تعداد بازدید : 8158
تعداد نوشته ها : 12
تعداد نظرات : 0
درس هفتم توحید فطری
بسم الله الرحمن الرحیم
یکی از مباحثی که وعده داده بودیم بحث کنیم، مسأله توحید فطری بود. درباره معرفت فطری گفتیم که دو اصطلاح دارد:
1ـ شناخت خدا احتیاج به عقلانی زیاد ندارد و با برهان سادهای قابل اثبات است و به عبارت دیگر شناخت عقلانی خدا قریب به بداهت است؛ لذا میگویند: معرفت فطری.
2ـ که معنای صحیح هم به نظر ما همین است این که، انسان یک نوع شناخت حضوری نسبت به خدا دارد; با شناختی است شخصی که به ذات تعلق میگیرد نه به مفاهیم.
و این معنی را از آیات «فطرة» و «میثاق» استظهار کردیم; بر اساس این استظهار میتوانیم نتیجه بگیریم که شناخت خدا به وجدانیت هم فطری است، یعنی آن علم حضوری که انسان نسبت به خدا دارد، رابطه وجودی انسان را با خدا نشان میدهد که وجود انسان یک وجود تعلّقی است و استقلال ندارد و هنگامی که انسان وجود خودش را به عنوان یک رابطه بیابد، وجود خدا را که طرف این رابطه است خواهد یافت.
بر این اساس اگر فرضاً انسان دو آفریننده داشته باشد، باید هر دو را با علم حضوری بیابد، و چون در این شهود غیر از خدای واحد درک نمیشود؛ بنابراین خدایی غیر این خدا وجود ندارد.
در آیه «میثاق» راجع به معرفت فطری این تعبیر به کار رفته است که: وَأَشْهَدَهُمْ عَلَی أَنفُسِهِمْ أَلَسْتَ بِرَبِّکُمْ قَالُواْ بَلَی. از آن صحنهای که آن علم حضوری برای انسان حاصل شده به صورت یک مکالمه تعبیر شده که خداوند میفرماید: آیا من پروردگار شما نیستم و ایشان میگویند: چرا. آن شهودی که منشأ صحت این تخاطب میباشد طوری است که جای این سؤال هست که: أَلَسْتَ بِرَبِّکُمْ و نگفت: «الست بخالقکم» و یا ... . از این تعبیر، استفاده میکنیم که نه تنها اصل وجود خدا به عنوان آفریننده مورد آن شهود فطری است، بلکه به گونهای است که ربوبیت خدا را هم نسبت به انسان ثابت میکند; چون انسان با تمام شئون وجودیش متعلق به خداست. هستی انسان با تمام شئونش وابسته است، وقتی این وابستگی را بیابد رابطه ربوبیت و مربوبیت را هم مییابد، یعنی درک میکند که تمام هستی او یکجا در دست خداست و تصرفاتی که در وجود او میشود اصالةً از طرف خداست و ملک خداست.
این معنی را درباره توحید هم میتوانیم تعمیم دهیم که بگوییم این شهود هم اصل وجود خدا و هم ربوبیت و هم وحدت خدا در ربوبیت و خالقیت را در بردارد. یعنی در این شهود کسی دیگر به عنوان خالق و رب و مؤثر در وجود انسان یافت نمیشود و اگر میبود میبایست یافت شود، چون یک رابطه تکوینی است نه جعلی و قرارداد ی.
با این بیان میتوانیم اثبات کنیم که توحید در ربوبیت هم فطری است، یعنی فطرت انسان گواهی میدهد که تنها آفریننده انسان است که در وجود انسان مؤثر است.
پس آنچه نصاب توحید در اسلام است; این شهود فطری قابل اثبات است (البته گفتیم که نصاب توحید، توحید در الوهیت است یعنی معبود جز اللّه نیست ولی تا اینجا فقط توحید در ربوبیت را اثبات میکرد)
وقتی معنای الوهیت و ربوبیت را و رابطه آنها را تحلیل کنیم که توحید در الوهیت قابل انفکاک از توحید در ربوبیت نیست، چون توحید در الوهیت بر حسب تفسیری که شد، این شد که انسان موجودی را شایسته بندگی کردن بداند، بندگی کردن به این معنی است که انسان بنده بودن خود را اظهار کند، پس اعتراف به اینکه کسی شایسته بندگی کردن برای او هست متضمن این است که طرف آقا است و این بنده او. آقا بودن به این است که مالک او باشد، مالک کل یا بعض وجود و چون ربوبیت تکوینی اثبات میکند که خدا مالک تمام شئون اوست نتیجه این میشود که انسان با تمام وجودش بنده اوست و معنای توحید در ربوبیت به چیز دیگری نیست.
