عزت ا.. شاهی
ما به عنوان انتظامات داخل و قاطی مردم بودیم و تا حد امکان جلو برخی تحرکات فرصت طلبانه و تبلیغات آنها را می گرفتیم. آنها همین که متوجه حضور ما در جمع می شدند ، بساط خود را جمع و جور می کردند. من در این ایام جریان ساز و در پی حرکتی خاص نبودم بلکه خود به دنبال کسانی چون صادق اسلامی و لاجوردی بودم، چرا که آنها را در خط آقای خمینی می دیدم. روز ورود آقای خمینی نیز من جزء انتظامات بودم. در همان لحظه ما متوجه شدیم که سید احمد آقا از پاریس سفارش کرده بود که انتظامات فرودگاه و حفاظت امام را به دست مجاهدین بدهند. ایشان اطلاعات و شناخت زیادی از اینها نداشت . گویا آقای مطهری وقتی از این جریان مطلع شده بود به پاریس تلفن زد، و موضوع را با آقای خمینی در میان گذاشت. ایشان هم گفته بود چنین کاری نکنید، خود شما مسئولیت را به عهده بگیرید ، کار مردمی باشد، گروه خاصی در این قضیه دخالت نداشته باشد. لذا کمیته استقبال از امام اجازه نداد که مجاهدین در مسئله ورود آقای خمینی خیلی دخالت کنند. مجاهدین قصد داشتند با به دست گرفتن چنین کاری، به نفع گروه خود تبلیغات راه بیندازند، و بگویند آقای خمینی کسی را نداشت، باز این ما بودیم که حمایتش کردیم و حفاظتش را به عهده گرفتیم. در همین گیر و دار شورای انقلاب صلاح دیده بود که کمیته ای برای استقبال از آقای خمینی تشکیل شود. شورای انقلاب به دستور امام شکل گرفته بودو آقایان بهشتی، ربانی شیرازی، مطهری، طالقانی، مهندس بازرگان، شیبانی، دکتر سحابی و ...، دوازده نفر(حالا کمتر یا بیشتر) اعضای آن بودند که ابتدا مخفیانه و بعد علنی جلسه تشکیل می دادند و پیرامون هدایت نهضت سیاست گذاری و تصمیم گیری می کردند.ستاد استقبال از آقای خمینی شامل آقایان بهشتی، صادق اسلامی، بادامچیان، عسگر اولادی، کچویی و ... بیشتر از طیف موتلفه و چند نفر هم از نهضت آزادی (بازرگان، صباغیان و توسلی ) بودند. من با یک یک اعضای این ستاد آشنا بودم ولی بیشتر از همه کچویی اصرار داشت که به عضویت این ستاد در بیایم، من هم مخالفت نکردم و به فعالیت خود با اینها ادامه دادم.روز موعود فرا رسید. از آنجا که ما جزء انتظامات بودیم و هر یک مأمور نظم و حفاظت قسمتی را به عهده داشتیم، من موفق نشدم که به فرودگاه بیایم. حوزه کاری ما بهشت زهرا بود و باید از در شرقی بهشت زهرا محافظت می کردیم که درگیری یا سوء قصدی پیش نیاید. در آن روزهای پر التهاب من خانه و کاشانه ای نداشتم و در خانه برادرم در خیابان اتابک ساکن بودم. روز 12 بهمن صبح زود راه افتادم و از اتابک تا بهشت زهرا پیاده رفتم و در قسمت شرقی بهشت زهرا مستقر شدم تا زمانی که آقای خمینی را با هلیکوپتر آوردند. ابتدا هلیکوپتر نتوانست بنشیند. خیلی شلوغ شد. دوباره آمد. من نیز محل استقرارم را ترک کردم و وارد بهشت زهرا شدم.قرار بود که آقای خمینی بعد از سخنرانی به مدرسه رفاه بروند، ولی حالا یا خسته بودند و نیاز به استراحت داشتند یا به هر دلیل دیگر به جای دیگری رفتند. ایشان یکی دو ساعت گم شدند و معلوم نبود که کجا هستند. بعد معلوم شد که ایشان تشریف برده اندبه منزل یکی از بستگان یا آشنایان خودشان ، استراحتی کرده بودند و بعد آمدند. اول قرار بود آقای خمینی در مدرسه رفاه مستقر شوند ولی بعد در مدرسه علوی استقرار یافتند. شاید به این دلیل که مدرسه علوی از امکانات بیشتری برخوردار بود. دو در داشت که یکی به خیابان ایران باز می شدو دیگری به کوچه شهید دیالمه و مردم برای دیدار با رهبرشان دچار مشکل نمی شدند. در مدتی که آقای خمینی در این مدرسه بودند، مردم فوج فوج به دیدار ایشان می آمدند، از یک در وارد شده از در د یگر خارج می شدند. اما به نظر من آقای خمینی به عمد و به قصد این مدرسه را انتخاب کردند، چرا که این مدرسه پایگاه انجمن حجتیه بود و این انجمن با حرکت سیاسی و انقلاب مخالفت داشت یا حداقل موافق نبود. آقای خمینی با این کارشان به آنها فهماندند که عمر این نوع موضع گیری ها سر آمده است. در مدرسه علوی آقای خمینی خود در کنار پنجره ای می ایستادند و به احساساسات مردم پاسخ می گفتند . دو – سه روز اول به اتفاق چند نفر دیگر نگهبان این پنجره بودیم و محافظت آن به عهده ما بود. پای پنجره می ایستادیم تا کسی بالا نرود،چرا که فاصله پنجره کم و حدود یک متر بود. آن روزها هوا سرد بود و من سرما خورده بودم ، و کلاه پشمی به سر می گذاشتم . یکبار ازدحام جمعیت آن قدر زیاد و شلوغ شد که کلاهم زیر دست و پای مردم افتاد و گم شد. به هرروی آن روزها و آن احساسات ، گریه ها و شوقها ؛ خاطرات شورانگیزش می گذشت و هر روز گروهی و جماعتی می آمدند.روزی را که دولت ، ساعت حکومت نظامی را افزایش داد، صادق اسلامی و لاجوردی گفتند باید سوار مینی بوسها شویم و به خیابانها برویم و داد بزنیم که حکومت نظامی باید بشکند و مردم به خیابانها بریزند. چنین کردیم. مردم هم که گوش به فرمان آقای خمینی بودند، چون سیلی به خیابانها سرازیر شدند و حکومت نظامی شکست.
منبع :
klikeman.blogfa.com