ای آنکه در نگاهت حجمی زنور داری
کی از مسیر کوچه قصد عبور داری؟
چشم انتظار ماندم، تا بر شبم بتابی
ای آنکه در حجابت دریای نور داری
من غرق در گناهم، کی می کنی نگاهم؟
برعکس چشمهایم چشمی صبور داری
از پرده ها برون شد، سوز نهانی ما
کوک است ساز دلها، کی میل شور داری؟
در خواب دیده بودم، یک شب فروغ رویت
کی در سرای چشمم، قصد ظهور داری؟
غزلتر ازغزل انتظار من، برگرد |
ابر ستاره شبهای تار من، برگرد |
کرشمهای کن و چشمی خمار و در عوضش |
تمامی هستی و دار و ندار من، برگرد |
میان گردو غبار گمان، ترک برداشت |
فسیل باور ایل و تبار من، برگرد |
... کجاست شطح دو تار نگاه مشرقیات؟ |
که پینه بسته گلوی سه تار من،برگرد |
بیا به یاری این پای ناتوان، افسوس |
پر از گناه شده کوله بار من، برگرد |
بکوب بر دف و با رقص تیغ عریانت |
بچرخ دور جنون مدار من، برگرد |
شهید کن عطشم را، شتاب کن موعود |
به سر رسیده دگر انتظار من، برگرد |
سعید یغمایی
من روز و شب ظهور تو را، آه میکشم
در آسمان عبور تو را، آه میکشم
میپرسمت ز رود و بیابان و کوه و دشت
من پاسخ ظهور تو را، آه میکشم
پیداتری از آن که ببینم تو را به چشم
در محضرت، حضور تو را، آه میکشم
میخوانمت بهنام و نمیدانمت هنوز
من فرصت مرور تو را، آه میکشم
گاهی غم فراق تو را، گریه میکنم
گاهی وصال دور تو را، آه میکشم
وقتی نمیرسم به خیال وصال تو
من هم دل صبور تو را، آه میکشم
از این فصول پر زحقارت دلم گرفت
من فصل پرغرور تو را، آه میکشم
موعود عشق! مهر جهانتاب آخرین
بر من بتاب، نور تو را، آه میکشم
رضا اسماعیلی
نشستهام به گذرگاه ناگهانی سرخ
در انتظار خطر زیر آسمانی سرخ
نشستهام که بچینم عبور طوفان را
ز جادههای اساطیری زمانی سرخ
بر آن سرم که بخوانم نمازی از آتش
اگر که شعله بگوید شبی اذانی سرخ
تمام هستی من دفتری غزل آتش
و سهم من ز تمام جهان زبانی سرخ
خدا کند دل من در صف خطر باشی
شبی که واقعه میگیرد امتحانی سرخ
در انتهای حماسیترین شب تاریخ
ظهور میکند آن مرد آسمانی سرخ
به قاف خوف و خطر تا ظهور آن موعود
خدا کند دل من منتظر بمانی سرخ
رضا اسماعیلی
هوای تو
دلم مثل غروب جمعه ها دارد هوایت را
کجا واکرده ای این بار گیسوی رهایت را؟
کجا سر در گریبان بردی و یاد من افتادی
که پنهان کرده باشی گریه های های هایت را
خیابان «ولی عصر» بی شک جای خوبی نیست
که در بین صداها گم کنی بغض صدایت را
تو هم در این غریبستان وطن داری و می دانی
بریده روزگار بی تو صبر آشنایت را
نسیمی از نفس افتاده ام از نیل ردّم کن
رها کن در میان خدعه ماران عصایت را
نمی خواهم بجنگم در رکابت... مرگ می خواهم
به شمشیر لقا از پی بخشیدم عطایت را
فقط یک بار از چشمان اشک آلود من بگذر
که موجا موج هر پلکم ببوسد جای پایت را...
... گل امّید را در روز بی خورشید خیری نیست
شب است و می کشی روی سر دنیا عبایت را
محمدجواد آسمان
کدام گوشه ی دنیا نهفته روی چو ماهت
اله من ز که پرسم نشان یوسف چاهت
چقدر ناز غزل را کشیده ام که سراید
تمام سوز دلم را ز دوردست نگاهت
به کوچه های عبورت چقدر اب بپاشیم
یواشکی من و این چشم های مانده به راهت
هنوز می رسد از لا به لای این همه تقویم
صدای ندبه و زاری ز جمعه های پگاهت
چه قصه ها که شنیدم ز کودکی ز ظهورت
نیامدی و شدم خود چه قصه گوی پر اهت
چقدر هلهله دارد طنین سبز طلوعت
چقدر همهمه دارد گدای این همه جاهت
چگونه جان بسپارم به پای سرخ ظهورت
به وقت گفتن این شعر و یا رکاب سپاهت
شکسته بال عروجم ز تیرهای معاصی
خدا کند که نیفتم ز دیدگان سیاهت
تمام شهر و محل را سپرده ام که بگویند
به هر کجا که تو هستی خدا به پشت و پناهت
دعاترین دعاها همین دعای نگار است
امان بده که بمیرم به پای بقیت الاهت
نجمه امامی
چشمهای منتظر
ای حضور سبز!