چون الوهیت مستلزم ربوبیت است و اگر ربوبیت ثابت شود دیگر جای تردید در الوهیت نیست پس آنچه در نصاب توحید از نظر اسلام لازم است با این شهود فطری ثابت میشود.
با این بیان تفسیری که در بعضی از روایات برای آیه «فطرت» و «میثاق» شده روشن میشود، چون فطرتی که در آیه 30 از سوره «روم»، ذکر شده در روایات به صورت مختلفی تفسیر شده است. بعضی میفرمایند که: «فطرهم علی المعرفة به»، این همان سرشتی است که انسان را با آن سرشته است که خدا را بشناسد. پس فطرت، فطرت خداشناسی است. بعضی روایات میفرماید: وَ لَوْلَا ذَلِکَ لَمْ یَعْرِفْ أَحَدٌ رَبَّه مَنْ خَالَقَهُ وَ مَنْ رَازَقَهُ. یعنی علاوه بر اصل وجود خدا خالقیت ربوبیت در این فطرت ثابت میشود و بالاخره در بسیاری روایات هست که منظور فطرت توحید است، نه تنها اصل وجود خدا بلکه توحید خدا هم فطری است.
با این بیانات که شد همه روایات جای خود را باز میکند، یعنی هم خداشناسی، هم توحید در خالقیت و رازقیت و هم لوازم ربوبیت همه فطری است.
شاید گفتهام که در قرآن کلمه توحید و مشتقاتش و اشاره به آنها وجود ندارد. بنابراین کلمه توحید در اصطلاح قرآنی نیست، البته در روایات کلمه توحید زیاد است و تا آنجا که بنده استقصاء کردهام همه این موارد معنایش شناخت خدا به یگانگی است، بعضی از اشخاص کم سواد یا مغرض که تفسیر به رأی کردهاند و برداشتهای نابجا از قرآن کردهاند توحید به معنای یکتا سازی و یگانه کردن معنی کردهاند و استدلال کردهاند به اینکه توحید از باب تفعیل است و معنای تعدیه دارد. ماده «واحد بودن» وقتی به باب تفعیل برود به معنای یکی کردن میشود، سپس گفتهاند که: یکتا کردن که درمورد خدا معنی ندارد؛ چون لازمهاش این است که چند خدا باشد و یکی کنیم پس منظور یگانه کردن جامعه است؛ یعنی باید اختلافات طبقاتی را برداشت. پس توحید یعنی نفی طبقات از جامعه. جامعه توحیدی هم به همین معنی است؛ یعنی همان جامعه بیطبقهای که مارکسیسم پیش بینی میکند، گاهی هم میگویند جامعه طراز نوین که خلاصه از این کلمه توحید سوء استفاده میکنند.
جواب: استدلال به باب تفعیل نشانه بیسوادی است، باب تفعیل منحصر در تعدیه نیست، کلماتی مانند تجلیل، تعظیم، تکریم، تمجید، تکفیر، تفسیق، ... که هیچ کدام به معنای تعدیه نیست.
تعظیم به معنای «ایجاد العظمة» نیست و تکریم به معنای «ایجاد الکرامة» نیست و ... و تکفیر به معنای «ایجاد الکفر» نیست، همه به معنای این است که آن ماده را بیابد، بشناسد و بپذیرد، اعتراف کند، تعظیم یعنی: بزرگ شمردن نه بزرگ کردن، تجلیل یعنی: کسی را با جلالت شمردن نه ایجاد جلالت در کسی کردن، تکفیر به معنای «تثبیت الکفر» است نه «ایجاد الکفر» ... توحید هم نه به معنای «ایجاد الوحدة» بلکه به معنای پذیرش وحدت است، پس توحید یعنی یگانه دانستن و با این همه تعابیر، توحید که در روایات استعمال شده چطور ممکن است به معنای «ایجاد الوحدة» باشد مگر خدا وحدت ندارد که «ایجاد الوحدة» کنند؟!
