شب، پرده سياه خود را روي تاقديس روزكشيده و غبارش را همه جا پاشيده بود. اتوبوس جاده آسفالت را مي شكافت و نور چراغهايش مئل خنجري در دل شب فرو مي رفت درآن دور دستها چراغهاي شهر سوسو مي زد. مسافران به شوق زيارت دوست، پاي در راه نهاده بودند يكي دعا مي خواند و ديگري ذكر مي گفت دختر جوان به صندلي تكيه داده و نگاهش را به دور دستها سپرده بود. گرچه بيش از شانزده بهار از عمرش نمي گذشت ولي از نشاط و شور و حال جواني كمتر اثري در او ديده مي شد چند سال بود كه تحرك و شادابي براي او معناي خودش را از دست داده و بيماري مثل خوره به جانش افتاده بود و نيروي جواني اش را به تحليل مي برد. پدر و مادر، كه سالها چون شمع در غم فرزند دلبندشان مي سوختند حالا خسته از آن همه طبابتهاي بي نتيجه، بار سفر بسته و مي آمدند تا خاضعانه در خانه بزرگواري را بكوبند كه دست رد به سينه كسي نمي زند. فاطمه نگاهي به ماه شيرين كرد وگفت: دخترم گرمته؟ پاسخ مادر سكوت بود سكوتي كه پنج سال آتش به جان او زده بود. مادر پنجره را بازكرد نسيم، صورت دختر را نوازش مي داد. 
حرم را هاله اي إز معنويت فرا گرفته بود و دلباختگان جذب آن گشته و عاشقانه گردش جمع شده بودند تا امامشان را زيارت كنند. وقتي كه غلام محمد و خانواده اش وارد حرم شدند شوق زيارت بيش از پيش در دلشان ريشه دواند. حس كردند اين زيارت با زيارتهاي چند روزگذشته فرق مي كند. اما ترس از اين كه فكرشان در قالب يك رويا باقي بماند، لحظه اي آرامشان نمي گذاشت. مرد، صندلي چرخدار را به جلو مي راند، بر روي آن جسم معلول ماه شيرين قرار داشت، هر كس او را مي ديد تأثر و تألم در چهره اش موج مي زد. زن با بغض و اضطراب گفت: ميگم اگه آقا جواب رد بهمون بده، كجا بريم؟ مرد آهي كشيد وگفت: توكل به خدا كن زن، اميدوار باش، آستان قدس از طرف امام ما رو دعوت كرده و حتما آقا مي خوان مرادمون رو بدن. قلب مرد به شدت مي تپيد و رنگ به چهره نداشت، گرچه اين كلامها را براي آرامش و اميدواري همسرش مي گفت، ولي در دلش غوغايي بود، او محكم دسته هاي صندلي چرخ دار را در دست فشرد با اين عمل سعي داشت به اضطرابي كه از لرزش دستهايش مشهود بود غلبه كند و آن را به اختيار خود درآورد. داخل صحن مملو از زوارهايي بود كه وجود سراسر از عشقشان تشنه زيارت بود. فاطمه به سوي پنجره فولاد رفت و انگشتانش را به مشبكهاي عشق سترد، گره نياز را لمس كرد و غرق در اشك، خالصانه زمزمه كرد. آقا يه ماه دل از وطن بريديم و بهت پناه آورديم، خواهش مي كنم بچمونو شفا بده، خاهش مي كنم-.. ناله او در مبان همهمه ساير زوار گم شد، همه دستي سبز يافته بودند كه قادر بود گره از دشوارترين كارها بگشايد. مرد، نگاه زلالش را از ميان پلكهاي مرطوبش، به گنبد طلا دوخت. گنبد در دل سياه شب درخشش خيره كننده اي داشت او متوسل به هشتمين اختر آسمان امامت و ولايت شد و با دلي شكسته به درگاه خدا التماس كرد و طلب حاجت نمود. به طرف فرزندش كه پشت پنجره فولاد به خواب رفته بود راهي شد وكنار او چمباتمه زد. همسر محمد براي زيارت به داخل حرم رفته بود. مرد سرش را بر روي دستانش گذارده و به گذشته اي نه چندان دور انديشيد: درست پنج سال قبل بود كه ماه شيرين همراه با ساير بچه ها به مدرسه مي رفت. در راه همچون بچه آهويي تيزپا مي دويد و مسير خانه به مدرسه و بالعكس را مي پيمود. هنگامي كه از مدرسه باز مي گشت با سخنان شيرين كودكانه خود به تن خسته از تلاش روزانه والدينش جاني دوباره مي بخشيد. آنها زندگي خوب و سعادتمندي داشتند و به رغم بي بضاعتيشان از مستمندان دستگيري و دلجويي مي كردند. وقتي آنها قسمتي از اندك البسه و غذايي كه داشتند را مي بخشيدند و خود در مضيقه به سر مي بردند غلام محمد مي گفت: تو نيكي مي كن و در دجله اندازكه ايزد در ببابانت دهد باز. روزها از پي هم مي گذشت و مي رفت كه غنچه زندگي محمد و فاطمه، تبديل به گل زيبايي شود تا فضاي خانه را معطر به حضور خود كند، كه ناگهان بر اثر حادثه اي كه در راه مدرسه براي دختر پيش آمد باعث ضربه مغزي و در نتيجه بر هم خوردن تعادل فكري و از بين رفتن قدرت تكلم ماه شيرين شد. از آن روز ديگر شادي و خنده براي خانواده غلام محمد معنا نداشت و رنج بيماري ماه شيرين را از يك سو و ضعف مالي آنان از سوي ديگر، اعضاي خانواده را رنج مي داد. تا اين كه پس از نا اميد شدن از درمان، با ارسال درخواستي نيازشان را به سوي آستان نور و اميد مرقد مطهر حضرت رضا عليه السلام آوردند و پمس از دريافت دعوتنامه و با هزينه امام رضا عليه السلام راهي شدند. در مشهد آستان مقدس امام رضا عليه السلام براي آنها مسكن و ساير نيازها را تأمين كرد و پس ازگذشت يك ماه كه متوسل به امام هشتم شده اند، تا به حال نتيجه نگرفته و قرار است فردا رهسپار وطن خود شوند. اما اگر دست خالي برگردند در پاسخ انتظارإت دوت و آشنا چه بگويند؟ دكترهاي ايران نظر اطباي پاكستان را تأييد كردند و همه رأي به صعب العلاج بودن بيماري ماه شيرين دادند. فقط مي تواذست معجزه اي او را نجات دهد تا دوباره با پرتوافشاني اش محفل خانواده را روشن كند و شادي را به آنها بازگرداند. پدر با سينه اي پر درد، قلبي شكسشه و دلي گرفته، در خلوت خود، اشك مي ريخت و از آقا ياري مي جست. مادركه تازه از زيارت بازگشته بود، در زمين نشست، آرام سر دختر را بر زانو نهاد و با گوشه شال سرش، عرق را از روي گونه هاي دختر زدود و عاجزانه از امام خواست تا سلامتي را به فرزندش بازگرداند. كمي آن سوتر تعدادي از زائران، دعاي توسل مي خواندند، فاطمه از صميم قلب با آنان همراهي مي كرد. اشك مي ريخت و با مولا راز دل مي گفت. كشتي شكسته فاطمه، غرق در درياي بيكران معشوق بود. ماه شيرين، از خواب بيدار شد. چشم گشود برق شادي در نگاهش مي درخشيد. خواست حرفي بزند اما زبانش او را ياري نمي كرد. با تلاش زياد، توانست فريادهاي پياپي رضاجان سر دهد. شاخه اميد به يكباره به شكوفه نشست فريادهايشان سرشار از شادي شد. نگاهها متوجه اوگشت مادر از هوش رفت و پدر از شادماني در پوست خود نمي گنجيد اشك به صورتها دويد فضا آكنده از عطر ملائك شد. 
گويي در تمام صحن و سرا، سجاده هاي عبوديت گسترده شد و نسترنها در قيام خود بر مشبكهاي پنجره فولاد پيچيدند و سر به آسمان عشق ساييدند. جمعيت گرد آنان حلقه زد، ماه شيرين و والدينش جبهه بر آستان رضوي ساييدند و سر به سجده شكر نهادند. گويي اعجاز عشق شكل گرفت. آسمان آبي به رنگ عشق شد و كبوتران جشن آب و آيينه و عشق، پر و بال زنان.در پهنه آسمان رها گشتند. خانواده غلام محمد كه راضي نشده بودند اميد نيازمندي كه در خانه شان را مي كوبد نا اميد بكنند و سعي بر آن داشتند به سنت اهل بيت عليهم السلام كه همانا دستگيري از مستمندان است عمل كرده و با انجام اين كار موجب ترويج فرهنگ احسان شوند وقتي كه دست نياز آنها در خانه امام را كوبيدند پاداش نيكوكاريشان را گرفتند. و بدين سان، ثمره آن همه خير خواهي، انسان دوستي و محبت غلام محمد و فاطمه در شفا يافتن فرزندشان متجلي شد. السلام عليك يا علي بن موسي الرضا عليه السلام 

