ای نسیم سرخوشی که از کرانه ها عبور می کنی
ای چکاوکی که کوچ تا به جلگه های دور می کنی
ای شهاب روشنی که از دیار آفتاب می رسی
وین فضای قیرگونه را پر از طنین نور می کنی
آی ابر دلگرفته مسافری که خاک تیره را
آشنای تندبارش شبانه بلور می کنی
ای ترنمی که پابه پای رودها و آبشارها
خلوت سواحل خموش را فضای شور می کنی...
آی راهیان گر از دیار یار ما عبور می کنید
پرسشی کنید از او که ای بهار کی ظهور می کنی؟!
محمد رضا ترکی
آخر یکى خواهد آمد
چشمانتظاران خسته! آخر یکى خواهد آمد
گرد و غبار نشسته! آخر یکى خواهد آمد
تا دستهاى جدایى کوتاه گردد، سرانجام
شمشیرهاى شکسته! آخر یکى خواهد آمد
تا تیره شام بلند یلدا بسوزد سحر از
ققنوسهاى خجسته، آخر یکى خواهد آمد
آه اى زمین شقاوت، از ابرهاى شفاعت
پیوسته پُر، یا گسسته، آخر یکى خواهد آمد
زین پیش در چشمهایش دشتى غزل مىرمیدند
از آن غزالان رسته، آخر یکى خواهد آمد
علی اصغر نیکو
یا امام العصر ما زان توایم
بندة انعام و احسان توایم
برنمیداریم سر از خاک درت
تا ابد بر عهد و پیمان توایم
در صراط مستقیم بندگی
پیرو ارشاد و برهان توایم
پُر شود از فتنه، گر روی زمین
بیم نَبوَد چون غلامان توایم
پیشة ما عشق و شوق کوی تو است
چاکرانه سر به فرمان توایم
هر کسی مطلوب و معشوقی گرفت
ما گرفتار و پریشان توایم
هر کسی را علت و بیماری است
ما همه بیمار هجران توایم
دردمندانیم از سوز فراق
جملگی محتاج درمان توایم
مُلک دنیاگر همه از آنِ ما است
ریزهخواران سَر خوان توایم
ور چو خورشیدیم بر اوج سپهر
ذرهای از مهر رخشان توایم
«لطفی صافی» بگو با وجد و شوق
یا ولیّ عصر ما زان توایم
آیت الله العظمی لطف الله صافی
باید بگویم اسم دلم ، دل نمیشود
دیوانهام بخوان که به عقلم نیاورند
دیوانهی تو است که عاقل نمیشود
تکلیف پای عابران چیست؟ آیهای
از آسمان فاصله نازل نمیشود
خط میزنم غبار هوا را که بنگرم
آیا کسی زِ پنجره داخل نمیشود؟
میخواستم رها شوم از عاشقانهها
دیدم که در نگاه تو حاصل نمیشود
تا نیستی تمام غزلها معلّق اند
این شعر مدتیست که کامل نمیشود.
سبزپوش
ای سبز پوش کعبه دلها ظهور کن
از شیب تند قله غیبت عبور کن
درد فراق روی تو ما را ز غصه کُشت
چشم انتظار عاشق خود را صبور کن
شاید گناه خوب ندیدن از آن ماست
فکری برای روشنی چشم کور کن
یک شب بیا برای رضای خدا خودت
غم نامههای سینه ما را مرور کن
یک شب بیا به خلوت دلهای بیقرار
جان را ز شوق آمدنت پر سرور کن
ای گل ز یمن مقدم خود باغ سینه را
لبریز از طراوت و عطر حضور کن
آقا! به جان مادر پهلو شکستهات
دل را ز تنگنای غم و غصه دور کن
ای آفتاب مشرقیام، شام واپسین
تاریکی وجود مرا غرق نور کن
خلوتنشین باور تنهاییام تویی
ای سبزپوش کعبه دلها ظهور کن…
کاظم جیرودی
السلام علیک یا صاحب الزمان ...
ای صدایت خوشتر از آواز آب!
تشنگان را نیست دیگر صبر و تاب
از حجاب ابر غیبت، ماه من!
