من همون کویری بودم...خاکیو صمیمی وگرم...مثل عشق بازی موجا.............تا که یک روز تو رسیدی...توی قلبم پا گذاشتی...غصه های عاشقی رو تو وجودم جا گذاشتی...زیر رگبار نگاهت دلم انگار زیر ورو شد...برای داشتن عشقت همه جونم ارزو شد...تا نفس کشیدی انگار نفسم برید تو سینه...ابر وباد ودریا گفتن.....حس عاشقی همینه..................دیگه رو خاک وجودم نه گلی هست نه درختی...لحظه های بی تو بودن میگذره اما به سختی...دل تنها و غریبم داره این گوشه می گیره...ولی حتی وقت مردن باز سراغتو میگیره...     

حالا من یه ارزو دارم تو سینه که دوباره چشم من تو رو ببینه..........

 

تقدیم به یکی ازوبلاگ نویسان...

امید وارم که این مطلبو ببینه...


دسته ها : ادبی
دوشنبه چهارم 9 1387
X