن سوی گوشی بود خیلی خشک و جدی پاسخ داد که این کار فعلاً مقدور نیست. اصرار پیاپی شیر دل هم تاثیری در اجابت خواسته او نداشت. او دلخور می شود و شاید برای این که خودی نشان دهد از سرباز می خواهد تا خودش را معرفی کند. سرباز نیز با خونسردی کامل می گوید:
ـ هر کی تماس گرفته باید خودش رو معرفی کند.
شیر دل که بِهِش بر خورده بود صدایش را درشت می کند و با قاطعیت می گوید:
ـ من شیردل هستم... شما ؟!
و سرباز که گویا قصد باج دادن! ندارد با جدیت می گوید:
ـ من هم شیرکش هستم...
شیردل که تاکنون سربازی را به این جسارت ندیده بود با عصبانیت تماس را قطع می کند و با عجله، خود را به مقر بچه های ترابری می رساند. هر کس او را در آن حال می دید می فهمید که قصد تنبیه کسی را دارد. شیردل با چهره ای سرخ و نگاهی متورم وارد مقر می شود.
ورود بی موقع او با قیافه آن چنانی، توجه همه را به خود جلب می کند.
بعضی نیز با تحیّر، نیم خیز می شوند.
شیردل چشم غره ای به همه می رود و صدایش را خشن می کند.
ـ من شیردل هستم، کی بود که چند لحظه پیش پشت خط بود؟
سربازی نازک اندام از آن میان برخاست و آمد جلوی او ایستاد.
ـ من بودم قربان!
ـ تو بودی جوجه؟ تو می خواستی شیر بکشی؟ بگو اسمت چیه تا بدم حالت رو جا بیارن؟!
ـ شیرکُش هستم قربان... اعزامی از سوادکوه.
شیردل نگاه آرام سرباز را که می بیند کمی تأمل می کند.
ـ یعنی واقعاً فامیلی ات شیرکُشه؟
ـ بله قربان! رو لباسم نوشته.
هر کس که از آن اطراف رد می شد فکر می کرد لابد یکی از بچه های ترابری، تازه داماد یا پدر شده که صدای خنده و صلوات شان همه جا را پر کرده است.
معامله‌ای عادلانه!

26 فروردین 1387 ساعت 11:03
خط مقدم بودیم که دیدیم یک تانک عراقی با سرعت به طرف ما می آید.
 بچه‌ها می‌خواستند به طرفش شلیک کنند ولی وقتی دیدند می‌خواهد خودش را تسلیم کند، به طرفش تیراندازی نکردند. وقتی نزدیک‌تر شد، دیدیم یکی از برادران رزمنده روی آن نشسته است. ایشان کلاش را به طرف سرباز عراقی گرفته بود و با تهدید ایشان را به طرف نیروهای خودی آورده بود. صحنه بسیار جالبی بود. بچه ها خیلی روحیه گرفتند و خوشحال شدند. پرسیدیم که چطور شد تانک را گرفتی و به عقب آوردی؟
گفت: من دیدم سرباز عراقی از تانک بیرون آمده و دارد فرار می کند. به او فرمان ایست دادم. او هم تسلیم شد. به او فهماندم که اگر این تانک را سالم بیاوری به طرف نیروهای ایرانی من فقط تو را اسیر می کنم و کاری با شما ندارم. ایشان هم قبول کرد و سوار تانک شد و با هم به طرف نیروهای خودی برگشتیم.
راننده لودر ناشی!

26 فروردین 1387 ساعت 11:12
 
دست به کار شدیم و با الوارهایی که دم دست بود، سنگری ساختیم. 
 بچه ها خیلی خسته شده بودند. می بایست روی آن خاک می ریختیم. بچه‌ها خسته بودند و حوصله نداشتند. در همین حین دیدیم لودری در حال رد شدن از کنار سنگر است. به طرف لودر رفتم و از او خواهش کردم که یک مقدار خاک روی سنگر بریزد. با آن که خیلی عجله داشت حرف ما را روی زمین نینداخت و قبول کرد. با آمدن لودر بچه‌ها خوشحال شدند. همه با لبخند و تکان دست از او تشکر کردند. راننده لودر هم که انگار تجربه اش کم بود با لودر روی سنگر رفت و آن را خراب کرد. و زحمت همه بچه‌ها را برباد داد.

دسته ها :
سه شنبه بیست و نهم 2 1388
X