تو نيكي مي كن و در دجله انداز 
كه ايزد در بيابانت دهد باز 


 داستانهايي از كرامات امام رضا عليه السلام، ص 34تا 37


يكي از خدام روضه ي مطهر حضرت رضا عليه السلام مي گويد: 
من در دارالحفاظ حرم مطهر، كشيك بودم، ناگاه خواب ديدم كه در حرم، خود به خود باز شد و حضرت امام ابوالحسن الرضا عليه السلام بيرون آمد و به من فرمود:«بلند شو! بگو مشعلهاي بالاي مناره ها را روشن كنند، زيرا گروهي از زائران به قصد زيارت از بحرين به طرف مشهد مي آيند و در اطراف طرق(هشت كيلومتري مشهد)در اثر بارش برف راه را گم كرده اند. برو به ميرزا شاه تقي متول، بگو مشعلها را روشن كند و با گروهي از خادمان جهت نجات و راهنمايي آنان حركت كنند. »
مي گويد: از خواب پريدم، به مسئول خدام حرم، خوابم را نقل كردم. با او از حرم بيرون آمديم و ديديم كه برف به شدت مي بارد. به مأمور مشعلها دستور داد تا مشعلها را بر فراز مناره ها روشن كند. با عده اي از خدام به طرف خانه ي متول روان شديم. ماجرا را برايش شرح داديم، آنگاه با گروهي كه همه مشعل در دست داشتند، به طرف«طرق»حركت كرديم، وقتي نزديك«طرق»رسيديم، گروهي از اهل بحرين را ديديم و آنان را با احترام تمام، وارد مشهد كرديم و به خانه متولي آورديم؛ از چگونگي حالشان جويا شديم، گفتند: 
«ما به قصد زيارت حضرت رضا عليه السلام از بحرين بيرون آمديم، امشب گرفتار برف و سرما شده و از راه خارج شديم. هر چه كوشش كرديم راه را نيافتيم، تا اينكه از شدت سرما دست و پاي ما از كار افتاد، ديگر آماده ي مرگ شديم، از مركبها فرود آمديم. همه يكجا گرد آمده، فرشهايمان را بالاي خود انداختيم، برف همچنان مي باريد. سپس گريه و زاري كرده و به حضرت رضا عليه السلام متوسل شديم. 
در ميان مسافران مردي صالح و شايسته و اهل علم بود. او را خواب فرا گرفت، حضرت ابي الحسن الرضا عليه السلام را در خواب ديد كه فرمود: 
«برخيز! كه دستور داده ام چراغها را بالاي مناره ها روشن كنند. شما به طرف چراغها حركت كنيد. » 
همه به طرف چراغها حركت كرديم كه ناگاه شما را ديديم.»

محدث نوري نقل نموده است كه:«مير معين الدين بن اشرف»كه يكي از صلحاء خادمين روضه ي منوره ي رضويه بوده گفته است: 
من شب در دارالحفاظ خوابيده بودم و در خواب ديدم براي تجديد وضو بيرون آمدم تا به صفه ي مير شير علي(ايوان طلاي فعلي)رسيدم. ناگاه ديدم افراد زيادي كه در پيشاپيش ايشان مرد بزرگواري عظيم الشأن نوراني و خوش صورتي بود. داخل صحن مطهر شدند. ديدم در دست آن جماعت كه پشت سر آن بزرگوار بودند، كلنگ است و ايشان آمدند تا به وسط صحن مبارك رسيدند. 
پس آن شخص بزرگ نوراني كه در جلو ايشان بود، فرمود:«انبشوا هذا القبر و اخرجوا هذا الخبيث! » 
يعني: بشكافيد اين قبر را و بيرون آوريد اين خبيث را! - به قبر مخصوصي اشاره فرمود - و آن جماعت شروع به كندن قبر كردند. 
من از يك نفر پرسيدم:«اين شخص بزرگ نوراني كيست؟» 
گفت:«اين حضرت اميرالمؤمنين است. » 
در اين هنگام ديدم خود حضرت ثامن الائمه عليه السلام از جانب روضه ي مباركه بيرون آمد و خدمت جدش اميرالمؤمنين عليه السلام رسيد و بر آن حضرت سلام كرد و آن بزرگوار جواب سلامش را فرمود. پس از آن امام هشتم عليه السلام به آن حضرت عرض كرد: 
«يا جداه! اسئلك ان تعفو عنه و تهبني تقصيره. » 
يعني: من از شما خواهش مي كنم از اين شخص كه در جوار من دفن شده است، عفو فرمايي و تقصير او را به من ببخشي. 
اميرالمؤمنين عليه السلام فرمود: 
«تو مي داني كه اين مرد فاسق و فاجر بوده و شرب خمر مي كرده است». 
عرض كرد:«بلي! لكنه اوصي ان يدفن في جواري.» 
يعني: بلي! چنين است كه فرمودي؛ ولي اين مرد هنگام مردن و وقت مرگش، وصيت كرده است كه او را در جوار من دفن كنند و من اميدوارم كه از او عفو فرمايي. پس اميرالمؤمنين عليه السلام فرمود:«وهبتك جرائمه. » 
يعني: من گناهانش را به تو بخشيدم. آنگاه آن حضرت تشريف بردند. خواب بيننده مي گويد: من از وحشت بيدار شدم و تعدادي از خدام را كه خوابيده بودند، بيدار كردم و با هم به محلي كه در خواب ديده بودم، رفتيم. قبر تازه اي ديديم كه مقداري از خاك بيرون ريخته شده بود. پرسيدم كه:«اين قبر كيست؟»گفتند:«قبر شخصي است كه ديروز در اينجا دفن شده است.

مردي به نام«برزو»از سرزمين سيستان و بلوچستان هجرت نمود و در دشت گرگان سكونت اختيار كرده و به كار زراعت و كشاورزي اشتغال مي ورزد. 
او همراه با همسرش از سپيده دم، تا غروب آفتاب در صحرا و مزرعه مشغول كار و فعاليت است و در اثر همين كار مداوم مادر خانواده از كار افتاده و«برزو»پدر خانواده نيز كم كم نور چشمان خود را از دست مي دهد. 
او دختر بزرگ خود را به خانه ي بخت فرستاده بود و دختر كوچكش به نام«گل جمال»نان آور خانواده بود. 
گل جمال، علاوه بر كار پر زحمت مزارع، تمامي وظايف خانه را نيز برعهده داشت: دوخت و دوز، شست و شو و رسيدن به پدر نابينا و مادر زمينگير و پنج برادر كوچكترش.... 
او در هنگام كار پر ملال در مزرعه با خود مي گفت:«من كار مي كنم، برادرانم هر روز بزرگ و بزرگتر مي شوند و بالاخره روزي زندگي به روي ما هم خواهد خنديد، پس چه باك از كار! چه باك از رنج! من زاده ي رنجم! من مرد خانه ام! پس چه باك!» 
اما فاجعه هميشه در كمين است، فاجعه هنگامي كه تصور نمي رود، صاعقه وار فرود مي آيد. 
يك شب دختر بزرگ برزو كه فرزند نوزاد داشت، مفقود مي شود و مدتي بعد، جسد او را پيدا مي كنند. اين فاجعه، خانواده را كمرشكن مي كند. 
مادر بيمار و از كار افتاده، حالي وخيم تر پيدا مي كند و پدر نابينا نيز زمينگير مي شود، لبخند گل جمال محو مي شود و صورت شاداب او پر اشك مي گردد و يك روز كه با گريه ي هميشگي به گورستان سر قبر خواهرش رفته بود، دچار بيماري روحي مي گردد و از گل جمال جز شبحي سرگردان هيچ نمي ماند، ديدن دختر مهربان مزارع با آن حالت، همه را دچار تأسف مي كند و با ديدن او هيچ كس نمي تواند از ريختن اشك، خودداري كند، كمر برزو مي شكند، نان آور خانه، از دست مي رود. 
حال گل جمال ساعت به ساعت بدتر مي شود، تا آن كه هر دو دقيقه يك بار دچار ناراحتي مي گردد؛ براي درمان او هرگونه سفارشي كه از هر دهاتي شنيده مي شود به كار مي بندند و به تمامي دعانويسان و افرادي كه معرفي مي شوند، رجوع مي كنند. بعد در گرگان، به پزشكان مراجعه مي كنند تا شايد گل جمال علاج شود، اما هيچ تغييري در حال او پيش نمي آيد، تا اينكه گل جمال سفر به مشهد را پيشنهاد مي كند تا شفاي خود را از امام رضا عليه السلام بگيرد. 
روز اول خرداد سال 1370، ساعت 7 صبح، گل جمال با بدرقه ي نگاههاي پر حسرت و آرزومند و گريان افراد خانواده اش كه بدون او هيچ نان آوري ندارند، از علي آباد گرگان به اتفاق آشنايان، راهي مشهد مي شود. 
در مشهد بلافاصله پس از سپردن وسايل سفر در يك مسافرخانه، گل جمال و همراهانش به حرم مطهر مشرف مي شوند. 
او با چشماني اشك بار دست به ضريح مي گيرد و با هق هقي خالصانه مي گويد:«يا ضامن آهو! اي پناه بي پناهان! منم! گل جمال! نان آور هشت نفر! مي دانيد كه پدرم كور است و مادرم زمينگير شده، فرزند كوچك خواهر مقتولم كسي را ندارد، پنج برادر كوچكم چشم به راه من دوخته اند. بدون من هم گرسنه مي مانند و اميدي جز تو ندارم، خودت مرا شفا بده! » 
پس از گفتن اين سخنان، بيهوش مي شود كه بلافاصله به دارالشفا برده مي شود و از آنجا به وسيله ي آمبولانس به بيمارستان قائم انتقال مي يابد، پزشكان پس از معاينه اوليه و تزريق چند آمپول و تجويز دارو، پيشنهاد مي كنند كه فردا صبح او را به بيمارستان رواني رازي برده تا بستري شود. 
در مسافرخانه با وجود مصرف داروها، گل جمال سه بار ديگر دچار حالت بيهوشي مي شود و پس از بازگشت به حالت عادي، گل جمال چند دقيقه اي مي خوابد، چند دقيقه خوابي كه در زندگي گل جمال شايد ديگر پيش نيايد، زيباترين خواب عالم! در خواب، آقايي با لباس سبز بر او ظاهر مي شود كه با شيرينترين لحن و پر مهرترين كلمات مي گويد: 
«دخترم! بيا به زيارت!» 
او بلافاصله برمي خيزد و با همراهان به حرم مشرف مي شود، گل جمال، به محض تماس با ضريح بيهوش مي شود، كه مجددا حضرت بر او ظاهر مي شود و با مهربانترين دستان، او را بلند مي كند و با همان لحن مي فرمايد: 
«دخترم! شفا يافتي ديگر بيماري نيستي. » 
گل جمال با چهره اي پر از حيرت و با چشماني گريان، برمي خيزد و با اشك و فرياد، ضريح را در آغوش مي فشرد. 
زندگي، بار ديگر به خانواده ي برزو بازمي گردد و دختر مهربان مزارع، باز هم با لبخند به دشتها شادي بخشيده و سفره، با نان آشتي مي كند.

