شب، پرده سياه خود را روي تاقديس روزكشيده و غبارش را همه جا پاشيده بود. اتوبوس جاده آسفالت را مي شكافت و نور چراغهايش مئل خنجري در دل شب فرو مي رفت درآن دور دستها چراغهاي شهر سوسو مي زد. مسافران به شوق زيارت دوست، پاي در راه نهاده بودند يكي دعا مي خواند و ديگري ذكر مي گفت دختر جوان به صندلي تكيه داده و نگاهش را به دور دستها سپرده بود. گرچه بيش از شانزده بهار از عمرش نمي گذشت ولي از نشاط و شور و حال جواني كمتر اثري در او ديده مي شد چند سال بود كه تحرك و شادابي براي او معناي خودش را از دست داده و بيماري مثل خوره به جانش افتاده بود و نيروي جواني اش را به تحليل مي برد. پدر و مادر، كه سالها چون شمع در غم فرزند دلبندشان مي سوختند حالا خسته از آن همه طبابتهاي بي نتيجه، بار سفر بسته و مي آمدند تا خاضعانه در خانه بزرگواري را بكوبند كه دست رد به سينه كسي نمي زند. فاطمه نگاهي به ماه شيرين كرد وگفت: دخترم گرمته؟ پاسخ مادر سكوت بود سكوتي كه پنج سال آتش به جان او زده بود. مادر پنجره را بازكرد نسيم، صورت دختر را نوازش مي داد.
حرم را هاله اي إز معنويت فرا گرفته بود و دلباختگان جذب آن گشته و عاشقانه گردش جمع شده بودند تا امامشان را زيارت كنند. وقتي كه غلام محمد و خانواده اش وارد حرم شدند شوق زيارت بيش از پيش در دلشان ريشه دواند. حس كردند اين زيارت با زيارتهاي چند روزگذشته فرق مي كند. اما ترس از اين كه فكرشان در قالب يك رويا باقي بماند، لحظه اي آرامشان نمي گذاشت. مرد، صندلي چرخدار را به جلو مي راند، بر روي آن جسم معلول ماه شيرين قرار داشت، هر كس او را مي ديد تأثر و تألم در چهره اش موج مي زد. زن با بغض و اضطراب گفت: ميگم اگه آقا جواب رد بهمون بده، كجا بريم؟ مرد آهي كشيد وگفت: توكل به خدا كن زن، اميدوار باش، آستان قدس از طرف امام ما رو دعوت كرده و حتما آقا مي خوان مرادمون رو بدن. قلب مرد به شدت مي تپيد و رنگ به چهره نداشت، گرچه اين كلامها را براي آرامش و اميدواري همسرش مي گفت، ولي در دلش غوغايي بود، او محكم دسته هاي صندلي چرخ دار را در دست فشرد با اين عمل سعي داشت به اضطرابي كه از لرزش دستهايش مشهود بود غلبه كند و آن را به اختيار خود درآورد. داخل صحن مملو از زوارهايي بود كه وجود سراسر از عشقشان تشنه زيارت بود. فاطمه به سوي پنجره فولاد رفت و انگشتانش را به مشبكهاي عشق سترد، گره نياز را لمس كرد و غرق در اشك، خالصانه زمزمه كرد. آقا يه ماه دل از وطن بريديم و بهت پناه آورديم، خواهش مي كنم بچمونو شفا بده، خاهش مي كنم-.. ناله او در مبان همهمه ساير زوار گم شد، همه دستي سبز يافته بودند كه قادر بود گره از دشوارترين كارها بگشايد. مرد، نگاه زلالش را از ميان پلكهاي مرطوبش، به گنبد طلا دوخت. گنبد در دل سياه شب درخشش خيره كننده اي داشت او متوسل به هشتمين اختر آسمان امامت و ولايت شد و با دلي شكسته به درگاه خدا التماس كرد و طلب حاجت نمود. به طرف فرزندش كه پشت پنجره فولاد به خواب رفته بود راهي شد وكنار او چمباتمه زد. همسر محمد براي زيارت به داخل حرم رفته بود. مرد سرش را بر روي دستانش گذارده و به گذشته اي نه چندان دور انديشيد: درست پنج سال قبل بود كه ماه شيرين همراه با ساير بچه ها به مدرسه مي رفت. در راه همچون بچه آهويي تيزپا مي دويد و مسير خانه به مدرسه و بالعكس را مي پيمود. هنگامي كه از مدرسه باز مي گشت با سخنان شيرين كودكانه خود به تن خسته از تلاش روزانه والدينش جاني دوباره مي بخشيد. آنها زندگي خوب و سعادتمندي داشتند و به رغم بي بضاعتيشان از مستمندان دستگيري و دلجويي