دو جیحون جاری
زسوز عشق خود خاکسترم کن سپس آواره بحر و برم کن
دلم بیچاره عشق تو گشته عزیز من، تو بیچاره ترم کن
نمیبیند کسی داغ دلم را بسوزان، شعلهور پا تا سرم کن
به شمع روی تو پروانهام من بی از سوز عشقت پرپرم کن
صدای سوزش دل با تو گوید مکن خاموش مرا، سوزانترم کن
متاعی نیست جان و سر که گویم به بازار غمت سوداگرم کن
دو چشمم را دو جیحون کن دوباره پر از خون سینه پر آذرم کن
جنون عشق سامانی ندارد چنان مجنون، تو بی پا و سرم کن
دل من، دلبر من، مهدی من به وصل روی خود عاشقترم کن
سید حسین هاشمینژاد |
عطر انتظار گـرچه خسته ام گـرچه دلشکسته ام بـاز هـم گشـوده ام دری به روی انتظار تـا بگـویمت هنـوز هـم به آن صـدای آشنا امیـد بسته ام. ای تو صاحب زمان! ای تو صاحب زمیـن! دل جدا ز یاد تو آشیانه ای خـراب وبی صفاست یاد سبز و روح بخـش تـو یاد لطف بـی نهایت خـداست کـوچه باغ سینه ام ای گل محمدی به عطر نامت آشناست آنکه در پی تـو نیست کیست؟ آنکه بـی بهانه تـو زنـده است در کجاست؟ ای کرامت وجود! باد غربتی که می وزد به کوچه های بی تـو بـوی مرگ مـی دهـد بـوی خستگی فسـردگـی کـوچه ها در انتظار یک نسیـم روح بخـش یک پیـام آشنـا و دلنـواز سینه را گشـوده انـــد. کـوچه هـای مـا همیشه عاشق تـو بـوده انـد. ای کبوتر دلـم هوایی محبتت! سینه ام آشنای نعمت غم است گر هزار کـوه غم رسـد هنـوز هـم کـم است از درون سینه ام نـاله های مـرغ خسته ای به گـوش مـی رسـد. بالهای زخمـی ام نیازمنـد مـرهـم است. صبحگاه جمعه ها آفتاب یاد تـو ز «نـدبه»های ما طلـوع مـی کنـد. آنکه شب پـس از دعا با سرود اشتیاق و نغمه امید با دلـی سفید خـواب رفته است روز را به شـوق دیدنت شروع مـی کند ای تـو معنی امیـد و آرزو! ای بـرای انتظار عاشقانه آبـرو! عشقهای پاک در میان خنده ها و گریه های عاشقان پیـش عصمت الهی ات خضـوع می کند. ای بهانه ای برای زیستـن! اشتیاق همچو سبزه بهاره هر طرف دمیده است. جمکران جلوه ای از انتظار و شـوق ماست ای بهار جاودان ای بهار آفـریـن مـا در انتظار مقـدم تـوییـم ای امیـد آخـریـن! ای عزیز دل پناه شیعیان ای فـروغ جـاودان! سـایه بلنـد نام و یاد تـو از سر و سرای عاشقان بیقرار کـم مباد قامت بلند شوق جز بـر آستـان پـرشکـوه انتظار خـم مبـاد |
برو بباغ و به گلها سلام ما برسان
برو بباغ و به گلها سلام ما برسان
به نسترن! به شقایق پیام ما برسان
به سروها، به سمنها، به یاسهای سپید
درود و تهنیت و احترام ما برسان
به ضیمران که زندچنگ در سلاسل بید
اطاعت و ادب و التزام ما برسان
به هرکجا شنوا گوش التفاتی بود
به وجه خیر و سلامت کلام ما برسان
به خوشههای اقاقی، به شاخههای تمشک
به اعتبار سخن،اهتمام ما برسان
بگو به دختر باران برقص بر در و دشت
نمی به کام «بهار صیام» ما برسان
بگو به ابر محبت، طراوش شعفی
از آن سحاب مودت به کام ما برسان
ببار بر سر باغ و گشای «ستر ربیع»
به حد لذت درکش مقام ما برسان
زلال آب روان را بچشمه سار بگو
نمی ز کوثر عرفان به جام ما برسان
بخوان بگوش جلودار تا رود به وفاق
به سالک سفر «دل» زمام ما برسان
اسیر سلطه خاریم و شب، خدای طرب
به صبح سلطنت «گل» دوام ما برسان
بیا و تشنگی ما «خمار مردم» را!
