سر کلاس ادبیات معلم گفت:

 فعل رفتن رو صرف کن

گفتم: رفتم... رفتی... رفت...

ساکت می شوم، می خندم،

ولی خنده ام تلخ می شود

معلم داد می زند: خوب بعد؟ ادامه بده...

و من می گویم: رفت... رفت... رفت...

رفت و دلم شکست...غم رو دلم نشست...

رفت و شادیم مُرد...

شور و نشاط رو از دلم برد...

رفت... رفت... رفت...

و من می خندم و می گویم:

خنده تلخ من از گریه غم انگیز تر است

کارم از گریه گذشته که به آن می خندم.


دوشنبه بیست و چهارم 4 1387
X