شب است، اهل خانه خسته از كار روزانه با فرشته خواب در سرزمينهاي ناشناخته و پر اسرار بسر مي برند، هواي تابستان در شبهاي تبريز بسيار مناسب است و خواب در اين هوا آرامش و حلاوت فراواني د ارد. خانواده ناصري كه بسبار زحمتكش و پركارند شايد بيش از هر كسي قدر اين لحظات و نعمت خواب را مي دانند، سكوت كامل شب حكمفرماست و اگر صدائي از دور دستها برخيزد مي توان آن راشنيد-... خواب و سكوت... كه ناگهان فرياد هراسناك رقيه خواب را از اهل خانه و حتي همسايگان مي تاراند. برق اطاق روشن مي شود و اهل خانه هراسان به پا مي خيزند رقيه جوان با چشمان پر از ترس و وحشت در بستر خود نشسته لحظاتي بعد دچار غش مي شود و بي تاب وكف بر لب به خود مي پيچد، اهل خانه مبهوت مي شوند. فاجعه بر اين خانواده پر درد فرود آمده است. پدر خانواده با قرض و فروش اشياء لازم زندگي، رقيه را نزد تمامي اطباء متخصص اعصاب و روان مي برند اما هر روز وضعيت جسمي و روحي بيمار حادتر مي شود بطوري كه دفعات حمله و بيماري به روزي هشت بار بالغ مي گردد و همه با حسرت و افسون به چهره جوان و پر مهر رقيه مي نگرند و جز سر تكان دادن و دست بر دست كوفتن كاري ديگر نمي توانند انجام دهند و نسخه پزشكان نيزكاري از پيش نمي برد، و با راهنمايي اين و آن دخترك را نزد دعا نويس هاي ساكن درگوشه وكنار و كوچه هاي پيچ در پيچ نيز بردند اما هيچ وردي نتوانست بر جان و روان رقيه اثر بگذارد و دخترك پيش چشم عزيزانش تحليل مي رود و خانواده در غصه و ماتم بسر مي برند. آخر دختري با اين زحمت به بار بنشاني و آن وقت در اين سن و سال كه سن روزها رسيدن به آمال و تشكيل خانواده است اينگونه شود، چه بايد كرد؟ خدايا اين چه بدبختي بود كه به ما روي مي آورد؟ ا همسايگان ونزديكان هر كس نظري مي داد. بعضي معتقد به چشم زخم و حلول جن در او بودند و اهل خانه جز توسل به خدا و دعاهائي كه با اشك ديده همراه شده بود ديگر هيچ پناهي نداشتند، چشمان رقيه نگاهي تيز، جنون آميز و خيره يافته بود، هرگاه مي خواست بخوابد گويا چند نفر با او صحبت مي كردند و سرش انباشته از صحبتهاي مختلف مي شد، هر دم شكلي و آشنايي جلوي چشمانش مجسم مي شد و او كه تاب اين همه را نداشت در حالتي ازخشم و عجز باكلماتي كه درگلويش مي شكست وگويا تبديل به آب دهان وكف مي شد با اعضائي منقبض دچار رعشه و بعد غش مي شد و اين فشار او را كه دختري سر حال و سرخوش بود تبديل به دختري رنجور، زرد و نگاهي مجنون كرده بود. آنان كه او را مي شناختند بر او دل مي سوزاندند و حيرت زده از تغيير حالت او زير لب استغفار مي كردند خدايا ما را ببخش! ماه محرم با اشك و ماتم سوگ ابا عبد اللّه و غم رقيه مي گذرد و خانواده بر رقيه امام حسين عليه السلام و رقيه خود اشكها ريختند، بر سرو سينه كوفتند و شبهاي محرم را دست به دعا، شفاي بيمار را به حرمت خون حسين عليه السلام از خدا خواستند و در اريعين مولايشان نيز با دستان بلند شده تا اوج نياز شفا خواستند. و درآستانه چهل و هشتم و رحلت پيامبر بزرگ اسلام صلي الله عليه و آله و سلم هيئت قاسميه قصد سفر به مشهد را دارند. تا عاشقانه بر ماتم از دست رفتن پيامبر خاتم صلي الله عليه و آله و سلم فرياد با محمدا سردهند و در محضر علي بن موسي الرضا عليه السلام اخلاص و عبوديت خود را به فرزند زهرا بنمايانند و تمام آرزوهاي خفته را نهيب زنند تا عزت خود را از خاندان وحي بخواهند و مراد خويش را بگيرند. هيئت قاسميه با عزاداران و خانواده هاي مشتاق زيارت فرسنگها را طي مي كنند و درگذر از هر شهري نواي يا رضا عليه السلام و يا محمدشان صلي الله عليه و آله و سلم سروشي است بر هموطنان مسلمان و هميشه درصحنه وگويا سرود دعوتي است بر جانها تا به حرم حضرت علي بن موسي الرضا عليه السلام بيايند. 
كاروان اين عاشقان به شهر امام رضا عليه السلام مي رسد. روز ورود به مشهد جمعه است در غروبي پر رمز و راز و رقيه و همراهان نيز همراه عزاداران به مشهد مشرف مي شوند. زائرين و مجاوريني كه جهت شركت در مراسم چهل و هشتم به حرم مشرف شده اند در اطراف هيئت قاسميه تجمع كرده اند و از مراسم زنجير زني مردان اين هيئت كه با تمام دل و وجد زنجير بر پشت مي كوبند در حيرتند كه خدايا اين همه اخلاص و عشق فقط در خور بندگان شايسته توست، ما را به فيض برسان. رقيه و ديگر زنان كاروان نيز شاهد اين عظمت و بزرگي اند كه باز رقيه دچار حالت غش و بيهوشي مي شود و نزديكانش گويا ديگر تحمل اين همه درد را ندارند و او را وسط هيئت در حالي كه زنجيرها همچون كبوتراني بالاي سر به پرواز در مي آورند، با گفتن يا حسين عليه السلام شفاي رقيه را طلب مي كنند و مگر اين درگاه، درگاه نوميدي است و مگر حسين عليه السلام در تمامي عمر نسلهاي ما مرجع و ملجاء پناه ما نبوده و مگر مي شود از اين درگاه نا اميد برگشت؟ يا محمد صلي الله عليه و آله و سلم، يا حسن عليه السلام يا حسين عليه السلام شفاي هميشه دلهايداغدار ما بوده است. هيئت يا حسين عليه السلام گويان آغاز مي كنند و رقيه همچون نوزادي تازه متولد شده گويا اول از حال غش به عالم الهام مي رسد و آقايي با قامت رشيد و عمامه اي به رنگ سبز عشق و چهره اي به نورانيت خورشيد مي بيند كه دستي به سرش مي كشد و با زيباترين صداي عالم مي گويد: دخترم برخيز! و رقيه بر مي خيزد و زنجير زنان، اشك در چشم فرياد يا حسينشان به عرش بال مي كشد. معجزه امام عليه السلام، شفاي رقيه. اكنون رقيه ناصري كه قبلأ مبتلا به نوعي بيماري نوروتيكي بود هيچي علائمي از بيماري با خود ندارد. ديگر از آن همه رنج و ناراحتي خبري نيست. آري دست و بازوي ناتواني كه قرار بود قطع شود، با عنايت قبله هشتم عليه السلام، توان گرفت در مقابل ضريح قرار ميگيرد، زانو مي زند، و با تمام زبانهايي كه وجودش او را تشكيل مي دادند سپاسگزاري مي كند... او به موطنش باز مي گردد تا مانند گذشته زندگي به رويش لبخند بزند و چه لبخند رضايتمندي، او رفت تا در ره (رضايت رضاعليه السلام) امام رئوف، و در خدمت دوستداران و ارادتمندان حضرتش باشد چه شيرين و روح افزاست لحظه هاي شكوفايي گل توسل و چه جاودانه و به يادماندني جلوه هاي نوراني اجابت. 