پس توحید اسلام یعنی: یگانه دانستن و آن هم نه جامعه بلکه خدا; هرچه توحید داریم همه راجع به توحید در الوهیت و ربوبیت است نه جامعه، توحید اسلام همان «لا الله الاّ اللّه» است. همان است که: إِلَهُکُمْ إِلَهٌ وَاحِدٌ. میگوید: قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ بیان میکند، همان است که: أَأَرْبَابٌ مُّتَفَرِّقُونَ خَیْرٌ أَمِ اللّهُ الْوَاحِدُ الْقَهَّارُ، بیان میکند نه چیز دیگری. توحید یعنی اعتراف به وحدانیت خدا در خالقیت و ربوبیت تکوینی و تشریعی،و اما وحدت جامعه و نفی طبقات مسألهای است مربوط به فروع دین که آیا اسلام اختلاف طبقات را میپذیرد یا نمیپذیرد؟ علی الفرض که اسلام طرفدار جامعه بیطبقه باشد، ربطی به توحید ندارد. مسألهای است مربوط به مسایل اجتماعی اسلام نه مربوط به اصول دین که آن امریست اعتقادی و راجع به خدا نه جامعه.
یکی از مسایل دیگری که در توحید مطرح میشود تقسیمی است که برای توحید کردهاند به: توحید ذاتی، توحید صفاتی، توحید افعالی.
کسانی که آگاه به اصطلاحات فلسفی و عرفانی نیستند، در اینجا اینها را با هم خلط میکنند. در صورتی که این کلمات دو اصطلاح دارد:
توحید ذاتی (در عرف فلاسفه و متکلمین) این است که انسان معتقد باشد ذات خدا یگانه است و شریکی در ذات ندارد.
توحید صفاتی (در عرف فلاسفه و متکلمین) در مقابل قول اشاعره است که آنها قایلند خدا هفت صفت دارد که اینها غیر از ذات خداست و همه اینها مثل خود خدا قدیم است و قایل به «قدماء ثمانیة» هستند یعنی صفات را زائد بر ذات میدانند که در مقابل آنها فلاسفه و محققّین معتقدند که صفات خدا زائد بر ذات نیست، اینطور نیست که خدایی باشد و چیز دیگری هم به نام قدرت و چیزی دیگر به نام علم و ... بلکه خدا یک ذات بسیط تجزیه ناپذیر است که علمش، قدرتش و ... ، همه عین ذاتش است و اختلافشان با ذات اختلاف مفهومی است. مصداق آن یک ذات بسیط است، و آن عقل ماست که مفاهیم متعدد از خدا انتزاع میکند. اثبات علم مثلاً برای خدا، معنایش اثبات یک حیثیت وجودی مجزّا از ذات خدا نیست.
توحید افعالی (در اصطلاح متکلمین و فلاسفه) یعنی خدا در انجام کارهایش احتیاج به کمک ندارد، در آفرینش آسمان و زمین شریکی ندارد، به تنهایی میآفریند و به تنهایی تدبیر میکند.
با توجه به این اصطلاح فلاسفه و متکلمین، نصاب توحید در اسلام به توحید ذات و صفات ختم میشود، بلکه توحید افعالی هم مندرج در نصاب میشود. مگر نگفتیم که در توحید اسلام باید ربوبیت خدا لحاظ شود و اعتراف شود که جز خدا ربی وجود ندارد؟ رب معنایش این است که کسی بالاستقلال تصرف در ملک خود کند پس این مفهوم رب از مقام فعل خدا انتزاع میشود. اوست که صاحب اختیار جهان است و میتواند بالاستقلال تصرف کند; بنابراین حتی توحید افعال به اصطلاح فلاسفه و متکلمین جزء توحید در اسلام است.
اما توحید ذاتی و صفاتی و افعالی بر اساس اصطلاح عرفاء:
عرفا میگویند در مقام سیر و سلوک وقتی انسان رو به تکامل و به خدا میرود، تدریجاً چیزهایی را با شهود و علم حضوری نسبت به خدا درک میکند. بعد از اینکه معرفت به نفس پیدا کرد نسبت به خدای متعال، ابتدا توحید افعالی را درک میکند. یعنی در حالات عرفانی خودش با علم حضوری مییابد که هر تأثیر و تأثّری در جهان هست، مربوط به اللّه است و هیچ موجودی، مؤثر حقیقی در هیچ کاری از کارهای عالم نیست. (البته آیا این معنی صحت دارد یا ندارد کاری به بحث ما ندارد. ما فقط داریم بیان اصطلاح میکنیم) البته در معنای توکل شبیه چنین چیزی را گفتیم که البته اینها اندکی وسیعتر میگویند، میگویند: انسان میتواند آن را با شهود بیابد، اگر بخواهیم تعبیر عرفا را در تعبیرات کتاب و سنة بریزیم باید بگوییم انسان در اثر صفای روح به مرتبهای میرسد که خدای متعال به او نوری افاضه میکند که در پرتو آن اینها را درک میکند «مصداق العلم نوره ... » به هر حال توحید افعال قبل از توحید صفاتی و ذاتی مورد شهود قرار میگیرد.