به گوش «ساقی غایب» امام ما برسان
ببین که «خون شقایق» گرفته دامن دشت
به «نور دیده نرگس» سلام ما برسان
ای غایب از چشمان ما
یارا ببین هجران ما، این درد بی درمان ما، این خار در چشمان ما،
وین دیده گریان ما، این کوه غم بر جان ما، دیگر چه باشد آن ما،
ای غایب از چشمان ما
ای جلوه ای در طورما، ای نور اندر نور ما، نور دو چشم کور ما،
عیسای هر رنجور ما، در غربت و مستور ما، پر درد از هجران ما
ای غایب از چشمان ما
مستی عالم مست تو، هستی عالم هست تو، هست همه در دست تو،
دست همه پیوست تو، پیوسته جان پابست تو، گریان تو چشمان ما،
ای غایب از چشمان ما
موسی به قربان شما، عیسی به فرمان شما، یعقوب گریان شما،
یوسف پریشان شما، جان علی جان شما، دستم به دامان شما،
ای غایب از چشمان ما
مولا! زمان شیداییت، جان جهان سوداییت، پیوسته دل ارزانیت،
مجنون تو صحراییت، عالم همه قربانیت، یک گوشه چشمی حالیا،
ای غایب از چشمان ما
یارا سلامت می کنم، چشمم به راهت می کنم، دیده سرایت می کنم،
هر شب صدایت می کنم، این جان فدایت می کنم، ای نازنین پنهان ما،
ای غایب از چشمان ما
من تشنه روی توام، آشفته موی توام، در حسرت کوی توام،
صد لیلی بوی توام، در بند ابروی توام، جانان! به سوی جان بیا
ای غایب از چشمان ما
مستور چون زهرای ما، تنهای چون مولای ما، اسرار در سینای ما،
وی هم نوا با نای ما، وی اشک طوفان سای ما، ای کوثر آدینه ها،
ای غایب از چشمان ما
دل ها همه پروانه ات، دل ها همه کاشانه ات، دل ها همه دیوانه ات،
در حسرت پیمانه ات، پوینده راه خانه ات، گر بگذری بر کوچه ها،
ای غایب از چشمان ما
مولا جوابم می کنی، در غم هلاکم می کنی؟ پر اضطرابم می کنی؟
یا خود خطابم می کنی؟ خود انتخابم می کنی؟ تا من بیایم جمعه ها،
ای غایب از چشمان ما
زلف تو و ابروی تو، ماه تمام روی تو، وان حلقه های موی تو،
زیبا لب دلجوی تو، مینو شمیم کوی تو، وصف بهشت جان ما،
ای غایب از چشمان ما
یارا به راهت می شوم، جزو سپاهت می شوم، مست نگاهت می شوم،
همراز آهت می شوم، هم اشک چاهت می شوم، گر بگذری بر دیده ها،
ای غایب از چشمان ما
یارا غبارت می شوم، چون جان نثارت می شوم، در انتظارت می شوم،
دور مدارت می شوم، من بی قرارت می شوم، جانم به قربان شما،
ای غایب از چشمان ما
ای همدم باد سحر، در آسمان ما قمر، صد یوسف اندر پشت سر
آیینه خیر البشر، یعنی امام منتظر، برکش نقاب از ره بیا،
ای غایب از چشمان ما
ای شه امانم می دهی؟ خود را نشانم می دهی؟ ملک جهانم می دهی؟
سوز نهانم می دهی؟ هم خود زبانم می دهی؟ تا گویمت مدح و ثنا،
ای غایب از چشمان ما
جانا چراغ دل تویی، این دیده را ساحل تویی، آواره را منزل تویی،
نور دل غافل تویی، جان مرا قابل تویی، بشنو سلام جان ما،
ای غایب از چشمان ما
هر دم شوی اندر نظر، از بهر تو در پشت در، آیند اصحاب سحر،
جوینده ره بی پا و سر، خواهی بیایی از سفر؟ زیبانگار قرن ها،
