تعداد بازدید : 30218
تعداد نوشته ها : 23
تعداد نظرات : 0
ادریس (16)
زن در حالیکه یک دستش را روى پیشانى ، بالاى ابرو، سایه بان چشم کرده بود و به صحراى جلوى کلبه اش مى نگریست ، خطاب به شوهر که در انتهاى کلبه به کارى مشغول بود، به صداى بلند گفت :
-- گمان مى کنم امیر حاکم شهر به اینسو مى آید!
مرد که با شگفتى به بیرون مى دوید، پرسید:
-- امیر؟
-- آرى ، حالا دیگر حتى برق جواهر را روى قبضه شمشیر او و همراهانش ، مى بینم . زیر آفتاب مى درخشند.
مرد در حالیکه به داخل کلبه باز مى گشت ، با دلخورى غرید:
-- در این اطراف ، جز کلبه ما، آبادى دیگرى نیست ، پس بى گمان به خانه ما فرود خواهند آمد، همانجا بیکار ممان ! غذایى فراهم کن ، شاید نزد ما چیزى بخورند...
-- امیران و شاهان ، از غذاى من و تو چیزى خورد، آنها هر چیزى نخواهند خورد آنها هر چه بخواهند در سفره هاى خود، همراه بر مى دارند؛ نیازى به آب سرد و نان گرم من و تو ندارند!
آن دو، از همان سالهاى نخستین ازدواج ، از شهر کوچ کرده و به این محل آمده بودند. کنار چشمه براى خود کلبه اى ساخته و به تدریج ، به آبادانى زمینهاى اطراف و احداث باغ و مزرعه ، پرداخته بودند.
آوازه سر سبزى و شادابى بهشت آساى آنجا، به شهر و به گوش امیر حاکم رسیده بود. امیر غالیا براى شنیدن ناله ها گوشى سنگین ولى براى هر خبر پر سود گوشى تیز داشت .
خبر را شنیده و اینک براى دیدن محل ، با عده اى از درباریان خود به آنجا آمده بود که گفته اند: شنیدن کى بود مانند دیدن .
در کلبه ، امیر به مرد گفت :
- جاى بسیار زیبایى است ؛ ما وصف آن را شنیده بودیم ، اینک آن را بسیار بهتر و زیباتر از آن یافتیم که تصور مى کردیم آیا حاضرى آن را بفروشى ؟
- این باغ و مزرعه ، محصول زحمت بیست ساله من و همسرم و فرزندان من است . من در همین زمین و کنار همین چشمه و در این کلبه ، فرزندان خود را در آن بزرگ کرده ام و سالها در آن خود و خانواده ام براى خداوند بزرگ نماز گزارده ایم و سپاس او را به جاى آورده ایم . نمى توانم از آن دل بردارم ... نه ، نمى توانم آن را بفروشم .
امیر حاکم ، دیگر چیزى نگفت ؛ برخاست و با همراهان آنجا را ترک کرد و به شهر بازگشت .
در شهر، همسر امیر حاکم به وى گفت :
- جایى را که تو اینقدر پسندیده اى ، زیبنده توست ، نه یک شهروند ساده ، باید آن را بدست آورى !
- اما او، آن را به هیچ قیمتى نمى فروشد.
- ولى راهى وجود دارد که تو آن را تصرف کنى .
- چه راهى ؟
- تو مى توانى از قاضى بخواهى که او را به خاطر خروج از دین امیر حاکم ، دستگیر و محاکمه کند و به قتل برساند. مکر نگفتى که او به خدایان ما ایمان ندارد و براى خداى خود، نماز مى گزارد؟
- آرى ، او چنین مى گفت .
- بسیار خوب ، این بهانه خوبى است . پس از آنکه از وى آسوده شدى ، مى توانى زمین و باغ و مزرعه اش را تصرف و کلبه اش را ویران کنى و به جاى آن قصرى براى خویش بسازى .
خداوند به حضرت ادریس ، پیامبر همان قوم ، فرمان داد تا نزد آن امیر ستمگر برود و به او بگوید: (آیا به کشتن بنده مؤ من ما راضى نشده بودى که زمین او را نیز مصادره کردى و زن و فرزندانش را به خاک مذلت نشاندى ؟ سوگند به عزت و جلالم که حلم و بردبارى ما، تو را فریفته است . زودا که تو را به ذلت افکنیم و تو همسر اغواگرت را هلاک سازیم .)
ادریس ، پیام خداوند را در حضور درباریان مو به مو به امیر حاکم رسانید. او بر آشفت و ادریس را از مجلس خود بیرون راند. همسر امیر، کسانى را فرستاد تا وى را به قتل برسانند اما پیش از آن ، یاران ادریس ، او را آگاه کرده بودند.
ادریس به یاران خویش فرمان داد تا شهر را ترک کنند و خود نیز از شهر بیرون رفت و در غارى پنهان شد.
خداوند به او فرموده بود به زودى شهر را به خشکسالى مبتلا خواهد ساخت و امیر حاکم را به خاک مذلت خواهد نشانید و هلاک خواهد کرد.
وعده خدا انجام یافت : امیر و همسرش هلاک شدند و امیرى دیگر بر تخت او نشست و خشکسالى بر شهر، چیره شد.
بیست سال بر مردم گذشت در حالى که قطره اى باران نباریده بود.
پس از بیست سال ، خداوند به ادریس فرمان داد که اینک به شهر درآى و از ما طلب باران کن زیرا مردم شهر به ما روى آورده اند. مردم شهر، اندک اندک دریافته بودند که سختى ها به خاطر ستمى بود که امیر پیشین بر آن مرد مؤ من روا داشته و نیز ادریس پیامبر را از شهر آواره کرده بود و آنان هیچ عکس العملى در برابر ستم وى ، از خویش نشان نداده بودند.
دیگر در شهر، از هر دهانى شنیده مى شد که :
- این همه بلاها را از آن مى کشیم که امیر ستمکار پیشین ، صاحب آن باغ و مزرعه زیبا را به بهانه خداپرستى کشت و خانواده او را به خاک مذلت نشانید و ادریس نبى را در کوه و بیابان آواره کرد و ما دم نزدیم !
- کاش مى دانستیم ادریس به کجا رفته است تا او را مى یافتیم و از او مى خواستیم که نزد خداوند خویش از ما شفاعت کند و به دعا، از خدا باران بخواهد و از این بدبختى رهایى یابیم .
- اگر ادریس نیست ، خداى او هست ؛ ما خود به خدا و به درگاه او روى مى آوریم و از او مى خواهیم که گناه ما را ببخشاید.
ادریس به فرمان الهى ، پا از غار بیرون نهاد و به سوى شهر، به راه افتاد.
مردم شهر، از آمدن ادریس شادمان شدند و به نزد وى شتافتند و به خداى او ایمان آوردند و از وى خواستند تا دعاى باران بخواند.
ادریس به امیر جدید شهر پیام فرستاد که خود و درباریان وى پیاده و بدون سلاح ، به نزد وى بیابند.
امیر، گرچه نخست زیر بار نمى رفت اما پس از آگاهى از اراده عمومى ، سرانجام پذیرفت و با تذلل و خاکسارى ، با پاى برهنه با همراهان خویش ، نزد ادریس آمد و به مردم پیوست و همه ، با پاى برهنه ، به بیابان بیرون شهر رفتند و ادریس از خداوند طلب باران کرد.
باران رحمت الهى فراوان فروبارید؛ و از شهر از جان و دل به ادریس و فرمان الهى او، گردن نهاد.(17)