نه می شه باورت کنم
نه می شه از تو رد بشم
نه می شه خوبِ من بشی
نه می شه با تو بد بشم
نه دل دارم که بشکنی
نه جون دارم فدات کنم
نه پای موندنِ منی
نه می تونم رهات کنم
نه می تونه تو خلوتش
دلم صدا کنه تو رو
نه می تونم بگم بمون
نه می تونم بگم برو
کجا برم که عطر تو
نپیچه توی لحظه هام
قصه مو از کجا بگم
که پا نگیری تو صدام
چه جوری از تو بگذرم
تویی که معنی منی
تویی که از منی اگر
به ریشه تیشه میزنی
نه ساده ای، نه خط خطی
نه دشمنی، نه هم نفس
نه با تو جای موندنه
نه مونده راه پیش و پس
نمی شه با تو باشم و
اسیرِ دستِ غم نشم
فقط می خوام با خواستنت
تا هستم از تو کم نشم
اهورا ایمان
ای عاشقان، ای عاشقان پیمانهها پرخون کنید
وز خون دل چون لالهها، رخسارهها گلگون کنید
آمد یکی آتشسوار، بیرون جهید از این حصار
تا بردمد خورشید نو، شب را ز خود بیرون کنید
آن یوسف چون ماه را، از چاه غم بیرون کشید
در کلبة احزان چرا، این نالة محزون کنید
از چشم ما آیینهای، در پیش آن مهرو نهید
آن فتنة فتانه را بر خویشتن مفتون کنید
دیوانه چون طغیان کند، زنجیر و زندان بشکند
از زلف لیلی حلقهای در گردن مجنون کنید
دیدم به خواب نیمهشب، خورشید و مه را لب به لب
تعبیر این خواب عجب، ای صبحخیزان چون کنید
نوری برای دوستان، دودی به چشم دشمنان
من دل بر آتش مینهم، این هیمه را افزون کنید
زین تخت و تاج سرنگون، تا کی رود سیلاب خون؟
این تخت را ویران کنید، این تاج را وارون کنید
چندین که از خم در سبو، خون در دل ما میرود
ای شاهدان بزم کین، پیمانهها پر خون کنید
هوشنگ ابتهاج (ه.ا.سایه)
یا ابا صالح ...
دوباره فصل شکفتن، دوباره شبنم ماه
دوباره خاطرهای از طراوتی دلخواه
پُر از نشانة شوق است کهکشان خیال
پر از صدای تماشاست کوچههای نگاه
گذشت یازده، امشب شب دوازده است
که عکس ماه بیفتد میان برکه و چاه
شلالِ گیسوی شب سپید از مهتاب
رسید پیک سحر، بردمید صبح پگاه
کجاست ماه تمامی که عین خورشید است؟
سروربخش به ناگاهِ جانِ جان آگاه
جوانه زد دل آیین، شکفت شاخة دین
بهار باور مردم، سپید، سرخ، سیاه
که آن سلالة خوبان معدلتگستر
رسد به داد دل مردم عدالتخواه
بیا که دست امید است و دامن تو عزیز
بیا که منتظران تواند چشم به راه
محود جواد محبت
8/10/1384
سرخوشم، این ناگهان مستی ز بوی جام کیست؟
شعله میریزد زبانم، بر زبانم نام کیست؟
کوچههای روشن دل در صدای او رهاست
میرود منزل به منزل، این طنین گام کیست؟
اینک آن خون ـ خونِ تلخِ سنگ بودنهای من ـ
نذر شیرینکاریِ شمشیر خونآشام کیست؟
آن جنون لاابالی ـ وحشی صحرای وهم
در پناه کیست امروز؟ ای عزیزان! رام کیست؟
از پی هم مهر و قهر و مهر و قهر و مهر و قهر
دانهها پاشیده اینجا، پیش پایم دام کیست؟
شام هر شام این شرار شعله شعله از کجاست؟
صبح هر صبح این نسیم نو به نو پیغام کیست؟
ساعد باقری
| آن روزهای سبز
محمدرضا روزبه |
باد آمدو دستان ما را با خودش برد
شوق دل داغان ما را با خودش برد
بادی نبود اصلا نسیمی بود آرام
اما همین دامان ما را با خودش برد
هر چشم زیبایی که خیره ماند درما
یک گوشه از ایمان ما را با خودش برد
دنیا برای لحظه ای وقتی که می رفت
سخت آمد و آسان ما را با خودش برد
یک شب میان سایه ها دستی ولو شد
هم سفره و هم نان ما را با خودش برد
آه نجیب دختران روستا مان
دار و ندار خان ما را با خودش برد
در بین ما دیگر دروغی نیست زیرا
گرگ آمد و چوپان ما را با خودش برد
مراد قلی پور
یا ابا صالح بیا ...
بی تو چه سخت می گذرد روزگار من
خود را به من نشان بده آئینه دار من
ای آفتاب ! خیره به راهت نشسته ام
رحمی به حال دیده چشم انتظار من
هر شب برای آمدنت گریه می کنند
سجاده و دو دیده شب زنده دار من
امید بسته ام که می آیی و می کشی
دستی به روی این دل امیدوار من
دل را برای آمدنت فرش کرده ام
بشتاب ای امید دل بی قرار من
دست دعا و اشک و نیازم ظهور توست
کی مستجاب می شود این انتظار من
اسماعیل یکتایی لنگرودی
حضور عشقم ...
