لحظه لحظه با تو هستم، ای تمام انتظارم!
چشم در راهت نشستم، ای گل باغ بهارم!
مثل رؤیا سبز سبزی، مثل دریا مهربانی
با دل درد آشنایم، همنوایی، همزبانی
میتراود از نگاهت قطره قطره روشنایی
مینشاند در دل من عطر ناب آشنایی
از نفس های زلالت میچکد بوی بهاران
قلب من میگوید آیا میرسی همراه باران؟
مینوازی خاطرم را با نسیمی از کرامت
میبری صبر و قرارم، ای حضور بی نهایت!
میوزی همراه گلها، هر سحر درباور من
مینشینی در خیالم، ای گل نیلوفر من!
بوی خوب عشق داری، آشنا با کوچه هایی
مثل عشقی، مثل نوری، با دل من آشنایی
بی تو نومیدم زهستی، با تو سرشار بهارم
یادگار سبز زهرا (علیها السلام) من شما را دوست دارم!
تا میوزد ز باغ خدا، عطر آشنا
گل میکند تمامی باغ خیال ما
میبارد از کرانه دل، عطر آفتاب
سر میزند زمشرق آیینه، نور ناب
آوای عشق میرسد از هر کران های
گلبانگ شوق و زمزمه عاشقانه ای
رقص نسیم و خنده مهتاب، دیدنیست
شعر بهار از لب گلها، شنیدنیست
ما را به بزم آینه ها بار میدهند
فرصت برای لحظه دیدار میدهند
با تو زمانه خانه آیینه میشود
فصل طلوع گل، گل آدینه میشود
میآیی ای زلال ترین آیه خدا
از سمت عشق از حرم سبز آشنا
با تو سرود لاله، سرود شکفتن است
از آسمان و روشنی و نور گفتن است
با تو هوای سرخ رهایی است در پَرم
سبز است با خیال تو گلهای باورم
با تو هزار حنجره آواز با من است
با تو، هوای آبی پرواز با من است
مهمان بزم آینه ها میشود دلم
در دست آفتاب، رها میشود دلم
دلتنگی ام زآمدنت چاره میشود
هر غصه ای زشهر دل آواره میشود
یاد تو میبَرد غم دل های خسته را
وا میکند تمامی درهای بسته را
از عطر سبز عاطفه سرشار میشوم
مست زلال لحظه دیدار میشوم
آبیتر از تمامی این آسمان تویی
زیباترین بهار گلافشان جان، تویی
تو راز سر به مُهر فلک، گنج سرمدی
فرزند فاطمه (علیها السلام) گل باغ محمدی (صلی الله علیه وآله وسلم)
میآیی ای غزال غزل های انتظار!
ای آخرین نشانه و ای آخرین بهار!
بیا تا شب ما چراغان شود
به جانها گل عشق، مهمان شود
بیا تا زعطر نفس های تو
درودشت آیینه بندان شود
ببارد گل از طاق آیینه ها
زمین و زمان نور باران شود
ثمر آورد شاخه انتظار
جهان روشن از نور قرآن شود
بیا تا دل عاشق ما پر از
نوای دل انگیز باران شود
شکوفا شود گل به بزم چمن
بهاری دل باغ و بستان شود
بیا تا گل چشمه آفتاب
زشوق جمال تو، خندان شود
به پایان رسد قصه داغ ما
غم ما زروی تو، درمان شود
سر آید غم بیکسیهای ما
همه کارها روبه سامان شود
بیا تا زعطر محمد (صلی الله علیه وآله وسلم) جهان
گلستان،گلستان،گلستان شود
بیا تا ز دیدارت ای مهربان!
