برای موعود همه امم
پلک میزنی سپیده میشود
آسمان دوباره دیده میشود
قامت بلند و پر غرور کوه
در برابرت خمیده میشود
میوههای کالِ باغِ برزخی
با اشارهات رسیده میشود
در رگ و پی فسردة زمین
خونِ عاشقی دویده میشود
از گلویِ زخمی ستم کشان
بانگِ سرخوشی شنیده میشود
قدرِ عالمان به عرش میرسد
گوشِ جاهلان کشیده میشود
وضعِ واعظانِ قوم دیدنی است
پردة ریا دریده میشود
تیر دشمنان به سنگ میخورد
مشکلاتشان عدیده میشود
هر چه مهره از سیاه و از سفید
بادرایت تو چیده میشود
آنچه زائد است نیست میشود
آنچه لازم است دیده میشود
حاصل کلام: آنچه هست و نیست
بار دیگر آفریده میشود...
سیدعبدالجواد موسوی
نمی شود که مرا در خودم رها بکنی
و بعد با همه بنشینی ادعا بکنی
که عاشق منی و حاضری به خاطر من
هزار بار صمیمانه جان فدا بکنی
از آن طرف ته قلبت اگر که دست دهد
بنای عشق رقیب مرا به پا بکنی
شکست پشت من از بار بی وفایی تو
نخواستی با من عاشقانه تا بکنی
من از قبیله دردم چگونه می خواهی
که حق عشق اصیل مرا ادا بکنی؟
دوباره فرصت جبران گرفته ای از من
که بلکه این گره را عاشقانه وا بکنی
قبول! قلب مرا باز هم نشانه بگیر
اگر خطا بکنی وای اگر خطا بکنی
سید محمد بابامیری
عمری مرا به حسرت دیدن گذاشتی
بین رسیدن و نرسیدن گذاشتی
یک آسمان پرندگی ام دادی و مرا
در تنگنای از تو پریدن گذاشتی
وقتی که آب و دانه برایم نریختی
وقتی کلید در قفس من گذاشتی
امروز از همیشه پشیمان تر آمدی
دنبال من بنای دویدن گذاشتی
من نیستم... نگاه کن این باغ سوخته
تاوان آتشی ست که روشن گذاشتی
گیرم هنوز تشنه حرف توام ولی
گوشی مگر برای شنیدن گذاشتی؟
آلوچه های چشم تو مثل گذشته اند
اما برای من دل چیدن گذاشتی؟
حالا برو برو که تو این نان تلخ را
در سفره ای به سادگی من گذاشتی
مهدی فرجی
از خاطرات گمشده میآیم تابوتی از نگاه تو بر دوشم
بعد از تو من به رسمِ عزاداران غیر از لباسِ تیره نمیپوشم
در سردسیری از منِ بیهوده وقتی که پوچ و خسته و دلسردم
شبها شبیه خواب و خیال انگار تب میکند تن تو در آغوشم
تکثیر میشوند و نمیمیرند سلولهای خاطرهات در من
انگار مانده چشم تو در چشمم لحن صدای گرمِ تو در گوشم
هرچند زیر اینهمه خاکستر، آتش بگیر و شعله بکش در من
حتی پس از گذشت هزاران سال روشن شو ای ستاره خاموشم
...
