درد كودك بس نبود، رنج ديگري بر دردهايش افزوده شد. اما هر چه بود، او مادر بود. مادري كه به تنها دخترش، تنها اميد زندگاني اش عشق مي ورزيد و از هركاري براي بهبودي او دريغ نداشت. خانه و زندگي اش را به فروش گذاشت تا پول درمان دختر را مهيا كند. و آن شب با دختر اين موضوع را در ميان گذاشت، مجبورم دخترم، بايد اين خونه و زندگي اش را به فروش مي گذاشت تا پول درمان دختر را مهيا كند. بايد از اينجا بريم، مي ريم به يك خونه كوچكتر، يه خونه اجاره اي، بيشتركار مي كنم و پول اجاره و خرج خونه رو در ميارم. شفاي تو از اين چيزا مهمتره. تو اگه حرف بزني، اگه بازم برام شيرين زبوني كني، انگار دنيا مال منه، فردا از اين خونه مي ريم، تو رو مي بريم بيمارستان، دكترها عملت مي كنند و باز مثل گذشته مي توني حرف بزني. اون وقت من همه چي دارم، سلامت تو همه چيز منه دخترم، همه چيز من. اما صبح وقتي از خواب بيدار شده بود. از دختر خبري نبود، يكي از زنها گفت: ديروز صبح بردمش، دخيل بستمش و شفاشو از امام خواستم عصر هم برگشتيم. همان زن گفت: شايد دوباره رفته. شوهر زن گفت: حالا يه سري بزنين، ايرادي كه نداره، تا شما برين حرم و برگردين من هم مي رم كلانتري وگزارش مي دهم. نسيمي آرام مي وزيد از مؤذنه بانك اذان برخاسته بود. مردها در كنار حوضي بزرگ، وسط صحن وضو مي ساختند، صفهاي نماز جماعت منظم مي شد سميه كنار پنجره فولاد نشست و دستان كوچكش را حلقه شبكه هاي طلايي ضريح كرد. الله اكبر. صداي مكبر در فضاي صحن پيچيد، دسته اي كبوتر از بالاي سر نمازگزاران بر سينه صاف و آبي آسمان اوج گرفتند و بالا رفتند. سميه سر بر ضريح نهاد و آرام به خواب رفت. مردي بلند قامت جمعيت را شكافت، از ضريح گذشت و كنار سميه نشست. دستي بر سر او كشيد و آرام او را صدا زد. دختر از خواب بيدار شد و با تعجب به مرد نگريست، مرد تن پوشي سبز پوشيده بود آستين هايش بلند و نارنجي بود، سيمايي روحاني و پر نور داشت، اما دختر او را نمي شناخت، هر چه انديشيد، او را به خاطر نياورد، او كه بود؟ خواست بپرسد، اما نتوانست. حرف زدن نمي توانست. مرد خطاب به دختر گفت: حرف بزن دخترم. با اشاره، زبانش را نشان مرد داد و به او فهماند كه قدرت تكلم ندارد، مرد لبخندي زد وگفت: تو مي توني، حرف بزن، دختر متحير دستي به چانه و دهانش زد و حس كرد چيزي از گلويش خارج شده، چيزي كه مانع حرف زدن او مي شده است، احساس كرد كه درد از تنش بيرون رفته، قفل زبانش باز شده و مي تواند حرف بزند، زبانش گشود: ممنونم آقا... از مرد خبري نبود، مادر رو بروي با نگاهش ايستاده بود و او را مي نگريست، صداي روحاني دعا در فضا پيچيده بود، بي اختيار فرياد كشيد و مادر را صدا زد. مادر... تو حرف زدي مادر، تو منو صدا زدي دخترم، خداي من، چي مي شنوم؟ دخترم با من حرف زد، حالا همه دنيا مال منه. همه دنيا. ديگه چيزي نمي خوام. هيچ چيز، خدايا شكرت، گريست، گريست و دختر را بوسيد، بوسيد و بوييد. وه چه بوي خوشي داشت دختر. بوي عطر مي داد، بوي گلاب، بوي عطر محمدي بوي ياس، بوي اقاقيا و بوي رضا عليه السلام.
اي صاحب كرامت شكرانه سلامت
روزي تفقدي كن درويش بينوا را