شکوفاگل سرخ ایمان شود
زمین واکند سفره عشق را
چو دستان سبزت گل افشان شود
بیا تا دل خسته «نسترن»
جدا از غم و درد وحرمان شود
ای آنکه در نگاهت حجمی زنور داری
کی از مسیر کوچه قصد عبور داری؟
چشم انتظار ماندم، تا بر شبم بتابی
ای آنکه در حجابت دریای نور داری
من غرق در گناهم، کی می کنی نگاهم؟
برعکس چشمهایم چشمی صبور داری
از پرده ها برون شد، سوز نهانی ما
کوک است ساز دلها، کی میل شور داری؟
در خواب دیده بودم، یک شب فروغ رویت
کی در سرای چشمم، قصد ظهور داری؟
سید عباس
سجادی
شعر ترانه حس غریب
نمیدونم از کدوم ستاره میبینی منو
چشماتو میبندیو دوباره میبینی منو
پر بغض جمعه های ناگزیر و بی صدام
خیلی خستم باورم کن دنیا زندونه برام
توی کور راه چشمام عطر بارون بوی سیبی
واسه عاشقونه موندن تو همون حس غریبی
تو همون حس غریبی که همیشه با منی
تو بهونه هر عاشق برای زنده موندنی
میدونم هنوز اسیرم تو حصار لحظه ها
کاش میشد با یه اشاره ی تو ازاد میشدم
با توام که گفته بودی غصه هام تموم میشن
پس کجایی که بیایی منو بگیری از خودم
ناجی ترانه ها منو به واژه ها ببر
این حقیرو به سخاوت شب و دعا ببخش
نمیدونم از کدوم ستاره میبینی منو
چشماتو میبندیو دوباره میبینی منو
پر بغض جمعه های ناگزیر و بی صدام
خیلی خستم باورم کن دنیا زندونه برام
توی کور راه چشمام عطر بارون بوی سیبی
واسه عاشقونه موندن تو همون حس غریبی
تو همون حس غریبی که همیشه با منی
تو بهونه هر عاشق برای زنده موندنی
به پایت ریختم اندوه یک دریا زلالی را
بلور اشکها در کاسه ماه هلالی را
چمن آیینهبندان میشود صبحی که بازآیی
به وقتش فرش راهت میکنم گلهای قالی را
نگاهت شمع آجین قبله جان غزالان است
غمت عین القضاتی میکند عقل غزالی را
چه جامی میدهی تنهایی ما را جلالالدین!
بخوان و جلوهای بخشای این روح جلالی را
شهید یوسفستان توام زلفی پریشان کن
بخشکان با گل لبخندهایت خشکسالی را
سحر از یاس شد لبریز دلهای جنوبیمان
نسیم نرگست پر کرد ایوان شمالی را
افقهایی که خونرنگاند، عصر جمعه مایند
تماشا میکنم با یاد تو هر قاب خالی را
کدامین شانه را سر میگذارم وقت جان دادن
کدام آییینه پایانیست این آشفته حالی را
تو ناگاهان میآیی مثل این ناگاه بیفرصت
پذیرا باش از این دلتنگ، شعری ارتجالی را
عیرضا قزوه
ای روی تو در خوبی، آیینه زیبایی
ای حسن تو جاویدان در اوج دلارایی
از عطر دلاویزت سرمست شده جانها
ای عطر تو جان پرور چون روح مسیحایی
ماییم و دلی تنها در اوج پریشانی
ای در لب نوشینت صد چشمه گوارایی
رونق زرُخ ماهت در باغ و گلستان است
زینت زجمال توست، بر گنبد مینایی
در صحن گلستان، گل در صحن چمن، بلبل
از چشم تو آموزد آیین فریبایی
از آتش عشق تو، بس شعله به جان دارم
کی غم ببری از جان،ای روح شکوفایی!
فارغ زگل و گلشن، آسوده زگلزارم
تا با رخ زیبایت اندر نظرم آیی
شوریده سرم یارا! بنواز دمی ما را
ای مژده بیداری! ای ماه تماشایی
با یاد تو در جوشم، با غصه و غم تنها
ای آرزوی جانها! امید که میآیی
امید به تو دارم، لطف تو بود یارم
ای یاور مشتاقان! ای مونس تنهایی!