ای غایب از چشمان ما
هم جان تو و جانان تویی، امداد بی پایان تویی، شه بیت هر دیوان تویی،
محبوب هر دوران تویی، ارباب صد خاقان تویی، بنما کرم بر این گدا،
ای غایب از چشمان ما
ای یوسف زهرا بیا، هم ناله با مولا بیا، آواز بعص آسا بیا،
اندر بقیع مأوا بیا، شرب مدام ما بیا، غایب ز جهل بیا،
ای غایب از چشمان ما
ای ساربان جان بیا، ای همره قرآن بیا، ای رونق ایمان بیا،
آب کویرستان بیا، نور شب هجران بیا، وی لولو و مرجان بیا،
مهدی جعفری
بازآ که دل هنوز به یاد تو دلبر است
جان از دریچه نظرم، چشم بر در است
بازآ دگر که سایه دیوار انتظار
سوزندهتر ز تابش خورشید محشر است
بازآ، که باز مردم چشمم ز درد هجر
در موج خیز اشک چو کشتی، شناور است
بازآ که از فراق تو ای غایب از نظر
دامن ز خون دیده چو دریای گوهر است
ای صبح مهر بخش دل، از مشرق امید
بنمای رخ که طالعم از شب، سیهتر است
زد نقش مهر روی تو بر دل چنان که اشک
آیینهدار چهرهات ای ماه منظر است
ای رفته از برابر یاران «مشفقت»
رویت به هر چه مینگرم در برابر است
استاد مشفق کاشانی
شتاب کن موعود
غزلتر ازغزل انتظار من، برگرد
ابر ستاره شبهای تار من، برگرد
کرشمهای کن و چشمی خمار و در عوضش
تمامی هستی و دار و ندار من، برگرد
میان گردو غبار گمان، ترک برداشت
فسیل باور ایل و تبار من، برگرد
... کجاست شطح دو تار نگاه مشرقیات؟
که پینه بسته گلوی سه تار من، برگرد
بیا به یاری این پای ناتوان، افسوس
پر از گناه شده کوله بار من، برگرد
بکوب بر دف و با رقص تیغ عریانت
بچرخ دور جنون مدار من، برگرد
شهید کن عطشم را، شتاب کن موعود
به سر رسیده دگر انتظار من، برگرد
سعید یغمایی
گل نرگس
بهار آرام می آید به دیدار گل نرگس
نسیم فتح و پیروزی ز گلزار گل نرگس
صبا بر صحن باغستان سرود مهر می خواند
گلاب از عرش می ریزد به دربار گل نرگس
گل ناهید می سوزد زهجران دل عاشق
ستاره کام می گیرد ز دیدار گل نرگس
رواق ابروی احمد، فروغ دیده آدم
توان نور خورشیدی ز رخسار گل نرگس
قرار زورق نوح، و حجاب نیل موسایی
عروج قامت عیسی ز انوار گل نرگس
بهاران، مژده میلاد مهدی را بیان دارد
تمام قدسیان دیگر پرستار گل نرگس
گل نرگس ز چشم عاشقان پنهان نمی ماند
خوشا چشمی که می ماند وفادار گل نرگس
خوشا چشمی که می گرید به شوق دیدن رویش
خوشا قلبی که می باشد گرفتار گل نرگس
بگو ای جلوه سینا بگو ای عروة الوثقی
جهان آرام می گیرد ز گفتار گل نرگس
بگو ای زاده زهرا، بگو ای صاحب دلها
بگو ای آخرین معصوم و مهیار گل نرگس
منم فرزند مکه، جان احمد، وارث حیدر
یدالله فوق ایدیهم بود یار گل نرگس
منم مصلح، منم منجی، منم هادی، منم مهدی
منم غمخوار محرومان و دلدار گل نرگس
گل سوسن، گل مریم، گل اختر، گل لاله
گل امید می روید ز گلزار گل نرگس
گل دیگر نمی خواهم بجز باغ گل زهرا
دل مشتاق آشفته خریدار گل نرگس
(آشفته تهرانی)
کوچ