بعد از اینکه سالک این حالات برایش ملکه و به اصطلاح ایشان مقام شد، وارد مقام توحید صفاتی میشود که منظور این است که علاوه بر اینکه کارها را از خدا میبیند صفات کمال را مال خدا میداند; ما چیزهایی را که به خودمان نسبت میدهیم یک سلسله چیزهایی است از قبیل کار، که وجودمان را فاعل آن میدانیم. ولی یک سلسله چیزهایی است که به عنوان صفات خودمان تلقی میکنیم؛ مانند: عالم بودن; با اراده بودن و قدرت، که اینها کار نیست بلکه صفتی است که به خودمان نسبت میدهیم، ولی تدبیر کردن; پیروز شدن; کار زندگی خود و جامعه را اداره کردن، اینها را کار میگوییم. در مقام توحید افعال آنچه ابتدا مشاهده میشود کارهایی است که به خدا نسبت داده میشود. مصداق آن آیه شریفه را انسان درک میکند که: فَلَمْ تَقْتُلُوهُمْ وَلَـکِنَّ اللّهَ قَتَلَهُمْ وَمَا رَمَیْتَ إِذْ رَمَیْتَ وَلَـکِنَّ اللّهَ رَمَی
سالک در اثر اینکه انوار الهی برایش تجلّی میکند این حقیقت را مییابد که کارها از خداست و به دست او انجام میشود (البته این مسأله ربطی به جبر و اختیار ندارد و باید در جای خودش بحث شود هر چند ظاهرش، جبر توهم میشود) از مقام توحید افعال که گذشت، بعد این حقیقت برایش روشن میشود که صفات کمالیه هم مثل علم و قدرت و ... از خدا است، اگر ما علمی داریم مظهر علم الهی است، علم حقیقة مال خداست و همینطور قدرت و ... اگر کسی قدرت دارد در حقیقت، قدرت خدا در او ظهور پیدا کرده است و همینطور حیات، که هر موجود زندهای آن حیات الهی را به اندازه ظرفیت خود منعکس میکند.
و بالاخره میگویند: در آخرین مراحل سالک به توحید ذاتی میرسد. توحید ذاتی از همه اینها بالاتر و نقیستر است در آن حال مییابد که حقیقت هستی مال خداست و هر موجودی هر چه هستی دارد به اندازه دائره خودش، هستی خدا را نشان میدهد; وحدت وجود هم منظور همین است.
از این تعبیر وحدت وجود، ممکن است توهم شود که عرفا میخواستهاند بگویند که: همه چیز اجزاء خدا است، ما هر چند احتمال میدهیم که در عالم کسانی بوده باشند که چنین عقایدی داشته باشند که وجود خدا عین وجود ممکنات است. ولی درباره عرفاء اسلام، مخصوصاً با تصریحات ایشان از جاهای دیگر، جای تفسیر صحیح این حرفهایشان هست و اگر بخواهیم، ما این حرفها را در قالب اصططلاحات فلسفی بریزیم اینطور میشود که: در مقام توحید افعال، همان «فاعل بالاستقلال»؛ در مقام توحید صفات، همان «صفات کمالیه بالاستقلال»؛ و در مقام توحید ذات، همان که «وجود بالاستقلال» را از آن خدا بدانیم.
