دسته
دوستـــــــان
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 21549
تعداد نوشته ها : 34
تعداد نظرات : 22
Rss
طراح قالب
موسسه تبیان
 

رنگی کنار شب

بی حرف مرده است.

مرغی سیاه آمده از راه های دور

می خواند از بلندی بام شب شکست.

سر مست فتح آمده از راه

این مرغ غم پرست.

 

در این شکست رنگ

از هم گسسته رشتة هر آهنگ.

تنها صدای مرغک بی باک

گوش سکوت ساده می آراید

با گوشوار پژواک.

 

مرغ سیاه آمده از راه های دور

بنشسته روی بام بلند شب شکست

چون سنگ، بی تکان.

لغزانده چشم را

بر شکل های درهم پندارش.

خوابی شگفت می دهد آزارش:

گل های رنگ سر زده از خاک های شب.

در جاده های عطر

پای نسیم مانده ز رفتار.

هر دم پی فریبی، این مرغ غم پرست

نقشی کشد به یاری منقار.

 

بندی گسسته است.

خوابی شکسته است.

رؤیای سرزمین

افسانة شکفتن گل های رنگ را

از یاد برده است.

بی حرف باید از خم این ره عبور کرد:

رنگی کنار این شب بی مرز مرده است.

دسته ها : اشعارسهراب
يکشنبه دوم 12 1388

نقش

در شبی تاریک

که صدایی با صدایی در نمی آمیخت

و کسی کس را نمی دید از ره نزدیک،

یک نفر از صخره های کوه بالا رفت

و به ناخن های خون آلود

روی سنگی کند نقشی را و از آن پس ندیدش هیچکس دیگر.

شسته باران رنگ خونی را که از زخم تنش جوشید و روی صخره ها خشکید.

از میان برده است طوفان نقش هایی را

که بجا ماند از کف پایش.

گر نشان از هر که پرسی باز

بر نخواهد آمد آوایش.

 

آن شب

هیچکس از ره نمی آمد.

تا خبر آرد از آن رنگی که در کار شکفتن بود.

کوه: سنگین، سرگران، خونسرد.

باد می آمد، ولی خاموش.

ابر پر می زد، ولی آرام.

لیک آن لحظه که ناخن های دست آشنای راز

رفت تا بر تخته سنگی کار کندن را کند آغاز،

رعد غرید،

کوه را لرزاند.

برق روشن کرد سنگی را که حک شد روی آن در لحظه ای کوتاه

پیکر نقشی که باید جاودان می ماند.

 

امشب

باد و باران هر دو می کوبند:

باد خواهد بر کند از جای سنگی را

و باران هم

خواهد از آن سنگ نقشی را فرو شوید.

هر دو می کوشند.

می خروشند.

لیک سنگ بی محابا در ستیغ کوه

مانده بر جا استوار، انگار با زنجیر پولادین.

سال ها آن را نفرسوده است.

کوشش هر چیز بیهوده است.

کوه اگر بر خویشتن پیچد،

سنگ بر جا همچنان خونسرد می ماند

و نمی فرساید آن نقشی که رویش کند در یک فرصت باریک

یک نفر کز صخره های کوه بالا رفت

در شبی تاریک.


دسته ها : اشعارسهراب
يکشنبه دوم 12 1388

 

زخم شب می شد کبود.

در بیابانی که من بودم

نه پر مرغی هوای صاف را می سود

نه صدای پای من همچون دگر شب ها

ضربه ای بر ضربه می افزود.

 

تا بسازم گرد خود دیواره ای سر سخت و پا برجای،

با خود آوردم ز راهی دور

سنگ های سخت و سنگین را برهنه پای.

ساختم دیوار سنگین بلندی تا بپوشاند

از نگاهم هر چه می آید به چشمان پست

و ببندد راه را بر حملة غولان

که خیالم رنگ هستی را به پیکرهایشان می بست.

 

روز و شب ها رفت.

من بجا ماندم در این سو، شسته دیگر دست از کارم.

نه مرا حسرت به رگ ها می دوانید آرزویی خوش

نه خیال رفته ها می داد آزارم.

لیک پندارم، پس دیوار

نقش های تیره می انگیخت

و به رنگ دود

طرح ها از اهرمن می ریخت.

 

تا شبی مانند شب های دگر خاموش

بی صدا از پا درآمد پیکر دیوار:

حسرتی با حیرتی آمیخت.


دسته ها : اشعارسهراب
يکشنبه دوم 12 1388
 

تنها، و روی ساحل،

مردی به راه می گذرد.

نزدیک پای او

دریا، همه صدا.

شب، گیج در تلاطم امواج.

باد هراس پیکر

رو می کند به ساحل و در چشم های مرد

نقش خطر را پر رنگ می کند.

انگار

هی می زند که: مرد! کجا می روی، کجا؟

و مرد می رود به ره خویش.

و باد سرگردان

هی می زند دوباره: کجا می روی؟

و مرد می رود.

و باد همچنان . . .

 

امواج، بی امان،

از راه می رسند

لبریز از غرور تهاجم.

موجی پر از نهیب

ره می کشد به ساحل و می بلعد

یک سایه را که برده شب از پیکرش شکیب.

 

دریا، همه صدا.

شب، گیج در تلاطم امواج.

باد هراس پیکر

رو می کند به ساحل و . . .

دسته ها : اشعارسهراب
يکشنبه دوم 12 1388
 

می خروشد دریا.

هیچکس نیست به ساحل پیدا.

لکه ای نیست به دریا تاریک

که شود قایق

اگر آید نزدیک.

 

مانده بر ساحل

قایقی ریخته شب بر سر او،

پیکرش را ز رهی ناروشن

برده در تلخی ادراک فرو.

هیچکس نیست که آید از راه

و به آب افکندش.

و در این وقت که هر کوهة آب

حرف با گوش نهان می زندش،

موجی آشفته فرا می رسد از راه که گوید با ما

قصة یک شب طوفانی را.

 

رفته بود آن شب ماهی گیر

تا بگیرد از آب

آنچه پیوندی داشت.

با خیالی در خواب.

 

صبح آن شب، که به دریا موجی

تن نمی کوفت به موجی دیگر،

چشم ماهی گیران دید

قایقی را به ره آب که داشت

بر لب از حادثة تلخ شب پیش خبر.

پس کشاندند سوی ساحل خواب آلودش

به همان جای که هست

در همین لحظة غمناک بجا

و به نزدیکی او

می خروشد دریا

وز ره دور فرا می رسد آن موج که می گوید باز

از شبی طوفانی

داستانی نه دراز.


دسته ها : اشعارسهراب
يکشنبه دوم 12 1388
 

حرف ها دارم

با تو ای مرغی که می خوانی نهان از چشم

و زمان را با صدایت می گشایی!

 

چه ترا دردی است

کز نهان خلوت خود می زنی آوا

و نشاط زندگی را از کف من می ربایی؟

 

در کجا هستی نهان ای مرغ!

زیر تور سبزه های تر

یا درون شاخه های شوق؟

می پری از روی چشم سبز یک مرداب

یا که می شویی کنار چشمة ادراک بال و پر؟

هر کجا هستی، بگو با من.

روی جاده نقش پایی نیست از دشمن.

آفتابی شو!

رعد دیگر پا نمی کوبد به بام ابر.

مار برق از لانه اش بیرون نمی آید.

و نمی غلتد دگر زنجیر طوفان بر تن صحرا.

روز خاموش است، آرام است.

از چه دیگر می کنی پروا؟

دسته ها : اشعارسهراب
يکشنبه دوم 12 1388
X