پای رجعت نِه، به چشمان رکاب
دست خود از آستین حق برآر
تا که تیغت را ببوسد آفتاب
اینک این آغوش باز جادهها
ای سوار عشق! بگذر باشتاب
برتن شب ریز، سیل نور را
آفتابا! بر دلم لَختی بتاب
هجرت ـ ای از ما به ما نزدیکتر! ـ
میبرد از دل قرار، از دیده خواب
بیجواب از تو نمانَد پرسشم
پرسشم از تو نماند بیجواب
سهیل محمودی
چشم ها را می گشایی ، صبح می ریزد زمین
با گل لبخندتان باشد بیامیزد زمین
آیه ی تطهیر می بارد نگاهت ، مرد صبح
شاید از خواب هزاران ساله برخیزد زمین
کی هوای تو کبوتر می وزد ای ناگهان؟
کی بگو کی می شود از خون بپرهیزد زمین؟
کی عنایت می کنی کی سیصد و چندی بهار
تا در استقبالتان«شعر تر انگیزد» زمین
تا پر از خورشید گردد این شب وامانده مان
تا قبای ژنده ی خود را بیاویزد زمین
می نشیند پیش رویت آسمان با احترام
پیش پای حضرتت وقتی که بر می خیزد زمین
ذوالفقار تو جهانی را به حیرت می کشد
این زمین بی بهاری را که خواهی زد زمین
کاش سهم بی کسی های دلم باشد ، که نیست
هرچه از سمت ردایت عشق می ریزد زمین
مریم رزاقی
من راضیم به این همه دوری!
امشب که شعله میزندم ماجرای تو
بر این سرم که سر بگذارم به پای تو
بیتاب و بیقرارم و بیواهمه ولی؛
جز حرف عاشقانه ندارم برای تو
امشب هزار مرتبه بی تو دلم شکست
یعنی هزار مرتبه مردم برای تو
من راضیام به این همه دوری ، ولی عزیز!
راضیترم به اینکه ببینم رضای تو
حالا درخت و جاده به راهت نشستهاند
حالا سکوت و سایه پر است از صدای تو
عبد الرحیم سعیدی راد
یا ابا صالح ...
من همچنان به یاد تو هستم، غریب وار...
ای ابر نیمه سوخته! برقی بزن ببار!...
برقی بزن! بچرخ و سماعی دوباره کن!
اما ببار تیغ به چشمان روزگـــــــــار....
من همچنان که تو هستی هنوز هم
سیراب از غرورم و سرشار از انتظار
ای باغبان عشق! بیا مثل قبل از این
در زخم های سینه من خنده ای بکار!
تا بنگریم خلوت صبحی دوباره را
دستی بیار و پرده شب را بزن کنار!
عبدالرحیم سعیدی راد
یا عزیز زهرا ...
می دونم یه شب می آی خاکو چراغون می کنی
شیشه ی عمر شبو می شکنی داغون می کنی
شنیدم وقتی بیای از آسمون گل می ریزه
کوچه باغا رو پر از بیدای مجنون می کنی
شنیدم وقتی بیای غصه هامون تموم می شه
قحطی گریه می آد ، خنده رو ارزون می کنی
آسمون به احترامت پا می شه به اون نشون
که تو سفره ی زمین خورشیدو مهمون می کنی
دلامون خیلی گرفته س ، شبامون خیلی سیاس
می دونم یه شب می آی خاکو چراغون می کنی
علیرضا قزوه
یا ابا صالح ...
روی تو را ز چشمهی نور آفریدهاند
لعل تو از شراب طهور آفریدهاند
خورشید هم به روشنی طلعت تو نیست
آیینه تو را ز بلور آفریدهاند
پنهان مکن جمال خود از عاشقان خویش
خورشید را برای ظهور آفریدهاند
منعم مکن ز مهر خود ای مه! که ذره را
مفتون مهر و عاشق نور آفریدهاند
خیل ملک ز خاک در آستان تو
مشتی گرفته، پیکر حور آفریدهاند
عیسی وظیفه خوار لب روحبخش توست
کز یک دم تو، نغمهی صور آفریدهاند
از پرتو جمال تو در کوه و بر و بحر
سینای عشق و نخلهی طور آفریدهاند
آلودهایم و بیم به دل ره نمیدهیم
از بس تو را رحیم و غفور آفریدهاند
سرمایهی سرور دل ما ز درد توست
درد تو را برای سرور آفریدهاند
عمری اسیر هجر تو بود و فغان نکرد
بنگر دل مرا چه صبور آفریدهاند
از نام دلربای تو همت گرفتهاند
تا برج آخرین مشهور آفریدهاند
عشاق را به کوی وصال تو ره نبود
این راه دور را به مرور آفریدهاند
«پروانه» را در آتش هجران خود مسوز
کو را برای درک حضور آفریدهاند
محمدعلی مجاهدی