امروز تد همراه پدرش برای بردن و فروش به مردم گرسنه روستا می رفت. بین خانه آنها و روستا بیابان بزرگی قرار داشت. آنها با وانت قراضه به راه افتادند..
وقتی به روستا رسیدند به میدان کوچک روستا رفتند. از ماشین پیاده شدند. مردم باقابلمه هایشان هجوم آوردند. پدر فریاد می کشید و می گفت:((به صف شوید. وگرنه غذا بی غذا.)) مردم به زحمت جلوی گرسنگی شان را گرفتند و ایستادند.
بیشتر مردم غذایشان را گرفته و رفته بودند و چیزی از غذا باقی نمانده بود که ناگهان....