در دلم افتاده روزی این قفس پر می شـود
در دلم افتاده کوچ عشق هـم سـر مـی شود
در دلـم افتـاده روزی آسمـان در آسمان
پهنه پـرواز را خوش سایه گستر مـی شـود
در دلـم افتـاده روزی واژه بیـداد هـم
در میــان گــامهای نــور پرپر مـی شود
در دلـم افتـاده روزی بـا ظـهور آفتاب
خلــوت تاریــک شبهــایم منــور می شود
در دـم افتاده روزی ایـن خزان بـی نصیب
با ظهــور مهــدی مــوعود پر بر می شود
مریم خدادادیان
وقتی باران نبارید وقتی باران نبارید، همه چشمها به چشمهها، قناتها و چاهها دوخته شد و زندگی هر روزی اگر چه کمی سخت بود اما ادامه یافت تا تابستان و پاییز هم آمدند و رفتند و زمستان؛ اما ابری به آسمان نیامد و بارانی نبارید. وقتی باران نبارید، بهار به سختی، مثل جوانهای که تنه شاخهای را میشکافد و بیرون میزند. مثل دانهای که پوستهها را کنار میزند تا سر برآورد، از راه رسید. کمی سبزی بر صحن دشت و دامن صحرا نشست. همه دل نگران و منتظر، دل به باقی مانده آب چاه و قنات خوش کردند، شاید روزی ابری بیاید و بارانی ببارد اما ابری به آسمان نیامد و بارانی نبارید. وقتی باران نبارید تابستان هم زودتر از همیشه از راه رسید و همه سبزههای لاغر و کمبنیه نشسته بر صحن دشت و دامن را سوخت، بر گریزانی زود هنگام، برگهای خشک و پلاسیده را فرش زمین کرد و گرد و خاک، رنگ خاکی خود را بر صحن و سرای مردم زد اما، ابری نیامد بارانی نبارید. هر روز وقتی مردم پنجره خانههایشان را به روی صبح میگشودند در دل امید دیدن ابر و بارش باران داشتند اما، هر روز آسمان، داغی و سوزش خورشید را بیش از روز قبل به رخ آدمها میکشید. زمستان آن سال را هم، همه در حسرت و اندوه پشت سر گذاشتند و بهاری خشکتر را تاب آوردند، مثل این بود که اصلاً بهار نیامده است. به تابستان داغ بیشتر شباهت داشت تا بهار. چشمهها نجوشیدند؛ رودخانهها رو به خشکی گذاشتند؛ بیدهای کنار جویبار رنگ پریده و خشک مثل اسکلتی ایستاده چشم به آسمان دوخته بودند. گرد و غبار بر در و دیوار شهر و روستا نشسته بود و مردم، همچنان چشم به آسمان داشتند. اما، ابری نیامد و بارانی نبارید. آدمها در جستجوی آب از روستاها کوچ کردند، زمینها و مزرعهها، بیآب و علف تن به داغی آفتاب سپردند. خبر بارش باران و جوشیدن چشمهای در شهری دور، حتی اگر دروغ هم بود همه آنهایی را که دست و پایی قدرت حرکتی داشتند آواره شهر و روستا و کوه و دشت میکرد. سکوت سنگینی چون بختک بر سر همه ساکنان شهرها و روستاها فرو افتاده بود. زمین داغ و آسمان داغتر دیگر گوسفندی نبود و چوپانی که در میانه کوه و دشت سکوت را بشکند، دیگر رودی نبود و غلغل آبی در میان صخرهها و سنگها که غم از دل دخترکان ببرد. دیگر پرندهای نبود که در میان شاخسار درختی بخواند. آب که رفت آبادانی هم رفت. تازه مردم فهمیده بودند، وقتی باران نبارد یعنی چه؟ دریافته بودند که وقتی باران نبارد هیچ چیز نمیبارد. آبادانی از آسمان میبارد اما چه فایده؟ سالها آمدند و پشت سر هم رفتند، بهار و تابستان و پاییز و زمستان اما، ابری نیامد و بارانی نبارید. تا اینکه یک روز که همه سر در گریبان فرو کرده و نومید در پناه دیوارها و زیر سقفها نشسته بودند صدایی شنیده شد. معلوم نبود صدا از کجا میآمد و به کجا میرفت. مثل این بود که از زیر گبند یا طاقی آمده باشد. صدایی که تنها برخی از آدمها آن را شنیدند، شاید آنها که بیشتر از همه تشنگی آتش به جانشان انداخته بود. تا بارانی نشوید. باران نمیبارد! صدا این را گفته بود و فقط یکبار گفته بود. گوشها تیز شده بود. آنها که شنیده بودند به دنبال منبع آن بودند و کسانی که خبر آن را از دیگران شنیده بودند هاج و واج به هم نگاه میکردند، جمله خیلی کوتاه بود: «تا بارانی نشوید، باران نمیبارد!» همه از هم میپرسیدند یعنی چه؟ برخی هم با کنایه و از روی بیحوصلگی میگفتند: هذیان تشنگی است! اما، تشنگی و نباریدن باران نه هذیان بود و نه شایعه. بهتر بگویم، «نباریدن باران» واقعیتی بود که همه تمنا و تقاضای داشتنش را در جانشان احساس میکردند. مثل همه درختها، رودخانههای خشک، پرندههایی که دیگر خواندن را هم از یاد برده بودند، ناودانهای شکسته و حوضهای بیآب. جوابی برای این پرسش نداشتند: «تا بارانی نشوید» یعنی چه؟ این جمله کوتاه برای شاعران جذاب بود و شاید در کنار مجموعهای از سرودههایشان که در وصف باران سروده بودند جا میگرفت. اما چه فایده؟ دیگر کسی شعر نمیخواند تازه، شعر شاعران و سخن سخنوران هم باعث باریدن باران نمیشد. صدا چیز دیگری داشت. بچهها درماندگی بزرگترها را میدیدند اما به روی خود نمیآوردند. زنها چیزی دور و مبهم در دل احساس میکردند اما زبان بیانش را نداشتند. گوئیا، آنقدر از «باران» و «بارانی شدن» دور افتاده بودند که مزه آن را فراموش کرده بودند. و شاید هم... کسی چه میداند؟ روزها پشت سر هم آمدند و رفتند. تا اینکه یک روز؛ شاعری پیر که هیچوقت شعرهایش را نفروخته بود و اصلاً برای فروختن شعر نسروده بود و به همین خاطر هم او را نمیشناختند و یا به حساب نمیآوردند، در خستگی و خمیدگی قلم بیرمق خود را به دست گرفت و نوشت: «تا بارانی نشوید، بارانی نمیبارد!» و کاغذ را در میانه قابی شکسته و رنگ و رو رفته اما باقی مانده از سالهای دور، سالهایی که آسمان از باریدن دریغ نمیکرد قرار داد و با نخی بر گردن آویخت و از خانه محقر و کوچک خود بیرون زد. برای کسی حوصله و حال و رمق تماشا نمانده بود. اما، گویا جمله نوشته در قاب فریاد میکرد. در سکوت فریاد بلندی بود که شنیده میشد. شاید به این خاطربود که شاعر پیر یکی از کسانی بود که آن ندا را شنیده بود. چشمها در کاسه سر میچرخید اما پیرمرد کوچهها و محلهها را پشت سر هم طی میکرد. در سکوت او و فریاد تابلو چیزی نمودار بود. «بارانی شدن!» کم کم، غوغایی در دلها پیدا