نه بدین معنی که توحید صفاتی این است که عارف درک میکند که غیر خدا هیچ چیزی نیست. نه امام و پیامبری، نه امام حسین و نه شمری. و اینها هم نمیخواهند بگویند: خدا یعنی همینها. بلکه اینها همان را میگویند که به اصطلاح میشود، وجود مستقل از آن خدا و همه چیز وجود ربط است. به عنوان تشبیه (هر چند در این بحث هر تشبیهی شود ناقص خواهد بود و صرف تقریب به ذهن است):
بعضی وجود خدا و وجود عالم را به وجود دریا و موج آن تشبیه کردهاند. (باز متذکر میشویم که تشبیهی است بسیار ناقص به خاطر نقص فهم بشر) یا تشبیه دیگر اینکه، از رابطهای که بین علت هستی بخش و مخلوقاتش هست، خدا یک نمونه در نفس ما قرار داده که بتوانیم فی الجمله بفهمیم: چگونه وجود عالم به خدا بستگی دارد؟ (با تاکید به نقص تشبیه) آن گونه که صورتهای ذهنی قائم به نفس است که تا مادامیکه نفس توجه دارد صورت وجود دارد و به محض منقطع شدن توجه، دیگر اصلاً صورتی وجود ندارد نه اینکه وجود دارد و ما نمیدانیم.
اگر نازی کند از هم فرو ریزند قالبها، همین معنی را دارد؛ نه اینکه اگر خدا بخواهد این عالم را نابود کند، با کلنگ میآید؛ بلکه اراده هم به نبود عالم نمیخواهد؛ بلکه همین عدم اراده به وجود عالم کافی است در نابودی عالم که نیست محض شود. نه اینکه تغییر شکل بدهد بلکه نیست محض میشود.
موجودات تبلورات اراده خدا است وقتی اراده نکند هیچ چیز نیست. پس خود عالم خودیت ندارد; اگر این حال را انسان با علم حضوری بیابد، آن وقت آنچه را با برهان فلسفی اثبات میکنیم که معلول عین ربط به علت است معلوم میشود. حسن ظنی که ما نسبت به عرفاء اسلامی داریم به جهت قراینی که در کلماتشان است، ایجاب میکند که وحدت وجودی را که میگویند، بر این حمل کنیم؛ یعنی وجود استقلالی از آن خداست نه اینکه دیگران هیچ هیچاند یا اینکه همه اینها خدایند.
کسی شنیده بود که کسی قایل به وحدت وجود است. خواست از آن شخص چیزی بپرسد. رفت به سراغش، موقع ناهار، آن آقا برایش ناهار آورد، سائل ناهار را نخورد آقا اصرار کرد که بخور ولی او نخورد. فهمید که سرّی در کار هست به او گفت: خیال میکنی که من قایلم که جناب عالی هم خدا هستید! مطمئن باش که من شما را به عنوان ... (بعضی موجودات) هم حساب نمیکنم.
البته عرفاء اسلامی در کلماتشان حرفهایی متشابه هست که چه خوب بود نمیزدند ولی در قرآن هم متشابهاتی هست که باید متشابهات را با محکمات حل کرد.
البته ما خیلی هم در مقام دفاع از ایشان نیستم و به صورت قضیه شرطیه مینویسم که اگر کسی قایل باشد که انسان میتواند به جایی برسد تا بیابد که یک وجود استقلالی هست و بقیه موجودات عین الربطند؛ این مورد تأیید است با برهان عقلی و منافات با عقابد اسلامی ندارد. ولی عقیده به اینکه خدا عین خلق است یا مجموع مخلوقات خدا میشود هر کس این را بگوید بر خلاف اعتقادات صحیح اسلامی است و برخلاف برهان عقلی است و کفر است.
در اینجا اصطلاح دیگری هست و آن توحید فعل است. بر حسب بعضی از تحصیلات فلسفی به این نتیجه میتوان رسید که تمام عالم یک سیستم و یک نظام واحد است، به اصطلاح فلسفی یک «حقیقت مشکک ذات مراتب» است; بنابراین وجود جهان به طور کلی با یک امر الهی تحقق پیدا میکند. مثل اینکه فرضاً شما یک قالب از انسان تصور کنید بدون روح که با یک روح کل اعضاء زنده میشود، حال یک قالب خیالی از آغاز عالم تا ختم (اگر داشته باشد) خدا به او میگوید موجود شو! این عالم تحقق پیدا میکند. هر چیزی در مکان و زمان خودش، این یک تحلیل فلسفی است که به آن میگویند توحید فعل. بعضی گفتهاند: آیه وَمَا أَمْرُنَا إِلَّا وَاحِدَةٌ همین مطلب را میگوید. البته این اصطلاحی بود که برای اطلاع متذکر شدیم و آیا چیزی اینگونه از قرآن ثابت میشود یا نه کاری نداریم.
و صلى الله على محمد و آله الطاهرین والحمدلله رب العالمین