مي كردند. وقتي آنها قسمتي از اندك البسه و غذايي كه داشتند را مي بخشيدند و خود در مضيقه به سر مي بردند غلام محمد مي گفت: تو نيكي مي كن و در دجله اندازكه ايزد در ببابانت دهد باز. روزها از پي هم مي گذشت و مي رفت كه غنچه زندگي محمد و فاطمه، تبديل به گل زيبايي شود تا فضاي خانه را معطر به حضور خود كند، كه ناگهان بر اثر حادثه اي كه در راه مدرسه براي دختر پيش آمد باعث ضربه مغزي و در نتيجه بر هم خوردن تعادل فكري و از بين رفتن قدرت تكلم ماه شيرين شد. از آن روز ديگر شادي و خنده براي خانواده غلام محمد معنا نداشت و رنج بيماري ماه شيرين را از يك سو و ضعف مالي آنان از سوي ديگر، اعضاي خانواده را رنج مي داد. تا اين كه پس از نا اميد شدن از درمان، با ارسال درخواستي نيازشان را به سوي آستان نور و اميد مرقد مطهر حضرت رضا عليه السلام آوردند و پمس از دريافت دعوتنامه و با هزينه امام رضا عليه السلام راهي شدند. در مشهد آستان مقدس امام رضا عليه السلام براي آنها مسكن و ساير نيازها را تأمين كرد و پس ازگذشت يك ماه كه متوسل به امام هشتم شده اند، تا به حال نتيجه نگرفته و قرار است فردا رهسپار وطن خود شوند. اما اگر دست خالي برگردند در پاسخ انتظارإت دوت و آشنا چه بگويند؟ دكترهاي ايران نظر اطباي پاكستان را تأييد كردند و همه رأي به صعب العلاج بودن بيماري ماه شيرين دادند. فقط مي تواذست معجزه اي او را نجات دهد تا دوباره با پرتوافشاني اش محفل خانواده را روشن كند و شادي را به آنها بازگرداند. پدر با سينه اي پر درد، قلبي شكسشه و دلي گرفته، در خلوت خود، اشك مي ريخت و از آقا ياري مي جست. مادركه تازه از زيارت بازگشته بود، در زمين نشست، آرام سر دختر را بر زانو نهاد و با گوشه شال سرش، عرق را از روي گونه هاي دختر زدود و عاجزانه از امام خواست تا سلامتي را به فرزندش بازگرداند. كمي آن سوتر تعدادي از زائران، دعاي توسل مي خواندند، فاطمه از صميم قلب با آنان همراهي مي كرد. اشك مي ريخت و با مولا راز دل مي گفت. كشتي شكسته فاطمه، غرق در درياي بيكران معشوق بود. ماه شيرين، از خواب بيدار شد. چشم گشود برق شادي در نگاهش مي درخشيد. خواست حرفي بزند اما زبانش او را ياري نمي كرد. با تلاش زياد، توانست فريادهاي پياپي رضاجان سر دهد. شاخه اميد به يكباره به شكوفه نشست فريادهايشان سرشار از شادي شد. نگاهها متوجه اوگشت مادر از هوش رفت و پدر از شادماني در پوست خود نمي گنجيد اشك به صورتها دويد فضا آكنده از عطر ملائك شد.
گويي در تمام صحن و سرا، سجاده هاي عبوديت گسترده شد و نسترنها در قيام خود بر مشبكهاي پنجره فولاد پيچيدند و سر به آسمان عشق ساييدند. جمعيت گرد آنان حلقه زد، ماه شيرين و والدينش جبهه بر آستان رضوي ساييدند و سر به سجده شكر نهادند. گويي اعجاز عشق شكل گرفت. آسمان آبي به رنگ عشق شد و كبوتران جشن آب و آيينه و عشق، پر و بال زنان.در پهنه آسمان رها گشتند. خانواده غلام محمد كه راضي نشده بودند اميد نيازمندي كه در خانه شان را مي كوبد نا اميد بكنند و سعي بر آن داشتند به سنت اهل بيت عليهم السلام كه همانا دستگيري از مستمندان است عمل كرده و با انجام اين كار موجب ترويج فرهنگ احسان شوند وقتي كه دست نياز آنها در خانه امام را كوبيدند پاداش نيكوكاريشان را گرفتند. و بدين سان، ثمره آن همه خير خواهي، انسان دوستي و محبت غلام محمد و فاطمه در شفا يافتن فرزندشان متجلي شد. السلام عليك يا علي بن موسي الرضا عليه السلام
تو نيكي مي كن و در دجله انداز
كه ايزد در بيابانت دهد باز
داستانهايي از كرامات امام رضا عليه السلام، ص 34تا 37