چه خوش باشد كه بعد از انتظاري 
به اميدي رسد اميدواري 


داستان هايي از كرامات امام رضا عليه السلام، ص 48 تا 52

شب، پرده سياه خود را روي تاقديس روزكشيده و غبارش را همه جا پاشيده بود. اتوبوس جاده آسفالت را مي شكافت و نور چراغهايش مئل خنجري در دل شب فرو مي رفت درآن دور دستها چراغهاي شهر سوسو مي زد. مسافران به شوق زيارت دوست، پاي در راه نهاده بودند يكي دعا مي خواند و ديگري ذكر مي گفت دختر جوان به صندلي تكيه داده و نگاهش را به دور دستها سپرده بود. گرچه بيش از شانزده بهار از عمرش نمي گذشت ولي از نشاط و شور و حال جواني كمتر اثري در او ديده مي شد چند سال بود كه تحرك و شادابي براي او معناي خودش را از دست داده و بيماري مثل خوره به جانش افتاده بود و نيروي جواني اش را به تحليل مي برد. پدر و مادر، كه سالها چون شمع در غم فرزند دلبندشان مي سوختند حالا خسته از آن همه طبابتهاي بي نتيجه، بار سفر بسته و مي آمدند تا خاضعانه در خانه بزرگواري را بكوبند كه دست رد به سينه كسي نمي زند. فاطمه نگاهي به ماه شيرين كرد وگفت: دخترم گرمته؟ پاسخ مادر سكوت بود سكوتي كه پنج سال آتش به جان او زده بود. مادر پنجره را بازكرد نسيم، صورت دختر را نوازش مي داد. 
حرم را هاله اي إز معنويت فرا گرفته بود و دلباختگان جذب آن گشته و عاشقانه گردش جمع شده بودند تا امامشان را زيارت كنند. وقتي كه غلام محمد و خانواده اش وارد حرم شدند شوق زيارت بيش از پيش در دلشان ريشه دواند. حس كردند اين زيارت با زيارتهاي چند روزگذشته فرق مي كند. اما ترس از اين كه فكرشان در قالب يك رويا باقي بماند، لحظه اي آرامشان نمي گذاشت. مرد، صندلي چرخدار را به جلو مي راند، بر روي آن جسم معلول ماه شيرين قرار داشت، هر كس او را مي ديد تأثر و تألم در چهره اش موج مي زد. زن با بغض و اضطراب گفت: ميگم اگه آقا جواب رد بهمون بده، كجا بريم؟ مرد آهي كشيد وگفت: توكل به خدا كن زن، اميدوار باش، آستان قدس از طرف امام ما رو دعوت كرده و حتما آقا مي خوان مرادمون رو بدن. قلب مرد به شدت مي تپيد و رنگ به چهره نداشت، گرچه اين كلامها را براي آرامش و اميدواري همسرش مي گفت، ولي در دلش غوغايي بود، او محكم دسته هاي صندلي چرخ دار را در دست فشرد با اين عمل سعي داشت به اضطرابي كه از لرزش دستهايش مشهود بود غلبه كند و آن را به اختيار خود درآورد. داخل صحن مملو از زوارهايي بود كه وجود سراسر از عشقشان تشنه زيارت بود. فاطمه به سوي پنجره فولاد رفت و انگشتانش را به مشبكهاي عشق سترد، گره نياز را لمس كرد و غرق در اشك، خالصانه زمزمه كرد. آقا يه ماه دل از وطن بريديم و بهت پناه آورديم، خواهش مي كنم بچمونو شفا بده، خاهش مي كنم-.. ناله او در مبان همهمه ساير زوار گم شد، همه دستي سبز يافته بودند كه قادر بود گره از دشوارترين كارها بگشايد. مرد، نگاه زلالش را از ميان پلكهاي مرطوبش، به گنبد طلا دوخت. گنبد در دل سياه شب درخشش خيره كننده اي داشت او متوسل به هشتمين اختر آسمان امامت و ولايت شد و با دلي شكسته به درگاه خدا التماس كرد و طلب حاجت نمود. به طرف فرزندش كه پشت پنجره فولاد به خواب رفته بود راهي شد وكنار او چمباتمه زد. همسر محمد براي زيارت به داخل حرم رفته بود. مرد سرش را بر روي دستانش گذارده و به گذشته اي نه چندان دور انديشيد: درست پنج سال قبل بود كه ماه شيرين همراه با ساير بچه ها به مدرسه مي رفت. در راه همچون بچه آهويي تيزپا مي دويد و مسير خانه به مدرسه و بالعكس را مي پيمود. هنگامي كه از مدرسه باز مي گشت با سخنان شيرين كودكانه خود به تن خسته از تلاش روزانه والدينش جاني دوباره مي بخشيد. آنها زندگي خوب و سعادتمندي داشتند و به رغم بي بضاعتيشان از مستمندان دستگيري و دلجويي مي كردند. وقتي آنها قسمتي از اندك البسه و غذايي كه داشتند را مي بخشيدند و خود در مضيقه به سر مي بردند غلام محمد مي گفت: تو نيكي مي كن و در دجله اندازكه ايزد در ببابانت دهد باز. روزها از پي هم مي گذشت و مي رفت كه غنچه زندگي محمد و فاطمه، تبديل به گل زيبايي شود تا فضاي خانه را معطر به حضور خود كند، كه ناگهان بر اثر حادثه اي كه در راه مدرسه براي دختر پيش آمد باعث ضربه مغزي و در نتيجه بر هم خوردن تعادل فكري و از بين رفتن قدرت تكلم ماه شيرين شد. از آن روز ديگر شادي و خنده براي خانواده غلام محمد معنا نداشت و رنج بيماري ماه شيرين را از يك سو و ضعف مالي آنان از سوي ديگر، اعضاي خانواده را رنج مي داد. تا اين كه پس از نا اميد شدن از درمان، با ارسال درخواستي نيازشان را به سوي آستان نور و اميد مرقد مطهر حضرت رضا عليه السلام آوردند و پمس از دريافت دعوتنامه و با هزينه امام رضا عليه السلام راهي شدند. در مشهد آستان مقدس امام رضا عليه السلام براي آنها مسكن و ساير نيازها را تأمين كرد و پس ازگذشت يك ماه كه متوسل به امام هشتم شده اند، تا به حال نتيجه نگرفته و قرار است فردا رهسپار وطن خود شوند. اما اگر دست خالي برگردند در پاسخ انتظارإت دوت و آشنا چه بگويند؟ دكترهاي ايران نظر اطباي پاكستان را تأييد كردند و همه رأي به صعب العلاج بودن بيماري ماه شيرين دادند. فقط مي تواذست معجزه اي او را نجات دهد تا دوباره با پرتوافشاني اش محفل خانواده را روشن كند و شادي را به آنها بازگرداند. پدر با سينه اي پر درد، قلبي شكسشه و دلي گرفته، در خلوت خود، اشك مي ريخت و از آقا ياري مي جست. مادركه تازه از زيارت بازگشته بود، در زمين نشست، آرام سر دختر را بر زانو نهاد و با گوشه شال سرش، عرق را از روي گونه هاي دختر زدود و عاجزانه از امام خواست تا سلامتي را به فرزندش بازگرداند. كمي آن سوتر تعدادي از زائران، دعاي توسل مي خواندند، فاطمه از صميم قلب با آنان همراهي مي كرد. اشك مي ريخت و با مولا راز دل مي گفت. كشتي شكسته فاطمه، غرق در درياي بيكران معشوق بود. ماه شيرين، از خواب بيدار شد. چشم گشود برق شادي در نگاهش مي درخشيد. خواست حرفي بزند اما زبانش او را ياري نمي كرد. با تلاش زياد، توانست فريادهاي پياپي رضاجان سر دهد. شاخه اميد به يكباره به شكوفه نشست فريادهايشان سرشار از شادي شد. نگاهها متوجه اوگشت مادر از هوش رفت و پدر از شادماني در پوست خود نمي گنجيد اشك به صورتها دويد فضا آكنده از عطر ملائك شد. 
گويي در تمام صحن و سرا، سجاده هاي عبوديت گسترده شد و نسترنها در قيام خود بر مشبكهاي پنجره فولاد پيچيدند و سر به آسمان عشق ساييدند. جمعيت گرد آنان حلقه زد، ماه شيرين و والدينش جبهه بر آستان رضوي ساييدند و سر به سجده شكر نهادند. گويي اعجاز عشق شكل گرفت. آسمان آبي به رنگ عشق شد و كبوتران جشن آب و آيينه و عشق، پر و بال زنان.در پهنه آسمان رها گشتند. خانواده غلام محمد كه راضي نشده بودند اميد نيازمندي كه در خانه شان را مي كوبد نا اميد بكنند و سعي بر آن داشتند به سنت اهل بيت عليهم السلام كه همانا دستگيري از مستمندان است عمل كرده و با انجام اين كار موجب ترويج فرهنگ احسان شوند وقتي كه دست نياز آنها در خانه امام را كوبيدند پاداش نيكوكاريشان را گرفتند. و بدين سان، ثمره آن همه خير خواهي، انسان دوستي و محبت غلام محمد و فاطمه در شفا يافتن فرزندشان متجلي شد. السلام عليك يا علي بن موسي الرضا عليه السلام 

