نیامد، رفتم
پائیز شدفصل بهاری که به من دادند
طی شد تمام روزگاری که به من دادند
خورشید پیشم هست اما من نمی بینم
نفرین به این چشمان تاری که به من دادند
یعقوب نابینای راه یوسفم کرده
این گریه ی بی اختیاری که به من دادند
از بس نیامد که زمان رفتنم آمد
اینگونه سرشد انتظاری که به من دادند
پایان کار "من" به وصل "او" نینجامید
آخر چه شد قول و قراری که به من دادند
ای جاده ها! ای جمعه ها! ای مردم دنیا
کو وعده آن تکسواری که به من دادند
من آرزوی دیدنش را می برم _ شاید ...
... گاهی بیاید تا مزاری که به من دادند
[] [] []
حالا زمستان است و من درگور خوابیدم
خورشید من! این خانه تاریک ِ به من دادند
علی اکبر لطیفیان
مرد ظهور
ما منتظریم از سفر، برگردی
یکروز شبیه رهگذر برگردی
با کاسه ی آب و مجمری از اسپند
ما آمده ایم پشت در، برگردی
وقتی سر شب که رفتنت را دیدیم
گفتیم نمی شود سحر، برگردی؟؟
ما منتظر تو ایم آقا، نکند
یک جمعه غروب بی خبر برگردی
من گوشه نشین کوچه ی برگشتــم
ای کاش که از همین گذر برگردی
پرواز نمی کنیم از اینجا، باید
در فصل نبود بال و پر برگردی
وقتش نرسیده است ای مرد ظهور
با سیصدوسیزده نفر، برگردی؟
علی اکبر لطیفیان
یا ابا صالح ...
هزار سال اگر در زمین اسیر شوم
زمان آمدنت یک درخت پیر شوم
هزار ریشه ام این خاک را ورق بزند
برای رد شدنت بهترین مسیر شوم
هزار شاخه ام از آسمان بگیرد برگ
که سایبان سر سبز آن امیر شوم
اگر که میوه ندارم مرا ببخش عزیز
که جز به دیدنت این دل نخواست سیر شوم!
ستاره های نگاهت در آسمان گل کرد
که تک درخت شب سرد این کویر شوم
هزار سال دگر...صدهزار سال دگر
اگر تو زود بیایی،اگر که دیر شوم...
سلام سبز مرا از جوانه ها بپذیر
به پیشوازت اگر یک درخت پیر شوم
نغمه مستشار نظامی
قرار هستى ما...
دهید مژده به یاران که یار مى آید
قرار گیتى چشم انتظار مى آید
کلید صبح به دست و سرود عشق به لب
ز انتهاى شب آن شهسوار مى آید
ز تنگناى خیالم گذشته است و کنون
به پهندشت دلم آشکار مى آید
طلسم کین به سرانگشت مهر مى شکند
بشیر دوستى پایدار مى آید
سخاى اوست که از چشمه زار مى جوشد
شمیم اوست که از لاله زار مى آید
به جلوه اى که از او دیده آفتاب، چنین
به جیب برده سر و شرمسارى مى آید
جهان براى تماشا به پاى مى خیزد
به پایبوسى او روزگار مى آید
دریغ! کز غم خوبان گرفته است دلش
چو لاله ملتهب و داغدار مى آید
فاطمه راکعى
صبح جمعه
آهسته تر رو به شب کن آهسته ای صبح جمعه
دل بسته چشم انتظاری دلخسته ای صبح جمعه
تو دیرتر شب شو شاید در وقت پایانی تو
آید اذان وصال از گلدسته ای صبح جمعه
چشمی ندارد به فردا امید و چشم انتظاری
امروز معنای فرداست ای جمعه بی قراری
در بند خود ما اسیریم راهی ندارد رهایی
جز آنکه در روز جمعه دستی بیاید به یاری
دیدن ندارد طلوعت ای صبح زیبای جمعه
چشم آرزو مانده او را دیدار مولای جمعه
کو آشنایی که باشد اهل شنا و تلاطم
دل اهل سیر وسفر باش در بحر معنای جمعه
مسعود نوروزی
هیاهوى قیامت
کیست این توفان که آسایش ندارد خنجرش
جز هیاهوى قیامت نیست نام دیگرش
بال اگر بگشاید آنى آسمان گم مىشود
جبرئیلى سر برون مىآورد از هر پرش
آفرینش وامدار اوست عرش و فرش نیز
واى اگر خورشید را روزى براند از درش
او مىآید، آسمان از شوق، آتش مىشود
دانههاى کهکشان اسپندهاى مجمرش
علیرضا قزوه
آغاز سبز زمین
مىبارد از دستش اعجاز، مردى که بالانشین است
تا عاشقى را بفهمید، هان! فرصت آخرین است!
سحرى بکن با عصایت، تا نیل چشمم بخشکد
چشمان من رود رود است، دستان من گندمین است
ماییم و گاهى تغزّل، در کوچه باغ مزامیر
شعرى بخوان از زبورت؛ تصنیفِ گل، دلنشین است!
ارزانیت باد قلبم، ارزانیت باد شعرم؛
این است دار و ندارم؛ دار و ندارم همین است!
مىروید امواج دریا در پهنه داغ و آتش
آن روز آغاز عشق است، آغاز سبز زمین است.
صالح محمدى امین
پنجره ها بازند
ماه اما
داخل نمی شود
این خانه بی تو
همیشه تاریک است.
تنهایی
معبدی است
که زانو می زنم در آن
و دعا می خوانم
که دوست بیاید.
رحمت حقی پور
این راه امشب مرد کم دارد
این چاه امشب درد کم دارد
این کوچه های ساکت و تاریک
یک خیّر شبگرد کم دارد
لبخند و نان گرم هر شب را
این خانه های سرد کم دارد
مرغ سحر دیگر نمی خواند
انگار یک همدرد کم دارد
بعد از تو، ای تنهاترین عاشق!
این شهر، آری، مرد کم دارد.
حمیدرضا شکارسری
ساده است اگر بهار
جنگلی سترگ را
برگ و بر دهد
یا پرنده را
ز شاخه ای به شاخه ای دگر سفر دهد
من در انتظار آن بهار گرم و بیقرار و آفتابی ام،
می رسد
مرا عبور می دهد ز روزهای سرد سخت
خاک را پرنده می کند؛
سنگ را درخت...
مصطفی علی پور