تعداد بازدید : 365244
تعداد نوشته ها : 574
تعداد نظرات : 38
reza
یکی بود یکی نبود...
یک ماه پیشونی بود که خوب دختری بود
.یک نامادری داشت که کلاً ناجور بود و به هیچ صراطی مستقیم نبود
.دائماً ماه پیشونی را به کار میگرفت و بعدش می انداخت توی تنور.مرض داشت.یک روز نماینده پادشاه آمد دم در خانه شان و گفت برای پسر پادشاه دختر خوب دارند؟نامادری دختر زشت و بی هنرش را نشان داد.نماینده گفت:نه بابا این چیه؟! پادشاه یک دختر همه چیز تمام میخواهد که هم خوشگل باشد هم صاحب کمالات و هم کلی هنرمند و امروزی.نامادری گفت:همینه که هست.دیگر دختر نداریم. ماه پیشونی که توی تنور نشسته بود این صحنه ناجوانمردانه را دید ویهو تصمیم گرفت که بلند بشود وبر این ظلم و ستم چندین صد ساله را بشورد و جنبشی بکند.چفت در را به سختی باز کرد وبه نماینده پادشاه گفت من اینجا هستم
.نماینده خوشحال شد وگفت:به به !چه دختر روشنفکر آوانگاردی...دستش را در حالی که شطرنجی شده بود و جلو چشمان حیرت زده نامادری و دختر بی کمال و مرتجعش با هم به قصر پادشاه رفتند.
هفته بعد...
بند یک زنان
ماه پیشونی:خجالت نمیکشی آمدی ملاقات من؟
شاهزاده: بد زمانه ای شده ماه پیشونی...بیا که برویم از این ولایت من و تو.
ماه پیشونی: دلم برای تنورهای نامادری نازنینم تنگ شده.صبح میرفتم تو،شب می آمدم بیرون.
شاهزاده:عیب ندارد! تحمل کن، فقط 2 سال است.خودم خروست میشوم.تو این مدت هم میروم دنبال درست و راس کردن کارهای مان که آمدی بیرون،برویم.
خوبه؟
ماه پیشونی:من نامادریم را میخواهم