تو نيكي مي كن و در دجله انداز 
كه ايزد در بيابانت دهد باز 


 داستانهايي از كرامات امام رضا عليه السلام، ص 34تا 37


پدر از اتاق بيرون دويد و فرياد كشيد: نور نور-.. يه نور سبز. 
در حياط همه جمع بودند خان دايي به پشتي تكيه زده بود و قليان مي كشيد مادر بزرگ كنار سماور نشسته بود و چاي مي ريخت بچه ها دور حياط مي دويدند و بازي مي كردند. رضا باغچه ها را آب مي داد. مادركنار حياط اجاقي زده بود و آش نذري مي پخت فاطمه به كودكش شير مي داد. از صداي فرياد پدر، همه متحير خشكشان زد، مادر فريادي كشيد و از هوش رفت. فاطمه كودكش را رها كرد و به سوي مادر دويد كودك ونگ زد، مادر بزرگ او را بغل زد و لي لي كرد، كودك آرام شد و به روي مادر بزرگ خنديد رضا شيلنگ آب را درباغچه رها كرد و به طرف پدر دويد، خان دايي قليانش را كناري گذاشت و متعجب به پدر خيره شد مادر بزرگ كه كودك را روي تخت خوابانده و سجده شكر به جا آورد شانه هايش مي لرزيد وقتي سر از سجده برداشت: چشمهايش باراني وخيس شده بود. مادر به هوش آمد، فاطمه او را بلند كرد و تكيه اش را به ديوار داد. پدر همچنان مبهوت ايستاده بود و به جمع خيره نگاه مي كرد، مادر خطاب به فاطمه گفت: 
شنيدي فاطمه؟ اون حرف زد، پدرت حرف زد. ها مادر شنيدم. فاطمه نگاهش را به سمت پدر چرخاند وگفت: توحرف زدي پدر ا حرف زدي! رضا پدر را در آغوش گرفت و فرياد زد. باورم نميشه پدر تو نه تنها حرف زدي، كه رو پاهاي خودت ايستادي. با پاهاي خودت راه رفتي. خان دايي كه تا آن زمان ساكت نثسشه بود، تكيه اش را از پشتي كند، از جا برخاست پدر را به آغوش كشيد او را بوسيد وگفت: اين معجزس، معجزه. فاطمه زير بغلهاي مادر را گرفت، او را از جا بلند كرد وكمك كرد تا روي تخت كنار مادر بزرگ بنشيند بچه ها دور پدر را گرفتند پدر يكي يكي آنها را بغل كرد و بوسيد. بعد به طرف مادر بزرگ كه همچنان ساكت نشسته بود و مي گريست، آمد و كنار او نشست. مادر بزرگ دستهايش را به آسمان بلند نمود و دعا كرد. پدر دستهاي او را گرفت، بوسيد وگفت: هر چي هس از دعاي خير مادره دعاي مادر، رد خور نداره. مادر بزرگ دوباره به سجده رفت و گريست، بعد برخاست، فرزندش را به آغوش گرفت بوسيد وگفت: وقتي شنيدم دكترا جوابت كردن به حرم رفتم و بجاي تو زيارت به جا آوردم و از آقا شفاي تو رو طلب كردم. دلم شكست وگريستم، اون قدركه همون جا از هوش رفتم، امام رو ديدم كه به سويم آمدن از من پرسيدن چرا امير به ديدن ما نمي ياد؟ گفتم امير اين جا نيس آقا. از مشهد رفته ده ساله كه مقيم تهران شده. آقا گفتن به او بگو بياد، درگاه ما درگاه نا اميدي نيس. از خواب بيدار شدم موضوع را به هيچ كس نگفتم فقط به رضا زنگ زدم و از او خواستم تا تو را به مشهد بياره به زيارت آقا امام غريب. پدرگريست وگفت. آه-.. چقدر بي وفا بودم من. بعد براي مادر بزرگ تعريف كرد: به نماز ايستاده بودم كه سرم گيج رفت، خانه دور سرم چرخيد. همه چيز جلوي چشمام تيره و تار شد. به زمين افتادم و ديگه چيزي نفهميدم، وقتي به هوش آمدم دكتري بالا سرم بود، شنيدم كه مي گفت: احتمال گسترش درد و ازكار افتادن قواي حسي بدن هست. اين نوعي سكته خطرناكه بهتره قبل از بروز اتفاقات بعدي و خداي نكرده خطرات جدي و احتمالي، او رو به بيمارستان منتقل كنين، تا تحت عمل جراحي قرار بگيره. رضا جلو آمد، كنار مادر بزرگ نشست وگفت: من به دكتر قول دادم مقدمات كار رو فراهم كردم، اما وقتي موضوع رو با پدر در ميون گذاشتم دو پاش رو تويه كفش كرد كه الا و بلا به بيمارستان نميام. از ما اصرار بود و از پدر انكار، كه مي گفت: تو خونه بميرم، بهتره از تخت بيمارستان. چند روز بعد كمكم حالش بهتر و ما هم خاطرمون جمع شد كه حتما تشخيص دكثر اشتباه بوده، مادر دنباله حرف رضا را گرفت و گفت، اما تشخيص اشتباه نبود، يك هفته بعد، دوباره سرگيجه و درد به سراغش آمد و اين بار خيلي زود او رو از پا انداخت. زبونش قفل شد، بدنش بكلي فلج گرديد، گلويش آنقدر ورم كرد كه نفس كشيدن هم برايش مشكل بود. پدر نگاهش را از روي مادر بزرگ به روي مادر چرخانيد، با گوشه آستين اشك از چشمان خيسش پاك كرد وگفت: تو خيلي زحمت كشيدي زهرا، مادرگفت: تو درد مي كشيدي، امير. من طاقت رنج كشيدن تو را نداشتم. پدرگفت: تو بيشتر از من رنج كشيدي مثل يك بچه ترو خشكم كر دي. مادر سرش را پايين گرفت نگاهش را به گل قاليچه زير پايش انداخت و آرام زمزمه كرد: من فقط وظيفه ام رو انجام دادم. پدرگفت: تو بيمارستان مدام بالا سرم بودي و پرستاريم كردي. 
مادرگفت: تو نمي تونستي نفس بكشي، خرناسه مي كشيدي، با گريه به دكترا التماس كردم. گفتند: براي تنفس بهتر، بايد گلويش سوراخ بشه، وگرنه با مسدود شدن كامل مجاري تنفسي، مرگش حتميه، اما من قبول نكردم، هر چه اصراركردي نپذيرفتم بعد مادر زنگ زد وگفت خواب ديده كه تو رو به مشهد ببريم، چون اين جاهم طبيبي هس. وقتي شنيدم، گريه ام گرفت، چطور من كه سالها مجاور آقا بودم، طبيب حقيقي رو از باد برده بودم. خان دايي كه ساكت به پشتي تكيه زده و در فكر فرو رفته بود. سكوتش را شكست و پرسيد: اون نور چه بود؟ نوري روكه ديدي تعريف كن. يك نور سبز بود، وارد اتاق شد به اطراف گلاب مي پاشيد و پيش مي آمد همه اتاق را بوي گلاب پر كرده بود، به سوي من آمد، به روي من هم گلاب پاشيد، صدايي شنيدم كه گفت: برخيز، همه نگرانتن. گفتم: نمي تونم دستم روگرفت، من رو به روي تخت نشوند، به صورتش خيره شدم، جز نور چيزي نديدم دوباره صداش رو شنيدم كه گفت: برخيز همه منتظرتن. برخاستم خداي من! خواب مي ديدم. از نور خبري نبود. اما اتاق پر از بوي خوش گلاب بود. با تحير دستي به گلوم كشيد. هيچ ورمي نداشت. پاهام رو تكون دادم سالم بودن، با ناباوري از جا برخاستم، روپاهاي خودم ايستاده بودم، بعد حيران، به بيرون دويدم با پاهايي كه مدتها چون چوپي خشك بودن و فرياد مي كشيدم، با زباني كه ماهها قفل شده بود. خان دايي گفت: معجزس. مادرگفت: معجزه دل شكسته مادر بزرگه. پدر دست مادر بزرگ را بوسيد وگفت: قربون دل شكسته ات مادر. مادر بزرگ فقط گريست. لبهايش تكان خورد، اما چيزي نگفت. خان دايي گفت: دل شكسته محاله كه پاسخ نگيره، آقا جواب دلهاي شكسته رو خيلي زود مي ده، بعد تعريف كرد: خدا بيامرزه پدرم رو اون مي گفت كه در زمان سلطنت نادر، مرد نابينايي براي شفاي چشمانش به زيارت امام رضا عليه السلام مياد مدتها در حرم امام دخيل مي شينه اما شفا پيدا نمي كنه يه روز كه نادر به قصد زيارت به حرم مباد او نو مي بينه و مي پرسه. چرا اين جا نشستي؟ مرد مي گويد دخيل نشستم. - دخيل؟ دخيل كي؟ براي چي؟ - دخيل امام. براي شفاي چشمام. نادر تأملي مي كند. بعد از مرد كور مي پرسد: آيا منو مي شناسي؟ مرد مي گويد: چگونه بشناسمت كه از بينايي محرومم؟ 
نادر مي گويد: من نادر شاه افشارم، دارم به زيارت مشرف مي شوم اگر تا بر مي گردم شفاي چشمات رو نگرفته باشي، من جونت رو خواهم گرفت اين را مي گويد و وارد حرم مي شود. پيرمرد بيچاره بر خاك مي افتد و زار مي زند، ساعتي بعد كه نادر از زيارت بر مي گردد، مرد را شفا يافته و بينا مي يابد مي پر سد: چگونه شفا يافتي؟ مرد مي گويد: با دل شكسته. نادر مي گويد: دل شكسته؟ آري پس از تهديد تو، دلم شكست و امام پاسخ دل شكسته را خيلي زود مي ده، در اين مدت كه اينجا دخيل نشسشه بودم فقط يك چيز كم داشتم، اون هم دل شكسته بود. خان دايي قصه را كه تمام كرد دوباره بر پشتي تكيه زد و به مادر بزرگ گفت: با دل شكسته ات براي ما هم دعا كن خواهر. پدر كنار حوض نشست و مشغول وضو گرفتن شد، درحالي كه هنوز رايحه خوش گلاب در فضاي خانه جاري بود. آن دم كه به معشوق توانيم رسيدن خود لحظه مرگ است، عجب لحظه نابي 


 

