عزیز دل زهرا ...
چشمها، پرسش بی پاسخ حیرانی ها
دستها، تشنه ی تقسیم فراوانی ها
با گل زخم، سر راه تو آذین بستیم
داغ های دل ما جای چراغانی ها
حالیا دست کریم تو برای دل ما
سرپناهیست دراین بیسروسامان ها
وقت آن شدکه به گل،حکم شکفتن بدهی!
ای سرانگشت توآغاز گل افشانی ها
فصل تقسیم گل وگندم و لبخند رسید
فصل تقسیم غزل ها وغزل خوانی ها...
سایه ی امن کسای تومرا بر سر،بس!
تا پناهم دهد از وحشت عریانی ها
چشم تو لایحه ی روشن آغاز بهار
طرح لبخند تو پایان پریشانی ها
قیصر امین پور
در جمعه ای روشن
چنان پیچیده در دشت دلم امشب طنین سبز آوایت
که دیگردل نمیبندم به چیزی جزبه آهنگ غزلهایت
تورا میخواهم ازجان بیشتر،بالا بلند آسمان درمشت!
بیا از پرده، بیرون یک تبسّم تا شوم محو تماشایت
بیا، ای چشمهایت جنت المأوا، که در دنیای وانفسا
پریشانم، پریشانم، پریشانتر از آن زلف چلیپایت
شب آمد، سایه گستر شد،کبوتر در دل آیینه پرپر شد
بیا تا عالم و آدم ببیند ضرب شست حیدر آسایت
یقین دارم که میآیی;نسیمی سبزپوش این را بشارت داد
ولی آخربه کشتن میدهد ما را،همین امروز وفردایت!
بهار پر تپش درسینه ات،نبض زمان دردست تو،افسوس
ـ نمی فهمند این دجّال باورها، بهار بکر معنایت
هلا، زیبا تر و بشکوه تر از ماه و اقیانوس نا آرام
بیا تامن ببوسم،دستها،آن شاخه ی سرسبز طوبایت
هزاراللّه اکبر برتو،ای معنای ناب سورهی والشّمس!
صراط المستقیم است آن نگاه دلنشین روح افزایت
صلاحت می چکد از آیه ی خال لبت در شهر آیینه
چه عطری میوزد ای نازنین از مصحف رخسار زیبایت!
«چه خوش باشد که بعد از انتظاری »ناگهان در جمعه ای روشن»
«به امیدی رسد امیدواری» چون ببیند ماه سیمایت
جلیل دشتی مطلق
یا امیر دلها ...
دلم به عشق وصل تو خمار شد نیامدی
و آسمان شهر ما غبار شد نیامدی
غروب خسته ی دلم چه شد طلوع روشن
و ماه هم در آسمان چه تار شد نیامدی
امیر بی قرینه ام کجاست روز وصل تو
و دل بدون عشق تار و مار شد نیامدی
کلام ناب مرتضی چه دیر شد ظهور تو
و روز هجر بی شمار شد نیامدی
سلام صبح فاطمه به آن دو چشم مست تو
و دوری ات بلند مثل روزگار شد نیامدی
:: سیده شریفه کریمی نژاد
مولای من مهدی جان ...
تواز تبار بهاری چگونه بی تو بمانم
شمیم عاطفه داری چگونه بی تو بمانم
تواز سلاله نوری تو آفتاب حضوری
به رخش صبح سواری چگونه بی تو بمانم
تویی که باده نابی و گر نه بی تو چه سخت است
تمام عمر خماری چگونه بی تو بمانم
ببار ابر بهاری هنوز شهره شهر است
کرامتی که تو داری چگونه بی تو بمانم
بیا به خانه دلها که در فراق تو دل را
نمانده است قراری چگونه بی تو بمانم
حمید هنرجو
ای پناه دلهای شکسته...