تو وسعت ناپیدا، من قطره بی تابم
دانی چه بر سر دارد، این قطره دریایی؟
از شوق تو بی خوابم، در آتش و در آبم
ای کاش شود روزی! کز پرده برون آیی
به نام نامیات ای آفتاب عالم بالا!
غریب لحظه دردم، در این دو روزه دنیا
تمام هستی من نذر روشنایی نگاهت
تمام دارو ندارم به راه توست مهیا
نبود و نیست به جانم هوای گشت و گذاری
وبی هوای تو هرگز! وبی خیال تو حاشا!
مرا ببر به نهایت، نهایتی که تو دانی
مرا بخوان به حضورت به بزم عشق و تولا
به راه سبز نگاهت امید بسته دل من
بیا که بی تو اسیرم، به دست غربت یلدا
عطش نشسته به جانم ببخش جرعه نوری
تو ای ترنم باران! تو ای ترانه دریا!
نمیشود که بخوانم بدون یاد تو هرگز!
نمیشود که بمانم بدون مهر تو این جا
به لحظه لحظه عمرم، خیال بود و تو بودی
به لحظه لحظه عمرم، خیال هست و تماشا
هماره همرهیام کن که بی پناه نمانم
هماره همدم من باش، ای نهایت رؤیا!
نه صبر مانده دلم را نه طاقت و نه قراری
به انتظار نشستم، به انتظار تو، تنها
امیدوارم و دانم که بی نصیب نمانم
تویی که میبری ام تا به اوج سبز تمنّا
بیا بیا که سرآید شبان تیره عالم
تو ای نهایت آبی! تو ای بهار شکوفا!
به حال «نسترن» از راه لطف مرحمتی کن
ترا به حق محمد (صلی الله علیه وآله وسلم)، ترا به حرمت زهرا (علیها السلام)!
انتظار
سودابه مهیجی
چه جمعه ای... چه غروب غریب و دلگیری...
چرا سراغی از این جمعه ها نمی گیری؟
مسافری که هنوز و همیشه در راهی!
کجای راه سفر مانده ای به این دیری؟
به پیشواز تو آغوش زندگی جان داد
بیا پیاده شو از این قطار تأخیری...
چقدر پیر شدی روی گونه هایم اشک!
تو سال هاست که از چشم من سرازیر...
چقدر ماندی در بند انتظار ای دل!
شدی شبیه دیوانگان زنجیری...
چقدر شاعر مفلوک! قلبت از سنگ است
چطور از غم دوری او نمی میری...
با چتر آبیات به خیابان که آمدی
حتماً بگو به ابر، به باران، که آمدی
نمنم بیا به سمت قراری که در من است
از امتداد خیس درختان که آمدی
امروز، روز خوب من و، روز خوب توست
با خندهروییات بنمایان که آمدی
فوارههای یخزده یکباره واشدند
تا خورد بر مشام زمستان که آمدی
شب مانده بود و هیبتی از آن نگاه تو
مانند ماه تا لب ایوان که آمدی
زیبایی رها شده در شعرهای من!
شعرم رسیده بود به پایان که آمدی
پیش از شما خلاصه بگویم ادامهام،
نه احتمال داشت، نه امکان، که آمدی
گنجشکها ورود تو را جار میزنند
آه ای بهار گُمشده... ای آنکه آمدی!
فرهاد صفریان
سراپا کویریم و چشمانتظاری
که یک روز، یکریز بر ما بباری
بیا جامهات را به جنگل بپوشان
که قرآن بروید، قناری قناری
و مردابهایی که در خواب هستند
بیاشوبشان، آی، همواره جاری!
در اینجا که تصویر باران مجازیست
چه زیباست در چشمت آیینهکاری
تو روشنتر از آنی، ای نور غیبی،
که خورشیدها را به یاری بیاری
قسم میخورم شب پُر از خستگی شد
به آن کهکشانی که در چشم داری
خبر از ظهور تو میداد، ای عشق!
نسیمی که میرفت با بیقراری...
ابراهیم رسکتی