داستانهايي از كرامات امام رضا عليه السلام، ص 38 تا 44


برزو و خانواده پر جمعيتش نيز از همان مردم بودند كه از سپيده صبح تا غروب چشم به زمين و دست در خاك داشتند و در طول صحرا جز كار چيزي نمي شناختند و در اثر همين كار مداوم بود كه مادر خانواده ازكار افتاده شده بود و برزو (پدر خانواده) نيز كم كم سوي چشمان خود را از دست مي داد، اما با تمامي اين مشكلات، بازهم راضي نبود چرا كه دختر بزرگش به خانه بخت رفته وگل جمال دختر دومش صحيح و تندرست، نان آور خانواده بود. دختري كه براي خانواده بسبار عزيز بود و شايد مهربانترين دختر مزارع، دختري كه به هر طريق دوست داشت همه را ياري دهد و شايد اين نيت پاك او را در دل همه عزيزكرده بود، دختري با چهره شاداب و لبخندي هميشگي، كه ديدنش همه را خوشحال مي كرد گل جمال علاوه بر كار پر زحمت در مزارع تمامي وظايف خانه را نيز بر عهده داشت دوخت و دوز، شست و شو و رسيدن به پدر و مادر نابينا و ازكار افتاده و پنج برادركوچكترش... او در هنگام كار پر ملال در مزرعه با خود مي گفت: من كار مي كنم، برادرانم هر روز بزرگ و بزرگتر مي شوند و بالاخره زندگي به روي ما خواهد خنديد. پس چه باك از رنج، من زاده رنجم، من مرد خانه ام پس چه باك. اما فاجعه هميشه دركمين است، فاجعه هنگامي كه تصور نمي رود، صاعقه وار فرود مي آيد و فاجعه بر خانواده گل جمال فرود آمد. يك شب دختر بزرگ برزوكه فرزندي نوزاد دارد، مفقود مي شود و مدتي بعد جسد او را پيدا مي كنند. اين فاجعه، خانواده را كمرشكن مي كند. مادر بيمار و از كار افتاده حالش وخيم تر و پدر نابينا نيز زمينگير مي شود. لبخند گل جمال محو مي گردد و صورت شاداب او پراشك تر مي شود تا يك روزكه با گريه هميشگي به گورستان مي رود، دچار بيماري روحي شده و از او جز شبحي سرگردان باقي نمي ماند. ديدن دختر مهربان مزارع با آن حالت، همه را دچار تأسف مي كند و با ديدن او هيچ كس نمي تواند از ريختن اشك خودداري كند. كمر برزو مي شكند و خانواده بي مرد مي شود نان آور خانه از دست مي رود. حالت گل جمال ساعت به ساعت بدتر مي شود، تا آنجا كه هر دو دقيقه يك بار او را دچار ناراحتي مي كند. براي درمان او هر سفارشي كه از دهاني شنيده مي شود به كار مي بندند و به تمامي دعانويسان و افرادي كه به نوعي معرفي مي شوند رجوع مي كنند. بعد به پزشكان گرگان مراجعه مي كنند، تا شايد گل جمال علاج شود، اما هيچ تغييري در حال او پيش نمي آيد، تا اينكه گل جمال سفر به مشهد را پيشنهاد مي كند، تا شفاي خود را از حضرت امام رضا عليه السلام بگيرد. گل جمال با بدرقه نگاههاي پر حسرت و آرزومند وگرسنه افراد خانواده اش كه بدون او هيچ نان آوري ندارد، از علي آباد گرگان، به اتفاق آشنايان راهي مشهد مي شوند. در مشهد بلا فاصله پس از سپردن وسائل سفر در يك مسافرخانه، گل جمال و همراهانش به حرم مطهر مشرف مي شوند. و او با چشماني اشك بار دست به ضريح مطهر مي گيرد و با هق هقي خالصانه مي گويد: يا ضامن آهو اي پناه بي پناهان، منم گل جمال، نان آور هشت نفر مي دانيد كه پدرم كور شده و مادرم زمينگير است فرزند كوچك خواهر مقتولم كسي را ندارد، پنج برادركوچكم چشم به من دارند، بدون من همه گرسنه مي مانند و اميدي جز تو ندارم، خودت مرا شفا بده. و پس ازگفتن اين سخنان، بيهوش مي شود كه بلا فاصله به دار الشفاء برده مي شود و از آنجا به وسيله آمبولانس به بيمارستان قائم انتقال مي يابد. پزشكان پس از معاينات اوليه و تزريق چند آمپول و تجويز دارو، پيشنهاد مي كنند كه فردا صبح او را به بيمارستان رواني رازي ببرند تا بستري شود. در مسافرخانه با وجود مصرف داروها، گل جمال سه بار ديگر دچار حالت بيهوشي مي شود و پس از پيدا شدن حالت عادي گل جمال چند دقيقه اي مي خوابد. چند دقيقه خوابي كه در زندگي گل جمال شايد ديگر پيش نبايد. زيباترين خواب عالم، در خواب آقائي با لباس سبز بر او ظاهر مي شود كه با شيرين ترين لحن و پر مهرترين كلمات مي گويد: دخترم بيا به زيارت. و او بلا فاصله بر مي خيزد و با همراهان به حرم مشرف مي شوند. گل جمال به محض تماس با ضريح بيهوش مي شود، كه مجددا حضرت بر او ظاهر مي شود با مهربانترين دستان عالم او را بلند مي كند و با همان لحن مي فرمايد: دخترم شفا يافتي ديگر بيمار نمي شوي. گل جمال با چهره اي ير از حيرت و با چشماني گريان بر مي خيزد و با اشك و شادي و فرياد، ضريح را در آغوش مي فشرد. زندگي بار ديگر به خانواده برزو بازگشت و دختر مهربان مزارع بازهم با لبخند به دشتها شادي بخشيد و سفره با نان آشتي كرد. يا امام رضا عليه السلام نه بخاطر درخواستهاي بي پايان ما، نه بخاطر لحظات كوتاه حضور دلهاي ما، نه بخاطر اشكهاي مداوم ما، كه بخاطر صداقت گل جمال وگل جمالها، بخاطر كوچكي ما و بزرگي بي انتهاي خودت لحظه اي هر چند كوتاه بر ما نظر كن! 

يك چشم زدن غافل از آن ماه نباشيد 
شايدكه نگاهي كند آگاه نباشيد 


داستان هايي از كرامات امام رضا عليه السلام، ص 53 تا 56

همه اش تقصير خودم بود، بي احتياطي كردم و بدون توجه به تردد سريع اتومبيل ها به وسط خيابان دويدم، صداي بوق ممتد و ترمز شديد اتومبيلي در گوشهايم پيچيد و تا به خود آمدم، ضربه شديدي به پا و كمرم خورد و نقش بر زمين شدم، ديگر هيچ چيز نفهميدم... از خواب كه بيدار شدم، رويايم را براي پدر و مادر تعريف كردم، اما هر چه كوشيدم دنباله آن را به خاطر نياوردم پدر با محبت دستي بر سرم كشيد وگفت: ان شاء الله خير است، فقط صدقه يادت نره و اسكناسي كف دستم گذاشت تا در راه مدرسه آن را در صندوق صدقات بيندازم، اما من آنقدر درگير به يادآوري نيمه دوم رويايم بودم كه صدقه را فراموش كردم، ظهر وقتي از مدرسه بر مي گشتم، همين كه دست در جيب مانتويم كردم، اسكناس را يافتم و تصميم گرفتم آن را در اولين صندوق صدقاتي كه جلوي راهم بود بيندازم. همين طوركه اسكناس ميان مشتم مي فشردم و نگاهم در پي يافتن صندوقي به اطراف مي چرخيد چشمم به گدايي افتاد كه سفره اي پيش روي خود گسترانده وكودك خوإب آلوده اش را كنار آن نشانده بود خواستم پول را به او بدهم، اما از قيافه كثيف و ظاهر خمارآلوده اش خوشم نيامد. 
به سرعت ازكنارش گذشتم، در آن سوي خبابان چشمم به صندوقي افتاد و بي اختيار به سمت آن روان شدم، هنوز از نيمه خيابان نگذشته بودم كه صداي ممتد بوق با صداي گوشخراش ترمز شديد اتومبيلي در هم آميخت و من بي آنكه بتوانم عكس العملي از خود نشان بدهم، در پي ضربه شديدي كه به كمر و پايم اصابت كرد به گوشه اي پرتاب و نقش بر زمين شدم همه شبيه به خوابي بود كه ديشب ديده بودم وقتي به هوش آمدم، خودم را در بيمارستان يافتم، پدر و مادرم با چشماني باراني و پف كرده بالاي سرم ايستاده بودند و محزون نگاهم مي كردند، مادر همچنان اشك مي ريخت و پدر همين كه ديد به هوش آمده ام با خوشحالي بيرون دويد و با فرياد دكتر را صدا زد لبخند كمرنگي بر چهره خيس مادر نشست، اشكهايش را پاك كرد، خم شد و پيشاني ام را بوسيد. شنيدم كه دكتر خطاب به پدرم گفت، بايد از كمر و پايش عكسبرداري كنيم. و شنيدم كه پدر ناليد، هر كاري مي دونيد لازمه انجام بديد. يك هفته بود كه در بيمارستان بستري بودم و هنوز قادر نبودم پايم را روي زمين بگذارم، مرا بر برانكاردي نشاندند و به اتاقي ديگر بردند و از پا وكمرم چندين عكس گرفتند، دكترعكس ها را كه ديد گفت كه استخوان پايم سياه شده است، پدر نا اميدانه التماس مي كرد. 
آقاي دكتر دستم به دامنتان يه كاري بكنيد، شما را به خدا دخترم را نجات بديد. دكتر اظهار اميدواري كرد كه شايد بتواند جلوي پيشرفت سياهي استخوان پايم را بگيرد ولي من احساس مي كردم كه درد روز به روز در وجودم بيشتر ريشه مي دواند، ديگر نا اميد شده بودم، ادامه زندگاني برايم ناممكن شده بود، دلم مي خواست بميرم و از اين غصه و درد راحت شوم، اما مادر اميدواري ام مي داد و برايم دعا مي كرد. هر روز تعدادي از بچه هاي همكلاسي به عيادتم مي آمدند و وقتي مرا درآن حال و وضعيت مي ديدند، به زحمت اشكهايشان را از من پنهان مي كردند، سعي مي كردند لبخند بزنند، اما من مي دانستم كه در پس آن لبخند مصنوعي دنيايي از دلسوزي وغم نهفته است دكترها از هيچ تلاشي دريغ نكردند و با استفاده از همه تخصص و امكاناتشان توانستند از پيشرفت سياهي استخوان پايم جلوگيري نمايند، اما من بعد از مرخص شدن از بيمارستان هنوز هم نمي توانستم پايم را روي زمين بگذارم با كمك عصا قدم بر مي داشتم و پاي راستم را روي زمين مي كشيدم، به زحمت مي توانستم چند قدم راه بروم، پدر اميدوار بود كه به تدريج بهبود يابم و بتوانم بطور طبيعي رإه بروم، اما اين إميد در دل من شكوفه ياس زده بود، پس ازگذشت چند ماه هيچ تغييري در نحوه راه رفتن من به وجود نيامده بود و معاينه هر ماهه دكترها نيز اين نا اميدي را بيشتر مي كرد مي دانستم كه كار از كار گذشته است و ديگر هيچ اميدي به بهبودي نيست و من بايد تا آخر عمر افليج و از كار افتاده بمانم، در آخرين مراجعه به دكتر، همانگونه كه حس دروني ام، به من ندا مي داد از زبان دكتر شنيدم كه خطاب به پدرم گفت: "متاسفانه اميدي نيست يعني از دست ما كاري ساخته نيست، پاهاي دخترتان قدرتشون رو از دست داده و به طوركلي سياه و خشك شده است. " پدرم را ديدم كه شكست، خم خورد و به پاي دكتر افتاد چاره چيه آقاي دكتر؟ يك راهي نشون بدين. دكتر كنار پدر نشست و با يأس گفت: متاسفانه هيچ... هيچ راهي وجود ندارد. بغض پدرم تركيد، دكتر او را به آغوش گرفت و دلداري اش داد: به خدا توكل كن پدر، به خدا. پدر حال ديگري پيدا كرده بود، آن روز پس از آنكه از مطب دكتر بيرون آمديم، حتي يك كلام حرف هم نزد، تا خانه ساكت بود و اشك مي ريخت، من حالش را خوب مي فهميدم، مي دانستم كه به عاقبت زندگي دختري مي انديشيد كه يك عمر و بال گردنش خواهد بود به خانه كه رسيديم، قرآني برداشت و روبروي تختم نشست، چشمانش را براي لحظه اي روي هم گذاشت و زير لب دعايي زمزمه كرد بعد صفحه اي از قرآن راگشود و آيه اي را با صداي بلند تلاوت كرد دانستم كه استخاره براي چيست؟ چيزي نپرسيدم، به صورتش خيره شدم كه با تلاوت قرآن را بست، نگاه خندانش را به روي من دوخت وگفت فردا حركت مي كنيم خودتو آماده كن. پرسيدم: كجا؟ خيلي محكم گفت: پيش طبيب واقعي، مي ريم تا شفايت را بگيريم. قرآن را دوباره گشود و ادامه داد ببين، استخاره كردم، اين آيه آمد و شروع به تلاوت كرد: (أفمن زين له سوء عمله فرآه حسنا فان الله يضل من يشاء و يهدي من يشاء فلا تذهب نفسك عليهم حسرات ان الله عليم بما يصنعون " (سوره فاطر آيه 7) گفتم من كه نمي فهمم، شما راجع به چي حرف مي زنين؟ خنديد، خم شد، پيشاني ام را بوسيد وگفت مي برمت مشهد، اونجا كه رسيديم همه چيز را خواهي فهميد. تا آن موقع مشهد را نديده بودم اما همين كه وارد حرم شدم و نگاهم بر گنبد و بارگاه امام عليه السلام افتاد بي اختيار گريه ام گرفت آن حريم برايم آشنا مي اومد گويي قبلا اين مكان مقدس را ديده و زيارت كرده بودم. 
اما كي؟ به ياد نمي آوردم. از كنار كبوتران حرم كه مي گذشتيم، به ياد آوردم روزي كه براي كبوتران دانه ريخته بودم اما كدام روز نمي دانستم پاك گيج شده بودم، بي آنكه به مشهد آمده باشم، تمامي حرم و صحن ها را مي شناختم، وقتي پدر مرا در كنار پنجره فولاد نشاند و مرا دخيل بست، احساس كردم تصوير زنده اي را دوباره به تماشا نشسته ام خداي من چه اتفاقي افتاده بود؟ چشمانم را روي هم گذاشتم وسعي كردم تا به ياد آورم، چيزي به خاطرم نمي آمد همانطوركه در انديشه دست يافتن به جواب اين معما غرق بودم، يكباره نوري را ديدم كه در برابر نگاهم ظهور پيدا كرد، بعد كتابي سبز و خطوطي سفيد و نوراني، صدايي از ميان اوراق قرآن شنيده شد كه اين آيات را تلاوت مي كرد: سبح اسم ربك الأعلي، الذي خلق فسوي، والذي قدر فهدي، والذي أخرج المرعي، فجعله غثاء أحوي،سنقرئك فلا تنسي) (آيه ا الي 6 سوره اعلي) بلافاصله چشمانم را بازكردم، پدرم دركنارم نبود، طناب پايم را كه از شبكه پنجره فولاد باز شده بود، دوباره به ضريح گره زدم، تكيه به ديوار دادم و چشمانم را روي هم گذاشتم، دوباره همان كتاب برابر با نگاه بسته ام ورق خورد، نور سبزش در نگاهم تابيد و من تصوير مردي نوراني را ديدم كه لابلاي صفحات كتاب به رويم لبخند مي زد، سلام كردم، مهربانانه جوابم داد و پرسيد: چرا طنابي را كه گشوده بوديم بستي؟ بي آنكه سؤالش را پاسخي داده باشم، دست نوراني اش را پيش آورد و طناب را از پايم گشود. سراسيه چشمم را بازكردم و به طنابي كه از پايم باز شده بود خيره شدم، انبوه جمعيتي گرد مرا گرفته و همه با چشماني شگفت زده به من خيره شده بودند. صداي صلوات جمعيت در فضا پيچيد، نگاهم را برروي چهره ها ساييدم، همه آشنا بودند، گويي آنها را در جايي ديده بودم، به يادم آوردم، تصاوير شبيه به خوابي بود كه آن شب، قبل از وقوع آن حادثه ديده بودم، آن نيمه خوابي كه فراموش كرده بودم، حالا همه خوابم تعبير شده بود. ساعت حرم چهار بار نواخت و من بر دستان مردمي كه دورم را گرفته بودند به آسمان رفتم. آخرين ستاره شب در نگاهم چشمك مي زد و نقاره خانه در شادي من نواختن آغازكرده بود. 