خدا کند که بشکند شبی دلم به پای تو
و کاش چاه میشدم که بشنوم صدای تو
تو اوج خوب بودنی، تو حالت سرودنی
به آسمان رسیدهای، کجاست انتهای تو
حضور غیبتت بزرگ، دل نماز را شکست
زمین قیام کرده است به شوق اقتدای تو
بیا تمام من بیا بیا که نذر کردهام
که هر چه دارم از غزل بریزمش به پای تو
به انتظار تو دلم نشسته سبز میشود
بیا ببین که شاعرم ولی فقط برای تو
راضیه رجایی ـ خراسان
در انتظار چشمهای با سخاوتت ...
شبی ستاره چشمش ظهور خواهد کرد
مرا ز غربت این کوچه دور خواهد کرد
طلوع میکند از سمت آسمان مردی
نگاه پنجره را غرق نور خواهد کرد
هزار حنجره آواز سبز و شورانگیز
نثار این نفس سوت و کور خواهد کرد
و واژههای پر از انتظار میدانند
که از حوالی شعرم عبور خواهد کرد
میآید از دل ویرانههای شب مردی
که جای پای خدا را مرور خواهد کرد
محبوبه بزم آرا ـ خراسان
یا عزیز زهرا ...
شب شد و دریا باز هم رو سوی ساحل میکند
سرکشترین امواج را تقدیم این دل میکند
درهای و هوی کوچهها مردی ز دریا میرسد
قانون این مرداب را با موج باطل میکند
شمشیر در دستان او، عشق است در چشمان او
در قلب طوفان زاد من آهسته منزل میکند
جان مونس تن میشود تردید روشن میشود
وقتی در این گرد و غبار آیینه نازل میکند
در انتظارش ماندهام، دل را به دریا دادهام
میآید و بغض مرا با گریه کامل میکند
فاطمه یاوری ـ یزد
به یادت ای گل زهرا ...
عمر را پایان رسید و یارم از در درنیامد
قصه ام آخر شد و این غصه را آخر نیامد
سال ها بر من گذشت و لطفی از دلبر نیامد
آنکه باید این قفس را بشکند از در نیامد
عاشقان روی جانان ، جمله بی نام و نشانند
نامداران را هوای او دمی بر سر نیامد
کاروان عشق رویش صف به صف در انتظارند
با که گویم آخر آن معشوق جان پرور نیامد
مردگان را روح بخشد ، عاشقان را جان ستاند
جاهلان را این چنین عاشق کشی باور نیامد
حضرت امام خمینی(ره)
سوار سبز پوش من ...
رسیدن از آن سو چراغی به دست
غرور غزل را نگاهت شکست
به یمن قدمهای پر نور تو
هزاران ستاره به چشمم نشست
من از شب چکیدم، تو از روشنی
امیدی به پیوند من با تو هست
اگر در حریم تو پر میزنم
گرفتم دلی را به روی دو دوست
قسم بر طریق پر آشوب عشق
تمام وجودم به نامت شدهست
امیر رزق آبادی ـ قم
یا مهدی ...
عبور میکند از متن سایهها یک مرد
که از تبار بهار است، از قبیله درد
نسیم خاطرهها پیش پای آمدنش
ز باغ عشق امید ظهور را آورد
سکوت میکند آری! همان که مانده غریب
کنار سایهای از خود نشسته، خسته و سرد
بدون رویش چشمانت ای گل نرگس!
برای خویش نداریم جز بهاری زرد
تو مثل موجی و این کلبه ساحلی تنهاست
بیا به خاطر دریا به کلبهات برگرد
مسعود بهروان ـ قم
روشنتر از سپیده بیا ...
شب شد و دریا باز هم رو سوی ساحل میکند
سرکشترین امواج را تقدیم این دل میکند
درهای و هوی کوچهها مردی ز دریا میرسد
قانون این مرداب را با موج باطل میکند
شمشیر در دستان او، عشق است در چشمان او
در قلب طوفان زاد من آهسته منزل میکند
جان مونس تن میشود تردید روشن میشود
وقتی در این گرد و غبار آیینه نازل میکند
در انتظارش ماندهام، دل را به دریا دادهام
میآید و بغض مرا با گریه کامل میکند
فاطمه یاوری ـ یزد