بعد از تو شاید عاقبتِ من نیز مانند خواجه حافظِ شیراز است
من زندهام به شعر و پس از مرگم مردُم نمیکنند فراموشم
مرحومه نجمه زارع
نه می شه باورت کنم
نه می شه از تو رد بشم
نه می شه خوبِ من بشی
نه می شه با تو بد بشم
نه دل دارم که بشکنی
نه جون دارم فدات کنم
نه پای موندنِ منی
نه می تونم رهات کنم
نه می تونه تو خلوتش
دلم صدا کنه تو رو
نه می تونم بگم بمون
نه می تونم بگم برو
کجا برم که عطر تو
نپیچه توی لحظه هام
قصه مو از کجا بگم
که پا نگیری تو صدام
چه جوری از تو بگذرم
تویی که معنی منی
تویی که از منی اگر
به ریشه تیشه میزنی
نه ساده ای، نه خط خطی
نه دشمنی، نه هم نفس
نه با تو جای موندنه
نه مونده راه پیش و پس
نمی شه با تو باشم و
اسیرِ دستِ غم نشم
فقط می خوام با خواستنت
تا هستم از تو کم نشم
اهورا ایمان
ای عاشقان، ای عاشقان پیمانهها پرخون کنید
وز خون دل چون لالهها، رخسارهها گلگون کنید
آمد یکی آتشسوار، بیرون جهید از این حصار
تا بردمد خورشید نو، شب را ز خود بیرون کنید
آن یوسف چون ماه را، از چاه غم بیرون کشید
در کلبة احزان چرا، این نالة محزون کنید
از چشم ما آیینهای، در پیش آن مهرو نهید
آن فتنة فتانه را بر خویشتن مفتون کنید
دیوانه چون طغیان کند، زنجیر و زندان بشکند
از زلف لیلی حلقهای در گردن مجنون کنید
دیدم به خواب نیمهشب، خورشید و مه را لب به لب
تعبیر این خواب عجب، ای صبحخیزان چون کنید
نوری برای دوستان، دودی به چشم دشمنان
من دل بر آتش مینهم، این هیمه را افزون کنید
زین تخت و تاج سرنگون، تا کی رود سیلاب خون؟
این تخت را ویران کنید، این تاج را وارون کنید
چندین که از خم در سبو، خون در دل ما میرود
ای شاهدان بزم کین، پیمانهها پر خون کنید
هوشنگ ابتهاج (ه.ا.سایه)
یا ابا صالح ...
دوباره فصل شکفتن، دوباره شبنم ماه
دوباره خاطرهای از طراوتی دلخواه
پُر از نشانة شوق است کهکشان خیال
پر از صدای تماشاست کوچههای نگاه
گذشت یازده، امشب شب دوازده است
که عکس ماه بیفتد میان برکه و چاه
شلالِ گیسوی شب سپید از مهتاب
رسید پیک سحر، بردمید صبح پگاه
کجاست ماه تمامی که عین خورشید است؟
سروربخش به ناگاهِ جانِ جان آگاه
جوانه زد دل آیین، شکفت شاخة دین
بهار باور مردم، سپید، سرخ، سیاه
که آن سلالة خوبان معدلتگستر
رسد به داد دل مردم عدالتخواه
بیا که دست امید است و دامن تو عزیز
بیا که منتظران تواند چشم به راه
محود جواد محبت
8/10/1384
سرخوشم، این ناگهان مستی ز بوی جام کیست؟
شعله میریزد زبانم، بر زبانم نام کیست؟
کوچههای روشن دل در صدای او رهاست
میرود منزل به منزل، این طنین گام کیست؟
اینک آن خون ـ خونِ تلخِ سنگ بودنهای من ـ
نذر شیرینکاریِ شمشیر خونآشام کیست؟
آن جنون لاابالی ـ وحشی صحرای وهم
در پناه کیست امروز؟ ای عزیزان! رام کیست؟
از پی هم مهر و قهر و مهر و قهر و مهر و قهر
دانهها پاشیده اینجا، پیش پایم دام کیست؟
شام هر شام این شرار شعله شعله از کجاست؟
صبح هر صبح این نسیم نو به نو پیغام کیست؟
ساعد باقری
آن روزهای سبز
محمدرضا روزبه |
باد آمدو دستان ما را با خودش برد
شوق دل داغان ما را با خودش برد
بادی نبود اصلا نسیمی بود آرام
اما همین دامان ما را با خودش برد
هر چشم زیبایی که خیره ماند درما
یک گوشه از ایمان ما را با خودش برد
دنیا برای لحظه ای وقتی که می رفت
سخت آمد و آسان ما را با خودش برد
یک شب میان سایه ها دستی ولو شد
هم سفره و هم نان ما را با خودش برد
آه نجیب دختران روستا مان
دار و ندار خان ما را با خودش برد
در بین ما دیگر دروغی نیست زیرا
گرگ آمد و چوپان ما را با خودش برد
مراد قلی پور
یا ابا صالح بیا ...
بی تو چه سخت می گذرد روزگار من
خود را به من نشان بده آئینه دار من
ای آفتاب ! خیره به راهت نشسته ام
رحمی به حال دیده چشم انتظار من
هر شب برای آمدنت گریه می کنند
سجاده و دو دیده شب زنده دار من
امید بسته ام که می آیی و می کشی
دستی به روی این دل امیدوار من
دل را برای آمدنت فرش کرده ام
بشتاب ای امید دل بی قرار من
دست دعا و اشک و نیازم ظهور توست
کی مستجاب می شود این انتظار من
اسماعیل یکتایی لنگرودی