رسيد مژده كه ايام غم نخواهد ماند 
چنان نماند و چنين نيز نخواهد ماند 


داستان هايي از كرامات امام رضا عليه السلام، ص93 تا 97

وقتي دكتر حرف آخر را زد، رسول شكست، اشك از چشمان رسول به روي صورتش غلتيد و روي زانوانش نشست. او صدها كيلومتر را با همسر بيمارش سارا آمده بود تا در مركز استان دكترهاي معروف معالجه اش كنند اما حالا با آن همه آزمايش و عكس در مشهد و تهران و رفت آمدهاي مكرر دكترها گفته بودند نود و نه درصد امكان مرگ وجود دارد و درماني نيست، و آه... و اشك سد شرم چشمان را شكسته بود و مثل سيل جاري شده بود. از يكسال قبل ديد چشمان سارا همسر رسول تار شده بود و سمت راست بدنش دچار دردهاي شديد مي شد، تا جائي كه شدت درد او را نزد شكسته بند كشانده بود و بارها و بارها براي معالجه به پزشك مراجعه كرده بود، تا اينكه يكباره سمت راست بدن كاملأ فلج شد و قدرت تكلم خود را نيز از دست داد. بلا فاصله او را از شهرستان بجنورد به بيمارستان قائم مشهد منتقل كرد و پس از يك شب بستري شدن در آنجا به بيمارستان امدادي منتقل شد و در آنجا پس از عكسهاي فراوان در نقاط مختلف بدن و آزمايش هاي مختلف به رسول گفته شد كه بيمار را بايد به تهران ببرد تا در بيمارستان خاتم الانبياء با دستگاه مخصوص از بيمار عكس بگيرند تا نظر نهائي پزشكان مشخص شود و او با هزار مشكل همسر بيمارش را با هواپيما به تهران برد، در تهران پس از بستري شدن در بيمارستان و در فرصتي كه پيدا شده بود رسول به منزل يكي از آشنايان مي رود و در آنجا رسول كه حالا به همدلي بيشتر نياز پيدا كرده بود و شدت يافتن بيماري سارا و بستري شدنش باعث شده بود تا رسول بيشتر احساس تنهائي كند، به همين خاطر در منزل آشنا بغض رسول مي تركد و با گريه و درد از بيماري سخن مي گويد چندان كه بانوي خانه از عمق وجود دل شكسته شده و سفره ابوالفضل نذر بيمار مي كند. رسول پس از چند روز با عكس لازم و بيماربه مشهد مراجعت مي كنند و مجددا در بيمارستان امدادي بستري مي شود و پزشكان با ديدن عكس، حرف آخر را به رسول مي گويند: همسرت حتما مي ميرد... إ! رسول چگونه مي توانست بپذيرد كه سارا مي ميرد... كه تنها مي ماند و حاذق ترين پزشكان در مقابل مرگ عاجزند... كه كيلومترها سفر نتيجه اي نداره... كه هم بالين و هم پيمانش محكوم به مرگ است... كه بچه هايش بي مادر خواهند شد. رسول نمي توانست اين همه را تحمل كند، اصلأ نمي توانست بپذيرد. اما در مقابل تلخي زمانه انسان چاره اي جز قبول مصائب ندارد، و رسول با قلبي مملو از درد و با كمر شكسته به شهرستان پيام مي فرستد كه هم خونان، عريزان و خويشان بيائيد براي آخرين بار بانويم را ببينيد و همه آمدند و با آه و افسوس در دل و بر لب كه مي بايست در حضور بيمار پنهان مي شد، اما سارا همان گونه كه مرگ را مي ديد غم پنهان صورتها را نيز مي ديد، ولي افسوس كه حتي زبانش نيز ازگفتن بازمانده بود و بدنش فلج شده بود، بانو در خود مي سوخت و مي بايست براي همسرش كه جلو چشمانش پرير مي زد با آشنايان برنامه مجالس ترحيم او را پيش بيني كنند و چه صبري لازم بود و چه صبري داشت رسول... كم كم سردي مرگ را حس مي كرد، گوئي در پشت همه صورتها مرگ او را مي نگريست، شبح مرگ حتي ازپشت نگاه رسول نيز او را مي نگريست سارا در يك لحظه شكست، چشم فرو بست تا خود را حتي اگر براي دقايقي هم شده به دست مهربان خواب بسپارد، خو ابي كه بعدها از خاطر نرفت، خوابي همسان صادقترين روياها، خوابي همپاي بيدارترين لحظات زندگي... در خواب بيمارستان بود و همان اطاق، اما اطاق و همه اشياء آن در مه قرار داشت و هيچكس جز او در اطاق نبود و يك باره همان بانوئي كه در تهران رسول به خانه شان رفته بود و دردمندانه گريسته بود و او براي شفاي سارا سفره ابوالفضل نذركرده بود در اطاق ظاهر شد، دست سارا را گرفت و با خود برد، آرام و سبك هم پاي او مي رفت، پرواز نمي كرد اما گامهاي خود را نيز به ياد نداشت و به يكباره خود را كنار پنجره فولاد و لابه لاي عطر، صدا و فرياد زلال نيازمندان و حاجتمندان ديد، بانوي همراه روسري را به او و پنجره فولاد گره زد. خواب پايان مي گيرد و سارا از خواب بيدار مي شود و بوي تند داروها و فضاي بيمارستان تلخي مرگ را به او گوشزد مي كنند. سارا چشم باز مي كند، نيروئي در او بيدار شده. افسوس كه زبان او قادر به گفتن نيست اما چشمان پر تمنايش همه را بخود مي خواند، نيروئي لا يزال او را رهبري مي كند با اشاره مي فهماند كه او را به حرم ببرند در ابتدا پزشكان و همراهان با اين خواسته موافقت نمي كنند، اما رسول مي خواهد كه اين آخرين خواسته، همسر خود را اجابت كند، او چطور مي توانست اين آخرين خواسته او را برآورده نكند، چطور مي توانست از تمنائي كه همسر رو به مرگش مي كرد بگذرد، تمناي چشماني كه رسول بارها و بارها از آنها اميد گرفته و در آنها زندگي ديده بود بگذرد. پس بگذار هر چه مي خواند بگويند، بايد به حرم برده شود و رسول با خواهش و استغاثه إجازه خروج همسر بيمار و در حال مرگش را از مسئولين بيمارستان مي گيرد و او را با آمبولانس و روي برانكارد به پشت پنجره فولاد منتقل مي كند. دخيل امام هشتم عليه السلام مي شود. رسول، كنار سارا دخيل شده با دلي پر درد به فكر فرو مي رود، او هنوز نمي تواند باوركند سارا لحظه به لحظه از او دورتر و دورتر مي شود. در دل مي گريد و مي گويد: چطور داري مي ميري ما هنوز در آغاز زندگي قرار داريم، من هر وقت خسته ازكار به خانه مي آمدم تو با روي گشاده و پر مهر خوش آمدم مي گفتي، حال با كه درد دل كنم چگونه در خانه اي كه تو نيستي آرام گيرم... نميرهمسرم، نمير... رسول در دل خون مي گريست اما همسر بيمار او در دنياي ديگري است... ناگهان زباني كه ده روز است قدرت تكلم خود را از دست داده از همسر طلب آب مي كند. شوهرم آب... آب بباور. مردمي كه در صحن انقلاب مشغول زيارت يا عبور و مرور بودند، يكباره فرياد شادي مردي را شنيدند كه شفاي همسر محتضرش را كه حاذق ترين پزشكان، مرگ او را حتمي دانسته بودند، از امام گرفته بود-.. رسول دوباره خنده را در تمامي وجود همسرش ديد. 

