سراپا کویریم و چشمانتظاری
که یک روز، یکریز بر ما بباری
بیا جامهات را به جنگل بپوشان
که قرآن بروید، قناری قناری
و مردابهایی که در خواب هستند
بیاشوبشان، آی، همواره جاری!
در اینجا که تصویر باران مجازیست
چه زیباست در چشمت آیینهکاری
تو روشنتر از آنی، ای نور غیبی،
که خورشیدها را به یاری بیاری
قسم میخورم شب پُر از خستگی شد
به آن کهکشانی که در چشم داری
خبر از ظهور تو میداد، ای عشق!
نسیمی که میرفت با بیقراری...
ابراهیم رسکتی
حالا سه شب گذشته که من توی این اتاق...
شبهای من ولی همه بیماه، بیچراغ
فنجان چای سرد شده... رختهای چرک
ظرف غذا که پخته و سر رفته از اجاق
خودکار بیک و کاغذ بیکار روی میز
حتّی برای شعر ندارم دل و دماغ
پر کرده است خلوت پاییزی مرا
یک گربه پشت پنجره، یک صبح پر کلاغ
دورم من از تو، ماهی دور از زلال آب
دور از توام، پرندة دور از هوای باغ
سرد است خانه، منتظرم تا بیاورد
از تو کلاغ قصّه، خبرهای داغ داغ
من در کدام لحظه به چشم تو میرسم؟
تو در کدام ثانیه میاُفتی اتفاق...؟!
انسیه موسویان
موعود روزهای پر از انتظار من
|
موعود روزهای پر از انتظار من آقا تویی قرار دل بیقرار من
از های و هوی این تن خاکی دلم گرفت کی می رسد برای همیشه بهار من کی می رسد طلوع عدالت ز پشت ابر
یا جلوه می کند گل نرگس، نگار من
مردم در این خزان غریبی ز انتظار آقا محک بزن به صداقت، عیار من یک روز عاقبت دل من سبز می شود
وقتی نظر کنی ز محبت به کار من ای قائم عدالت حق، صاحب الزمان بگذر شبی ز کوچه ما، از کنار من
شاعر: علیرضا ایمانی پور |
فدای آمدنت! ... با بهار می آیی ؟ |
تو از فراز زمین، از غبار می آیی سوار ابر به سمت عروج می تازی تو از قبیله نوری، تو از قبیله طور تو از تبار غدیری و از نژاد فدک ***
پر است خلوتم از عطر ناب شب بو ها *** شعر: حامد حجتی |
در غم هجر رخ ماه تو در سوز و گدازیم
تا به کی زین غم جانکاه بسوزیم و بسازیم
شب هجران تو اخر نشود رخ ننمایی
در همه دهر تو در نازی و ما گرد نیازیم
آید آن روز که در بازکنی پرده گشایی
تا به خاک قدمت جان و سر خوش بیازیم
به اشارت اگرم وعده دیدار دهد یار
تا پس از مرگ به وجد آمده در ساز و نواییم
گر به اندیشه بیاید که پناهی سا به کویت
نه سوی بتکده رو کرده ونه راهی حجازیم
ساقی از آن خم پنهان که ز بیگانه نهان است
باده در ساغر ما ریز که ما محرم رازیم
حضرت امام خمینی (ره)
از شنبه بیزارم
مثل باران بیریا و سادهای
چون دعا، مهمان هر سجادهای
باز هم میآیی از یک راه دور
شهر را پر میکنی از عطر و نور
سبز میرویی میان قلبها
عطر گلها را تو میبخشی به ما
چشم خواب آلوده را تر میکنی
غصهها را زود پرپر میکنی
میشوی همصحبت پروانهها
مینشانی عشق را در خانهها
با تهیدستان محبت میکنی
شادمانی را تو قسمت میکنی
پیشوازت ماه میآید ز اوج
نور میریزد به پایت موج موج
انتظارت همدم دیرین ماست
حرفهایت صحبت شیرین ماست
زودتر ای کاش بازآیی ز راه
گل میکنی چون ماه در باغ نگاه
از مقابل دلم عبور کن
زخم های کهنه را مرور کن
باز هم بیا سری به ما بزن
خانه را پر از نشاط و شور کن
خوب من بیا و با حضور خود
شهر را دوباره غرق نور کن
از میان کوچههای قلب من
ـ عاشقانه ـ باز هم عبور کن
مثل صاعقه ولی بلندتر
در شب خیال من خطور کن
من که روسیاه این قبیلهام
تو به خاطر خدا ظهور کن
عبد الرحیم سعیدی راد
کرامات نورانى
هلا روز و شب فانى چشم تو
دلم شد چراغانى چشم تو
به مهمان، شراب عطش مى دهد
شگفت است مهمانى چشم تو
بنا را بر اصل خمارى نهاد
ز روز ازل بانى چشم تو
پر از مثنویهاى رندانه است
شب شعر عرفانى چشم تو
تویى قطب روحانى جان من
منم سالک فانى چشم تو
دلم نیمه شب ها قدم مى زند
در آفاق بارانى چشم تو
شفا مى دهد آشکارا به دل
اشارات پنهانى چشم تو
هلا توشه راه دریادلان
مفاهیم طولانى چشم تو
مرا جذب آیین آیینه کرد
کرامات نورانى چشم تو
از این پس مرید نگاه توام
به آیات قرآنى چشم تو !
دکتر سید حسن حسینی
به دنبال تو میگردم
به دنبال تو می گردم نمی یابم نشانت را
بگو باید کجا جویم مدار کهکشانت را
تمام جاده را رفتم غباری از سواری نیست
بیابان تا بیابان جسته ام رد نشانت را
نگاهم مثل طفلان زیر باران خیره شد بر ابر
ببیند تا مگر در آسمان رنگین کمانت را
کهن شد انتظار اما به شوقی تازه, بال افشان
تمام جسم و جان لب شد که بوسد آستانت را
کرامت گر کنی این قطره ناچیز را شاید
که چون ابری بگردم کوچه های آسمانت را
الا ای آخرین طوفان! بپیچ از شرق آدینه
که دریا بوسه بنشاند لب آتش نشانت را
حسین اسرافیلی
تو بیایی...
بیتو اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بیخورشیدند
از همان لحظه که از چشم یقین افتادند
چشمهای نگران، آینة تردیدند
نشد از سایة خود هم بگریزند دمی
هر چه بیهوده به گِرد خودشان چرخیدند
چون به جز سایه ندیدند کسی در پیِ خود
همه از دیدن تنهایی خود ترسیدند
غرق دریای تو بودند، ولی ماهیوار
باز هم نام و نشان تو ز هم پرسیدند
در پیِ دوست همه جای جهان را گشتند
کس ندیدند در آیینه، به خود خندیدند
سیر تقویم جلالی به جمال تو خوش است
فصلها را همه با فاصلهات سنجیدند
تو بیایی، همه ساعتها، ثانیهها
از همین روز، همین لحظه، همین دم عیدند
دکتر قیصر امین پور