شد. گویا یکی یکی چیزی را به یاد میآوردند. چیزی که سالها بود از یادشان رفته بود. «بارانی شدن»، «یعنی برای دیگران از آسمان باریدن». چشم پیرمرد که به صورت مردم میافتاد هر کس چیزی در مییافت. بارانی شدن، بیتقاضا وسؤال باریدن. بارانی شدن، با خاکنشینان و خاک در آمیختن. تبسم آرام پیرمرد، تاییدی بر درک و دریافت کسانی بود که ناگهان در دلشان اتفاقی میافتاد و از چشمشان برقی میجهید. بارانی شدن، بر صحرا و دشت و کوه و بیابان یکسان باریدن. بارانی شدن، زلال و شفاف شدن.... شاعر پیر کوچهها را پشت سر میگذاشت. از محلهها میگذشت و پشت سر خود غوغایی به پا میکرد. کم کم مردم باران را به یاد میآوردند، تازه باران را میفهمیدند. بارانی شدن، جاری شدن، نایستادن. آسمانی شدن، آبی شدن. دیگر صدا از زیر گنبد یا طاقی نبود، در دلها بود که غوغا میکرد. اتفاقی در جان مردم شهر بود. مردم بارانی شدن را سالها پیش از یاد برده بودند. همان وقتی که آسمانی بودن را از یاد میبردند، باران هم از آنان دور میشد. همان وقتی که باران را به هیچ میگرفتند، آسمان را از یاد میبردند... حالا دیگر صدا همه حجم جسم و جانشان را پر میکرد. چشمها به آسمان دوخته بود. همه از خانه بیرون زده و پا برهنه راهی دشت و صحرا شده بودند. از هم خجالت میکشیدند و از آسمان اما، جملگی «بارانی شدن» را میخواستند، «بارانی شدن» را طلب میکردند، باران را صدا میکردند، باران را صدا میکردند، و باران باریدن گرفت. اسماعیل شفیعی سروستانی |
نوح زمانه
دعا کنید رسد آن زمان که یار بیاید
خزان باغ جهان را زنو، بهار بیاید
دعا کنید، دعایی که آفتاب درخشان
به سرپرستی گلهای روزگار بیاید
زند به گرده شب زخم، گام توسن عزمش
چو از فراز زمان، مهر شب شکار بیاید
هزار اختر تابنده در سپهر دو دستش
هزار مهر منیرش به کولهبار، بیاید
قیامتی کند از قامتش، بیا که تو گویی
معاد رویش انسان درین دیار بیاید
دمد به گلشن گیتی، بلوغ صبح رهایی
بهار خنده زند، گل به شاخسار بیاید
اگر زموج پرآشوب عشق، نوح زمانه
به ساحلی که مرا باشد، انتظار، بیاید
هزار اختر نور از فلک زشوق و زشادی
برا دیدن آن یار گلعزار بیاید
جمال را بنماید اگر زپرده غیبت
قرار بر دل یاران بیقرار بیاید
کتاب عشق گشایید و «ان یکاد» بخوانید
دعا کنید که آن یار غمگسار بیاید
سیمین دخت وحیدی
عزیز دل زهرا ...
چشمها، پرسش بی پاسخ حیرانی ها
دستها، تشنه ی تقسیم فراوانی ها
با گل زخم، سر راه تو آذین بستیم
داغ های دل ما جای چراغانی ها
حالیا دست کریم تو برای دل ما
سرپناهیست دراین بیسروسامان ها
وقت آن شدکه به گل،حکم شکفتن بدهی!
ای سرانگشت توآغاز گل افشانی ها
فصل تقسیم گل وگندم و لبخند رسید
فصل تقسیم غزل ها وغزل خوانی ها...
سایه ی امن کسای تومرا بر سر،بس!
تا پناهم دهد از وحشت عریانی ها
چشم تو لایحه ی روشن آغاز بهار
طرح لبخند تو پایان پریشانی ها
قیصر امین پور