همچون تو نازنيني سر تا به پا لطافت 
گيتي نشان نداده، ايزد نيافريده 

نور زلال مهتاب بر دشت شب مي چكيد، آسمان صاف و نيلي و ستاره باران بود ماه در وسط آسمان، چونان سيني نقره اي، روشن مي درخشيد شب به نيمه آمده بود. زنگ ساعت دوازده بار نواخت سميه در جايش غلتي خورد، چشمان درشت و سياهش را گشود و به مادركه دركنارش به خواب رفته بود نگريست. بعد پتو را به كناري زد و از رختخوابش بيرون آمد. پاورچين پاورچين از كنار بستر مادر گذشت. از اتاق خارج شد چادرش را به سر كشيد و از حياط بيرون زد. به كوچه آمد، كوچه دراز و تاريك، قد كشيده بود تا خياباني بزرگ و وسيع كه زير نور مهتاب چراغاني ستارگان در آن نيمه شب تابستان روشن تر مي نمود تن به زلال مهتاب سپرد و ازكوچه گذشت. در ابتداي خبابان لحظه اي ايستاد نگاه باراني اش را به روبرو دوخت. آنجا كه بارگاه حضرت رضا عليه السلام در هاله اي از نور و روشنايي مي درخشيد اشكي بر گونه اش آرام لغزيد، دلش لرزيد خانه دلش را تكاند وگريست، گريه تنها مرهمي بود كه التيامش مي داد. مادركه از خواب برخاست. جاي او را خالي ديد، سراسيمه به حباط دويد: سميه... سميه... جوابي نشنيد، به همه اتاقها سركشيد. از او خبري نبود. بيمناك و هراسان به خيابان دويد. درب خانه همسايه ها را يك به يك زد، هيچ كس از دخترش خبري نداشت به كجا رفته بود نمي دانست. اين سؤال را بارها از خود پرسيد. اما جوابي برايش نيافت. دلشوره اي عجيب به جانش افتاد، نكند...؟ خود را دلداري داد. نه حتما يه جايي هست، خونه كسي، قومي خويشي. اما چرا بي خبر؟ چرا در آن نيمه شب؟ فكر و خيال راحتش نمي گذاشت. حالا همسايه ها هم همراهش شده بودند. زنها دلداري اش مي دادند و مردها اميدواري. اما او نا اميد به سميه مي انديشيد كه حالا كجاست؟ دخترش مريض بود. ديشب تا پاسي از شب بر بالينش گريسته بود و از خدا شفايش را خواسته بود. همه چيز به يك باره اتفاق افتاد، نيمه هاي شبي از خواب برخاسته بود و از درد دندان ناليده بود. دندونم مادر، درد مي كنه، دهانش را بازكرده بود و دنداني را كه درد مي كرد به مادر نشان داده بود، مادر چيزي را روي دندانش گذاشته و گفته بود: اين برگ ميخك ساكتش مي كنه، دردش رو مي كشه بيرون. اما درد ساكت نشد، دختر تا صبح ناليد و از درد به خود پيچيد. او را نزد دكتر برد، اما افاقه نكرد، پس از ده روز دوا و درمان ديگر نا اميد شده بود، دختر زار و نزار و ضعيف همچنان مي ناليد، ديگر به غذا هم اشتهايي نداشت. كم كم صحبت كردن هم برايش مشكل بود، و يك روز صبح كه از خواب برخاسته مترجه شد كه دختر ديگر قادر به تكلم نيست. زبانش قفل شده بود. حرف بزن، با من با مادرت يه چيزي بگو دخترك معصومم. اين سكوتت منو آتيش مي زنه، مي كشه آخه اين چه دردي بود كه افتاد به جونت، نو گلم؟ چرا تو؟ كاش همه دردهاي عالم به جون من مي افتاد و تو را اينجور زار نمي ديدم دخترم. حرف بزن گلم، يه چيزي بگو، بذار يكبار ديگه اون صداي قشنگت رو بشنوم، يكبار، فقط يكبار ديگه منو صدا بزن، تا همه دنيا به رويم بخنده، اگه حرف بزني، اگه باز صدايم كني، به خود خدا كه ديگه از خدا چيزي نخواهم خواست. هيج چيز، فايده اي نداشت، لال شده بود و لب از سخن بسته بود، مادر چه مي توانست بكند؟ جز گريه، جز گلايه با خدا، جز شفاخواهي از او؟ دكتر و دوا هم چاره كار نكرد، به هر دكتري كه معرفي كردند، نشانش داد، اما همه در يك نظر متفق بودند: بايد عمل جراحي بشه. خرجش چقدر مي شه آقاي دكتر؟ چيزي در حدود صد هزار تومان. يك زن تنها، بي كس و غريب، اين پول كلان را ازكجا مهيا مي كرد. 
درد كودك بس نبود، رنج ديگري بر دردهايش افزوده شد. اما هر چه بود، او مادر بود. مادري كه به تنها دخترش، تنها اميد زندگاني اش عشق مي ورزيد و از هركاري براي بهبودي او دريغ نداشت. خانه و زندگي اش را به فروش گذاشت تا پول درمان دختر را مهيا كند. و آن شب با دختر اين موضوع را در ميان گذاشت، مجبورم دخترم، بايد اين خونه و زندگي اش را به فروش مي گذاشت تا پول درمان دختر را مهيا كند. بايد از اينجا بريم، مي ريم به يك خونه كوچكتر، يه خونه اجاره اي، بيشتركار مي كنم و پول اجاره و خرج خونه رو در ميارم. شفاي تو از اين چيزا مهمتره. تو اگه حرف بزني، اگه بازم برام شيرين زبوني كني، انگار دنيا مال منه، فردا از اين خونه مي ريم، تو رو مي بريم بيمارستان، دكترها عملت مي كنند و باز مثل گذشته مي توني حرف بزني. اون وقت من همه چي دارم، سلامت تو همه چيز منه دخترم، همه چيز من. اما صبح وقتي از خواب بيدار شده بود. از دختر خبري نبود، يكي از زنها گفت: ديروز صبح بردمش، دخيل بستمش و شفاشو از امام خواستم عصر هم برگشتيم. همان زن گفت: شايد دوباره رفته. شوهر زن گفت: حالا يه سري بزنين، ايرادي كه نداره، تا شما برين حرم و برگردين من هم مي رم كلانتري وگزارش مي دهم. نسيمي آرام مي وزيد از مؤذنه بانك اذان برخاسته بود. مردها در كنار حوضي بزرگ، وسط صحن وضو مي ساختند، صفهاي نماز جماعت منظم مي شد سميه كنار پنجره فولاد نشست و دستان كوچكش را حلقه شبكه هاي طلايي ضريح كرد. الله اكبر. صداي مكبر در فضاي صحن پيچيد، دسته اي كبوتر از بالاي سر نمازگزاران بر سينه صاف و آبي آسمان اوج گرفتند و بالا رفتند. سميه سر بر ضريح نهاد و آرام به خواب رفت. مردي بلند قامت جمعيت را شكافت، از ضريح گذشت و كنار سميه نشست. دستي بر سر او كشيد و آرام او را صدا زد. دختر از خواب بيدار شد و با تعجب به مرد نگريست، مرد تن پوشي سبز پوشيده بود آستين هايش بلند و نارنجي بود، سيمايي روحاني و پر نور داشت، اما دختر او را نمي شناخت، هر چه انديشيد، او را به خاطر نياورد، او كه بود؟ خواست بپرسد، اما نتوانست. حرف زدن نمي توانست. مرد خطاب به دختر گفت: حرف بزن دخترم. با اشاره، زبانش را نشان مرد داد و به او فهماند كه قدرت تكلم ندارد، مرد لبخندي زد وگفت: تو مي توني، حرف بزن، دختر متحير دستي به چانه و دهانش زد و حس كرد چيزي از گلويش خارج شده، چيزي كه مانع حرف زدن او مي شده است، احساس كرد كه درد از تنش بيرون رفته، قفل زبانش باز شده و مي تواند حرف بزند، زبانش گشود: ممنونم آقا... از مرد خبري نبود، مادر رو بروي با نگاهش ايستاده بود و او را مي نگريست، صداي روحاني دعا در فضا پيچيده بود، بي اختيار فرياد كشيد و مادر را صدا زد. مادر... تو حرف زدي مادر، تو منو صدا زدي دخترم، خداي من، چي مي شنوم؟ دخترم با من حرف زد، حالا همه دنيا مال منه. همه دنيا. ديگه چيزي نمي خوام. هيچ چيز، خدايا شكرت، گريست، گريست و دختر را بوسيد، بوسيد و بوييد. وه چه بوي خوشي داشت دختر. بوي عطر مي داد، بوي گلاب، بوي عطر محمدي بوي ياس، بوي اقاقيا و بوي رضا عليه السلام. 

اي صاحب كرامت شكرانه سلامت 
روزي تفقدي كن درويش بينوا را 
X