بسم رب المهدی
گاهگاهی به نگاهی دل ما را دریاب
جان به لب آمده از درد، خدا را دریاب
اگه از دولت وصل تو مرا نیست نصیب
گاهگاهی به نگاهی دل ما را دریاب
به امیدی به سر کوی تو روی آوردیم
شهریارا! به در خویش گدا را دریاب
دل ما را به شب هجر فروغی بفرست
شبرو وادی اندوه و بلا را دریاب
سنگها میخورم از دست جنون دل خویش
من دیوانه انگشت نما را دریاب
به وفاداری تو شهره شهرم ای دوست
ز وفا معتکف کوی وفا را دریاب
سالها رفت که از جام محبت مستم
من دُردی کش صهبای ولا را دریاب
کاروان رفت و من از همسفران دورم دور
منِ از قافله شوق جدا را، دریاب
راه باریک و بسی پر خطر و تاریک است
سببی ساز در این مهلکه ما را دریاب
تا دلم بار غم عشق به منزل فکند
شهسوارا منِ افتاده ز پا را دریاب
تا فغان دل غمدیدهی ما را شنوی
نازنینا! سحری باد صبا را دریاب
دوش رویای لب نوش تو با من میگفت
کای شهید غم من! آب بقا را دریاب
سوی پروانه نظر کن که دعا گوی تو باد
گنه آلودهی خود را به مدارا دریاب
التماس دعا : محسن زاده