سلام ...
هرچه کردم
از هر وبی رفتم
نتونستم برای تمام نوشته های عالیت نظر بگذارم ...
پس
با عشق
تقدیم به حضور نازنینت...
این واژگان هر آنچه که دارند می دهند
تا شعر ها مرا به تو پیوند می دهند
حتی برای کشتنم این دشمنان هنوز
تنها مرا به جان تو سو گند می دهند
با این گدازه ها چه کنم ؟دردهای من
بوی گدازه های دماوند می دهند
از مادرت بپرس که در وادی شما
یک قلب واژگون شده را چند می دهند؟
دیوانگی مجال غریبی است عشق من!
زنجیرها مدام مرا پند می دهند ...
مهتاب بازوند
دیده ای یک نفر پرنده شود، پر بگیرد بدون سر باشد
سایه گستر شود درختی که تنه اش زخمی تبر باشد
دیده ای تا کنون پرستویی روی مین آشیانه بگذارد
استخوانی بیاید و مثل قاصدک های خوش خبر باشد
فکر کن دیده ای یکشب ماه روی دوشش ستاره بگذارد
یک نفر بعد ِ رفتنش حتی باز هم بهترین پدر باشد!
همه ی شهر می شناسندت، گرچه یک کوچه هم به نامت نیست
چشم هایم ندیده دریایی از دل تو بزرگ تر باشد
آن قدر ارتفاع داری که مرگ از تو سقوط خواهد کرد
زندگی بعد ِ مرگ می خواهد بیشتر در تو شعله ور باشد
هرچه نادیدنی ست را دیدی، تا ابد سنت جنون اینست
عشق از هر دری بیاید تو، عقل باید که پشت در باشد!
روزی که در جام شفق مل کرد خورشید
بر خشک چوب نیزهها گل کرد خورشید
شید و شفق را چون صدف در آب دیدم
خورشید را بر نیزه گوئی خواب دیدم
خورشید را بر نیزه؟ آری اینچنین است
خورشید را بر نیزه دیدن سهمگین است
بر صخره از سیب زنخ بر میتوان دید
خورشید را بر نیزه کمتر میتوان دید
در جام من می پیش تر کن ساقی امشب
با من مدارا بیشتر کن ساقی امشب
بر آبخورد آخر مقدَّم تشنگانند
می ده حریفانم صبوری میتوانند
این تازه رویان کهنه رندان زمینند
با ناشکیبایان صبوری را قرینند
من صحبت شب تا سحوری کی توانم
من زخم دارم من صبوری کی توانم
تسکین ظلمت شهر کوران را مبارک
ساقی سلامت این صبوران را مبارک
من زخمهای کهنه دارم بی شکیبم
من گرچه اینجا آشیان دارم غریبم
من با صبوری کینه دیرینه دارم
من زخم داغ آدم اندر سینه دارم
من زخمدار تیغ قابیلم برادر
میراثخوار رنج هابیلم برادر
یوسف مرا فرزند مادر بود در چاه
یحیی! مرا یحیی برادر بود در چاه
از نیل با موسی بیابانگرد بودم
بر دار با عیسی شریک درد بودم
من با محمد از یتیمی عهد کردم
با عاشقی میثاق خون در مهد کردم
بر ثور شب با عنکبوتان میتنیدم
در چاه کوفه وای حیدر میشنیدم
بر ریگ صحرا با اباذر پویه کردم
عمار وَش چون ابر و دریا مویه کردم
تاوان مستی همچو اشتر باز راندم
با میثم از معراج دار آواز خواندم
من تلخی صبر خدا در جام دارم
صفرای رنج مجتبی در کام دارم
من زخم خوردم صبر کردم دیر کردم
من با حسین از کربلا شبگیر کردم
آن روز در جام شفق مل کرد خورشید
بر خشک چوب نیزهها گل کرد خورشید
فریادهای خسته سر بر اوج میزد
وادی به وادی خون پاکان موج میزد
بی درد مردم ها خدا، بی درد مردم
نامرد مردم ها خدا، نامرد مردم
از پا حسین افتاد و ما برپای بودیم
زینب اسیری رفت و ما بر جای بودیم
از دست ما بر ریگ صحرا نطع کردند
دست علمدار خدا را قطع کردند
نوباوهگان مصطفی را سربریدند
مرغان بستان خدا را سربریدند
دربر گریز باغ زهرا برگ کردیم
زنجیر خائیدیم و صبر مرگ کردیم
چون بیوهگان ننگ سلامت ماند برما
تاوان این خون تا قیامت ماند برما
روزی که در جام شفق مل کرد خورشید
بر خشک چوب نیزهها گل کرد خورشید
علی معلم دامغانی
شکر خدا که بوی محرم گرفته ام
در کوچه های سینه زنی دم گرفته ام
شکر خدا عبادت من روضه های توست
در دل دوباره هیئت ماتم گرفته ام
گاهی کنار روضه ات از دست می روم
با چشمهای پر شفق و غم گرفته ام
این آبروی نوکری هیئت تو را
از دستمال مشکی اشکم گرفته ام
دیگر هراس روز قیامت نمی برم
وقتی دخیلی از پر پرچم گرفته ام
با تربت تو کام دلم را گشوده اند
عمری اگر که بوی محرم گرفته ام
گفتم میان روضه از اعجاز چشمهات
دیدم رسیده ام به حوالی کربلات
یوسف رحیمی