کوچههای روشن فردا،
از همین امروز
چشم در راهاند.
چشمهای منتظر
ـ ای مثل باران پاک! ـ
باغ را سرشار از عطر نفسهای تو میخواهند.
هرکجای شهر،
خانه خانه، کوچه کوچه،
عاشقان جمعاند.
دوستان تو،
جمعشان تنها تورا ـ ای دوست! ـ کم دارد.
شهرما هرچند
جشن میلاد تو را هر سال،
غرق در نور و سرور و شور و لبخند است،
تا نیایی،
شادمانی نیز،
طعم غم دارد.
آه ای همسایه با خورشید!
آه، ای همخانه با مهتاب!
اشتیاق و خلوت شب زندهداران را،
با طلوع جاودان خویش دریاب!
سهیل محمودی
اینجا
از نور روی ماه تو هرگز
در ماهوارهها اثری نیست
صد آه،
از نام و از نشانِ تو اینجا
حتی
«در روزنامه هم خبری نیست»...
امّا
فردا که ماهِ روی تو تابید
دیگر
از ماهوارهها اثری نیست
فردا
با روشنایی همه عالم
از گامهای سبز عبورت،
با مُژدههای پیک ظُهورت
دیگر
از روزنامهها خبری نیست.
٭ ٭ ٭
به طلوع مینگرم؛
به غروب مینگرم؛
خورشید،
گلِ آفتابگردانِ روی توست.
٭ ٭ ٭
به طلوع مینگرم
به غروب مینگرم
وقتی تو گریه میکنی؛
خورشید کاسة خون میشود٭
٭ ٭ ٭
آنهایی که به جای تو برای همه تصمیم میگیرند؛
به همه ظلم میکنند.
آنهایی که غافل از تو به زندگی خویش میپردازند،
به خویش ظلم میکنند.
امروز، ظلم همه جای زمین را فراگرفته است؛
بیا!
پینوشت:
٭ اشاره به: «لأندبنّ علیک صباحاً و مساءاً»
و «لأبکینّ علیک بدل الدموع دما».
حسین بیاتانی
دستان تنها
آقا نگاهت جای آهوهاست، میدانم
دستان پاکت مثل من تنهاست، میدانم
آقا دلت در هیچ ظرفی جا نمیگیرد
جای دل تو وسعت دریاست، میدانم
برگشتنت در قلبهای مردة مردم
همرنگ طوفانیترین دریاست، میدانم
آقا؛ اگر تو برنمیگردی، دلیل آن
در چشمهای پرگناه ماست، میدانم
جای سرانگشتان پرنورت، در این ظلمت
مانند ردّ باد بر شنهاست، میدانم
ای کاش برگردی که بعداز این همه دوری
یکباره حسّ بودنت زیباست، میدانم
کی باز میگردی؟ برایم بودن با تو
زیباترین آرامش دنیاست، میدانم
تو باز میگردی؛ اگر امروز نه، فردا
از آتشی که در دلم برپاست، میدانم
سپیده شمس
خبر آمد خبری در راه است
سرخوش ان دل که از آن آگاه است
شاید این جمعه بیاید شاید
پرده از چهره گشاید شاید
دست افشان پای کوبان می روم
بر در سلطان خوبان می روم
می روم بار دگر مستم کند
بی سر و بی پا و بی دستم کند
می روم کز خویشتن بیرون شوم
در پی لیلا رخی مجنون شوم
هر که نشناسد امام خویش را
برکه بسپارد زمام خویش را
با همه لحن خوش آوایی ام
در به در کوچه تنهاییم
ای دو سه تا کوچه ز ما دورتر
نغمه تو از همه پرشورتر
کاش که این فاصله را کم کنی
محنت این قافله را کم کنی
کاش که همسایه ما می شدی
مایه ی آسایه ما می شدی
هر که به دیدار تو نایل شود
یک شبه حلال مسایل شود
دوش مرا حال خوشی دست داد
سینه ما را عطشی دست داد
نام تو بردم لبم آتش گرفت
شعله به دامان سیاوش گرفت
نام تو آرامه جان منست
نامه تو خط امان منست
ای نگهت خواستگه آفتاب
بر من ظلمت زده یک شب بتاب
پرده برانداز زچشم ترم
تا بتوانم به رخت بنگرم
ای نفست یار و مددکار ما
کی و کجا وعده دیدار ما
دل مستمندم ای جان
به لبت نیاز دارد
به هوای دیدن تو
هوس حجاز دارد
به مکه آمدم ای عشق تا تو را بینم
تویی که نقطه عطفی به اوج آیینم
کدام گوشه مشعر کدام کنج منا
به شوق وصل تو در انتظار بنشینم
ای زلیخا دست از دامان یوسف بازکش
تا صبا پیراهنش را سوی کنعان آورد
ببوسم خاک پاک جمکران را
تجلی خانه پیغمبران را
خبر آمد خبری در راه است
سرخوش آن دل که از آن آگاه است
شاید این جمعه بیاید شاید.....
مرحوم آغاسی