...ناگهان قابلمه ای به سمت تِد پرت شد. تد تا خواست جا خالی به دهد قابلمه به سرش خورد و بیهوش شد. پدر خشکش زده بود و همان طور که سر تد در دستش بود گریه می کرد. جوان به سرعت به سمت پدر رفت وگفت:((من واقعاً متأسفم.... از دستم در رفت... )) و سپس همان طور که داشت تد را بلند می کرد گفت:((باید با کشتی به آن سمت دریا ببریمش. آن جا یک بیمارستان هست. زود باشید وگرنه از دست می رود.)) پدر گفت:((تو برو . الآن وسایل را جمع می کنم و می آیم.)) جوان همان طور که تد را در دست گرفته بود به سمت کشتی می دوید. داخل کشتی رفت....