روشنتر از سپیده بیا ...
شب شد و دریا باز هم رو سوی ساحل میکند
سرکشترین امواج را تقدیم این دل میکند
درهای و هوی کوچهها مردی ز دریا میرسد
قانون این مرداب را با موج باطل میکند
شمشیر در دستان او، عشق است در چشمان او
در قلب طوفان زاد من آهسته منزل میکند
جان مونس تن میشود تردید روشن میشود
وقتی در این گرد و غبار آیینه نازل میکند
در انتظارش ماندهام، دل را به دریا دادهام
میآید و بغض مرا با گریه کامل میکند
فاطمه یاوری ـ یزد
در حسرت نگاه شرقی ات ...
دلم به این همه آیینه رو نخواهد کرد
به جز نگاه تو را جست و جو نخواهد کرد
پرندهای که گرفتار پر زدن باشد
به آب و دانه و آواز خو نخواهد کرد
بیا مسافر چشمم که هیچ حادثهای
نگاه پنجره را زیر و رو نخواهد کرد
به غیر نام تو ای التهاب روحانی
دلم به قصد سرودن وضو نخواهد کرد
عزیز غایب من ای همیشه در خاطر
به جز تو را دل من آرزو نخواهد کرد
نرگس ایمانیان ـ خراسان
ای سوار سبز پوش ...
سلام ای شهر من ای گریهزار گم شده در مه
نمیبینی مرا با کولهبار گم شده در مه
دلم تنگ است از این دنیا و میگریم مگر یابم
تو را ای همدم تنها، سه تار گم شده در مه
شب است و خیبر است و ازدحام تیغ مرحبها
کجایی آی آی ای ذوالفقار گم شده در مه
پس از چشم انتظاریهای بسیار آمدی اما
سرت کو با توام هان ای بهار گم شده در مه
و من میراثدار هیبت بابا و پامیرم
بسویم باز گرد ای اعتبار گم شده در مه
به سوی جاده سرخ افق هر صبح میبینم
که میآید پگاهی آن سوار گم شده در مه
سید رضا محمدی ـ مهاجر افغانستانی
دلم برایت تنگ است مهدی جان ...
سنگینی حضور تو خم کرد قامتم
مشغول چشمهای تو یعنی عبادتم
از پشت این سکوت نفسگیر سالهاست
در چشمهات خیمهزدن گشته عادتم
تنها به این دلیل دلم را شکستهام
تا با خبر شوی و بیایی عیادتم
از این همه شمارش معکوس لحظهها
خسته شدهست عقربه گیج ساعتم
میخواهی از حصار نگاهت رها شوم
آخر برای چه؟ نکند بی لیاقتم
ای بغض دست و پنجه نکن نرم با دلم
بگذار قطره قطره شود خیس صورتم
زهرا بیدکی ـ خراسانی
یا عزیز زهرا ...
دوست دارم که با وضو باشم
با تو دایم به گفتگو باشم
از تو ـ از فرط بیخودی ـ سرشار
تو میناب و من سبو باشم
مثل رازی که خوب میدانیش
در دل عارفت مگو باشم
باز باید به چله بنشینم
با خودم ـ با تو روبرو باشم
رفتی و روح شاعرم گم شد
باز باید به جستجو باشم
محمد رضا شرفی ـ شهرستانهای تهران
مهدی جان ...
حسرت نگاه پنجرهها را گرفته است
بغضی گلوی زخمی ما را گرفته است
کی این سفر به آخر خود میرسد، ببین
دستم چگونه، دست دعا را گرفته است
در انتظار آمدنت، لحظه میکشیم
یک عمر انتظار کجا را گرفته است
آن قدر عاشقیم که عشق تو از نگاه
پس کی، کجا چگونه، چرا؟ را گرفته است
حالا غروبها همه بارانیاند و بس
باران عجیب حال هوا را گرفته است
برگرد و با وسیع خودت آسمان بساز
غربت نه آسمان، همه جا را گرفته است
بشکن طلسم غربت ما را، دعا بخوان
دستی از این قبیله، خدا را گرفته است
سر در گمیم بین غزلهای نیمه جان
حال و هوای قافیه ما را گرفته است
معصومه قلیپور ـ گیلان
عزیز دل زهرا ....
بدون چشم تو آری همیشه ویرانم
به شاخههای شکسته به سایه میمانم
تو آن سخاوت سبزی که انتظارت را
همیشه پنجره در پنجره پریشانم
به چشم مؤمن مردم گناه من این است
که با تمام وجودم تو را مسلمانم
چگونه بی تو دل من نجات خواهد یافت؟
منی که بینفس تو غریق طوفانم
شبی برای سکوتم ترانه میخوابی
و من به یمن صدای تو سبز میمانم
فریب آیینهها را نمیخورم هرگز
بیا برای رسیدن تو باش پایانم
نرگس ایمانیان ـ خراسان
یا مهدی ...
آهسته میآیی از دور، تنها و از نور سرشار
از پشت کوهی مهآلود، در زیر باران رگبار
چشمان تو میدرخشد مثل طلوع ستاره
بو ی خوشی میدهی، آه! بوی نم! خاک کهسار
ابری سیهپوش و سنگین بر سینه آسمان است
از پشت او میتراود خورشید با سعی بسیار
میآیی و با تو خورشید، آهسته بالا میآید
از پشت ابر سیهپوش با قلبی از نور سرشار
من میدوم تا کنارت، اما نمیمانی آنجا
پر میکشی رو به خورشید، مانند قویی سبکبار
ای کاش روزی دوباره از کوه پایین بیایی
پر میکشم مینشینم من پیش پای تو اینبار
سپیده شمس ـ کرمانشاه
السلام علیک یا صاحب الزمان ...
این جا که شعر در کف نامردمان رهاست
موعود من! صدای تو عاشقترین صداست
این جغدهای خفته که آواز شومشان
در ژرفنای تیره و خاموش شب رهاست
باور نمیکنند که چشمان روشنت
دیری است قبلهگاه تمام ستارههاست
من میشناسمت، دل غمگین و خستهات
با درد، با غرور ترک خورده آشناست
آری تو آن درخت کریمی که دستهات
دیری است آشیانه گرم پرندههاست
آخر چگونه در گذر بادهای تند
اِستادهای که قامت سبز تو تا خداست؟
من از هجوم دشنه شب زخم خوردهام
پس مرهم نگاه اهوراییات کجاست؟!
انسیه موسویان
یا عزیز زهرا ...
شبی ستاره چشمش ظهور خواهد کرد
مرا ز غربت این کوچه دور خواهد کرد
طلوع میکند از سمت آسمان مردی
نگاه پنجره را غرق نور خواهد کرد
هزار حنجره آواز سبز و شورانگیز
نثار این نفس سوت و کور خواهد کرد
و واژههای پر از انتظار میدانند
که از حوالی شعرم عبور خواهد کرد
میآید از دل ویرانههای شب مردی
که جای پای خدا را مرور خواهد کرد
محبوبه بزم آرا ـ خراسان
بلند آسمانی
چه میشود خدایا سرآید این جدایی
بلند آسمانی؟ چه میشود بیایی؟
نوید داده بودند که صبح میرسد آه!
چرا نمیرسد صبح؟ کجاست روشنایی؟
دوباره خواب دیدم تو را که با نگاهت
گره از این دل تنگ چه ساده میگشایی
ردای سبزت آقا به آب طعنه میزد
چه پاک و آسمانی ،چقدر بی ریایی
زمین خشک و بیروح درانتظار باران
چه میشود بباری؟ چه میشود بیایی
الهام امین ـ خراسان